جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,477 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
باهاش موافقت کردم و راه اقتادیم و نشستیم و بعد چند مین گارسون اومد سفارش بگیره،من یه بختیاری سفارش دادم و همایونی هم یه کوبیده!

رو بهش گفتم:_خانم هایونی اسمتون چیه؟آخه!هی اذیت میشم بهتون بگم همایونی همایونی!

خندید و گفت:_باشه بابا اسمم لیلیه لِیلی همایونی!حالا فهمیدی فرانک خانووم؟!

لبخند گنده ای رو بهش زدم و گفتم:_چه اسم رمانتیکی هم داریا!اتفاقا به شغلتم میاد..

مثلا فکرشو کن؛عاشق یکی مریضات بشی!

اون وقت تو خود لیلیی و اون مجنون تو!

خندید و گفت:_اتفاقا مامانمم میگفت برای همین اسممو گذاشته بعدا بشم روانشناس!که شدمم

بهش گفتم:_واوو چه مامان پیشگو و دقیقی هم داشتیا ماشالا به این سرعت عملت!

همینجور که حرف میزدیم غذا رو آوردن..

بعد تموم شدنش لیلی با اصرار زیاد مال منو هم پرداخت کرد و میگفت:_ما اولین باره باهم حرف میزنیم

بزار ایندفعه مهمون من،جای دوری که نمیره!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
راه میرفتیم و خاطره تعریف میکردیم واسه همدیگه،باهم اخت گرفته بودیم..

حداقل برای کار هم دوستیه خوبی میشه!

همینجور که راه میرفتم یهو دستی پشت کردنم قفل شد و طی حرکت سریعی،

دستشو پیچوندم و زدم توی شکمش!

وای من چیکار کردم؟؟

با بهت به دستام نگاه کردم!

یعنی چی؟چرا اینجوری شدم یه لحظه؟؟!

به پشت سرم نگاه مردی که از درد به خودش میپیچید کردم..

لیلی هم با تعجب خاصی نگاهم میکرد

با ترس و تعجب رو به کسی که زده بودمش، گفتم:_آقا؟!ببخشید چیشدید یهو!؟البته تقصیر خودتونم بودا!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
که یاد موضوع اصلی افتادم و یهو با خشم گفتم:_اصلا شما به چه حقی دست به گردنم زدی؟؟

مرد که تا اون لحظه ساکت بود گفت:_منم سیاوش،هنوز دوماه نشده منو یادت رفت فرانک؟!ای بابا چراا

+آقا من حافظم رو از دست دادم!حالا اگر میشناسیم همو که خبب.وگرنه..عزت زیاد!

لیلی موشکافانه نگاهمون کرد و گفت بهش.:_اول شما اینکه میشه بگید چیکاره ش هستید که دستتون به بدن فرانک هم خورد؟؟!

با قیافه حق به جانب گفت:_بله من از آشناهاشونم و پسر دوست صمیمی خونوادگیشون!

یهو کلمه نفرت انگیز توی ذهنم نقش بست!اه ای بابا ،این دیگه چه حسی بود؟!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
سیاوش بلند شد و طوری زیر لب چیزی گفت که نشنوم ولی شنیدم که گفت:_دیدی بالاخره بدستت میارم فرانک خانووم ببینیم و تعریف کنیم!

گیج شده از حرفاش بودم که شمارشو بهم داد و شماره ی خودشو تویه گوشیم سیو کرد!

و با لبخند معنی داری ازم دور شد...

لیلی با اخم گفت:_اه این دیگه چه چندشی بود،فرانک خودمونیما ولی بهش نمیخورد ادم حسابی باشه..

+باهات موافقم این یکیو،حالا که رفت؛

ولی من هنوز برام عجیبه اون زور رو از کجا اوردم!؟

لیلی تو میدونی قبلا چجوری بودم؟؟

لیلی خنده کرد و گفت:_بابا این که خوب بود تو فیلو هم از پا میندازی دختر،اخه تکواندو کار و جودو کاری،تا مرحله کشوری هم رفتی ولی به خاطر اینکه پدر و مادرت فوت شدن؛

دیگه ادامه ندادی!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اکثر واحدا میشناسنت و حسابیم ازت حساب میبرن فری خانومم!!

با خنده گفتم::+واوو چه ادم خفنی بودم نمیدونستماا

__

کارم که تموم شد از دفتر اومدم بیرون حدود ساعتای ۵ بود،

خوبه که رانندگی رو یادم بود!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ضبط رو روشن کردمو صدای مازیار فلاحی پیچید توی ماشین...

دل دیوونم ازتو..

تنها نشونم از تو...

یه عکس یادگاری...

که خودتم نداری..

شده رفیق شبهام...

وقتی که خیلی تنهام..

میگیرمش روبروم...

واسم میشی ارزوم..

وقتی تو رو ندارم...

وقتی که بیقرارم...

چشامو باز میبندم...

به گریه هام میخندم..

رفیق بچگیهام...

باز به تو دل میبندم..

لالالای لالای لای

تو همین حین دیدم ماشین لکسوزی هی میخواد سبقت بگیره ازم..

میخواد بازی کنه؟!باشهه هه فکر کرده کم میارم؟!

پوزخندی زدم و دنده رو عوض کردم و سرعت رو بیشتر دادم بالا..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
شیشه هام دودی بودند و کسی نمیدید داخلش ولی برای اون دودی نبود؛

دیدم که اونم متقابلا از توی آینه پوزخندی زد و سرعتشم داد بالا..

بچه جیگول سوسولی فکر کرده با اون شاسی بلندش برتره؟؟!

کور خوندی!

جاده نسبتا ماشین داشت و سریع از همشون سبقت میگرفتیم..

حالا که کورس شروع شد..اهنگ مثل الماس بدرخش، ریانا رو گذاشتم و صداشم تا اخر بردم بالا و پنجره رو کشیدم پایین..

هومم چه هوای قشنگی!

از توی اینه بیرونی دیدمش جونن چه خوشتیپ و مامانی بود ولی متقابلا با دیدن چهرم شوکه شده و یهو، گذاشت رو ترمز!

وا چش شد یارو؟!

خنده بلندی بهش سر دادم و گذاشتم رو گاز....
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اه گندشش بزننن، پلیس راه علامت داد وایسم!

ایشش تقصیر اون بچه سوسوله که ماشینمو توقیف کردن!!

۳۵۰تومن جریمه نوشت و بمدت ۷۲ساعت توقیف شد!

با ادای گریه گفتم:+اخ ماشین قشنگمم بدون مادر میتونی؟نمیتونی!ای بابا بهم بدینش جریمه ازم بگیرید!خوب؟!

حیف که نمیتونستم بگم وکیلم...

وگرنه تو پرونده کاریم تاثیر داشت...

هعی ماشینم؛تازه امروز اشنا شده بودیماا!

چرا شعر میگی دختر؟!قبلا هم اشنا شده بودی!

نخیرم الان با این قسمت از حافظم اشنا شدم!

افسر با افسوس به خود درگیریام نگاه میکرد و سری تکون میداد...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
برو برای زنت افسوس بخور مردیکه سه نقطه...

با حرص زنگ زدم به مرجان و گفتم که ماشینمو گرفتن و با تاکسی بیاد دنبالم..

هوا غروب شده بود...چه قشنگ بود خورشید آسمونی!

وقتی مرجان اومد..با کلی حرص خوردن سرم غر غر میکرد..

اهمیتی بهش ندادم و هنزفری رو گذاشتم تو گوشم صداشک تا اخر بردم بالا...

مثل دخترای فیس فیسو شده بودم..

مرجان سری تکون داد و حرفی زد بهم و نشنیدم و بلند گفتم:_هااااان۰؟؟؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
عصبانی هنز فری رو تو گوشم کشید

و گفت:_زهرمار و هان،میگم؛

شبیه دخترای عقده ای بیشعور شدی!

بزار حافظت سر جاش بیاد اون وقت حسابتو قشنگ میرسم حیف که الان هیچی تو مخ پوکت نداری و مجبورم به نفهمیات نگاه کنم وگرنه....

حیف حیــــفففف

حیف دومیش رو کشیده گفت...

خنده بلندی سر دادم که راننده چپ چپ نگاهم کرد..

نگامو ازش گرفتم و رو

به مرجان گفتم:_احتمالا قبلا زندگیم خیلی حوصله سر بر مثل افسرده ها نبوده؟! فکر میکنم همین بوده باشه ،چون حس میکنم الان داره عقده هام بیرون میریزه...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین