جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,451 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان با چشمای گرد گفت:_دقیقاااا؛ ولی خواهشا عقده ای داری بریز بیرون ولی مثل این فیسوهای تیتیش مامانی نباششش!~

_وااا من کی فیس فیسو شدم عه واا!*


___

بالاخره فردا شد و الان توی تحقیقات ماجراجویی موکل جدیدمم!

اول رفتم دانشگاه فرجام..

چون از اونجا شروع شده بود..

با هزار زور بدبختی دوربین های ۷ماه پیشو پیدا کردند و گفتند حذف شدهه...

اه بدبختی از این بدتر؟!

اوکییی!فهمیدم..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان مختص اینجور کارها بودا..بالاخره یه جا به کارم اومد..

بهش زنگ زدم و گفتم یه کیس مورد نظر بزات سراغ دارم بیا..اونم با تعجب باشه گفت...چون ادرس دانشگاه بود تعجبش چند برابر شد،

ریز ریز خندیدم از سرکار گذاشتنش!

سریع خودشو رسونده بود و از دیدن یه عالمه دوربین با تعجب و پوکر گفت:_این بود کیس انتخابیت؟

+اوهوم..خوراک خودته...برای یکی موکلام باید مدرک پیدا کنم..ببین میتونی دوربینای۷ماه پیشو پیداکنی؟!

_نگاهی به دوربین ها کردو و باهاشون ور رفت و گفت:_یکم وقت میگیره ولی میتونم پیداش کنم!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
ماچی کردم و گفتم:_بمولا لایک داری ژیگرم!

با چندش نگاهم کرد و گفت:_لایکت بخوره تو سرت نمیخواد..ماچ ابدار کنی..همه ارایشمو چسبوندی به لبت اه اه چندشش

خندیدم بهش

و گفتم:_چقدر طول میکشه؟؟اگه طول میکشه باید یه جای دیگه هم برم...

_اره یه ۳.۴ساعتی طول میکشه!

+اوهه چه زیاد پس من میرم تا اونموقع فیلمای تاریخ.....برام ایمیل کن
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
و بعد،لبخند شیطانی زدم و گفتم برات جبران میکنم تو عروسیتا!

_باشه بابا اتفاقا چند وقتی بود حوصلم سر رفته بود..برام تفریح خوبیه!

باش پس هرجور راحتی من میرم بوس بای!

____

سوار تاکسی بودم و ادرس خونه فرجام رو از رستگار گرفتم...

همینطور که بیرونو میدیدم چشمم به ماشینم افتاد که توی پلیس راه زده بودند

+اههههه گندشون بزنن،ماشین نازنینمو میزارن تو چشم ملت؟؟؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
حیف حیف که هنوز ۷۲ساعت نشده وگرنه بلایی سرتون میوردم توی دادگاه که سوسک شینن...

راننده با تعجب در حالی که همینجور یه ریز با حرص حرف میزدم نگاهم میکرد..احتمالا میگه این دیگه چه دیوونه ایه!

بالاخره رسیدم خونشون!

جون چه خونه ای بود..معلومه از اون خرپولان..

تامیتونم باید پول بکشم ازشون!

والا همچین کار ماهم اسون نیستاا

در زدم که صدای دختری اومد:_کیه؟

_پناهی هستم،فرانک پناهی..وکیل آقای فرجام اومدم که....
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+واوو تو وکیل آوشی؟؟چقدر میخواستم ببینمت بدو بیا!!

بعد یهو تق زد درو باز کرد

چه دختر بی ادبی نزاشت حرفمو کامل بزنماا اه اه!

ولی گفت آوش؟!

چه اسم آشنایی!

شونه ای بالا انداختم و رفتم داخل..

خونه ی ساده اما با کلاسی بود..

حیاطش پر گلای یاس بود و بوی عطرش همه جارو گرفته بود...

هوم چه قشنگ..
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
یهو دختری که همسن های مرجان میخورد اومد بیرون...

چشم مشکی با موهای یکی درمیون قرمز! و تاپ و شلوارک نارنجی

مثل آنشرلی بود..

با لبخند اومد سمتم و گفت:_من خواهر همونیم که وکیلش شدی!اسمم آروشاست!

تو باید فرانک باشی؟؟!!

با تعجب نگاهش کردم؛برام عجیب بود چقدر زود صمیمی میشه!

با لبخند متقابلا جوابش دادم و گفتم:سلام بله فرانک هستم!

سری تکون داد و دستمو کشید برد داخل..

چه زود دختر خاله میشه!

این روزا همش احساس میکنم دارم به مرجان خ*یانت میکنم با همه دوست
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رفتیم داخل خونه....اوفف اینجاهم صدبرابر بیرونش قشنگتر بود و میدرخشید..

زن مسنی رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با دیدنم اومد جلو با لبخند مهربونی که مختص مامانا بود گفت:_سلام عزیزم!من مادر آوشم..بهم میگن بی بی خاتون

سینا ازت تعریف کرده بود؛بیا اینجا بشین مادر

و به طرف مبل اشاره کرد..

اول سلام و احوال پرسی کردم و نشستم!

+بله راستش اقای رستگار بهم ماجرارو گفتند

..اما خب باید با اقای فرجام هم صحبت کنم شاید از اونموقع چیزی بدونن کار ما هم راحتتر حل بشه!
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مادرش غمگین نگاهم کرد و گفت:_خیر نبینه اون عموش که به این روز افتاد...بچم بعد بهوش

اومدنش بیناییشو از دست داده بود،من و آروشا سوئیس بودیم وقتی گفتم آوشم تصادفکرده فقط خدا میدونه چجوری با چه دلهره ای اومدیم ایران؛

ولی وقتی بعد یک ماه که بعد عمل چشمش خوب شد همش داد میزد...پری،فرانک!

نمیدونم تو اون مدت چی به سرش اومده بود که اینجوری میکرد!

بعدش فوری بار و بندیلش جمع کردم رفت ایتالیا

..به ما که چیزی نمیگفت،ولی همش خوشحال داد میزد,:فرانکو پیدا کردم..پریمو پیدا کردم؛
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
بچم بعدش با حالی زار برگشت ایران!

افسرده،گوشه گیر و پرخاشگر شده بود...

همش میگفت من باعث شدم بمیره!

با کسی رفت و امد نداشت..و همش تو اتاقش چپیده بود...

عصبانی بود...طوری که میزد همه چی رو میشکوند و خاکشیر میکرد و یا اینکه یهو میزد زیر گریه...

داشت داغون میشد...البته حال الانشم تعریفی نداره!همونجوره ،ولی چند روزه برق امید توی نگاهشه...

به دوستش و منشیش سینا گفتم بره دنبال کاراش و شکایت از اون عموی خیر ندیدش!

از این قُصه م میگیره که همه چیزو میریزه توی خودش بچه نازنینم!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین