جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,451 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
الانم بعید میدونم کسیو راه بده اتاقش!حالا امتحان کن خدارو چه دیدی شاید گذاشت بری داخل!

بی بی خاتون صورت پر از اشکشو پاک کردو گفت:_ببخشید وقت تو رو هم گرفتم دخترم!زیاد حرف زدم!

مغموم و ناراحت به حرفاش گفتم:_نبابا شما زیاد حرف نزدید،من همیشه وقت دارم برای شما

..به هرحال من تلاشمو میکنم تا پرونده خوب پیش بره!

_ممنونتم دخترم!

+خواهش میکنم میشه بگید اتاقش کجاست؟؟؟

_طبقه بالا ته راهروعه..!

+ممنونم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رفتم بالا که صدای غمناکی که با گیتار میخونه رو شنیدم!

آرزوهایی که داشتَم بَعد تو تو سی*ن*ه میمیرن

بعد تو روزای هفته مثل جُمعه خیلی دلگیرن

مثل اشکای یه ماهی که تو دریا دیگه معلوم نیست

آدما اشک من و بارونا جدی نمیگیرن

آخه چشمات برای مَن نفس نمیذاره یه زندگی به من بدهکاره

بیا از این جدایی دست بردار

دل عاشِق خدا میدونه که گرفتاره ولی غرورشَم نمیذاره

بگه چقد خرابه حالش

مث پَنجره ای که یه عمره تو حَسرت بارونه

دل تنگِ من این روزا هَمدمِ خاطرهامونه

واسه مَن که نه ولی واسه تو فاصله آسونه

تویی دَرد مَن بگو دَردمو جز تو کی میدونه

آخه چشمات برای مَن نَفس نمیذاره یه زندگی به مَن بدهکاره

بیا از این جدایی دَست بردار

دِل عاشق خدا میدونه که گرفتاره ولی غرورشم نمیذاره

بگه چقد خرابه حالش

اخه چشمات برای من نفس نمیزاره.....!

یا ریتم ملایم گیتار میزد...

چه صدایی،بنازمم ناز نفست قناری
یعد پشت بند حرفم خندیدم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
،خاک تو سرت فرانک همین الان از یه ماجرای غمناک عاشقونه بیرون اومدی حست پرید۰!؟

اه ولم کن توهم دیگه!!

اونقدر قشنگ میخوند دلم نیومد در بزنم..

گذاشتم اهنگش تموم بشه بعد..

در که زدم صدای ضعیفی که گفت:_کیه؟؟

گلومو صاف کردم و گفتم:_پناهی هستم وکیلتون!اومدم در مورد چند تا سوا....

که صدای دادش خشکم زد...

_مگه من نگفتمم کسی بدون اجازم حق نداره وکیل بگیره؟؟؟؟

بعد با صدای پوزخند مانندی گفت:_وکیل لازم ندارم!حرفیه؟!سلامت!

چه بیشعوررر بود گولاخ!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بدون حرف رفتم پایین...حرصی بودم!به چه جرعتی حرفمو قطع کرد و با تحقیر باهام حرف زد؟!عمرا وکیل این یکی بشم!

رو به مادرش گفتم:_خانم فرجام مثل اینکه پسرتون دوست نداشتن وکیل بگیرین...

لطفا منو قاطی بحث های خانوادگیتون نکنید..

با تعجب و نگرانی گفت:_چرا؟؟ مگه پسرم چیکار کرد؟؟

+پسرتون علاوه بر اینکه تحقیرمم کنه..حرفمو قطع کرد و با قاطعیت به من گفتند که به وکیلی نیاز ندارند!

چهرش بیشتر نگران شد و گفت:_دخترم تو به ما قول دادی کمکمون کنی!خواهش میکنم ازت زیر قولت نزن!شنیدم اینجور پرونده ها رو راحت حل میکنی..پس کمکمون کن!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
پیرزن بیچاره،چرا باید به جای پسرش عذر خواهی کنه؟؟!واقعا که ...

رو بهش با مکث گفتم:_باشه فقط به خاطر شما قبولش میکنم وگرنه نمیخواستمم!

مهربون نگاهم کرد و تشکری کرد ازم...

آروشا هم تا دم در همراهیم کرد و گفت:_میخوای الان بری دانشگاهش نه؟!

+اره دیگه برم ببینم دوستم دوربین ۷ماه پیش رو بالاخره برگردونده یانه!

فعلا که آبی از داداش جنابعالیتون گرم نمیشه!

خندید و گفت:_اون همیشه اخلاقش همینجوری بوده..اللخصوص این چند وقتو که بدترم شده!

از خونه بیرون رفتم که گوشیم زنگ خورد...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
شماره ناشناس بود؛دودل بودم جواب بدم یانه؟!

برداشتم که صدای شنگول و شاد پسری اومد،سلامم فرانک خانومم!نشناختی؟ منم بابا سیاوش!

اه یادم اومد اون چندش!

یادم رفت اون روز بلاکش کنم وگرنه زیاد خوشمم نمیومد ازش..!

بدون جواب دادن بهش قطع کردم و گذاشتم داخل لیست سیاه!

و راه افتادم سمت دانشگاه این عُنُق آقا!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
*****
آوش

هنوز تو فکر اون روز بودم!

اون دختری که باهاش کورس گذاشته بودم...

چرا انقدر شبیه پری من بود؟!

فرانک من؛خودش بود یعنی؟؟نبابا!

اون زیر خرمن خاکه!

دوستش مرجان بهم گفت...

حتی نگفت کجا قبرشو کندن!

ولی بازم باورم نمیشد!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اون چهره خندون از ماشین...

خوده خودش بود که برام تداعی میشد...

سرمو تکون دادم تا فکرای بیهوده از ذهنم برن بیرون!

«میدانی،

گاهی سنگدل ترین آدم دنیا هم باشی،

یک آن؛یاد کسی روی قفسه سی*ن*ه ات سنگینی میکند....

آنوقت به طور کاملا غریزی،

نفس عمیقی میکشی تا سنگکوب نکنی...!»


بازم کار مامان بود یکی دیگه رو انداخت سراغم!
عصبانی از اتاقم اومدم

بیرون که....
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بوی فرانکم رو حس کردم!بوی عطر مخصوص خودش که فقط روی اون بوییده بودمش...

پری من اینجا بود؟!

،نه بابا نیست!

ولی..ولی..گفت اومده برای وکالتش

پری منم وکیل بود-!صداش اره صداش!چرا من انقد خنگ بودم که به صدای این دختره توجه نکردم؟!

یعنی میشه این همون پری خودم باشه؟!

با حالی پریشون رفتم پایین و رو به مامان با عجله گفتم:_کسی که الان اینجا بود! نگفت کجا میخواد بره؟؟؟مامانننن

با اخم های گره خورده اومد و گفت:_نخیر نمیدونم که یهو
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
آروشا از بیرون اومد داخل و با تعجب گفت:_چی شده جناب آوش از لونشون کشیده شدن بیرون!؟

رو بهش با عجله گفتم:_آروشا یه لحظه دهنتو ببند ببین ؛ ه..همونی که الان رفت بیرون نگفت کجا میخواد بره؟؟؟هاان؟؟و بازوهاشو گرفته بودم و تکون میدادم!

با اخم سعی در جدا کردنشون از حصار دستام داشت که گفت:_فرانک رو میگی؟گفت میخواد بره دانشگاه جنابعالی دنبال دوربین های ۷ماه پیشت.. در ضمن اصلا از طرز برخوردت راضی نبودیم آوش!چه طرز حرف زدن با مهمون بود؟دختر بیچاره انقدر ناراحت شده بود!

بی توجه به حرفاش سریع راه افتادم سوی ماشین و بسرعت میروندم تا بسمت دانشگاه برم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین