جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,524 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چند وقتی که باهام بودیم از لنز خوشش نمیومد و نمیزاشت زیاد بزارم فقط مواقعی که بیرون میرفتم

اومد جلو و گفت:_تا کی میخوای لنز بزاری و چشمای الماسیتو قایم کنی؟هوم؟

+الان نه آوش!موقعی که امادگیشو داشته باشم لنزامو میزارم کنار!اما الان هیچجوره نمیتونم..
ببخشید باید برم

سریع لنزارو گذاشتم و برگشتم سمتش؛دلخور بود ازم نمیتونستم با دیدن قیافه این شکلیش برم

سریع بوسی روی گونش زدم ابرومو بالا انداختم و با لحن ته مایه خنده گفتم:+کله رنگیه من ناراحت نباش دیگه؟

+کله رنگی؟خودتم خوبه کله رنگیی هستیا!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_عی بابا ببخند تا من برم اگر نخندیدی پامو از در نمیزارم بیرونا

+جدی؟؟یعنی من اگر نخندم نمیری بیرون؟پس باشه من دیگه اصلا نمیخندم

و زبونشو در اورد..بچه‌ی تخس!

با حرص و داد اسمشو صدا زدم
که خندش گرفت و گفت:_باشه باشه الان هیولای درونت فعال میشه منو میخوره اینم خنده!

خوب شد حالا؟ برو ولی زودتر میای هاا!

دوتا انگشم زدم بغل سرم و گفتم:+چشم جناب
راس ساعت۳خونه تشریف میارم خوبه؟؟

_اوهوم خوبه!

رفتم بیرون و صبحونه ای برای خودم چیدم و خوردم ساعت۷شده بود
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
خداحافظیی کردم و پیش بسوی باز کردن ماجرا!

خونه مقتول رو به سختی پیدا کردم

خونشون توی روستاهای نزدیک شمال بود

یجورایی نزدیک خونم

ولی چون ادرسو نمیدونستم طول کشید
محله سوت و کوری بود شاید بخاطر اینکه اول صبحه!

ولی نه بابا ساعت ۱۰بود کسی تا ساعت ۱۰دیگه نمیخوابه که!

بیخیال اینا شدم و در زدم آیفون نداشتند
صدای ضعیف پیرزنی اومد

_کیه؟کیه؟صبر کنین الان میام!

در باز شد و قیافه پیرزن چروکیده و مهربونی تو در نمایان شد داغ دخترش کمرشو خم کرده بود
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
سلام صبحتون بخیر عذر میخوام مزاحمتون شدم،منزل سعادتی؟

_سلام دخترم خواهش میکنم؛بله منزل سعادتی شما؟

+من فرانک پناهی،وکیل خودتون و دختر مرحومتون زهرا سعادتی هستم اومدم با دخترتون زهره چندتا سوال جزئی بپرسم اجازه هست؟؟

نگاهش رنگ مهربون به خود گرفتم و مغموم گفت:_البته دخترم خونه خودته بفرما داخل ،ولی فکر نکنم زهره تمایلی به صحبت کردن داشته باشه!

+لبخند ارامش بخشی زدم که خیالشو راحت کنم و گفتم:+خیلی ممنونم،اما اجازه بدید شاید دخترتون خواستند حداقل برای پایمال نشدن خون خواهرش کمکمون کنه!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
توی حیاط بودیم و داشتیم داخل خونه میشدیم اینارو بلند میگفتم تا به گوش دخترش برسه!

حیاط دلبازی داشت-توی باغچشون درخت پرتقال و گل های محمدی صورتی خوشبویی داشتو بوی اب و هوای مرطوب!

رفتم داخل خونه روی مبل تکی نشستم..

_دخترم همینجا بشین تا برم چیزی بیارم

+نه مادرجان بشینید،برای خوردن نیومدم و وقت کافی ندارم اگه میشه بگید دخترتون کجا هستش؟

_باشه دخترم،حداقل این شیرینیهارو بخور و دستشو دراز کرد طرف میزی که برای دختر مرحومش چیده بود دختر قشنگی داشت..چشمای سبز و لب و دهن معمولی اما قیافه گیرا!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ممنونی گفتم و گذاشتم تو دهنم

اتاقی رو نشونم داد و گفت:_اتاق زهرم اونجائه مادر!

به طرف اتاق رفتم در زدم صدای آروم بیا داخلی شنیدم

عجیب بود که منو راه داده بود داخل...

رفتم داخل روی تختش کز کرده بود سرشو گرفت بالا چهرش با خواهرش مو نمیزد-نه خب دوقلوئن انتظار داری مثل هم نباشن دختره‌ی اسکل؟-خب حالا توعم..

بهش میخورد 20.21سالش باشه؛قیافشون عین هم بودن ولی با این تفاوت که چشمای این زهرهه خون بارون بود از بس گریه کرده بوده..

+سلام من وکی...

_سلام خودم میدونم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چه دختر بی ادبی عه عه راست راست حرفمو قطع میکنه حیف که کارش داشتم!

+پس اینم میدونید برای چی اینجام دیگه؟

_اره میدونم،تصمیمو هم گرفتم هراتفاقی هم برام بیوفته دیگه برام مهم نیس!

+منظورتون چیه؟احیانا تهدیدتون کردن که چیزی نگید؟

_بله،راستیش من حسابداری میخونم و خواهرم هم برای معماری میخوند؛ما دوتا توی تهران درس میخوندیم..من از طریق یکی از همکلاسیهام با یکی آشنا شدم که در اصل پسر بود با ظاهری دخترونه حتی اون تغییر صداهم میداد اما و دوجنسه نبود

+چی؟چرا باید خودشو اینشکی در می اورد؟

_میگم براتون اونجاشم،این پسره بدلیلی از دخترها متنفره دلیلش اینه که وقتی بچه ۵و۶ساله بوده پدرش جلوی چشم مادرش و خودش به مادرش خ*یانت میکرده و سر مادرش هَوو میاره،اینم وقتی بزرگ میشه کینه انتقام توی دلش بزرگ و بزرگتر میشه بطوری که حتی پدر خودش و نامادریشو هم به طرز فجیهی میکشه.!

ناباور بهش نگاه کردم که باز ادامه داد
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
_البته منم اینارو از خودش نشنیدم بین حرفاش که با گوشی با طرف پشت خط حرف میزد فهمیدم...

_البته اون منو برد توی گروهش که کمکش کنم دختر هایی که مورد نظرشن رو خام کنم و اون کارشونو بسازه ...اما قبول نکردم تهدیدم میکرد و نادیده میگرفتم...

نمیدونست که خواهر دوقلو دارم...

اونروز توی خونه مونده بودم و کلاسامو لغو کرده بودم،

زهرا شناسناممو توی کیفش داشت و میخواست برای کتابخونه تمدیدش کنه چون قیافمون یکی بود شناسنامه خودشو گم کرده بود و نیاز داشت به یه شناسنامه

اوناهم از خونمون تعقیبش کردن و خفتش کردن خواهرمو و....

به اینجاش که رسید نتونست ادامه بده و زد زیر گریه..

ناراحت دستشو گرفتم و گفتم:+تسلیت میگم،من تا جایی که میتونم کمکتون میکنم تا مجرمو بگیریم...

رفتم بیرون و ضبط گوشیمو خاموش کردم..یسس اینهه...قبل از اینکه وارد بشم ضبط رو روشن کردم که بعدا زیر حرفش نزنه...


این پروندم هم تموم شد و با کمک پلیسا و همچنین رادمهر تونستیم قاتل رو بگیریم تاحالا ۸تا قتل مشابهه این رو انجام داده بود..معروف به قاتل سریالی سایه مرگ..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بالاخره اون اتفاقی که نباید میوفتاد افتاد...

آوش نبود..بهتره بگم رفته بود..

یهو غیبش زد..بدون ایکه حتی باهامم خداحافظی کنه

چند روزی بود سردرگم بودم..
ناراحت ،شوکه و شاید هم عصبانی

از خواب و خوراک افتاده بودم نگرانش بودم!

نکنه بهوش اومده و منو یادشم نیست؟؟؟

حتی فکر کردن به اینکه منو فراموش کنه عذابم میداد...

اونموقعی که مرجان فهمیده بود میخواست ببینتش منم بهش پیشنهاد دادم اون بِکِشه
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان نقاشی خیلی خوبی میکشید برای همین وقتی آوش جلوم نشسته بود بهش میگفتم و می کشیدش دقیق با همون تیپ و قیافه!

حالا تنها چیزی که ازش یادگار دارم اون نقاشی ازشه!

مرجان میگفت خودتو داری داغون میکنی بخاطر
یه روح!

اما مگه فقط جسم لازم بود؟
ادما عاشق جسم میشن؟
معلومه که نه!
ادما عاشق خود ذات ادما میشن در واقع همون روح نه جسمش!

یعنی منو تنها گذاشت برا همیشه و رفت؟
اعصابم داغون شد...


تو حیاط بودم و به در خت سیب که یادگاری آوش بود زل زده بودم!کسی حق نداشت ازش جز من و خودش سیب بچینه!
توی اردیبهشت بودیم و هوا خوب بود...بقول شیرازی ها:بهارن و بهارن، دل عاشق گرد و غبارن!

شعری زو زمزمه کردم..

خدای اطلسے ـھا با تـو بـآشَد

پَـنـآھ بے ڪسے هـا بـآتـو بآشد

تمام لَحظہ هـاے خـوب یڪ عـمر

بھ جـزء دلواپسے ـھا با تـو بآشـَد

صدای زنگ در رشته افکارم رو پاره کرد..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین