جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,583 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بعد از گذروندن دو سه تا پاساژ بالاخره پاساژ مورد نظرم رسیدم تونستم چیزهای خوبی بگیرم یه دونه هودی بنفش و طوسی
و لباس راحتی گشاد آبی...
و یه دونه کتونی سفید بندی تیپ اسپرتی میشد اوم خوبه
و با یه نیم بوت خریدم.

همیشه تیپ های اصلی من رسمی بود.

من مقنعه نیم بوت مانتو رسمی و یا جین ذغالی یا شلوار مشکی راسته بود گاهی اوقات هم تیپ های اسپرت میزدم با مرجان وقتی بیرون میرفتم میپوشیدم.

همینجور که پلاستیکهای خریدم رو توی دستم جابجا میکردم چشمم به مغازه لباس فروشی افتاد؛

چه قشنگ بود لباس بلندی که زمینه سفید و گلهای قرمز و زرد داشت مطمئنم با روسری شمالی خیلی بهش میاد دلمو برده بود رفتم داخل مغازه
خانم جوانی فروشنده بود ازش خواستم سایز منو بیاره و پروش کنم، وای چیزیو که میدیدم باور نمیکردم خیلی قشنگ بهت می‌نشست.

تا حالا از اینجوری لباس نخریده بودم سریع خریدمش حساب کردم و اومدم بیرون.

حالا باید دنبال یه روسری فروشی میگشتم که به این لباس بیاد رفتم جلو که چشمم به آخرین مغازه پاساژ افتاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
خودشه!
لبخندی زدمو وارد شدم فروشنده مرد مسنی بود خیلی شال و روسری های قشنگی داشت!

-سلام اقا ببخشید روسری شمالی دارید؟که به این لباس بیاد؟

بعد لباسو از توی پلاستیکش دراوردم و نشونش دادم,

-سلام دخترم فکر کنم داشته باشیم چند لحظه صبر کن...

تا رفت بیاره نگاهی به شال و روسری های دوروبر انداختم چشممو یه شال بنفش خوشرنگ که طرح سنتی داشت افتاد ؛ یاد مرجان افتادم چیزی برای اون نخریده بودم گرچه نمیدونم سلیقمو دوست داشت یا نه ولی خیلی تو دل برو بود فکر کنم به پوستش بیاد.

فروشنده با چندتا مدل متفاوت روسری اومد چشمم به روسری که همین طرح واما بایه خورده تفاوت داشت خورد، اونو سریع برداشتم و گفتم:_میشه اون شال بنفشو هم برام بزارید؟ ممنون؛ اها راستی آقا آینه دارید؟

_باشه، اره دخترم بعد از زیر میزش اینه ای در اورد روی مغنه ام روسری رو پوشیدم ترجیحا ادم مذهبی نبودم اما خب خوشمم نمیومد مغنعمو بردارم.

خیلی به رنگ چشمام میومد اوف چه جیگری ! احتمالا مرجان با این خریدام شاخ در بیاره چون گاهی اصلا ادم ولخرجی نبودم اما خوب گاهی خرید برای تنوع و حال خوب بود...

بعد از حساب کردن دوتاش اومدم بیرون ساعت۳شده بود اوه اوه تاحالا اینقدر زمان بیرون خرید نکرده بودم
توهمین فکرا بودم که صدای گوشیم دراومد مرجان بود

-الو فرانک تهرانی یا رفتی شیرگاه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
:-اولن سلام دختر،دوما نخیر تهرانم اومده بودم خرید بیام دنبالت؟

مطمئنم با کلمه خرید ابروهاش رو از فرط تعجب داده بالا!

که گفت:

-خرید؟عجبی راستی اره بیا دنبالم!

_اوکی الان اونجام بای تا های!
و تلفونو سریع قطع کردم احتمال زیاد از اینکه تلفونو روش قطع کردم قرمز شده اخه از این کار بشدت متنفر بود!!

خودمم خندم گرفت از اینکه به تمام حالتاش فکر میکردم

به سمت ماشین رفتم و پیش بسوی باشگاه مری جون وقتی بهش میگم مری جون میخواد پوست به تنم بکنه از بس بدش میاد خب اخه چیه فرق مرجان و مری جون با یخورده تفاوت ایح ایح

****

به در باشگاه رسیدم و خواستم ایندفعه هم خودم برم؛ داخل رفتمو و مسئول باشگاه توی سالن نشسته بود زن خوبی بود یه بار هم موکلم شده بود سر اینکه یکی از شاگرداش توی رقص پا

میلقه و از این بنده خدا شکایت میکنه اخه چه ربطی به اون داشته که لق خورده دخترهم از او گردن کلفتای پارتی باز بوده اون بار هم با بزور تونستم شاهدایی که داخل باشگاه بودن موکلم باز تبرئه شد...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ناهید رو دیدم که با لبخند به سمتم اومد و گفت:

-سلام عزیزم چطوری؟اومدی دنبال مرجان؟

گفتم:سلام ناهید خانم خوبی؟ممنونم اره دیگه اومدم دنبال مری نمیدونین کجاست؟

-ماهم خوبیم، چرا اتفاقا رفته رخت کن الان میادش اینجا بشین تا بیاد.

-اها کار فوری دارم رخت کن کجاست؟تابرم بیارمش اخه این دختر تا صبح طول میکشه لباس پوشیدنش!

خنده ای کرد و گفت _از دست شما دخترا...اونجا به سمت چپ سالن، دوتا در هست رخت کن سمت راسته هست!

ممنونی گفتم و رفتم ببینم کجارو میگه که دیدم خود مرجان اومد بیرون و با دیدنم گفت:

-عه کی اومدی؟ چه سریع!
:-اره همینجاها بودم تا اومدم زود شد
سری تکون داد و از ناهید خانم خداحافظی کردیم و رفتم سمت ماشین مرجان یهو با لحن تهدید واری گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
-یادم نرفته اتفاق صبحو باید برام بگی وگرنه...!

نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم:

- بشین تو ماشین میگم بهت.

''تمام و کمال از وقتی که خواب مامان و بابا رو دیدم تا دیدن اون مرده و افتادن سوییچ، مو به مو رو براش گفتم''

و در اخر گفتم:هیچشون شوخی نیست با چشمای خودم دیدم و نمیدونم توهمه یا چی چون، من سه چهار بار منطقی نیست توهم بزنم!

مرجان از بهت و شوک اومد بیرون و گفت
_فرانک حالت خوبه؟چطور ممکنه اخه... من اصلا باورم نمیشه! ولی ،ولی خب خودمم این دوروز یه اتفاقایی حس کردم ،اطرافم داره میوفته و فکر کردم توهمه اما الان با حرفای تو پی بردم که فکر نمیکنم با چیزایی که دیدیم توهم باشن

بانگاه مشکوکم ساکت شد و گفت:

-راستش من سه روز پیش که داشتم چای درست میکردم خواستم برش دارم یهو جلو چشمم چای داخل خالی شد خیلی ترسیده بودم فکر میکردم توهم زدم...
تا اینکه دیشبم موقع خواب حس کردم کسی داخل خونه راه میره اما وقتی اومدم بیرون کسیو ندیدم فکر کردم تویی و ول کن ماجرا شدم!

با حرفش هردو سکوت کردیم.

بهش گفتم:

-نمیدونم چکار کنیم بهتره بریم خونه فکری کنیم!
و همبری رو که واسه نهار خریده بودم, انداختم بغلش و حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
وقتی رسیدیم خونه تقریبا ساعتای۵و۶بود، مرجان پیاده شد رفت درو باز کنه ماشینو بیارم داخل.

نگاهی به دورو برم کردم، و بادیدنش هینی کشیدم...

دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
-ببین نمیدونم من توهم دارم میبینمت یا واقعیت؛ بلکه بعید میدونم توهمه ولی ولی، خوب اینجا چی میخوای؟؟اسمت چیه؟ چرا اینجای؟چرا اینجوری ظاهر میشی و میری؟

که در جوابم گفت:

-هووو دختر نفس بگیر فقط اومدم همینارو جواب بدم!
ببین، من ادمم نه چیز دیگه ای خب؟فقط جسم ندارم درواقع جسمم۶ماهه داخل کماست الان هم این منی که میبینی روحمه، نمیدونم و چرا از اول چشم باز کردم خودمو داخل خونت دیدم. بهرحال من نمیتونم از این محله بیشتر بیرون برم برای همین الان۵ماهه داخل خونه تو زندگی میکنم اون به ماهم داخل بیمارستان بالای سر جسمم بودم و بعدش خودمو اینجا دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و ادامه داد:

_من تو این ۵ماه تمام و کمال اینجا زندگی کردم الانم شاید برات سوال پیش بیاد چرا اونموقع نمیدیدیم الان میبینی خب اونموقع امادگیشو نداشتم و الان فکر کنم بدنم داره بهبود پیدا میکنه شاید به احتمال۵۰درصد برگردم داخل کالبدم(جسمم)خواستم حداقل لحظه های اخرموکنار تو باشم

که سریع تغییر بحث داد و گفت:

-برو داخل الان صدای دوستت در میاد برو تا ادامش رو بگم منم الان میرم داخل خونه میبینمت...

بدون حرف سریع دنده عوض کردمو ماشینو پارک کردم داخل ماشین بودم هنوز؛

وقتی خواست بره سریع ازش پرسیدم:

-من هنوز اسمتو نمی‌دونم!

لبخندی زد و گفت:
-بهم میگن آوَش و بعدش سریع غیب شد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ذهنم پر بود پر از بی منطقی ها چجوری ممکنه!

اخه داستانش اینجوری باشه؟فکر میکردم مال قصه هاست اما نگاهش بهم ارامش میداد طوری که حاضر بودم فقط جلوش بایستم و نگاش کنم، اسمش آوش بود.

چه اسم قَشنگی مثل خودش ،آوش یعنی پاک و زلال ،فرانک یعنی پروانه چه تضاد باحالی...

به خودم اومدم و گفتم اَه این چه فکرای مضخرفیه دختر؟

سرمو تکون دادم ذهنم ازم شه خیلی این چند وقته همش درگیر ذهنمم...

رفتم داخل، داخل اتاقش بود احتمالا داره لباساشو در میاره ؛در همین لحظه از اتاقش اومد بیرون رو بهش گفتم:

-مرجان میخوام پیتزا سفارش بدیم چند وقتیه فرصت نکردم بخریم خوب؟

مرجانم مثل من عاشق پیتزا بود!

با خوشحالی قبول کرد و گفت:_پایه ام بدجور و چشمکی زد...

از این حرکتش خندم گرفت
این دختره کی بود دیگه یه بار شیطون.جدی.غرغرو.عصبانی و احساسی، و ترسیده بود؛ از حالتاش که توصیف کردم خندم گرفت و سریع رفتم اتاقم تا لباسامو عوض کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
داشتم مانتومو باز میکردم که یهو دستی از پشت بغلم کرد؛ ترسیدم دستشو از روشکمم سریع برداشتم و پیچوندم و برگشتم یکی بازانو زدم توی دلش.

اوه اوه فرانک گاف دادی رفت... اینکه آوش بود خب معلومه روحه دردی رو هم حس نکرده؛

بهش اخم پررنگی کردم و گفتم چرا غافلگیر میکنی؟

لبخند شیطنت امیزی کرد و گفت:

-من همیشه اینجوری بغلت میکنم

با چشمای گشاد شده گفتم:همیشه؟منظورت چیه؟

-من که گفتم ۵ماهه که اینجام، هرشبم پیشت میخوابم و تمام کاراو جاهایی که میری و امارش رو دارم. نمیدونی وقتی انگار نامرئی بودم چه بد بود که نمیتونسی ببینیم!
اما خب یه خوبی هاییم داشت، میتونستم در ارامش کمال دیدت بزنم چشم قشنگ، و پشت این حرفش چشمکی زد و با لحن شیطونی گفت:_لباستو نمیپوشی دیگه؟؟

پشت حرفش چند دقیقه مکث کردم و نگاه خودم کردم ،هین با یه نیم تنه جلوش بودم خاک چرا نفهمیدم پس؟

جیغی زدم و بهش گفتم روتو کن اونور گرچه حرفم خیلی خنده دار بود؛آخه اون کاملا منو دیده بود حتی حموم با این فکر از خجالت گونه هام در حال اتیش گرفتن بودن...

خنده شیطونی کرد و گفت:_این چند وقت همه چیو دیده بودم الا گونه های سرختو و پشت حرفش هلش دادم برگرده سریع شلوارمم در اوردم اونقد تند کار کردم نفهمیدم چطور پوشیدم یه تاپ مشکی با یه سویشرت مشکی و شلوار راحتی پوشیدم و موهای کوتامو از کش در اوردم تا هوا بخورن بهش گفتم. کارم تموم شده میتونی برگردی؛ برگشت و نگاهم کردم و خندیدید و گفت:_از ترس یه دقیقم نشد دختر!

اِ اِ چه پروعه این بشر دم به دقیقه نیششم بازه.!

با اخم نگاهش کردم و گفتم خواهشا
از این به بعد رعایت کن اونموقع من نمیدونستم توهم نمیدونستی یعنی؟!
حیا هم خوب چیزیه والا!
اگر جسم داشتی ،الان تو زندان پشت میله ها افسوس کارت رو میخوردی؛ ولی الان حیف که دست و پام بستس پسره هیز!!

که باز غش غش خندید و گفت:

-پس باید خدارو شکر کنم که روحم.!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
در همین حال صدای مرجان اومد و گفت:

-فرانک میخوام سفارش بدم پیتزا، سیب زمینی چیپسی هم میخوام سفارش بدم توهم میخوای؟

آوش که وسطمون قرار گرفته بود گفت:
-اومم من عاشق پیتزا و چیپسم بهش بگو برای منم بگیره وگرنه از غذاتون نمیزارم چیزی باقی بمونه و به حالت قهر برگشت!

با تعجب رو به مرجان گفتم _مرجان چیزه میشه سه دست غذا بگیری؟
تعجب رو تو نگاهش دیدم و
گفتم:
- چند شبه همش نیمه های شب گشنم میشه و نگاه خرکنی بهش زل زدم

مشکوک نگاه کرد و باشه ای گفت و بیرون رفت.

روبه اوش گفتم.:
-مگه روح هاهم غذا میخورن؟؟
اخم غلیظی کرد که جا خوردم و گفتم بعله که میخورم! وگرنه انرژیمو چجوری تغذیه کنم؟

اونموقع هاهم از غذای شما ناخونک میزدم, راستی به این دوستتم بگو کم روغن بزنه به غذاش دهن ادم نمناک میشه و ایشی گفت...

متحیر نگاش میکردم همبنجور که حرف میزد الیته خودمم موافق حرفش بودم مرجان کل روغنو تو غذاش خالی میکرد و بعضی وقتا نمیشد بهش لب زد!

گفتم:
-دقیقا با این حرفت موافقم ولی ولی اون تو بودی که بعضی وقتا غذای مرجان و من غیب میشد؟
لبخندی زد و سرشو به نشونه مثبت تکون داد
واو این دیگه کی بود
ساکت به قیافش زل زدم(فکر میکنم موقعشه چهرشو بهتون لو بدم:/)
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین