- Nov
- 1,177
- 1,710
- مدالها
- 2
«پارت۱۹»
درحالی که زیر چشمی به خانجون خیره بودم به سرعت مشغول پوست گرفتن سبزیجات شدم
خانجون: گذشت تا اینکه آقا به سن نوجوونی رسید، کم کم زمزمه ها شروع شد که بامداد، یعنی همون آقا، باید با آذر خانم ازدواج کنن، به گفته آقا بزرگ... پدربزرگ آقا ، نوادگان این خاندان باید آریامنش اصیل باشن. به خاطر همین از بچگی اسم این دخترعمو پسر عمو رو به عنوان نامزد به همه اعلام کرد
دستش رو جلو آورد و با تکه پوست خیاری که ناشیانه و به علت حواس پرتیم روی میز انداخته بودم سرگرم شد
+ آقا اصلا توی قید و بند ازدواج نبود، برای همین بنای ناسازگاری با پدربزرگ و خانواده اش گذاشت، با اون سن کمش هیچکس حریفش نمیشد، به جز آقا بزرگ، یه روز... دعواها خیلی بالا گرفت و.....
_بالا گرفت و.........
بغض کرده نگاهم کرد
+ آقا بزرگ گفتن که بعد از سربازی آقا باید حتما مزدوج بشن با دخترعمو شون، وگرنه از خانواده تبعیدش میکنه و هرکس که باهاش در ارتباط باشه رو از ارث محروم میکنه
_چـــی؟
با تکون دادن سرش تایید کرد
_ آره، آقا توی سن بیست و یک سالگی شد داماد خانواده عموش.. هیچ علاقه ای به آذر نداشت بچم. وقتی که همچنان روی تصمیمش پا فشاری کرد آقا بزرگ همه حساب هاش رو مسدود کرد و از خونه بیرونش کرد...محشر کبری شده بود اون چند روزی که آقا خونه نبود....حتی خود آقا بزرگ هم حالش خوب نبود از دوری نوه محبوبش...برای همین یک نفر رو مامور کرد آقا رو برگردونه و این بار...از جانب مادر آقا وارد عمل شدن و راضیش کردن تن به این ازدواج بده..آذر هفت خط هم این وسط آنچنان خودش رو معصوم و مظلوم نشون میداد که همه به این باور رسیده بودیم که آذر تنها گزینه مناسب برای ازدواج با بامدادِ ..اوایل زندگی خیلی سازش میکرد با زنش... کم کم نبود علاقه توی زندگیشون پر رنگ شد، مشکلات و دعواهاشون هم شروع. آقا بزرگ که از موضوع مطلع شد ، سکوت کرد، اما چند روز بعد.... آقا رو احضار میکنه و ازش میخواد که به فکر نتیجه برای پدربزرگش بشه... جایی برای مخالفت کردن برای بامداد نذاشت..
_ مگه چیکار کرد؟
با دیدن منی که مشتاق دست زیر چونه ام زدم و بی خیال سالاد درست کردن به داستانش گوش میدم، چاقو رو از چنگم در آورد و سینی سبزیجات رو جلوی خودش کشید. همونطور که مشغول خورد کردن بود جواب کنجکاویم رو داد
+اون موقع ها،آقا بزرگ به عنوان کادوی عقد، یه ملک تجاری به آقا کادو داده بود،آقاهم سخت مشغول راه اندازی کسب و کار خودش بود و با سختی تونسته بود یه شرکت کوچیک رو برای خودش راه اندازی کنه و کم کم درحال پیشرفت بود. از اونجایی که آقا بزرگ تحمل مخالفت دیدن رو نداره آقا رو تهدید کرد که اگه به حرفش عمل نکنه کاری میکنه هیچکس برای سرمایه گذاری توی شرکت آقا پیش قدم نشه.بامداد هم که خوب میدونست پدربزرگش اونقدری نفوذ داره که به حرفش جامع عمل بپوشونه ,برای نابود نشدن زحمات و تلاشش..قبول کرد.باز هم صبوری کرد و با تمام بدی های آذر ساخت.اما سخت مشغول شد تا بتونه اونقدر پیشرفت کنه تا دیگه هیچ وقت، نگران نفوذ پدربزرگش نباشه و از زیر سلطه اش بیرون بیاد....چندسال بعد خدا بهشون باراد رو داد... (کمی مکث کرد و حرفش رو مزه مزه کرد) بعد از زایمان، آذر غیر قابل کنترل شده بود... خونه جدید میخواست، با دکوری که خودش بپسنده، سفرهای خارجه، پارتی های شبونه، به باراد اهمیت نمیداد،(با گوشه روسری اش نم اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد)بچم به خاطر کمبود محبت منزوی و گوشه گیر بار اومد.و آقا تنها کاری که میکرد صبوری بود.خودش رو اونقدر توی کار غرق کرد که الان نفوذش حتی از آقا بزرگ هم بیشتر شده..خلاصه مادر ، سرت رو درد نیارم،چندسال به همین منوال گذشت تا اینکه...
با اینکه از ادامه ماجرا به خوبی باخبر بودم، اما سکوت کردم تا آخر قصه رو از زبون خانجون بشنوم
اخم در هم کشید
+ تا اینکه اون آذر قدر نشناس با یه از خدا بیخبر از کشور خارج شد و یه بخشی از سهام آقا رو بالا کشیدن
درحالی که زیر چشمی به خانجون خیره بودم به سرعت مشغول پوست گرفتن سبزیجات شدم
خانجون: گذشت تا اینکه آقا به سن نوجوونی رسید، کم کم زمزمه ها شروع شد که بامداد، یعنی همون آقا، باید با آذر خانم ازدواج کنن، به گفته آقا بزرگ... پدربزرگ آقا ، نوادگان این خاندان باید آریامنش اصیل باشن. به خاطر همین از بچگی اسم این دخترعمو پسر عمو رو به عنوان نامزد به همه اعلام کرد
دستش رو جلو آورد و با تکه پوست خیاری که ناشیانه و به علت حواس پرتیم روی میز انداخته بودم سرگرم شد
+ آقا اصلا توی قید و بند ازدواج نبود، برای همین بنای ناسازگاری با پدربزرگ و خانواده اش گذاشت، با اون سن کمش هیچکس حریفش نمیشد، به جز آقا بزرگ، یه روز... دعواها خیلی بالا گرفت و.....
_بالا گرفت و.........
بغض کرده نگاهم کرد
+ آقا بزرگ گفتن که بعد از سربازی آقا باید حتما مزدوج بشن با دخترعمو شون، وگرنه از خانواده تبعیدش میکنه و هرکس که باهاش در ارتباط باشه رو از ارث محروم میکنه
_چـــی؟
با تکون دادن سرش تایید کرد
_ آره، آقا توی سن بیست و یک سالگی شد داماد خانواده عموش.. هیچ علاقه ای به آذر نداشت بچم. وقتی که همچنان روی تصمیمش پا فشاری کرد آقا بزرگ همه حساب هاش رو مسدود کرد و از خونه بیرونش کرد...محشر کبری شده بود اون چند روزی که آقا خونه نبود....حتی خود آقا بزرگ هم حالش خوب نبود از دوری نوه محبوبش...برای همین یک نفر رو مامور کرد آقا رو برگردونه و این بار...از جانب مادر آقا وارد عمل شدن و راضیش کردن تن به این ازدواج بده..آذر هفت خط هم این وسط آنچنان خودش رو معصوم و مظلوم نشون میداد که همه به این باور رسیده بودیم که آذر تنها گزینه مناسب برای ازدواج با بامدادِ ..اوایل زندگی خیلی سازش میکرد با زنش... کم کم نبود علاقه توی زندگیشون پر رنگ شد، مشکلات و دعواهاشون هم شروع. آقا بزرگ که از موضوع مطلع شد ، سکوت کرد، اما چند روز بعد.... آقا رو احضار میکنه و ازش میخواد که به فکر نتیجه برای پدربزرگش بشه... جایی برای مخالفت کردن برای بامداد نذاشت..
_ مگه چیکار کرد؟
با دیدن منی که مشتاق دست زیر چونه ام زدم و بی خیال سالاد درست کردن به داستانش گوش میدم، چاقو رو از چنگم در آورد و سینی سبزیجات رو جلوی خودش کشید. همونطور که مشغول خورد کردن بود جواب کنجکاویم رو داد
+اون موقع ها،آقا بزرگ به عنوان کادوی عقد، یه ملک تجاری به آقا کادو داده بود،آقاهم سخت مشغول راه اندازی کسب و کار خودش بود و با سختی تونسته بود یه شرکت کوچیک رو برای خودش راه اندازی کنه و کم کم درحال پیشرفت بود. از اونجایی که آقا بزرگ تحمل مخالفت دیدن رو نداره آقا رو تهدید کرد که اگه به حرفش عمل نکنه کاری میکنه هیچکس برای سرمایه گذاری توی شرکت آقا پیش قدم نشه.بامداد هم که خوب میدونست پدربزرگش اونقدری نفوذ داره که به حرفش جامع عمل بپوشونه ,برای نابود نشدن زحمات و تلاشش..قبول کرد.باز هم صبوری کرد و با تمام بدی های آذر ساخت.اما سخت مشغول شد تا بتونه اونقدر پیشرفت کنه تا دیگه هیچ وقت، نگران نفوذ پدربزرگش نباشه و از زیر سلطه اش بیرون بیاد....چندسال بعد خدا بهشون باراد رو داد... (کمی مکث کرد و حرفش رو مزه مزه کرد) بعد از زایمان، آذر غیر قابل کنترل شده بود... خونه جدید میخواست، با دکوری که خودش بپسنده، سفرهای خارجه، پارتی های شبونه، به باراد اهمیت نمیداد،(با گوشه روسری اش نم اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد)بچم به خاطر کمبود محبت منزوی و گوشه گیر بار اومد.و آقا تنها کاری که میکرد صبوری بود.خودش رو اونقدر توی کار غرق کرد که الان نفوذش حتی از آقا بزرگ هم بیشتر شده..خلاصه مادر ، سرت رو درد نیارم،چندسال به همین منوال گذشت تا اینکه...
با اینکه از ادامه ماجرا به خوبی باخبر بودم، اما سکوت کردم تا آخر قصه رو از زبون خانجون بشنوم
اخم در هم کشید
+ تا اینکه اون آذر قدر نشناس با یه از خدا بیخبر از کشور خارج شد و یه بخشی از سهام آقا رو بالا کشیدن
آخرین ویرایش: