به نام همان خالق کائنات
که در دست او بوده مرگ و حیات
نگاهش آزرده خاطر بود، دست و دلش به نوشتن نمیرفت، کلمات ته نشین شدهی ذهنش بیمفهوم و کهنه با بیطاقتی زیر گوشش فریاد میزدند.
پلک به روی هم فشرد و سعی کرد تمام تمرکز درونیاش را بیدار کند.
زمزمه آرامش همزمان با حرکت مداد نوک تیز به روی کاغذ بود؛ لبهایش را به نرمی حرکت داد و لب زد:
- من نمیتوانم بنویسم، با تمام بیپروا بودنم نمیتوانم بنویسم، چرا نمیتوانم بنویسم؟ بندبند دلم برای قلم دست گرفتن و نوشتن پر میزند، دلم میخواهد از روزهای گذرا و یکنواخت بنویسم، میخواهم بنویسم تا شاید کمی از آشفتهبازار ذهنم خلوت و هیاهویش آرام گیرد. من از حرفهای نگفته لبریزم، پر از حسهای ابراز نشده، پر از کلمات ننوشته و پر از بغضهای شکسته نشدهام، نمیدانم خوشبختی چه زمان سایهی پرنورش را روی زندگی سیاهم میاندازد. دلم میخواهد برای یکبار هم که شده، بار سنگینی سایهاش را حس کنم، یا اصلاً نه... میخواهم زیر بار سایه پرنور موهبتش له شوم! جوری که نفسم بند رود؛ مثل به زندگی برگشتن یا زنده ماندن.
با کلافگی مدادش را به روی گوشهترین نقطه و به قولی پرتگاه میز تحریرش پرت میکند.
گفته بود نمیتواند بنویسد؟ امان از ننوشتنهای دستانش، امان از لالمانی گرفتنهای صدای مغزش.
نگاهش به روی استکان کمر باریک چای خوشرنگی میافتد که مثل هر روز مرضیه با تأکید بر سرد نشدنش برایش آورده است.
با بیمیلی به سمت استکان دست دراز کرد؛ با دو انگشت لمسش کرد و لبخند محوی لبان غنچهای و سرخش را کمی سرحال کرد.
حال داغی لب سوزش رفته و جایش با گرمای مطبوعی پر شده بود.
برداشتن استکان چای مصادف شد با برخورد نگاهش به رنگهای نَمزده و گچهای ریخته شدهی دیوار پشت میزش. خیلی وقت بود که دلش میخواست به آجر به آجر خانه آبا و اجدادیاش سر و سامانی بدهد، حیف که جیب و حقوق بخور و نمیرش برای خواستهی دلش تَره هم خرد نمیکردند.
در لحظه لبخند محوش به پوزخندی پر از تمسخر تبدیل گشت. لبهی طرحدار استکان را به لبش نزدیک کرد و قُلُپی از چای معطر هِل و گلاب را مزه کرد.
طعم خوش هِل و گرمای گلاب را زیر زبانش حس کرد و دومرتبه لبخند زد. استکان را سر جایش کنار گلدان سفالی و گلهای نرگس محبوبش برگرداند، سرش و موهای شبرنگ و دم اسبیاش را به پشت صندلی تکیه داد.
ترکهای ریز و درشت سقف را از نظر گذراند، از بچگی عادتش بود زمانی که بد خواب میشد با خط و خطوط و حتی ترکهای دیوار اشکال هندسی مجسم میکرد و در نهایت با انگشت اشارهاش همانند مدادی سحرآمیز بر روی تصوراتش نقش و نگار میکشید و تکمیلشان میکرد.
نفسعمیق و صاف نشستنش همزمان شد با بلند شدن زنگ موبایلش. نگاهش به روی صفحه سیاه و کوچکی که پایین میز به روی موکت کرم رنگ اتاقش گذاشته بود، خیره شد و با دقتی ریز در حین خاموش و روشن شدن صفحهی لمسی و شکستهاش نام ارغوان را تشخیص داد.
نوای دلنواز پیانو همچنان طنینانداز فضای چند متری اتاقش بود، بدون بلند شدن با کششی خم شد و دست راستش را به گوشی رساند و با لمس کوتاهی تماس را برقرار کرد و همزمان با بلند شدنش گوشی موبایل را به کنار گوشش رساند.
- الو ارغوان؟
صدایی با الو گفتنهای متعددش پاسخش را داد، بیحوصله نامه ارغوان را تکرار کرد و گفت:
- دختر تو باز کجا رفتی که صدا به صدا نمیرسه؟ مهمونی یا چی...؟!
این بار صدای پشتخط کمی واضحتر شد.
- الو... پروانه دیگه آره؟ تو دوست این دختره ارغوانی؟ الو؟! صدا میاد؟
صدای ناآشنای دختر و لحن کِشدار و خودمانیاش ابروهای قهوهای و کشیدهاش را درهم کرد، بلافاصله از روی صندلی بلند شد و در حالی که با قدمهای کوتاهش متراژ اتاقش را طی میکرد، جواب داد:
- بله من دوستشم، ارغوان کجاست؟ حالش خوبه؟
صدای موزیک بینهایت بلند مانع از تفهیم حرف دختر غریبه شد و پروانه مجبور شد کمی صدایش را بلندتر کند.
- الو خانم؟ شما کجایین؟ ارغوان باز چه بلایی سر خودش آورده؟
این بار مثل اینکه دختر غریبه به جای خلوتتری رفته باشد، صدایش واضحتر از قبل شد.
- ببین ارغوان زیادهروی کرده و الانم روی پاهای خودش بند نیست، منم حال بهتری از این ندارم بهتره زودتر بیای دنبالش.
عصبی لبهایش را به حبس دندانهای خرگوشی و سفیدش محکوم کرد، نفس عمیقش نشان از حرص و شدت خشم زیادش بود.
- کجایین؟ آدرس بده.
کسی «مهسا» گویان بین مکالمه و پاسخی که منتظرش بود وقفه انداخت و کلافگی و اضطرابش را بیشتر کرد.
این دختر آدم بشو نبود که نبود، انگار که بندبند تنش را به همان چند قُلپ زهرماری پیوند زده بودند.
بالاخره بعد از گذشت دقیقهای انتظار همان صدای بسیار نازک دختر غریبه را شنید.
- بیا سر خیابون فرشته نبش کوچه دوم ساختمون دومی، از سر و صدا و شلوغی دَمدَر خودت پیدا میکنی... رسیدی رنگ بزن یا بیا بالا، طبقهی آخر... فقط زود بیا حال نَشکِشی ندارم.
پروانه لب به هم فشرد و بدون خداحافظی قطع کرد. مچ چپش را جلوی دیدگانش گرفت و با دیدن صفحهس دایرهای شکل ساعت مچی کوچکش که زمان یک و نیم صبح را نشان میداد، زیرلب بد و بیراهی نثار روح ارغوان و برادر بیغیرتش کرد.
به سرعت مشغول شمارهگیری دوباره شد و شمارهای که از حفظ بود و به نام آرمان محتشم سیو کرده بود را گرفت.
به ثانیه نکشید که با صدای خانمی که خبر از خاموش بودن موبایلش را میداد، بد و بیراهش را از سر گرفت و به سمت جا لباسی که گوشهی اتاقش جا خوش کرده بود، رفت و مانتوی دانشگاهش را چنگ زد و لحظهی آخر با برداشتن شال سفیدش از روی دستگیرهی در، به سرعت اتاق را ترک کرد.
قدمهایش را نوک پنجهای برداشت و دعادعا کرد تا از در خانه خارج نشده است، مرضیه یا رضا مچش را نگیرند و مانع نشوند.
***
صدای تند حرکت باد در گوشش زنگ میزد و اضطرابش را بیشتر میکرد.
شبی از شبهای گرم مرداد ماه بود و او همچون بید میلرزید.
با تکانتکان شدیدی که ماشین برای چندمین بار خورد و تیکافی که ارغوان با بیاحتیاطی و سرخوشی کشید و صدایی ناهنجار که مو به تنش سیخ کرد، زیر لب نام خدا را لب زد و دستش را بند به کمربند ایمنی و بسته شدهاش کرد.
سعی کرد صدایش جدی و پر از تحکیم باشد:
- ارغوان آرومتر! گفتم بزار من بشینم پشت فرمون... یواش برو، مطمئنی حالت خوبه؟
به نیمرخ ارغوان نگاه کرد و تنها چیزی که دید موهای باز و بلوندی بود که چهرهاش را پوشانده بود.
- تو اصلاً جلوت رو میبینی؟ با توام ارغوان، میشنوی؟ اصلاً بزن کنار خودم رانندگی میکنم.
خندهی سرمست و سرحال دخترک ترس را به جانش انداخت. ارغوان خوب نبود، کاملاً مشخص بود که سرحال طبیعی و نرمالش نیست و فقط در ظاهر با خندههای کوتاه و مصنوعی جلوهی خود را طبیعی نشان میدهد.
با هزار دردسر آن هم در این ساعت از نصف شب به دنبالش رفته بود و در نهایت ارغوان با بیقیدی تمام خود را سرحال نشان داده و گفته بود که اول او را میرساند و بعد خودش به خانه میرود.
ارغوان لحظهای سرش را تکان داد تا موهای بلوند و کوتاهش از جلوی چشمان خمار و بادومی شکلش کنار روند.
با کلافگی و همان صدای سرمست گفت:
- پروانه چقدر غر میزنی! سرم درد میکنهها... .
با خندهای بیمعنی ادامه داد:
- یه امشبو بیخیال مامان بازی شو!
همزمان با اتمام حرفش، پراید سفید رنگی با سرعت هرچه تمامتر از کنارشان لایی کشید و پروانه و حتی ارغوان را لحظهای از جا پراند.
- ای بر پدرت لعنت!
ارغوان سرش را تا جای ممکن از شیشهای که تا نصفه پایین بود، بیرون برد و داد کشید:
- هوی مگه کوری؟! وحشی بازی شبانه جاش یه جای دیگه است داداش! کدوم نفهمی به توی نفهمتر از خودش گواهینامه داده؟
پروانه دستش را به روی فرمان گذاشت و پر اضطراب گفت:
- ولش کن چیزی نشده که، حواست به جاده باشه... با توام ارغوان! میگم جلوتو نگاه کن.
ارغوان زیرلب ناسزایی گفت و با سکسکهای که به تازگی به سراغش آمده بود، کلافه دستش را به موهای بههم ریخته و آشفتهاش بند زد.
- در مورد امشب چیزی به آرمان نگو، از جلد بابابزرگی تو و اون خوشم نمیاد.
پروانه پوزخندزنان در حالی که دستش را به در داشبورد گرفته بود، جوابش را داد:
- نترس نمیگم بازم الکل میخوری.
ارغوان نگاهش کرد و همزمان با سکسکهاش خنده و بوی افتضاح دهانش را به صورتش زد.
- که چی مثلاً؟ میخورم که میخورم، به شماها چه؟ فکر کردی میترسم یا از داداشم که بدتر از خودمه حساب میبرم؟
پروانه چینی به بینی قلمیاش داد و رویش را به سمت راست و جهت مخالف ارغوان برگرداند.
- چه بوی گندی میدی.
با لایی دوبارهای که گویا همان پراید سفید سابق کشیده بود، ارغوان درحالی که زیرلب جملات نامفهومی را اَدا میکرد، پایش را تا نهایت زورش به روی پدال گاز نهاد، در لحظه ماشین از جایش کنده شد و صدای جیغ لاستیکها و پروانه همزمان بلند شد.
- چی کار میکنی احمق؟! ارغوان با توام... یواش برو، یواش برو الان تصادف میکنیم... مگه با تو نیستم؟
خندهکنان بیتوجه به داد و بیداد بیامان پروانه سرعتش را بیش از پیش کرد و با بیاحتیاطی میدان را دور زد.
- فکر کرده با اون لگنش میتونه جلوی این عروسک و صاحبش قد علم کنه، چه غلطا!
پروانه چسبیده به در ماشین جیغ کشید و دستش رابه روی قلب مریضش نهاد، ارغوان لحظهای نگاهش را از روبهرویش جدا کرد و ناگهان با زیر گرفتن جسمی نحیف و چرخاندن فرمان توسط پروانه و تقلاهای پرتکرارش، ماشین و دو تن دختر مستقیم و پر شتاب به وسط میدان کوبیده شدند.
مات میشوند در قابی عبوس، با روبانی سیاه،
فردا به غبار سپرده میشوند؟
***