جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,532 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
هوفی کردمو و گفتم:+خوشم نمیاد هی زل بزنن تو چشمام

اونم متفکرانه گفت:دلیلت منطقی بود..

من من کرد و ادامه داد:_ولی قبل هرچیزی میخوام یه اعترا...

که مرجان درو باز کرد و باعث شد آوش حرفش قطع کنه اه دختره‌ی احمق همیشه بد موقع مزاحم میشه با خشم نگاهش کردم و گفتم چیه؟؟؟

تعجب کرد از عصبانیتم گفت:«چیزی نیست بابا بیا شام الان یخ میکنه»

اه نذاشت بگه اوش چی میگه رو بهش گفتم الان میام برو

رفت و سریع رو به آوش گفتم:+تو چی میخواستی بگی هوم؟

_چی؟عان هیچی دیگه ولش کن حرف مهمی نبود

آهانی گفتم و از فضولیم کم نشد یعنی چی میخواست بگه که اعتراف بود؟ن..نکنه اعتراف اینکه دوسم داره رو؟

نبابا دختر هول برت داشته توهم زدی

رفتم بیرون و سر میز نشستم همش در حال خوردن فکر آوش بودم

آخر سر یواشکی یه بشقاب هم برای آوس بردم توی اتاق نبود..خواستم بر گردم که توی چهار چوب در دیدمش

لبخند خسته ای زد و گفت:_میبینم که به قولت عمل کردی خانوومم

خانوم رو که گفت یجوری شدم ته دلم قیلی ویلی رفت..

گذاشتم بشقابو رومیز و سرمو انداختم پایین تا متوجه حالت صورتم نشه
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و دوییدم تا فرار کنم از فضای اونجا که دستمو گرفت و نگهم داشت اروم تو گوسم زمزمه کرد:_قد تموم پروانه های دنیا دوست دارم

یه لحظه انگار قلبم وایساد سرمو اوردم بالا و به چشماش که برق میزد از خوشحالی نگاه کردم و گفتم

:+منم..

مرموز خندید و گفت_منم چی؟چرا حرفتو نمیگی؟

نگاه چشماش نکردم و اروم لب زدم:+منم چیز...:))

اونم خندبد و گفت:_پس منم چیز..
و دوییدم بیرون و پیش مرجان دستمو گذاشتم رو قلبم و هوفف خدایا؟الان این اعتراف بود؟چه اعتراف قشنگی هم بود لبخند بزرگی زدم و توی رویاهام با آوش سیر میکردم که یهو مرجان پس کله‌ی محکمی حواله‌م کرد دختره‌ی نفهم

_هوی به حول قوه الهی هم دیوونگیت عود کرد خدایا توبه و دستشو با ادا دندون گرفت

بهش توجه نکردم و باز لبخند زدم وای چه حس شیرینی بود.°°!

رفتم اتاق که بشقابو بردارم دیدم رو تخت خوابش برده اوخیی چه گوگولی تو خوابه بااون موهای رنگی طوسیش

آروم بشقابو برداشتم و سریع اتاقو ترک کردم و رفتم بشورمش

مرجان هم رفته بود بخوابه
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
منم بعد رفتم مسواک بزنم و بخوابم ،هنوز روی تخت خوابیده بود دلم نیوم بیدارش کنم رفتم تا لحاف و تشک بیارم که دستی دور کمرم حلقه شد جا خوردم که صدای آوش بغل گوشم اومد:_کجا؟وقتی جات تو تخت دقیق داخل قلبمه؟

خندیدم و گفتم :+آخه خوابیده بودی دلم نیومد بیدارت کنم

اونم چیزی نگفت و دستمو کشید و هردومونو پرت کردیم رو تخت که تخت هم صدای بلندی داد خندید گفت:_از دستمون عصبانی بوداا

منم خندیدم و بیشتر رفتم تو بغلش

برام عجیب بود روحی که بغل داره و جالب تر از اون گرم و ارومه همونجا راحت خوابم برد

لذت بخش ترین خوابی بود که تو عمرم چشیده بودمش!

صبح با احساس خفگی که بهم دست داد بلند شدم دست آوش دور گردنم گره خورده بود مثل وقتیکه بچه ای محکم اسباب بازیشو گرفته داشتم خفه میشدم

نیشگونی از دستش گرفتم و هولش دادم عقب که صدای داد کوچیکشو شنیدم خابالو حتی به خودش زحمت نداد چیه فقط منو بیشتر به خودش چسبوند صداش زدم فایده‌ای نداشت

مثل اینکه باید دست به کار میشدم,

پاش رو اول محکم با پام جدا کردم و دستامو ازاد کردم و گوششو محکم کشیدم که صدای آخ و اوخش بلند شد و بالاخره جناب قطبی از خواب دل کند
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
با اخم نگاهش کردم و گفتم:_چقد میخوابی مگه کمبود خواب داری هرچی صدات میزنم هرچی نیشگون میگیر هیچی به هیچی جناب خوشخواب

اونم هنوز انگار تو خوابش سیر میکرد گفت:_ای خدا ببین کیو به ما دادی از این به بعد هرموقع صبح باید اماده به دست زره بپوشم مبادا این دختره‌ی خشن کار دستم بده اخ اخ ببین گوش نازنینمو چطور کشیدی که قرمز شده و با لحن زنونه‌ای چشم غره رفت و گفت دختره‌ی چشم سفید که دست رو اقا بالاسزت بلند میکنی آره؟‌‌....

+آوش حس نمیکنی چرا تا الان پیرزن نیسی و همینجور غرغر میکنی

_وا دختر این چه حرفیه واه واه دخترم دخترای قدیم هزارتا رنگ عوض میکردن

+ دوست نداری برو دخترای قدیم افتاب پرست رو بگییر ایششش

و رومو کردم اونور برم دسشویی
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چشمام امروز آبی دریایی پررنگ بود و سبز تیره وای چه باحال جنگل و دریا باهم یوهاااهاااهاا

بقول مرجان من سهم همه رو خورده بودم با رنگ چشمام

بعد از انجام عملیات مورد نظر رفتم بیرون که آوش گفت:_یاده رمانها افتادم پری یه دل میگه دختر چشم جنگلی یه دل میگن دختر چشم دریایی

اینارو با ادا میگفت و منم بهش میخندیدم و گفتم:+وا آوش رمان میخونی؟به حق چیزای نشنیده

_مگه رمان مخصوص دختراست؟بعله که میخونم و دست به سی*ن*ه راه افتاد سمت دسشویی

پشمامم روح هاهم صورتشون رو میشورن اصن مگه میتونن لمس کنن؟؟

که یهو آوش اومد و گفت:_اهه یادم رفته بود لمس نمیتونم کنمآا و مثل خنگا خندید

و منم عین اسکولا نگاش کردم

تورو خدا نگاه کن دوتا خنگ پای همدیگه بیوفتیم چی میشهه

نچ نچی کرد و رفت بیرون منم پشت سرش راه افتادم مرجان هنوز بیدار نشده بود بهترر حالا راحتتر میتونسم با آوش حرف بزنم

به میز صبحونه قشنگ چیدم و بهش گفتم بیاد بشینه و با دیدن میز خندید و گفت:
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_اوفف چه تدارکاتی هم دیدی چه دست و دلباز به حرفش هردومون خندیدیم که صدای مرجان پارازیت انداخت وسط:_فرانک باز دیوونه شدی اول صبحی میزنی زیر خنده؟باید ببرمت پیش یه دعانویس التوبه

بازم به حرف مرجان خندیدم که چپ چپ نگاهم

کرد و آوش با خیال راحت تکیه داد و گفت با

خیال راحت غذاتو بخور من روحم ترجیحا نه؟!پس روح غذاهارو میخورم با تعجب بهش نگاه

کردم که یه تیکه نون برداشت دستش گرفت ولی اون تیکه سالم سرجاش بود و گفت:_مثلا اینجوری روح غذا شامل منه اوکی؟

سرمو تکون دادم و هرسه مشغول خوردن شدیم...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
یک ماه گذشت..و همچنان با آوش بودم

به دوری همدیگه طاقت نمی آوردیم!

وابسته ی همدیگه شده بودیم شدید!

طوری که مرجان هم مشکوک شده بود!

تو دفترم نشسته بودم و به آینده این کار فکر میکردم

اخر و عاقبتم با یه روح عاشق چی میشه؟

به کجا میرسه؟

اصلا دوست ندارم در باره نبودن آوش فکرشم کنم
سرمو تکون دادم تا افکار منفی دور شن ازم

رفتم طرف پرونده ها پرونده ای این یه هفته ذهنمو مشغول کرده بود که خیلی مشکوک و تراژدی بود...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
درباره دوتا دختر دوقلو بودن که به اشتباه یکیشون جای اون یکی مورد دست درازی و قتل قرار گرفته بود

اما چرا اشتباهی؟و به چه دلیلش باید برم اداره اگاهی نیاز یه توضیحات بیشتری دارم-

سردرگم بودم برای همین وسایل روی میز رو جمع کردم و اماده شدم برم آگاهی...


ماشینو جای مناسبی پارک کردم و وارد شدم موبایلمو گرفتن و رفتم اتاق مسئول پرونده..

میشناختمش چون قبلا هم یه چند باری اومده بودم پیشش سرگرد رادمهر بود شهریار رادمهر..

(بچها یه چیزی اگر اسمی اتفاقی در واقعیت متوجهش شدید کاملا تصادفی هستش و یهویی تصمیم بر انتخاب اسم و فامیلی ها بودند)
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
وارد شدم و سلام گرمی باهم کردیم

نشستم و گفت که دوتا چای بیارن

و رو بهم با حالت سوالی گفت:_چیشده که باز تشریف اوردین؟

+میدونید اخه برای پرونده جدیدم خیلی مشکوک بودم اومدم که کامل و با جزئیات برام بگید چیشده تا بهتر موضوعو درک کنم اگه میشه کمکم میکنید؟

_کمک که حتما ولی درباره کدوم پرونده؟

+همون دوقلویی که اشتباهی بجای خواهرش به قتل رسیده!

_اها صبر کنید الان براتون میارم ..

همونطور که به سمت پرونده ها میرفت گفت:_اتفاقا منم از دیشب تاحالا درگیرش بودم مثل یه پازل ۱۰۰تیکس که هیچکدوم بهم نمیچسبن..

پرونده رو اورد و گفتم:+همینطوره خیلی گیج کنندس
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و پرونده رو باز کردم:نام:زهره سعادتی نام خواهر:زهرا سعادتی

-مقتول که زهرا بود به قتل رسیده بود قبل مرگش ضبط صوت گوشیشو روشن کرده بوده و پلیسا اون اطراف دیدن که اونایی به قتل رسوندنش بین مکالماتشون اسم خواهرش زهره میومده و فکر میکردن زهره رو گرفتن در حالی که زهرا اون روز از شانس بدش شناسنامه خواهرش زهره تو کیفش بوده و قاتلا اشتباهی اونو به قتل رسوندن و اینکه تا الان زهره نگفته چرا میخواستن به قتلش برسونن

بیچاره خواهرش به طرز فجیهی مرده بود...

درحالی که جنازش بیرون از شهر یه جای پرت بهش دست درازی شده و اخرم زنده زنده سوزوندنش

طفلی خانواده ی داغدارش چی میکشن

با عصابی داغون بقیه پرونده رو گشتم چیزی نبود..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین