- Mar
- 186
- 43
- مدالها
- 1
و اومد فسنجونی رو که درست کرده بود رو سرش باز کرد و گذاشت وسط میز!
فرانک با تعجب گفت:_اووووه مثل اینکه آشپزی بابا!
مرجان دست به سی*ن*ه مغرور گفت:_پس چی فکر کردی؟!من خودم یه پا کدبانو هستم!-
فرانک سری تکون داد و خندید و قاشق اول رو خورد قیافش رفت توهم..
رو به مرجان گفت:_چرا انقد این شوره؟؟
مرجان حق به جانب نگاهش کرد و گفت:_کجاش
شوره؟خیلیم خوبه و قاشقی گذاشت توی
دهنش که صورتش ماسید..و گفت:_عه مثل
اینکه نمیشه خورد..ولی حیفه نگاه کن چقدر مواد
توش ریختم نعمت خدا بره تو سطل آشغال؟نچ بزور هم میشه خوردا..
ترشی روش میریزیم مزش تو دهن پخش نشه!
فرانک با تعجب گفت:_اووووه مثل اینکه آشپزی بابا!
مرجان دست به سی*ن*ه مغرور گفت:_پس چی فکر کردی؟!من خودم یه پا کدبانو هستم!-
فرانک سری تکون داد و خندید و قاشق اول رو خورد قیافش رفت توهم..
رو به مرجان گفت:_چرا انقد این شوره؟؟
مرجان حق به جانب نگاهش کرد و گفت:_کجاش
شوره؟خیلیم خوبه و قاشقی گذاشت توی
دهنش که صورتش ماسید..و گفت:_عه مثل
اینکه نمیشه خورد..ولی حیفه نگاه کن چقدر مواد
توش ریختم نعمت خدا بره تو سطل آشغال؟نچ بزور هم میشه خوردا..
ترشی روش میریزیم مزش تو دهن پخش نشه!