جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,583 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چشمای رنگ شبش برق میزد مشکی زاغ اما مثل مرجان نبود حالت خاص خودشو داشت باموهای رنگ شده‌‌ی طوسی و یه هودی مشکی و شلوار جین ذغالی و یه پالتو طوسی و کفش کتونی طوسی اوه تیپش تو حلقم موهاشو با کفش و پالتوش ست کرده بوداا از این پسر سوسولا نمی‌خورد، یجور جذابیت خودشو داشت...

تو این فکرا بودم که ناخداگاه ازش پرسیدم:
-چه رنگی دوست داری؟
که با تعجب گفت:

-طوسی و آبی

اوه حدس میزدم چون جناب عالی همشم این رنگو داشت، بازم یه سوال بیجا دیگه...

-ت.. .تو زن داری؟
چشماش و ریز کرد و شیطون شد و گفت:
-آره

قلبم با این جوابش ریخت سعی کردم بیخیال باشم، اما سرد گفتم:

-اِ خوشبخت باشین!

که یهو زد زیر خنده و گفت:_حسود خانم خودمی، من به کجام میخوره متاهل باشم؟ وژستی گرفت.

چشمام گشاد شد و گفتم:

-من؟حسودی به تو؟هه خیال باطل!
اما یهو با جمله اخرش دلم قیجی ویلی رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت
پشت چشمی نازک کردم و گفتم: -میخوام برم بیرون

و منتظر حرفش نشدم و رفتم بیرون اخ اخ یادم رفت خریدارو بیارم یادم رفته بود روبه مرجان گفتم:
-مری جون سوییچو بنداز رو اُپنه اونم پرت کرد واسم که اینبار آوش رو هوا قاپیدش...
زیر لب غریدم:

-این چه کاریه بچه الان غش میکنه!
نچ نچی کرد و سریع بهم داد.

مرجان مبهوب طی این اتفاقات بود که با تته پته گفت:

-فرانک فرانک توهم دیدی چی شد؟
با ارامش سری تکون دادم و گفتم:میرم خرید هارو بیارم داخل ماشین هَستن و اروم زیر لب روبه آوش گفتم:
- شماهم بامن باید بیاید باهاتون حرف دارم جناب کله رنگی!

از لحنم جا خورد و با کلمه اخرم اتیش گرفت اوف خوب بسوزی پسره کله رنگی.

رفتم سمت ماشین و جدی باهاش حرف میزدم:
-ببین میخوای مرجان از وجودت مطلع باشه یا هینجور بری و بیای؟البته بعید میدونم باورش بشه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
دستش تو موهای خوشحالتش کشید و گفت:

-خودمم نمیدونم ولی چرا پنهان شم؟دوستت مرجان که کسیو نداره که از دیدن جذابیتم براش بگه! (مثل اینکه جمعا خودشیفتگی کاذب دارن)

چپ چپ نگاهش و پرویی نثارش کردم.

گفت: -لباسارو ببر داخل سر میز شام جلو اونم ظاهر می‌شم!

فقط سری تکون دادم و رفتم داخل و صدامو بلند کردم:
-مرجآن،مرجان بیا ببین چیا خریدم!
مرجان:-اومدم بابا حتما باز رفتی پاشنه های مغازه هارو کندی که چیز درست و درمون بهت بدن و پشت بند حرفش خندید...
-نخیرم ایندفعه چیزاری خوبی نصیبم شد!

اول از همه هودی هارو بهش نشون دادم که آوش گفت:
-این طوسی رو بیشتر دوست دارم سعی کن اونو بیشتر بپوشی به حرفش اخمی گردم و چیزی نگفتم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
گفت:
-وای فران این بنفشه چقد قشنگهه، و چشماشو مثل خر شرک کردو گفت :بیا شریکی هوم؟؟!
چیزی نگفتم و رفتیم ادامش شلواراو کفشارم دید.
رسیدیم به شال و اون پیرهنه اول از همه شال بنفشو به مرجان دادم و گفتم:
-اینم برا خواهر عزیزم فکر کردی تو رو یادم میره نچ!

چشمام برقی زد و گفت چقد به هودیه میادد اره راست میگفت زیادی دقت نکرده بود

روبه مرجان.:
-مرجان ببن چه لباس خوشگلی پیدا کردم،
مرجان نظرش که بهم جلب شد زل زد به پیرهن و اونم مث من گفت:
- چقد قشنگه و سریع گفت برو بپوشش و اون شالم به دستم انداخت.

به خودم نگاه کردم اوه اوه چه جیگری شدم روسری رو مدل شمالی پشت سرم بستم، یهو صدای آوش میخکوبم کرد.:
-ماه شدی ولی حق نداری جز خونه باهاش جایی بری یهو دیدی چشمت زدن افتادی رو دستمونا!

دهن کجی بهش کردم و گفتم :
-هه هه بامزه ‌؛ و رفتم بیرون.


مرجان تا دیدم مشغول قربون صدقه رفتنم شد، عین مامانا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_وای فران این بنفشه چقد قشنگهه و چشماشو مثل خر شرک کردو گفت_بیا شریکی هوم؟؟
چیزی نگفتم و رفتیم ادامش شلواراو کفشارم دید
رسیدیم به شال و اون پیرهنه اول از همه شال بنفشو به مرجان دادم و گفتم+اینم برا خواهر عزیزم فکر کردی تو رو یادم میره نچ

چشمام برقی زد و گفت چقد به هودیه میادد اره راست میگفت زیادی دقت نکرده بود

روبه مرجان.:+مرجاان ببن چه پیرهم خوشکلی پیدا کردم
مرجان نظرش که بهم جلب شد زل زد به پیرهن و اونم مث من گفت چقد قشنگه و سریع گفت برو بپوشش سریع و اون شالم به دستم انداحت

به خودم نگاه کردم اوه اوه چه جیگری شدم روسری رو مدل شمالی پشت سرم بستم یهو صدای اوش میخکوبم کرد.:_ماه شدی ولی حق نداری جز خونه باهاش جایی بری یهو دیدی

چشمت زدن افتادی رو دستمونا +هه هه بامزه
و رفتم بیرون


مرجان تا دیدم مشغول قربون صدقه رفتنم شد عین مامانا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
داشتیم میخوردیم که یهو مرجان گفت:

-اخ داشت یادم میرفتا اصل کاری رو نیوردم!

بعد سریع رفت سر یخچال و نوشابه رو برداشت و دوتا لیوان هم اورد گذاشت رو میز ...

دیگه داشتیم تموم میشدیم که با ابرو نشونه رو به آوش گفتم:چرا پس خودتو نشون نمیدی؟

که اونم با کلافگی گفت:
_لعنتی نمیدونم چرا نمیبینتم انگار دیگه هاله دورم نیستش اما دوستت منو هم نمیبینه!

تموم شدم و فوری فوری نوشابه رو سرسری دادم بالا و سریع رفتم تو اتاقم منتظر نموندم، مرجان از موضوع ظهر چیزی بگه...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
روبه آوش تو اتاق که دنبالم میومد گفتم:یعنی چی؟؟پس چرا من دارم میبینمت؟

-نمیدونم خودمم درست نمیدونم چه اتفاقی داره میوفته ببینم تو از اول چی؟منو نمیدیدی؟

با تعجب گفتم :-دیوونه شدی؟چرا باید میدیدمت و الان اظهار تعجب کنم؟

_هوفف ولش کن حالا که طوری نشده بهتر!
حالا فقط خودمون دوتا از وجود من باخبری.!

-ببینمت گفتی الان داخل کما هست جسمت مگه نه؟

آوش:اره...ا..اما خوب یه چیزی رو باید بهت بگم!

:-چی رو دیگه؟

آوش:
-یادته ۶ماه پیش رو؟ساعت ۷عصر بود داشتی برمیگشتی اولای تهران بودی و هنوز از تهران خارج نشده بودی؟

:-من یه عمریه دارم این راه رو میرم حالا از کجا ۶ماه پیش ساعت۷عصررو تو مغزم جستجو کنم اخه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تک خنده ای کرد و گفت:
-دیوونه منظورم این نیست
بعد با جدیت و انگار که چشماش غمگین شد گفت:

-همون روزی که یه ماشین لکسوز مشکی تصادف کرده بود من رانندش بودم اما ترمز یهو کار نکرد اینم یکی کارای دشمنم بود...

و تو تنها کسی بودی که توی جاده پیدام کرد از همون موقع که روحم بیرون اومده از تنم تو تنهاکسی بودی که دیدمت؛ وقتی همراهت اومد و
نتونستم جز خونت راهی برم چون به راه بسته، میرسیدم و روحم محدودش خارج نمیشه !

غمگین و با تعجب به حرفاش گوش میدادم...
راست می‌گفت، اون روز درست و حسابی حالم خوب نبود که دیدم یه ماشین مچاله شده گوشه جاده دور از دید بود اولش ترسیدم برم سمتش که نکنه یهو منفجر بشه کسی هم همراهم نبود!

وقتی رفتم نزدیکتر چهره یه مرد پر از خونی بود که سرشو گذاشته بود رو فرمون.. .

بهش گفتم:- اقا بهوش هستید؟الان زنگ میزنم اورژانس لطفا طاقت بیارید.

که بعد نیم ساعت اورژانس پیداش شد گفته بود که جمجمش دچار مشکل وخیمی شده بوده و خوب که زودتر پیداش کرده بودم؛
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و بعد از اون پلیس اومد و یه سری سوال پرسید و رفتم خونه و موضوعو فراموشش کرده بودم..

از فکر در اومدم و با جای خالی آوش روبرو شدم، اه باز این پسره کجا رفت؟

رفتم بیرون تا یه دمنوشی مسکنی چیزی بخورم بتونم بخوابم!

این چند روزه همش میخورم میخوابم فردا باز باید کارمو باز شروع کنم.

وگرنه که کارم لنگ میمونه...

مرجان نشسته بود روبرو تلویزیونو و سرش تو گوشی بود، بی محابا زدم پس کلش بیشتر رفت تو گوشی و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
:آهای با کی هستی اینجوری تا گردن تو گوشی؟

با خشم برگشت سمتم و گفت:
-بیشعور کثافت گردنم درد گرفت هیشکه نیست بعدم، اول مژدگونی بده تا بگم کیه!

-اه مری اوس نشو کیه دیگه هوم؟؟؟

_
مرجان :- مردشور خودتو عاطفه هات!
و سری تکون داد و گفت:
- یاسی خانمه داره میگه احتمالا این چند روزه برای کار آنجلو برگردن ایران!

خبر خیلی خوبی توی این چند وقت

یاسمن خالم بود شوهرش ایتالیایی و ایرانی دورگه بود از طرف مادر ایرانی-
یه دختر گوگولی سه ساله داشتن که چشماش شبیه باباش سبز بود و بقیه صورتش به یاسی رفته بود اسمشو گذاشته بودند آریانا!

و داییم یاسین،زنش النا دخترعمه آنجلو میشد..

چقدر با مرجان مسخرشون میکردیم که اونا تو کشور غریب هم فامیل شدن

پاشدم و مرجانو ماچ گنده کردم و گفتم:

-واقعا ااا؟! خداجونم نیاز داشتم به یه خبر حال خوب کن، و سرخوش رفتم آشپزخونه!

که یهو برگشتم سمتشو گفتم:نگفتن کی میان؟

مرجان دربین غرغر از ماچی که کردمو میکرد.
گفت :
-یه دوماهی دیگه

با چشمای گنده شده گفتم:اوه چه دورر
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین