- May
- 2,215
- 20,907
- مدالها
- 5
***
بیخیال سر و صدای بیرون اتاق، سرم را بیشتر درون بالش فشار میدهم، انگار که هوای سرد کوه تنم را حسابی نوازش کرده است که بعد از سه روز هنوز هم احساس کرختی و بدن درد، دست از سر بینوایم برنمیدارد... .
با صدای کوبیده شدن در به دیوار و پشت بندش صدای داد خانم انگار که قلبم میایستد، به زور لای پلکهای ملتهبم را از هم میگشایم و به اخمهای درهمش میدوزم:
- بخور و بخواب نداریم خانوم! پاشو ببینم، مهمونها تا چند ساعت دیگه می رسند، اونوقت گرفتی خوابیدی؟
موهایم را با از روی پیشانی که به لطف تیمار کردنهای گلیجان حالا از داغی دیشبش حسابی کم شده است کنار میزنم و بدون بلند کردن سر، لب میزنم:
- ببخشید من یکم حالم بد بود، الان میام.
دستش را در هوا تاب میدهد و صدایش همراه با جیرینگ النگوهایش در گوشم میپیچد:
- هر کاری میکنی فقط زود، ده دقیقه دیگه پایین باشی!
چیزی نمیگویم، یعنی چیزی ندارم که بگویم، یعنی حرف دارم اما جرعت گفتنشان را نه؛
نای دوش گرفتن ندارم، اصلاً بیخیال تمیز و پاکیزه بودن، اصلاً بیخیال شانه زدن موهای کوتاه... .
همین که تیشرت آستین کوتاه را با پیراهن سفید و سارافن خاکستری رنگی عوض میکنم تا بهانهای برای طرز پوشش دستش ندهم خیلی است.
با دیدن موهایی که به زور تا شانهام میرسند دلم میگیرد، خیلی وقت است خانوم مرا گیس بریده میخواند.
حینی که از اتاق خارج میشوم شال سفید را روی سرم درست میکنم و باز و شل روی موهایم مینشانمش.
سیمین خانم دست به کمر رو به دو کارگری که مبل سرخ مخمل را گرفتهاند امر میکند که کدام سمت بگذارندش، گلیجان مشغول سبزی پاک کردن است. نگاهش که به من میافتد چشمهای زمردی رنگش را برایم گشاد میکند و تشر میزند:
- تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ زبونم لال، هنوز تب داری؟
لبخند بیجانی تحویلش میدهم و استینهای پیراهن سفید را برای شستن ظرفها بالا میزنم:
- خوبم قربونت برم، به لطف مراقبتهای دیشبت الان عالیام.
با دیدنم ظرف به دست تند از جا برمیخیزد:
- رنگ به رو نداری میگی خوبی؟ برو کنار دختر جان، برو استراحت کن... .
روی لپ همیشه گلگونش بوسهای میکارم، تکان نمیخورم:
- خوبم به خدا، مگه چهقدر ظرفه آخه؟ تندی میشورم دیگه... تنهایی، دخترا نیستند؟
لب میگشاید و تا میخواهد چیزی بگوید خانم از راه میرسد، موشکافانه نگاهمان میکند و من میترسم از این زن، نگاه آبیاش هیچوقت برای من آرام نبود، تا به من میرسید طوفان چشمهایش مرا هدف میگرفت و سیلی و صدای فریادش را نثارم میکرد.
هیچ نمیگویم و مشغول کارم میشوم، گلی جان هم سکوت را ترجیح میدهد و در پاسخ سوالی که پرسیدهام کوتاه و مختصر فقط لب میزند که مشغول تمیز کردن اتاقهای بالا هستند.
سراغ نیهان را میگیرم و میگوید که در اتاق خودش او را خوابانده است، خودم را لعنت میکنم بابت حال خراب این چند روزم که این همه از دخترکم غافل شده بودم.
صدای همهمهی خدمه بلند میشود و میفهمم که مهمانها رسیدهاند، ترجیح میدهم در آشپزخانه بمانم، سرم درد میکند و میدانم به لطف پیازهایی که گلی.حان خورد کرد، چشمهایم سرخسرخ است.
دستهایم را روی میز میگذارم و سرم را روی دستهایم. فردا باید به کافه بروم و نبود این چند وقتم را جبران کنم، بینیام راا بالا میکشم و لعنت به این سرما خوردگی بد موقع، پلکهایم سنگین شدهام روی هم میافتند، هنوز هم خوابم میآید!
با صدای داد و هوار بیرون چشمهایم را باز میکنم، دستم زیر سرم خشک شده است... گیج شده به آشپزخانه نگاه میکنم و یادم می آید که خانم مهمان داشت.
صدای بهروز خان است، دلشوره به دامانم میافتد و دستم روی سی*ن*هام مینشیند... .
صدای گریهی نیهانم است، میترسم، من از این صدای گریهها میترسم... .
راهم کج میشود و خود را به سالن میرسانم، دخترکم در آغوش مردانهای گریه میکند، پاهایم سر میشود و گیج و متعجب نگاهم را دورتا دو سالن میگردانم... .
عزیزترینم باز صدا بالا میبرد و من انگار که حرفهایش را نمیفهمم، نگاهم میخ دستهایی است که تن دخترکم را در آغوش گرفته است و او میگرید، من از آن تتوی رز روی دستهایش میترسم، پاهایم سست میشود و جرعت ندارم به چهرهاش نگاه کنم، دستم روی دیوار چفت میشود و صدای نا آرامیهای نیهان اشک را مهمان دو چشم خونبارم میکند، من باید قوی باشم، نگاهم میخ دستهای نیهان کوچکم است که با چهرهای سرخ از گریه نگاهم میکند، گلیجان نامم را میخواند، دست و پایم سر شده است و هنوز هم گیجم... .
صدای داد بهروزخان را میشنوم، توجهی نمیکنم، من در عین مردن باید قوی باشم... .
دستهای لرزانم را برای گرفتنش دراز میکنم که او رهایش نمیکند، قدم دیگری سمتش برمیدارم و مینالم:
- بچم از دست رفت، بدهش به من... .
رو برمیگرداند که با دست لرزانم آستینش را میکشم و با صدایی که به شدت میلرزد تکرار میکنم:
- بچه، میکشه خودش رو... بدهش من... .
گویا همان چند کلمه کافیست تا جان از تنم در برود، برعکس بهروزخانی که امروز عجیب برایم صدا بالا میبرد آرام است، من همیشه از ارام بودن این مرد وحشت داشتم... .
عقب میرود و نیهانِ جانم وحشتزده جیغ میزند.
سر اشکهایم میشکند و اینبار صدای گریهی من و فرزندم در هم ادغام میشود:
- تو رو قرآن بدهش من... میترسه، میترسه میفهمی؟!
کسی بازویم را میکشد، من از تکرار آن روزها هراس دارم.
نیشخندی میزند و نگاه خریدارانهش را به چشمهای سرخ از گریهی دخترکم میدوزد:
- چون چشمهاش رنگ چشمهای منه دوستش داری؟
گلیجان: خدا مرگم بده!
با دیدن دخترک چند ماههام که چهرهاش سرخ شده است انگار که نفسم میگیرد و صدای جیغم صدای داد و فریاد خانم و بهروزخان را هم ساکت میکند:
- یا فاطمهی زهرا... .
ترس معنایی ندارد، فراموشم میشود فحش و زخم زبانهایش را، گیج است و با چشمهای گشاد شده مینالد:
- چیشد؟ طنین، خدای من... .
بیاهمیت دست دراز میکنم و در آغوش میکشمش، با گریه بوسه بر موهای کوتاه بورش مینشانم:
- آخ طنین بمیره... پیشتم، نترسنترس نیهانم... .
به سی*ن*هام میفشارمش و آرام موهایش را نوازش میکنم، گونهاش را آرام مهری میزنم و آنقدر در آغوشم می.چلانمش تا آرام شود، کاش کسی من ر هم آرام کند، ناآرامم.
صدای داد بهروز خان را میشنوم که گلیجان را مخاطب قرار میدهد:
- گلین چیه بر و بر نگاهش میکنی؟ بدو یه لیوان آب قند بیار... .
اشکم را با پشت دست پاک میکنم و نگاهم به خانمی که مشغول صحبت با اوست میافتد، کاش راست باشد، کاش تاریخ تکرا شدنی نباشد، کاش آن روزها تکرار نشوند و دلم عجیب شور میزند... .
بیخیال سر و صدای بیرون اتاق، سرم را بیشتر درون بالش فشار میدهم، انگار که هوای سرد کوه تنم را حسابی نوازش کرده است که بعد از سه روز هنوز هم احساس کرختی و بدن درد، دست از سر بینوایم برنمیدارد... .
با صدای کوبیده شدن در به دیوار و پشت بندش صدای داد خانم انگار که قلبم میایستد، به زور لای پلکهای ملتهبم را از هم میگشایم و به اخمهای درهمش میدوزم:
- بخور و بخواب نداریم خانوم! پاشو ببینم، مهمونها تا چند ساعت دیگه می رسند، اونوقت گرفتی خوابیدی؟
موهایم را با از روی پیشانی که به لطف تیمار کردنهای گلیجان حالا از داغی دیشبش حسابی کم شده است کنار میزنم و بدون بلند کردن سر، لب میزنم:
- ببخشید من یکم حالم بد بود، الان میام.
دستش را در هوا تاب میدهد و صدایش همراه با جیرینگ النگوهایش در گوشم میپیچد:
- هر کاری میکنی فقط زود، ده دقیقه دیگه پایین باشی!
چیزی نمیگویم، یعنی چیزی ندارم که بگویم، یعنی حرف دارم اما جرعت گفتنشان را نه؛
نای دوش گرفتن ندارم، اصلاً بیخیال تمیز و پاکیزه بودن، اصلاً بیخیال شانه زدن موهای کوتاه... .
همین که تیشرت آستین کوتاه را با پیراهن سفید و سارافن خاکستری رنگی عوض میکنم تا بهانهای برای طرز پوشش دستش ندهم خیلی است.
با دیدن موهایی که به زور تا شانهام میرسند دلم میگیرد، خیلی وقت است خانوم مرا گیس بریده میخواند.
حینی که از اتاق خارج میشوم شال سفید را روی سرم درست میکنم و باز و شل روی موهایم مینشانمش.
سیمین خانم دست به کمر رو به دو کارگری که مبل سرخ مخمل را گرفتهاند امر میکند که کدام سمت بگذارندش، گلیجان مشغول سبزی پاک کردن است. نگاهش که به من میافتد چشمهای زمردی رنگش را برایم گشاد میکند و تشر میزند:
- تو اینجا چیکار میکنی دختر؟ زبونم لال، هنوز تب داری؟
لبخند بیجانی تحویلش میدهم و استینهای پیراهن سفید را برای شستن ظرفها بالا میزنم:
- خوبم قربونت برم، به لطف مراقبتهای دیشبت الان عالیام.
با دیدنم ظرف به دست تند از جا برمیخیزد:
- رنگ به رو نداری میگی خوبی؟ برو کنار دختر جان، برو استراحت کن... .
روی لپ همیشه گلگونش بوسهای میکارم، تکان نمیخورم:
- خوبم به خدا، مگه چهقدر ظرفه آخه؟ تندی میشورم دیگه... تنهایی، دخترا نیستند؟
لب میگشاید و تا میخواهد چیزی بگوید خانم از راه میرسد، موشکافانه نگاهمان میکند و من میترسم از این زن، نگاه آبیاش هیچوقت برای من آرام نبود، تا به من میرسید طوفان چشمهایش مرا هدف میگرفت و سیلی و صدای فریادش را نثارم میکرد.
هیچ نمیگویم و مشغول کارم میشوم، گلی جان هم سکوت را ترجیح میدهد و در پاسخ سوالی که پرسیدهام کوتاه و مختصر فقط لب میزند که مشغول تمیز کردن اتاقهای بالا هستند.
سراغ نیهان را میگیرم و میگوید که در اتاق خودش او را خوابانده است، خودم را لعنت میکنم بابت حال خراب این چند روزم که این همه از دخترکم غافل شده بودم.
صدای همهمهی خدمه بلند میشود و میفهمم که مهمانها رسیدهاند، ترجیح میدهم در آشپزخانه بمانم، سرم درد میکند و میدانم به لطف پیازهایی که گلی.حان خورد کرد، چشمهایم سرخسرخ است.
دستهایم را روی میز میگذارم و سرم را روی دستهایم. فردا باید به کافه بروم و نبود این چند وقتم را جبران کنم، بینیام راا بالا میکشم و لعنت به این سرما خوردگی بد موقع، پلکهایم سنگین شدهام روی هم میافتند، هنوز هم خوابم میآید!
با صدای داد و هوار بیرون چشمهایم را باز میکنم، دستم زیر سرم خشک شده است... گیج شده به آشپزخانه نگاه میکنم و یادم می آید که خانم مهمان داشت.
صدای بهروز خان است، دلشوره به دامانم میافتد و دستم روی سی*ن*هام مینشیند... .
صدای گریهی نیهانم است، میترسم، من از این صدای گریهها میترسم... .
راهم کج میشود و خود را به سالن میرسانم، دخترکم در آغوش مردانهای گریه میکند، پاهایم سر میشود و گیج و متعجب نگاهم را دورتا دو سالن میگردانم... .
عزیزترینم باز صدا بالا میبرد و من انگار که حرفهایش را نمیفهمم، نگاهم میخ دستهایی است که تن دخترکم را در آغوش گرفته است و او میگرید، من از آن تتوی رز روی دستهایش میترسم، پاهایم سست میشود و جرعت ندارم به چهرهاش نگاه کنم، دستم روی دیوار چفت میشود و صدای نا آرامیهای نیهان اشک را مهمان دو چشم خونبارم میکند، من باید قوی باشم، نگاهم میخ دستهای نیهان کوچکم است که با چهرهای سرخ از گریه نگاهم میکند، گلیجان نامم را میخواند، دست و پایم سر شده است و هنوز هم گیجم... .
صدای داد بهروزخان را میشنوم، توجهی نمیکنم، من در عین مردن باید قوی باشم... .
دستهای لرزانم را برای گرفتنش دراز میکنم که او رهایش نمیکند، قدم دیگری سمتش برمیدارم و مینالم:
- بچم از دست رفت، بدهش به من... .
رو برمیگرداند که با دست لرزانم آستینش را میکشم و با صدایی که به شدت میلرزد تکرار میکنم:
- بچه، میکشه خودش رو... بدهش من... .
گویا همان چند کلمه کافیست تا جان از تنم در برود، برعکس بهروزخانی که امروز عجیب برایم صدا بالا میبرد آرام است، من همیشه از ارام بودن این مرد وحشت داشتم... .
عقب میرود و نیهانِ جانم وحشتزده جیغ میزند.
سر اشکهایم میشکند و اینبار صدای گریهی من و فرزندم در هم ادغام میشود:
- تو رو قرآن بدهش من... میترسه، میترسه میفهمی؟!
کسی بازویم را میکشد، من از تکرار آن روزها هراس دارم.
نیشخندی میزند و نگاه خریدارانهش را به چشمهای سرخ از گریهی دخترکم میدوزد:
- چون چشمهاش رنگ چشمهای منه دوستش داری؟
گلیجان: خدا مرگم بده!
با دیدن دخترک چند ماههام که چهرهاش سرخ شده است انگار که نفسم میگیرد و صدای جیغم صدای داد و فریاد خانم و بهروزخان را هم ساکت میکند:
- یا فاطمهی زهرا... .
ترس معنایی ندارد، فراموشم میشود فحش و زخم زبانهایش را، گیج است و با چشمهای گشاد شده مینالد:
- چیشد؟ طنین، خدای من... .
بیاهمیت دست دراز میکنم و در آغوش میکشمش، با گریه بوسه بر موهای کوتاه بورش مینشانم:
- آخ طنین بمیره... پیشتم، نترسنترس نیهانم... .
به سی*ن*هام میفشارمش و آرام موهایش را نوازش میکنم، گونهاش را آرام مهری میزنم و آنقدر در آغوشم می.چلانمش تا آرام شود، کاش کسی من ر هم آرام کند، ناآرامم.
صدای داد بهروز خان را میشنوم که گلیجان را مخاطب قرار میدهد:
- گلین چیه بر و بر نگاهش میکنی؟ بدو یه لیوان آب قند بیار... .
اشکم را با پشت دست پاک میکنم و نگاهم به خانمی که مشغول صحبت با اوست میافتد، کاش راست باشد، کاش تاریخ تکرا شدنی نباشد، کاش آن روزها تکرار نشوند و دلم عجیب شور میزند... .
آخرین ویرایش: