جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Nafiseh.H با نام [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,043 بازدید, 54 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafiseh.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafiseh.H
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
بی‌خیال سر و صدای بیرون اتاق، سرم را بیشتر درون بالش فشار می‌دهم، انگار که هوای سرد کوه تنم را حسابی نوازش کرده است که بعد از سه روز هنوز هم احساس کرختی و بدن درد، دست از سر بی‌نوایم برنمی‌دارد... .
با صدای کوبیده شدن در به دیوار و پشت بندش صدای داد خانم انگار که قلبم می‌ایستد، به زور لای پلک‌های ملتهبم را از هم میگشایم و به اخم‌های درهمش می‌دوزم:
- بخور و بخواب نداریم خانوم! پاشو ببینم، مهمون‌ها تا چند ساعت دیگه می رسند، اون‌وقت گرفتی خوابیدی؟
موهایم را با از روی‌ پیشانی‌ که به لطف تیمار کردن‌های گلی‌جان حالا از داغی دیشبش حسابی کم شده است کنار می‌زنم و بدون بلند کردن سر، لب می‌زنم:
- ببخشید من یکم حالم بد بود، الان میام.
دستش را در هوا تاب می‌دهد و صدایش همراه با جیرینگ النگوهایش در گوشم می‌پیچد:
- هر کاری می‌کنی فقط زود، ده دقیقه دیگه پایین باشی!
چیزی نمی‌گویم، یعنی چیزی ندارم که بگویم، یعنی حرف دارم اما جرعت گفتن‌شان را نه؛
نای دوش گرفتن ندارم، اصلاً بی‌خیال تمیز و پاکیزه بودن، اصلاً بیخیال شانه زدن موهای کوتاه... .
همین که تیشرت آستین کوتاه را با پیراهن سفید و سارافن خاکستری رنگی عوض می‌کنم تا بهانه‌ای برای طرز پوشش دستش ندهم خیلی است.
با دیدن موهایی که به زور تا شانه‌ام‌ می‌رسند دلم می‌گیرد، خیلی وقت است خانوم مرا گیس بریده می‌خواند.
حینی که از اتاق خارج می‌شوم شال سفید را روی سرم درست می‌کنم و باز و شل روی موهایم می‌نشانمش.
سیمین خانم دست به کمر رو به دو‌ کارگری که مبل سرخ مخمل را گرفته‌اند امر می‌کند که کدام سمت بگذارندش، گلی‌جان مشغول سبزی پاک کردن است. نگاهش که به من می‌افتد چشم‌های زمردی رنگش را برایم‌ گشاد می‌‌کند و تشر می‌زند:
- تو این‌جا چی‌کار‌ می‌کنی دختر؟ زبونم لال، هنوز تب داری؟
لبخند بی‌جانی تحویلش می‌دهم و استین‌های‌ پیراهن سفید را برای شستن ظرف‌ها بالا می‌زنم:
- خوبم قربونت برم، به لطف مراقبت‌های دیشبت الان عالی‌ام.
با دیدنم ظرف به دست تند از جا برمی‌خیزد:
- رنگ به رو نداری میگی خوبی؟ برو کنار دختر جان، برو استراحت‌ کن... .
روی لپ همیشه گلگونش بوسه‌ای می‌کارم، تکان نمی‌خورم:
- خوبم به خدا، مگه چه‌قدر ظرفه آخه؟ تندی می‌شورم دیگه... تنهایی، دخترا نیستند؟
لب می‌گشاید و تا می‌خواهد چیزی بگوید خانم از راه می‌رسد، موشکافانه نگاه‌مان می‌کند و من می‌ترسم از این زن، نگاه آبی‌اش هیچ‌وقت برای من آرام نبود، تا به من می‌رسید طوفان چشم‌هایش مرا هدف می‌گرفت و سیلی و صدای فریادش را نثارم می‌کرد.
هیچ نمی‌گویم و مشغول کارم می‌شوم، گلی‌ جان هم سکوت را ترجیح می‌دهد و در پاسخ سوالی که پرسیده‌ام کوتاه و مختصر فقط لب می‌زند که مشغول تمیز کردن اتاق‌های بالا هستند.
سراغ نیهان را می‌گیرم و می‌گوید که در اتاق خودش او را خوابانده است، خودم را لعنت می‌کنم بابت حال خراب این چند روزم که این همه از دخترکم غافل شده بودم.
صدای همهمه‌ی خدمه بلند می‌شود و می‌فهمم که مهمان‌ها رسیده‌‌اند، ترجیح می‌دهم در آشپزخانه بمانم، سرم درد می‌کند و می‌دانم به لطف پیازهایی که گلی.حان خورد کرد، چشم‌هایم سرخ‌سرخ است.
دست‌هایم را روی میز می‌گذارم و سرم را روی دست‌هایم. فردا باید به کافه بروم و نبود این چند وقتم را جبران کنم، بینی‌ام راا بالا می‌کشم و لعنت به این سرما خوردگی بد موقع، پلک‌هایم سنگین شده‌ام روی هم می‌افتند، هنوز هم خوابم می‌آید!
با صدای داد و هوار بیرون چشم‌هایم را باز می‌کنم، دستم زیر سرم خشک شده است... گیج شده به آشپزخانه نگاه می‌کنم و یادم می آید که خانم مهمان داشت.
صدای بهروز خان است، دل‌شوره به دامانم می‌افتد و دستم روی سی*ن*ه‌ام می‌نشیند... .
صدای گریه‌ی نیهانم است، می‌ترسم، من از این صدای گریه‌ها می‌ترسم... .
راهم کج می‌شود و خود را به سالن می‌رسانم، دخترکم در آغوش مردانه‌ای گریه می‌کند، پاهایم سر می‌شود و گیج و متعجب نگاهم را دورتا دو سالن می‌گردانم... .
عزیزترینم باز صدا بالا می‌برد و من انگار که حرف‌هایش را نمی‌فهمم، نگاهم میخ دست‌هایی‌ است که تن دخترکم را در آغوش گرفته است و او می‌گرید، من از آن تتوی رز روی دست‌هایش می‌ترسم، پاهایم سست می‌شود و جرعت ندارم به چهره‌اش نگاه کنم، دستم روی دیوار چفت می‌شود و صدای نا آرامی‌های نیهان اشک را مهمان دو چشم خون‌بارم می‌کند، من باید قوی باشم، نگاهم میخ دست‌های نیهان کوچکم است که با چهره‌ای سرخ از گریه نگاهم می‌کند، گلی‌جان نامم را می‌خواند، دست و پایم سر شده است و هنوز هم گیجم... .
صدای داد بهروزخان را می‌شنوم، توجهی نمی‌کنم، من در عین مردن باید قوی باشم... .
دست‌های لرزانم را برای گرفتنش دراز می‌کنم که او رهایش نمی‌کند، قدم دیگری سمتش برمی‌دارم و می‌نالم:
- بچم از دست‌ رفت، بده‌ش به من... .
رو برمی‌گرداند که با دست لرزانم آستینش را می‌کشم و با صدایی که به شدت می‌لرزد تکرار می‌کنم:
- بچه‌، می‌کشه خودش رو... بده‌ش من... .
گویا همان چند کلمه کافی‌ست تا جان از تنم در برود، برعکس بهروزخانی که امروز عجیب برایم صدا بالا می‌برد آرام است، من همیشه از ارام بودن این مرد وحشت داشتم... .
عقب می‌رود و نیهانِ جانم وحشت‌زده جیغ می‌زند.
سر اشک‌هایم می‌شکند و این‌بار صدای گریه‌ی من و فرزندم در هم ادغام می‌شود:
- تو رو قرآن بده‌ش من... می‌ترسه، می‌ترسه می‌فهمی؟!
کسی بازویم را می‌کشد، من از تکرار آن روزها هراس دارم.
نیشخندی می‌زند و نگاه خریدارانه‌ش را به چشم‌های سرخ از گریه‌ی دخترکم می‌دوزد:
- چون چشم‌هاش رنگ چشم‌های منه دوستش داری؟
گلی‌جان: خدا مرگم بده!
با دیدن دخترک چند ماهه‌ام که چهره‌اش سرخ شده است انگار که نفسم می‌گیرد و صدای جیغم صدای داد و فریاد خانم و بهروزخان را هم ساکت می‌کند:
- یا فاطمه‌ی زهرا... .
ترس معنایی ندارد، فراموشم می‌شود فحش و زخم زبان‌هایش را، گیج است و با چشم‌های گشاد شده می‌نالد:
- چی‌شد؟ طنین، خدای من... .
بی‌اهمیت دست دراز می‌کنم و در آغوش می‌کشمش، با گریه بوسه بر موهای کوتاه بورش می‌نشانم:
- آخ طنین بمیره... پیشتم، نترس‌نترس نیهانم... .
به سی*ن*ه‌ام می‌فشارمش و آرام موهایش را نوازش می‌کنم، گونه‌اش را آرام مهری می‌زنم و آن‌قدر در آغوشم می.چلانمش تا آرام شود، کاش کسی من ر هم آرام کند، ناآرامم.
صدای داد بهروز خان را می‌شنوم که گلی‌جان را مخاطب قرار می‌دهد:
- گلین چیه بر‌ و‌ بر نگاهش می‌کنی؟ بدو یه لیوان آب قند بیار... .
اشکم را با پشت دست پاک می‌کنم و نگاهم به خانمی که مشغول صحبت با اوست می‌افتد، کاش راست باشد، کاش تاریخ تکرا شدنی نباشد، کاش آن روزها تکرار نشوند و دلم عجیب شور می‌زند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بوسه‌ای بر چهره‌ی غرق در خوابش که چون فرشته‌ها شده است می‌نشانم عطر تنش را که برایم مصداق زندگی‌را دارد را می‌بویم، مژه‌های بلندش چنان بر صورتش سایه انداخته است که نگاهم قصد دل کندن ندارد... .
باز شدن در ناخودآگاه باعث کشیدن شدن پشت دست روی صورتم می‌شود و خیسی مژه‌هایم را می‌گیرم.
با صدای خانم از روی زمین برمی‌خیزم و زانوهایم هنوز هم از سردی پارکت‌ها درد می‌کنند
- بچه رو که خوابوندی، پاشو بیا بهروز کارت داره.
دلم ‌نمی‌خواهد بلند شوم، دلم می‌خواهد سرم را روی تخت کودک حفاظ شده بگذارم و ساعت‌ها بخوابم، احساس خستگی مانند موریانه ای سلول به سلول بر تنم چیره شده است و بد کرختم کرده است با این حال هیچ نمی‌گویم، هرچه داد و فریاد کردم کسی نشنید، سکوتم شاید که رساتر باشد... .
گلی جان با چهره‌ای گرفته و لب‌های باریک لرزانش کنار حفاظ نرده‌ها ایستاده است و نگاه غمگینش را برایم خرج می‌کند، البته که او نسبت به من خیلی لطف دارد!
خانم در را می‌گشاید و با گذاشتن دست یخ‌زده اش دور کمرم، به جلو هولم می‌دهد، با چشم‌هایی خسته برمی‌گردم و نگاهش می‌‌کنم، که جبهه می‌گیرد:
- چیه بر و بر زل زدی به من؟ نه بهروز بی‌کاره و نه تهام بی‌چاره... .
تهام و بی‌چارگی؟ این مرد بیست و هفت ساله هرچیزی است جز بی‌چاره، درستش این است او برای همه‌ی بدشانسی و بن‌بست‌هایش چاره‌ای دارد، درست برعکس من بی‌چاره.
احساس تهوع می‌کنم، هنوز هم تهامش مرا می‌ترساند، هنوز هم بوی ادکلنش حتی از دور هم قدرت سست کردن تنم را دارد، قدرت بالا بردن تپش قلبم را هم... .
بهروزخان را می‌بینم، اخم کرده است، دلم می‌خواهد بابا صدایش بزنم و یک‌بار حلاوت کلمه‌ی پدر را مزه کنم، شیرین است؟
نمی‌دانم... در نوزده سال عمرم تنها تلخی‌هایش را دیده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
دستم را بند دامن سارافن می‌کنم، خبری از صدایم که لیلی آن‌قدر در تعریف کردنش اغراق می‌کند نیست، نه صاف و گیراست و نه دیگر از رگه‌های شادابی و طراوت دارد، خش‌دار زمزمه می‌کنم:
- ببخشید، نیهان رو خوابوندم، خانم، یعنی سیمین خانم گفتند کارم دارین.
اشاره می‌کند نزدیکش شوم و من خاطره‌ی خوشی از نزدیکی‌اش ندارم.
امیر برایم شکلات خریده بود، همه سر میز شام بودند و گلی جان صدایم زد، نه این‌که فراموشم کرده باشند اما هیچ‌ک.س منتظر منِ نُه ساله نبود. گلی‌جان برایم صندلی خالی پیدا کرد و کنار بهروزخان گذاشت، دستم که روی کتش نشست، سرم داد زد... .
با دیدن تیام پلکم می‌پرد، عصبانیت ازسر و رویش می‌بارد و سلول به سلول تنم را که ترس را فریاد می‌زنند را محکوم می‌کنم به مرگ، می‌شناسمش دیگر... . عصبانی که بشود با گوشه‌ی شست می‌افتد به جان ابروی نسبتاً پهنش که بر اثر تصادف خط بریدگی‌اش هنوز هم مشخص است، یا مدام دور لبش را دست می‌کشد و من نگاهم میخ گل رز سیاهی‌ است که با سفیدی دست‌هایش در تضاد است؛
بهروزخان به کنار خودش اشاره می‌کند:
- بشین!
نمی‌توانم، از تقابل با تهام هراس دارم!
- من نمی‌تونم، نیهان الان بیدار میشه باید چیز، شیشه شیرش رو حاضرکنم.
با شنیدن صدای تهام قدمی به عقب برمی‌دارم، همیشه سرم داد می‌زد، اصلاح کنم، همیشه همه سرم داد می‌زدند.
تهام: نیهان، آره؟ چند ماهشه این نیهان؟ ها؟ باباش کیه؟!
بهروز خان انگشتش را تهدیدوارانه در هوا تاب می‌‌دهد و صدا بلند‌ می‌کند:
- صدات رو بلند نکن!
تهام: باید روش دست بلند کنم، یه احمقه... احمق!
انتهای حرفش را با داد ادا می‌کند، من احمقم؟
احتماً احمقم، فقط یک احمق می‌تواند باز هم با دیدنش تپش قلب بگیرد و جانش سر شود، سمت من برمی‌گردد، از نگاه به خون نشسته اش می‌ترسم، از صدای بلندش می‌ترسم و از قدم هایش که سمتم برداشته می‌شوند می‌ترسم:
- آخه احمق... تو مخ تو چیه؟ تا کی می‌خواستی از من قایمش کنی؟
انگار که نفسم بالا نمی‌آید، تصویرش مقابل چشم‌هایم حالا آن‌قدر تار شده است که نمی‌توانم درست رنگ چشم‌هایش را تشخیص دهم، رنگ چشم‌های نیهان منِ چیزی شبیه سبز است.
قبل از این‌که داد دیگری بزند به سختی لب می‌گشایم، من اهل داد زدن نیستم و همین صدای آرامم هم از ترس می‌لرزد:
- من دلیلی برای قایم کردن بچه.م ندارم.
فکش را روی هم می‌فشارد سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ام قد علم می‌کند و تا دستش بالا می‌رود صدا داد بهروزخان هم پشت بندش بلند می‌شود:
- داری چه غلطی می‌کنی!
نگاه از چشم‌خای لرزانم نمی‌گیرد و با خشم لب می‌زند:
- طنین... آخ طنین که می‌خواد همچین بزنمت چپ و راستت رو نتونی تشخیص بدی، پرونده‌ت دیگه داره پر میشه!
اشکم می‌ریزد و صدای من هم بلند می‌شود:
- همه زدند، توهم خیلی دلت می‌خواد یکی بزن... .
صدای عصبی و خش‌دار بهروزخان را از پشت سرم می‌شنوم:
- طنین برو اتاقت، مردونه حلش می‌کنیم.
نیشخند عصبی روی لب‌هایش می‌نشاند که با ترس قدمی به عقب برمی‌دارم، استرس دارد مرا از پای در می‌آورد و این دو مرد این دوئل لعنتی را تمام نمی‌کنند!
صدای داد «پدر» این‌بار از جا می‌پراندم:
- مگه با تو نیستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
نگاهش می‌کنم و با اخم به بیرون اتاق اشاره می‌کند، به سختی جلوی شکستن بغضم را می‌گیرم و لب می‌فشارم.
خب که چه؟ مگر نه این‌که به این داد و فریادهای‌شان هم عادت کرده بودم پس گریه کردن الانم چه مرضی است که به جانم افتاده است؟
قبل از این‌که دستم روی دستگیره‌ی طلایی رنگ بنشیند صدای محکم تهام درجا میخکوبم می‌کند و خشک شده نگاه از دست لرزان روی دستگیره می‌گیرم:
- من با تو حرفی ندارم بهروز، اونی که باید باهام حرف بزنه دخترته!
می‌بینم که روی صورت اخم زده و سرخ آقایم خم می‌شود و با دندان سابیدن لب می‌زند:
- برو بیرون!
اتصال نگاه‌شان من را می‌ترساند، سکوت حاکم را بهروزخان می‌شکند و با نشاندن دستش روی سی*ن*ه‌‌ی تهام، فاصله را بیشتر می‌کند:
- این‌جا خونه‌ی منه و اونی که دستور ورود و خروج رو میده هم منم!
تاب نمی‌آورم، دیگر تحمل ندارم و به سختی صدایس می‌زنم:
- آقا... .
تند و تیز انگشتش را سمتم می‌گیرد و خشن می‌غرد:
- مگه نگفتم گمشو بیرون؟
تهام راست می‌ایستد و رو به من می‌گوید:
- همین‌جا می‌گیری می‌شینی تا ببینم مرگت چیه!
کاش آقاجان بیرون برود تا راحت‌تر صحبت کنم اما می‌ترسم، قبل از چکیدن اشک روی گونه‌ام معترض را به چشم‌هایش نگاه می‌کنم:
- با من درست حرف بزن!
بی‌حوصله نگاهی به بهروزخان می‌اندازد و سرش را تکان می‌دهد:
- چیه؟ هنوز هیچی نشده، فعلاً که زنمه... بیا برو بیرون میگم!
آقا یقه‌اش را در مشت می‌گیرد و از لابه‌لای دندان‌های چفت شده‌اس می‌غرد:
- د هی هیچی نمیگم داری دور برت می‌داره!
انگار که یک نفر پارچه‌ی بد بو و تیره رنگی را در دهانم می‌چپاند، دستم بر معده‌ام چنگ می‌شود، تهام دیوانه است، تهام آدم کینه‌ای است مبادا بلایی بر سرش بیاورد؟
- بس کنید لطفا.
نفسم می‌رود، صدای داد و فریادشان مانع از رسیدن صدایم می‌شود.
آن حجم عظیمی که گلویم را می‌فشارد را به سختی پس می‌زنم:
- ولش کنین، آقا تورو خدا ولش کن!
تهام دستش را از روی یقه‌اش پس می‌زند و با لب گشودن آتشش می‌زند:
- آقا؟ دخترت هنوز بهت میگه آقا؟ پدرش نیستی، باباش نیستی بهروز، پس کاریت نباشه!
نگاه تلخ و گزنده‌‌ی پدر نامی را حس می‌کنم، اشک‌هایم می‌جوشند و صدایم می‌شکند:
- تهام لطفا!
هوار می‌کشد:
- تهام چی؟ چرا یه چیزی میگی بعدش خفه خون می‌گیری؟ هان طنین؟!
یک‌باره با سوزش شدید معده ام عق می‌‌زنم، اشک چشم‌هایم را پر کرده است و نای سر بلند کردن را ندارم، بهروزخان صدایم می‌زند، دلم می‌خواهد تهام و نگرانی‌هایش را بریزم دور، صدای نگرانش را نمی‌شناسم تا دنم روی دهانم می‌نشیند باز صدای آقاجانم بلند می‌شود که مرا می‌خواند، نگاهم را هراسان به چشم‌هایش می‌دوزم:
- ببخشید!
مات لب می‌زند:
- طنین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
گلی‌جان در را با پشت پا می‌بند، نگاهم روی سینی غذایی که روی عسلی می‌گذارد می‌شیند.
- پاشو مادر، پاشو دو لقمه غذا بخور رنگ به رو نداری!
سعی می‌کنم به رویش لبخند بزنم که لبم تیر می‌کشد.
- زحمت کشیدین، خودم می‌اومدم پایین.
با دست‌هایی که گرد‌ پیری روی‌شان خودنمایی میکند موهای بازم را پشت گوشم هدایت می‌کند، حواسم هست که چشم‌های مهربانش را هاله‌ای از اشک پوشانده است، حواسم هست که لب‌های کوچک صورتی‌اش از بغض می‌لرزند:
- گلین بمیره تو رو این‌جوری نبینه... روز به روز داری بیشتر از قبل آب میشی.
دستش را می‌گیرم و محکم می‌بوسمش، دستم را دور شانه‌اش می‌‌اندازم و بغلش می‌کنم:
- این چه حرفیه شما می‌زنین؟ من که خوبم، دیروز فقط یکمی عصبی شدم.
دستی به موهایم می‌کشد:
- موهات کم شده.
حینی که سینی غذا را از روی عسلی برمی‌دارم سعی می‌کنم بحث را بپیچانم:
- باید برم آرایشگاه بگم پایین‌شون رو درست کنند.
گلی‌جان: منظورم حجم‌شون بود، چند وقته ریزش مو داری؟
لقمه درون گلویم می‌پرد و به سرفه می‌افتم، هول زده لیوان آب را به دستم می‌دهد و بدون مکث لیوان آب را سر می‌کشم، چند وقت بود ریزش مو داشتم؟
دقیق نمی‌دانم، شاید وقتی نیهان را در بطن داشتم، شاید‌هم قبل‌تر از آن... .
نگاهم روی سینی غذا می‌نشیند، گلی‌جانم کوفته درست کرده است، فراموش کرده طنین لب به گوشت و لبنیات نمی‌زند؟
عوضش امیر عاشق کوفته تبریزی‌‌هایش بود، عاشق زرشک پلو‌هایش که بویش آدم را دل صعفه می‌کرد.
آهم را در سی*ن*ه خفه می‌کنم و از سینی رو می‌گیرم، میلم به لقمه‌ای هم نمی‌کشد و عکس نیهان را از کنار عسلی تخت برمی‌دارم.
من هیچ‌وقت در عمرم این حجم از دوست داشته شدن را نچشیده‌ام، اما بی‌اندازه این حجم عظیم از دوست داشتن را نسبت به عزیز کوچکم دارم، آن‌قدر که محض دیدن خنده‌اش صدای حرف‌های نامفهومش در گوشم می‌پیچد، دلم می‌خواهد در آغوش بکشمش و چشم‌هایم از فرط احساس بارانی می‌شوند، مادر بودن هم رنج است و هم گنج... .
***
دست‌هایم را محکم‌تر دور تنم می‌پیچم، باران آن‌قدر شدید است که چشم‌هایم جمع شده‌ و دندان‌هایم از فرط سرما به هم می‌خورند.
قدم هایم را تندتر برمی‌دارم و محض سرگرم کردن خودم بریده‌بریده زمزمه می‌کنم:
- پاییز خا...نوم... الان... الان وقت... وقت بارون بود؟
نگاهم به کتانی‌های سفیدم که خیس و گلی شده‌اند می‌نشیند. موهای خیس شده‌ی چسبیده به پیشانی‌ام را داخل شال هل می‌دهم.
- یکی رو هم نداریم...براش آروم‌آروم... اومد... بارون بخونی...م... آیی سرده!
بارانی که می‌دیدم آرام‌آرام نیست که هیچ، به گمانم قصد بندآمدن هم ندارد.
با صدای بوق ماشینی درست از کنارم تنم می‌لرزد و قدم‌هایم تندتر می‌شود. همین را کم دارم. باز صدای بوقش را می‌شنوم و با شنیدن نامم فشار دستم دور بند کوله پشتی گل‌دار بیشتر می‌شود.
نگاهم را از ماشین مشکی رنگ می‌گیرم و به راننده‌ای که سمت شیشه خم شده است نگاه می‌کنم، دیدنش که عجیب نیست؟ هست؟
ناچار سری تکان می‌دهم و سعی می‌کنم لبخند بزنم:
- سلام... خوبین؟
بدون این‌که جواب سلامم را بدهد لب کج میکند:
- موش آب کشیده شدی که، می‌رسونمت.
سرم را تکان می‌دهم و دست‌هایم را روی چشم‌هایم سایبان می‌کنم:
- دستت‌تون درد نکنه، خودم، خودم میرم.
خم می‌شود و در را باز می‌کند:
- بیا بالا... .
نگاهی به سر و وضع خیسم می‌اندازم و باز با بدبختی مینالم:
- سرتا پام خیسه، نمیشه که، خودم میرم، یکم... یکم مونده، دست شما هم درد نکنه.
می‌خواهم قدمی بردارم که باز بوق می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
بگویم از خدایم بود دروغ نگفته‌ام، باران همراه سوز هوای پاییزی، چنان به جانم نفوذ کرده بود که تمام تنم گزگز می‌کرد.
دست‌هایم را جلوی دهانم می‌گیرم و «ها» می‌کشم. معذب بودنم را فاکتور بگیرم می‌توانم بگویم یک تصویر لحظه‌ای ناب از زندگی را شکار کرده‌ام... .
بخاری را سمتم تنظیم می‌کند و می‌‌پرسد:
- کدوم وری برم؟
انگشتان دستم را که از فرط سرما رنگ گرفته‌اند باز می‌کنم و مقابل بخاری می‌گیرم،‌ به‌ خانه می‌روم، خانه‌ای که برای من نیست.
نام خیابان را می‌گویم که سوتی می‌زند و با لحنی که مرا یاد امیر می‌اندازد می‌گوید:
- اوه لالا... بهت نمی‌خورد بچه‌ی بالا شهر باشی!
- خب... نه، یعنی نیستم.
ابرویش بالا می‌پرد و سوالی نگاهم می‌کند.‌ دلم نمی‌خواهد‌ جوابش را بدهم‌ اما نگاهش نمی‌گذارد، سنگین است.
من هیچ‌وقت‌ دوست نداشته‌ام مانند طناز بچه‌ی بالا شهری باشم. من طنین بودن را دوست دارم، بی‌ شیله پیله بودن را، کوک زدن لباس‌ها را، گِلی شدن و حتی ساندویچ فلافل‌هایی را که همراه بچه‌ها در ساندویچی‌های چرکی شهر نوش جان می‌کنیم و خیلی چیزهای نازنین دیگری که بالا شهری‌‌ها نسبت به انجام دادن‌شان محدودند.
- می‌خواستم برم دیدن دوستم، خونه‌شون این‌جاست.
شرمنده به لباس‌های خیسم نگاه می‌کنم و لبم را می‌گزم:
- می‌گفتم پیاده میرم واسه این بود، صندلی‌های ماشین‌تون هم خیس شد.
دستی داخل موهای خرمایی‌اش فرو‌می‌برد و گوشه‌ی ابرویش را می‌خاراند:
- می‌دونی... .
سمتش برمی‌گردم و منتظر نگاهش می‌کنم. چشم‌هایش تخس و شیطان است، آن روز هم این برق نگاهش را دیده بودم.
نفسش را سنگین بیرون فوت می‌کند و یک‌ باره می‌گوید:
- ماشین من نیست.
چشم‌هایم گرد می‌شوند، می‌خندد و با دست به فرمان می‌کوبد:
- واسه همین هیچ مشکلی با خیس شدن ماشین ندارم!
خجالت زده در خودم جمع می‌شوم و لب می‌گشایم:
- پس خیلی بد شد، من... من الان واقعاً نمی‌دونم چی بگم.
کج‌خندی کنج لب‌های خوش فرمش می‌نشیند و می‌گوید:
- لازم نیست چیزی بگی، فقط آدرس رو بدی حله.
به قطره‌های بارانی که به شیشه‌ی ماشین کوبیده می‌شوند خیره می‌شوم. آسمان را هاله‌ای از ابرها پوشانده‌ و من دلم میل شدیدی به راه رفتن زیر باران دارد، شیشه‌ی بخار گرفته‌ی کناری‌ام لبخند را روی لبم می‌نشاند پ تا انگشتم روی بخارها می‌نشیند کنار هم جمع شده و با قطره شدن‌شان فرصت نمی‌کنم چیزی بنویسم، انگشتم را جمع می‌کنم پ با صدایش سمتش برمی‌گردم:
- هی دختر، کری؟
سمتش برمی‌گردم که با ابروهای بالا پریده تکرار می‌کند:
- آدرس!
دوست ندارم تا دم خانه ببرتم، سمتش برمی‌گردم و لبخندی می‌زنم:
- مرسی دست شما درد نکنه... لطفاً نگهدارین، همین‌‌جاست.‌
ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کند، قبل از این‌که دستم روی دستگیره بنشیند باز سمتش برمی‌گردم و لب از لب می‌گشایم:
- بازم ممنون، و ببخشید بابت خیس شدن ماشین!
جوابی نمی‌دهد، محض پیاده شدنم نگاهم روی گِل‌های نشسته روی کتانی‌های سفیدم می‌نشیند و لبم کج می‌شود، عیبی ندارد که، نهایتاً وقتی به خانه رسیدم زیر شلنگ باغبانی آقا رحمان گل و لای نشسته روی‌شان را پاک می‌کنم، اصلاً نیازی به ناراحت ذن نیست!
باران کم‌تر شده است و حالا می‌توانم رنگین کمان زیبایی را که بر آسمان خاکستری چتر انداخته است را ببینم، آن‌قدر زیبا و قشنگ است که لبخندی کنج لبم شکوفه می‌زند، چشم‌هایم برق می‌زنند و به وجد می‌آیم.
با قطره بارانی که روی بینی‌ام می‌نشیند می‌خندم و به شوق بوسیدن لپ‌های نیهان جانم قدم تند می‌کنم، هنوز از خیابان رد نشده‌ام که صدای بلندش را می‌شنوم:
- هی دختر!
به عقب می‌چرخم، هنوز نرفته است؟
سرش از شیشه‌ی ماشین بیرون است، با من است؟
باز صدایش را روی سرش می‌گذارد:
- اسمت رو نگفتی!
می‌خندم و قدمی به عقب برمی‌دارم و همچون خودش داد می‌زنم:
- طنین... اسمم طنینه!
بوقی می‌زند و دنده عقب می‌گیرد، شیوا چه گفته بود؟
نامش را هم گفته بود؟
راست می‌گفت، زیبا می‌خندد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
محض داخل شدنم نگاه تند و تیز خانم جان را به جان می‌خرم، با سر و وضعی خیس و گلی پا به محدوده‌ی سلطنتش گذاشته‌ام، کتانی‌های گلی‌ و قطره‌ آبی که از گوشه‌ی صورتم چکید روی پارکت‌های روشن‌ کرم رنگ می‌نشیند، خبر از حساسیتش دارم، در هشت سالگی با انگشت‌های پفکی پرده‌ی مخمل‌ قرمز رنگ را لمس کرده ضرب دستش را چشیده بودم. از‌ انگشتان عمه هم سنگین‌تر بود!
لب می‌گزم و نگاه تند و‌ تیزش را به جان می‌خرم، نگاهش همیشه سوز دارد!
با عذرخواهی سمت اتاقم پا تند می‌کنم تا بیش‌ از این استرس باعث ناخوش‌احپالی‌ام نشود!
موهای نم‌دارم را با انگشت زیر شال هل می‌دهم و هم‌زمان قوطی شیر خشک را روی میز عسلی می‌گذارم.
- اومدم عزیزم، اومدم!
صدای گریه و جیغ‌هایش اتاق نیمه تاریک را پر کرده است، دهان شیشه‌ی شیر را می‌بندم و با سرعت قدم‌هایم را سمت تخت برمی‌دارم:
- جونم ببین اومدم، دخترم گریه نکن دیگه... عزیز دلم!
در آغوش می‌گیرمش، با دیدن دست‌های کوچک و سفیدش که سمت شیشه‌ی شیر دراز شده است خنده‌ام می‌گیرد، چه‌قدر لذت دارد!
می‌خندم و به خودم می‌فشارمش، در سی*ن*ه می‌چلانمش:
- طنین بمیره برات، آخ که می‌میرم من!
بدون توجه به ناله‌هایش بوسه‌ای روی گونه‌ی سرخ و سفیدش می‌نشانم:
- قربونت برم، کوچولوی من!
با باز شدن یک‌باره‌ی در متعجب سمت در برمی‌گردم، نور کم‌سوی آباژور کنار تخت مانع از دیدن چهره‌اش می‌شود.
دخترکم را بیشتر در آغوش می‌گیرم و سمت در حرکت می‌کنم که صدایش لحظه‌ای قدم‌هایم را سست می‌کند:
- چه‌خبره؟ عرضه‌ی ساکت کردن یه بچه رو هم نداری؟
با شنیدن صدایش کمی گیج می‌شوم، کی برگشته بود؟
سنگینی نگاهش را روی نیهان کوچکم که با دست‌هایش شیشه‌ی شیر را محکم چسبیده است احساس می‌کنم. به سختی لب‌هایم را از هم فاصله می‌دهم:
- ببخشید... بیدارتون کرد؟ کی برگشتین؟
از مقابل در کنار می‌رود و نور سالن بر چهره‌اش می‌نشیند، چشم‌های هم‌رنگ چشم‌هایم خسته است. با دست موهایش را چنگ می‌زند:
- نخوابیده بودم، مطمئنی بچه فقط گشنشه؟
نگاهی به دختر کوچکی که در آغوشم در هم جمع شده است می‌اندازم، خوابیده است. نیهان من مظلوم است، با کسی کاری ندارد، فقط مریض و گرسنه نباشد کسی را اذیت نمی‌کند که، با انگشت گونه‌اش را نوازش می‌کنم و لب می‌زنم.
- آره، الان خوابید.
می‌خواهم برگردم که صدایم می‌زند:
- طنین؟
سمتش برمی‌گردم و نکاهش می‌کنم. اخم نه، اما آن‌گونه که هنگام صحبت با طناز لبخند ندارد، لحنش مهربان نیست:
- خوبی؟
نیهان تکانی می‌خورد، می‌ترسم بیدار شود. با دست‌هایی یخ زده شیشه‌ی شیر را از میان دست‌های کوچکش بیرون می‌کشم و نگاهم روی موهای بور کوچکش می‌نشیند.
- خوبم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
***
آیدای خوب من!
روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می‌کنم که شعر، دوباره در من جوانه می‌زند. به بهار می‌مانی که چون می‌آید، درخت خشکیده شکوفه می‌کند. برای فردای‌مان چه رویاها در سر دارم. آن رنگین کمان دوردستی که خانه‌ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یک‌دیگر را می‌بوسند و در وجود یک‌ دیگر آب می‌شوند... .
از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده‌ی نازکی می‌لرزاند در رویایی مداوم سیر می‌کنم. می‌دانم که در آن سوی یکی از فرداها، حجله‌گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست، و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم و هر دم می‌خواهم فریاد بکشم:
آیدای من! شتاب کن که در پس این “اُلمپ” سحر انگیز ، همه ی خدایان به انتظار ما هستند!
معنی با تو بودن برای من به سلطنت رسیدن است!
چه‌قدر در کنار تو، مغرورم!
شب پنج شنبه ۹ خرداد ۴۱
با صدای شکستن، کتاب‌چه را روی میز رها می‌کنم، لیلی گیج لب می‌زند:
- عه، چیز شد!
به زور لبخند می‌زنم و بلند می‌شوم:
- الان جمعش می‌کنم.
سر تکان می‌دهد و با لب‌هایی آویزان که ناشی از ناراحتی‌اش است حینی که تکه‌های شکسته شده‌ی فنجان چینی لب‌ طلایی را از روی زمین برمی‌دارد می‌گوید:
- خودم جمع می‌کنم، طنین، فکر کنم به تقویمت گند زدم!
نگاهم به دفترچه تقویم جیبی کوچکم می‌افتد، لب‌هایم از ناراحتی جمع می‌شوند، دلم این را نمی‌خواهد!‌
میلاد لپ لیلی را می‌کشد و بدون توجه به ناله و غر زدن‌هایش می‌گوید:
- دفترچه‌ی دخترم رو قهوه‌ای کردی، غر هم می‌زنی؟
نصف صفحه‌های طلایی‌اش خیس شده است، همان‌هایی که دو خط شعرهایم را روی‌شان نوشته‌ام. تمام نوشته‌هایم تلخ شده‌اند، از قهوه؟
میلاد: گریه نکن عمویی، خاک تو سرت لیلی... ببین چه لب و لوچه‌ش رو آویزون کردی!
به سختی می‌خندم اما از درون کامم تلخ شده است. بخاطر تلخ شدن روزهایم، بخاطر تمام آن داد و فریادهایی که تهام بارم کرد و می‌دانم بدون نیهان، روزهای پیش رویم هم تلخ می‌شوند.
لیلی لبش را می‌گزد:
- طنین؟
می‌خندم و تقویم را نشانش می‌دهم:
- چیه این قهوه‌ها که می‌خورین؟ نگاه... امسالم رو تلخ کردین!
می‌خندد و عقب می‌کشد:
- حالا با یه فنجون هیچی به هیچی نمیشه که.
شده بود، انگار که هرسال کسی فنجان اسپرسویی داغ روی زندگی‌ام می‌ریخت، دستش می‌خورد یا به عمد، زندگی‌ام مزه‌ی تلخی می‌داد.
میلاد: بیا بچم، بیا شکلات بخور لااقل دهنت شیرین بشه!
دستم را برای گرفتنش دراز کردم که خندید پ عقب کشید:
- عه نچ، آ کن بچم، باز کن بذار بابایی بذاره دهنت... آ... .
با خنده نامش را صدا زدم و او بدون توجه به شلیک خنده‌ی لیلی که بلند شده است شکلات کاکائویی را در دهانم می‌گذارد و سپس عقب می‌کشد:
- آفرین دخترم، الان می‌تونی از عمو تشکر کنی!
با پیچیدن صدای زنگ از جا بلند می‌شود:
- من برم سفارش بگیرم و یه سلام علیکی کنم، لیلی تمیز کن این‌جا رو، مواظب باش لکه‌‌ش جا نمونه.
کاش می‌شد دل آدم‌ها را هم تمیز کرد، بدون چرک و زشتی، و افکارشان را هم... من آن زشتی‌ها را می‌دیدم، آن پلیدی و لکه‌های تیره‌ای را که قلب تهام را پوشانده بود، و آن هاله‌ی تیره رنگی که دل آقاجانم را احاطه کرده بود... .
کاش تمامش می‌کردند.
با صدای دست و سوتی که بلند شد متوجه شدم لیلی حسابی هنرنمایی کرده است.
با نقش بستن تصویر غرق در خواب نیهان مقابل چشم‌هایم لبم کج می‌شود، من باور دارم که او متعلق به من است و سهمم از زندگی زیادی شیرین است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
- چته هی الکی لبخند ژکوند تحویلم میدی؟
با‌ دیدنش که با ابروهای بالا رفته خیره‌ام شده‌ است نگاهم را از اویی که مقابلم ایستاده است می‌دزدم:
- ببخشید، هواسم یه‌ جای دیگه بود، چیزی می‌خواستین؟
سرش را تکان می‌دهد و به گوشه‌ی اور کت مشکی‌اش اشاره می.کند:
- ببخشید، ما یه میمون خوشگل داریم ادا اطوارش زیاده... کتم رو پر بستنی کرد، دستمال مرطوب پیدا میشه این‌جا؟
نگاه گیجم را که می‌بیند با دست به گوشه‌ای اشاره می‌کند:
- اوناها، اسمش هم لیلیه... دیدیش؟
د‌ستمال گلدوزی شده‌ی از جیبم در می‌آورم و زیر آب می‌گیرم تا کمی نم‌ شود.
انگار قصدم را می‌فهمد که تند ابروهایش بالا می‌پرد:
- همچینم بد نشد انگار!
بدون تعارف می‌گیردش و می‌پرسد:
- این‌جا کار می‌کنی؟
روی لکه‌ی بستنی می‌کشدش و با چندش ادامه می‌دهد:
- ای بترکی... گند زدی به هیکلم که!
انگار که هنوز منتظر است، چرا که منتظر باز خیره‌ام می‌شود.
معذب قدمی به عقب برمی‌دارم:
- آره.
می‌خندد و عقب گرد می‌کند:
- خیلی بچه‌ می‌خوری، به هر حال موفق باشی!
زیر لب تشکری می‌کنم و خاطره‌ی یک روز بارانی در ذهنم نقش می‌بندد، او نامم را می‌داند و من نه... .
***
سکوت آزارم می‌دهد، دلم می‌خواهد هندزفری‌هایم را در گوش بگذارم و‌ به یک موسیقی لایت ک سکوت در گوشم پلی کند گوش بسپارم اما... .
- چرا همچین به من زل زدی؟ انگاری ارث باباش رو بالا کشیدم!
از نبود گلی‌جان استفاده کرده‌اند یا باز حکم آقا است که این‌چنین زخمم را می‌سوزاند؟
چشم‌هایم میل گریستن دارند، و من می‌فهمم‌شان، حق هم دارند!
طناز: قربونت برم بیا بشین برات توضیح میدم... طنین؟
خانم مداخله می‌‌کند و حینی که سمت اتاقش می‌رود دستش را در هوا تاب می‌دهد و صدای جیرینگ النگوهایش مرا قدمی به‌ کر شدن نزدیک‌تر می‌کند:
- لباس‌هات رو عوض کردی یه سری به زری بزن، شاید کارت داشته باشه.
طناز لبش را می‌گزد و شرمنده لب می‌زند:
- طنین به‌خدا من گفتمش، گفتم خودت میای، اصلاً خدا شاهده به گلین هم زنگ زدم ولی... ولی خب اون هم باباشه، خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafiseh.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,215
20,907
مدال‌ها
5
لب‌هایم از فرط سوزش و گاز گرفته شدن گزگز می‌کنند. نگاهم را از جای خالی خانم می‌گیرم، انگار کائنات دست در دستم داده‌اند تا یک روزم بی‌دردسر نباشد، تا یک روز دل خوشم قصد یک ترانه‌ی شاد‌ نکند... .
طناز: طنین؟
سمت اتاقم می‌روم، همان‌جایی که دیشب صدای خنده‌های نیهان من را هم می‌خنداند.
طناز: یه چیزی بگو آبجی، طنین گوش‌ کن... .
ناگهان صدای گریه‌هایش در گوشم می‌پیچد و من نمی‌دانم اشک‌‌های دیشبش از خنده بود یا گریه؟
صدای گلی‌‌جان را می‌شنوم:
- طناز مادر،طناز، بچم طنین کجاست؟
دستش روی بازویم می‌پیچد و مرا سمت خودش برمی‌گرداند، جا می‌خورد و تا به خودم بیایم دست‌هایش را دورم می‌پیچد:
- آخ طنین، گریه نکن، آبجی جونم گریه نکن، نیهان حالش خوبه، فقط پیش باباشه، اون مراقبشه خب؟ باشه طنین؟
مادر نشده است، او برای مادر شدن زیادی کوچک است، زیادی سرخوش و بی‌خیال و من برای مادر بودن زیادی پیر و خسته.
من و خواهر بزرگ‌ترم یک عمر باهم فرق داریم... .
از خودم دورش می‌کنم و سعیم برای لبخند زدن بی‌فایده است:
- بهش زنگ می‌زنی؟ نیهان، نیهان... .
باز اشک به چشم‌هایم هجوم می‌آورد و انگار که من با اوردن نامش ضعیف می‌شوم:
- غریبی می‌کنه!
صدای گریه‌هایش را می‌شنوم و گریه‌ام شدیدتر می‌شود، گلی‌جان مغموم نگاهم می‌کند و رو به طناز می‌گوید:
- یه‌بار دیگه‌ شماره بهروز خان رو بگیر شاید این سری جواب داد، هرچی باشه بزرگ این خونه‌ست، شاید از اون حرف شنوی داشته باشند.
پره‌های بینی‌ام می‌سوزند، می‌دانم بدون او می‌میرم، قسم می‌خورم!
نیم ساعت بعد می‌بینمش، با چهره‌ای آرام و من آشفتگی چشم‌هایش را از برم، نمی‌فهممش، آشفته‌ی چیست؟
آشفته فقط من باید باشم، او چرا؟
به سختی بلند می‌شوم، سرم گیج می‌رود و تار می‌بینمش، کرواتش نامرتب است و زبانم نمی‌چرخد تا بگویم «چه بر سر خودت آورده‌ای جان طنین؟» تا لب می‌گشایم بغضم در هم می‌شکند:
- شما رو قسم می‌دم، تو رو خدا! من بدون نیهان، بدون دخترم می‌میرم، اصلاً از این به بعد هرچی، هرچی شما بگین همونه خب؟ فقط از اون بگیرینش... یه‌کاری کنین، تو رو خدا یه‌کاری بکنین!
گلی‌جان زیر بازویم را می‌گیرد و صدایم می‌زند، نمی‌خواهمش، تا جوابی نشنوم بلند نمی‌شوم، قسم می‌خورم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین