جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دختر اخراجی؛ با نام [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,294 بازدید, 54 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دچارجان] اثر «Nafiseh.H نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دختر اخراجی؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دختر اخراجی؛
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
می‌ترسم از کشیدن این دستگیره، چرایش را نمی‌دانم فقط... فقط یک ترس لعنتی دامانم را چنان گرفته است که مدام اشک‌ها نیش می‌شوند در چشم‌هایم و من هرچه تلاش می‌کنم لبخندهایش را بخاطر بیاورم موفق نیستم.
پشت این در چه کسی انتظارم را می‌کشد؟ همسرم یا پدر دخترم؟ پدر خودم؟من پدر دارم؟ ندارم؟
من هم پدر دارم و هم ندارمش، تهام قاتل نیست.
خاطره‌ای ندارم، هرچه می‌گردم فقط درد است، مال عزیزجان هم... کلا نشانه‌های بجا مانده از آدم‌ها بیشتر ا‌وقات فقط زخم است.
عصبی نگاهم می‌کند و من گیج وسط اتاق می‌ایستم. همان که نامش کتابخانه است، همانی که بی‌اجازه یک شب داخلش شدم و تنبیهم کشیده شدن موهایم توسط خدمتکار خانم بود.
تهام: چرا خشکت زده؟
آب دهانم را می‌بلعم و قدمی به عقب برمی‌دارم. حرف زدن سخت است.
- دخترم... بیا این‌جا.
چشم‌هایم مدام پر و خالی می‌شوند و ای اصلا خوب نیست که من، نسبت به لفظ «دخترم» ان‌قدر ضعف داشته باشم.
قدم‌هایم را به سختی برمی‌دارم و کنارش می‌نشینم. احساس می‌کنم آن درد لعنتی بازگشته است.
آن درد، تا مرا به گور نبرد رهایم نمی‌کند.
تهام: می‌بینم بهروز هم نتونسته آدمت کنه، هنوز کثافط کاری‌هات رو ول نکردی طنین؟ واسه کی ان‌قدر سرخ کردی این لبا رو؟
صدای جدی مرد سالخورده‌ی کناری‌ام بلند می‌شود:
- این چه طرز صحبت کردنه؟ غیرت نداری تو؟
نیشخندش تیغی می‌شود بر گلویم، دستی به زخم گوشه‌ی لبش می‌کشد و با صدایی خشدار می‌گوید:
- بی‌غیرتم که طرف، هنوز اسمش تو شناسناممه و هنوز بوی گندکاریاش میاد.
گرشا بی‌امان از جایش بلند می‌شود و من از صدای دادش وحشت می‌کنم:
- مشخصه مادر بالا سرت نبوده که همچین گُهی شدی!
تهام با داد کوسن روی کنار دستش را چنگ می‌زند و فریاد می‌زند:
- ببند دهنت رو تا نبستمش مردک!
می‌خواهد جلو برود که دست روی دستش می‌گذارم و با التماس می‌نالم:
- تو رو خدا... .
تهام: خب پس لالمونی نگرفتی.
گله‌مند نگاهش می‌کنم و او هنوز هم عصبی است، چرایش را نمی‌دانم، شاید بخاطر ضربه‌ی آقاجان است که موجب آن بانداژ دور سرش شده است، شاید هم بخاطر زخم گوشه‌ی لب و خونمردگی کنار گوشه‌اش... من هم این‌ها را چشیده‌ام، پس چرا واکنشم چون او نبود؟
گرشا: تهام!
هشدارگونه صدایش می‌زند، با خشم و دندان فشردن و این تهام است که در چشم‌هایش براق می‌شود:
- چیه؟! تهام چی هان؟! تهام چی؟
گرشا هم چون خودش صدا بالا می‌برد:
- بتمرگ سرجات حرف بزنیم!
دقیق نمی‌دانم نیشخندش را خرج کدام یک‌مان می‌کند اما حین نشستن مخاطبش منم:
- از تنهایی با شوهرت ان‌قدر می‌ترسی که بزرگتر آوردی؟
درمانده نگاهش می‌کنم، حرف دارم اما انگاز که زبانم را گم کرده‌ام.
گرشا: از تنهایی با آدمی که تعادل روانی نداره باید هم ترسید.
برق خلقه‌اش چشمم را می‌زند، دقیق یادم نمی‌اید اما، با حلقه‌ای که نخستین بار دستش کردم فرق دارد و... عقد کرده است. من آن دخترک چشم آبی را دیده بودم، یک‌بار در گوشی‌ تهام و یک‌بار... یادم نمی‌آید. نامش را هم نمی دانم فقط رنگ چشم‌هایش را بخاطر دارم، و لب‌های قنچه‌ای سرخ رنگش را که سرخی‌اش از رژ نبود.
قلبم انگار می‌ایستد، دلم درد می‌کند. درد برای من واژه‌ی غریبی نیست. او نزدیک‌ترین چیز به من است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
با نشستن دستی روی بازویم از آن رینگی که از همین‌جا هم حروف هک شده‌ی انگیسی رویش را ناواضح می‌بینم، چشم می‌گیرم و گیج به گرشا نگاه می‌کنم.
گرشا: طنین؟
لبم را به دندان می‌گیرم و به سختی صدایم را پیدا می‌کنم:
- ببخشید، یه لحظه... یه لحظه هواسم پرت شد.
گرشا: بهتره هرچه زودتر تکلیف‌تون رو مشخص کنید، هر روز با جنگ و دعوا نمیشه سر کرد.
تهام: تکلیف مشخصه، من بچه‌م رو می‌خوام.
چهره‌ام در هم می‌رود و با نفسی که رو به رفتن است به تهام نگاه می‌کنم، نگاه شرورش مرا نشانه گرفته است و مخاطبش گرشا است.
گرشا: چه‌قدر واسش پدری کردی که الان ادعات میشه؟
دلم است که درد می‌کند؟ دردم بیشتر از قبل است و نمی‌توانم طاقت بیاورم، ناله‌ام بلند می‌شود:
- نمیشه... نمی‌دمش، به‌خدا نمیدمش.
نیشخندی می‌زند و تکرار می‌کند:
- حضانت بچم رو میگیرم و طلاقش میدم.
گرشا: بچه؟ وقتی سرهمین بچه داشت می‌میرد، کدوم گوری بودی؟ طلاقش میدی ولی در قبال بچه هیچ حقی نداری!
گرشا زیر بازویم را می‌گیرد و نگران می‌پرسد:
- خوبی طنین؟ طنین!
برق حلقه‌‌ی طلایی‌اش باز در چشمم مانور می‌دهد.
تهام: طلاقش میدم و دادگاه شکایت می‌کنم، میگم نمی‌خوام بچم زیر دست یه زن خراب بزرگ شه، وقتی اومدم کجا بودی طنین؟
قبل از این‌که فریاد گرشا بلند شود، قبل از تمام شدنم، قبل از سقوطم خسته می‌پرسم:
- چرا اذیتم می‌کنید؟
سمت گرشا می‌چرخم و گریه‌ام بلند می‌شود:
- عمو چرا تهام اِن‌قدر بده؟
تهام: کی بده؟ من یا تو؟ من بابای اون بچه‌م طنین... باباشم، د بفهم آخه! بغل کردنش حقمه، داشتنش... .
با آستین اشکم را پاک می‌کنم و بی‌توجه به چشم‌های خشمگین گرشا از اتاق خارج می‌شوم، با دست دهانم را می‌چسبم تا صدای گریه‌ام بلند نشود.
کسی در دلم ضربه می‌زند و درد ناشی از ضربه‌ها هربار بیشتر می‌شود.
صدای جیغ نیهان را می‌شنوم، انگار که می‌خندد و طناز قربان صدقه‌اش می‌رود.
نمی‌توانم، ناتوان‌ترین شده‌ام. دستم روی دلم می‌نشیند و از درد ناشی از گزیدن لب و گلویم ناله‌ام بلند می‌شود:
- آیی، آیی خدا...خدا!
صدای خنده‌های نیهان نزدیک‌‌تر می‌شود و مگر گذشتن از آن حبه‌ی شیرین قند برایم آسان است؟ دستم روی نرده‌های طلایی پله‌ها چنگ می‌شود « من بابای اون بچه‌م طنین..» انگار که صدای داد گرشای عزیزم دخترکم را می‌ترساند و صدایش خنده‌اش کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود.
هجوم آوردن محتویات معده‌ام را احساس می‌کنم و با دهانی تلخ و همان درد شدیدی که قصد هلاکتم را دارد سمت دسشویی ته راهرو می‌دوم... .
«بغل کردنش حقمه» حالم از دیدن آن مایع بد بوی سرخ رنگ به هم می ریزد و صدای گریه‌ام بلند می‌شود. من آن دخترک را که دست‌هایش را دور گردن تهام حلقه کرده بود را دیده‌ام... دلبری بود برای خودش.
تهام رفت، نه با پای خودش که با التماس‌های خانم، با وساطت و دایی‌دایی کردن‌های طناز... با دادهای عزیزترین و گرشایی که برایش خط و نشان می‌کشید و من او را با نگاهی خسته و هراسان که دست‌هایم نیهان رامحکم بغل کرده بود بدرقه کردم و نگاهش زهر داشت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
***
با چشم به شیوایی که همراه چند نفر دیگر گرد لیلی که در آن لباس یاسی رنگ در آن وسط مانور می‌دهد و دورش را گرفته‌اند نگاه می‌کنم. از آن معدود روزهایی‌ست که خوش‌حالم و دلم می‌خواهد تمام نشود. شیوا شرورانه می‌رقصد و صدای صدای خنده‌اش با وجود آهنگی که درحال پخش است ناواضح به گوشم می‌رسد.
موهایم را با انگشت عقب می‌رانم و به سیب سرخی که مقابلم گرفته می‌شود نگاه می‌کنم. لبخندی روی لب‌هایم جا خوش می‌کند و از دست‌های مهربان مقابلم می‌گیرمش:
- ممنون.
سری تکان می‌دهد و بلاخره از ور رفتم با موبایلش دل می‌کند:
- خوبی؟!
از سوال ناگهانی‌اش کمی جا می‌خورم، می‌فهمد و یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد که آهسته لب می‌زنم:
- ممنون.
چاوش: می‌خوای بریم بیرون یکم هوا بخوری؟!
از رفتارش گیجم، سرم را تکان می‌دهم و به سختی لب می‌زنم:
- ممنون!
نچی می‌کند و باز سیب را از دست‌هایم بیرون می‌کشد که باعث نشستن اخم ریزی میان ابروهایم می‌شود، قصدش را نمی‌فهمم... .
چاوش: چه گیری دادی به این یه کلمه!
چیزی نمی‌گویم و نگاهم به سیب سرخی‌ست که روی دست‌هایش می‌چرخاندش و بالا پایین می‌اندازدش... .
چاوش: چرا ساکتی؟!
نگاهش می‌کنم و کمی متعجب می‌شوم:
- چی بگم؟
شانه‌‌ای بالا می‌اندازد و چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند:
- چه می‌دونم، حالا یه چیزی بگو... اصلا از خودت بگو، ببینم چند سالته؟
آرام می‌خندم، آهنگ عوض می‌شود و من چه‌قدر این ریتم شاد را دوست دارم.
- فروردین هیجده سالم کامل میشه، میرم نوزده.
پشدستی را همراه با تکه‌های سیب قاچ شده سمتم هل می‌دهد و با چشم اشاره می‌کند:
- بابا تعارف رو بذار کنار، یه ساعته به اون سیب زل زدی و برش هم نمی داری.
لب برمی‌چینم و او کمی سمتم خم می‌شود:
- ببینم، گفتی نوزده سالته؟
سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم و خیره به تکه‌های سیب لب می‌زنم:
- تعارف نمی‌کنم... رنگش قشنگ بود آدم می‌خواست فقط نگاهش کنه.
چاوش: امتحان کنی می‌بینی طعمش از رنگش هم قشنگ‌تره.
نگاهی به ساعتم می‌اندازم و با عذرخواهی از جا بلند می‌شوم و می‌بینم پوف کلافه‌ای که می‌کشد را... .
گوشه‌ی خلوتی دور از جمعیت با گلی‌جان تماس می‌گیرم و حال دخترکم را می‌پرسم، بی‌مورد نگرانم. این روزها ساعتی هم بدون استرس نمی‌گذرد، حتی لحظه‌ای و حتی یک ثانیه؛
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
به گلی‌جان اطمینان دارم، خواباندتش، سفارش کردم گل سرهای سرخ و اناری شکلی که موهای اندازه انگشتی‌اش را خرگوشی بسته بودم باز کند تا اذیت نشود... .
دستی به شالم می‌کشم و سمت میز برمی‌گردم که شیوا با نیشی باز ابروهایش را بالا می‌پراند:
- کجا بودی طنین؟
کنارش می‌نشینم و با دیدن جا خالی چاوش راحت پاسخ می‌دهم:
- حال نیهان رو جویا شدم، گلی جون خوابوندتش.
نگاهم به پیست رقصی‌ست که کم‌کم رو به شلوغ شدن است... .
شیوا کفش‌های پاشنه هفت سانتی‌ مشکی‌اش را از پا درمی‌آورد و غر می‌زند:
- بابا یکم فکرت رو آزاد کن، خیر سرت عروسی رفیقته، برو یکم خودت رو تکون بده.
لب می‌فشارم:
- بلد نیستم رقص‌.
انگشت‌های لاک خورده‌ی دستش را سکتم دراز می‌کند که متعجب نگاهش می‌کنم، به موهایم کمی حالا می‌دهد و با خنده می‌کوید:
- الان بهتر شدی، فرق یه وری بیشتر بهت میاد... گفتی رقص بلند نیستی؟
سرم با به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم و کوتاه لب می‌زنم:
- نه.
موشکافانه کمی سمتم خم می‌شود:
- یعنی عروسی‌ت هم نرقصیدی؟!
با یادآوری آن شب دست‌هایم روی دامن پیراهن فیروزه‌ای رنگ مشت‌ می‌شود:
- نه، تهام نذاشت.
می‌توانم کنجکاوی ته چشم‌هایش را بخوانم، کاش نپرسد... .
شیوا: بابا بی‌خیال... عروسی رو نرقصیدی یعنی بلد نیستی؟ کلاس نرفتی اصلا؟
به سختی می‌خندم و اشاره‌ای به رژش که بخاطر خوردن آن تکه‌های سیب کمی پخش شده می‌کنم، دستش می‌دهم و می‌گویم:
- رژت یکم به هم ریخته‌ست.
بینی‌اش را چین می‌‌دهد و رک می‌گوید:
- فهمیدم پیچوندی‌ هان! ولی عیبی نداره... .
لیلی را با چشم‌هایی که از شادی و ذوق نم شده می‌بوسم و با محبت به میلادی که در آن کت و شلوار سورمه‌ای می‌درخشد تبریک می‌‌گویم، دست نمی‌دهد که به دل نمی‌گیرم. خیلی وقت است سعی کرده‌ام از چیزی ناراحت نشوم که یک‌ آن در آغوشش فرو می‌روم و آرام زیر گوشم می‌گوید«خوب نیستی لامصب، خوب نیستی...».
خانه غرق در سکوت است، صندل‌هایم را از پا در می‌آورم و در دست می‌گیرم تا سر و صدایی ایجاد‌ نکنند، شال حریری که روی شانه‌ام افتاده را کامل از سرم می‌کنم، خستگی طی کردن آن بیست و دو پله را برایم سخت کرده است. دستم روی هنوز دستگیره روی ننشسته است که اتاق روبه‌رویی باز می‌شود و با دیدن آقا دستم روی دستگیره خشک می‌شود.‌ سری کج می‌کند و می‌پرسد:
- ساعت‌ چنده؟
موهای افتاده در صورتم را کنار می‌زنم و زیر لب سلامی می‌کنم که باز عصبی‌ تکرار می‌کند:
- پرسیدم ساعت‌ چنده؟
نگاهی به صفحه‌ی‌ ترک‌ برداشته‌ی گوشی‌ام می‌اندازم و لب‌های لرزانم را از هم می‌گشایم:
- یازده و چهل دقیقه... .
هنوز حرفم تمام نشده است که سمت راست صورتم می‌‌سوز و انگار چیزی در‌ وجودم می‌میرد... .
دستگیره‌ را می‌کشد و به داخل هولم می‌دهد:
- تا یازده شب با این ریخت و قیافه کدوم گوری بودی؟
اشک در چشمم نیش می‌زند، اتاق تاریک است و من چه‌قدر خوش‌حالم؛ صدایم می‌لرزد:
- عروسی.
دستش را روی سی*ن*ه‌ام می‌کوبد و با دندان فشردن به دیوار می‌چسباندم، تقلا می‌کنم که فکم را محکم فشار می‌دهد و می‌‌غرد:
- توام یه عوضی مثل مادرت، یه حرومی دیگه!
هقی از دهانم خارج می‌شود که دستش را محکم روی دهانم می‌کوبد و خشمگین می‌غرد:
- خفه شو، فقط خفه شو!
سرش را تکان می‌دهد، قدمی به عقب برمی‌دارد و با همان فک قفل شده ادامه می‌دهد:
- بدترین خبری که شنیدم روزی بود که مادرت مرد.
اشک‌های خشک شده‌ام مامع از دیدنش در آن نور کم‌ سو می‌شوند، دلم درد می‌کند و نگرانم، برای همه... .
دستگیره را می‌کشد و حین خارج شدن ادامه می‌دهد:
- گفتن بچه‌ سالمه... کاش‌ زنده نبودی طنین... .
شکستن آن چیز کوچک را درونم احساس می‌‌کنم، مبهوتم، خشکم، خرابم خراب... مثل آن عروسک رها شده‌ای که کسی برای خرابی‌اش نمی‌خواهدش... دورم می‌اندازند، بی‌عرضه‌ام، ترسو... .
روی دو پا می‌افتم و هنوز هم خیره‌ی آن دری هستم که پس از رفتن نبستش، توان بستنش را ندارم، توان راه رفتن و حتی گریه کردن... .
درد لعنتی نفسم را می‌گیرد، آن ابر کوچک گلویم هم بزرگ شده است، اما نمی‌بارد.
نمی‌دانم چه‌قدر می‌گذرد اما با شنیدن صدای نق زدن‌های نیهان نگاه ا‌ز مقابلم می‌گیرم، گرسنه است، می‌دانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
و از اتاق خارج می‌شوم، با تنی لرزان و لبی که می‌سوزد... .
سمت اتاق گلی جان می‌‌روم و بدون در زدن داخل می‌شوم. خواب آن زن مهربان سنگین‌تر از آنی‌ست که با شنیدن صدای گریه‌ی دخترکم بیدار شود. از روی تخت برش می‌دارم و در آغوشش می‌کشم، می‌بوسمش و آرام لب می‌زنم:
- جانم مامان، گریه‌ نکن مامانی... اومدم عزیزم، اومدم.
در آغوشم آرام می‌گیرد و دست‌های کوچک سفیدش روی لباسم چنگ می‌شود، دست‌هایش را می‌بوسم، موهای کم حجمش را، لپش را و او غرق می‌شود در حجم زیاد بوسه‌هایم... .
کاش کسی زخم‌هایم را می‌بوسید، یا گلویم را... .
صبح با نگاه عجیب خانم، راهی روشویی می‌شوم و با دیدن سرخی نصف صورتم سنگینی دست آقا را باز آن‌جا احساس می‌کنم، درد می‌کند.
کیک فنجانی‌ها را که از فر خارج می‌کنم داغی‌شان با بوی وانیل و کاکائویی که در مشامم می‌پیچید را انگار طناز هم احساس می‌کند که با جیغ نگاه ستاره بارانش را به چشم‌هایم می‌دوزد:
- باورم نمیشه طنین، چه خوبن اینا!
می‌خواهد یکی بردارد که اجازه نمی‌دهم و حینی که دستگیره را روی میز می‌گذارم می‌افزونم:
- داغن هنوز، یکم صبر کن.
مجال نمی‌دهد و فنجان چینی را برداشته و به بینی‌اش نزدیک می‌کند، وقتی از لذت چشم‌هایش را می‌بندد نگاهم به مژه‌های بلند و مشکی‌اش که بر چهره‌ی هم‌چون برف سفیدش می‌نشیند و لبخند روی لب‌هایم رنگ پررنگ‌تری می.گیرد:
- خیلی قشنگی!
چشم‌هایش را باز می‌کنم و این‌بار نگاهم بجای مژه، تیله‌های رنگی‌اش را شکار می‌کند که می‌خندد:
- از تو که قشنگ‌تر نیستم آخه!
گونه‌ام را می‌کشد و سمت نیهانی که روی کانتر با ظرف شکلات مشغول است می‌رود:
- طلایی خودمی تو!
گلی‌ جان سرما خورده بود و طفلک از صبح حال مساعدی نداشت و امروز به احتمال زیاد از زوج خوشبخت‌مان هم خبری نبود و خودم باید گرداندن این مکان دنج را بر دوش می‌کشیدم.
طناز: میگم طنین... .
نگاهم را قهوه‌ی مقابل می‌گیرم و به اویی که با قاشق به جان کیک داخل فنجان افتاده بود و از داغی‌اش مدام لب‌هایش را کج و کوله می‌کند نگاه می‌کنم:
طناز: همیشه... این‌جا ان‌قدر خلوته؟
چهره‌اش در هم می‌رود و با دست شروع به باد زدن دهانش می‌کند و در پاسخ به نگاه خندانم سرش را تکان می‌دهد:
- راست گفتی ها! خیل داغه، نگفتی طنین، همیشه ان‌قدر خلوته؟ حوصله‌ت سر نمیره؟
فنجان قهوه را مقابلش روی میز زرد رنگ می‌گذارم و صندلی را برای نشستن عقب می‌کشم. حینی که نگاهم به گلدان پیچک کنار دیوار است لب می‌گشایم:
- پنجشنبه‌ها فی‌البداهه داریم و ساز همه باید کوک باشه، این‌جا خلوت نیست طناز... .
نفسی می‌گیرم و حالا وجودم سرشار از حس‌های قشنگ و زیبا شده است:
- وقتی میام این‌جا حالم خوب میشه، من عاشق بوی قهوه‌ام، وقتی صورتم از سرمای بیرون می‌سوزه و داخل میشم گرمای قشنگی رو احساس می‌کنم، میلاد سر به سر لیلی می‌ذاره، شیوا سرم غر می‌زنه که چرا دیر کردم و از یه گوشه‌‌ی سالن صدای ساز میاد... بعضی وقت‌ها ان‌قدر شلوغ میشه که بیشتر بچه‌ها صندلی گیرشون نمیاد. باهم می‌خونن، می‌دونی؟ این‌جا کلاسیک و مدرن نیست ولی بوی چوب سوخته میده و وقتی صبح گلدون‌های پیچک و شب‌بو رو آب میدم بوی نم خاک دیوونه‌م می‌کنه... .
غرق شده‌ام و چه‌قدر خرسندم، با انگشت‌های یخ‌زده‌ام موهایم را از مقابل چشم‌هایم کنار می‌زنم و می‌خندم:
- دیوونگی‌م‌ وقتی تکمیل میشه که یکی مثل میلاد شروع می‌کنه به خوندن و انگار یا هربار بالا و پایین رفتن دستش روی سیم‌های ساز دل من هم مثل جزر و مد دریا بالا پایین میاد... .
نیهان کاکائو را زمین می‌اندازد و نگاهم را از چند شاخه گل آفتاب‌گردان روی میز می‌کنم، نگاهم به چشم‌های نم زده‌ی طناز می‌افتد و غمگین می‌شوم:
- زیاد حرف زدم؟ ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
نیهان با جیغ خودش را سمت زمین برای برداشتن کاکائو‌ی خرگوشی شکل خم می‌کند و من مصرانه دست و صورتش را با دستمال نم پاک می‌کنم و صدای آرام و و زیبای طناز گوش‌هایم را می‌نوازد:
- فکر نمی‌کردم این‌جا رو ان‌قدر دوست داشته باشی، خب یعنی فکر می‌کردم صرفا جهت دستمزد و کار و کاسبی میای کافه کار می‌کنی... .
لبخندم پاک نمی‌شود و او نفسی می‌گیرد و با اشکی که از گوشه‌اش می‌چکد تند در آغوشم می‌گیرد:
- چه‌قدر تو دوست‌داشتنی هستی طنین!
تعجب را با حلقه کردن دست‌هایم دورش پنهان می‌کنم و گیج می‌پرسم:
- خوبی؟!
گونه‌ام را می‌بوسد:
- آبجی کوچولوی‌ خودمی!
کمتر از یک ساعت بعد صدای قربان صدقه‌های لیلی که نیهان را مهمان آغوشش کرده است و سر به سرش می‌گذارد فضای بین‌مان را گرم می‌‌کند و غر زدن‌های میلاد تمامی ندارد و طفلک او که اولین روز بعد از عقدش همسرش محلش نمی‌گذاشت.
طناز ماگ زرد را روی میز رها می‌کند و با شگفتی دست‌هایش را به هم می‌چسباند:
- وای طنین چه خوبه این‌جا! همیشه واسه مشتری‌ها اجرای زنده دارین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
گردن می‌کشم و میلاد را می‌بینم که با سیم‌های ویولن سهیل درگیر است و خوب می‌دانم که در این ساز سخت برخلاف گیتار، تبحر ندارد.
طناز: نیهان کو؟
تازه یادش افتاده است؟ به لیلی که کنار میلاد جانش نشسته است و نیهان را در آغوش تکان می‌دهد اشاره می‌کنم:
- بغل لیلیه.
بلند می‌شوم و هم‌زمان که آستین‌های پیراهن سفیدم را پایین می‌زنم ادامه می‌دهم:
- برم بگیرمش طفلک خسته شد، فقط آب که جوش اومد بریزش تو فلاکس که سرد نشه.
قدمی بر نداشته‌ام که باز آن درد لعنتی را احساس می‌کنم که درست وسط سی*ن*ه‌ام می‌پیچد و می‌سوزاندم، لب می‌گزم و بی‌توجه به طعم گس پیچیده در دهانمد دست دراز می‌کنم و حین در آغوش گرفتن دخترکم که چشم‌هایش خمار خواب است رو به لیلی لب می‌زنم:
- ببخشید اگه اذیتت کرد.
می‌خندد و گردن کج کردنش باعث تا خوردن گوشواره‌ی بلند نگین دارش می‌شود:
- چرا فکر می‌کنی خسته میشم؟!
بلند می‌شود و با به هم ریختن موهای میلادی که با اخم و موشکافانه به ویولن زل زده است ادامه می‌دهد:
- آخه کی از این پشمک خسته میشه؟
به مهربانی‌اش لبخند می‌‌زنم، محکم گونه‌اش را می‌بوسد که که نیهان در آغوشم نق می‌زند و لیلی می‌پرسد:
- کو این طناز ور پریده؟ بعد چند ماه عشق و حال، دست خالی اومده و پنج دقیقه هم گیر نمیفته.
قبل از این‌که فرصت حرف زدن پیدا کنم صدایش را از پشت سرم می‌شنوم:
- چه‌قدر تو قدر نشناسی آخه! بد می‌کنم می‌خوام سر خر تو و شوهرت نباشم؟ جدا از این‌ها، اونی که باید شاکی باشه منم... ترسیدی عروسی دعوتم کنی زیاد شیرینی بخورم؟
لیلی دست به سی*ن*ه اخم شیرینی تحویلش می‌دهد:
- عروسی هم نه و عقد! خدا وکیلی امروز هم نمی‌دیدمت نمی‌‌فهمیدم برگشتی... .
دیری نمی‌گذرد که سهیل و خواهرش سحر هم برای گرفتن شیرینی عقد به جمع‌مان می‌پیوندند و صدای خنده‌های‌شان فضای گرم این‌جا را پر می‌کند.
خوش‌حالم که طناز برخلاف من از روابط اجتماعی بالایی برخوردار است و در شومی‌ها و خنده‌های‌شان سهیم است. زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کردم با همه گرم می‌گیرد و حالا منم که با لبخند اژ دور تماشای‌شان می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
سهیل بدون توجه به اعتراض‌های میلاد از او قول شام می‌گیرد و سرخود چند نفر دیگر از دوستان را هم دعوت می‌کند و حالا با دیدن نام امیر دوست داشتنی‌ام روی خط تلفن حال خوبم تکمیل می‌شود، بدون فوت وقت جواب می‌دهم، بی‌خیال تهوعی که امانم را بریده است با او‌حرف می‌زنم.
سوزش سی*ن*ه‌ام هم مهم نیست وقتی او حرف برگشتن را پیش می‌کشد و چشم‌هایم نم پس می‌دهد. ذهنم حوالی پنج‌شنبه‌ای که او بلیط برگشت دارد می‌چرخد و کاش ثانیه‌ها کمتر کش بیایند.‌
***
- می‌خوای بری از پیشم... .
انگشتم روی شیشه می‌لغزد و برای آن دو نقطه‌ای که قرار است چشم باشند لبخندی می‌کشند:
- بی‌همسفر، میری سفر.
دستم می‌لرزد و حالا چشم‌هایم هم از اسفندی که گلی‌جان چهار سوی خانه درحال سوزاندن است می‌سوزد:
- دلواپسم واسه تو!
لبخندی که کشیده‌ام آب می‌شود و تبدیل به دو قطره که از دو سمت، لبخند کشیده شده‌ام را رو به پایین منحنی می‌کنند.
رغبتی برای دوباره کشیدنش ندارم:
- دلواپسم واسه تو... .
کلمات را گم می‌کنم و سردرگم نگاه از قطره‌های بارانی که خودشان را محکم به شیشه می‌کوبند می‌گیرم و به ذهنم برای یادآوری‌اش فشار می‌آورم، نیست... گمش کرده‌ام؟
دلم شور می‌زند و خبری از او نیست، هر دو نفرشان نیستند و من می‌ترسم.
با لرزیدن گوشی در دست‌هایم چشم از خانهای که حالا از فرط تمیزی برق می‌ژند می‌گیرم و به صفحه‌ی موبالم خیره می‌شوم، سیو نیست اما محال است که این شمار‌ه‌ی نسبتاً رند را نشناسم، دستم ری مبل می‌نشیند و آرام متن پیام را می‌خوانم می‌کنم:
«الان که این پسره داره برمی‌گرده با چه بهونه‌ای باهاش خلوت می‌کنی؟ داداش یا پسرعمه؟».
باز گوشی در دستم می‌لرزد و با خواندن پیام بعدی‌اش انگار زیر پایم خالی می‌شود:
«بچه رو ازت می‌گیرم طنین، به هر قیمتی، بذار این ماجرا بدون جنجال ختم بخیر بشه.»
طناز برایش شکلک در می‌آورد و صدای جیغ و خنده‌های پر از هیجانش خانه را پر کرده است، احساس می‌کنم سرم درد می‌کند، کاش این زندگی فقط یک کابوس باشد اما نیست و طنین خسته‌ی درونم هنوز هم محکوم به زنده ماندن است... .
- تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من... تموم شه... .
صدای پر هیجان و سرخوش گلی‌جان باعث می‌شود نگاه از خطره‌های سرخورده‌ی روی شیشه بگیرم و لبخند بزنم، و اشک سرخی‌ چشم‌هایم را بپوشاند.
گلی‌جان: اومد، اومد! لیلا خانم، بیا چشمت روشن! پسرت اومدن خانوم جان، امیرت اومد... .
دلم می‌خواهد سمتش پرواز کنم و اندازه‌ی ماه‌ها در آغوشش بکشم، برای یک عمر دلتنگی بوسه بارانش کنم و او باز هم ببوسدم، روی موهایم را، شقیقه‌ام را و بگوید دیگر نمی‌رود، بخاطر طنینش، خواهر کوچک‌تری که روزهاست برایش می‌میرد.
می‌بینمش که دست‌هایش را دور تن عمه‌ حلقه کرده و چه‌قدر با محبت و دلتنگی جاجای صورتش را بوسه می‌‌زند. برق اشک چشم هردو نفرشان انکار نشدنی‌ست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
تیغه‌ی بینی‌ام تیر می‌کشد، همراه با سرم و نمی‌فهمم این درد برای ضربه‌ی کدام‌شان است؟ عمه زری یا پدر نامی که برایم عزیز است؟
نگاهم در چشم‌های روشن به برق نشسته‌اش می‌نشیند و هر دو مات هم می‌شویم، با دلتنگی و من با دردی که از صبح است بر سی*ن*ه‌ام نشسته است.
پرده‌ی اشکم کمرنگ می‌‌شود، می‌بینمش سمتم می‌آید، می‌بینمش که دست‌‌هایش سمتم دراز می‌شوند، می‌بینمش‌... من این صحنه‌ی آشنا را می‌شناسم، امیرم برگشته است.
اشکم می‌چکد و گردنم کج می‌شود، با چشم‌های تر می‌خندد، اگر آن برق نشسته در نگاهش اشک نیست پس چیست؟
- بیا ببینم بچه!
نمی‌گذاردم و تا به خودم می‌آیم میان بازوهایش حل شده‌ام... محکم فشارم می‌دهد، مهم نیست اگر باز عمه دستش را در گوشم بخواباند، درد دست آقا را به جان می‌خرم، آغوشش، بودنش، بوسه‌ای که بر فرق موهایم می‌نشاند می‌ارزد.
صدای هقم میان حجم سی*ن*ه‌اش گم می‌شود:
- امیر... .
صدای سرشار از دلتنگی‌اش در گوشم می‌نشیند:
- جان دل امیر!
خانم از هوس گفته بود؟ چه دروغ مضحکی! زجه زده بودم، امیر با خشم سرشان فریاد کشیده بود، قسم خورده بود و من مشت تهام را بخاطر دارم که صورت نازنینش را به خون کشید و سنگینی دستش صورتم را سوزاند. برای دومین بار باور نشدم، برای دومین بار به خ*یانت محکوم شدم... .
امیر: قربونت برم، دورت بگردم، طنین من خوبه؟ کوچولوی طلایی من... .
سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود.
«دلتنگی» معادل معنایی ندارد، در هیچ لغت‌نامه‌ای، دردش را هر چه‌قدر برعکس کنی باز همان درد است، و عجیب استخوان می‌سوزاند... .
نیهان را روی تخت می‌خواباند و با خنده موهایش را به هم می‌ریزد، موهای کم پشت و کوتاه فر خورده‌اش را.
امیر: موها و لب‌هاش به خودت برده.‌
حرفش را می‌برم:
- در عوض فرم بقیه صورتش و مثل مال اونه.
انگشتم را نوازش‌وارانه روی ابروی کمرنگ بورش می‌کشم، کوتاه است... .
تهام گفته بود می‌گیردش؟ چه‌گونه؟ با چه حقی؟ او که گفته بود نمی‌خواهدش، محکومم کرده بود و حتی او را از خودش هم نمی‌دانست.
امیر: به من نگاه کن ببینم.
به سختی چشم از نیهان می‌گیرم، سخت است فکر کردن به دوری از او.
امیر: قربونت برم من، الان آبغوره گرفتنت واسه چیه؟ ببین چشماش رو... .
انگشتش را زیر چشم‌هایم می‌کشد، حامی‌ام را دوست دارم. لب‌هایم بی‌اختیار از هم باز می‌شوند:
- گفت می‌گیردش امیر، تهام اذیتم می‌کنه... اصلاً مگه خودش بهم تهمت نزده بود؟ مگه نگفته بود این بچه رو نمی‌خواد؟
آستین بافت سفید را روی چشم‌هایم می‌کشم و می‌بینم ابروهایش را که به هم نزدیک می‌شوند، حمایت است دیگر؟
شیرین است... .
امیر: غلط اضافی کرده، مرتیکه الدنگ! خودت رو ناراحت نکن، بلوف میزنه می‌خواد بترسونتت که خودم به حسابش می‌رسم... کارهای طلاقت به کجا رسید؟
- طلاق؟
واژه‌ی غریبی‌ است، حتی هنوز..‌. بعد از یک سال!
اشک‌هایم درون چشم‌ها می‌جوشند، دلم برای خودم می‌سوزد، برای غریبی‌ام، تنهایی‌هایم و آن درد مضمن این روزها که بلای جانم شده است.
آن دخترک مو مشکی چشم رنگی را دیده بودم، در آغوشش و تهام برایش لی
بخند می‌زد...صدای شکستن چیز کوچکی را درون سی*ن*ه‌ام شنیدم، قلب بود؟
امیر: طنین حواست هست؟ داشتم حرف می‌زدم.
- ببخشید یه لحظه من، حواسم پرت شد.
امیر: به وکالت تو، شکایت‌نامه تنظیم می‌کنم و نوبت دادگاه خانواده می‌گیرم، این ماجرا زودتر ختم بخیر بشه واسه‌ی همه بهتره.
- ممنون.
پیشانی‌ام گرم می‌شود و دستش را دورم می‌پیچد، این برادر تازه کشف شده‌ام بد دارد لوسم می‌کند. بوی عطر شیرینش دل و جانم را گرم می‌کند، حامی داشتن چه‌قدر خوب است، چه‌قدر پر از حس قشنگ است... .
- دلم واسه کنارت بودن تنگ شده بود امیر.
جدا می‌شود و لپم را می‌کشد که چهره‌ام از درد در هم می‌رود و او می‌خندد:
- عادت قشنگیه، دیگه همیشه کنارتم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
با پیچیده شدن اسمم توسط منشی بلند می‌شوم. با دستی لرزان، باز آن تهوع لعنتی سراغم آمده است.
می‌ترسم، نه برای خودم که برای محبوب‌ترین‌هایم‌، به آن موجود کوچکی که شب‌ها فقط درآغوش من آرام می‌گیرد و خودش را به سی*ن*ه‌ام می‌فشارد، مبادا شب‌ها بی‌پناه شود... .
برگه‌ی آزمایش را نشان دکتر می‌دهم، خودم را برای رویارویی با آن چه که از آن واهمه دارم آماده کرده‌ام.
دکتر میانسال نگاهی به در بسته‌ی اتاق می‌اندازد و می‌پرسد:
- تنها اومدی دخترم؟
سرم را تکان می‌دهم که ابروهایش در هم می‌لولند و کمی جدی‌تر از قبل می‌پرسد:
- چند سالته؟
نمی‌توانم بگویم، دست‌هایم یخ است و نبض کند شده‌ام را احساس می‌کنم.
- چی‌کار به سنم دارین؟ شما فقط تشخص‌ بدین من مشکلم چیه... .
صدا در‌ گلویم می‌شکند، حرف زدن سخت است. به سختی ادامه می‌دهم:
- من خودم حدس می‌زنم مریضیم چی باشه... فقط... فقط می‌خوام مطمئن شم.
دست یخ زده‌ام روی گلویم می‌نشیند و به صدای مستاصل دکتر گوش می‌دهم:
- پدر، مادر، خواهر... هیچ‌ک.س همراهت نیست؟
لبخند می‌زنم و سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم:
- آقای دکتر، من بیست و دو سالمه و از پس خودم بر میام، نمی‌خوام خانواده‌م رو‌ درگیر کنم... می‌تونین به خودم بگین.
دروغ مصلحتی همین است دیگر؟
برای او هم حرف زدن سخت شده است؟ دست‌هایش را در هم قفل می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و من چه؟
می‌توانم جوشش اشک‌ چشم‌هایم را احساس کنم، دکترها سخت‌شان نیست؟
دکتر: جای امیدواری هست، موردهایی داشتیم که تونستن با بیماری‌شون بجنگند و باهاش غلبه کنند... .
اشکم می‌چکد، می‌ترسم.
کاش به امیر می‌گفتم همراهم بیاید، من بی‌دست و پا تر از انی هستم که از پس خودم بر بیایم، به سختی فقط می‌پرسم:
- من الان چی‌کار کنم... آقای دکتر؟
چشم‌هایم می‌سوزند، ساعت‌ها گریه کرده‌ام.
برای خودم، برای این زندگی که از بیخ خراب است، برای این مریضی جدیدی که مهمان ناخوانده‌ی این زندگی لنگ به هوا شده است... .
طنین درون آینه چه‌قدر شکسته است، بی‌روح و سفید با لب‌هایی که از فرط گاز گرفتن‌های مکرر سرخ و زخم شده‌... .
ضربات محکمی که به در می‌خورد کمک می‌کند لحظه‌ای از آن طنین بی‌نوا غافل شوم.
نم چشم‌هایم را با گوشه‌ی شال حریر می‌گیرم و در را می‌گشایم، آقا پشت در است؟
نگاهم را به زیرمی‌اندازم و در وایخ به خیرگی نگاهش با صدایی خش‌دار می.پرسم:
- چیزی شده؟
کنارم می‌زند و داخل می‌شود، مهم نیست، اهالی این خانه حریم سرشان نمی‌شود.
وقت‌هایی که باید باشند نیستند و درست زمانی که آدم دلش می.خواهد غرق شود در تنهایی‌اش، پیله‌اش را می‌شکافند... .
کاش بدانند تنهایی آدم هم حرمت دارد... .
پشت به من دست‌هایش را پشت سر قلاب می‌کند و از پنجره‌ به بیرون خیره می‌شود:
- واسه آخر هفته بلیط دارم برای ترکیه... .
سکوتش وادار به حرف زدنم می‌کند:
- سفرتون بی‌خطر.
نمی‌گذاردم و بدون ثانیه‌ای مکث پشت بند حرفم را می‌گیرد:
- دو بلیط گرفتم، توام قراره باهام بیای!
بایدش را نمی‌شنوم، نادیده می‌گیرم، خسته‌ام از دم نزدن، روی تخت می‌نشینم و لب می‌گشایم:
- من؟ من چرا؟
منکر کنجکاوی‌ا‌م نمی‌شوم، بیش از آن‌چه باید تعجب کرده‌ام.
سمتم می‌چرخد و دستی لب‌هایش می‌کشد و من می‌اندیشم چرا صدایش ان‌قدر رسا و گیراست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,227
21,090
مدال‌ها
5
بهروز خان است، پدر طناز و امیری که اعتماد به نفس و خود باوری‌شان را از او به ارث برده‌اند و من چه؟
خسته بودنم طاوان کدام جرم نکرده‌ام است؟
صاف می‌ایستد و مخاطب قرارم می‌دهد:
- واسه مذاکره سر یه قرارداد مهم باید برم اونور، پسر رشید تازه یادش افتاده واسه خواهر زاده‌ش دل بسوزونه... میای تا تکلیفت رو مشخص کنیم.
ملافه زیر دست‌هایم مچاله می‌شود:
- من... من نمی‌تونم بیام آقا.
مستاصلم و نگاهم به دخترک مو طلایی کنارم است که طاق باز قسمت کوچکی از تخت را اشتغال کرده است و تا نزدیک صبح بی‌قراری می‌کرد.
بدون توجه ابروهای به هم نزدیک شده‌اش ادامه می‌دهم:
- نیهان اذیت می‌کنه، من خودم هم... من نمی‌تونم بیام، تکلیف چی رو مشخص می‌کنید که نمیشه این‌جا راجبش حرف زد؟
تیز نگاهم می‌کند و قدمی سمتم برمی‌دارد، از لحنش می‌ترسم:
- نپرسیدم می‌تونی بیای یا نه، گفتم میای!
گوشه‌ی لبش کج می‌شود و با تمسخر به مردمک لرزان چشم‌هایم می‌نگرد:
- چیزهای تازه می‌بینم... سوال جواب می‌کنی؟ از من؟ از بزرگ‌ترت؟
- نه، من فقط پرسیدم، به‌خدا با نیهان سختمه وگرنه من که... .
حرفم را می‌برد:
- قرار نیست بچه رو همراهت بیاری!
- چی؟
بهروزخان: بچه پیش گلین می‌مونه تا برگردیم.
هنوز لب‌ نگشوده‌ام که با لحن محکمی می‌افزاید:
- چیز دیگه‌ای باقی نمونده که بگم، بهتره کارهات رو‌ اوکی کنی!
کاری ندارم تا «اوکی»اش کنم، جز نگاه کردن به خنده‌های دخترکم، در آغوش گرفتنش، بوسیدنش و بوسیدنش و باز هم بوسیدنش... .
خودش را لوس می‌کند، ناز می‌کند و خریدار تک‌تک دلبری‌هایش هستم.
طناز چشمک زدن یادش داده است و این حجم شیرین نمک، مدام چشم‌های عسلی‌ درشت و بوسیدنی‌‌اش را برایم باز و بسته می‌کند، لب‌های کوچکش باز هر بار بسته شدن چشم‌هایش جمع می‌شود و با صدا می‌خندد... .
گلی جان می‌خندد و قربان صدقه‌اش می‌رود، طناز با افتخار بادی به غبغبش می‌اندازد و با ذوق می‌گوید که او یادش داده است. امیر در آغوشش می‌چلاندش پ به زور از لپ‌هایش بوسه می‌گیرد که نق می‌زند و دست‌های کوچکش را سمتم درا می‌کند.
امیر: پدر سوخته مگه می‌خورمت؟
طناز: نخوردی‌ش؟ اصلاً مگه می‌شه تو‌ بغلت باشه و لپ‌هاش رو‌ گاز نگیری؟
و پشت بند حرفش گونه‌‌اس را صدا دار و محکم می‌بوسد که نیهان جیغ می‌زند.
امیر: طنین بیا بگیر دخترت رو تا تمومش نکردیم.
پشت بند حرفش می‌خندد، گلی‌جان از دست‌هایش جدایش می‌کند و با اخم غر می‌زند:
- شما دو تا وحشی خجالت نمی‌کشین افتادین به جون این طفل معصوم؟
طناز: بیشرف کم نمک می‌ریزه که از خیرش بگذریم؟
خودش را در آغوشم می‌چلاند و با انگشت کوچکش گونه‌ی سرخ شده‌اش را نشانم می‌دهد و با لب‌هایی آویزان می‌نالد:
- اوا، اوف دده... .
شکسته حرف می‌زند، اما من می‌فهمم، هشت ماهگی‌اش مرا بر سر ذوق می‌آورد، آن‌قدر که گاهی از دوست داشتن زیاد چشم‌هایم را نم می‌گیرد.
نمی‌توانم نبوسمش، نمی‌توانم برایش نمیرم و چشم‌هایم طاقت نمی‌آورند، پر می‌شوند.
امیر: طنین؟
پشت دستش را می‌بوسم و او دست دیگرش را نیز نشانم می‌دهد تا ببوسمش.
طناز: چرا هیچی نمیگی آبجی؟ ناسلامتی قراره بری اون‌ور آب، چزا نمی‌خندی؟
امیر: بابا مگه چی‌کارش کردیم که باز آبغوره گرفتی؟ به‌خدا این هیچیش نیست اداهاشه، لوس می‌کنه خودش رو... .
سر بلند می‌کنم، چشم‌های زوم شده‌ی رویم زیاد است، طناز و گلی و حتی خانم و امیر... سخت‌تر از همه سنگینی نگاه بهروز خانی‌ است که دست به سی*ن*ه به چارچوب آشپزخانه تکیه داده و دست به سی*ن*ه نچاهم می‌کند.
من فقط می‌دانم دلم برایش تنگ می‌شود، می‌دانم که قرار است چند شبی که از او دورم به ویدیوهای ضبط شده‌ی داخل گوشی‌ام نگاه کنم که برایم می‌خندد و عکس‌های دلبرش را هرشب با اشک‌ ببوسم.
- من... من چه‌جوری دوریش رو تحمل کنم آخه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین