- Aug
- 79
- 720
- مدالها
- 2
صحرا که بیهیچ کمکی از سمت میثاق جلو رفت، راستین کیسهای که در دست داشت روی اپن آشپزخانه گذاشته، آرنجهایش را به اپن فشرد و قدری کمر خم کرده، خطاب به خواهرش که پشت سینک ایستاده و لیوانی را میشست، گفت:
- شوهرت کجاست؟
فرنوش بیآنکه سمت راستین بچرخد، جواب داد:
- معین کجا میتونه باشه؟ بار خورد بهش رفت.
نگاهِ مشکی رنگ فرنوش به لیوانی که در دست داشت بود، به آن لکهی کم رنگی که چندان هم به چشم نمیآمد ولی نه برای اویی که ذهنش درگیر بود. راستین نگاه سُر داد و از چهرهی او به دستش که لیوان را درون سینک رها کرده، دست سمتِ اسکاچ میبرد، رسید. فرنوش اسکاچ را انداخته درون سینک، دست راستش را جلو برد و مایع ظرفشویی را که برداشت، با هر دو دست آن را فشرده و مقدار زیادی از آن را روی اسکاچ و سینک ریخت. دست جلو برد و اسکاچ را که همراه با لیوان برداشت، ابروان مرتبش را کشانده سمت یکدیگر، نتیجهاش که شد نشستن اخمی غلیظ روی چهرهاش، با تمام توان به جانِ لیوان افتاد تا آن لکهی کم رنگ را پاک کند. راستین که حرکاتِ سریع و پر قدرت دستِ او را که گویی قصد جدال با آن لیوانِ بیدفاع را داشت، دید، کمر صاف کرد و نگاهی انداخته به خواهرزادهاش که با فاصلهای از او، نشسته روی زمین، دفتر نقاشیاش را روی میزِ شیشهای و مشکی رنگ گذاشته و مشغول نقاشی کشیدن بود، سپس با قدومی نسبتا بلند، خودش را به فرنوش که قصد نداشت به آن زودی دست از سر لیوان بردارد رساند. ایستاده پشت سرِ او، دستش را جلو برد و حینی که لیوان را از دست خواهرش میکشید، نگاهی انداخته به نیم رخِ او که از بابت ایستادنش با قدمی فاصله درست پشتِ سرِ او در تیررس نگاهش بود، آرام گفت:
- چی از جونش میخوای؟
فرنوش با همان اخمی که هنوز روی چهرهاش بود، دست برده سمتِ دستِ راستین، حینی که سعی داشت لیوان را پس بگیرد، جواب داد:
- پاک نمیشه.
پیش از اینکه نوک انگشتانش با آن دستکشهای صورتی رنگ با لیوان برخوردی هر چند کوتاه داشته باشند، راستین دستش را عقب کشیده، دست دیگرش را روی شانهی او گذاشت و حینی که تن او را سمت خودش میچرخاند، گفت:
- اینطوری بیفتی به جونش پاک میشه؟
فرنوش که بیخواست خودش سمتِ راستین چرخیده بود، نگاهِ نگرانش را که با لرزی محسوس همراه بود، سپرده به چشمانِ او، گوشهی لبش را از بابت حضورِ بغضی درست وسط گلویش به دندان گرفت. نگران و دلواپس بود، دلواپس برای پدری که افتاده روی تختِ بیمارستان، معلوم نبود تا کی دوام میآورد. نمیدانست پدرش تا کجا قدرتِ مچ اندازی با ملکالموت را دارد و هیچ دلش نمیخواست بازندهی آن پیکار آن مرد باشد.
- شوهرت کجاست؟
فرنوش بیآنکه سمت راستین بچرخد، جواب داد:
- معین کجا میتونه باشه؟ بار خورد بهش رفت.
نگاهِ مشکی رنگ فرنوش به لیوانی که در دست داشت بود، به آن لکهی کم رنگی که چندان هم به چشم نمیآمد ولی نه برای اویی که ذهنش درگیر بود. راستین نگاه سُر داد و از چهرهی او به دستش که لیوان را درون سینک رها کرده، دست سمتِ اسکاچ میبرد، رسید. فرنوش اسکاچ را انداخته درون سینک، دست راستش را جلو برد و مایع ظرفشویی را که برداشت، با هر دو دست آن را فشرده و مقدار زیادی از آن را روی اسکاچ و سینک ریخت. دست جلو برد و اسکاچ را که همراه با لیوان برداشت، ابروان مرتبش را کشانده سمت یکدیگر، نتیجهاش که شد نشستن اخمی غلیظ روی چهرهاش، با تمام توان به جانِ لیوان افتاد تا آن لکهی کم رنگ را پاک کند. راستین که حرکاتِ سریع و پر قدرت دستِ او را که گویی قصد جدال با آن لیوانِ بیدفاع را داشت، دید، کمر صاف کرد و نگاهی انداخته به خواهرزادهاش که با فاصلهای از او، نشسته روی زمین، دفتر نقاشیاش را روی میزِ شیشهای و مشکی رنگ گذاشته و مشغول نقاشی کشیدن بود، سپس با قدومی نسبتا بلند، خودش را به فرنوش که قصد نداشت به آن زودی دست از سر لیوان بردارد رساند. ایستاده پشت سرِ او، دستش را جلو برد و حینی که لیوان را از دست خواهرش میکشید، نگاهی انداخته به نیم رخِ او که از بابت ایستادنش با قدمی فاصله درست پشتِ سرِ او در تیررس نگاهش بود، آرام گفت:
- چی از جونش میخوای؟
فرنوش با همان اخمی که هنوز روی چهرهاش بود، دست برده سمتِ دستِ راستین، حینی که سعی داشت لیوان را پس بگیرد، جواب داد:
- پاک نمیشه.
پیش از اینکه نوک انگشتانش با آن دستکشهای صورتی رنگ با لیوان برخوردی هر چند کوتاه داشته باشند، راستین دستش را عقب کشیده، دست دیگرش را روی شانهی او گذاشت و حینی که تن او را سمت خودش میچرخاند، گفت:
- اینطوری بیفتی به جونش پاک میشه؟
فرنوش که بیخواست خودش سمتِ راستین چرخیده بود، نگاهِ نگرانش را که با لرزی محسوس همراه بود، سپرده به چشمانِ او، گوشهی لبش را از بابت حضورِ بغضی درست وسط گلویش به دندان گرفت. نگران و دلواپس بود، دلواپس برای پدری که افتاده روی تختِ بیمارستان، معلوم نبود تا کی دوام میآورد. نمیدانست پدرش تا کجا قدرتِ مچ اندازی با ملکالموت را دارد و هیچ دلش نمیخواست بازندهی آن پیکار آن مرد باشد.