جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,511 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان رفت درو باز کنه که صدای جیغ جیغش اومد

رفتم ببینم چش شد که متعجب چشمام باز شد...

خاله یاسی و دایی یاسین بودند بعد دوماه تاخییر اومده بودند چه عجب!

که یهو یه چیزی به پام چسبید با تعجب به پایین نگاه کردم...اریانا بود با اون موهای زردش انگار عروسکا چسبیده بود به پام

بلندش کردمو نگاهش کردم ماچ بزرگی از لپ های تپلش کردم چه گوگولیی

محکم به خودم فشردمش که جیغش در اومد

_اه آله پودیدم ولم تن(اه خاله پوکیدم ولم کن)

خندیدم و دماغشو گرفتم

یاسی مرجانو کنار زد و گفت:_برو اونور دختر اومدم فری رو ببینم نه تورو اه اه چلوندیم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
اینارو به شوخی میگفت

اومد و منو تو آغوشش گرفت

خنده خسته ای کردمو و گفتم:+یاسی مثل اینکه
فرنگ بهت ساخته هاا

زد پس کله‌م و گفت:—دستم درد نکنه تورو گذاشتم اینجا،مرجان باز رو تو کار کرده اینشکلی شی؟اه اه خودم یچیزی بسازم ازت که شک کنی خودتی و صورتمو بالا و پایین میکرد و وارسیش میکرد..

+اههه ولم کن بابا صورتمو کندی اه اه

بقیه‌م خندیدند و راهی داخل شدند اول یاسی بود بعد یاسین و زنش و بعد شوهر یاسی با یه پسر غریبه بور داخل شدند..

سلام علیک کردیم که باز یاسی پرید وسط و گفت:_ایشون جاناتان برادر انجلو هستش برای ماموریتی به ایران اومده

جاناتان:_خیلی خوشبختم بانو باید فرانک باشید نه؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
+ همچنین خوش اومدید، بله فرانک هستم

_اوه چه اسم زیبایی دارید فکر کنم در آلمانی به معنای آزاد،رک و قابل اعتماد هستش!

+بله در آلمانی اینطوریه اما در ایرانی به معنای پروانه هستش!

_اوه چه زیبا مثل چشماتون که دورنگن خیلی خاصن!

+خیلی ممنونم! بفرمایید داخل

همه رفته بودند داخل

باز نگاهی از سر تا پاش انداختم خوشتیپ بود ولی به پای آوش نمیرسید که!

چشمای عسلی و موهای بور
بر عکس اینه یه رگه ایرانی باشه همش بور بود ولی انجلو دیگه انقد بور نمیزد

شبیه این بچه مامانیا..

رفتیم داخل و هرکه خودشو یه جا پرت کرد

آریانا همینجور تو بغلم بود که گذاشتمش زمین و کمرم و گرفتم

+اخ اخ دختر چه قدر بزرگ شدی کمرم پوکیداا

زد رو پام و گفت
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
من سندین نیسدم تو گَوی نیستی اصن به عمو جاناتان میدم بدلم تنه(من سنگین نیستم تو قوی نیستی اصن به عمو جاناتان میگم بغلم کنه)

و دوید بغل جاناتان و گفت:

_عمو منو بدل تن آله دبلا گوی بود همه لو میزد اما الان دیده گوی نیست(عمو منو بغل کن خاله قبلا قوی بود همه رو میزد اما الان دیگه قوی نیست)

جاناتان با چشمای گرد نگاهم کرد و گفت:_همه رو میزدید؟چجوری؟

خنده مسخره ای کردم که بیشتر مصنوعی بود و گفتم:_آخه نه اینکه آریانا دیده بود یه بار با یه آقایی بحثم شده بود کتک خورد اینم از اونروز تاحالا میگه!

مرجان یهو پرید وسط و گفت:_وای ارهه یادته
فرانک؟ اون روزی که رفته بودیم فروشگاه با آریانا
یه پسری گیر داده بود چطور با پات محکم برگشتی زدی تو دهنش و بعدش با پات محکم
زدی زیر دلـ...

زدم به پای مرجان تا ساکت شه بیشتر از لین آبرومون نبرده

جاناتان هم با تعجب و شوک زده گفت:_شما رزمی کارید؟ورزش خاصی میکنید؟

+بله.. دان 3تکواندو رو دارم و جودو کار بودم

_واقعا؟؟ببخشید که فضولی نباشه اما خودتون و دوستتون چه کاره هستید؟؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان اینبار هم پرید وسط و گفت:_فرانک وکیل پایه یک هست

و منم تخصص رقص باله رو دارم اما رشته دانشگاهم کامپیوتر بود...

_اوه واقعا؟رقص باله در ایتالیا خیلی معروفه و ازش استقبال میشه..چطوره یه مدتی بیاید اونجا و اموزش ببینید؟و آشنا تر هم بشید با اونجا

مرجان هم گفت:_بله میدونم اما کار و دانشگاهم اینجاست نمیتونم بزارم و بیام از همه مهمتر فرانکه که بدون اون من هیچ جایی نمیرم!

_اوه مثل اینکه خیلی با فرانک خانم وابسته هستید کم دوستایی اینجوریین!

+بله ما از خواهر هم نزدیکترهستیم دیگه یه خونواده‌ شدیم!

یاسی و یاسین اینا رفته بودن استراحت کنن با همسراشون..

و منو مرجان و جاناتان و آریانا هم حرف میزدیم
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
فضای خفقان آوری بود با اجازه ای گفتم و مری و جانی رو ترک کردم

چه خلاصه ای از اسماشون بهم میومد

به پای هم فسیل شن

منکه آیندشونو دیدم دیگه خود دانن!

شونه ای انداختم بالا و رفتم بخوابم..

این روزا خوابیدنم باعث میشد از فکر و خیال راحت بشم و هی که بیدار میشدم هم اونروزی بود که بود..

بقول استاد ادبیاتمون میگفت:_

هست را گـر نـدانـے مےشـود بــود!/

بازم دوتا قرص دادم بالا و خوابیدم...
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
عادت کرده بودم هروقت رو تخت بودم آوش هم بودش

اما حالا دیگه نبود...

با یادش خوابیدم

ساعتای۸شب بود که مرجان بیدارم کرد و گفت:

_داری خودتو نابود میکنی فرانک برای بار صدم میگم تو عاشق یکی شدی که وجود خارجی هم نداره...باید خودتو جمع و جور کنی..!

+مرجان منم صدبار دارم میگم ادما عاشق جسم میشن؟نه!تو مثلا عاشق یه جسم بی جون روی تخت افتاده میشی؟معلومه که نه

پس لطفا این منطقات پیش خودت

ایشی گفت و صورتشو برگردوند و سریع بهش گفتم وایسه و برگشت و با اخم نگاهم کرد:
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مرجان چیزی در مورد آوش به یاسی نگو خواهشا

_باشه بابا انگار چیه حالا..

و تق درو زد هم..

نگاهمو چرخوندم طرف نقاشیش که روی دیوار چسبونده بودم!

دلم برای دیدن قیافش تنگ شده بود حتی وقتی شیطون میشد و منو دست کم میگرفت...


ــ
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رفتم بیرون

همشون دور هم جمع شده بودند و تعریف میکردند تو این جمع النا نامزد یاسین فارسیش میلنگید که با مرجان گرم گرفته بود..

آریانام داشت با عروسکای مرجان بازی میکرد..

یاسی حرفشو قطع کرد و گفت:_جاناتان راست میگه؟ مرجان رفته باله؟

+اره یه دوسه سالیه اونموقعی که با عجله رفتین هم یادمون رفت بگیم

_واقعا؟پس چطوره برای تعطیلات بیاید یه دوماهی رو بمونید و خوشبگذرونید؟

+دوماه؟نه بابا خیلی زیاده!بعدام من کارو زندگیم اینجائه..نه نمیتونم بیام

دروغ میگفتم خیلی قشنگ در واقع کار زیادی نداشتم این ماه

و همشم بخاطر آوشه
من حتی منتظرشم هستم
چجوری فراموشش کنم؟
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
یهو مرجان گفت:_فرانک؟تو که گفتی یه ماه کارتو تعطیل کردی!چطوره بریم یه ماه حداقل اونجا بگذرونیم؟بابا پوسیدیم تو این خونه
هیجاعم نمیریم!

و بعد چپ چپ نگاهش کردم
دختره‌ی پررو!

یاسی:_عی بابا تو که کاری نداری پس اینجا موندنت چیه دختر؟میخوای تو این یک ماه تو خونه بدون تفریح زندگی حوصله سر برتو ادامه بدی؟بس نبود؟بابا بیا بیرون یکم دنیای دورو برتو ببینی!

اونام حرفشونو تایید کردند

مونده بودم تو منگنه بین انتخاب!

باید میرفتم؟

یا باید اینجا بیخود منتظر بمونم؟

سرم داشت منفجر میشد

رو بهشون گفتم:+ببخشید اما نیاز دارم فکر کنم

الانم بهتره بریم شام!

یاسین:_ای بابا چه فکر کردنی انگار میخواد اقامت بگیره که مبخواد فکر کنه بابا یه ماهه راه دوری که نمیری!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین