جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,553 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
به خودم اومدم و نگاه قابلمه سوخته کردم...تر زدی دختر.سریع پنجره و هود رو روشن کردم تا بوی سوختنی بره...

اما همینجور باز بو میومد.

مرجان اومد و دستم و گرفت و نچ نچی کرد و گفت:
-یه امروزی خواستی غذا درست کنی که اونم به لطفت سوزوندی نمیخواد، نمیخواد دستم به دامنت خودم می‌پزم‌؛ خوب نمیشه ولی خوب حداقل مثل تو نمیسوزونم...

سری تکون دادم و گفتم:وای مرجان چقدر وراجی میکنی، از بس حرف میزنی مادرشوهرتم یه راسته قورت میدیا!

چشمی نازک کرد و گفت:
-تو نمیخواد نگران زبون من باشی من از پس خودم بر میام..

و رفت آشپزخونه، که ادامه داد...
یه بسته گوشت چرخ کرده از فریزر در اورد و گفت:میخوام کبابی درست کنم با چیپس

-آخ جون!!!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
درسته غذارو سوزوندم ولی با این تلافیشو در بیار، مرسی و با دست بوس فرستادم و رفتم حیااط چند وقتی بود که درختا و گلا اب نداده بودم
گرچه اب بارون بود اما هوس کردم برم بیرون.

ساعتای۱۰.۱۱اینجاها بود هوای افتابی با سبزی حیاط صحنه قشنگی رو ایجاد گرده بود...

با لبخند رفتم و ابپاش رو پر کردم و رفتم سمت گلای عزیزم پارسال عید کاشته بودمشون...

گلای یاس و شبدر و رز قرمز و زرد

با یدونه درخت سیب قرمز امسال، نسبت به پارسال خیلی کمتر سیب داده بود.

درخترو از وقتی خونه رو خریدم بود صاحبخونه میگفت:این درخت رو یادگار کسی هست و قطعش نکنیم چون اونموقعها کسی که کاشته بودتش جونش به این یادگاری بسته بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تا اونجایی که دستم می‌رسید،دراز کردم که سیب بچینم که یهو آوش رو درخت پدید شد...

ترسیده رفتم عقب رو بهش با حرص گفتم:من هنوز به این‌جوری اومدنت عادت ندارم لطفا مثل ادم بیا!

با شیطنت گفت:
-اما من روحم نمی‌توتم مثل ادم بیاما.

-خب حالا هرچی ،فعلا همچین میگی روحی، انگار تاحالا بعنوان ادم زندگی نکردی، حالا بیا پایین میخوام سیب بچینم.

با اخم گفت:
-نمیام این درخت منه کسی جز منم ازش سیب نچیده!

با تعجب گفتم:درخت تو؟ اونوقت از کجا درخت تو شد؟

-از اونجایی که این درخت یادگاری منه!

چرا باید یادگاری این باشه؟
یهو یاد حرف صاحبخونه افتادم می‌گفت یادگاری یکیه اما از کجا معلوم اصلا آوش صاحبش باشه؟

رو بهش گفتم:اره یادمه صاحب اینجا خواست بفروشتش گفت یادگاری، اما نگفت یادگاری کی؛ بعدا من از کجا باید باور کنم برای توعه؟بیا پایین سیبمو بچینم!

-صاحب اینجا من بودم!اونی هم که اینجارو فروخت عموم بود بدون اجازه؛ این ویلای پدریم رو گذاشت برا فروش. به عمو که رسید نگاهش پر خشم شد...

وا چش شد؟کنجکاو شدم چرا از عموش عصبانی بود؟بهتره که نپرسم!

گفتم:باشه توهم دیگه هرچند قانع نشدم ایندفعه نمیچینم خوبه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_خوبه اما تو بچین اینو گفتم گه کسی دیگه جز تو سیب این درختو نچینه وگرنه عاقبت خوبی براش سراغ ندارم و شونشو انداخت بالا

_راستی یاسات خیلی قشنگن بوی ارامش بخشی دارن تازه باغچه رو هم قسنگ کردن

+اره اول رفته بودم من گل رز بخرم بکارم ولی چشمم به یاس و شبدر افتاد سریع خریدم..

که یهو خودش رو از درخت انداخت پایین
توهمین هول افتاد روی من کمرم صدای بدی داد
صورتم و دستمو همزمان اوردم بالا تا هولش بدم
بره که چشمام توی چشمای مشکیش قفل شده بود..

چشماش مثل قیر بود طوری که قرنیه وسطیش هم معلوم نبود فکر کنم باهم قاطی شده بودهم یجورایی ترسناک و قشنگ


انگار تو اون دوتا قیر داستم غرق میشدم اونم قفل شده بود رو چشمای متفاوتم و اروم شعری رو زمزمه کرد:

دل به دلدار سپردن

کار هر دلدار نیست

من به تو جان میسپارم

دل که قابل دار نیست...!

چه قشنگ!شاعر بود خبر نداشتمآ
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
گرچه اگر میموندیم کمر واسم نمیموند

بلند شدم و سرمو انداختم و نگاه گلا کردم و گفتم:
کمر واسم نذاشتی چرا انقد سنگینی؟مگه روح هم سنگین میشه؟به حق چیزای ندیده!

اونم انگار روش نمیشد نگاه کنه گفت:
-مثل اینکه توی حالت پدید اورده بودمآ!

+جدا از اون مثل اینکه شاعری هم میکنی اقا آوش شاعر کی بودی توو؟

وخنده شیطنت امیزی کردم..

_رشته دانشگاهم ادبیات بود

با تعجب گفتم:-واقعا؟حالا برای کدوم شاخه میخوندی؟

_دیگه تا سه تا ترم ادامه ندادم چون ربطی به کارم نداشت و زیر لب گفت:نذاشتن که ادامه بدم

رفتم تو فکر،نذاشتن؟چرا ؟کیا؟

اه به توچه اخه دختر!

رو بهش آهانی گفتم و سوالی نپرسیدم و راه افتادم برم داخل خونه اونم دنبالم میومد..عجیب بود کمرم دیگه، دردی نداشت.

وا مگه میشه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
احتمالا که شده این چند وقت شده ها نشد شد نشده ها شد

(شما فهمیدید چی گفت؟من که نفهمیدم!)

خواستم از پله ها بالا برم که یهو ناغافل برگشتم سمتشو و گفتم:
-ام فضولی نیستا اما یعد از انصراف چی خوندی؟

با تعجب گفت:
-ترسیدم چرا یهو مثل جن برمیگردی،بشین تا بگم...

نشستم اونم بغل دستم نشست،

خب موقعی که هنوز تو دانشگاه بودم بابام مرد؛ مامانم و خواهرم هم سوئیس بودن،بابام شرکت طراح داخلی خونه داشت بعد مرگش شرکت رسید به من منم که اطلاعات،زیادی از طراحی و این‌جور چیزا نداشتم حداقل تا وقتی‌که عموم شرکت رو نگه‌داری کنه منم تا کارشناسی ارشد خوندم، ولی زمانی که به خودم ،اومدم دیدم ای داد بی‌داد عمویی که فکر می‌کردم ،کمکم می‌کرده به بهونه ثروت اون شرکت هرماه
مبلغای کلونی از حساب شرکت خارج می‌شده و اوضاع بهم ریخت منم که دوستم حسابدار اونجا بود، تمام ماجرارو بهم گفت، اما باورم نشد تا
وقتی‌که رفتم و با چشم خودم دیدم اوضاع اصلا درست نیست...

فهمیدم اون عمویی که سالها برامون ادای ادم خوبارو در میورده در اصل دندون تیز کرده بوده برای شرکت...

حالم خراب بود از شرکت زدم بیرون و سوار ماشین شدم که برم خونشون خونه اوناهم دور از شهر خونه ویلایی بود...

به اینجای حرفش که رسید مکثی کرد و با غم گفت:
-عصبانی بودم پشت فرمون با سرعت زیاد هم رانندگی میکردم ترمز نگرفت و از جاده انحراف شدم بیرون احتمالا اینم یکی از کارای به حساب عمو بود...هه! بعدشم سر از خونه قبلیمون خونه ای که سر تاسر از بچگی پر خاطرات بود در اوردم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
دیدن تو و سر در اوردن از این خونه...

با ناراحتی زل زد تو چشمام و گفت:
-فرانَک میدونی ..ممکنه وقتی بهوش بیام حافظه ای که برای اینجا ثبت شده باشه رو توی ذهنم نیاد میترسم از یه دل که دیگه بهوس نیام و یه دل که دیگه نتونم به خاطر بیارمت...

غمگین شدم به اینجاش فکر نکرده بودم، در اصل بهتره بگم که نمی‌دونستم اینجوری می‌شه!
اصلا مگه من می‌تونم طاقت بیارم؟اگر آوش رو گم کنم... نه نه بابا بچه نیست که گم بشه

رو بهش با لبخند مثلا دلدار دهنده گفتم:
-هی،بد به دلت راه نده هرکی رو تو یادت بره نمی‌زارم منو یادت بره اوکی؟

به این حرفم خندید و انگار که یادش رفت گفت:
-اوکی خانم پشتک زن!

با چشمای گرد گفتم:
نکه من پشتک زنم آره؟؟
صبر کن تا بهت بگم کی درست پشتک میزنه واستا تا حالیت کنم پسره خیره سر!

از دستم فرار کرد و رفت خونه و زبونک انداخت و گفت:مگه از جونم سیر شدم وایسم؟

و رفت داخل..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
پشت سرش اروم میرفتم و با خودم میگفتم:

اے دل عاشـق بــاش

تــا دیــوانھ شوے

از جــان خـود بُگـذَر

تــآ جــانــانہ شوے

من عاشق شده بودم؟
عاشق یه روح؟
عاشق کسی که وجود خارجی نداره؟
عاشقکسی که نمیدونستم کی و چیه؟
حالا هرچی بود از این عشق، که خیلی قشنگ بود!

****

رفتم داخل مرجان هنوز در حال پختن بود کتلت هارو کباب کرده بود و حالا داشت سیب زمینی هارو سرخ می‌کرد رفتم اشپزخونه و گفتم:
-چه کدبانویی هم شدی دیگه وقت شوهرته ها باید برات استین بالا بزنم!

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-تو اولین نفری هستی که شوهر می‌کنی وگرنه باید یه دبه بزرگ بگیرم بندازمت ترشی خوب جا بیوفتی دوما اون اِصطلاح استین بالا زدن رو ترجیحا به مردها و پسرا میگن با اجازت!

اهمیتی به حرفش ندادم و گفتم:
-دختر پسر نداره بابا...

و بعدش یواشکی سیب زمینی برداشتم و گذاشتم دهنم از دید مرجان پنهان نموند و غیض نگاهم کرد و گفت:
-ناخونک نزن که هیچی گیر خوردن نمیاد!

لپشو کشیدم و گفتم:چششم مری جون

چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت :
-مری عمته دختره سه نقطه اصلا مگه تو ساعت ۳نباید تهران باشی؟هوم؟دیرت نشه بعد سر من غر بزنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
هیننن یهو یادم افتاد...
خاک برسرت دختر اونقد حواست به آوش بود، زمان رو هم فراموش کردی نچ‌نچ

همینجور غر‌غر می‌کردم و اماده میشدم... شلوار بگ ذغالیمو پوشیدم با مانتو راحتی که اکثرا تو دفتر ،میپوشیدم پوشیدم رنگ آبی طوسی بود حالت کتی بود،و تا بالای زانو زیرشم یه تاپ مشکی پوشیدم و استیناشو دادم بالا رنگش بهم ارامش ،میداد دوسش داشتم با یه مغنعه مشکی وکفش کتونی بندی همرنگ مانتوم؛
تیپ نه چندان رسمی بود تیپ های رسمی رو دوست نداشتم، اما خوب عادت بهشون کرده بودم و بیشتر هم توی دادگاه رسمی بودم...

بیرون رفتم و نگاه ساعت مچیم کردم ساعت ۱۱.۳۰بود رو به مرجان گفتم:
-مرجان بیار نهار منو که الان باید برم.

-بابا چته؟الان؟این‌موقع؟تازه صبحونه خوردی برات میپیچم توی ساندویچ رفتی بخور

باشه ای کردم و منتظر موندم تا لقمه بگیره یهو آوش رو بهم گفت:
-زود برمیگردیا حوصلم سر میره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ابرومو انداختم بالا و گفتم
_توکه این همه حوصلت سر نرفت حالا هم سر نره چیکار من داری؟

-اخه اونموقع یکی بود هی سر به سرش بزارم سر به سر دوستت هم نمیشه گذاشت ترسوعه فرار میکنه...

با ابرو های بالا اومده گفتم:
-اِه پس که اینطور! باشه بهونت قابل قبوله!

با دست پاچگی گفت:
-هی اصلانم بهونه نبود!

ریز خنذیدم و گفتم:باشه باورم شد.

مرجان ساندویچ رو گذاشت تو پلاستیک و داد بهم و ازش خداحافظی کردم ،همینجور آوش یه تیکه حرف میزد که بهونه نیست و این چیزا...

دیگه به ماشین رسیدیم گفتم:
-باشههه فهمیدم دلت برام تنگ میشه زود میام و چشمکی زدم و رفتم تو ماشین...

-کی گفته دلم برات تنگ میشه؟اصلانم این طور نیست بعد به خودش اشاره کرد و تک خنده ای کرد و گفت:
-من؟نه اصلا!

با خنده خداحافظی باهاش کردم و رفتم...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین