جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,532 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
(آوش)

من؟من دلتنگ اون دختره دو چشم رنگی شده بودم؟
منی که داخل بدنمم حتی نبودم
چطور اخه؟چرا باید اینجوری میشد؟
چرا بهش دل بستم؟
اگه فردا پس‌فردا بهوش بیام و حافظم از دست بره چه خاکی تو سرم بریزم؟
چرا باید حالا که یه، روحم عاشق بشم؟
عشق؟هه کلمه ای که اصلا اعتقادی بهش نداشتم اما حالا مث سگ پشیمونم...

خدا این دیگه چه بلایی بود سرم اوردی؟عاشق شدن با حالتی که روح هستی!

بهترین جک سال!

اه خفه شو توهم دیگه..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
میترسم، میترسم از روزی که پاشم و دیگه نبینمش اره من آوش ساده بهش دل داده بودم ،اونو دیگه نمی‌دونم ولی به‌هرحال امروز برگشت بهش می‌گم؛ من‌که این‌روزا کم‌کم دارم علائم حیاتی جسمم خوب میشه مطمانم همین روزاست بهوش بیام...
باید تا وقتی‌که دیر نشده حسمو بهش بگم حس واقعیمو!

«باهر چه عشق نام تورا می‌توان نوشت

باهرچه رود نام تورا می‌توان سرود

بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را

با دست های روشن تو می‌توان گشود!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
(فرانک)

ساعت ۷بود که دیگه زدم راه بیام خونه توی دلم شور و هیجانی بود،دلم برای آوش تنگ شده بود...
هی توی دفتر حواسم پیش اون بود.
تازگی ها بهش پی بردم که چقدر دارم عاشقش میشم!
واقعا مسخرست عاشق یه روح شدن...
ولی بهش اعتقاد پیدا کردم!

دوست دارم بهش بگم چی تو دلمه ولی این خجالت لعنتی نمی‌زاره!

صبح ساعت ۵‌ بلند شدم باید زود میرفتم واسه تحقیق مقتوله!

بریم واسه‌ی ماجراجویی!

آوش خوابیده بود بیدارش نکردم که هی بگه زود بیا چون با دیدنش هی وسوسه می‌شدم!

عذادار بودن باید یه چیز تیره می‌پوشیدم!
شلوار لی گشاد آبی تیره ای با مانتو موهر سرمه‌ای زیرشم یه تاپ مشکی با کفش های ال استار مشکی سفید و مغنعه مشکیمو پوشیدم، طبق معمول کیف دستی ،بزرگ مشکیمو برداشتم.

اوه‌اوه؛ یادم رفت لنز هامو بزارم برگشتم ،توی اتاق که دیدم آوَش بیدار شده بود: لبخندی زدم وصبح بخیری گفتم و بهش گفتم که لنزامو جا گذاشتم...حرف لنز رو که شنید اخم کرد،چند وقتی که باهم بودیم از لنز خوشش نمی‌ومد و نمی‌ذاشت زیاد بزارم فقط مواقعی که بیرون می‌رفتم...
اومد جلو و گفت:
-تا کی میخوای لنز بزاری و چشمای الماسیتو قایم کنی؟هوم؟

نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
-الان نه آوش!موقعی که امادگیش رو داشته باشم لنزامو می‌زارم کنار!اما الان هیچ‌جوره نمی‌تونم...ببخشید باید برم!

سریع لنزارو گذاشتم و برگشتم سمتش؛دلخور بود ازم نمی‌تونستم با دیدن قیافه این شکلیش برم...سریع بوسی روی گونش زدم ابرومو بالا انداختم و با لحن ته‌مایه خنده گفتم:
-کله رنگیه من ناراحت نباش ،دیگه؟

-کله رنگی؟خودتم خوبه کله رنگی هستیا!

-ای بابا بخند تا من برم اگر نخندیدی پامو از در نمی‌زارم بیرون!

برقی تو چشماش نشست و گفت:
-جدی؟؟یعنی من اگر نخندم نمی‌ری بیرون؟پس باشه من دیگه اصلا نمی‌خندم!
و پشت حرفش زبونشو در اورد..بچه‌ی تخس!

با حرص و داد اسمشو صدا زدم
که خندش گرفت و گفت:
-باشه،باشه الان هیولای درونت فعال میشه منو میخوره اینم خنده!خوب شد، حالا؟ برو، ولی زودتر میای ها!

دوتا انگشم زدم بغل سرم و گفتم:
-چشم جناب،راس ساعت۳خونه تشریف میارم خوبه؟؟

سری از روی رضایت تکون داد و گفت:
-اوهوم خوبه!

رفتم بیرون و صبحونه ای برای خودم چیدم و خوردم ساعت۷شده بود...

خداحافظی کردم و پیش به‌سوی باز کردن ماجرا!

خونه مقتول رو به سختی پیدا کردم
خونشون توی روستاهای نزدیک شمال بود،یه‌جورایی نزدیک خونم...
ولی چون ادرسو نمی‌دونستم طول کشید...محله سوت و کوری بود شاید بخاطر اینکه اول صبحه!

ولی نه بابا ساعت ۱۰بود کسی تا ساعت ۱۰دیگه نمی‌خوابه که!
بیخیال اینا شدم و در زدم آیفون نداشتند
صدای ضعیف پیرزنی اومد:

-کیه؟ننه جان؟صبر کنین الان میام!

در باز شد و قیافه پیرزن چروکیده و مهربونی تو در نمایان شد داغ دخترش کمرشو خم کرده بود؛

رو بهش با لبخند گفتم:
-سلام صبحتون بخیر عذر میخوام مزاحمتون شدم،منزل سعادتی؟

_سلام دخترم خواهش میکنم؛بله منزل سعادتی شما؟

-اول اینکه تسلیت میگم بابت فوت دخترتون،من فرانک پناهی،وکیل خودتون و دختر مرحومتون زهرا سعادتی هستم اومدم با دخترتون زهره چندتا سوال جزئی بپرسم اجازه هست؟؟

نگاهش رنگ مهربون به خود گرفت و مغموم گفت:
-خیلی ممنون مادر جان،البته دخترم خونه خودته بفرما داخل ،ولی فکر نکنم زهره تمایلی به صحبت کردن داشته باشه!

لبخند ارامش بخشی زدم که خیالشو راحت کنم و گفتم:
-خواهش میکنم،اما اجازه بدید شاید دخترتون خواستند حداقل برای پایمال نشدن خون خواهرش کمکمون کنه!

توی حیاط بودیم و داشتیم داخل خونه میشدیم اینارو بلند می‌گفتم تا به گوش دخترش برسه!

حیاط دلبازی داشت-توی باغچشون درخت پرتقال و گل های محمدی صورتی خوشبویی داشتو بوی اب و هوای مرطوب!

رفتم داخل خونه روی مبل تکی نشستم...
بهم گفت:
-دخترم همینجا بشین تا برم چیزی بیارم.

سریع گفتم:
-نه مادرجان بشینید،برای خوردن نیومدم و وقت کافی ندارم اگه میشه بگید دخترتون کجا هستش؟

_باشه دخترم،حداقل این شیرینیهارو بخور و دستشو دراز کرد طرف میزی که برای دختر مرحومش چیده بود دختر قشنگی داشت..چشمای سبز و لب و دهن معمولی اما قیافه گیرا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تو همین فکرا بودم میرفتم سمت ماشین امروز پارکینگ پر بود منم که جایگاه مخصوص نداشتم ،ماشینو گذاشتم پشت ساختمون دفتر...

سرو صدایی توجهمو جلب کرد؛
چندتا پسر مسـ*ـت و علاف یه دختر بیچاررو دوره کرده بودن هوا تاریک بود و چهره هاشونم قابل دید نبود صحنه‌‌رو که دیدم اعصابم خورد شد و داد زدم:

-هوی بیشرفای...(متاسفانه فوش مجاز نیست دوزتان) زورتون به یه دختر ضعیف‌تر رسیده؟اگر راست می‌گین با هم قد خودتون در بیوفتین.

به‌سمتشون حرکت کردم یه رهگذر دیگه رو که دختر ۱۶.۱۷ساله می‌خورد بهش اشاره کردم بیاد...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اونم با ترس و تعجب سری تکون داد و کیفمو گرفت ،رفت عقب...

مغنعمو راست کردم و سمتشون رفتم.
قدم کوتاه نبود 171بودم قد بلند محسوب میشدم. یکی از اون مسـ*ـت و پاتیلا اومد جلو و هرهر خندید و گفت:

-بچها بیاین اینجا بهتر از اون پیداش شده ؛و با چشماشون داشتن غورتم میدادن...

از این یکنواختی خستم شد و همین‌جور که به ریش همدیگه می‌خندیدن و می‌اومدن سمتم ناغافل
محکم با پام چرخیدم و زدم تو چَک و پوزش ،از دماغش خون اومد و لعنتی گفت، اخی طفلی!

دومی اومد از پشت گرفتم و دستشو اورد دور کمرم قفل کرده بود از این حرکت بشدت تنفر داشتم برای همین سریع مچ دستشو گرفتم و برگردونم سمت خودم و با زانو جایی که نباید میزدم زدم، خوب بدرک که زدم والا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ترتیب این دوتارو دادم و دوتای لاشخور دیگه‌شون اومدن این دوتا انگار یه‌چیزایی حالی‌شون بود...

پوزخندی زدم و گفتم:
-نه مثل اینکه حداقل یه چیزایی حالیتونه،بعد یهویی غافلگیرشون کردم وسرشونو زدم تو سر همدیگه و با مشت تو گوش دوتاشون زدم سر گیجه گرفتن مسـ*ـت بودن کار،منو هم راحت کردن و اخرین نفرشون...
تنها کسی که نفرت داشتم ازش، هه چه جالب این‌جا هم بود..

ما تو موقعیت‌های خیلی مشابه‌ای باهم بودیم

رو بهش پوزخند زدم و گفتم:

-,بــه جناب سیاوش! و خندیدمو و یقشو گرفتم و با تمسخر گفتم:
-خیلی جالبه نه؟تو خیلی موقعیت‌ها اینجوری همو دیدیما!

اونم انگار باورش نمی‌شد من باشم بعد این‌همه سال ناباور لب زد و گفت.:
-فرانک؟تو؟اینجا؟چقدر بزرگتر شدی دختر باورم نمیشه!!!

لبخند مهریونی به روش زدم و محکم کوبیدم تو دهنش و با جدیت و گفتم:
-اسممو تو دهن کثافتت اوردی نیووردی وگرنه حسابت با کِرام و الکاتبینه!!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و اون دختررو از بینشون اوردم بیرون یهو دستم

کشیده شد سیاوش بود.. همونی که زندگیمو سیاه

کرده بود تو ۱۷سالگی بزور میخواست باهام عقد کنه!

اینکه هنوزم عوض نشده بود اون که پسر دوست

بابام بود اونی که زندگیمو سیاه کرد اما به

خواستش نرسید بعد اونروزا که قصدش بود بهم

ازار برسونه افسردگی شدیدی گرفته بودم به حدی

که چند جلسه زیر نظر روانپزشک میرفتم ..

از فکر در اومد و نگاه سردی بهش انداختم و ابرومو دادم بالا و گفتم:_چیه؟میبینم که مثل

همون وقتایی!هه انتظاریم نمیره و فرقی به حال

من نمیکنه چون از خودتت قیافتت صدات

ریختت تنفر دارم تنفررر میفهمی؟حالام گمشو از

سرراهم کلی کار ریخته سرم حوصله یاداوری گذشته رو ندارم...!

_فرانک میدونم ازم متنفری اما ازم توضیح نخواستی میخوام بهت بگم اما نذاشتی بزار بگم...

دستمو محکم گذاشتم رو دهنش که حرفش قطع

شد و همینجور به عقب حلش میدادم و گفتم.
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
:+من ازت توضیح خواستم؟نچ!پس برو رد کارت
درضمن خانم پناهی هستم کسی بهتون اجازه نداده به اسم کوچیک صدا بزنید

انقد پاگیر من نشو و سریع از دختره کیفمو گرفتم

۰۰ و سمت ماشین رفتم اه اعصابم با دیدن اون غوزمیت بهم ریخت..

وقتی رسیدم بوق بوق زدم تا مرجان بیاد باز کنه حوصله نداشتم برم پایین باز کنم

درو که باز کرد سربع پیچیدم داخل و داد مرجان بالا رفت:_دختره ی چشم سفید عوض دستت دردنکنه برام گاز میدی؟باز کی پاچتتو گرفته؟

از ماشین پیاده شدم و قیافه عصبانی و گرفتمو دید و گفتم:+همونی که زندگیم سیاه کرد..سیاوش رو دیدیم

مرجان هم اون اشغالو خیلی خوب میشناخت یهو صدای اوش یغل گوشم که با خشم گفت:_سیاوش کدوم خریه؟

+یه ننه مرده عوضی

مرجان اخمی کرد و گفت:اون عوضی رو برای چی دیدی؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تمام قضایا رو براش تعریف کردم که آوش گفت:_تو کارت اینه که واسه همه دل بسوزونی؟اخه دختر من به تو چی بگم؟اگر اتفاقی برات میوفتاد چیکار میکردی

مرجان:_دختره‌ی کم‌ عقل نمیگی ۵تا ادم مسـ*ـت و پاتیل با یدونه دختر چه ها که نمیکردن؟باز سر خورد بلند شدی رفتی که بشی سوپر من؟

بلند خندیدم و گفتم:سوپرمن؟نبابا

ولی کیف میکنی چه خواهر بزن بهادری داری؟

خندید و گفت:باید بهت بگیم فری کماندو

با حرص و بلند اسمشو صدا زدم

دوید رفت داخل خونه منم با خنده برگشتم طرف

آوش و بادیدن اخماش خندمو خوردمو و با

لحن لاتی واری که بهم نمیخورد که سعی داشتم از اونحالت درش

بیارم گفتم:_اخمتو وا کنا و بعد سریع لپش رو کشیدم و از دستش فرار کردم و بلند طوری که مخصوصا اون بشنوه گفتم:+بعداباهات حسابی حرف دارم آقای حسود!


اقای حسود؟!واقعانم بهش میومد

رفتم داخل و داد زدم +اوممم مری جونم چه کرده دلارو دیوونه کرده چه بویی راه انداخته

رفتم پشت اپن و گفتم ببینم ایندفعه دیگه چه هنری از خودت نشون دادی؟هوم؟بگو ببینم

:_ورپریده چته کپکت خروس میخونه؟هیچی ایندفعه قرمه سبزی درست کردم

_واقعــــا من عاشق قرمه‌م یه بشقابم برامن بعد شام بیار

صدای اوش بود که با هیجان بغل گوشم حرف میزد

زیر لب گفتم:+امری نباشه عالیجناب؟

:_نه دیگه همین

پرویی نثارش کردم و رو به مرجان گفتم میرم لباس عوض کنم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
آوش هم همینجور راست به راست دنبالم میومد رو بهش با چشم غره گفتم:+تعارف نکن بفرما داخل

و اونم پرو پرو اومد

دهنم از این همه پرروییش باز شده بود که با دستش چونمو برد بالا و دهنمو بست و گفت:_دهنتو اونجوری باز نکن الان مگس میره توش دیگه باید راهی بیمارستان بشیم

و چشمکی زد

رو بهش گفتم:+ادم یه این همه پرویی تو ندیده بودم که به لطفت دیدم دوما میخوام لباس عوض کنم حداقل روتو کن اونور

باز شیطون شد نگاهش ومثل بچهای تخس نه‌ای گفت..

هوفی کردم و لباسایی که میخواستمو برداشتم و رفتم سرویس بهداشتی اتاقم تا عوض کنم گرچه سخت بود ولی شد دستامو شستم رفتم بیرون آوش هم همینجور چونشو گذاشته بود رو دستش و منتظر منو نگاه میکرد

رفتم جلو آینه و لنز هارو برداشتم و
آخیشی گفتم واقعا چشمام میسوخت با اینا ولی طاقت فرسا بود

آوش گفت:_خوب دختر خوب مگه مجبوری وقتی خودت دوتا الماس رنگی داری زیر رنگ قهوه ای قایمشون میکنی؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین