جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,062 بازدید, 54 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دلم از این همه تلخی به هم می‌پیچد، می‌دانم تلخی قهوه‌ی دیروز است، امروز مزه‌ی اسپرسو می‌دهد... .
کنارم زانو که می‌زند انگار تمام سدهای دنیا می‌شکنند و من غرق می‌شوم در حجم عظیمی از آب که قصد خفه کردنم را دارند. انگار که زیر آب رفته باشم و نمی‌بینمش اما عطرش... .
زیر بازویم را می‌گیرد:
- پاشو طنین... .
موهای ژولیده‌ام را از روی صورتم کنار می‌زنم و از یخ‌زدگی بیش از حد انگشتانم می‌گذرم... غد شده‌ام:
- نیهان رو میارین پیشم؟ تو رو خدا...‌ .
صدایش می‌لرزد یا توهم زده شده‌ام؟
من که تمام تنم می‌لرزد، صدایم، دستم، پایم، حتی لب‌ها و حتی دل بی‌قرارم هم... .
بهروزخان: میارمش.
گریه‌ام شدیدتر می‌شود و دست دیگرم را از دست گلی‌جانی که پا به پایم اشک می‌ریزد خارج می‌کنم، گوشه‌ی کتش را می‌گیرم:
- تو رو خدا؟ راست میگین؟
بینی‌ام را بالا می‌کشم و‌ به چشم‌‌هایش خیره می‌شوم، درست مثل چشم‌های خودم است... باعث آزارش که نیست؟
بلندم می‌کند و رو به گلی جان لب می‌زند:
- یه لیوان آب بیار اتاقش.
دستم را گرفته است و این رویا نیست، دستم را گرفته است بدون این‌که بخواهد در اتاق زیر شیروانی زندانی‌ام کند. دستم را این‌بار آرام می‌کشد... .
صدایش را می‌شنوم:
- هیچ‌وقت به کسی التماس نکن طنین... ان‌قدر ضعیف نباش!
***
هشت سالم بود، امیر شانه را روی موهایم می‌کشید و من از درد جیغ می‌کشیدم.
آخرش عصبی شانه را گوشه‌ای پرت کرد و‌ پرسید:
- اصلاً چند وقته موهات رو شونه نزدی که ان‌قدر گره افتاده؟ ان‌قدر تنبلی؟
و من خیره به شانه‌ی ترک خورده‌ی گوشه‌ی دیوار، مغموم لب زدم:
- خب بلد‌ نیستم ببافم‌شون، چی‌کار کنم وقتی کسی حوصله نداره موهام رو ببافه؟
خودم با بغض شانه را به موهایم کشیدم و با ناراحتی ادامه دادم:
- اصلاً خودم میرم به مامانِ طناز میگم بهم یاد بده، دیگه هم به تو نمیگم!
کسی یادم نداد، خانم که بی‌کار نبود، هر بار هم که به عمه می‌گفتم با ترش‌ رویی می‌نشاندم کنار پایش و چنان سفت شانه را میان موهایم می‌کشید که از درد گریه می‌کردم، غر زدنم هم مساوی با نیشگون سوزناکی بود که عمه از بازویم می‌گرفت و چنان گوشتم را می‌پیچاند که گاهی خون مرده می‌شد، و شب‌ها درد می‌کرد.
خودم یاد گرفتم، در سیزده سالگی، اما رد آن نیشگون‌ها را هنوز روی بازویم دارم، و هنوز با دیدن‌شان دردم می‌آید... .
به پهلو می‌چرخم و برای امیر تایپ‌ می‌کنم «عمه هم خوبه، دلش برات تنگ شده»
دل‌تنگی دردی‌ است که من هم دچارش شده‌ام و دلم میل به آغوش کشیدنش را دارد اما امان از فاصله.
پیامش می‌رسد و من با چشم می‌خوانمش.
- از طرف من ببوسش و بگو‌ خوبم.
پیام بعدی‌اش هم می‌رسد «نیهان چه‌طوره؟ خودت؟»
کوتاه می‌‌نویسم «خوبیم» و نیستم.
صدای دینگ پیام بعدی هم بلند می‌شود «من هم می‌خوام همیشه خوب باشی، می‌خوای حرف بزنیم؟»
نگاهی به ساعت گوشی می‌اندازم و تایپ می‌کنم «دیر وقته، شبت بخیر عزیزم.»
ایموجی قلب سفیدی می‌فرستد و شبم را خیر می‌گوید.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
وارد کافه که می‌شوم مشامم را عطرهای گرم و تلخی می‌نوازد و بوی قهوه و بخاری که از فنجان‌های چیده شده‌ی روی میزها بلند می‌شود؛ ناخودآگاه تصویری محو از فیلم‌های کلاسیک فرانسوی در ذهنم نقش می‌بندد، همان چراغ‌های پایه بلند و خیابان‌های سنگ فرش شده که خیس باران‌اند... .
با دیدنش جا می‌خورم اما زود روی لبم لبخندی می‌نشیند و هم‌ زمان که پالتویم را در می‌آورم سلام می‌‌کنم که با تکان دادن سر پاسخ می‌دهد.
پالتو را روی یک میخ‌ رنگی که قسمتی از دیوار را پوشانده‌اند آویزان می‌کنم و شال گردنم را هم روی میخ دیگری... .
این قسمت از ویو پیشنهاد شیوا بود، میخ‌های رنگی که روبان‌های براق روی‌شان گره خورده بود.
- سلام، خوبین؟
سر بلند می‌کند و نگاه از بخار فنجان قهوه‌اش می‌گیرد:
- ای، روالم... .
سمت میلادی که با سیم‌های گیتار بی‌نوایش درگیر است می‌روم و‌ می‌پرسم:
- تو چه‌طوری عمو؟
چشم‌های تیره‌اش با تاخیر بالا می‌آیند و با بدبختی نگاهم می‌کند:
- طنین این چرا دائم‌الپاره‌‌ست؟ اصلاً داره منم پاره می‌کنه از بس تعویضش می‌کنم.
شانه‌ای بالا می‌اندازم و هینی که به کیک بریده شده‌اش ناخونک می‌زنم می‌گویم:
- جای عوض کردن سیم عوضش کن خب، چیه چسبیدی به این عتیقه!
کیک را درون دهانم می‌گذارم و با لذت چشم‌هایم را می‌بندم. شکلاتی محبوب من است!
میلاد: بعضی چیزها هرچی کهنه‌تر بشن بیشتر دوست‌داشتنی‌‌اند، خودت که گفتی، عتیقه!
تکه دیگری با دست جدا می‌کنم و می‌گویم:
- خودت هم گفتی بعضی چیزها، که این ساز درب و داغونت شاملش نمیشه.
می‌خندد و شالم را تا بینی‌ام پایین می‌کشد که با حرص عقب می‌روم و با چشم برایش خط و نشان می‌کشم.
میلاد: ترش نشو بچه.
با نگاهی به بشقابی که رو به خالی شدن است ابروهایش بالا می‌پرند:
- من که کلا تا تو و لیلی ور‌ دلم هستین قرار نیست انگار هیچ‌وقت چیزی کوفت کنم... محض اطلاعت این مال چاوش بود!
بهت زده نگاهش می‌کنم، چاوش؟
پس نامش چاوش است، چاوش، در دلم می‌گویم چه‌قدر یک چکاوک تنگ نامش می‌آید!
می‌خندد و شیطان لب می‌زند:
- همچین هم رفته بودی حس این تسترها... .
لبم را از خجالت می‌گزم و رو به اویی که خونسرد قهوه‌ی زهرمارش را مزه می‌مند زیر لب می‌نالم:
- ببخشید، من... من نمی‌دونستم، نیست میلاد، میلاد هم این‌جا بود؟ اصلاً چرا کیک‌تون وسط میز بود؟
بلند می‌شوم و با هول و لا ادامه می‌دهم:
- الان یکی دیگه میارم براتون.
حرفم را قطع میکند:
- مگه هرچیزی که وسط میز بود باید بهش ناخونک بزنی؟
مستاصل به میلادی که ریز می‌خندد نگاه می‌کنم، چشم‌هایش چین افتاده است و چه‌قدر برق نگاه تیره‌اش زیباست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
صدای بدجنس چاوش نامی که دقایقی از فهمیدن نامش گذشته است را می‌شنوم:
- عه، برو دیگه... شکلاتی باشه!
ببخشیدی می‌گویم و از میز چهار نفره‌ی‌شان فاصله می‌گیرم.
خدای من!
این چه کاری بود؟ خجالت می‌کشم.
شیوا مشغول آب کشیدن ظرف‌هاست و لیلی چیزی را از گوشی می‌خواند و قش‌قش صدای خنده‌اش به راه است، طفلک میلادی که این دخترک هواس پرت خانوم خانه‌اش شود.
تکه‌ای کیک می‌برم، داغ است و چه.قدر‌دلم می‌خواهد باز هم ناخونک بزنم... به سختی جلوی انگشت‌هایم را می‌گیرم و برای‌شان خط و نشان می‌کشم.
میلاد با لبخندی گله گشاد قطعه‌ای می‌نوازد، سیم گیتارش را درست کرده است.
بشقاب را روی میز می‌گذارم و لب می‌زنم:
- شکلاتیه، تازه هم از فر درش آوردم.
زیر چشمی نگاهم می.کند:
- ناخونک که بهش نزدی؟
چشم‌هایم گشاد می‌شوند و می‌نالم:
- نه به‌خدا! من قبلش نمی‌دونستم... فکر کردم اون مال میلاده خب... .
صدای میلاد بلند می‌شود:
- میلاد بدبخت عادت کرده دست.مالی شده‌های این‌ها رو بخوره... .
با لبخند نگاهش می‌کنم و موهایش را به هم می‌ریزم:
- عه؟ من و تو نداریم که... خوراکی تو خوراکی منم هست.
می‌خندد و گیتار را دستم می‌دهد:
- لوس نکن خودت رو... بیا بزن ببین اوکی شده یا نه، دیگه ان‌قدر برای تعویض سیم‌هاش سر و کله زدم که استادی شدم واسه خودم.
صندلی را عقب می‌کشم و از میز کمی فاصله می‌دهم، می‌توانم سنگینی نکاه دختر و پسری که آن سمت میز نشسته‌اند را احساس کنم. یعنی عاشق هم‌اند؟ یا آن پسرک عینکی دخترک را خر کرده است؟
یا نه... به یک احساس زودگذر دچار شده‌اند و عشق تلقی‌اش می‌کنند؟
انگشتم روی سیم می‌لغزد و صدای دلنوازی بلند می‌شود... .
تره موی کوتاه را پشت گوش می‌زنم و چهار زانوی روی صندای می‌شنینم و مشتاق نگاهم را به میلاد می‌دوزم:
- چی بخونم؟
خندان چشم روی هم می‌گذارد و با لذت چشم‌هایش را می‌بندد:
- هرچی عشقت کشید... .
اما عشق من دیگر هیچ چیز را نمی‌کشد، آن‌قدر درد و غم را به دوش کشید که حالا خیلی وثت است فلج شده است. عشق من دیگر نای کشیدن چیزی را ندارد... .
باز انگشتم روی سیم‌های می‌لغزد و زمزمه می‌کنم
- گفتی دوستم داری، حق با تو بود آره... آره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
زیر چشمی نگاهش می‌کنم که می‌خندد و مشتش را در هوا تاب می‌دهد و با هیجان تکرار می‌کند:
- خودشه! گفتی دوستم داری... .
می‌خندم و می‌نوازم:
- گفتی دوستم داری، حق با تو بود اره... .
«اما تو تعریفت از عاشقی؛ با من زیادی فرق داره»
«پهلوی من؛ با عشق، دنیا رو می گشتی... .»
- غرقت شدم یک عمر... .
نگاهم به دخترک آن سمت میز می‌افتد، چیزی ته چشم‌هایش مرا می‌ترساند، کاش عاشق نشود... .
تا تو به آرومی، پهلو گرفت کشتیت… .
تنهاییام با من؛ همراه‌ترن تا تو!
شاید بری حالم بهتر بشه اما؛ تنهاترم با تو... .
با لبخندی کنج لب نگاهم می‌کند، به صندلی تکیه داده است، لب زیرینش را گاز می‌گیرد که تاب نمی‌آورم و نگاهم را از چشم‌هایش می‌گیرم:
- خیلی دوست دارم؛ شاید بی اندازه… .
«میری ولی هر وقت برگردی؛ این خونه درش به روت بازه»
-گفتی دوستم داری، حق با تو بود اره... .
«اما تو تعریفت از عاشقی، یا من زیادی فرق داره... .»
***
حرف‌هایی‌ است که نه گفتن دارد، و نه نگفتن، گفتنش خشم دارد و نگفتنش درد برای خودت... و نمی‌گویی و بغض می‌شوند بر گلویت و تو‌ یک عمر گلویت درد می‌گیرد و هر روز خفه خواهی شد و هر روز را با درد عمیقی در یک جایی به نام قلب شب می‌کنی و خوابت نخواهد برد... به‌خاطر همه‌ی آن حرف‌ها... .
دستم می‌لرزد، صدای گریه‌ی عمه سالن را پر کرده است، چه‌کسی می‌فهمد که رو به مرگ‌تر از عمه جانم من هستم.
تنم می‌سوزد و عمه چند ساعت است که آن‌چنان زار می‌زند؟
گلویم درد می‌‌کند، درست چون یک ماهی که می‌خواهد چیزی بگوید و دستی بیرحم از تنگ بیرون می‌آوردش... .
دستم روی نرده می‌نشیند، عمه با جیغ کوسن را سمتم پرتاب می‌کند و یک‌بند نافم را به فحش می‌بندد و من هنوز هم گیجم، از آتش سردی که تنم را منجمد کرده است و از درون قلبم می سوزد.
با اسر شدن موهایم در چنگال عمه صدای ناله‌ام بلند می‌شود و چه‌قدر می‌خواهم چیزی بگویم، بی‌ امان دستش روی گونه‌ام می‌نشیند:
- همین رو می‌خواستی بی‌حیا؟ بی‌شرف، کاش می‌مردی طنین، کاش! بچه‌م رفت, بچه‌م رو هوایی کردی بی‌‌شرم؟ آخه اون داداشته دختره‌ی خراب... کاشکی تریلی زیر می‌گرفتت،آخ بچه‌م... آخ خدا!
می‌خواهم چیزی بگویم اما سرم درد می‌کند، امیر رفته بود، بدون من، رهایم کرده بود، برادرم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
لای پلکم را می‌گشایم و با کشیده شدن دوباره‌ی موهایم به پهلو می‌چرخم، نیهان با لب‌هایی خندان موهای کوتاهم را در مشت‌های کوچکش گرفته است و می‌کشد، لبخند می‌زنم و طلایی‌هایش را به هم می‌ریزم، کف دست کوچکش را می‌بوسم، خودش را برایم لوس می‌کند، نوازشش می‌کنم، می‌خواهم مادر خوبی باشم.
- مامان رو اذیت می‌کنی؟
می‌خندد و من دلم برای آن دو دندان‌ کوچک خرگوشی قنج می‌رود. باز تره موی جلوی سرم را می‌گیرد و با خنده می‌کشدش:
- مام، دده... .
چنان در آغوش می‌کشمش که صدای جیغش بلند می‌شود، شکمش را قلقلک می‌دهم و شیطان می‌خندم:
-موی مامان رو می‌کشی؟ ای جونم، بخند... قربونت برم آخه!
اشک روی گونه‌ی تپل سرخ و سفیدش را پاک می‌کنم و با خنده باز آن گلوله‌ی شیرین بغلی را در آغوش می‌گیرم و روی سرش را می‌بوسم:
- مامان گلی حمومت کرده؟ هوم؟
گلی‌جانم خانه نبود، طناز که با گیر موهای کوچک و پروانه‌ای به اتاق آمد فهمیدم کار او بوده است.
به رویش لبخند زدم و با اشاره به گوشی‌اش که در دست نیهان بود لب از لب گشودم:
- نگیریش سالم تحویلت نمیده.
با جیغ دوباره‌ی‌ نیهان چشم‌هایش برق می‌زنند و ماچ محکمی از گونه‌اش می‌گیرد که این‌بار دخترکم با خشم گوشی را روی بالش کنارم می‌کوبد و نق می‌زند:
- مام.... مامی... .
دست‌هایم را به رویش می‌گشایم:
- جانم، بده گوشی رو بریم بهت فرنی بدم.
طناز با خنده باز تره‌ای از موهای خرگوشی‌اش را می‌کشد:
- غلط کردی بری، بیا بغل خاله ببینمت.
گردنم کج می‌شود، خواهرم است و با او احساس غریبگی می‌کنم، انگار که یک حصار نامریی زمخت مانع از نزدیکی‌‌ام می‌شود، مانع از راحت بودن با او... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
به طناز که مرا مخاطب قرار داده است نگاه می‌کنم:
- واسه یلدا چی‌کار می‌کنی؟
نگاه سوالی‌ام را که می‌بیند خودش ادامه می‌دهد:
- لباس و اینا خریدی؟ دایی‌ و عمواینا قراره بیان دور هم باشیم، میگم اگه نخریدی باهم بریم خرید؟ هوم؟
نمی‌توانم بگویم، فقط ترسی به دلم چنگ می‌اندازد. لفظ دایی او، انگار که مرگ من است.
نگاه می‌دزدم و حینی که فنجان‌ها را از روی میز جمع می‌کنم پاسخ می‌دهم:
- نه، قراره با لیلی اینا چیز کنیم، یلدا رو می‌خوایم دور هم باشیم.
چشم‌هایش برقی می‌زنند و دست‌هایش را با شوق و ذوف کنار هم می‌چسباند:
- بگو اونا هم بیان، نامرد یه حالی ا آدم نمی‌گیره، دل من هم واسه‌ش تنگ شده.
حرفش را می‌برم:
- نه ممنون، می‌خوایم کافه باشیم با بچه‌ها.
گردنش را کج می‌کند و موهای مشکی‌اش که بعد از کراتین زیادی صاف و براق شده‌اند روی شانه‌اش می‌ریزند:
- ببینم بهونه که نمیاری؟ هوم؟
نیهان خودش را در اغوشم می‌اندازد و از ترس این‌که طناز گوشی را از او نگیرد محکم به شالم می‌چسبد.
- نه بابا، بهونه چرا؟
شانه ای بالا می‌اندازد:
- چه می‌دونم، گفتم شاید بخاطر دایی‌اینا، حالا خدایی این‌جوری که نیست؟
موهایم را پشت گوش می‌اندازم و گوشی را از دست کوچکش بیرون می‌کشم که جیغش بلند می‌شود:
- من مشکلی با اقا تیام ندارم، ولی بهتره که با هم روبه‌رو نشیم.
لب می‌فشارد:
- طنین!
گوشی را سمتش می‌گیرم و لبخند می‌زنم:
- جان طنین؟
نیهان با چشم‌های اشکی سمت گوشی حجوم می‌برد که عقب می‌کشمش، نگاه آسمانی‌ رنگش محزون است.
- این‌جوری نگاه نکن چشم خوشگله!
لب‌های سرخابی‌اش را از هم می‌گشاید:
- کاش این‌جوری نمی‌شد، خیلی سخته؟
به گفتن یک «نه» بسنده می‌کنم، دوست ندارم درباره‌اش صحبت کنم، من هیچ‌وقت حرف زدن درباره‌ی احساساتم را دوست نداشتم.
خیلی سخت است، این‌که مردم از درد، فقط سه حرف الفبایش را می‌فهمند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
دانه اناری سرخ از ظرف برمیدارم و در‌ دهان می‌گذارمش، طعم ترش و ملسش را دوست دارم و با لذت چشم می‌بندم، انار هم زیباست و هم خوش‌مزه!
امشب را دوست دارم.
- خوش‌ می‌گذره؟
در شیشه‌ی کابینت به چهره‌ام نگاه می‌کنم، به لب‌هایی که به لطف آن رژ لب مخملی که لیلی روی‌شان کشید حسابی‌ سرخ شده‌اند.
گوشی را روی گوشم جابه‌جا می‌کنم:
- جات حسابی خالی، کاشکی توام این‌جا می‌بودی.
امیر: قربونت برم من، میام زودی، دلم برات یه ذره شده.
- کی میای پس؟ طفلک عمه خیلی غصه می‌خوره.
امیر: کجایی الان؟ وروجک پیشته؟
به نیهانی که در اغوش شیوا حسابی مشغول دلبری است نگاه می‌کنم و لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند:
- با شیوا اینا دور همیم، نیهان هم باهاشه. گفتم که جات خیلی خالیه.
می‌خندد و من احساس می‌کنم دلم برای چین کنار چشم‌هایش تنگ شده است، برای آن برق نگاه شیرینش، برای مهربانی‌هایش... .
امیر: آخ طنین، آخ که دلم لک زده واسه کشیدن لپاش.
می‌خندم و حین برداشتن ظرف بزرگ انار، گوشی را با سر و شانه‌‌ام نگه می‌دارم:
- هر صبح جای تو می‌کشم.
امیر: خیل خب پس، برو به مهمونی‌ت برس و حسابی خوش بگذرون، کاری نداری دخترم؟
او هم غریب است، می‌دانم و سخت است اما می‌گویم:
- نه داداش، مرسی زنگ زدی.
ظرف را روی میز می‌گذارم و دستی به روسری طرح‌دار روی سرم می‌کشم تا کمی از خفگی رها شوم.
امیر: طنین؟
نفسش را فوت می‌کند و من به زیر چشمم دست می‌کشم، باز هم تر شده است.‌
امیر: برو عزیزم، می‌بوسمت، فعلا... .
خاطره‌ای در ذهنم نقش می‌بندد که می‌خواهم بگویم کاش مرا نمی‌بوسیدی، سهم ما که فاصله نبود!
صدای سیلی می‌آید، و صدای ناقوس‌وار خانم که سالن را پر کرده است، گریه‌ی عمه، تهام با خشم نگاهم می‌کند و امیر، امیرم رفته بود... .
شیوا: دستت دردنکنه، چرا نمی‌شینی؟ این لیلی گور به گوری کو؟
نیهانی که در آغوشش به خواب رفته است را می‌گیرم و لب می‌گشایم:
- نمی‌دونم، خیلی اذیتت کرد؟
می‌خندد و برای بوسیدنش خم می‌شود:
- شوخی می‌کنی؟ یه گوله نمکه اخه، قربونش برم. وای طنین دلم می‌خواد گازش بگیرم!
دیوانه‌ای نثارش می‌کنم و آرام روی موهایش را می‌بوسم.
شیوا: خوب شد اوردیش، به‌خدا دلم براش یه ذره شده بود، گلی‌جون چه‌جوری گذاشت بیاریش؟ تعجب کردم.
دنبالم می‌آید و در اتاق را باز می‌کند.
روسری‌ام رو به سقوط است و تره ای از موهایم که کوتاهی‌شان طبق معمول اذیتم می‌کند در صورتم می‌افتد‌:
- خدا شاهده به زور اوردمش، چه اعتقادات عجیبی دارن این قدیمی‌ها، تا دم در غر می‌زد سرم که هی بچم رو چشمش می‌زنن و اینا... .
با صدای بلند می‌خندد:
- قشنگ واسه‌ش نقش عمه رو ایفا می‌کنه.
با صدای بلند لیلی ابروهایم بالا می‌پرند و شیوا حینی که سمت در می‌‌رود می‌گوید:
- هنوز نیومده صداش کل خونه رو برداشت.
پتو را رویش می‌کشم و با بوسه‌ای که روی صورتش می‌نشانم عطر لطیفی مشامم را می نوازد، دخترکم بوی گل نرگس می‌دهد... .
در اینه قدی سر و وضعم را از سر می‌گذرانم، یک سمت فرق موهایم را با گیره‌ی نگینی سفید کوچک جمع می‌کنم و روسری را روی سرم مرتب می‌کنم، بخاطر سرما خوردگی، بینی‌ام کمی سرخ شده است.
سارافن توسی چهارخانه‌ای که پوشیده‌ام با آن روسری سفید مدل ترک ترکیب جالبی ایجاد کرده است.
خارج شدنم مصاف است با ترکیدن بادکنک ریختن اکلیل‌های رنگی بالای سرم، نفسم حبس می‌شود و با میلادی که با خنده کنارم ایستاده است چشم در چشم می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
لپم را می‌کشد و با سرخوشی می‌خندد:
- خوشگل ما چه‌طوره؟
صورتم در هم می‌رود و تقلا می‌کنم:
- خوبم، وای میلاد... آخ لپم رو کندی!
رلپم را رها می‌کند و داخل اتاق سرکی می‌کشد:
- یعنی تو روحت، سگ تو روحت، خوابوندیش؟
شانه‌ای بالا می اندازم و لب برمی‌چینم:
- من نخوابوندمش که، خوابش می‌اومد خوابید.
داخل سالن شدم و با لیلی و خواهر میلاد، ملیکا روبوسی کردم. ملیکا با همسرش آمده بود و با این‌که معذب بودم خوش گذشت.
آن‌قدر با خاطرات دبیرستان میلاد و نامزد ملیکا که فهمیده بودم نامش رضا است خندیدیم که چشم‌هایم اشکی شد، بی‌خبر از جماعتی که چندی دورتر پریشان حال و آشفته خطی را می‌گرفتند و جواب نمی‌داد.
یلدای خوبی بود، دانه‌های انار هم خوب بود، اگر طناز تماس نمی‌گرفت و آن خبر آشفته را نمی‌داد... .
نیهان را محکم در پتو پیچانده بودم و دست‌های یخ‌زده‌ام قدرت در زدن نداشت، سرد بود. لگدهای محکمم به در کارساز شد و با پریشان حالی گلی‌جانی در آن نور کم هم بی‌حالی‌اش مشخص بود نگاه کردم, تنها اشک می‌ریخت. طاقت مصیبتی جدید را نداشتم.
نیهان نق می‌زد و تکان می‌خورد، در باز بود و من می‌ترسیدم از جماعتی که آن سوی در بود، از تک‌تک‌شان، من زهرشان را چشیده بودم!
گلی‌جان خواست نیهان را بگیرد که اجازه ندادم و محکم‌تر فشردمش لب‌هایم از هم باز شد:
- تو رو خدا، باز چی‌شده؟
چیزی نشده بود فقط، این‌بار کمی اوضاع فرق می‌کرد، با دیدن تیام آب دهانم خشک شد، صدای گریه‌ی طناز را می‌شنیدم، حالا داشت نزدیک‌تر می‌شد و تیام دست در جیب بدون کوچک‌ترین واکنشی فقط نگاهم می‌کرد.
گلویم به سوزش می‌افتد و می‌ترسم دست‌هایم از دور دخترک شش ماهه‌ام شل شوند، و رهایش کنم، دست خودم نیست وگرنه من مادر بدی نیستم.
از چشم‌های تیام می‌ترسم، زیادی هم می‌ترسم، آن چشم‌ها من را یاد دردهایم می‌اندازند... .
به سختی زبانم را می‌چرخانم:
- سلام.
لبم می‌سوزد و مصرانه می‌پرسم:
- من... من دارم می‌میرم از نگرانی، چی‌شده؟
گلی‌جان با گوشه‌ی روسری بلندش اشکش را میگیرد، به نیهان اشاره می‌کند و با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
- بچه رو بخوابون.
حرفش را می‌برم:
- تو رو خدا گلی‌جون، به‌خدا تا رسیدم صدبار مردم و زنده شدم، فقط بگو چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
رو به سقوطم، نه این که سرم گیج برود، فقط انگار که دلم را سوار تاب بلندی کرده اند که ارتفاعش از سطح زمین زیادی است... چشم‌هایم سیاهی نمی‌رود اما از سرآمدهای سیاه واهمه دارم.
قبل از این‌که لب‌هایش تکانی بخورند صدای تیام بلند شد، خش داشت و خشک بود، مگر نه این‌که قرار بود طناز با دایی جوانش خوش بگذراند؟ پس آن چهره‌ی خسته و چشن‌های سرخ گواه از چه بود؟
تیام: همیشه بچه رو با خودت می‌بری پی گو*ه خوریات؟
قدمی به عقل برداشتم، نیهانم نق می‌زد و من... من خودم را گم کرده بودم!
گلی‌جان: چی میگی آقا تیام؟
اعتنایی نکرد و قدم دیگری به سمتم برداشت، من از او می‌ترسیدم، از داد و فریادهایش... .
- من... من خونه‌ی... من... .
وحشت‌زده نگاهم سمت گلی‌جان چرخید و نیهان را محکم‌تر به خورد فشردم. کتاب مجله‌ی گلوله شده‌ی دستش را که پایینش مچاله شده بود تخت سی*ن*ه‌ام کوبید و با نفرتی که درچشم‌هایش می‌جوشید، با صدایی که از زور خشم دو رگه شده بود، با دندان‌هایی کلید شده و چشم‌هایی که روزها جهنمم شده بود غرید:
- فقط دعا کن بلایی سر تهام نیاد، به نفعته خدا باهات همکاری کنه و صدات رو بشنوه، وگرنه خودم می‌کشمت دختره‌ی خراب!
گلی‌جان وحشت‌زده کنارش زد:
- چی‌کار می‌کنید؟ دختره داره سکته می‌کنه... وای طنین، مادر خوبی؟!
قرار بود خوب باشم، لب‌هایم را اناری کرده بودم و می‌خواستیم امشب براب خودمان آهنگ بخوانیم، بداهه زنی بود و من نبودم، طنین کوچک درونم بغض کرده بود و چانه‌اش می‌لرزید.
چشم‌هایش با آن هاله از اشک‌ شبیه به دو گوشی شیشه‌ای بودند منتظر ترکی برای شکستن سدشان... .
گوشه‌ی سرد اتاقم پاهایم را در آغوش گرفته بودم، می‌توانستم درد را با تک‌ به تک سلولهای تنم احساس کنم.
بهروزخان بخاطر من، بر سر تهام‌ جانش دست بلند کرده بود، و داد زده بود، و عصبانی شده بود و من امروز به حرف عمه‌ که بارها طالع نحسم را در سرم کوبیده بود رسیدم... .
صدای طناز را می‌شنوم، به در میکوبد و صدایم می‌زند. دستی به گونه‌ی خیسم می‌کشم و با انگشت گیس‌هایم را داخل شال هل می‌دهم. در را می‌گشاید و متعج باز صدایم می‌زند. به سختی لب می‌گشایم:
- من این‌جام.
چراغ را که روشن می‌کند چشم‌هایم بسته می‌شوند، سر دردم وحشت‌ناک است.
- خاموشش کن لطفا، چشمام اذیت می‌شند.
لحن محزونش اندکی هم از دردم کم نمی‌کند:
- قربونت برم من، رو زمین چرا نشستی؟
گلویم می‌سوزد و مایع تلخی تا گلویم بالا می‌آید.
به سخت لب می‌گشایم:
- هیچی، همین‌جوری... .
همراهش بلند می‌شوم و دستم روی شکمم می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
آه عمیقی از سی*ن*ه خارج می‌کند، روی تخت می‌نشینم. بینی‌ام را بالا می‌کشم و با صدایی گرفته می‌پرسم:
- وضعیت... وضعیتش چه‌طوره؟
سخت است بگویم «تهام»، من روزهاست او را صدا نکرده‌ام و حالا نامش، برای زبانم غریب شده است، کنارم می‌نشیند، او هم خوب نیست!
طناز: خوبه، دکتر میگه ضربه خطری نیست و بیهوشی الانش هم بیشتر برای آرامبخش و تزریقاتشه، ولی نمی‌دونم چرا باز دلشوره دارم.
درد لعنتی رهایم نمی‌کند، فشار دستم روی شکمم عمیق‌تر می‌شود، پلک‌هایم روی هم می‌افتند.
طناز: نیهان خوابه؟
بی‌حال آره ای زمزمه می‌کنم و دستم روی گوشه‌‌ای از مانتوی جلو بازم مشت می‌شود.
طناز: نمی‌دونم چرا این‌جور شد یهو، انگاری از قبل باهم دعواشون شده بود چون هر دو اخم‌هاشون تو هم بود، وقتی دایی تیام گفت نیهان رو می‌بره بابا رو انگار آتیش زدن.
به چشم‌هایش که در آن تاریکی رنگ‌ خاکستری زیبای‌شان مشخص نیست نگاه می‌کنم و یادم می‌آید که این عزیز جانی که طنین سخن از او می‌گفت، روزی گفته بود کاش دخترکم نیامده می‌مرد و من چه‌قدر آن روز با بغض نیهان کوچکم را بوسیده بودم، گفته بودم مادرت را نخواستند، اما من تو را می‌خواهم، حتی اگر بمیرم... .
من به نیهان قول داده بودم همیشه بخواهمش، نه آن‌گونه که مادرم مرا خواست، نه آن‌گونه که امیر مرا خواست و نه چون خانم... من قول داده بودم طنین‌وارانه بخواهمش.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین