- Nov
- 1,177
- 1,710
- مدالها
- 2
«پارت ۹»
برای رهایی دست و پازدم
_هی.... هی چیکار میکنی نره غول، ولم کن ببینم با توا..... اومممم.. هووووم..
صدام نامفهوم تر از اون چیزی بود که بخوام به گوش کسی برسونمش برای نجات پیدا کردنم ازین مخمصه ای که توش گیر کرده بودم ، سنگینی دست بزرگش آنچنان فشاری رو به صورتم تحمیل میکرد که اجازه جیغ و داد کردن بهم نمیداد
مرد : سریعتر بیاریدش، آقا خیلی وقته منتظر ماست
حدس زدن اینکه داشت وزن لاجون منو به سمت ون مشکی میبرد کار آسونی بود، وقتی از مستقر شدن کاملم توی ماشین مطمئن شدن دستش رو از جلوی دهنم ورداشت، اما اجازه پیشروی دستام برای برداشتن کیسه مشکی از روی سرم رو بهم نداد
صدای خش دارش توی گوشم طنین انداخت :
_ مثل یه دختر خوب بشین سرجات تا گوشتو نبریدم بزارم کف دستت
سعی کردم مثل یه دختر خوب به حرفاش گوش بدم و حرکت ناشایستی ازم سر نزنه، به هرحال اونا یه گروه مرد قوی هیکل بودن و من فقط یه دختر لاجونی بودم که تازه از تخت بیمارستان مرخص شده بود. هرچند از فنون رزمی، به لطف سینا یه چیزای کوچیکی حالیم بود، ولی فکر نکنم روی این غول های بیابونی تاثیری داشته باشه، پس تنها کاری که کردم این بود که صبور باشم تا ببینیم تا کجا قراره توی آینده مبهم پیش روم غرق بشم
*****************
+یالا زود باش پیاده شو، بیخودی داری وقتمونو میگیری
کشاله دستم کش اومد از فشاری که موقع حرکت دادنم بهش وارد کرده بودن ، تخس سرم رو به سمتی که حدس میزدم صداش رو شنیدم برگردوندم:
_ ببخشیدا این کش شلوار آقا بزرگتون نیست که هی میکشید انتظار کش اومدن ازش دارین، دست آدمیزاده، میخواستین چشمامو نپوشنین که خودم با پای خودم راه بیام
مرد : راه بیوفت حرف اضافی نزن
و اینبار به جای کشیدن دستم، شونه ام رو به سمت جلو هول داد
+ میتونین چشماشو باز کنین
با کشیدن پارچه نمناک و بدبو از روی صورتم ، چشم هام توی تارک و روشن فضای پیش روم شروع به تجزیه و تحلیل کرد، از اونجایی که از ظواهر عمر پیدا بود منو به یک باغ متروکه آورده بودن.دیدن علف های هرزی که از شدت هرس نشدن تقریبا تا روی زانوم رسیده بودن، باعث شده بود به این نتیجه برسم و البته، سوت و کور بودنش هم مهر تایید میزد به این حدس.روبه کسی که از لحظه دیدنش حس کردم مقام و منزلتش از بقیه این غولتشن ها بالا تره گفتم:
_ خب حالا دستامو باز کنین(نگاهم پشت سرش رو نشونه گرفت و مثل کسی که دنبال کسی بگرده گردن کشیدم)پس این آقا سیناتون کجاست؟ بهش بگید زودتر بیاد حرفاشو بزنه بره، من تا آخر عمر وقت ندارم...باید برم
بی توجه به نیشخند تمسخر آمیزش، برای باز کردن دستام به تکاپو افتادم و با حرکت دستام به جهت های مختلف در تلاش بودم برای رها شدن دستام، از اسارت طناب های قطوری که اون هارو به بند کشیده بود.
چند لحظه که گذشت، کلافه از بی جواب موندنم سر بلند کردم برای گرفتن جواب سوالم .... ولی همزمان با بلند کردن سرم، با ضربه محکمی که به صورتم خورد احساس کردم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد.
و درست قبل از بسته شدن چشم هام صدای محو مرد رو شنیدم که به محافظ ها میگفت :
_ ببریدش انباری ته باغ، این چند روز رو مهمون اینجاست تا وقتی که آقا تصمیم بگیره کی بیاد بیرون
با بیهوش شدنم فرصت فکر کردن به اینکه آقایی که ازش حرف میزنه چه کسی میتونه باشه رو از دست دادم
**********************
برای رهایی دست و پازدم
_هی.... هی چیکار میکنی نره غول، ولم کن ببینم با توا..... اومممم.. هووووم..
صدام نامفهوم تر از اون چیزی بود که بخوام به گوش کسی برسونمش برای نجات پیدا کردنم ازین مخمصه ای که توش گیر کرده بودم ، سنگینی دست بزرگش آنچنان فشاری رو به صورتم تحمیل میکرد که اجازه جیغ و داد کردن بهم نمیداد
مرد : سریعتر بیاریدش، آقا خیلی وقته منتظر ماست
حدس زدن اینکه داشت وزن لاجون منو به سمت ون مشکی میبرد کار آسونی بود، وقتی از مستقر شدن کاملم توی ماشین مطمئن شدن دستش رو از جلوی دهنم ورداشت، اما اجازه پیشروی دستام برای برداشتن کیسه مشکی از روی سرم رو بهم نداد
صدای خش دارش توی گوشم طنین انداخت :
_ مثل یه دختر خوب بشین سرجات تا گوشتو نبریدم بزارم کف دستت
سعی کردم مثل یه دختر خوب به حرفاش گوش بدم و حرکت ناشایستی ازم سر نزنه، به هرحال اونا یه گروه مرد قوی هیکل بودن و من فقط یه دختر لاجونی بودم که تازه از تخت بیمارستان مرخص شده بود. هرچند از فنون رزمی، به لطف سینا یه چیزای کوچیکی حالیم بود، ولی فکر نکنم روی این غول های بیابونی تاثیری داشته باشه، پس تنها کاری که کردم این بود که صبور باشم تا ببینیم تا کجا قراره توی آینده مبهم پیش روم غرق بشم
*****************
+یالا زود باش پیاده شو، بیخودی داری وقتمونو میگیری
کشاله دستم کش اومد از فشاری که موقع حرکت دادنم بهش وارد کرده بودن ، تخس سرم رو به سمتی که حدس میزدم صداش رو شنیدم برگردوندم:
_ ببخشیدا این کش شلوار آقا بزرگتون نیست که هی میکشید انتظار کش اومدن ازش دارین، دست آدمیزاده، میخواستین چشمامو نپوشنین که خودم با پای خودم راه بیام
مرد : راه بیوفت حرف اضافی نزن
و اینبار به جای کشیدن دستم، شونه ام رو به سمت جلو هول داد
+ میتونین چشماشو باز کنین
با کشیدن پارچه نمناک و بدبو از روی صورتم ، چشم هام توی تارک و روشن فضای پیش روم شروع به تجزیه و تحلیل کرد، از اونجایی که از ظواهر عمر پیدا بود منو به یک باغ متروکه آورده بودن.دیدن علف های هرزی که از شدت هرس نشدن تقریبا تا روی زانوم رسیده بودن، باعث شده بود به این نتیجه برسم و البته، سوت و کور بودنش هم مهر تایید میزد به این حدس.روبه کسی که از لحظه دیدنش حس کردم مقام و منزلتش از بقیه این غولتشن ها بالا تره گفتم:
_ خب حالا دستامو باز کنین(نگاهم پشت سرش رو نشونه گرفت و مثل کسی که دنبال کسی بگرده گردن کشیدم)پس این آقا سیناتون کجاست؟ بهش بگید زودتر بیاد حرفاشو بزنه بره، من تا آخر عمر وقت ندارم...باید برم
بی توجه به نیشخند تمسخر آمیزش، برای باز کردن دستام به تکاپو افتادم و با حرکت دستام به جهت های مختلف در تلاش بودم برای رها شدن دستام، از اسارت طناب های قطوری که اون هارو به بند کشیده بود.
چند لحظه که گذشت، کلافه از بی جواب موندنم سر بلند کردم برای گرفتن جواب سوالم .... ولی همزمان با بلند کردن سرم، با ضربه محکمی که به صورتم خورد احساس کردم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد.
و درست قبل از بسته شدن چشم هام صدای محو مرد رو شنیدم که به محافظ ها میگفت :
_ ببریدش انباری ته باغ، این چند روز رو مهمون اینجاست تا وقتی که آقا تصمیم بگیره کی بیاد بیرون
با بیهوش شدنم فرصت فکر کردن به اینکه آقایی که ازش حرف میزنه چه کسی میتونه باشه رو از دست دادم
**********************
آخرین ویرایش: