جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kabous با نام [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,230 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Kabous
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

به نظرتون رمان جذابیت کافی رو داره یا دیگه ادامه اش ندم؟ ✨🧸

  • ادامه اش بده خیلی دوسش دارم

    رای: 5 83.3%
  • پاکش نکن بیشتر پارت بذار

    رای: 1 16.7%
  • خوشم نیومد از داستان پاکش کن:/

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۹»


برای رهایی دست و پازدم

_هی.... هی چیکار میکنی نره غول، ولم کن ببینم با توا..... اومممم.. هووووم..

صدام نامفهوم تر از اون چیزی بود که بخوام به گوش کسی برسونمش برای نجات پیدا کردنم ازین مخمصه ای که توش گیر کرده بودم ، سنگینی دست بزرگش آنچنان فشاری رو به صورتم تحمیل میکرد که اجازه جیغ و داد کردن بهم نمیداد

مرد : سریعتر بیاریدش، آقا خیلی وقته منتظر ماست

حدس زدن اینکه داشت وزن لاجون منو به سمت ون مشکی میبرد کار آسونی بود، وقتی از مستقر شدن کاملم توی ماشین مطمئن شدن دستش رو از جلوی دهنم ورداشت، اما اجازه پیشروی دستام برای برداشتن کیسه مشکی از روی سرم رو بهم نداد

صدای خش دارش توی گوشم طنین انداخت :


_ مثل یه دختر خوب بشین سرجات تا گوشتو نبریدم بزارم کف دستت


سعی کردم مثل یه دختر خوب به حرفاش گوش بدم و حرکت ناشایستی ازم سر نزنه، به هرحال اونا یه گروه مرد قوی هیکل بودن و من فقط یه دختر لاجونی بودم که تازه از تخت بیمارستان مرخص شده بود. هرچند از فنون رزمی، به لطف سینا یه چیزای کوچیکی حالیم بود، ولی فکر نکنم روی این غول های بیابونی تاثیری داشته باشه، پس تنها کاری که کردم این بود که صبور باشم تا ببینیم تا کجا قراره توی آینده مبهم پیش روم غرق بشم

*****************

+یالا زود باش پیاده شو، بیخودی داری وقتمونو میگیری


کشاله دستم کش اومد از فشاری که موقع حرکت دادنم بهش وارد کرده بودن ، تخس سرم رو به سمتی که حدس میزدم صداش رو شنیدم برگردوندم:


_ ببخشیدا این کش شلوار آقا بزرگتون نیست که هی میکشید انتظار کش اومدن ازش دارین، دست آدمیزاده، میخواستین چشمامو نپوشنین که خودم با پای خودم راه بیام


مرد : راه بیوفت حرف اضافی نزن


و اینبار به جای کشیدن دستم، شونه ام رو به سمت جلو هول داد


+ میتونین چشماشو باز کنین


با کشیدن پارچه نمناک و بدبو از روی صورتم ، چشم هام توی تارک و روشن فضای پیش روم شروع به تجزیه و تحلیل کرد، از اونجایی که از ظواهر عمر پیدا بود منو به یک باغ متروکه آورده بودن.دیدن علف های هرزی که از شدت هرس نشدن تقریبا تا روی زانوم رسیده بودن، باعث شده بود به این نتیجه برسم و البته، سوت و کور بودنش هم مهر تایید میزد به این حدس.روبه کسی که از لحظه دیدنش حس کردم مقام و منزلتش از بقیه این غولتشن ها بالا تره گفتم:

_ خب حالا دستامو باز کنین(نگاهم پشت سرش رو نشونه گرفت و مثل کسی که دنبال کسی بگرده گردن کشیدم)پس این آقا سیناتون کجاست؟ بهش بگید زودتر بیاد حرفاشو بزنه بره، من تا آخر عمر وقت ندارم...باید برم

بی توجه به نیشخند تمسخر آمیزش، برای باز کردن دستام به تکاپو افتادم و با حرکت دستام به جهت های مختلف در تلاش بودم برای رها شدن دستام، از اسارت طناب های قطوری که اون هارو به بند کشیده بود.

چند لحظه که گذشت، کلافه از بی جواب موندنم سر بلند کردم برای گرفتن جواب سوالم .... ولی همزمان با بلند کردن سرم، با ضربه محکمی که به صورتم خورد احساس کردم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد.

و درست قبل از بسته شدن چشم هام صدای محو مرد رو شنیدم که به محافظ ها میگفت :

_ ببریدش انباری ته باغ، این چند روز رو مهمون اینجاست تا وقتی که آقا تصمیم بگیره کی بیاد بیرون

با بیهوش شدنم فرصت فکر کردن به اینکه آقایی که ازش حرف میزنه چه کسی میتونه باشه رو از دست دادم

**********************
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۱0»


با صدای قیژ قیژ بلندِ در ، چشمای نیمه بازم به نور تابیده شده به فضای نمور و تاریک انباری خیره موند،از شدت حجم نور چشم هام جمع شد. اما به راحتی متوجه قامت تنومند محافظ شدم.

+ بلند شو، غذا برات آوردم

و سینی دستش رو به سمتم روانه کرد، چند روز بود غذا نخورده بودم؟ حقیقتا حتی نمیدونستم چندروز یا چند ساعته که توی این چهار دیواری داشتم ثانیه هارو با تحمل بوی نم و نای آزار دهنده تحمل میکردم. نمیدونستم که توی چنگال چه کسی اسیر شدم و دارم تاوان چه چیزی رو میدم.

با بسته شدن در و خارج شدن محافظ از انباری، با کف دستم فشاری ب زمین وارد کردم و بلند شدم. باید انرژی کافی داشته باشم برای دووم آوردن توی مخمصه، شبای پاییز به اندازه کافی سوز سرما رو مهمون وجودم میکرد، نمیخواستم با فشار پایینم احساس سرما رو دوچندان کنم برای خودم.

به لطف مشت محکمی که اون از خدا بی خبر مهمون صورتم کرده بود نمیتونستم عضلات صورتم رو به خوبی تکون بدم، برای همین مجبور بودم با طمانینه لقمه های رو بجوام.

چند لحظه بعد از گوشه انباری صدا اومد، چشم هام ترسیده اون نقطه که صدا از خودش تولید کرده بود رو نشونه گرفت، با اتفاقات اخیری که رخ داده بود انتظار دیدن یه هیولای سه سر با دندونای تیز رو داشتم. اما......

با جلو اومدنش آرامش به وجودم سرازیر شد.

تکه ای از نون ساندویچم رو به سمتش پرت کردم و با لبخند شروع به حرف زدن کردم


_ سلام کوچولو...گرسنه ای!... بیا بازم هست( و تکه تقریبا بزرگ دیگه ای از نون رو جدا کردم) بیا، بخور سیر بشی


با اون چشمای سیاه و براقش و دم باریکش نامطمئن بهم نگاه کرد و قدمی نزدیک شد، از بی آزار بودنم که مطمئن شد تن پشمالوش رو به سمت نون کشید و مشغول خوردن شد

_ آفرین موش موشک، چه قدر نازی تو

جثه ریز سفیدش خیلی به چشمم بانمک میومد، برخلاف موش های فاضلابی و کریه، این کوچولو با بدن پشمالو و سفیدش خیلی ناز و گوگولی بود. ساکت و آروم با اون پنجه های کوچیکش مشغول خوردن نون شد.

آه کشیدم

_ میدونی چیه؟ قبلا ها که کوچیکتر بودم، فکر میکردم هیچ ک.س رو توی این دنیای بی رحم ندارم که نگرانم بشه، ولی اشتباه میکردم

نگاهم رو سمتش برگردوندم


_دلم برای سپیده تنگ شده، مطمئنم الان خیلی نگرانم شدن


دست دراز کردم برای لمس موهای سفیدش، حتما خیلی نرم بودن، متوجه حرکت دستم که شد، لقمه نونش رو رها کرد و به سمت آشغالای ته انبار دوید تا از دسترسم خارج بشه

بیخیال رفتن دنبال اون موش سفید رنگ شدم و همون گوشه دوباره دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم.
به لطف ساندویچ سردی که خورده بودم فشارم به حالت نرمال برگشته بود و لرز بدنم متوقف شده بود. سر به سمت سقف بلند کردم:

_ خدایا، به خاطر کدوم گناه ، به کدوم بنده ظالمت دارم تقاص پس میدم؟... حواست مثل همیشه بهم هست دیگه! مگه نه


نمیدونستم تا کی قراره این اوضاع ادامه پیدا کنه، سپیده چی؟ خانواده اش!...مطمئنم سپیده تا الان به خونم تشنه شده حسابی، سابقه نداشته بیخبر غیبم بزنه و از حالم بیخبر باشن.

گیج بودم، چرا باید همچین بلایی سرم بیاد؟ به دستور کی؟ من که با کسی دشمنی ندارم... پس چرا؟......

خدایا! قرار بود یه زندگی آروم رو از اول بسازم، بدون سامان، اما چی شد؟ گیر یه مشت غول بیابونی زبون نفهم افتادم... آخرو عاقبتم قراره چطوری بشه؟

چندی بعد، روشن شدن چراغ کم سوی انباری خبر از این میداد که زیادی توی فکر فرو رفتم و یه شب دیگه هم قراره توی این آلونک مخوف سر کنم، تنهای تنها...

چشم روی هم بستم که متوجه تکون های ریزی کنار دستم شدم، به ضرب چشم بستم و به اون نقطه نیم نگاهی توأم با ترس انداختم

_ عه تویی پشمک؟

به نظرم پشمک، بهترین انتخاب برای این موش بامزه ای که سعی داشت خودش رو توی بقلم جا بده و کنار دستم کز کرده بود .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت11»


انگشت سبابه ام رو به پشت گوش کوچولوش رسوندم و نوازشش کردم

از شدت نرمی موهای سفیدش لبخند روی لبم اومد

_ بخواب کوچولو....فردا هم روز خداست

آهی که از سی*ن*ه ام خارج شد، آمیخته با درد بود. دردی که منشاء اون از دل بی خبری اومده بود، نمی دونستم تا کی قرار توی چهار دیواری مخوف انباری سر کنم و این یه نگرانی جدید بود بین تمام نگرانی هام

از شدت فکر زیادی مغزم تیر کشید، برای لحظه ای آرامش چشم روی هم بستم و نفهمیدم که چطور دنیای خواب چشم هام رو در خودش غرق کرد.

****************

«راوی»


قامت بلند اش در قاب کت و شلوار مارک همیشگی اش ، زیر نور مهتاب می درخشید و اتاق کارش در حاله ای از دود سیگار گران قیمتش فرو رفته بود.گویا همه اتفاقات باب میل اش پیش رفته و خلق و خویش زیاد از حد خوش بود که با آن سیگار چند هزار دلاری و شراب هفتاد ساله محبوبش از خود پذیرایی میکرد.

صدای در اتاقش که در گوشش طنین انداخت، درحالی که جام شراب را در دستش حرکت میداد ، پوک عمیقی به سیگارش زد و آن را در خاکستر های نیمه خاموش جاسیگاری بلوری تکان داد تا از شر خاکستر های به جا مانده بر روی آن خلاص شود

_ بیا تو

ندیده می دانست که حامد به نزدش آمده، پس سکوت کرده، منتظر شنیدن صحبت هایش ماند و با طمانینه نوشیدنی اش را مزه میکرد.

حامد: قربان.....

سر بر نگرداند برای جواب دادن، اما در همان ژست باقی ماند و پاسخش را داد.

بامداد:میشنوم

حامد نفسش را محکم بیرون فرستاد

حامد: همونطور که دستور داده بودید قرار داد های جدید بسته شدند و به هولدینگ رزگلد خبر رسوندیم که مایل به همکاری با اونها نیستیم، اکثر خدمتکار هارو مرخص کردیم و عذرشون رو خواستیم، خواهراتون هم تا چند هفته آینده برمی گردن
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۱۲»


سکوت حامد سبب شد سرش را متمایل به چهره خشکش برگرداند

بامداد: و ادامش؟...

حامد به خوبی متوجه منظور رییسش شد، مابین حرف هایی که زده بود، آنچه بامداد منتظر شنیدنش بود وجود نداشت.

موضع خودش را حفظ کرد و خیره به حامد منتظر شنیدن خبر راجب دخترک بود

حامد: خب.... قربان حدودا چهار روزی هست که توی انباری ته باغ زندانی شده و منتظر دستورتون هستیم. چه دستوری دارید قربان؟

لبخند خبیثی روی چهره سرد و مستبدش جا خشک کرد

جام را به یک باره سر کشید و گفت:


_ عمارت بدون خدمتکار نمیشه حامد، به نظرم وقتشه که در اسرع وقت یه خدمتکار جدید رو استخدام کنیم

حامد که به خوبی متوجه منظورش شد، سری به نشانه اطاعت تکان داد و به قصد ترک کردن اتاق عقب گرد ریزی کرد


سیگار جدیدی را آتش زد و به حامد اجازه خروج را داد و منتظر شنیدن در اتاق ماند

صدای کوچکی که حاصل بسته شدن در بود به گوشش رسید


دود سیگار که از اسارت ریه هایش آزاد گشت زیر لب زمزمه کرد :


_ فردا روز قشنگی برای شروع بازیه

***********************

«آرامش»

پشمک توی دستم وول میخورد و درحال بازی بود. مشغول صحبت کردن با پشمک بودم که صدای در انبار باعث شد هول شده پشمک بینوا رو توی جیبم بندازم و سراسیمه سر پا بایستم.

هیکل بزرگش که توی چهارچوب در نمایان شد منتظر بهش چشم دوختم

محافظ: بیا بیرون، آقا دستور دادن بری پیششون

و از جلوی در کنار رفت و اجازه خروج رو بهم داد، پاهای خشک شدم رو به سمت در کشیدم.
به نظرم وقتشه از این آقایی که ازش حرف میزنن علت کارش رو بپرسم . باید بالاخره خلاص شم از اینجا

قدم اول رو که بیرون از انبار گذاشتم دستم رو حصار چشم هام کردم تا از هجوم نور به چشم هام جلو گیری کنم
فکر کنم چهار روزی بود که توی اون انباری نیمه تاریک بودم و چشم هام به تاریکی عادت کرده بود .

پلک هام رو روی هم فشار دادم و چند لحظه منتظر موندم تا چشم هام به نور خورشید عادت کنه.

نفس عمیقی که کشیدم عجیب دلچسب بود، دیگه خبری از بوی نم نبود

دست روی جیبم گذاشتم و خیره به علف های هرز روبروم زیر لب به پشمک گفتم:

_ آروم بگیر فنچول، تو باید با من بیای

وبی توجه به ورجه وورجه های موش دوست داشتنیم دنبال محافظ راه افتادم
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۱۳»

کمی جلو تر متوجه راهی شدم که به سمت جلویی باغ راه داشت، کنجکاو به راهم ادامه دادم تا قسمت جلویی رو زودتر ببینم

از یه قسمت طاق مانند گذر کردیم ، طاق پوشیده از پیچک بود و قشنگیش چشم آدم رو جلا میداد

لحظه ای بعد...با عمارت سفید رنگی مواجه شدم که درون باغ خشکیده ای جای داشت و تضاد این عمارت بزرگ با این باغ دلمرده حسابی توی چشم بود، بوته های خشکیده و درخت هایی که مشخص بود خیلی وقته که کسی به اونها رسیدگی نکرده و به خاطر سرما ، عریان بودن از حضور حتی یک تکه برگ، رویارویی با این حجم از سادگی توی ذوقِ کنجکاو بودنم زده بود و دیگه رغبت نکردم به گوشه کنار این باغ بزرگ نگاه دیگه ای بندازم، حقیقتا انتظار یه باغ پر دار و درخت و باشکوه رو داشتم، بگذریم....


از پله های مرمر عمارت بالا رفتیم.
محافظ بعد از کوبیدن درکوبی که شکل سر شیر بود کنار ایستاد و بهم اشاره زد

جلو رفتم و منتظر باز شدن در شدم

کمی بعد پیر زن بانمکی جلوی در نمایان شد و با لبخند بهم چشم دوخت

پیرزن: بفرما دخترم، با کسی کاری داشتی؟


معذب دستی به موهای آشفتم کشیدم و سعی کردم با دستم چروک های متعدد روی مانتوم رو کمی صاف کنم، نمی دونستم باید چه چیزی در جوابش بگم .برای همین کلافه به محافظ چشم دوختم

با نیم نگاهی که حوالم کرد پی به مشکلم برد، روکرد به سمت پیرزن و گفت:

_ خانجون، بفرستش به اتاق آقا، بقیه کار هارو خود آقا بهتون میگن

زن یا همون خانجون با حفظ لبخند دوست داشتنیش سری به نشانه تایید تکون داد و درحالی که دستم رو میگرفت روبه مرد جواب داد:

خانجون_ باشه پسرم، تو دیگه برو خودم دخترمو میبرم پیش آقا

و دستم رو به سمت راه پله عریض پیش رو کشوند و فرصت نگاه کردن به طراحی داخلی خونه رو نداد

از پله ها که بالا رفتیم با راهرو طویلی روبرو شدم که حدودا هشت در روبروی هم با فاصله های حدودا شیش متری توجهم رو جلب کرد، طرح ها و رنگ های در متفاوت بودن.


خانجون:اونجارو ببین دخترم


رد انگشتش رو دنبال کردم، اشاره اش به دو در انتهای راهرو بود،منظورش در قهوه ای رنگی بود که درکوبش درست شبیه در ورودی بود و کنارش در سیاهی، درست به همون شکل قرار داشت.

با تردید به سمتش برگشتم

_ خب؟

خانجون : اون اتاق کار آقاست، این ساعت میرن اتاق کارشون. در سیاه جفتش هم اتاق خوابشونه ،من باید به بقیه کار ها رسیدگی کنم. خودت برو پیش آقا، بعدا ازشون میپرسم که باید چیکار کنی

دلشوره گرفتم، میترسیدم از روبرویی با آقایی که میگفتن


دست خانجون رو چنگ زدم و چشم گرد کردم


_ یعنی شما باهام نمیاین؟


دستش رو از دستم به زور جدا کرد و مهربونی بیشتری به چهرش بخشید


خانجون: چته دخترم، مگه میخوای جن ببینی،(دستش رو به شونم رسوند و با فشار سعی کرد به جلو هولم بده) برو قشنگم، برو نگران نباش . آقا مرد خود داریه، بهت آسیبی نمیزنه


حرفاش دلگرم کننده بود، اما نه برای منی که به لطف همین آقای خود دار چهار روز زندانی بودم توی یه انباری نقلی و کثیف


بیشتر به سمت انتهای راهرو هولم داد و ادامه داد


خانجون: برو دیگه دختر، تا آخر شب که وقت نداریم، آقا رو نباید منتظر بزاری وگرنه عصبانی میشن
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۱۴»


عاجزانه گردن کج کردم تا به قیافه بیچارم دید داشته باشه

_ خانجون..جون عزیزت، من تنهایی نمیتونم برم دیدن اون دیو سه سر

وحشت زده استپ کرد و روی دستش کوبید

لب گزیده گفت:

_ خدا منو مرگ بده، دختر حواست باشه ازین حرفا جلوی ک.س دیگه ای نگیا، اگه به گوش آقا برسه تیکه بزرگت گوشته

چشم هام رو مظلوم کردم

_ خانجون همین الان داشتی از خودداری آقاتون میگفتی برام

چشم غره ریزی رفت

_ خدا بگم چیکارت نکنه، انقد منو معطل کردی همه کارهام عقب مونده، بیا برو دیگه

و ایندفعه جلو تر از خودم به راه افتاد و دست بینوای من رو دنبال خودش تا کنار در اتاق کشید

نزدیک اتاق مکث کرد و بهم اشاره زد تا جلو برم و در بزنم

سرم و تند تند تکون دادم و خفه از پشت دندون های چفت شدم گفتم:

_ سرجدت خانجون ، من دارم سنگ کوب میکنم، من تنهایی نمیرم

چشم هاش رو برام سفید کرد و بی هوا چند تقه از جانب منه افلیج شده به در زد

نفسم رفت و توی دلم نالیدم: ای تو روحت خانجون

+ بیا تو

با شنیدن صدای سرد و گیرای مردی که از دید من با دندون های تیز و چشم های سرخش منتظر دریدن شاهرگ من پشت اتاق دندون تیز کرده بود، قالب تهی کردم.
آشفته به سمت خاتون برگشتم ، اما بادیدن هیکل تپلش که بی توجه به نگاه مظلومم از پله ها سرازیر شده بود ناامید به چهار چوب در خیره شدم . مثل اینکه این مظلومیت روی خانجون تاثیری نداره. خدایا حالا چه غلطی بکنم، تا الان دیگه مطمئن شدم قضیه دیدن سامان و اینا همه کشکه، خبری از سامان این وسط نیست، نفس عمیقی کشیدم و برای حفظ آرامشم باخودم گفتم:


_ ببین آرامش، هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیوفته، خودتو جمع کن و برو جواب سوالات رو ازش بگیر و برو به خونه زندگیت برس، آروم یاش، آفرین دختر


با امید واهی که به خودم میدادم کمی ته دلم قرص شد
دست لرزونم رو به دستگیره در رسوندم و با فشار کمی اون رو سمت پایین متمایل کردم
در به آرومی باز شد و قدم به اتاقی گزاشتم که برام حکم قتلگاه رو داشت
قدم اول، نگاهم محو حجم عظیمی از قفسه هایی پر از کتاب های رنگارنگ، با اندازه های متنوع افتاد
قدم دوم، چشم چرخوندم و کت و شلوار مشکی خوش دوختی که به زیبایی قالب تن صاحبش رو مزین کرده بود نظرم رو جلب کرد
قدم سوم، به نظرم میز کار وسیع و صندلی که از جنس چوب گردو بودن زیادی از حد برازنده چیدمان اتاق بودن
قدم چهارم، قصد خیره شدن به منظره پنجره قدی رو داشتم که مرد مجهول این روزهای پر از آشوبم بهش خیره بود. اما، با برگشتنش......

قدم هام سست شد از دیدن صلابت یک جفت نگاه یخی و رعشه به تنم افتاد از حس اعماق نگاهش، احساس خوبی نسبت به مفهوم چشم هاش نداشتم
ابرو بالا انداخت و پوزخند خوفناکی چهره اش رو برگرفت

_ منتظرت بودم...آرامش پناهی


بوم ...هجوم سوالات و ابهاماتی که در سرم منفجر شد. باعث سوت کشیدن گوش هام شد...این مرد ناآشنا چی از جون من میخواد؟

به سمت صندلی مجللش رفت و بی توجه به چشم های پر از سوالم پشتش جای گرفت

_ لابد برات جای سواله که اینجا چیکار میکنی و من ازت چی میخوام...هوم؟

دقیقا سوالم همین بود، انگار این مرد به جز مرموز بودن و پر صلابت بودن، خوب بلد بود حرف نگاه آدم هارو بخونه

دهن باز کردم که حرفی در جانب سوالش بزنم اما با بالا بردن انگشتش صدام رو توی گلو خفه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۱۵»


_ صبر داشته باش، گاماس گاماس پیش میریم. ول از همه..

سر بلند کرد و به چشم هام خیره موند

_ بزار بهت بگم من کی هستم تا بفهمی قضیه از چه قراره...

دست هاش رو به هم گره زد و بعد از مکث کوتاهی گفت:

_ من بامداد آریامنشم....شوهر سابق همون زن نالایقی که با نامزد عزیز تو فرار کرد

نفس توی سینم حبس شد، شوخی میکرد مسلما.. یعنی.. واقعا سامان... نه خدای من، این امکان نداره...

خنده گیجی سر دادم و تفکراتم رو به زبون آوردم

_ این امکان نداره

پوزخندش غلیظ شد

بامداد: نکنه فکر کردی وسط یه برنامه طنز ایستادی و منم استند آپ کمدینم؟

شقیقه هام از شدت درد نبض میزد .. دوست نداشتم بیشتر بدونم.. ای کاش زبون به دهن بگیره و خفه خون بگیره

دستام مشت شد و اون، بیرحمانه با حرفاش سیلی میزد به روحم

بامداد: اهل مقدمه چینی نیستم، پس سریع میرم سر اصل مطلب..... (پا روی پا انداخت) ... زمانی که اون دوتا احمق یکی از سهامای هولدینگ منو بالا کشیدن و دمشون رو گذاشتن رو کولشون... اون افریطه هنوز زن من بود.. و خب میدونی؟.. تا جایی که من میدونم، تو توان پرداخت خسارتی که به شرکت من خورده رو نداری . پس در نتیجه این قضیه منتفیه.. اما...لپ مطلب اینه که...

از جاش بلند شد و از پشت میز بیرون اومد، روبه میز ایستاد و تکیه داده بهش جمله اش رو تموم کرد

بامداد: تو باید تاوان کاری که نامزدت کرده رو بدی

هر جمله اش توی سرم اکو میشد

بامداد:به جای ضرری که به شرکتم خورد، به خاطر خیانتی که از اون جادوگر دیدم،
از اون نامزد عوضیت انتقام میگیرم... میدونی چطوری؟

چند قدم باقی مونده که حد فاصلمون بود رو طی کرد و توی صورتم خم شد... با انگشت اشاره اش چند ضربه متوالی به پیشونیم زد و تیر خلاص رو زد

بامداد: با اسیر کردن معشوقه اش

چندثانیه منگ موندم و حرفش رو حلاجی کردم... چیزی نگذشت که با صدای بلندی از خنده منفجر شدم و بی مهابا قه قهه میزدم

متعجب ازم فاصله گرفت و به معرکه ای که راه انداخته بودم خیره موند
گیج اخم در هم کشید و منتظر تموم شدن صدای خنده هام ، دست به سی*ن*ه ایستاد

_ ز.. زدی... به کاه... دون.... (زدی به کاهدون)

با بالا رفتن ابروش نفس عمیقی کشیدم و تک سرفه ای کردم

_ اهم،، ببین جناب.. خواب دیدی خیره، اشتباه گرفتین، خیلی بد هم اشتباه گرفتین

تخس و جدی به صورت سردش خیره شدم و جمله ام رو تکمیل کردم

_ من اگه معشوقه این آقا بودم، الان به جای همسر سابق جنابعالی تنگ دلش می نشستم و توی جزایر قناری گل میگفتیم گل می شنوفتیم... خبری از معشوقه و اینا نیست، میگیرین که چی میگم؟


و منتظر بهش چشم دوختم

تمسخر توی نگاهش بیداد میکرد.. سر تکون داد

بامداد: حرفات تموم شد؟

تایید کردم

_ بله، تموم شد، فقط بیزحمت به محافظاتون بگین یه آژانس برام خبر کنن، من دیگه رفع زحمت میکنم

به سمت پایه تلفن گوشه اتاق راهش رو کج کرد...تلفن رو برداشت. . مثل اینکه پشت خط یک نفر به سرعت جواب تلفنش رو داد که شروع به صحبت کرد

بامداد: خانجون رو بفرستین اتاقم


و تق.. تلفن رو بی سلام و خداحافظی قطع کرد... چه بی نظاکت... چشم هاش صفحه گرد ساعت مارکش رو هدف گرفت


به دقیقه نکشید سر و کله خانجون پیدا شد. .. با دیدنم لبخند مهربونش رو دوباره مهمونم کرد، خواستم جواب لبخندش رو بدم،اما با یاد اوری اینکه تنهام گزاشت و من رو تنهایی فرستاد پیش این غول سیاه سوخته پشت چشم نازک کردم براش و سر برگردوندم


خانجون : جانم آقا، با من امری داشتین؟


روبه خاتون برگشت و به من اشاره زد


بامداد: یکی از اتاقای همین طبقه رو براش آماده کن، از این به بعد هم توی کار های خونه و آشپزخونه کمکت میکنه، هم خدمتکار شخصی من و پرستار بارادِ


نگاه نامطمئن خاتون چشم هاش رو هدف گرفت و لحظه ای بعد اطاعت امر کرد و از اتاق خارج شد


دهنم باز مونده بود از حرف هایی که شنیده بودم.. با انگشت به خودم اشاره کردم


_ ببخشید،خدمتکار و اینا... منظورتون من نبودم دیگه؟.. منو میگفتین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۱۶»

نگاه تیزش پشت سرم رو نشونه گرفت و با سر به اون نقطه اشاره کوچیکی زد

_ نه، با تو نبودم.. با ایشون بودم

و همزمان با اتمام حرفش سرش رو پایین انداخت و با کاغذ های روی میزش ، خودش رو مشغول نشون داد

با شک به سمت مکانی که اشاره کرده بود برگشتم....
با دیدن دیوار اتاق پوکر به سمتش برگشتم


_ الان منو مسخره دست خودتون قرار دادین جناب نمکدون؟


نگاه یخیش رو توی صورت طلبکارم کوبوند


_ به نظرت اینجا به غیر از تو چند نفر هستن که قراره خسارتی که نامزد احمقش به من زده رو بپردازن؟


با حرص پلک هام رو روی هم فشار دادم

دوست داشتم اون ابروی لعنتی اش رو که مدام بالا و پایین مینداخت رو ، با تیغ از ته بتراشم تا دیگه برام ازین اداها درنیاره، ولی خب... کیه که جرات انجام این کار رو داشته باشه؟ قطعا من یکی که نداشتم

کم طاقت دوقدم جلو تر رفتم و بهش توپیدم

_ فکر کردید اینجا شهر هرته آقا؟ تا جایی که من یادم میاد به عمرم با شما رو در رو نشدم که بخوام ازتون چیزی طلب کنم و شما طلبکارم باشید، یه زمانی اون آقا نامزد من بود، درست..ولی قرار نیست بدهی ایشون رو من بپردازم...من ازتون به جرم آدم ربایی شکایت میکنم، چی فکر کردید پس؟

کاغذی که توی دستش قرار داشت رو به گوشه ای پرتاب کرد و به سمت در رفت


_ میخوای شکایت کنی؟... خیلی خب


در رو چهار طاق به ضرب باز کرد و به بیرون اشاره زد


_بفرما، برو شکایت کن


نا مطمئن قدم های کوچکی به سمت در ورمیداشتم..یعنی به این سادگی از موضع خودش کوتاه اومد..عجب...کم کم خیالم راحت شد که قرار نیست بلایی سرم بیاره، برای همین سی*ن*ه سپر کردم و پشت چشمی به سمتش نازک کردم و با قدم های محکمتری از در بیرون رفتم...

چند قدم بیشتر دور نشده بودم که صداش باعث توقفم شد

_فقط.....

به سمتش برگشتم و بی توجه به قیافه خبیثش منتظر ادامه حرفش موندم

_ فقط اگه پات از در این عمارت بیرون بره، تضمین نمیکنم که بلایی سر دوست جون جونیت یا اون پسره یه لاقبا نیاد...نظرت چیه خانم پناهی؟ (دستش زیر چونه اش نشست و ژست متفکری به خودش گرفت) مثلا ممکنه خانم سپیده مولایی طی یه حادثه رانندگی جون خودش رو از دست بده.. یا.....

شونه هاش به سمت بالا متمایل شد و منِ خشک شده، درست همونجا، پشت در اتاق کار شوم و خوفناکش،همون اتاقی که دیگه دکوراسیون چشم نوازی برام نداشت و به چشمم..به یه جهنم یخی، درست هم رنگ و بوی چشم های صاحبش مشابه بود و بس...
مبهوت موندم... و تهی از هر حسی...نا امید، با شونه های خمیده ام..از پله ها به سمت پایین سرازیر شدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۱۷»


گیج و سر در گم پایین پله ها ایستاده بودم، ماتم زده به سالن پذیرایی بزرگ پیش روم نیم نگاهی انداختم، پوزخند روی لبم نشست

_ بعیدهم نبود از همچین کوه یخی، یه همچین دکور تیره و زشتی به خونه زندگیش بده

نگاه دقیق تری حواله سالن پذیرایی کردم....مبل های راحتی اسپرتی که با کوسن های طرح کوبیسم آبرنگی تزئین شده بودن، هیچ همخونی ای با طراحی سالن پذیرایی و اون پرده های سرتاسری تیره رنگ کلاسیک نداشت... و به نظرم اون میز نهارخوری فانتزی ای که صندلی هاش به شکل کفش های پاشنه بلند زنانه بودند خیلی توی ذوق میزد و اون گوشه از سالن رو از ریخت و قیافه انداخته بود.... درکل تلفیق این دو سبک کاملا در تضاد بودن و ترکیب خیلی زشتی رو به وجود آورده بودن


بی خیال شونه ام رو بالا انداختم


_ اصلا به من چه، چاردیواری اختیاری

به لوستر کریستالی آویخته شده به سقف خیره موندم

ذهنم درگیر بود، حالا چطوری بدون اینکه آسیبی به سپیده یا سامان برسه خودمو از چنگ این دیو سیاه نجات بدم؟ احساس خودخواهی و پلیدی ام قد علم کرد: «مگه سامان به فکر تو بود که الان نگرانشی؟ »..... نه خب ولی.........«ولی چی؟ ».. وجدانم گردن کشید برای حس شیطانی درونم : «هرکاری که کرده باشه قرار نیست با بدی جوابشو بدی آرامش، یادت باشه اون جدا از این بدی ای که کرد خوبیای زیادی در حقت انجام داده».... درسته... اما جدا از همه اینا..حالا چطور......

+ عه اومدی مادر؟

یکه خورده از صدایی که مزاحم خلوتم شده بود به عقب برگشتم

_ عه خانجون! شما از کجا یهو پیدات شد؟

دست های تپلش رو به سمتم دراز کرد و به توجه به سوالم گفت:

_ بیا بریم این اطرافو نشونت بدم مادر، کلی کار ریخته روسرم باید برم انجامشون بدم

دستم رو توی دستش گزاشتم ، انگار عادت داشت همرو شبیه کش تنبون پدربزرگ نداشتم میکشید دنبال خودش

همونطور که کش میومدم دنبالش پرسیدم:

_ میگم خانجون،این غول بیابونی تنها توی این خونه بد ترکیبش زندگی میکنه؟

با ترس نگاهم کرد و لب گزید

_ خدا ذلیلت نکنه گیس بریده، مگه نگفتم این حرفارو راجب آقا نزن؟

مظلوم جواب دادم

_ خب کنجکاو شدم خانجون، ببخشید خب

نفس عمیقی کشید و به کشیدن دستم ادامه داد

_ نه...تنها زندگی نمیکنه، پسرش آقا باراد طبقه بالا نزدیک اتاق خودتِ....یکم دیگه میبرمت ببینیش، خواهرای آقاهم زمستون هارو برمیگردن ایران پیش آقا زندگی میکنن و تابستون ها پیش پدر و مادرشون خارج از کشورن

سری به نشونه استفهام تکون دادم ، حالا که قراره با این گوریل انگوری سیاه سوخته سر و کله بزنم بهتره درمورد زندگیش اطلاعات داشته باشم..
باید دوام بیارم توی این جهنم سیاه تا هرچه زودتر آزاد شم از دست این قوم عجوج مجوج..اه،ماشالله این خانجون جدا از سنش خیلی پیش فعاله ها، خسته نمیشه از این همه تحرک؟

جواب خودم رو دادم: لابد نمیشه دیگه
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۱۸»

بی حوصله از طولانی بودن راه دهن باز کردم تا به خانجون بتوپم

خانجون:بیا مادر، اینم از آشپزخونه

با شنیدن حرفش، به آرومی دهنم رو بستم و غر زدن رو به موقعیت بهتری موکول کردم

خب! ببینم اینجا چه خبره؟.. چشم هام رو ریز کردم و با حالت چندشی با کابینت های نارنجی و بنفش بدترکیبی روبرو شدم که به تنهایی مشت محکمی میتونست باشه توی دهن همه طراحان دکوراسیون و معیار های زیبایی، واقعا از همچین تیپ بی نقصی که داره این میمون خودخواه، همچین بی سلیقگی نوبره.... با این سلیقه چندشش چطور همچین تیپ خفنی میزنه؟

همونطور که توی درگاه آشپزخونه ایستاده بودم...به آشپزخونه درندشت زل زدم و روبه خانجون گفتم:

_ خانجون!

مقداری از محتویات توی قابلمه رو مزه مزه کرد

+ جانم دخترم

چشم گردوندم به طرفش و پرسیدم

_ این آقاتون چرا یه مدلیه؟

از طعم غذاش که مطمئن شد شعله رو کم کرد و به سمتم برگشت

* چطوریه مگه؟

دستی به شال چروکیده ام کشیدم و از گوشه چشم به کاشی های تیره رنگ آشپزخونه نیم نگاهی انداختم، کمی معذب خودم رو جمع و جور کردم

_خب....نمیدونم،خیلی سرد و خشکه.. یعنی، چطور بگم.. انگار از عالم و آدم طلبکاره

به سمتم اومد و به سمت میز ناهار خوری هدایتم کرد، با فشار کوچکی روی یکی از صندلی ها نشوندم

+اول بیا بشین اینجا یکم به من کمک کن

و به طرف یخچال رفت.. چند لحظه بعد، وقتی اقلام مورد نظرش رو از توی یخچال برداشت..اونهارو جلوی روم قرار داد و بعد از گذاشتن چاقو توی دستم نگاه نامطمئنی بهم کرد
نفس عمیقی کشید و کنارم نشست

+ قول بده همه این حرف ها بین خودمون بمونه، آقا اگه بفهمه من برات اینارو تعریف کردم حسابی از دستم شاکی میشه

تند تند سر تکون دادم و مطمئن گفتم

_ مطمئن باش خاتون،من دهنم قرص قرصه

و با دستم حالت بستن زیپ دهنم رو بهش نشون دادم

زیر چشمی نگاه مشکوکی بهم کرد و با لحن آرومی شروع به تعریف کرد

خانجون: خیلی سال پیش، وقتی آقا به دنیا اومدن، توی خونه پدریشون استخدام شدم.. به عنوان پرستار و دایه آقا

چشم هاش رو به پایین سوق داد و ادامه داد

+ آقا پسر سرزنده و پر شور و شوقی بود، از دیوار راست بالا میرفت.. خلاصش کنم برات، از دستش آسایش نداشت کسی.... دختر پس کی قراره این سالاد رو درست کنی؟

هولزده از اینکه مبادا دیگه داستان زندگی این کوه یخی رو برام تعریف کنه خیاری برداشتم و مشغول به کار شدم

_ الان درستش میکنم.. ادامه بده شما

بی نصیبم نذاشت از چشم غره اش

+داشتم میگفتم..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین