جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,480 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
****

فرانک..


نجواهایی به زبان ایتالیای به گوشم میخورد..آخی دختر قشنگیه حیفه که چیزی یادش نیاد
نامزدش خیلی نگرانشه اوه ویکتوریا دیدی چه زیباو خوشتیپ بود ؟

اوه اره خیلی خوشتیپ بود..

دیگه صدایی نیومد سرم سبک سبک بود..

چی میگن اونا؟اصلا کی بودند؟من کجام؟اسمم چیه؟چرا زبونشون رو میفهمم؟برای چی اینجا هستم؟چرا چیزی بخواطر نمیارم؟؟

که یهو یکی از همین پرستار ها داخل شد و با دیدنم جیغی کشید و دکتر دکتر کنان از اتاق دوید بیرون..

وا شفاش بده خدا!

دکترای زیادی اومدن تو اتاق و معاینم کردن و قیافمو کج و کوله کردن!

رفتن و دستمو گذاشتم رو سرم حداقل یادم بیاد کی ام؟

که یهو یه دختر با چشمای پف کرده مشکی و موی بلند استخونی داخل شد و با دیدنم همه جامو بررسی میکرد..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بلند شدم و نشستم کنجکاوانه نگاهش کردم و

رو بهش به فارسی گفتم:+خانم شما کی هستید؟میدونید من کیم؟یا اینکه چرا اوردنم؟

که یهو زد زیر گریه..

_فرانک..آی فرانک همش تقصیر من بود، برات بمیرم تورو اینجوری نبینم!...اگه میدونستم اینجور میشی عمرا میزاشتم با دیدن آوش سوپراز شی!

+فرانک؟فرانک کیه؟

اشکاشو سعی کرد پاک کنه و بگه:_عزیزم تو فرانک هستی فرانک پناهی،ایران زندگی میکنیم و بمدت یه ماه قرار شد بیایم ایتالیا همراه خاله و داییت تعطیلا رو اینجا بگذرونیم تو پدر و مادرت توی حادثه قطار که به مشهد میرفتن فوت شدند و تو وکیل هستی توی تهران!منم بهترین دوستت و
همخونت هستم مرجان هدایتی!

ناباور و گیج بهش نگاه کرپم و سرمو تکون دادم..

حس عجیبی بود چشم باز کنی و بگن تو اینی و قبول کنی هستی بدون اینکه بفهمی راسته یا نه؟!

سرمو گرفتم تا حرفاشو هضم کنم که یهو گفتم:_خ..خب پس آوش کیه؟چرا میخواسته منو سوپرایز کنه؟؟...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اخمی کرد و گفت:_نمیخواد بدونی کیه!همونی که زندگیتو اینشکلی کردهه فقط همین بسه بدونی راجبش...چند وقت یادت بود کی هست و زندگیتو سیاه کردی!

ولی دیگه نمیزارم یادش بیاری و باز خودتو گول بزنی نمیزارم!....

و کیف بزرگی از زیر تخت در اورد و سمت کمد اتاق رفتو و یه سری لباس و خرت و پرت داخلش ریخت..

متعجب بهش گفتم:_خانم چیکار میکنی؟

هنوز عادت نکرده بودم به اسم صداش بزنم سخت بود واسم خب!

برگشت طرفمو گفت:_دارم وسایلتو جمع میکنم دو هفتس که بیهوشی ساعت ۷عصر هم پرواز داریم دوما به من نگو خانم من همون مری جون هستم

هوم خب ولی وقتی حافظتو بدست اوردی به این روزات میخندیم پری خانم!

پری؟چه اسم اشنا و خااصی بود برام!

رو بهش گفتم: +پری؟مگه نگفتید اسمم فرانکه؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
دست پاچه شد و گفت:_عه وا چیزه آره ولی بجای فری گفتم پری..

چیری نگفتم که فکر کنه زیاد سیریشم!

خب ولی احمق جون اون میگه باهات زندگی میکنه بهترین دوستته بعد میگی فکر نکنه سیریشی؟

افسوس میخورم به خودم هعی روزگار!


اماده شدم و لباس بیمارستانو با یه جین سفید و هودی بنفشی تعویض کردم و کفشای ال استار سفید و سیاهی پوشیدم..

به چهرم تویه اینه خیره شدم

از دیدن چشمای دورنگم شوکه شدم و از مرجان

پرسیدم:_ه..هی تو!میدونی چرا چشمای من اینجوررین؟؟


خندید و گفت:_نترس بابا صورت و چشماییه که ۲۵سال همراهت بودند..درضمن چشمات بخواط اختلال...نمیدونم چی اهان اختلال هتروکرومی...

ولی اینا هم بخواطر اینه که از مادر زاد دورنگ افریده شدن!

اهانی گفتم و موهامو صاف کردم موهایی که رنگ طوسیشون کم کم داشت میرفت و مدل مصری هاش رو بلند میشدن تا گردنم به پایین

موهام،حالت دار و پر بودن و دوستشون داشتم!

تو اینه به خودم نگاه کردم..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چشمم به چشمای مرجان رنگ شب رنگ سیاهیش از نوع افشون.. افتاد..

چقدر که حس میکردم یکی عین این رنگ چشم رو برام اشناست!

..ا همینجوری دلتنگ شدم!!,اما دلتنگ طولانی..

برگشتیم ایران و به قول مرجان کساییکه خاله و دایی بودند خداحافظی کردیم

خاله هه یاسی بود که با ناراحتی و گریه بدرقمون کردند..

اونی هم به قول مرجان که جاناتان بود و میخواست باهاش ازدواج کنه گفت هفته دیگه میاد ایران خواستگاری..


رسیدیم ایران به مقصد فرودگاه امام..

بعد از اون مرجان تاکسی گرفتو
ادرسی داد...

دکتر میگفت که حافظه کوتاه مدتمو از دست دادم و بزودی همه چیز با یه جرقه ی اشنایی حافظم درست میشه!


بعد ۴،۵ساعت خستم شدم و روبه مرجان گفتم:_اه خستم شد مگه خونمون کجاست که نمیرسیم؟؟

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:_مثل اینکه جناب عالی خودتون تصمیم گرفتید یه جای دور از شهر خونه بخریم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
چقدر که بهت گفتم بابا بیا تهران یه محله درست و درمون پیدا میکنیم...

ولی یه دندگیت اود کرد و نزدیکای شمال و تهران خونه خریدی خانووم!

چیزی بهش نگفتم...

اصلا نمیدونستم چیکار میکنم؟!

چرا باید باور میکردم بهش؟به حرفاش؟

رو بهش با جدیدتی که نمیدونم از کجا بلد بودم گفتم:_میدونی..من هنوز نمیتونم باور کنم که تو دوستمی و اونا خاله و داییم و اینا چرا باید باور کنم؟؟؟

بابا حداقل یه مدرکی چیزی بهم بده مطمن بشم..

اخمی کرد و زیر لب گفت:_فکر اونجاشم برات کردم فری خانومم

ولی من شنیدم چی میگفت...

رو بهم گفت..:_میریم خونه..ببین..احتمالا دیگه دست خطط رو میشناسی؟که روی دیواذ پذیرایی شعری رو با خط خودت نوشتی!

یا حتی عکسات و و...چیزای دیگم هست..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بعد مدتی رسیدیم خونه

و اون چیزایی که میگفت حقیقت داشت..

باورم شده بود همش رو..

روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم..

ذهنم مشغول خودش و اطلاعاتی که دیگه یادش نمیومد..!


ولی آوش نامی ذهنمو مشغول خودش کرده بود..یعنی کی بوده؟که میخواسته منو سوپرایز کنه و باعث تصادفم و از دست رفتن حافظم بشه؟؟؟

مغزم خستس!

از بس که تلاش کردم چیزی یادم بیاد..

اما اندازه سر سوزنی چیزی هم یادم نیومدهههه!

کلافم ،کلافم و سردرگم و عصبی!

خسته شدم و سعی کردم بخوابم

و سرمو چرخوندم طرف بالش و بوی خوب یاس بینیمو نوازش کرد و به خواب عمیقی که بهش بشدت نیاز داشتم فرو رفتم!!....
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
با حس سنگینی و دردی که توی قلبم حس میکردم از خواب بلند شدم..

دستمو گذاشتم روقلبم و به خس خس افتادم،عرق سردی روی پیشونیم بسته بود،این دیگه چی بود که به سراغم اومد؟!

نشستم توی تخت نفس عمیقی کشیدم یخورده بهتر شدم..خواستم برم بیرون که نقاشی مچاله شده ای توی سطل توجهم رو جلب کرد...

برش داشتم و مچالشو باز کردم..

چه قشنگ بود؛.عکس یه پسر رو نقاشی کشیده شده بود..چرا مچالس پس؟کی مچالش کرده و انداخته دور؟!

چهره ی آشنایی میزد برام،انگار که یه عمره میشناسمش و دلتنگشم..خاصه چهرش و برق نگاهش که توی یه برگه فقط بود..

باید از مرجان میپرسیدم،شاید بدونه؛البته شایدم نه حتما میدونه!

رفتم بیرون و مرجانو روی مبل روبروی تلویزیون دیدم داره فیلم میبینه،پیشش نشستم و بدون مقدمه چینی گفتم.

:+مرجان یچیزی بگم بهت راستشو بهم میگی؟

نگاه پر تعجبی کرد و گفت:_خب تا چی باشه!؟

برگرو از مشتم در اوردم و مچالشو باز کردم و نشونش دادم و گفتم:_این کیه؟چرا توی سطل آشغال اتاقم بود؟

نگاهش ناراحت و حرصی شد و با تندی

گفت:_کسی خاصی نیست..من کشیده بودمش تو از چهرش خوشت اومد گفتی بدمت بهت الانم دوست ندارم ببینیش چون موج ناراحتی برات میاره،

الانم برو دستو صورتتو بشور از ایتالیا تا اینجا که نشُستی برو برو بشور باهات کار دارم..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
خودم دیگه فهمیدم منو فرستاد دنبال نخود سیاه،سری تکون دادمو رفتم داخل اتاق

دیگه پیگیر عکس و نقاشیه نشدم و انداختمش توی سطل،خواستم برم که مانعی باعث شد نقاشی رو با دودلی بر دارم!.

گذاشتمش توی کشوی میز کارم..و بعد از رضایت خودم رفتم توی سرویس..

راوی**

فرانک بعد از کارش رفت پیش مرجان و گفت:_ مرجان...درمورد چی میخواستی باهام حرف بزنی؟

مرجان با دودلی گفت:_فرانک..چیزه یه چیزی بهت میگم نمیخوام ناراحت بشی؛تو از چیزایی که به کارت مربوطه رو یادته؟؟

اخه امروز موکلات زنگ زدن ازت شکایت داشتن که چرا چند روزه خبری ازت نیست،گفتن اگر اینجوری باشه میرن یه وکیل دیگه میگیرن!

با ناراحتی نگاه فرانک کرد..

اما فرانک لبخند مهربونی زد که انگار چیزی یادش اومد و با خوشحالی

گفت:_همه رو یادمه درمورد وکالتم و درمورد بند بند قانون رو..فکر کنم قسمت عمومی حافظم سر جاشه و به شوخی خندید..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان هم از این حرف فرانک خوشحال شد و

جیغ جیغش بلند شد و گفت:_پس با موکلات تماسی بگیر از سردرگمی نجاتی پیدا کنن!

فرانک:_اره خودمم توی فکرش بودم اما شک

داشتم که برای وکالت باشه! “ادرس دفترمو بهم میدی کجاست؟فردا میخوام برم یه سری بهش بزنم

مرجان هل شده گفت:_ای بابا..میذاشتی حداقل چند روز استراحت میکردی بعد..

فرانک:_استراحت چی؟من دوهفته خوابیدم،حالم خوبه خوبه!

و دستاشو نمایشی به حالت نرمش در آورد و رفت سر میز غذاخوری..

_مرجان نمیخوای غذا بیاری؟دارم از گشنگی تلف میشم،سوپ های بیمارستان اونور آب هم که نپزن شرفش بیشتر بود..والا!

مرجان خندید و گفت:_این یکی رو حق داری ،انگار آب و رب گوجه رو باهم داخل کردند میدن مریضای بدبخت..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین