«پارت ۲»
با کشیدن دم عمیقی آرامشم رو حفظ کردم
_ ببین سامان...
میون حرفم پرید
سامان: نه آرامش تو ببین، همه حرفات رو از حفظم. میخوای بگی تو از زندگی الانت راضی ای و این چیزیه که با تلاش خودت به دست آوردی اما من خسته شدم میخوام تورو توی زندگی ای ببرم که لایقشی، این حق منو تو نیست؟
_ سامان، عزیزم باور کن من دنبال همین زندگیم، یه زندگی آروم ، با یه خونه کوچولو و صمیمی، همین برام کافیه بخدا، بیشتر از این چی میخوام آخه؟
پوزخند زد
سامان:همیشه رویاهات کوچیک بودن، تو مثل من بلند پرواز نیستی آرامش
ناراحت شدم
حقیقتا یه کوچولو هم دلم شکست از حرفش، سامان از کارهای ریز و درشتی که من انجام میدادم خبر نداشت، همه این خستگی ها رو برای یه هدف بزرگ به جون میخریدم، هدفم هم فقط رسیدن به یه زندگی پر از ارامش و آسایش بود
مطمئنا دلخوریم رو از چشام خوند که با چهره نادمش گفت:
سامان:عشق من، دردت به سرم، غلط کردم باشه؟ معذرت میخوام حرفم درست نبود، ولی تو که میدونی من از چی دارم میسوزم دور سرت بگردم
تلخی لبخندم رو حتی خودمم حس کردم
من:درست میگی سامان، حق من و تو نبود که این همه بی کسی رو تحمل کنیم ولی، حکمت خداس دیگه،به نظرت اگه این اتفاقا نمی افتاد منو تو الان اینجا نبودیم ، بودیم؟
لبخند اونم رنگ و بوی تلخی داشت ، حرفمو تایید کرد
سامان:نه نبودیم
اما چیزی نگذشت چهرش به جدیت چند دقیقه قبلش برگشت
سامان:اما من روی حرفم هستم آرامش، زندگی ای برات میسازم که همه انگشت به دهن بمونن
آه از ته دلی کشیدم و به بستنی آب شدم خیره شدم، سامان همیشه همین بود، غد و یه دنده، اگه توی زندگیش هدفی رو مشخص میکرد،از هر راهی که شده اون رو به دست میاورد ولی ....متوجه این همه بی تابیش نمیشدم. من خانواده یا فامیلی نداشتم که بخواد برام زندگی توی قصر بسازه و نشون خانواده خیالیم بده..تا همه انگشت به دهن بگیرن از اون حجم از خوشبختی..اصلا من دنبال همچین زندگی تجملاتی نبودم......
از پشت میز بلند شد و رو بهم گفت:
سامان:بریم؟
کیفم رو از روی میز چنگ زدم و مقابلش ایستادم، سعی کردم لبخندم زیاد ضایع نباشه
من:بریم
قبل از سوار شدن توی ماشین با صدای رعد و برق چشمام برق زد... عاشق تلفیق صدای بارون و رعد بودم.... همیشه یه آرامش خاصی ازش میگرفتم
سامان:فکر کنم قراره بارون بباره
به نیم رخش که به آسمون خیره شده بود نگاه کردم
من:آره، خدا کنه بارون بباره، امسال خیلی کم بارون باریده
با نگاه عمیق تری که توأم با لبخند بود نگاهم کرد و جوابمو داد:
سامان:تو دلت پاکه عشق من، اگه تو دعا کنی که بباره حتما میباره
جوابشو درحین سوار شدن دادم:
_ خداکنه همینطور باشه
در ماشینو باز کرد حین استارت زدن گفت:
سامان: مطمئن باش همینطوره
************
با دیدن اولین قطرات بارون،روی شیشه ماشین لبخندم عمیق تر از قبل روی صورتم نقش بست
سامان:رسیدیم
سمتش برگشتم و با سبک سنگین کردن حرفش نگاهی به اطراف انداختم، حق با سامان بود توی تاریک و روشن کوچهء تنگ روبرو،..در دور لنگه کوچیک خونم رو میتونستم تشخیص بدم
وقت رفتن بود
همینکه دستم روی دستگیره در نشست صداش توی گوشم پیچید
سامان:میگم آرامش
لبخندم روی صورتم هنوز پابرجا بود:
_جانم
بعد از یکم خیره شدن توی چشمام به روبرو خیره شد و گفت:
سامان : اگه یه روز خ*یانت ببینی، ممکنه که طرفتو ببخشی؟
یه لحظه از شدت شوکه شدن سکوت کردم اما بعدش..بدون مکث، قرص و محکم جواب دادم:
_ به هیچ وجه
با چشمام دیدم که چطور با درد پلکاش رو روی هم فشار داد اما ذره ای درک نکردم که چرا؟...
سامان:حتی اگه به خاطر خودت باشه؟
لبم کج شد، اما نه به عنوان خنده، بلکه به عنوان نیشخند
من:بهونه مسخره ای میتونه باشه برای خ*یانت کردن سامان، من توی زندگیم به هیچ چیز و هیچکس خ*یانت نکردم، حتی اگه به خاطر خودش باشه... پس درنتیجه انتظار دارم آدمی که توی زندگی منه بهم خ*یانت نکنه، حالا دلیلش هرچی که میخواد باشه بزار باشه،... اصلا صبر کن ببینم، تو چرا امروز اینجوری شدی؟ این سوالا چیه؟ (با خنده و شیطنت ادامه دادم ) چیه نکنه میخوای زیر یه سقف نرفته سرم هوو بیاری؟
نگاهشو به سمتم سوق داد، اما....جوابش اونی نبود که من منتظرش بودم
سامان:همیشه به لبخندت غبطه خوردم، حتی اگه دلت پر از غصه باشه، حتی اگه تنت پر از جای زخم باشه، بازم لبخند از لبت پاک نمیشه... بهم قول بده که همیشه همینطوری میمونی آرامش، همین قدر امیدوار و خوش بین
من:قول میدم، حالا اجازه مرخص شدن میدین اقا؟.. فردا باید بریم دنبال کارهای عقدا
سامان: برو عزیزم
_ پس خداحافظ اقای داماد
با همون غم توی صداش جوابمو خیلی آروم داد
سامان:شبت بخیر عشق زندگیم
تا وقتی که صدای چفت شدن در رو شنیدم منتظرم موند، اینم یکی دیگه از عادتای خوبش بود، همیشه از اینکه وارد خونه شدم مطمئن میشد و بعد میرفت، محله ای که توش زندگی میکنم رو دوست نداشت، همش نگران این بود که گیر یه از خدا بی خبر و الوات بیوفتم، ولی خب حریف لجبازی من هم نمیشد... این خونه با اینکه عیب و ایراد زیاد داشت ، اما برام عزیز بود، حتی با وجود آجرای ترک خورده دیوار حیاط خلوت نقلیش، یا حتی نم دیواراش موقع زمستون و پاییز، هرچی که بود با زحمتای خودم تونستم اجارش کنم، اونم با سرو کله زدن با یه صاحب خونه دندون گرد و هیز که اگه یک روز از مهلت اجاره خونه عقب می افتاد،تهدیدا و پیشنهادای بی شرمانش شروع می شد، سامان از آقای خنجری (صاحب خونه) متنفر بود،همیشه میگفت:« آرامش، تو از دنیای مردا هیچی نمیدونی، نگاهشو اصلا دوست ندارم، بیا توی آپارتمانی که من زندگی میکنم یه واحد بگیریم,هوم؟ اصلا نگران هزینش نباش».... هربار هم با مخالفت شدید من روبرو میشد، سامان به اندازه کافی فشار روش بود، چند ماه اخیر بابت قسط ماشینش زیر بار بدهی رفته بود و من خوب میدونستم که چه قدر فکرش ازین بابت درگیره، با کارهای خورده ریزی که من انجام میدادم پولم فقط کفاف اجاره کردن خونه توی همین محله رو میداد و بس، رفتن من به آپارتمان محل زندگی سامان فقط بار روی شونه هاشو سنگین تر میکرد...
آهی کشیدم و بعد از مسواک زدن به اتاق کوچولوی انتهای خونه رفتم..وقت خواب بود،فردا کلی کار داشتیم ... فکرم پر کشید سمت آخر هفته، روز عقدم.. بچگی خودم و سامان، ...روزی که از هم جدا شدیم و چندسال بعد به طور اتفاقی سامان و من همدیگه رو ملاقات کردیم....باخودم گفتم:
_ تا آخر هفته آرامش، فقط تا آخر هفته صبر کن بعدش همه چیز بهتر میشه، بهت قول میدم دختر..