جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,478 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و اومد فسنجونی رو که درست کرده بود رو سرش باز کرد و گذاشت وسط میز!

فرانک با تعجب گفت:_اووووه مثل اینکه آشپزی بابا!

مرجان دست به سی*ن*ه مغرور گفت:_پس چی فکر کردی؟!من خودم یه پا کدبانو هستم!-

فرانک سری تکون داد و خندید و قاشق اول رو خورد قیافش رفت توهم..

رو به مرجان گفت:_چرا انقد این شوره؟؟

مرجان حق به جانب نگاهش کرد و گفت:_کجاش

شوره؟خیلیم خوبه و قاشقی گذاشت توی

دهنش که صورتش ماسید..و گفت:_عه مثل

اینکه نمیشه خورد..ولی حیفه نگاه کن چقدر مواد
توش ریختم نعمت خدا بره تو سطل آشغال؟نچ بزور هم میشه خوردا..

ترشی روش میریزیم مزش تو دهن پخش نشه!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
فرانک**

بزور اونشب تونستیم غذای شورو بخوریم و تحملش کنیم..

الانم جلوی دفترم اه کلیدشم باز نمیشه!

یهو با چیلیکی باز شد,خوشحال نگاهش کردم...
و خندیدم.

رفتم داخل ..دفترم تویه ساختمون ۱۵طبقه تجاری بود..

من طبقه نهم بودم!

از اسانسور بالا رفتم

به سردرد اتاق خیره شدم.،
‘ وکیل پایه یک دادگستری فرانک پناهی مشاورحقوقی،کیفری..

اوه حس این شاخا بهم دست داد زارتتت..

خب اینهمه درس خوندم میخوامم شاخ نشه؟؟مث سگ احتمالا تا الان دویدم تا برسم به اینجا!بحتمالا

شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل

اوه اوه یک ماه نبودم چه گرد و غباری گرفته..

نگاه خودم روی اینه خاک خورده افتاد..

یه شلوار جین ذغالی ۹۰و یه مانتو به رنگ یاسی که جلوبسته با کمربند داشت و سر شونه هاش پیلی داشت،تا نیم وجب بالای زانوم یود با کفش مشکی کتونی بندی و مغنه ای که کج و کوله رو سرم بود؛
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اول از مستخدم ساختمون گرفتم که دفترو تمیز کنم اینجوری که نمیشد بشینم،باید تمیز میشد حداقل...

منشی هم اومده بود،یه دختر ۱۹،۲۰ساله!

گفت مرجان در مورد من بهش گفته،چون دوستش بوده و از این راه هم من استخدامش کردم

که چیزی یادم نیست و راهنماییم کرد جاهای حساب وپرونده ها کجان؟!

اسمش مونا بود مونا ایزد پناه
هوفف بعد دو ساعت تموم شدم ، خودمو انداختم روی صندلی و گردنمو تکیه دادم به پشتش..

رفتم سراغ برنامه هایی که روی میز که برای این ماهم نوشته بودمشون بود..

برای خودمم هنوز عجیب بود که چرا این تیکه از شغلمو یادمه؟؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مبهم بود برام ولی به هرحال دکتر گفته- بود بزودی حافظمو بدست میارم..


ساعت۲و۳اینجاها یود که صدای شکمم بلند شد،گرسنه م بود صبح زیاد صبحونه نخورده بودم الانم ضعف کرده بودم.

.بلند شدم برم چیزی بخرم بخورم که صدای منشی اومد..

ایزد پناه:_فرانک جان، یکی اومده میگه پرونده های کلاهبرداری و سوءقصد هم برعهده میگیری؟

رو بهش گفتم:+تا چی باشه؟!بهشون بگو بیان داخل...

چشمی گفت و رفت بیرون؛

صدای در اومد و بفرمایید داخلی گفتم..

بعد چند دقیقه یه مرد اتو کشیده که حدودای۳۰ اینجاها میزد اومد داخل..

+سلام بفرمایید پناهی هستم!

_سلام وقتتون بخیر!

عذر میخوام موقع نهارتون تشریف اوردم اما موضوع مهمی هستش که باید بهتون بگم و برم..!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+بفرمایید؟چه موضوعیه؟

_راستش دنبال یه وکیل میگشتم در این حوضه ولی بیشتریا شما رو به من معرفی کردند!

+خب، میشه بهتر توضیح بدید؟درمورد چجور پرونده ایه؟

_ببینید،اول از همه اینکه من شاکی اصلی یا همون موکل شما نیستم!

موکل اصلی به دلایلی نخواستند حاضر بشن؛من منشیشون هستم،سینا رستگار

شاکی اصلی آقای فرجام هستند..

موضوع از اونجایی شروع میشه که.،
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
همین آقای فرجام پدرشون فوت شدند،و نصف داراییشون دست برادرشون یعنی عموی آقای فرجام افتاده تا زمانی که فرجام از دانشگاه فارغ التحصیل بشه,

قرار بوده عموهه مسئولیت کارخونه رو بر عهدش بگیره تا یه مدت محدودی!

ولی از قضا عموشون نصف مبلغ شرکت

رو هرماه بالا میکشیده،آقای فرجام هم که متوجهش میشه و میخواسته بره،

پیش عموش،تویه راه تصادف میکنه و ۷ماه میرن کما؛الان که دوماهه به هوش
اومدن و ماه اول نمیتونستند

چشماشونو باز کن چون در اثر تصادف یه خورده چشماشون آسیب دید و
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
تونست بود به ما هم بگه که اون تصادفه

هم کاره عموش بوده،اما خب خودتون

بهتر میدونید حرف بدون مدرک رو کسی حسابشم نمیکنه..این شد که پیش شما اومدم!

چه ماجرای درهم برهمی بودا!
کاری نداشت برام این پروندهه،مدرک همه جا هست..

بقولی؛توی صحنه جرم یکی از اینا هست،یا قربانی یا شاهد,که از هردو مدرک میباره!

رو بهش با اطمینان گفتم:_من پروندتون رو قبول میکنم،فرداهم میرم واسه تحقیقات بهتون خبر میدم، باید با موکلم هم صحبت کنم چون حرفای خودشونم برای من مدرکه!یه روز رو انتحاب کنید ببینمشون،یا ایشون بیان اینجا یا من بیام همراهتون برام فرقی نداره..

_آقای فرجام حالشون دوهفتس که مساعد نیست اگه میشه پس فردا بیاید ممنونتون میشم!

+باشه پس،احتمالا برای ماه دیگه دادگاه نوبتمون بده،تا اونموقع که خوبه؟!

_آره خوبه خانم پناهی،خیلی ممنونم ازتون بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم

خداحافظ.+خدانگهدار آقای رستگار،میبینمتون..

___
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بعد از خداحافظی با رستگار،وسایلامو بر داشتم برم نهار...

اتاقو بستم و رو به مونا گفتم:_من میرم نهار که خیلی گشنمهه میخوای توهم بیا؟!

خندید و گفت:_نبابا من خودم غذا میارم،غذاهای بیرونی دوست ندارم

شونه بالا انداختم و گفتم:_هرجور راحتی!

و سوار آسانسور شدم..

خدااا!!من که جایی رو بلد نیستم.کجا رو پیدا کنم حالا؟!

مثل جن زده ها خشک زده اینطرف و اونطرفمو دید میزدم!

دکتر بخش روانشناس ساختمون بیرون اومد؛هوفف شانسم زد

رفت نزدیکش و لبخند گنده زدم بهش

و گفتم:_خانم همایونی جونم، میدونید...

من حافظمو از دست دادم!میدونم یه خورده هم عجیب و اسکل میزنم،ولی خب کاریش نمیشه کرد...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اها داشتم میگفتم،_شما جایی رو میشناسید غذا بده؟رستوران خوبی،جایی رو سراغ نداری واس ما آبجی؟دلم داره ضعف میره صبحونه درستیم نخوردم!


با دهن باز همینجور زل زده بود بهم..حتما تعجب کرده اینهمه حرف میزنم باهاش!!

با رگه های خنده ای که توی صورتش موج میزد و تعجبی که چاشنی صورت تپل و سرخش شده بود..بامزه و نمکی بود واسه خودش!

گفت:_بههه خانم پناهی چیشده نگاهی به

ما انداختید با اعضای ساختمون حرف

زدید؟چه عجب!شنیده بودم تصادف

کرده بودی ولی نمیدونستم حافظتو از دست دادی واقعا متاسفم!اگر دنبال مشاور میگردید خودم هستماا تازشم تخفیف میدیم با پارتی بازی ها!

خندیدم و چــشــــم کشیده ای هم گفتم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
گفت..:-آره اتفاقا چرا اتفاقا یه جای دلنواز و

دبش میشناسم،خودمم همیشه از همون جا نهار میخورم،آخه چون کسیم نیست واسم از قبل درست کنه و خودمم اونقدر گرفتارم که وقت نمیکنم!برای همین همیشه اونجا پلاسم..

میخوای باهم بریم؟!

:+آرهه بابا من که پایم چجورمم!

خندیدیم و زدیم راه..

مثل اینکه حافظمو ندارم بهتر رابطه میگیرم با مردماا!..

به جایی که گفت رسیدیم،نزدیک ساختمون بود،یه جای سرسبز و دلباز که انواع بو غذا هایی داخلش پیچیده بود بود،

همایونی یه میزی اشاره کرد و گفت:_بریم اونجا؟!پاتوق من اونجاست..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین