جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kabous با نام [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,224 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Kabous
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

به نظرتون رمان جذابیت کافی رو داره یا دیگه ادامه اش ندم؟ ✨🧸

  • ادامه اش بده خیلی دوسش دارم

    رای: 5 83.3%
  • پاکش نکن بیشتر پارت بذار

    رای: 1 16.7%
  • خوشم نیومد از داستان پاکش کن:/

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
downloadfile(21).jpg

نام رمان : آرامش بامداد

نام نویسنده : نازنین دالوند

ژانر:درام،عاشقانه

عضو گپ نظارت (۲)S.O.W

خلاصه: راجب دختری به نام آرامش هست که بی صبرانه منتظر روز عروسیش با همبازی بچگیاشه، اما درست روز عروسی متوجه میشه که نامزدش به اون خ*یانت کرده و با همسر بامداد آریامنش به خارج از کشور مهاجرت میکنه. این وسط آرامش میمونه و بامدادی که در صدد تلافی و انتقام متوجه حضور آرامش میشه و.....
 
آخرین ویرایش:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,241
3,453
مدال‌ها
5
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
« پارت ۱»

گاهی وقتا،منظورم اوایل زندگیمه....با خودم فکر میکردم آدما برای چی به وجود اومدن؟...
حکمت خدا چی بود ازبه وجودآوردنشون؟ .....
درست همونجایی این سوال رو از خودم پرسیدم که هیچ چیز از زندگی نمیدونستم و برام جای سوال بود که اصلا زندگی چی هست؟
اما...درست بعد از فراز و نشیب هایی که توی زندگیم دیدم، بعد سال ها متوجه شدم که آدما برای همین متولد شدن.... که احساس کنن
که احساس داشته باشن.
اصلا قلب آدما کارش همینه دیگه، که گاهی وقتا بلرزه، گاهی بشکنه، و گاهی بلغزه.
تصور کن،اگه دنیا پر از شادی و شعف بود
اگه روی لب همه آدما خنده بود چی میشد؟ ...
دیدی؟
اون موقع چطوری میخواستیم شریک غم عزیزمون بشیم؟ برای عشقی که بهش نرسیدیم،
برای عزیزی که از دست دادیم...باید رخت هلهله به تن کنیم و چلچله ی شادی سربدیم؟
نه
دنیای ما آدما همینه،که اگه نبود...
نیاز به قلب و احساس نداشتیم
داشتیم؟
گاهی وقتا باید بشکنیم تا قدر بدونیم
قدر کسایی که توی زندگیمون هستن،قدر داشته هامون،قدر لحظه هامون و یا حتی قدر دوستی هامون رو

من آرامشم

أرامش پناهی، همون دختری که با نداری هاش ساخت، کم نیاورد. من همون دختریم که اسمم معنی آسودگی، راحتی و آرامش میده و برای ساختن یه زندگی خیلی معمولی و سرشار از آرامش خلاف جهت تازیانه سرنوشت بی رحمم قدم برمیداشتم
اما....امان از روزی که نفس کم بیاری از طی کردن این مسیر پر فراز و نشیب

*****

سامان:الوعزیزم ، کجایی دردت به جونم؟

لبخند روی لبم نقش بست از این حجم از محبت توی صداش
همونطور که از قفل بودن در خونه نقلی و اجاره ایم مطمئن میشدم جواب دادم:

_سامان ، عزیزم من تازه از خونه زدم بیرون( تک خنده ملیحی کردم و ادامه دادم ) آخه این همه عجله برای چیه خب میزاشتی یه روز دیگه باهم حرف بزنیم، مگه دنبالتن؟

حس کردم غم توی خنده هاشو اما.. سکوت کردم

سامان:نه عشق من، من تحمل ندارم برای یه وقت دیگه بزارم دیدن روی ماهتو، وقت تنگه زودتر بیا که دلم هواتو کرده خانمم

اجازه دادم خنده توی صدام، روی لحنم جاری بشه

من: چرا مثل کساییی که قراره برن سفر حرف میزنی؟

مکث کرد

درک نکردم اونروز معنی سکوت لحظه ایش رو

صداش رو در آرومترین لحن ممکن ثابت نگه داشت

سامان:نه عزیز دلم ...فقط ، تحمل ندارم تا آخر هفته که مال خودم میشی صبر کنم، میخوام ببینمت

_باشه عزیزم ، دارم میام، آهان راستی گفتی آخر هفته، سامان من هنوز نوبت آرایشگاه نگرفتما محضر رو اوکی کردی دیگه؟ خیالم راحت باشه؟

سامان:آره خانمم نگران هیچی نباش آخر هفته رسما میریم سر خونه زندگیمون. با عاقد هماهنگ کردم.آشناس، همه چی تحت کنترلمه.توهم با خیال راحت نوبت آرایشگاهتو بگیر.

_خیلی خب ، باشه آقا ، من دارم میام. حدودا چهل دقیقه دیگه پیشتم .برای آرایشگاه و بقیه کارها هم بعدا با سپیده میریم هماهنگ میکنیم خوبه؟

سامان:اوکی، خوبه خانمم...پس منتظرتم،..میبوسمت عزیزم، فعلا

_ فعلا عزیزم

با دیدن تاکسی زرد رنگ دستم رو برای نگه داشتنش بلند کردم:

_دربست

درست جلوی پاهام ترمز کرد
به نظرم دربست گرفتن از اینکه بخوام منتظر مسافر زدن تاکسی بمونم و تا شب سامان رو یه لنگه پا توی کافیشاپ نگه دارم به صرفه تر بود

راننده تاکسی :کجا برم خانم؟

به چشمای چین خورده و منتظر راننده تاکسی نیم نگاهی انداختم و زمزمه کردم

من_بیزحمت، مستقیم برید فعلا تا بهتون بگم

و با اتمام جمله ام به آسمون نیمه ابری، از پشت شیشه ماشین چشم دوختم.
به نظر میرسه امشب بارون قراره بباره

*****

خیره به کلافگی نگاهش لب زدم:

_ خب، نمیخوای حرف بزنی؟ یه ساعته نشستیم اینجا اما هنوز چیزی نگفتی، قهوت یخ کردا

سرش رو بالا آورد و عمیق نگاهم کرد
مثل کسی که درست توی اخرین لحظه از زندگیش سعی داره همه چیز رو برای همیشه تو عمیق ترین قسمت از قلب و روحش حک کنه

سامان:نمیدونم چرا هرچی نگاهت میکنم ازت سیر نمیشم آرامش

خندیدم و درجواب عاشقانه های همیشگیش گفتم:

_فکر نمیکنی وقت برای دیدن من زیاد هست دیوونه؟ قراره زنت بشما

محو خندید

سامان: برای دیدن تو تا اخرین لحظه عمرم هم وقت داشته باشم بازم کمه.. (بعد از وقفه کوتاهی که بین جملش انداخته بود صدام زد) آرامش

_جانم

سامان:خسته نشدی؟

گیج نگاهش کردم

_متوجه نشدم از چی خسته شده باشم؟

دستی به موهاش پر پشت خرمایی رنگش کشید

سامان:منظورم از این بی پولیه،این بلاتکلیفی، تا کی میخوای برای چندرغاز پول تا خود صبح طراحی کنی و لباس بدوزی؟ نمیخوای توی یه خونه بزرگ پر از خدم و حشم زندگی کنی؟نمیخوای مثل بقیه دخترا پا بندازی روی پا و به جای طرح زدن و کار کردن برای این و اون برای خودت زندگی کنی؟ ...تا جایی که عشقت میکشه خرید کنی؟ تا کی میخوای حساب کتاب جیبتو کنی و چیزایی که دوست داری رو نداشته باشی؟تاکی باید برای این و اون کار کنی؟ چرا نباید خانم خونه خودت باشی؟

هففف...این چند وقت که گذشت، زیاد راجب این موضوع بحث میکردیم و هربار بی نتیجه میموند..در واقع برای جلوگیری از بحث کردن رهاش میکردیم،اما انگار اینبار سامان توپش پرتر از قبل بود و قصد کوتاه اومدن نداشت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۲»

با کشیدن دم عمیقی آرامشم رو حفظ کردم

_ ببین سامان...

میون حرفم پرید

سامان: نه آرامش تو ببین، همه حرفات رو از حفظم. میخوای بگی تو از زندگی الانت راضی ای و این چیزیه که با تلاش خودت به دست آوردی اما من خسته شدم میخوام تورو توی زندگی ای ببرم که لایقشی، این حق منو تو نیست؟

_ سامان، عزیزم باور کن من دنبال همین زندگیم، یه زندگی آروم ، با یه خونه کوچولو و صمیمی، همین برام کافیه بخدا، بیشتر از این چی میخوام آخه؟

پوزخند زد

سامان:همیشه رویاهات کوچیک بودن، تو مثل من بلند پرواز نیستی آرامش

ناراحت شدم

حقیقتا یه کوچولو هم دلم شکست از حرفش، سامان از کارهای ریز و درشتی که من انجام میدادم خبر نداشت، همه این خستگی ها رو برای یه هدف بزرگ به جون میخریدم، هدفم هم فقط رسیدن به یه زندگی پر از ارامش و آسایش بود
مطمئنا دلخوریم رو از چشام خوند که با چهره نادمش گفت:

سامان:عشق من، دردت به سرم، غلط کردم باشه؟ معذرت میخوام حرفم درست نبود، ولی تو که میدونی من از چی دارم میسوزم دور سرت بگردم

تلخی لبخندم رو حتی خودمم حس کردم

من:درست میگی سامان، حق من و تو نبود که این همه بی کسی رو تحمل کنیم ولی، حکمت خداس دیگه،به نظرت اگه این اتفاقا نمی افتاد منو تو الان اینجا نبودیم ، بودیم؟

لبخند اونم رنگ و بوی تلخی داشت ، حرفمو تایید کرد

سامان:نه نبودیم

اما چیزی نگذشت چهرش به جدیت چند دقیقه قبلش برگشت

سامان:اما من روی حرفم هستم آرامش، زندگی ای برات میسازم که همه انگشت به دهن بمونن

آه از ته دلی کشیدم و به بستنی آب شدم خیره شدم، سامان همیشه همین بود، غد و یه دنده، اگه توی زندگیش هدفی رو مشخص میکرد،از هر راهی که شده اون رو به دست میاورد ولی ....متوجه این همه بی تابیش نمیشدم. من خانواده یا فامیلی نداشتم که بخواد برام زندگی توی قصر بسازه و نشون خانواده خیالیم بده..تا همه انگشت به دهن بگیرن از اون حجم از خوشبختی..اصلا من دنبال همچین زندگی تجملاتی نبودم......

از پشت میز بلند شد و رو بهم گفت:

سامان:بریم؟

کیفم رو از روی میز چنگ زدم و مقابلش ایستادم، سعی کردم لبخندم زیاد ضایع نباشه

من:بریم

قبل از سوار شدن توی ماشین با صدای رعد و برق چشمام برق زد... عاشق تلفیق صدای بارون و رعد بودم.... همیشه یه آرامش خاصی ازش میگرفتم

سامان:فکر کنم قراره بارون بباره

به نیم رخش که به آسمون خیره شده بود نگاه کردم

من:آره، خدا کنه بارون بباره، امسال خیلی کم بارون باریده

با نگاه عمیق تری که توأم با لبخند بود نگاهم کرد و جوابمو داد:

سامان:تو دلت پاکه عشق من، اگه تو دعا کنی که بباره حتما میباره

جوابشو درحین سوار شدن دادم:

_ خداکنه همینطور باشه

در ماشینو باز کرد حین استارت زدن گفت:

سامان: مطمئن باش همینطوره


************

با دیدن اولین قطرات بارون،روی شیشه ماشین لبخندم عمیق تر از قبل روی صورتم نقش بست


سامان:رسیدیم


سمتش برگشتم و با سبک سنگین کردن حرفش نگاهی به اطراف انداختم، حق با سامان بود توی تاریک و روشن کوچهء تنگ روبرو،..در دور لنگه کوچیک خونم رو میتونستم تشخیص بدم
وقت رفتن بود
همینکه دستم روی دستگیره در نشست صداش توی گوشم پیچید


سامان:میگم آرامش


لبخندم روی صورتم هنوز پابرجا بود:

_جانم

بعد از یکم خیره شدن توی چشمام به روبرو خیره شد و گفت:

سامان : اگه یه روز خ*یانت ببینی، ممکنه که طرفتو ببخشی؟

یه لحظه از شدت شوکه شدن سکوت کردم اما بعدش..بدون مکث، قرص و محکم جواب دادم:

_ به هیچ وجه

با چشمام دیدم که چطور با درد پلکاش رو روی هم فشار داد اما ذره ای درک نکردم که چرا؟...

سامان:حتی اگه به خاطر خودت باشه؟

لبم کج شد، اما نه به عنوان خنده، بلکه به عنوان نیشخند

من:بهونه مسخره ای میتونه باشه برای خ*یانت کردن سامان، من توی زندگیم به هیچ چیز و هیچکس خ*یانت نکردم، حتی اگه به خاطر خودش باشه... پس درنتیجه انتظار دارم آدمی که توی زندگی منه بهم خ*یانت نکنه، حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه بزار باشه،... اصلا صبر کن ببینم، تو چرا امروز اینجوری شدی؟ این سوالا چیه؟ (با خنده و شیطنت ادامه دادم ) چیه نکنه میخوای زیر یه سقف نرفته سرم هوو بیاری؟

نگاهشو به سمتم سوق داد، اما....جوابش اونی نبود که من منتظرش بودم

سامان:همیشه به لبخندت غبطه خوردم، حتی اگه دلت پر از غصه باشه، حتی اگه تنت پر از جای زخم باشه، بازم لبخند از لبت پاک نمیشه... بهم قول بده که همیشه همینطوری میمونی آرامش، همین قدر امیدوار و خوش بین

من:قول میدم، حالا اجازه مرخص شدن میدین اقا؟.. فردا باید بریم دنبال کارهای عقدا

سامان: برو عزیزم

_ پس خداحافظ اقای داماد

با همون غم توی صداش جوابمو خیلی آروم داد

سامان:شبت بخیر عشق زندگیم

تا وقتی که صدای چفت شدن در رو شنیدم منتظرم موند، اینم یکی دیگه از عادتای خوبش بود، همیشه از اینکه وارد خونه شدم مطمئن میشد و بعد میرفت، محله ای که توش زندگی میکنم رو دوست نداشت، همش نگران این بود که گیر یه از خدا بی خبر و الوات بیوفتم، ولی خب حریف لجبازی من هم نمیشد... این خونه با اینکه عیب و ایراد زیاد داشت ، اما برام عزیز بود، حتی با وجود آجرای ترک خورده دیوار حیاط خلوت نقلیش، یا حتی نم دیواراش موقع زمستون و پاییز، هرچی که بود با زحمتای خودم تونستم اجارش کنم، اونم با سرو کله زدن با یه صاحب خونه دندون گرد و هیز که اگه یک روز از مهلت اجاره خونه عقب می افتاد،تهدیدا و پیشنهادای بی شرمانش شروع می شد، سامان از آقای خنجری (صاحب خونه) متنفر بود،همیشه میگفت:« آرامش، تو از دنیای مردا هیچی نمیدونی، نگاهشو اصلا دوست ندارم، بیا توی آپارتمانی که من زندگی میکنم یه واحد بگیریم,هوم؟ اصلا نگران هزینش نباش».... هربار هم با مخالفت شدید من روبرو میشد، سامان به اندازه کافی فشار روش بود، چند ماه اخیر بابت قسط ماشینش زیر بار بدهی رفته بود و من خوب میدونستم که چه قدر فکرش ازین بابت درگیره، با کارهای خورده ریزی که من انجام میدادم پولم فقط کفاف اجاره کردن خونه توی همین محله رو میداد و بس، رفتن من به آپارتمان محل زندگی سامان فقط بار روی شونه هاشو سنگین تر میکرد...
آهی کشیدم و بعد از مسواک زدن به اتاق کوچولوی انتهای خونه رفتم..وقت خواب بود،فردا کلی کار داشتیم ... فکرم پر کشید سمت آخر هفته، روز عقدم.. بچگی خودم و سامان، ...روزی که از هم جدا شدیم و چندسال بعد به طور اتفاقی سامان و من همدیگه رو ملاقات کردیم....باخودم گفتم:
_ تا آخر هفته آرامش، فقط تا آخر هفته صبر کن بعدش همه چیز بهتر میشه، بهت قول میدم دختر..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت 3»

*************
(چندروز بعد) (روز عقد)

«آرامش»

روز عقد سریعتر از چیزی که فکرشو میکردم رسید. این چند روز رو به همراه سپیده تنها رفیق زندگیم و سامان دنبال خریداری وسایل بودیم، بگذریم از اینکه مدام دلشوره داشتم و حس میکردم سامان، همون سامان همیشگی نیست.

+عروس خانم چشماتو باز کن ببین چه عروسکی شدی

با صدای خانم آرایشگر بی تردید چشمام رو باز کردم و اول از همه به چشمای رنگ شبم خیره شدم، راضی بودم از آرایشم.... ساده و قشنگ، ملیح و چشم نواز... همونطور که سامان همیشه دوست داره و خب، خودم هم راضی بودم از این نوع آرایش..
یادمه سامان همیشه ازم میخواست که آرایشم کم باشه.و اکثر اوقات با همون لحن شیدا و مهربون همیشگیش میگفت:

(سامان:دور صورت ماهت بگردم خانم قشنگم، تو برای من حتی بدون آرایش خشگل ترین دختر دنیایی، هرچی کمتر ارایش کنی صورت ماهت بیشتر به دل میشینه آرامشم)

_وای آرام، چه قدر ناز شدی بیشور

با صدای ذوق زده سپیده به سمتش برگشتم

من:خودتو ندیدی دیوونه، خیلی خوشگل تر از من شدی

چشماشو برام چپ کرد

سپیده:حرف بیخود نزن میمون خانم، شانس اوردم مراسم جمع و جوره و کسی نیست زیاد وگرنه بساط تور کردن منو بهم میریختی با این قیافه خشگل و نحست

از ابراز و احساسات خشنش خنده روی لبم اومد. خواسته منو سامان بود که فقط یه عقد محضری جمع و جور داشته باشیم، درواقع آدمای زیادی هم دور و ورمون نبود که بخوایم جشن مفصل بگیریم، تنها عضو های جشنمون متشکل از دوست صمیمی سامان، زانیار و سپیده و خانوادش بودن همین....کم جمعیت و خلاصه و کوچولو

سپیده:میگم،آرام

_ جانم سپیده!

مردد بود انگار توی گفتن حرفش

سپیده :میگم ، سامان یکم دیر نکرده؟

نگاهی به ساعت روی دیوار ارایشگاه انداختم، حق با سپیده بود، دیر کرده بود، گوشی رو از توی کیفم بیرون آوردم و گفتم:

_ الان بهش زنگ میزنم، حتما توی ترافیک مونده

***********

«مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفا بعدا شماره گیری فرمایید»
برای بار چهاردهم شمارش رو لمس کردم و منتظر موندم بازم همون جواب
سپیده : چی شد آرام؟ جواب نداد؟
نگاه در موندم توی چشمای کنجکاوش نشست

من: نه سپیده در دسترس نیست

همون لحظه تلفنم زنگ خورد، امید توی رگام جاری شد و با ذوق به اسم نقش بسته روی موبایل چشم دوختم اما...

شماره ناشناس زیادی از حد توی ذوقِ بی قراری دل بی تابم میزد

با تردید جواب دادم:
_ بله؟

+ آرام خانم؟

_ بله، بفرماید شما؟.....

+آرام، خانم زانیار هستم دوست سامان

خوشحال شدم،...ازینکه شاید سامان پیش زانیار باشه و شارژ گوشیش تموم شده و نتونسته باشه تماس بگیره

_ بله بله اقا زانیار، حال شما.. خوب هستین؟ ببخشید نشناختم، آقا زانیار سامان پیش شماست! هرچی زنگ میزنم گوشیشو جواب نمیده

با نشنیدن جواب سکوت کردم، فکر کردم قطع شده برای همین صداش زدم

_ الو، آقا زانیار، صدامو دارین؟

صدای شرمندش توی گوشم طنین انداخت

زانیار:ببخشید آرام خانم، ولی سامان نمیاد

خون توی رگهام یخ بست

_ یعنی چی که نمیاد؟ حالش خوبه؟ توروخدا بگین که چیزیش نشده

زانیار:نه نه حالش خوبه آرام خانم ترو خدا آروم باشین، چیزیش نشده... سامان سرو مرو گنده اس

_ پس... پس چرا گفتین که سامان نمیاد؟.. امروز روز عقدمونه... چرا نباید بیاد؟

پوف کلافه ای کشید

زانیار:آرام خانم، حقیقتا سامان گفتش که نمیاد به مراسم عقد و منتظرش نباشید، خودشم الان پرواز داره و میخواد از ایران بره

روی صندلی پشت سرم سقوط کردم... صدای الو گفتن های زانیار هم نتونست از شوک خارجم کنه، حس میکردم نفسم توی سی*ن*ه حبس شده، سامان همچین آدمی نیست، مطمئنم داره باهام شوخی میکنه، خودش همیشه میگفت دلش میخواد روزی که ازدواج میکنیم سوپرایزم کنه، آره حتما داره ازون شوخیای بی مزش میکنه، خودشم الان دم در ایستاده و منتظره من برم بیرون و به ریش نداشتم بخنده کیفمو چنگ زدم و به سمت در رفتم، اهمیت ندادم به صدا زدنای سپیده، باید با چشم خودم میدیدم که سامان پشت در منتظرمه اما..... نبود
هیچ اثری از سامان پشت در نبود، کم کم حس کردم بغض نیش میزنه به گلوم، شمارش رو دوباره گرفتم و با بغض توی صدام در جواب سوال های سپیده گفتم :
_ سپیده زودباش ماشینو بیار

سپیده:تورو خدا بگو چی شده آرام، سامان چیزیش شده؟

دل آشوبم باعث شد تن صدام بالا بره و جیغ بکشم:

_ سپیده انقد سوال نپرس ماشینتو وردار بیار، باید بریم فرودگاه

بلندی صدام سرجاش میخکوبش کرد، اما دیگه سوالی نپرسید و به سمت ماشینش رفت
من باید با چشمای خودم میدیدم، باید مطمئن میشدم، سامان همچین کاری باهام نمیکنه، ولی.... اون حرفاش، اون کلافگی هاش، اون سوالاتش راجب خ*یانت.... نکنه؟
سرمو تند تند تکون دادم
نه سامان با من همچین کاری نمیکنه هیچ وقت
هیچ وقت
...................................................
مسافرین محترم پرواز شماره 148 لطفا هرچه سریعتر به گیت پرواز مراجعه فرمایید، مسافرین محت..........
آشفته حال با اون کت و شلوار سفید رنگ توی فرودگاه دور خودم میچرخیدم، همون لباسی بود که سامان انتخاب کرد، همون لباسی که......
سپیده:آرام از این سمت بیا

به جایی که سپیده اشاره کرده بود پا تند کردم

سپیده:آرام اون سامان نیست؟

مسیر انگشتشو دنبال کردم، شناختمش، مگه میشه اون حجم از خرمایی موهاشو،اون استیل مردونشو که تقریبا توی تک تک خاطراتم حضور داشته رو ببینم و نشناسم؟

به هول و ولا افتادم

_ چ. چرا، چرا خودشه سپیده

به شیشه کوبیدم و صدام رو بلند کردم:

_سامان....سامان .... صبر کن....

فایده نداشت، مطمئا توی این هرج و مرج و از پشت این حصار شیشه ای صدام به گوشش نمیرسید
مشت آخرو به شیشه کوبیدم و صدام رفته رفته توی گلوم خفه شد
_ سام.. ان...
نشنید و دورتر شد
بی حال همون جا، پشت شیشه چمباتمه زدم و به رفتنش خیره شدم
سپیده با غم بهم زل زد، دیدم که چه طور درمونده شد و اشک توی چشماش حلقه زد، یعنی انقد اوضاعم خراب بود که سپیده همیشه خندون با اون روحیه شکست ناپذیرش دلش به حالم سوخت؟

سپیده:بیا بریم فدات شم، بیا بریم خواهرم، فایده نداره... ازین فاصله صداتو نمیشنوه

چنگ زد به بازوم و بلندم کرد، من چرا انقد بی حس بودم؟چرا هنوز امید داشتم که اونی که دیدم سامان نباشه؟
چرا هنوز منتظرم و خیره بهش موندم؟
چرا حس میکنم کمرش خمیده شده؟
توهم بود یا رویا
نمیدونم
ولی برگشت و بعد از گردوندن نگاهش، انگار که بدونه من اینجام و منتظرم بوده، نگاه عسلیش قفل نگاهم شد
انگار اونم باورش نشده باشه که منو دیده، یه قدم از پله پایین اومد
پاهام جون گرفت، دست سپیده رو چنگ زدم و قدمی به سمت دیوار شیشه ای برداشتم
خندیدم
_ سپیده، بیا.. بیا ببین سامان داره نگام میکنه، بیا باید باهاش حرف..........

شوخی بود دیگه مگه نه؟
حلقه شدن دست یه زن
دور دستای سامان
حتی بوسیدن گونش توسط اون زن
انگار توی یه کابوس شوم درحال دست و پا زدن بودم
چی گفت توی گوش سامان که چشم روی حال بدم بست و پشتشو کرد به تصویر اشک چشمام؟
سامان بود؟
همون کسی که یه قطره اشکمو میدید به زمین و زمان لعنت میفرستاد و خودخوری میکرد؟
اون زن قد بلند با اون تیپ مد روز کنارش کیه؟
یعنی... یعنی منظورش از سوالای اون شب این بود؟
وا.... واقعا سامان منو، رویاهامونو، به خاطر این زن که کنارش ایستاده بود رها کرد!
منگ به سمت سپیده برگشتم و خیرگی چشمای از حدقه دراومدش خبر ازین میداد که این صحنه رو دیده
حضور اون زنو کنار سامان ، نامزد من دیده و شوکه شده

_ توهم دیدی سپیده؟... دارم خواب میبینم، اون سامان نبود ،امکان نداره سامان منو ول کنه بره با یکی دیگه مگه نه؟امروز...روز...عقد...سپید..

رفته رفته، سوی چشمام تاریک تر و بدنم بیحال تر شد، این روند اونقدر ادامه داشت که چشمام روی هم افتاد و صدای جیغ سپیده که اسمم رو صدا میزد توی سیاهی ذهنم گم شد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۴»

*******
«سپیده»

مسئول داروخونه:پناهی

به سمت پیشخون داروخونه رفتم و روبه چشم های کنجکاو مرد که خیره به لباس نامرتب و آرایش کاملم بود گفتم:

_بله؟

کیسه پر از دارو و سرم رو مقابلم روی پیشخون قرار داد و بعد از اعلام قیمت داروها از توی مانیتور رو بهم گفت:

_ نقد حساب میکنید یا کارت میکشید؟

من: کارت میکشم

و کارت بانکیم رو به طرفش گرفتم و رمز رو بهش گفتم.

اعصابم داغون بود، فجیح داغون بود، اونقدر اعصابم متشنج بود که اگر سامان رو میذاشتن جلوم ، سالم از زیر دست و پام بیرون نمیرفت، توی شوک بودم، سامانی که برای آرامش جون میداد و برای روز عقدش لحظه شماری میکرد چطور تونست درست توی روزی که ادعا میکرد بهترین روز زندگیشه با یه زن دیگه به آرام خ*یانت کنه و اونو رها کنه؟
نگاهی به کیسه دارو و رسید کارت خوانی که روی کارتم قرار داشت انداختم و بعد از مطمئن شدن از تموم شدن کارهام توی داروخونه بیمارستان به کیسه چنگ زدم و به سمت اتاق آرام ب راه افتادم و تند تند با خودم غر زدم :

_خدا ازت نگذره سامان که با دیدن دوتا شوید بیرون روسری و تیپ سانتال مانتال اون زنیکه بی حیا جفتک زدی به بخت خودت، آرامه منو، خواهر منو خون به جیگر کردی و خودت بارو بندیلتو بستی رفتی اونور آب که چی؟ برو دعا کن دستم بهت نرسه که خدا به سر شاهده نمیزارم رنگ آرامو ببینی به چشمت، روزگارتو سیاه میکنم

_سپیده!

با شنیدن صدای برادرم (سینا) به عقب برگشتم و مادرو پدرم رو آشفته حال کنارش دیدم

من: سلام

مادرم نگران بهم خیره شد و با بغض توی نگاهش گفت :

_ حال آرام چطوره مادر؟ خوبه؟ ای خدا بگم چیکارت نکنه پسر که این طفل معصومو به این حال انداختی

و پر چادرش رو جلو تر کشید و شروع به گریه کرد، طبیعی بود، نه تنها من بلکه تمام اعضای خانوادم از مادرو پدر و برادر گرفته تا خواهر بزرگم سعیده همه عاشق آرام بودیم و اون رو جزوی از خانوادمون میدونستیم،درواقع برای مادر و پدرم خیلی عزیز بود این رفیق دردونه من، نزدیک تن رنجور مادرم رفتم و به نشانه همدردی دستی به شونه نحیفش کشیدم

سینا:حالش خیلی بد بود؟

سری به نشانه تایید تکون دادم و گفتم:

_ دکترش گفت از شدت شوک عصبی بیهوش شده

کلافه دستی به موهاش کشید و روی نیمکت های انتظار جا خوش کرد، درحالی که تند تند پاهاشو تکون میداد روبه پدرم گفت:

_ نباید بزاریم به این راحتی به کثافت کاریش برسه، باید ازش شکایت کنیم بابا، باید تقاص کاری که با آرام کرده رو پس بده .

بابا ناراحت دونه های تسبیحش فیروزه نقشش رو لمس کرد و بعد از گفتن ذکر زیر لبش جواب داد:

_ بهتر نیست منتظر بمونیم آرام بیدار بشه و خودش تصمیم بگیره که میخواد چیکار کنه باباجان؟

سینا زیر لب غرید: پدر من، شما که آرامو میشناسی از بچگی، اخلاقشو میدونی، اگه به خواست اون بزاریم میگه ولش کنیم به زندگیش برسه و براشون آرزوی خوشبختی میکنه

بعد زیر لب با خودش ادامه داد :

_ مرتیکه فکر کرده شهر هرته، خواهر دست گلمو دادم دستش که ... هف،..لا الاه الله

بابا: سپیده بابا، دقیقا چه اتفاقی افتاد امروز؟

بی کم و کاست شروع به تعریف کردن ماجرا برای بابا کردم هر لحظه که میگذشت گره اخم های بابا و سینا کور تر و گریه مامان برای آرام بیشتر و سوزناک تر میشد، بعد از تموم کردن صحبتام به سمت اتاق آرام رفتم و ازشون خواستم که تا وقت ملاقات همونجا توی راهرو منتظر بمونن و خودمم سرم و بقیه دارو هارو به پرستارای بخش تحویل دادم.

دلم نمیومد برم و جسم نحیف و بیهوششو ببینم،خسته از این همه تنش توی راهرو قدم زدم و چشم هام رو فشردم،آرام فقط دوست و رفیقم نبود، خواهرم بود، طاقت غم و غصه هاشو نداشتم به این معتقد بودم که آرام به اندازه کافی به خاطر وضعیت خاص زندگیش به اندازه کافی درد می کشید، هرچند نشون نمیداد، هرچند که همیشه لبخند به لب داشت اما مطمئن بودم چه قدر درد توی دلش هست که بروز نمیده

کلاس اول که بودم به خاطر کک و مک های زیادی که پوست صورتم داشت همه مسخرم میکردن و همیشه مورد اذیت و آزار بقیه قرار میگرفتم، این آرامش بود که برای اولین بار بهم گفت کک و مکای صورتم بانمکن، خودش بود که طرح دوستی رو ریخت و شد اولین و اخرین رفیق زندگیم، جونم به جونش بسته بود، موقعی که دبیرستانی بودیم.... برای اولین بار یه خاستگار برام پیدا شد،ندیده و نشناخته ، مثل اینکه پسر یکی از دوستای قدیمی بابام بود، بچه بودم دیگه... با خودم میگفتم حالا انگار این یدونه خاستگار که پیدا شده چه گلی قراره به سرم بزنه مثلا، ذوق داشتم و اعتماد به نفسم به طرز عجیبی رفته بود بالا، اما...به محض اینکه پاشون به خونه باز شد،بر خلاف تصورم اتفاق جالبی رخ نداد
تا چشم خودشو مادرش به کک و مک روی صورتم افتاد قیافه هاشونو کج و کوله میکردن و با چشم و ابرو باهم دیگه حرف زدن، اخرشم یه جوری پیچوندن و دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن که رفتن
تا یه مدت بعد از اون ماجرا اعصابم به شدت تضعیف شده بود و توی بحران روحی دست و پا میزدم ،از خودم و لکه های صورتم متنفر شدم، و بازم این آرام بود که به دادم رسید و روشنی روزای تاریک و افسردم شد، یادمه اون موقع ها توی یه رستوران کوچیک کار پیدا کرده بود، در قبال پوست کندن و خورد کردن همه سبزیجات اون رستوران چندرغاز پول میزاشتن کف دستش، و آرامِ همیشه قانع ، ازین وضعیت راضی بود، سعی داشت برای روزی که هجده سالش می شد به اندازه کافی پول جمع کنه و براش مهم نبود چه قدر با انجام این کار های ریز و درشت خسته میشه، بگذریم.. اون روزا درحالی که من از وضعیت چهرم مینالیدم و به زمین و زمان ناسزا میگفتم آرام اومد پیشم و به هر ضرب و زوری بود منو برد پیش یه متخصص پوست و با اسرار خودش حجم خیلی زیادی از پس اندازش رو متقبل شد برای کرم های پوستی ای که دکتر برام تجویز کرد، هروقت از اینکه اجازه نمیده پدرم پول رو حساب کنه شکایت میکردم با لبخند میگفت:

(_ مگه نمیگی من مثل خواهرتم؟آدم مگه با خواهر خودش تعارف میکنه دیوونه! من با خواست خودم میخوام برات اینکار رو انجام بدم تا بهت بگم امیدواری و توکل به خدا چیز خوبیه، این همه روز خودتو خانوادتو برای چیزی که راه حل به این آسونی داشت عذاب دادی؟)

آرامش بود دیگه، مثل همیشه امیدوار و خنده رو ، حرفاش همیشه آب رو آتیش بود و مرحم زخم همه دردا میشد، اما زخماشو توی دید هیچکس قرار نمیداد تا یه مرحم برای زخماش پیدا شه

+خانم!

سمت پرستار بخش برگشتم و سوالی نگاهش کردم

پرستار: مریضتون بهوش اومدن، بعد از تموم شدن سرمش میتونین ببرینش، بهتره برید کارهای ترخیص رو انجام بدید

سری به نشانه تشکر تکون دادم و به سمت پذیرش رفتم و زیر لب باخودم گفتم:

_خدا آخر و عاقبت این اوضاع رو بخیر کنه

*********
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۵»

«راوی»


درحالی که آرامش، شوکه از ماجرای پیش رو، خیره به سقف کدر اتاق بیمارستان بود، سپیده درحال انجام کار های ترخیص رفیق شفیقش از بیمارستان، بی خبر از اتفاقات پیش رو در جدال بود تا مسائل مجهول ذهنش درباره سامان را پایان دهد و موقعتی سرشار از آسودگی را برای همراه همیشگیش، آرامش ، فراهم سازد تا تسکین قلب شکسته اش شود و اورا از این فضای متشنج دور سازد، هردوی آنها بیخبر از شدت خشم مردی که در بین اطرافیانش غرور و تکبرش زبان زد بود، اما با خیانتی که از همسرش دیده بود درون باتلاق انتقام دست و پا میزد و سعی میکرد به هر ریسمانی که شده چنگ بزند تا تنها ذره ای از غرور خدشه دار شده اش التیام یابد.
بامداد آریا منش، صاحب هولدینگ آریامهر،کسی که نصف پاساژ های لوکس شهر به نام خودش بود و در سرمایه گذاری های کلان حرف اول را میزد، در حالی که پاهای ورزیده اش رو روی هم می انداخت فندک زیپو نقره کوب محبوبش بین انگشتای کشیده اش می رقصید ، خیره به اطلاعات جمع آوری شده پیش رویش، در حال پردازش اطلاعات مغزش راجب چند روز اخیر بود، ریزو درشت زندگی سامان رو زیرو رو کرده بود و تنها به دو اسم رسیده بود، زانیار افخم و.... آرامش پناهی، زانیار دوست صمیمی و آرامش...نامزد عزیز دردونه سامان فتوحی
با خودش فکر میکرد که با وارد کردن کدوم مهره درون بازی، انتقام براش دلچسب تر خواهد شد؟ ممکن است زانیار افخمِ بیست و هفت ساله ، بهانه ای برای تلافی رکبی که از جانب سامان و همسر خیانتکارش خورده است بشود؟یا.... دخترک مجهولی که در مرکز میدان نبرد میان سامان و بامداد قد علم کرده بود و به ظاهر همچون نامش ، برای زندگی فلاکت بار سامان موجب آرامش و آسودگی خاطر این پسرک خیانتکار بود؟ گیج و سردرگم بود، با توجه به اطلاعات به دست آمده و شنیده هایی که از اطرافیان انگشت شمار سامان به گوشش رسیده بود ،این پسر جان میداد برای نامزدش.
پس چرا روز عقد دستان دختر را در پوست گردو گذاشته و به دیار غربت راهی شده بود؟ آن هم همراه همسر طمع کار و جادوگر صفت بامداد؟
با نیشخند تمسخر آمیزش، با گفتن یک جمله به تمامی مجهولات ذهنش پاسخ محکمی داد:

_بحث پول که بشه آدم خودشم میفروشه چه برسه به معشوقه اش رو

+قربان

صدای بم حامد، دست راست و امینش از پشت در اتاق کار به گوشش رسید، با تکان کوچکی صندلی چرخ دارش را کمی به عقب راند و با برداشتن فنجان قهوه اجازه ورود را صادر کرد
بامداد: بیا تو
قامت اتوکشیده حامد که در چهارچوب در نمایان شد از گوشه چشم های یخی اش منتظر نطق کردن حامد ماند

حامد : همونطور که دستور داده بودید هر دونفرشون رو زیر نظر داشتیم، زانیار افخم بدون رفت و آمد مشکوکی به محل کار و خونه خودش در رفت و آمده، اما نامزد سامان فتوحی چندروزی هست که به علت فشار عصبی بیمارستان بستری هستن.

فنجان قهوه را روی میز نهاد و با چهره ای متفکر به میز کارش خیره ماند

حامد:چه دستوری میدید قربان؟

ماجرا برایش جالب شده بود ، مطمئن بود برای گیر انداختن سامان به هیچ وجه نمیتوانست روی زانیار حساب کند، پس ... فقط یک مهره در این میان وجود داشت برای کیش و مات کردن پسرک

بامداد: مثل همیشه عمل کن حامد

حامد مردد ماند از حرف رییسش، مطمئن نبود آن چیزی که در ذهنش است درست است یا نه، اما بی شک رییس یک دنده و متکبرش برای ضربه ای که خورده هرکاری انجام میداد تا نشان دهد در این میان آنکس که از همه قوی تر است تنها خودش است و بس

حامد: قربان منظورتون اینه که...

حرف دستیارش را برید و جمله اش را کامل کرد

بامداد: درست شنیدی، از همونجایی که ضربه زده بهش ضربه میزنم، به عبارت دیگه....

پوزخندش کمی ترسناک به نظر میرسید ، جمله را درحالی که از کنار حامد برای خارج شدن از اتاق میگذشت به پایان رساند

بامداد: همون چیزی رو که ازم دزدیده رو ازش میگیرم، دختره رو برام بیارید

باقدم های مستحکمش راهرو را طی کرد و در ذهنش یک نجوا مدام تکرار میشد:

_ وقت تلافیِ، منتظر باش جهنم رو بهت نشون بدم خانم کوچولو


********************
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۶»


«آرامش»

سپیده : آماده ای عزیزم؟

درحالی که تن کرختم رو به سمتش روانه میکردم حرفش رو تایید کردم

من:به مامانت اینا که نگفتی بیان؟ به اندازه کافی شرمندتون شدم سپیده. نمیخوام بیشتر از این به خاطر من اذیت شین

چشم غره معروفش رو حواله ام کرد و کلافه از تعارفات ناتموم من شروع به غر زدن کرد :

_ شیطونه میگه بزن دک و پوزشو بیار پایین، تحفه خانم، از بس نق زدی زنگ زدم گفتم نیان،انقدر حرف نزن راه بیوفت تا شل و پلت نکردم

خنده نمکی کردم و دوش به دوشش راهی شدم

سپیده:مطمئنی کمک نمیخوای؟ برم ویلچر بیارم؟

چشمام گرد شد

من: سپیده مگه فلج شدم که بری ویلچر بیاری؟ نگاه کن! سرو مرو گنده در خدمت شمام

و همزمان با تمام شدن حرفم ژست ورزشکاری ای گرفتم و زمزمه سپیده رو نشنیده گرفتم که گفت:

_ امیدوارم همینطور که میگی باشه

مطمئن، قرص و محکم جملاتم رو پشت سر هم ردیف کردم

من: نگران من نباش سپیده، از نظر من همچین ادم خ*یانت کاری جایگاهی توی زندگی من نداره، چه برسه به اینکه بخوام خودم رو به خاطرش عذاب بدم، سامان همینجا برای من تموم شد، امیدوارم هرجا ک هست خوش بخت باشه، از این به بعد من شخصی به اسم سامان نمیشناسم

غمگین نگاهم کرد

سپیده: مطمئن باشم توی دلت غصه این موضوعو نمیخوری؟

باید بهش ثابت میکردم که حالم خوبه برای همین بی توجه به ضعف بدنم به سمتش برگشتم و دنده عقب شروع به راه رفتن کردم

نگاه چپی به سمتم شوت کرد

سپیده: احساس نمیکنی برای این کارا زیادی خرس گنده شدی؟ برگرد ببینم، خل و چل شدی باز؟ الان سرت گیج میره میوفتی دوباره شل و پل میشی عنتر میمون.

تخس ابرو بالا انداختم

من: نگران من نباش سیاهه جون، نظرت چیه بریم بستنی بخوریم؟ هوم! خیلی وقته نرفتیم باهم دیگه بیرونا

سپیده: سیاهه و زهره مار،کم اسم منو مسخره کنا،یه کار نکن بزنمت بیوفتی رو تخت بیمارستان باز

خنده حرص دراری تقدیم صورت برافروختش کردم

من: باشه حالا، چیکار کنیم؟ بریم؟

و چشمام ، در مظلوم ترین حالت ممکن میخ صورتش شد

نچ کلافه ای کرد و چشم هاش رو تو کاسه چرخوند

سپیده: ای تف به ذاتت با این چشای گربه ایت، سگ خورد، لشتو جمع کن بریم

پوکر بهش خیره شدم

من: سپیده چرا انقدر از جملات بی ادبی استفاده میکنی؟

ادام رو درآورد و با قیافه کج و کولش به سوالم جواب داد

سپیده: ی ی ی ی ی.... ببخشید خانم معلم در محضر گرامیتون بی ادبی کردم، بنده رو عفو بفرمایید

متوجه در ورودی بیمارستان شدم، تقریبا نزدیکمون بود، با یه حساب سر انگشتی موقعیت رو سنجیدم و درست مابین در شیشه ای بیمارستان پس گردنی حواله گردنش کردم و پا به فرار گذاشتم

سپیده:مــیکــشـمـت آرام

*********************

نفس نفس زنون دستام رو به زانوهام رسوندم

سپیده:خد... خدا.. لعنت..لعنتت کنه... نفس.. م.. برید... کثافت

خندم منقطع شده بود از شدت بی اکسیژنی

من: خیل.. خیلی.. خوب .. بود سپیده.. بیا.. دوبا.. دوباره

کیفش رو توی سرم کوبوند و گفت:

سپیده: صداتو ببر دختره نکبت، دوتا خرس گنده شبیه یابو تو خیابونا یورتمه رفتیم، مردم به عقل نداشتمون شک کردن، آبرومون رفت، اونوقت جنابعالی میگی دوباره بریم؟

سرم رو محکم با دست گرفتم تا از ضربه های احتمالی بعدی در امان بمونم، چشمام رو از شدت درد جمع کردم

من: سپیده چی توی کیفت داری که انقدر سنگینه؟

پشت چشم نازک کرد

سپیده : فضولی نکن فضول خانم.. (نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد) اصلا معلوم نیست اینجایی که هستیم کجا هست

قامت راست کردم، با یه نگاه کوچیک متوجه کوچه بن بست بی تردد شدم، هوا روبه تاریکی بود و موندن توی همچین جای سوت و کوری برای دو دختر وجهه خوبی نداشت، دلم کمی شور زد، پس... دست سپیده رو چنگ زدم و به سمت مخالف کوچه شروع به راه رفتن کردم

سپیده:یواش بابا، دستمو کندی

من: حرف نزن سپیده راه بیوفت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
********************************

«پارت ۷»

سپیده: بیا، بگیر عنتر خانم

ظرف بستنی پر از اسکوپ رو توی بقلم چپوند و کنارم جا خوش کرد، طبق عادت، قاشق کوچولوی توی ظرف رو به دست گرفتم و شروع به مخلوط کردن اسکوپ های رنگارنگ و خوش طعم بستنی کردم

سپیده با دیدن این کارم نگاه چندشی بهم انداخت

سپیده: خدا بگم چیکارت نکنه، هنوز این عادت بدتو فراموش نکردی؟

کامم تلخ شد و این تلخی به لبخندم سرایت کرد، غرق شدم توی تصویر مبهمی که از گذشته نه چندان دور برام به جا مونده بود

من: سامان هم ازین کار متنفر بود

چهره اش کلافه شد، درحالی که از حرص طعم های بستنی رو باهم مخلوط میکرد غرولند کرد:

سپیده: منو بگو خانم رو ورداشتم آوردم گردش که ذهنش منحرف شه یاد اون مرتیکه میمون نیوفته، عنتر آقا یاد و خاطرش همه جا هستش


ظرف بستنی رو کنار گذاشتم:


_سپیده، چه بخوام، چه نخوام، سامان جزوی از زندگیم بوده، توی بچگیم و جوونیم، همراهم بوده، منکر خوبی هاش نمیشم، کاری که کرد رو هم تایید نمیکنم، با اینکه کنجکاوم بدونم چرا و به چه دلیلی پشت پا زد به همه رویاهایی که ازش حرف میزد، اما فراموش کردم، باور کن من حالم خوبه سپیده، حتما دلیلش برای خودش اونقدر قانع کننده بوده که دست به همچین کاری زده، نگران حال من نباش، به جون خودت من حالم خوبه،خب؟

نفس عمیقی کشید و به چشمام خیره شد، انگار از عمق چشم هام پی برد به حال درونیم، مطمئن شد از حرفام،پس.....سری تکون داد و گفت:

_کی حریفت شدم که این بار دومم باشه؟..من نمیدونم تو این احوالات فیلسوفانت رو از کجات درمیاری، هرکس دیگه جای تو بود الان تارک دنیا شده بود و ناله و مویه میکرد

دست دور گردنش انداختم و سمت خودم کشیدمش

من: همه مثل من یه سپیده خل و چل ندارن که هواشونو داشته باشه

با دست پس گردنم زد و خندید

سپیده: خود شیرین بیشعور

************************

نزدیک کوچه باریک خونه از ماشین پیاده شدم و به سپیده که داشت همراهم پیاده میشد نگاه کردم

من : تو کجا؟

چشماش رو گرد کرد

سپیده: خب میخوام بیام خونت دیگه

دست ب کمر شدم

من : اونوقت به چه مناسبت؟

مثل خودم ژست گرفت

سپیده: به مناسبت مرگ عمت

به سمت تاکسی هولش دادم و پشت سر هم گفتم:

_ لازم نکرده، لازم نکرده، برو خونتون ببینم، مگه بچه دوسالم که نیاز به مراقب داشته باشم؟

تقلا کرد از دستم آزاد شه

سپیده: یواش بیشور ، خاک تو سر خسیست، میخوام بیام مطمئن شم که حتما امشب میمیری.... خیلی خب بابا میرم...یــواش نــکبـت


کنار ماشین رهاش کردم و چشم و ابرویی براش اومدم.


من: آفرین،دختر خوبی باش، برو خونتون


نگاهش نگران شد، هرچه قدر که خشن برخورد میکرد همونقدر هم مهربون و دلسوز بود این عزیز دلِ آرامش


سپیده: مطمئنی؟ من الان برم خونه مغزمو میخورن که چرا با این حالت تنهات گزاشتما، بزار پیشت بمونم خب


چشم توی حدقه چرخوندم


من: مگه چمه سپیده؟ تو یه نگاه به من بنداز


نگاهی به سرتا پام کرد و از توی کیفش کیسه پر از دارو رو درآورد، درحالی که کیسه دارو رو به قفسه سی*ن*ه ام می کوبید گفت:


_ نه شکر خدا هنوز همون عنتر میمونی که بودی هستی، انگار قرار نیست از شرت خلاص شم


سوار ماشین شد و قبل از بستن در گفت:


سپیده: خیالم راحت باشه! حس کردی حالت بده هرموقع که بود زنگ میزنی؟ با خیال راحت برم؟


در تاکسی رو بستم و از پشت شیشه روبه چهره نگرانش سری به نشونه تایید تکون دادم و با شنیدن استارت ماشین قدمی به عقب برگشتم ، وقتی ماشین توی پیچ کوچه از دیدم پنهان شد به سمت خونه حرکت کردم و برای پیدا کردن کلید دست توی کیف بردم


من:نچ..پس کجا گذاشتم من این کلیدو؟


همونطور که دنبال کلید توی کیفم میگشتم صدای ترمز ماشینی رو از پشت سر شنیدم، ضربه ای به پیشونیم زدم و درحالی که به سمت ماشین میچرخیدم غریدم:

_ ای خـدا ...از دست تو سپیده مگه نگفتم من حالم خو.....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت 8»



سرجام میخکوب شدم،محو ون مشکی ای بودم که با شیشه های دودی ای که داشت وحشت به دلم انداخت، خیره به شیشه دودی ای بودم که حس میکردم چندین جفت چشم از داخلش بهم خیره شدن و منتظر حرکت نابجایی از منن که روی سرم آوار بشن و به صلابه بکشن وجودمو،چند لحظه نگذشت از این نگاه خیره که به خودم اومدم و زمزمه کردم:

_ به من چه، حتما با یه نفر دیگه کار دارن

صدای غلطیدن ریل درب ماشین که به گوشم رسید لرز به تنم افتاد، همزمان با حرکت دستم برای پیدا کردن کلید، نفسم هم تند تر شد، یه دختر تنها و بیکس بودم، حق داشتم بترسم دیگه نه؟

من : پیدا شو، پیدا شو، پیدا شو لعنتی، خدایا چه غلطی کردم گفتم سپیده بره

با حس لمس کردن انگشت سبابه ام به حلقه سرد جاکلیدی مورد علاقم ، با هیجان بیرون کشیدمش و به سمت قفل در یورش بردم

+ ببخشید خانم

بی توجه به صدا زدن های مرد در تلاش بودم که استرس رو از خودم دور کنم تا فقط کمی از لرزش دستم کاسته بشه و بتونم در رو باز کنم

+ خانم با شمام

وحشتم دوچندان شد، اصلا حس خوبی نداشتم و تمام وجودم از شدت دلشوره و هیجان رعشه گرفته بود، موقعی که فکر کردم به نتیجه رسیدم و میتونم قفل در رو باز کنم کلید از دستم سر خورد رو روی زمین افتاد

من: لعنت بهش

حرصی از صدا زدن های مرد ناخودآگاه برای توپیدن بهش به عقب برگشتم، اما با دیدن مردای قوی هیکلی که پشت سرش به ردیف ایستاده بودن حرفم رو خوردم، هر بازو ازون افراد معادل اندازه دور کمر من بود، البته اغراق میکردم، کمر من ازونها خیلی باریک تر بود.
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم، برای همین دم عمیقی گرفتم و با صدای خفه ای گفتم:

_ ب.. بفرماید

مرد :شما باید همراه ما بیاید

به گوش هام شک کردم

من: بله؟ متوجه نشدم! چرا باید با شما بیام؟

مرد : شما مگه نامزد اقای فتوحی نیستید؟

ابرویی بالا انداختم و جمله اش رو اصلاح کردم

من: نامزد سابقش جناب، نامزد ایشون اونور آب توی بقلشون هستن، فکر کنم شما با اون خانم کار دارید،پس باید تشریف ببرید جزایر قناری برای دیدن ایشون

دستی به لب هاش کشید، حس کردم از جوابم خنده اش گرفته و سعی در محارش داره برای جدی موندن چهره خشکش

مرد: بله، بله نامزد سابقشون، شما باید برای دیدن نامزد سابقتون همراه ما بیاید خانم

دست خودم نبود که ته دلم ذره ای نگرانی پدیدار شد ، نگرانی از اینکه نکنه مبادا حالش بد شده باشه این آشنای غریبی که توی روزهای گذشته زندگی تاریکم نقش مهمی رو ایفا کرده بود


من: چرا باید به دیدنش بیام؟ شما مثل اینکه اصلا در جریان نیستید این آقا مهاجرت کردن، درضمن، بنده با ایشون صنمی ندارم که بخوام به دیدنش بیام


دستی به کروات مارکش کشید و خسته از کلکل با من، یا خسته از هر چیز دیگه ای ابرو درهم کشید


مرد: خودشون توضیح میدن که چرا باید به دیدنشون برید، الان شما باید همراه ما تشریف بیارید خانم پناهی

شوکه پرسیدم:

_ شما اسم من رو از کجا میدونید؟

مرد: هـــف، آقای فتوحی در این باره هم خودشون توضیح میدن

جدی به صورتش خیره شدم و گفتم:

_ چه قدر حیف که قرار نیست من با شما جایی بیام، به آقای فتوحی بگید دیدار ما به روز قیامت روونه شده، قرار نیست دیگه من و ایشون توی این دنیا باهم رو در رو بشیم

و بی توجه خم شدم تا کلید رو بردارم، متوجه صدای بشکنی که اومد شدم و نیشخند تمسخر آمیزی روی صورتم جا خوش کرد، ملت روانی شدن، شبونه شروع میکنن بشکن زدن، چه دل خجسته ای دارن اینا

در که توی لنگه چرخید، با صدای جیر جیر لولای زنگ زده در، لبخند رو لبم اومد، چه قدر دلم برای خونه کوچولوم تنگ شده بود.
قدم اول رو که روی پله ورودی گذاشتم احساس کردم همه جا سیاه شده و توی هوا معلقم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین