جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,543 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان توی گوشم نامحسوس گفت:_,راست میگن شاید فرصتی بود کیس مناسبتری پیدا کردی و انقدر فکر و خیال آوش جونتتووو نکردی

جونتو کشیده گفت که حرصمو دراره

چپ چپ نگاهش کردم که گفت:چشاتو واسه من چپ نکناا بابا چیه پوسیدیم توی خونه
یه ماه که چیزی نیست

و چشماشو مظلوم نمایی کرد..

چیکار کنم خدا؟؟

یه طرفم حق با اونا بود یک ماه که راه دوری نمیره

شایدم حالم بهتر شد و تونستم آوش رو فراموش کنم

اما نا خبر از اینکه دیگه فراموشم نمیشه

روبهشون با تصمیم غیر منتظره ای گفتم گفتم:
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+باشه من میام اما فقط یک ماه نه بیشتر نه کمتر!

همگیشون خوشحال شدن

مرجان هم مثل بچه ها دست آریانا رو گرفته بود و بالا پایین میپرید..

نشستیم شامو بخوریم..

که یاسی شروع کرد:_وای فری بریم انقدر که خوشبگذره کل فلورانس.،ونیز،تورین،پالرمو(شهرهای توریستی ایتالیا)

رو میگردونمتون که سیر نشید

و انگار از خوشحالی آریانارو ماچ بزرگی کرد

+اه اه بچه رو چلوندی خوشحالیتو سر این بچه در میاری؟ نچ نچ!

آنجلو و یاسین و النا هم به اینکارش خندیدند!

اریانا:_اه ماما منو که خیس ماچ تردی

یاسی اخم مصنوعی کرد و لپاشو کشید..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رومو کردم اینور و دیدم اوه اوه جاناتان و مرجان هم در حال تعارف تیکه پاره کردن سر یه تیکه کباب بودند و به حسابی در حال لاو ترکوندن!

زیر چشمی به مرجان نگاه کردم..اونم فهمید دارم نگاهش میکنم خودشو زد به کوچه علی چپ!

عه عه دختره پررو اینا رو انداخت به جون من بعد خودشو میزنه به اون راه

زیر گوشش نجوا گرانه پچ زدم:+صبر کن یه روز که کارت پیشم میمونه!

اونم ادامو در اورد:_صبر کن یه روز که کارت پیشم میمونه

تموم که شدیم ظرفارو مرجان و یاسی شستند

منم رفتم تو لاک خودم یه گوشه نشستم!!

هروقت میرم توی خودم فضای اطرافمو فراموش میکنم یا به آوش فکر میکنم یا پدر مادرم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چرا باید از وقتی که به خودم بیام پدرو مادرمو از دست بدم؟چرا باید وقتی به یکی وابستهش شده باشم اونم همینجوری بزاره بره؟؟

تو فکر بودم که دیدم النا به طرفم میاد

لبخندی به صورتش زدم یه چهره ی کاملا اروپایی داشت و البته ناز و بیبی فیس

نشست کنارم و با لحجه خارجی که فارسیش میلنگید گفت:_فرانک چرا گمگین هستی؟ از اومدنمون متوجه شده ام که به افسردگی حالت میهوره(میخوره)چیسده عزیزم؟اتفاگی افتاده که به ما نمیخوای بگی؟

حتی اینم فهمیده که چمه!:+نه عزیزم فقط یخورده خستم چیزی نیست

چیزی نگفت و نگاهی که میگفت خودتو خر کن رفت پیش یاسین نشست..

سه تا اتاق بیشتر نداشتم مردا رفتم اتاق میهمان

مرجان و النا هم رفتن اتاق خود مرجان

و منو یاسی و اریانا اتاق من

اریانا گیر داده بود که بیاد بغل من
یاسی هم هرکاری کرد که فرانک اذیت میشه قبول نکرد و خودشو انداخت رو تخت

رو به یاسی گفتم:_چیکارش داری اذیتم نمیشیم
مخصوصا اینکه یه موجود گوگولی توی بغلم بگیره بخوابه لبخندی زدم و محکم کردمش توی بغلم و خوابیدیم...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
صبح با احساس اینکه یچیز محکمی رفت توی شکمم بلند شدم

سر اریانا رفته بود تو شکمم و پاش افتاده بود رو دیوار

یاسی از پشتم خندید و خابالو گفت:_دیدی که گفتم نخوابه پیشت اذیت میشی اما گوش ندادی!

+من از کجا میفهمیدم خانم شما انقدر بد خوابه
تازه نصف شب پاشو گذاسته بود روی صورتم
اصلا من غلط کنم این موجود خبیث رو گوگولی نام ببرم

اخم مصنوعی کرد و با خنده گفت:_هوی به خودت خبیث بگوها چیکار دختر من داری؟

+هیچی والا مگه ادم میتونه کاریم داشته باشه؟!

خندید و دور اتاقو نگاه کرد که چشمش به نقاشی آوش افتاد و موشکافانه و با تعجب پرسید:_این دیگه کیه؟؟ناقلا توی نبود ما با کی بودی؟اسمش چیه هومم؟؟

اوه اوه تر زده بودم حسابی∵خنده مصنوعی کردم و دستپاچه شدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:+چ..چیز خاصی نیست مرجان اینو کشیدتش منم خوشم اومد از طرحش ازش گرفتم

_اون موجود چهار پا و دو گوش بالای سری که فکر میکنی نیستم و اولا خودتی دوما کاری نداره از مرجان میپرسم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و مرجان مرجان کنان از اتاق بیرون رفت

وای حالا چه خاکی تو سرم بریزم مرجان چیری نگه

رفتم سریع بیرون که مرجان خابالو گفت:_ اهه چته اول صبحی صداتو انداختی پشت سرت هوار میکشی؟؟

بیا بگو ببینم این کیه رو دیوار اتاق فری؟تو میشناسیش؟میگه مرجان کشیدتش ولی باور نمیکنم انقدر دقیق قیافه یه ادم الکی باشه!

با چشم و ابرو به مرجان اشاره کردم که چیزی نگه

با چشماش اشاره کرد اروم باشم..

مرجان:_دستت درد نکنه یاسی خانوم یعنی تا اونموقع تاحالا منو نشناختی؟اینم یکی تمرینام بود دادم به فرانک همین!

اگر باور نمیکنی بیا بریم تا نشونت بدم بیا بیا!

و یاسی روکشوند بیرون
هوففف اینم اول صبحی چه ماجرایی بودا..


قرار بود هفته دیگه بریم

الان پنجشنبه بود و برای سه شنبه جاناتان رفت بلیط بگیره و مرجانو هم به بهونه اینکه زبان فارسیش روبراه نیس با خودش برد

ما که میدونستیم بهونشون بود که تنها بشن

وگرنه اگه حرف بلیط بود انلاین هم میتونست بگیره فکر کرده ما نمیدونیم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
*****

یه هفته مثل برق و باد گذشت الان دوشنبه شب ساعت ۷عه

فردا ساعت۵صبح پرواز داریم به مقصد رم پایتخت ایتالیا..!

مرجان زنگ مادرش زده بود، بعد از جداشدنشون مادرش هر از گاهی بهش زنگ میزد و جویای حالش میشد

وگرنه از ترس شوهرش زیاد نمیتونست حرف بزنه چون یواشکی زنگ میزد...

زنگ زده بود و خداحافظی کنه از مادرش..

منم داشتم وسایلامو جمع میکردم

همه بخاطر اینکه ماهم میایم به هول و ولا افتاده بودند و خوشحال بودند

مرجان سر از پا نمیشاخت بار اولش بود خارج از کشور میره

فقط یبار رفته بودیم ایتالیا که اونم برای عروسی یاسی بود که بعد چند روزش چون همه اونجا بودند یاسین رو هم عقد کردن..

عه نگفتم..

النا روانشناس هست که یاسین اونو یه بار که با یاسی رفته بودند خونه آنجلو دیده بود و اونها هم باهم مزدوج شدند..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
از مرجان شنیده بودم که جاناتان باستان شناس وتاریخ شناس و این چیزاست و برای همین اومده بوده اینجا چون نامه ای از طرف ایران براش اومده بوده که بیاد و در مورد یکی از چیزای باستانی باهاش ازمایش انجام بدن و تحقیقاتی کنن

که امروز کارش تموم شده بود..

همگی دوتا تاکسی گرفتیم
با ماشین منم که نمیشد برم چون اونجا میموند و..
جاناتان،مرجان و النا و یاسین باهم رفتن

-و منو یاسی و آنجلو اریانا هم باهم..


هواپیما از زمین کنده شده و صدای زنی که میگفت کمربند رو ببندید منو از فکر کشید بیرون

کمربند رو بستم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی

یه زن نسبتا جوون بغل دست من افتاده بودو همینکه خلبان اعلام کرد از خاک ایران خارج شدیم روسریو شالشونو کندن

و با چشمای بزرگ شده نگاشون کردم..

اینا دیگه کی بودن واه!

ولی خب بمن هیچ ربطی نداره!

اصن بمن چه؟!:/
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
هدفون سبز فسفوریمو گذاشتم رو گوشمو و خوابیدم

با تکونای دستی بیدار شدم..

مرجان بود و کسی هم داخل هواپیما نبود و یاسی ایناهم دم در منتظر بودن

بدون حرفی بلند شدم و کیفمو از قفسه بالای سرم دراوردمش..

+مری چقدر خوابیدم؟؟

_شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم منکه بغل دستت ننشسته بودم ساعت بگیرم..

رفتیم بیرون و نفس عمیقی کشیدم

+سلام شهر دنیای کلاسیک!

لبخندی زدند و جاناتان گفت:_واقعانم که کلاسیکه مخصوصا زندگی کردن توی کلاسهای موسیقی!

مرجان شگفت زده به دور و برش نگاه میکرد انگار که چیز جدیدی کشف کرده!

دستشو گرفتم و کشوندمش طرف تاکسیی که برامون وایساده بود نشستیم و حرکت کرد

جاهای قشنگی داشت و البته کلاسیک و قدیمی مخصوصا نمای ساختمونها و بناهای قدیمیش که معروفه
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
روبه یاسی گفتم:+یاسی بگو مارو ببره یه هتل دلباز که سر راست باشه!

یاسی اخمی کرد و گفت:_مگه من مردم که بزارم خواهر زادم و دوستش وقتی خودم دو سه تا خونه دارم برن هتل؟

+خدانکنه این چه حرفیه!فقط نمیخوایم مزاحمتون بشیم!

_حرف اضافی نزن خونمون دوتا بخش داره یکیش رو اختصاص میدیم به شما دیگه حرفیه؟

+اخـ..

_اخه ماخه نداره عه!

یاسین_عه که اینطور میخوای دختر خواهرمو اغفالش کنی فرانکو بکشونی طرف خودت؟کور خوندی فردا میبرمش پیش خودم!

مرجان_اهه چرا مثل بچهایید که به سر و کول هم میپرن؟؟ای بابا اصلا یه هفته خونه یاسی یه هفته هم خونه یاسین حرفیه؟

همشون موافقت کردن...

چیزی نگفتم و نگاهمو دادم به پنجره ماشین..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین