جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ؛Raha با نام [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,035 بازدید, 55 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیلان] اثر «رها حمیدی شهیاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ؛Raha
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط ؛Raha
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
1000013597.png
عنوان: دیلان
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
سبک: ادبی
نویسنده: رها حمیدی شهیاد
عضو گپ نظارت (8)S.O.W

می‌گویند برای پروانه شدن، گذشتن از تنگنای پیله‌های در هم تنیده شده‌‌ی زندگی لازم است.
تمام عشق، روزی نیم‌نگاهی بود که بلوار تاریک رسیدن به او را ریسه می‌بست. این روزها که آسمان دیلان پُر از ستاره‌های خاموش است؛ عشق برای بال‌هایی آمیخته با گناه، نیم‌نگاهی است که خسوف را کنایه می‌زند و باد با کینه‌ای از نمی‌دانم‌ها و رفتن‌ها، طاق‌های پنجره را به هم می‌کوبد؛ آری تمام عشق روزی نیم‌نگاهی بود که تمام هستی دخترانه‌ای را نشانه رفته بود!
ابرها را باید گفت نبارند، گویا باران بی‌مهابای چشمانش هم مجابش نمی‌کنند. به راستی که او از خشکسالی قرن‌ها و عاطفه‌ها آمده است!​
 
آخرین ویرایش:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,070
6,790
مدال‌ها
6
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx-1.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
مقدمه:

عاشق، زمزمه می‌کند، فریاد نمی‌کشد. تسخیر کرده‌ای روح و تنم را و ناگاه دلت دستی به دلم زد و نگاهت ریشه دواند. لبانت را واسطه کردی روحت را دمیدی در وجودم و من یک آن جان گرفتم؛ آن‌گاه بی‌خبر رفتی و بی‌هوا از من گرفتی ایمان و تنم را... .
روشنایی دل من آن دو سیهِ چالهٔ فضایی‌ات است که تمام من در آن خلاصه می‌شود، و هوای من عطر گیسوانت است که با هربار استشمامش مرا به هوایت می‌برد. آغوشت، وسعت کوچک شدهٔ جهان و دیلان من است و لبانت جنون محض، نگاهت عطش جان است و صدایت آرامشم و تمام من در انحنای گوشهٔ لبت، یا بهتر بگویم، در چال چانه‌ات خلاصه می‌شود.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
به نام همان خالق کائنات
که در دست او بوده مرگ و حیات


نگاهش آزرده خاطر بود، دست و دلش به نوشتن نمی‌رفت، کلمات ته نشین شده‌ی ذهنش بی‌مفهوم و کهنه با بی‌طاقتی زیر گوشش فریاد می‌زدند.
پلک به روی هم فشرد و سعی کرد تمام تمرکز درونی‌اش را بیدار کند.
زمزمه آرامش همزمان با حرکت مداد نوک تیز به روی کاغذ بود؛ لب‌هایش را به نرمی حرکت داد و لب زد:
- من نمی‌توانم بنویسم، با تمام بی‌پروا بودنم نمی‌توانم بنویسم، چرا نمی‌توانم بنویسم؟ بندبند دلم برای قلم دست گرفتن و نوشتن پر می‌زند، دلم می‌خواهد از روزهای گذرا و یکنواخت بنویسم، می‌خواهم بنویسم تا شاید کمی از آشفته‌بازار ذهنم خلوت و هیاهویش آرام گیرد. من از حرف‌های نگفته لبریزم، پر از حس‌های ابراز نشده، پر از کلمات ننوشته و پر از بغض‌های شکسته نشده‌ام، نمی‌دانم خوشبختی چه زمان سایه‌ی پرنورش را روی زندگی‌ سیاهم می‌اندازد. دلم می‌خواهد برای یکبار هم که شده، بار سنگینی سایه‌اش را حس کنم، یا اصلاً نه... می‌خواهم زیر بار سایه پرنور موهبتش له شوم! جوری که نفسم بند رود؛ مثل به زندگی برگشتن یا زنده ماندن.
با کلافگی مدادش را به روی گوشه‌ترین نقطه و به قولی پرتگاه میز تحریرش پرت می‌کند.
گفته بود نمی‌تواند بنویسد؟ امان از ننوشتن‌های دستانش، امان از لالمانی گرفتن‌های صدای مغزش.
نگاهش به روی استکان کمر باریک چای خوش‌رنگی می‌افتد که مثل هر روز مرضیه با تأکید بر سرد نشدنش برایش آورده است.
با بی‌میلی به سمت استکان دست دراز کرد؛ با دو انگشت لمسش کرد و لبخند محوی لبان غنچه‌ای و سرخش را کمی سرحال کرد.
حال داغی لب سوزش رفته و جایش با گرمای مطبوعی پر شده بود.
برداشتن استکان چای مصادف شد با برخورد نگاهش به رنگ‌های نَم‌زده و گچ‌های ریخته شده‌ی دیوار پشت میزش. خیلی وقت بود که دلش می‌خواست به آجر به آجر خانه آبا و اجدادی‌اش سر و سامانی بدهد، حیف که جیب و حقوق بخور و نمیرش برای خواسته‌ی دلش تَره‌ هم خرد نمی‌کردند.
در لحظه لبخند محوش به پوزخندی پر از تمسخر تبدیل گشت. لبه‌ی طرح‌دار استکان را به لبش نزدیک کرد و قُلُپی از چای معطر هِل و گلاب را مزه کرد.
طعم خوش هِل و گرمای گلاب را زیر زبانش حس کرد و دو‌مرتبه لبخند زد. استکان را سر جایش کنار گلدان سفالی و گل‌های نرگس محبوبش برگرداند، سرش و موهای شب‌رنگ و دم اسبی‌اش را به پشت صندلی تکیه داد.
ترک‌های ریز و درشت سقف را از نظر گذراند، از بچگی عادتش بود زمانی که بد خواب میشد با خط و خطوط و حتی ترک‌های دیوار اشکال هندسی مجسم می‌کرد و در نهایت با انگشت اشاره‌اش همانند مدادی سحرآمیز بر روی تصوراتش نقش و نگار می‌کشید و تکمیلشان می‌کرد.
نفس‌عمیق و صاف نشستنش همزمان شد با بلند شدن زنگ موبایلش. نگاهش به روی صفحه سیاه و کوچکی که پایین میز به روی موکت کرم رنگ اتاقش گذاشته بود، خیره شد و با دقتی ریز در حین خاموش و روشن شدن صفحه‌ی لمسی و شکسته‌اش نام ارغوان را تشخیص داد.
نوای دلنواز پیانو همچنان طنین‌انداز فضای چند متری اتاقش بود، بدون بلند شدن با کششی خم شد و دست راستش را به گوشی رساند و با لمس کوتاهی تماس را برقرار کرد و همزمان با بلند شدنش گوشی موبایل را به کنار گوشش رساند.
- الو ارغوان؟
صدایی با الو گفتن‌های متعددش پاسخش را داد، بی‌حوصله نامه ارغوان را تکرار کرد و گفت:
- دختر تو باز کجا رفتی که صدا به صدا نمی‌رسه؟ مهمونی یا چی...؟!
این بار صدای پشت‌خط کمی واضح‌تر شد.
- الو... پروانه دیگه آره؟ تو دوست این دختره ارغوانی؟ الو؟! صدا میاد؟
صدای ناآشنای دختر و لحن کِش‌دار و خودمانی‌اش ابروهای قهوه‌ای و کشیده‌اش را درهم کرد، بلافاصله از روی صندلی بلند شد و در حالی که با قدم‌های کوتاهش متراژ اتاقش را طی می‌کرد، جواب داد:
- بله من دوستشم، ارغوان کجاست؟ حالش خوبه؟
صدای موزیک بی‌نهایت بلند مانع از تفهیم حرف دختر غریبه شد و پروانه مجبور شد کمی صدایش را بلندتر کند.
- الو خانم؟ شما کجایین؟ ارغوان باز چه بلایی سر خودش آورده؟
این بار مثل این‌که دختر غریبه به جای خلوت‌تری رفته باشد، صدایش واضح‌تر از قبل شد.
- ببین ارغوان زیاده‌روی کرده و الانم روی پاهای خودش بند نیست، منم حال بهتری از این ندارم بهتره زودتر بیای دنبالش.
عصبی لب‌هایش را به حبس دندان‌های خرگوشی و سفیدش محکوم کرد، نفس عمیقش نشان از حرص و شدت خشم زیادش بود.
- کجایین؟ آدرس بده.
کسی «مهسا» گویان بین مکالمه‌ و پاسخی که منتظرش بود وقفه انداخت و کلافگی و اضطرابش را بیشتر کرد.
این دختر آدم بشو نبود که نبود، انگار که بندبند تنش را به همان چند قُلپ زهرماری پیوند زده بودند.
بالاخره بعد از گذشت دقیقه‌ای انتظار همان صدای بسیار نازک دختر غریبه را شنید.
- بیا سر خیابون فرشته نبش کوچه دوم ساختمون دومی، از سر و صدا و شلوغی دَم‌دَر خودت پیدا می‌کنی... رسیدی رنگ بزن یا بیا بالا، طبقه‌‌ی آخر... فقط زود بیا حال نَش‌کِشی ندارم.
پروانه لب به هم فشرد و بدون خداحافظی قطع کرد. مچ چپش را جلوی دیدگانش گرفت و با دیدن صفحه‌س دایره‌ای شکل ساعت مچی کوچکش که زمان یک و نیم صبح را نشان می‌داد، زیرلب بد و بی‌راهی نثار روح ارغوان و برادر بی‌غیرتش کرد.
به سرعت مشغول شماره‌گیری دوباره شد و شماره‌ای که از حفظ بود و به نام آرمان محتشم سیو کرده بود را گرفت.
به ثانیه نکشید که با صدای خانمی که خبر از خاموش بودن موبایلش را می‌داد، بد و بی‌راهش را از سر گرفت و به سمت جا لباسی که گوشه‌ی اتاقش جا خوش کرده بود، رفت و مانتوی دانشگاهش را چنگ زد و لحظه‌ی آخر با برداشتن شال سفیدش از روی دستگیره‌ی در، به سرعت اتاق را ترک کرد.
قدم‌هایش را نوک پنجه‌ای برداشت و دعا‌دعا کرد تا از در خانه خارج نشده است، مرضیه یا رضا مچش را نگیرند و مانع نشوند.

***

صدای تند حرکت باد در گوشش زنگ میزد و اضطرابش را بیشتر می‌کرد.
شبی از شب‌های گرم مرداد ماه بود و او همچون بید می‌لرزید.
با تکان‌تکان شدیدی که ماشین برای چندمین بار خورد و تیکافی که ارغوان با بی‌احتیاطی و سرخوشی کشید و صدایی ناهنجار که مو به تنش سیخ کرد، زیر لب نام خدا را لب زد و دستش را بند به کمربند ایمنی و بسته شده‌اش کرد.
سعی کرد صدایش جدی و پر از تحکیم باشد:
- ارغوان آروم‌تر! گفتم بزار من بشینم پشت فرمون... یواش برو، مطمئنی حالت خوبه؟
به نیم‌رخ ارغوان نگاه کرد و تنها چیزی که دید موهای باز و بلوندی بود که چهره‌اش را پوشانده بود.
- تو اصلاً جلوت رو می‌بینی؟ با توام ارغوان، می‌شنوی؟ اصلاً بزن کنار خودم رانندگی می‌کنم.
خنده‌ی سرمست و سرحال دخترک ترس را به جانش انداخت. ارغوان خوب نبود، کاملاً مشخص بود که سرحال طبیعی و نرمالش نیست و فقط در ظاهر با خنده‌های کوتاه و مصنوعی جلوه‌ی خود را طبیعی نشان می‌دهد.
با هزار دردسر آن هم در این ساعت از نصف شب به دنبالش رفته بود و در نهایت ارغوان با بی‌قیدی تمام خود را سرحال نشان داده و گفته بود که اول او را می‌رساند و بعد خودش به خانه می‌رود.
ارغوان لحظه‌ای سرش را تکان داد تا موهای بلوند و کوتاهش از جلوی چشمان خمار و بادومی شکلش کنار روند.
با کلافگی و همان صدای سرمست گفت:
- پروانه چقدر غر می‌زنی! سرم درد می‌کنه‌ها... .
با خنده‌ای بی‌معنی ادامه داد:
- یه امشبو بیخیال مامان بازی شو!
همزمان با اتمام حرفش، پراید سفید رنگی با سرعت هرچه تمام‌تر از کنارشان لایی کشید و پروانه و حتی ارغوان را لحظه‌ای از جا پراند.
- ای بر پدرت لعنت!
ارغوان سرش را تا جای ممکن از شیشه‌‌ای که تا نصفه پایین بود، بیرون برد و داد کشید:
- هوی مگه کوری؟! وحشی بازی شبانه جاش یه جای دیگه است داداش! کدوم نفهمی به توی نفهم‌تر از خودش گواهینامه داده؟
پروانه دستش را به روی فرمان گذاشت و پر اضطراب گفت:
- ولش کن چیزی نشده که، حواست به جاده باشه... با توام ارغوان! میگم جلوتو نگاه کن.
ارغوان زیرلب ناسزایی گفت و با سکسکه‌ای که به تازگی به سراغش آمده بود، کلافه دستش را به موهای به‌هم ریخته و آشفته‌اش بند زد.
- در مورد امشب چیزی به آرمان نگو، از جلد بابابزرگی تو و اون خوشم نمیاد.
پروانه پوزخندزنان در حالی که دستش را به در داشبورد گرفته بود، جوابش را داد:
- نترس نمی‌گم بازم الکل می‌خوری.
ارغوان نگاهش کرد و همزمان با سکسکه‌اش خنده و بوی افتضاح دهانش را به صورتش زد.
- که چی مثلاً؟ می‌خورم که می‌خورم، به شماها چه؟ فکر کردی می‌ترسم یا از داداشم که بدتر از خودمه حساب می‌برم؟
پروانه چینی به بینی قلمی‌اش داد و رویش را به سمت راست و جهت مخالف ارغوان برگرداند.
- چه بوی گندی میدی.
با لایی دوباره‌ای که گویا همان پراید سفید سابق کشیده بود، ارغوان درحالی که زیرلب جملات نامفهومی را اَدا می‌کرد، پایش را تا نهایت زورش به روی پدال گاز نهاد، در لحظه ماشین از جایش کنده شد و صدای جیغ لاستیک‌ها و پروانه همزمان بلند شد.
- چی کار می‌کنی احمق؟! ارغوان با توام... یواش برو، یواش برو الان تصادف می‌کنیم... مگه با تو نیستم؟
خنده‌کنان بی‌توجه به داد و بی‌داد بی‌امان پروانه سرعتش را بیش از پیش کرد و با بی‌احتیاطی میدان را دور زد‌.
- فکر کرده با اون لگنش می‌تونه جلوی این عروسک و صاحبش قد علم کنه، چه غلطا!
پروانه چسبیده به در ماشین جیغ کشید و دستش رابه روی قلب مریضش نهاد، ارغوان لحظه‌ای نگاهش را از روبه‌رویش جدا کرد و ناگهان با زیر گرفتن جسمی نحیف و چرخاندن فرمان توسط پروانه و تقلاهای پرتکرارش، ماشین و دو تن دختر مستقیم و پر شتاب به وسط میدان کوبیده شدند.
مات می‌شوند در قابی عبوس، با روبانی سیاه،
فردا به غبار سپرده می‌شوند؟

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
جُستن، یافتن و آن‌گاه به اختیار برگزیدن و از خویشتنِ خویش با رویی پِی‌ افکندن جانی دیگر.
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد؛ حاشا... حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشد.
و به راستی که گفته بودند مرگ هراسی ندارد جز توهم آدمی! و به قول سهراب گفته بودند که « نترسیم از مرگ، مرگ پایان کبوتر نیست، مرگ وارونه یک زنجره نیست، مرگ در ذهن اقاقی جاری‌ست»
هنوز دخترانه‌هایش را زندگی و خنده‌های از ته دلش را در گوش عالم و آدم نکرده است.
نوای بوقی ممتد حس شنوایی‌اش را به کار گرفته بود و همچون زنگی هشدار بارها و بارها در سرش طنین‌انداز میشد.
تنش به زحمت به روی تختی که قطع و به یقین به روغن‌کاری نیاز داشت، بالا و پایین میشد.
چه بسا اگر خوب گوش می‌سپرد صدای هیاهوی اطراف و گریه‌‌های بی‌امان مریضه‌جانش را که از چندین دیوار آن‌طرف‌تر نالان‌وار اسمش را صدا میزد، می‌شنید.
نفس سنگینی که هر دم به میان سی*ن*ه‌اش به گمان نسیمی کم‌جان نوای حقیقت سر می‌دهد؛ می‌گوید که مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد، در ذات شب دهکده از صبح سخن می‌گوید و مرگ با خوشه انگور به دهان می‌آید.
حقیقتی در زندگی و مسئول قشنگی پر شاپرک، مرگ گاهی ریحان می‌چیند و گاهی نوشیدنی می‌نوشد. او حال مرده است؟ چه سوال پر وهمی‌ست که آدمی از خودش می‌پرسد.
حال صداهای ناآشنا در سرش طنین‌انداز می‌شوند... کلمات پُر تکراری که به طور منظم و پشت سر هم تکرار می‌شدند را به طور واضح می‌شنود و گوش‌هایش با سخت‌کوشی صدایی مثل وَنگ‌وَنگ را تا مغز استخوانش می‌‌رساندند.
هجی‌های دقیقی که با صدای پر جنب و جوش و هیجانات بی‌وقفه تکرار می‌کرد:
- یک، دو، سه، شوک!
آری، انگار که کسی او را به ادامه‌ی زندگی فرا می‌خواند.
- یک، دو، سه... شوک! شارژ لطفاً... یک، دو، سه، شوک!
انگار که برقی با ولتاژ شدید به تن نیمه‌جانش وصل کردند که آن‌طور بی‌هوا پلک‌های به سنگینی آهنش تکان خوردند.
برای ثانیه‌ای سقفی دور از دیدگانش به رنگ سپیدی برف را دید که نورهای مهتابی بسیاری با تابش‌های مستقیم احاطه‌اش کرده بودند.
گویی لحظه‌ای روح به تنش باز می‌گردد و دوباره قصد فرار از تن بی‌ضربانش می‌کند؛ باز هم صداهای ناآشنا، باز هم هیاهو.
- چک لطفاً... یک، دو، سه، شوک!
نمی‌داند در اطرافش چه می‌گذرد؛ خودش را در برهوتی می‌بیند که دور و اطرافش را هر چه تهی‌ست در جهان پر کرده است. زندگی کی آن‌قدر شوخی‌اش گرفته بود؟ الان نباید سرکلاس دانشگاهش باشد؟ زمان امتحانش گذشته بود؟
- شوک! دکتر؟ بیمار ضربان داره... .
انگار که جانی تازه به تنش هجوم برده باشد، دلش گواه زندگی می‌داد. او قرار نبود بمیرد، انگار تا مردن قرن‌ها فاصله داشت.
زندگی و نفس جدیدش در کمین بود؛ گویی پروردگارش قسمت را طوری دیگر رقم زده بود. زندگی‌اش ارزش زنده بودن را داشت و باورش به خلق این واقعیت مبهم کمک می‌‌کرد.
- برگشت... نبضش ثابته آقای دکتر.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
همچون کویر، تمام جانش خشک و سرد بود و از اعماق حنجره‌اش آه می‌کشید از حال عجیب روزگار.
سرصبحی حتی کلاغ‌ها آواز بد صدایی را پیشه قرار داده و گنجشک‌ها هنوز خواب بودند.
نسیم خنک صبحگاهی آبان ماه که از میان باغچه‌های رنگارنگ صاحب‌خانه گذر می‌کرد، عطر گل‌ها را مهمان چهره‌های جماعت می‌کرد و گاهی باعث عطسه و گاهی هم گِره باز کنِ ابروهایشان میشد.
خوش‌طراوتی عطرشان به کنار، به قول حاج‌بابایی که تا هفته‌ی پیش مدام سر و کله‌اش پیدا میشد، هیچ عطر و بویی به اندازه‌ی عطر هوس‌انگیز نان‌های محلی و تازه‌ای که کژال‌بانو در همسایگی‌شان درست می‌کرد، باب میل نبود.
دخترک بی‌اختیار و خسته از انتظار، نفس بلندی کشید. چشمانش به دور جماعتی گشت‌زنی می‌کرد که حرف حساب حالی‌شان نبود. چه می‌خواستند مگر؟ شاید خواهان مرگ زنی بودند که دردانه‌اش را به تازگی به خاک سپرده بود.
صدای کوبش عصای طوبی‌خاتون به روی سنگ‌‌فرش‌ جلوی خانه، سرهای جماعت را به طرفش چرخاند.
نگاهش را به روی موی سپید و بافته شده‌ی روی پیشانی‌ پیرزن چرخ داد و لبخندی پر از اطمینان‌خاطر زد، با تمام وجود به سیاست و حق‌گویی این زن اطمینان داشت.
چین و چروک‌های روی پیشانی‌اش گویی به جذبه‌ی ذاتی‌اش افزوده بود و رگ‌های برجسته و سبز رنگ دستان کوچکش که دور عصا پیچیده بود، همچون گیاهی که تن ظریف و خمیده‌اش را به آغوش کشیده باشد می‌نمود.
- این حرف‌ها چه معنی میده؟ ای جماعت مثلاً همیار! به همین قبله قسم من از جان این دختر هیچی نخواستم و نمی‌خوام.
صدای سرفه‌های بی‌امانش دخترک را نگران‌تر از پیش کرد؛ خِش‌خِش سی*ن*ه‌اش امروز بیشتر از حد معمول رخ نشان می‌داد و سرفه‌هایش خشک و عذاب‌آور بود.
مردی که کلاه نمدی سرش بود و گویی مَش‌رضا نام داشت، قدمی به جلو برداشت و نگاه دنباله‌دارش تن ظریف دخترک را نشانه گرفت و با همان لهجه‌ی ذاتی کورد‌منش صدا بلند کرد و گفت:
- طوبی‌خاتون شکایت این جماعت، نَقل پوله. به ولله که ما هم راضی به این خلاف صَراط مستقیم نیستیم. ماها عمری کنار هم زندگی کردیم و نان و نمک همدیگرو خوردیم، منتها اگر صداقت کلام بینمان راهی نداشته باشه، چطور صمیمیت همیشگی حفظ میشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
طوبی‌خاتون بی‌امان خنده‌ای که حرف‌ها پشتش خوابیده بود سر داد؛ انگار که ریشخند هم برایشان کم باشد سری تکان داد و اخمی بین ابروهایش دواند.
- این قسم و آیه‌ها همه آب تو هاونگ کوبیدنه مَشتی، چه می‌خوای بدانی؟ که من از باب قلب پری یک قِران دو هزار... .
طوبی در ادامه‌ی حرفش سر عصایش را به سمت دخترجوان نشانه گرفت و پر تحکم‌تر از همیشه با صدایی که از باب گذر عمرش کمی لرزان شنیده میشد، گفت:
- از این دختر بی‌نوا گرفتم یا نه؟ به‌ ولله که رَوا نیست این ¹قَسم تهمت و حرف و حدیث!
سکوتی که بر جمع حاکم شد، جواب‌ مثبت تک‌تکشان بود. تمامی نگاه‌ها به لبان طوبی‌خاتون دوخته و همه غافل از چهره‌‌ی شرم‌زده‌‌ و نگران دخترکی که با شرمساری پشتش را به دیوار کاهگلی خانه‌ی طوبی‌خاتون تکیه داده بود، منتظر برملا شدن حقیقت جیب زن بزرگ روستا بودند. کم چیزی که نبود، به‌خاطر حواس پرتی آن دختر جوانی که حال زیر خروارها خاک چشم بسته و به خواب ابدی فرو رفته بود، زمین‌های آبا و اجدادیشان به باد و دود آتش از بین رفته بود.
- بسیارخب دوستان.
نفسی که از میان لبان چروکیده‌اش به خروج رفت، گواه صداقت کلام بود، گواه اطمینان مردمی که برای طلب‌ مال و خسارت زمین‌های سوخته‌شان آمده بودند.
- پری من زیر خروارها خاک خوابیده و شماها به فکر شالیزارهای از دست رفته‌اید، گِله نمی‌کنم چون هم پری هم اموال یک به یک شماها نعمت اون بالا سریه، همون که روزی و نان هر خلقتی رو میده... ²برارها! خوب می‌دانید که پری من دستش به چوب کبریت هم نمی‌خورد چه برسه به نفت! با این حال من قبول خسارت کردم، ولی جماعت خدا، فقط منم که بدهکارم نه این دختر، پروانه گناهی نداره... .
حاج‌مهدی گَله‌دار روستا، گلویی صاف کرد که توجه جماعت را جلب کند؛ تابی به تسبیح عقیق سرخش داد که صدای قِرنچ‌قِرنچ دانه‌های تسبیح و به هم خوردنشان در فضا طنین‌انداز شد.
بعد از چند دور چرخاندن تسبیح، وقتی که خوب صدای دانه‌های عقیقش را در گوش اهالی فرو کرد؛ صدای بَم و زُمختش را به کار انداخت و به سبیل‌های پر و پیمانش تکانی داد:
- طوبی‌خاتون! دِ آخه بزرگوار... تو این دوره و زمانه‌ی بد نام و بی‌نشان، کی میاد دو دستی قلب نوه‌شو تقدیم یه غریبه کنه؟ نکنه از قبل با این دخترک شهری آشنایی داشتین و الان که ما برای دو کلام حرف حساب جمع شدیم به روی خودتان نمیارید؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹قَسم: اینطور
²برارها: برادران
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
دخترک نگاهش را به دستان حنا زده‌ی پیرزن دوخت، پر قدرت عصای چوبی را در بر گرفته بود و هر لحظه فشار دستش بیشتر نمایان میشد و رنگ پوست سبزه‌اش به سفیدی بدل میشد.
لب به هم فشرد و با سرعت به داخل خانه رفت و در را به روی چشم‌های کنجکاو و خیره‌ی اهالی روستا بست؛ صدای کوبش محکم در خانه، پوزخند را مهمان لب‌های مَش‌رضا و حاج‌مهدی کرد؛ لابد در ذهنشان بی‌حرمتی دخترجوان را هدف سرزنش‌ و غیبت‌هایشان قرار داده بودند.
بی‌خبر از دختری که با تپش‌های نامنظم قلب ناآرامش، کمرش را به در چوبی کاشانه‌‌ی طوبی‌خاتون تکیه زده بود و دستش را به روی قلب پُر جنب و جوشش گذاشته و هر چند ثانیه یک‌بار، با صدای سنگین از بار بغض‌های کهنه‌اش زمزمه‌ی « آروم باش قلب پری» سر می‌داد.
نفسش را با شدت و فوتی بیرون داد و همچنان لب زد:
- آروم باش دیگه، این‌طور پیش بره پَس میوفتی رو دست این جماعت!
گویی که حرف خودش را تایید می‌کند، سری تکان داد و تکیه‌اش را از در خانه برداشت.
کم‌کم به این کاشانه‌ هم اُنس می‌گرفت؛ کم‌کم می‌آموخت دوباره زندگی کردن را... .
هوای خنک سَرصبح بازوهایش را قلقلک می‌داد که مدام خود را با آن پیراهن محلی سرخ‌رنگی که عطری ملایم و ناآشنا را به تنش می‌آویخت، به آغوش می‌کشید. نمی‌خواست و نمی‌توانست تک پنجره‌‌ی خوش منظره‌ی دیوار مجاور خانه را ببندد. امروز طوبی‌خاتون بیشتر از هرچیزی به هوای تازه احتیاج داشت.
مردمک‌هایش دور تا دور کاشانه‌ چرخ خورد و چیدمان ساده و بی‌آلایش وسایل را از نظر گذراند؛ تِم چوبی خانه باب دل و سلیقه‌اش بود.
دیوارهای کاهگلی و گاهاً چوبی او را به یاد کلبه‌های قدیمی وسط جنگل می‌انداخت. قاب عکس‌های سیاه و سفید و بعضاً رنگی که به روی دیوار روبه‌رویش آویزان بود و معمولاً از دو تصویرش فراری بود و نگاه می‌دزدید. چشمان کشیده و سیاهش را از دو جفت سیاهچاله‌ی مرموزی که با جذبه‌ای خاص نگاهش می‌کرد، به سختی می‌ربود.
ابرو بالا انداخت و طلبکارانه دست به سی*ن*ه شد و آرام لب زد:
- آدم ندیدی جناب؟ چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟! آوازه‌ت به گوشم خورده... از روژین شنیدم بچگی پر جنگ و جدلی داشتی، حتماً هنوزم همین‌طوری. آدما که عوض نمی‌شن، مگه نه؟
گویی که با خودش حرف می‌زند نگاه از قاب‌عکس مرد تمام عیاری که به نوعی عزیزدل طوبی‌خاتون بود و وصف‌خیرش لحظه‌ای از دهانش جا نمی‌ماند، گرفت و زمزمه کرد:
- من کم داغی روی دل تو و طوبی‌خاتون نذاشتم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
آهی کشید و با دقتی که به روی چند پشتی قرمزرنگی که به کناره‌ی دیوار گچی تکیه زده بودند، متوجه‌ی نخ‌کِش شدن یکی از رویه‌های کرم رنگشان شد؛ باید در پَس ذهنش می‌سپارد تا در اولین فرصت با همان ¹نیمچه دوخت و دوزی که بلد بود، ²راست و ریستش کند.
سمت طاقچه قدم برداشت، کنار گلدان سفالی که به زیبایی هرچه تمام‌تر با آب‌رنگ و گویا توسط پری‌ رنگ‌‌آمیزی شده بود، چشمش به پارچ آب افتاد.
پارچ سفالی آبی نفتی را برداشت و به دنبال لیوان چشم گرداند که صدای پر جذبه و همه‌گیر طوبی‌خاتون ماتش کرد.
- همگی در جریان کار نیمه‌وقت بچه‌ام بودید، نصف روزش می‌رفت واسه درس و مشق دانشگاه و نصف دیگه‌اش می‌رفت پرستاری جگرگوشه‌های مردم... مگه یه دختر دانشجوی غریب چقدر توان داره؟ طفلک مظلومم... درست روزی که آفتاب نزده می‌خواست برگرده پیشم اَجل مهلتش نداد.
آه سنگین پروانه در گلو خفه شد و به ایوان رفته و لیوانی از میان دیگر ظرف و ظروف‌هایی که برای شستن گذاشته بود تا در تشت خیس بخورند، برداشت و پر از آب خنک کرد.
لیوان به دست به دم در خروجی قدم برداشت و باز هم صدای طوبی‌خاتون را میان نوای قُل‌قُل کتری شنید.
- پری... بچه‌ی من، امانت آزادم... امانت نیهاد خان‌داداشش فقط و فقط به‌خاطر گناه نکرده و غیرتی که تو خونش بود می‌رفت سر کار. خوده شما آقایان هم در جریانید که در باب آتش‌سوزی پیش آمده مقصر نبود. همان‌طور که پروانه تقصیری نداره از بابت زمین‌های شما... من خسارت شالیزار‌های یک‌به‌یک خواهرها و برادرها رو به گردن دارم.
حاج‌ظفر، مردی که پروانه می‌دانست در شهر هم چوب‌بری دارد و دستش به دهانش می‌رسید، اظهار نظر کرد و صدای کُلُفت و مردانه‌اش بین ابروهای دخترک خط انداخت:
- دِ آخه طوبی‌خاتون ³گیان، ما که نگفتیم همین حالا و همین جا! گناهکار این قضیه و شر دامن‌گیر که پیدا نشد و دیه‌ای به شما تعلق نگرفت، از طرفی دوره افتاده بود که شما از بابت اهدای قلب نوه‌ی خدابیامرزتان صاحب مال و منالی شدین، این بود که همگی... .
طاقتش طاق شد؛ تهمت و کنایه‌های این جماعت به خودش را تحمل می‌کرد اما تهمت و حرف زور به این زن با مرام و معرفت، چیزی فراتر از حد توانش بود.
ورودش به میان جمع، آن هم با لیوانی آب و طوبی‌خاتونی که زمزمه‌وار صدا زد؛ حرف حاج‌ظفر را ناتمام گذاشت.
به سوی طوبی‌جانش قدم‌ برداشت و لیوان سفالی را به دستش داد. صدای قدم‌های با احتیاطش همراه با پِچ‌پِچ‌های اهالی روستا شنیده میشد‌ و مگر یک دختر تا چه اندازه می‌توانست حفظ ظاهر کند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
¹نیمچه: ذره، یکم
²راست و ریست: درست، اصلاح
³گیان: جان
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

؛Raha

سطح
0
 
کاربر محروم شده
کاربر محروم شده
Aug
562
4,417
مدال‌ها
2
تشکر زیرلبی طوبی‌خاتون به جانش نشست و مَش‌رضا نگاه سبزرنگش را را به دخترک دوخت و گفت:
- منظور حاجی اینه که... حقیقتش طوبی‌‌خاتون‌⁵گیان، ماها گمان کردیم از باب مابقی بدهکاری و شاید مابقی پول قلب پری‌خانم، این دختر این‌جاست.
طوبی‌خاتون جرعه‌ای از آب را نوشید و لیوان را دو مرتبه به دستان پروانه سپرد.
- چه خیال خامی.
لحظه‌ای سکوت حاکم شد و همچنان نگاه‌های اکثراً رنگی اهالی به روی جفت چشمان سیاه دخترک خیره ماند.
پوزخندی به روی غنچه‌ی لب‌هایش نشست و دست راستش را به روی شانه‌‌ی نحیف و مستحکم طوبی‌خاتون نهاد.
دومرتبه زنی از میان جمع پِچ‌پِچی به راه انداخت و طوبی‌خاتون این‌بار صدا صاف کرد و گفت:
- شیرین‌گیان؟! اگر حرفی مانده خودم جوابگوت هستم خواهر، چه کار به کار صحرا بنده خدا داری؟
صدای خنده‌ی بلند و زیق شیرین‌بانو‌ در سرش نقش بسته بود. گویا بعد از این چند مدتی که مهمان طوبی‌خاتون بود، یکی از دلایل سردردهای بی‌امانش همین خنده‌ها بود؛ حالا شیرین‌بانو‌ نه، یک زن روستایی دیگر...‌ .
بلند شدن شیرین، مصادف شد با تکان خوردن سکه‌هایی که به سربند رنگی‌اش آویزان کرده بود و صدای جیرینگ‌جیرینگ سکه‌ها اخم میان ابروهای طوبی‌خاتون را دوچندان کرد. سرهای جماعت همچون طلایاب به سمت صدای سکه‌ها برگشت.
شیرین ابروهای خال گذاری کرده‌اش را بالا انداخت و گفت:
- طوبی‌‌گیان خودت که از پر حرفی من باخبری عزیز، دردت تو سر بدخواهات... .
طوبی‌خاتون امانش نداد و هم‌زمان با صدای قارقار کلاغان دُم سیاه حرفش را قطع کرد و گفت:
- خدا نکنه شیرین! بد کسی نگو تا بد به راهت نیاد.
شیرین‌بانو چینی به پیشانی‌اش داد و پروانه چین و چروک‌های چهل سالگی صورتش را رصد کرد. رنگین‌ترین لباس را به تن داشت و با هر تکان ریز دستش، صدای برخورد و جیرینگ النگوهایش شنیده میشد.
قبل‌ترها شنیده بود زن‌هایی که به آستانه‌ی چهل سالگی می‌رسند، سنگین‌تر و باوقار‌تر از قبل رفتار می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین