- Mar
- 186
- 43
- مدالها
- 1
چشمای رنگ شبش برق میزد مشکی زاغ اما مثل مرجان نبود حالت خاص خودشو داشت باموهای رنگ شدهی طوسی و یه هودی مشکی و شلوار جین ذغالی و یه پالتو طوسی و کفش کتونی طوسی اوه تیپش تو حلقم موهاشو با کفش و پالتوش ست کرده بوداا از این پسر سوسولا نمیخورد، یجور جذابیت خودشو داشت...
تو این فکرا بودم که ناخداگاه ازش پرسیدم:
-چه رنگی دوست داری؟
که با تعجب گفت:
-طوسی و آبی
اوه حدس میزدم چون جناب عالی همشم این رنگو داشت، بازم یه سوال بیجا دیگه...
-ت.. .تو زن داری؟
چشماش و ریز کرد و شیطون شد و گفت:
-آره
قلبم با این جوابش ریخت سعی کردم بیخیال باشم، اما سرد گفتم:
-اِ خوشبخت باشین!
که یهو زد زیر خنده و گفت:_حسود خانم خودمی، من به کجام میخوره متاهل باشم؟ وژستی گرفت.
چشمام گشاد شد و گفتم:
-من؟حسودی به تو؟هه خیال باطل!
اما یهو با جمله اخرش دلم قیجی ویلی رفت.
تو این فکرا بودم که ناخداگاه ازش پرسیدم:
-چه رنگی دوست داری؟
که با تعجب گفت:
-طوسی و آبی
اوه حدس میزدم چون جناب عالی همشم این رنگو داشت، بازم یه سوال بیجا دیگه...
-ت.. .تو زن داری؟
چشماش و ریز کرد و شیطون شد و گفت:
-آره
قلبم با این جوابش ریخت سعی کردم بیخیال باشم، اما سرد گفتم:
-اِ خوشبخت باشین!
که یهو زد زیر خنده و گفت:_حسود خانم خودمی، من به کجام میخوره متاهل باشم؟ وژستی گرفت.
چشمام گشاد شد و گفتم:
-من؟حسودی به تو؟هه خیال باطل!
اما یهو با جمله اخرش دلم قیجی ویلی رفت.
آخرین ویرایش: