جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kabous با نام [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,219 بازدید, 32 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان آرامش بامداد] اثر «نازنین دالوند» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Kabous
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred

به نظرتون رمان جذابیت کافی رو داره یا دیگه ادامه اش ندم؟ ✨🧸

  • ادامه اش بده خیلی دوسش دارم

    رای: 5 83.3%
  • پاکش نکن بیشتر پارت بذار

    رای: 1 16.7%
  • خوشم نیومد از داستان پاکش کن:/

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۱۹»

درحالی که زیر چشمی به خانجون خیره بودم به سرعت مشغول پوست گرفتن سبزیجات شدم

خانجون: گذشت تا اینکه آقا به سن نوجوونی رسید، کم کم زمزمه ها شروع شد که بامداد، یعنی همون آقا، باید با آذر خانم ازدواج کنن، به گفته آقا بزرگ... پدربزرگ آقا ، نوادگان این خاندان باید آریامنش اصیل باشن. به خاطر همین از بچگی اسم این دخترعمو پسر عمو رو به عنوان نامزد به همه اعلام کرد

دستش رو جلو آورد و با تکه پوست خیاری که ناشیانه و به علت حواس پرتیم روی میز انداخته بودم سرگرم شد

+ آقا اصلا توی قید و بند ازدواج نبود، برای همین بنای ناسازگاری با پدربزرگ و خانواده اش گذاشت، با اون سن کمش هیچکس حریفش نمیشد، به جز آقا بزرگ، یه روز... دعواها خیلی بالا گرفت و.....

_بالا گرفت و.........

بغض کرده نگاهم کرد

+ آقا بزرگ گفتن که بعد از سربازی آقا باید حتما مزدوج بشن با دخترعمو شون، وگرنه از خانواده تبعیدش میکنه و هرکس که باهاش در ارتباط باشه رو از ارث محروم میکنه

_چـــی؟

با تکون دادن سرش تایید کرد

_ آره، آقا توی سن بیست و یک سالگی شد داماد خانواده عموش.. هیچ علاقه ای به آذر نداشت بچم. وقتی که همچنان روی تصمیمش پا فشاری کرد آقا بزرگ همه حساب هاش رو مسدود کرد و از خونه بیرونش کرد...محشر کبری شده بود اون چند روزی که آقا خونه نبود....حتی خود آقا بزرگ هم حالش خوب نبود از دوری نوه محبوبش...برای همین یک نفر رو مامور کرد آقا رو برگردونه و این بار...از جانب مادر آقا وارد عمل شدن و راضیش کردن تن به این ازدواج بده..آذر هفت خط هم این وسط آنچنان خودش رو معصوم و مظلوم نشون میداد که همه به این باور رسیده بودیم که آذر تنها گزینه مناسب برای ازدواج با بامدادِ ..اوایل زندگی خیلی سازش میکرد با زنش... کم کم نبود علاقه توی زندگیشون پر رنگ شد، مشکلات و دعواهاشون هم شروع. آقا بزرگ که از موضوع مطلع شد ، سکوت کرد، اما چند روز بعد.... آقا رو احضار میکنه و ازش میخواد که به فکر نتیجه برای پدربزرگش بشه... جایی برای مخالفت کردن برای بامداد نذاشت..

_ مگه چیکار کرد؟

با دیدن منی که مشتاق دست زیر چونه ام زدم و بی خیال سالاد درست کردن به داستانش گوش میدم، چاقو رو از چنگم در آورد و سینی سبزیجات رو جلوی خودش کشید. همونطور که مشغول خورد کردن بود جواب کنجکاویم رو داد

+اون موقع ها،آقا بزرگ به عنوان کادوی عقد، یه ملک تجاری به آقا کادو داده بود،آقاهم سخت مشغول راه اندازی کسب و کار خودش بود و با سختی تونسته بود یه شرکت کوچیک رو برای خودش راه اندازی کنه و کم کم درحال پیشرفت بود. از اونجایی که آقا بزرگ تحمل مخالفت دیدن رو نداره آقا رو تهدید کرد که اگه به حرفش عمل نکنه کاری میکنه هیچکس برای سرمایه گذاری توی شرکت آقا پیش قدم نشه.بامداد هم که خوب میدونست پدربزرگش اونقدری نفوذ داره که به حرفش جامع عمل بپوشونه ,برای نابود نشدن زحمات و تلاشش..قبول کرد.باز هم صبوری کرد و با تمام بدی های آذر ساخت.اما سخت مشغول شد تا بتونه اونقدر پیشرفت کنه تا دیگه هیچ وقت، نگران نفوذ پدربزرگش نباشه و از زیر سلطه اش بیرون بیاد....چندسال بعد خدا بهشون باراد رو داد... (کمی مکث کرد و حرفش رو مزه مزه کرد) بعد از زایمان، آذر غیر قابل کنترل شده بود... خونه جدید میخواست، با دکوری که خودش بپسنده، سفرهای خارجه، پارتی های شبونه، به باراد اهمیت نمیداد،(با گوشه روسری اش نم اشک رو از گوشه چشمش پاک کرد)بچم به خاطر کمبود محبت منزوی و گوشه گیر بار اومد.و آقا تنها کاری که میکرد صبوری بود.خودش رو اونقدر توی کار غرق کرد که الان نفوذش حتی از آقا بزرگ هم بیشتر شده..خلاصه مادر ، سرت رو درد نیارم،چندسال به همین منوال گذشت تا اینکه...

با اینکه از ادامه ماجرا به خوبی باخبر بودم، اما سکوت کردم تا آخر قصه رو از زبون خانجون بشنوم

اخم در هم کشید

+ تا اینکه اون آذر قدر نشناس با یه از خدا بیخبر از کشور خارج شد و یه بخشی از سهام آقا رو بالا کشیدن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۲۰»

دلم گرفت از جمله «ازخدابیخبری» که به سامان گفته بود،اما کاری از دستم بر نمی اومد...سامان به این غول یخی بد کرده بود، به بچه اون زن بد کرده بود...و من تنها کاری که میتونستم انجام بدم دربرابر حرف هایی که درباره سامان گفته می شد، تنها سکوت بود و بس...البته،با تعریف هایی که خاتون میکرد از این آذر مجهول الهویه...به نظر م اگه سامان هم نبود، ممکن بود با یک نفر دیگه این کار رو انجام بده.

آه عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم

_خانجون، میشه اتاق من رو نشونم بدی!

آخرین تکه از سالاد رو هم خورد کرد و همراهم شد

+ آره مادر، امروز کاری نمی خواد انجام بدی، بعداً اتاق باراد رو نشونت میدم.. فعلا بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم

جلو تر از من، مسیر پله هارو طی کرد و یکی از اون هشت در توی راهرو رو، که شکل ساده ای داشت رو باز کرد و از راه پله اش بالا رفت.

عجب! پشت درهای خونشون راه پله اس، چه چیزا

بی مهابا شونه ام رو بالا انداختم و با گفتن جمله «هرچه بادا باد» پشت سر خانجون از پله ها بالا رفتن

+بیا مادر، اینم اتاقت. یکم بهم ریخته اس، اما یه دستی به سر و گوشش بکشی نو نوار میشه.

با کنجکاوی پله آخر رو هم طی کردم و به اتاق زیر شیروانی درهم و برهم خیره شدم
مساحت بزرگش و پنجره دایره ای شکلی که در مرکز دیوار ها قرار داشت، مانع از این شد که اون حجم از کثیفی و به هم ریختگی نظرم رو جلب کنه و مخیل آسایشم بشه

به سمت تخت دونفره قدیمی ای که زیر پنجره قرار داشت رفتم و ملحفه روش رو چنگ زدم

با بلند شدن گرد و خاک زیادی، پر شالم رو جلوی دهن گرفتم. با صورت جمع شده روبه خانجون گفتم :

_ خانجون، میشه بی زحمت یکم وسیله برای تمیزکاری بهم بدی؟

لبخند مهربونی زد و درحالی که با احتیاط از پله ها پایین میرفت جواب داد:

+ چرا نشه مادر، الان برات هرچیزی که نیاز داری رو میارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۲۱»


ساعتی بعد

خسته دستی به کمرم کشیدم و به اتاق جدیدم نگاه کلی ای انداختم. به نظرم همه چیز خوب بود. خوشبختانه میز آرایش قدیمی و اون تخت دونفره خیلی به دردم خورده بودن .

تنها کاری که برای انجام دادن داشتم، گردگیری کمد قدی گوشه اتاق بود و نصب پرده های حریری که خانجون از انبار ته باغ برام آورده بود

دستمال به دست به سمت کمد رفتم و از چهارپایه بلند بالا رفتم

_ خب! وقت تمیز کاریه

و سخت مشغول پاک کردن گرد و خاک از بدنه کمد شدم. به قدری توی کارم غرق شدم که وقتی به خودم اومدم، نقش بر زمین شده بودم و گیج و منگ به گودزیلای یخی و نیشخند مسخرش خیره بودم

بامداد: می بینم که زیادی داره بهت خوش میگذره پناهی

ناله از شدت دردم به هوا رفت و دستی به سر دردناکم کشیدم ، با یه حساب سرانگشتی، فهمیدن اینکه واژگون کردن چهارپایه از زیر پام کار همین غول بی شاخ و دم بود کار راحتی بود.

+ اوا خدا مرگم بده، چی شدی دختر؟


شتابزده به سمت جسم آش و لاش شدم اومد

با کمک خانجون از روی زمین بلند شدم و به چشمای یخی اش چشم غره رفتم


+ خوبی مادر؟ چرا افتاده بودی زمین؟

گردن کج کردم تا به صورت نگرانش تسلط کافی داشته باشم و بتونم جوابش رو بدم


_ هیچی خانجون، یهو یه غول بیابونی دیدم ترسیدم. برای همین از چهارپایه افتادم.(لبخند زدم) نگران نباش من حالم خوبه


نگاهم از چهره خانجون کنده شد
از حاشیه نگاهم می تونستم هیبت جناب از خود راضی رو ببینم
اخم های در همش نشون از این میداد که به خوبی متوجه تیکه ام شده و لقب غول بیابونی رو به خودش گرفته


دندون قروچه ای کرد و زیر لب غرید


+ به نفعته مراقب کلماتی که از دهنت بیرون میاد باشی پناهی

پشت چشمی نازک کردم و به جهت مخالف چشم دوختم. مثلا من اصلا حواسم بهت نیست و ریز می بینمت، والا! از خود مچکر خود داف پندار

صداش خش انداخت روی افکارم

بامداد: خانجون

+ بله آقا
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۲۲»

نظرم به مکالمه بینشون جمع شد، از گوشه چشم نگاهی به قیافه نکبتش انداختم. با متوجه شدن نگاهم چشم غره ای به سمتم انداخت

اخم درهم کردم و دوباره به حالت تخس خودم برگشتم ، بیا منو بخور، مرتیکه عنق... بدترکیب یخی


بامداد: از امروز مسئول رسیدگی به مارشاله


خانجون: ولی آقا، آخه.....


_ حرفم رو زدم خانجون، تا فردا فرصت داره اتاق باراد و سالن رو کاملا مرتب کنه


وایسا ببینم.. این منظورش منم!


کیف سامسونت چرمش رو به دست دیگه اش منتقل کرد و به سمت بیرون راهش رو کج کرد، اما وسط راه برگشت و انگشت اشاره اش رو به سمت چشم های ورقلمبیده ام نشونه گرفت


بامداد : در ضمن......



خانجون دستپاچه گوش به فرمان ایستاد


خانجون:جانم آقا امر دیگه ای داشتین ؟


سری به نشانه تایید حرف خاتون تکون داد و اینبار، هدف انگشتش روبه خانجون بود


بامداد: بدون هیچ کمکی باید این کار هارو انجام بده...مبادا خانجون... مبادا باد به گوشم برسونه که بهش کمک کردی


بعد از اینکه مطمئن شد حرف هاش به خوبی آویزه گوشمون شده، بی توجه به قیافه های وا رفته ما دونفر به همون شکل که وارد اتاق شده بود، به همون اندازه بی سر و صدا خارج شد


با بیچارگی به سمت خانجون برگشتم


_ خانجون!


نگاه نالونش مهمون نگاهم شد



+ چاره دیگه ای نداریم


_ اما آخه.....


دستش روی دهنم نشست


خانجون: گوش کن مادر، من مطمئنم که از یه چیزی عصبی شده، بذار یکم بگذره... من بامداد رو میشناسم، بهت قول میدم بیخیال این ماجرا میشه، فقط یکم صبوری کن. باشه مادر؟


دست خانجون رو کنار زدم


_ باشه، چشم


چهره بشاشش نشون از رضایتش میداد


+ پس یکم استراحت کن، بعد بلند شو تا بهت بگم چیکار باید انجام بدی


_ باشه خانجونی


با شنیدن صدای بسته شدن در، به سمت تخت رفتم و روش شیرجه زدم


به ثانیه نکشیده با جیغ کوتاهی سیخ سرجام نشستم، شتابزده مشغول گشتن جیبم شدم.


_ خدایا زنده باشه، زنده باشه.. زنده بــاشــه


با حس نرمی بدن کوچولوش ذوق زده از توی جیبم بیرون کشیدمش... توی دستم مثل یه توپ پشمالو جمع شده بود


کمی نگران تکون آرومی بهش دادم



_ پشمک! خوبی؟
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۲۳»


با باز شدن چشمای سیاه کوچولوش نفس راحتی کشیدم و اون رو به قفسه سی*ن*ه ام چسبوندم

_هــف، خداروشکر... ببخشید، بخدا اصلا حواسم نبود که توی جیبم گذاشتمت

دستی به پشت گوشش کشیدم و توی همون حالت خودم رو روی تشک نرم انداختم . خیره به سقف چوبی مشغول حرف زدن با پشمک شدم


_ پشمک، توی بد مخمصه ای گیر افتادم جون تو


با تکون های ریزی ک به بدنش میداد رهاش کردم. از روی شکمم سر خورد و گوشه پهلوم کز کرد


_ شاید باورت نشه، ولی تا همین چند وقت پیش قرار بود عروس بشم.


پوزخند تلخی زدم


_ ولی بعدش نامزدم، همبازی و همدم بچگیم، تو زرد از آب دراومد...با یه مانکن خفن رفت اونور آب...منو اینجا با این تمساح تنها گذاشت (موهام رو چنگ زدم و زیر لب نالیدم )گیر یه گودزیلای بد ترکیب چشم یخی افتادم



توی جام وول خوردم


_ وای خدا حالا چجوری ازین جهنم فرار کنم


چرخ زدم و سرم رو توی بالش مخفی کردم


_ قراره چه بلایی سرم بیاره؟


از حرص جیغ خفه ای کشیدم و توی جام نشستم. پشمک، کلافه از تکون های بیش از حدم از تخت پایین پرید و زیر کمد پناه گرفت


خیره به مسیری که پشمک طی کرده بود زمزمه کردم


_ گناه من چیه؟

موهای بلندم رو باز کردم و با دست کمی مرتب ترشون کردم،از محکم بودن کش موهام که مطمئن شدم...شال خاکیم رو چنگ زدم و تصمیم گرفتم به جای خودخوری کردن بیخودی... کارهایی رو که جناب داروغه فرمودند انجام بدم و هرچه زودتر به اتاقم برگردم، تا بهتر بتونم ذهن آشفته ام رو سازمان دهی کنم

**********

«راوی»

با شنیدن طنین زنگخور تلفن همراهش، بی توجه به نام و نشان درج شده بر روی ال سی دی، گوشی را به سمت گوش هایش رانده و پاسخ سرد و یخبندانش، هدیه شخص پشت خط شد

حامد: قربان، یکی از نگهبان ها خبر داده که مارشال دچار علائم هاری شده، چه دستوری میفرمایید؟ دکتر مخصوصش رو خبر کنیم؟

نیشخند شیطنت آمیزش از چشم های حامد پنهان ماند و منتظر اطاعت از دستورات ماند

بامداد: لازم نیست حامد. بعدا رسیدگی میکنم. سپردم یه نفر حواسش بهش باشه. دکتر خبر نکنید تا زمانی که خودم اطلاع ندادم

حامد کنجکاو از این سهل انگاری که از رییسش بعید بود پلک بسته و از پشت گوشی لب زد

_ هرچه شما امر کنید قربان


بامداد: فقط حامد..


حامد: بله قربان


مجله دستش را به کناری پرتاب کرد و جواب حامد را با صلابت همیشگی اش داد


بامداد: حواستون رو جمع کنید، باراد یکم دیگه کلاسش تموم میشه، نذارید نزدیک مارشال بشه تا برگردم


حامد:الساعه قربان


به عادت همیشگی اش تلفن را بی خداحافظی قطع کرد و نگاهی به اشعه تابش خورشید انداخت

_ قراره کلی خوش بگذره پناهی،این تازه اول بازیه

**********
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۲۴»


«آرامش»


طبق توصیه هایی که خانجون کرده بود. با احتیاط تمام مشغول گشت زدن توی باغ بودم .

باید هرچه سریعتر جونور غول یخی رو تیمار میکردم و توی اتاق زیر شیروونی اتراق میکردم.
تا همین الان هم به نظرم بیش از حد وقت کشی کرده بودم، باید در اسرع وقت هرطوری شده یه راه مناسب برای فرار کردن ازین عمارت یخ زده پیدا کنم.

محوطه جلوی عمارت رو از نظر گذروندم و با دیدن سوت و کور بودنش،مطمئن شدم که قرار نیست به این راحتی ها با حیوون دست آموز جناب خود داف پندار ملاقات داشته باشم

چند دقیقه بعد ، تقریبا همه محوطه باغ رو گشته بودم و به سمت باغ پشتی حرکت میکردم. داشتم با خودم فکر میکردم، با این توصیه های خانجون ، قطعا با یه هیولای گوشت خوار طرفم و خب، به نظرم با این اخلاق غیر قابل تحمل اون خون آشام از خود راضی، فقط یه غول ادم خوار می تونست در کنارش دوام بیاره . هرچی نباشه، خلق و خوی مشابه داشتن

چند قدم جلوتر رفتم و خسته از گشتن طولانی مدتم توی این باغ خشکیده ، گلوم رو صاف کردم و کمی صدام رو بالا بردم

_ الو، کسی اینجا نیست؟.... هلو....آقای مارشال


روی نوک پاهام بلند شدم و دست هام رو گوشه لب هام قرار دادم

_گودزیــلا کــجـایــی

با رویت نکردن هیچ جنبنده ای، دست هام کم کم پایین اومد و کنار بدنم بی حرکت موند

نیشخند کلافه ای روی لبم نقش بست . زیر چشمی به تکه استیک خام توی دستم نگاهی انداختم و مسیرم رو به سمت عمارت کج کردم


_ مثل اینکه قرار نیست مارشال خان سعادت بدن روی ماهشونو نشونمون بدن


شونه ام به سمت بالا متمایل شد و زمزمه «اصلا به من چه » ای که گفتم رو فقط خودم قادر به شنیدنش بودم.

فارغ از هرچیز، درحالی که زیر اشعه ملایم نور خورشید قدم میزدم، سوت زنان درحال تجزیه تحلیل دلمرده بودن این باغ بزرگ بودم. چطوری تحمل می کنن این وضعیت رو، خوبه یه بچه کوچیک داره مرتیکه، یه ذره به فکر روحیه بچه اش نیست.

ایــش


کمی جلوتر، وقتی که داشتم از کنار بوته خشکیده درون باغچه می گذشتم، گوشه شالم به یکی از شاخه ها گیر کرد
غرولند کنان مشغول آزاد کردن شالم شدم

_هـف ، مثل اینکه امروز کلا همه چیز رو مخ من باید اسکی سواری کنه

با حرص چنگی به شالم زدم و بیخیال خراب شدنش، محکم با دو دستم می کشیدم تا زودتر برسم به عمارت و یه جوری خندق بلا رو پر کنم
گرسنگی و رفتار های دیو سه سر اعصابم رو به شدت تضعیف کرده بود و تحمل این همه بدشانسی رو یک جا نداشتم. و درد خفیفی که توی کمرم می پیچید بعد از شیرین کاری علیاحضرت ، مزید بر علت شده بود تا اعصابم بیشتر خورد بشه و به کلافگیم دامن بزنه

با حس آزاد شدن شالم، مشتی به نشانه شادی به هوا پرتاب کردم

_یــــس

از خلاصی شالم که آسوده خاطر شدم، بادی به غبغب انداختم و سی*ن*ه سپر از کشتی ای که چند لحظه قبل داشتم، قدم برداشتم تا به راهم ادامه بدم.

اما.....

با شنیدن صدای خرخر و خوردن نفس های کش داری که به پهلوم اصابت میکرد
خشک شده سرجام ایستادم و چشم هام رو توی کاسه چرخوندم تا بدون تکون اضافه ای، از حاشیه چشم هام بتونم منبع این صدای مخوف رو پیدا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
*********

«پارت۲۵»


با دیدن چهره خشن و جثه بزرگ پیتبول مشکی رنگی که با آب دهن آویزون شده اش گردن کج کشیده بود به سمتم، دست و پام شل شد.
محو عضله های بر آمده بدنش بودم، خدای من... مگه سگ ها هم بدنسازی دارن؟

تکون ریزی به هیکلش داد

با ترس و لرز چشم هام رو محکم روی هم بستم و منتظر دریده شدن تنم به دست این سگ قوی هیکل موندم

صدای زنجیر بلندی که از قلاده بزرگش آویزون مونده بود ، باعث شد تکون سختی بخورم .

از زیر چشم نگاه کوچیکی برای سنجیدن موقعیتش کردم.

مثل اینکه به شدت گرسنه اش بود، چرا که استیک توی دستم نظرش رو جلب کرده بود

نفس حرصی کشیدم و خودم رو جمع و جور کردم ، سعی کردم ترس رو از خودم دور کنم... هرچند موفق نبودم


_ گرسنه ای!


با بالا آوردن دستم، نگاه مشکی میخکوبش به گوشت تازه همراه دستم بالا اومد.


با استرس تک خنده ای زدم


_ پسر خوبی باش مارشال، اسمت مارشال دیگه!
ببین... همه این گوشت خوش مزه مال توئه، باشه؟


پارس بلندی که سر داد، روحم به پرواز دراومد.


لرزش توی صدام به خوبی نشون میداد که تا چه حد ترسیده ام

_ ببین! تا سه می شمارم، اوکی؟... بعدش این گوشت لعنتی مال تو، خیل خب؟... ولی باید قول بدی که بعدش بزاری من برم

کم کم غرش هاش بلند تر و ترسناک تر می شد.

تا به اینجا متوجه شدم که قطعا این سگ بلند قامت دچار هاری شده، وگرنه این همه بی تابی و تیک هایی که توی میمیک صورتش مشخص بود طبیعی به نظر نمی رسید

پارس بعدیش درحالی بود که مقداری از آب دهن آویزون شده اش روی قسمت جلوی لباسم ریخته شد.

قیافه ام مچاله شد

_ ایـــی چــنــدش


برای اینکه سریع تر از دستش خلاص شم...
گوشت رو جلوی چشم هاش تکون دادم و با جلب شدن توجه اش، بلند ترین پرتابی رو که میتونستم پیاده کردم برای دور کردنش از خودم

با پرت شدن تکه گوشت به پشت بوته ها، با خیز بلندی به سمتش رفت و راه فرار رو برام فراهم ساخت

با سرعت به سمت عمارت فرار کردم و بدون توجه به پشت سرم، به طرف در یورش بردم

***

بعد از مطمئن شدن از بسته شدن در، پشت در سر خوردم و نفس نفس زنان کنار در چمباتمه زدم

_ هــف، آی خد.. خدا

دستم روی قسمتی که احساس درد میکردم مشت شد.
سوزش و درد کمی توی قفسه سی*ن*ه ام ایجاد شده بود ، نشون دهنده این بود که هیجان زیادی رو متحمل شده بودم برای امروز
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۲۶»

چند دقیقه در همون حالت، پشت در ضد سرقت غول پیکر زانو هام رو بغل زدم و سعی داشتم اعصاب متشنجم رو کنترل کنم. مطمئنا اگر میمون آقا جلوی روم بود ، با اون کروات شیکش حلق آویزش میکردم
حاضرم قسم بخورم که از عمد من رو مامور رسیدگی به جونور عزیزش کرده

مشت گره خورده ام رو به کف دستم کوبیدم

_ نشونت میدم آقای غول بیابونی، بچرخ تا بچرخیم.. آرامش نیستم اگه از رو برم

برای لحظه ای احساس کردم در، درحال باز شدنه
برای همین با ترس محکم به در چسبیدم تا به دست مارشال باز نشه

اصلا دوست نداشتم به عنوان ناهار مارشال تکه تکه بشم
برای چند لحظه فشار از روی در برداشته شد
گوش هام رو تیز کردم برای شنیدن صدای خرخر ترسناک مارشال اما....

+ نوش، حامد... این دل مژخلف چلا باز نوموشه؟(نچ حامد این در مزخرف چرا باز نمیشه)

گیج شده از شنیدن صدای نمکی که به گوشم میرسید ، گوشم رو بیشتر به در چسبوندم


حامد :الان رسیدگی می کنم جناب... چند لحظه

_ زود باس دیده مده نمی دونی من تا الا کلاس بودم؟.زوتر دلو باز تن ودرنه به بامداد میدم ته بوتوشتت(زود باش دیگه مگه نمی دونی من تا الان کلاس بودم؟ زودتر درو باز کن وگرنه به بامداد میگم که بکشتت)

همراه با فشار دیگه ای که به در وارد شد صدای توأم با خنده حامد ، دستیار دیو سیاه به گوشم رسید

_ چشم آقا، هرچی شما بفرماید

و همون موقع بود که بدون فرصت دادن به من بینوا برای بلند شدن، با تمام زورش در رو باز کرد.
به طوری که به همون حالت عنکبوتی ای که به در چسبیده بودم، روی سرامیک ها سر خوردم و با چرخیدن در روی پاشنه... به پشت در هدایت شدم

عصبی با شونه ام در رو هل دادم

_ هوی حامد، مگه کوری! نمی بینی خلوت کردم اینجا؟

سر چرخوند دنبال صدام و در همون حالت گفت:

_ کریمی هستم


چپ چپ نگاهش کردم


_حالا هرچی...من اینجام، کجارو داری میگردی؟

به سمت صدام چرخید و با دیدن قیافه عبوسم، چهره اش به خشکی اولیه برگشت


حامد : شما اینجا چیکار میکنی؟


با حالت مسخره ای اداش رو در آوردم


_ ی ی ی ی، شما اینجا چیکار میکنی؟ .... اومدم شکار تمساح، واضح نیست؟

چشم در حدقه چرخوند و بی توجه به غرغر های من راهش رو به سمت آشپزخونه کج کرد.
چشم غره بزرگی به مسیری که طی کرده بود پرتاب کردم و غریدم:

_خانجون رو که فاکتور بگیرم همه اعضای این خونه مشکل روانی دارن، همه از دم خود داف پندار و میمون. ایــش


+ تو دیده تی هسدی؟


صدای بچه گونه ای موجب شد که گردن خم کنم برای دیدن جثه کوچیک و تپلش

چشم های یخی و موهای بورش توی قرص سفید چهره اش میدرخشیدن

با ذوق به سمتش خیز برداشتم

_ وای خــــدا، چه جیگری هستی تو

اخم درهم کشید و قبل از اینکه به چنگم بیوفته ازم فاصله گرفت

+ اوهوی خانوم، حواسدو جمع بتن، فاشله قالونی رو حفس بتن ببینم(اوهوی خانم حواستو جمع بکن، فاصله قانونی رو حفظ بکن ببینم!)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت ۲۷»


پافشاری کردم برای به آغوش کشیدن این عروسک تپل بامزه...اما به محض نزدیکتر شدنم،با دستای کوچولوش صورتم رو از خودش دور کرد و زمانی که از عقب نشینی ام مطمئن شد، دستی به سر و وضع آشفته اش کشید و تخس جلوی روم قدعلم کرد.

انگار که به یک موجود فضایی چشم دوخته باشه چینی به دماغش انداخت

+ انگالی ژبون آدامیژادی حالیت نوموشه، یه بار دُفتَم نَتُن یعنی نتن... افتاد؟

لب برچیده پا به زمین کوبیدم

_ پسر تخس، الحق که پسر همون پدری، اصلا نخواستم


با شنیدن حرفم، سگرمه هاش رو در هم برد و دست به کمر حاضر جوابی کرد

_ اوهوی خانومه، مثل اینطه از ژونت سیل شدی، شنیدم چی به بابام دفتیا


چشم هام رو براش تو کاسه چرخوندم و شکلکی براش در آوردم

_ منم خواستم که بشنوی ...(چپکی نگاهش کردم) با اون بابای غول بیابونیت، ایش.. بچه غول

و بی توجه به قیافه اخم آلود و خوردنیش به سمت آشپزخونه رفتم تا از خانجون کسب تکلیف کنم

از ظواهر عمر پیدا بود که من، توی این خونه... با این آدما..حالا حالاها درگیرم...

********

خانجون:تموم نشد کارات مادر؟

دستمال چرک گرفته رو توی سطل آب کدر شده از شدت کثیفی انداختم

_خودت چی فکر میکنی خانجون؟

چرخش نگاهم رو دنبال کرد و به سالن برق انداخته شده با لذت چشم دوخت

+ خسته نباشی عزیزم

آهم از شدت خستگی از سی*ن*ه ام خارج شد، با آستین مانتو عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم

_ درمونده نباشی خانجونم، (دستی به شکم گرسنه ام کشیدم و ادامه دادم) جوجه غول غذاش رو خورد؟

خانجون با شنیدن لفظ «جوجه غول»ی که به
اون تپل زبون دراز نسبت داده بودم گیج پرسید:

_ جوجه غول دیگه کیه دختر؟


نگاه عاقل اندر سفیهی نثارش کردم و حق به جانب جواب دادم

_خب... باراد رو می گم دیگه
 
موضوع نویسنده

Kabous

سطح
0
 
بازرس انجمن
بازرس انجمن
Nov
1,177
1,710
مدال‌ها
2
«پارت۲۸»

چشم هاش گشاد شد و ضربه نسبتا محکمی به بازوم زد


خانجون: آخرش تو منو دق میدی با این طرز حرف زدنت گیس بریده


دستم به منظور مالش دادن محل ضربه بالا اومد و زیر لب نالیدم:


_ خب میگی چیکار کنم خانجون! ...پدرش شبیه غول بیابونیِ تقصیر منه؟... خب این هم پسر همون پدر دیگه

اخم درهم کشید و گفت:

_ خبه خبه... زودباش ببینم، بیا یه چیزی بخور سریع برو پیش باراد... باید یکی بالای سرش باشه تا تکلیف های کلاسش رو انجام بده، وگرنه بازیگوشی میکنه

صدای قار و قور شکمم بهم یاد آور شد که خیلی وقته رنگ هیچ چیزی رو به خودش ندیده

_ آخ گفتی خانجون، انقدر گرسنه ام که میتونم باراد رو یه لقمه چپ کنم


خنده توگلویی کرد و به سمت آشپزخونه رفت


+ پس تا من غذا رو گرم می کنم توهم باراد رو صدا بزن تا بیاد، اونم هیچی نخورده تا الان... آقا بفهمه عصبی میشه

حرصی و با طمانینه به سمت راه پله راه افتادم و غرولند کردم

_ هــف حالا نمی شد اسم اون بدترکیب رو نیاری خانجون؟ اشتهام کور شد خب

+آرامــــ.......

با شنیدن جیغ کلافه اش به پاهام سرعت بیشتری بخشیدم

_ بـــاشــه خـانجــون رفـتـم


*******
گوشه لبم رو متفکرانه لمس کردم

خب! کدوم یکی ازینا اتاق فنچولکِ؟

بذار ببینم....

_نـچ... این نیست

در صدفی رنگ رو محکم بستم و بیخیال در صورتی ملیح کناری....به سمت در آبی رنگ رفتم و با تقه ای که به در زدم...پر از اشتیاق بازش کردم

_سـلـام خوشگل......

با دیدن اتاق خالی از سکنه بادم خالی شد...

پس این خپل کجاست؟

از بین چند گزینه باقی مونده

نا امید به سمت در خاکستری رنگی که جفت ورودی زیر شیروونی بود رفتم و این بار.... بدون در زدن بازش کردم

_مـــیخــوام... آســمونـو قرمز کنم.. خورشیدو آبــی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین