- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
حمید سمت پرستار رفت تا باهاش حرفی بزنه، نمیدونستم چی جواب بدم! بگم بابای عزیزم به حرفت رسیدم اما به قیمت خورد شدن و تمام شدن همه وجودم!
- بسه دیگه عاطفه! چقدر میخوای سکوت کنی؟ حرف بزن، بگو خودت و همهی ما رو خلاص کن.
علیسان آروم گفت و نفهمید من در چه حالیام، منی که با قلب و عقلم شدید توی جنگم، قلبی که هنوز برای پدر بچههام میتپه و عقلی که رابطه من و با اون تموم شده میبینه! قدمی به بابا نزدیکتر شدم، دست راستم رو روی صورتش گذاشتم. دلم ضعف رفت برای پدری که هشتسال ازش محروم بودم. بغض نشسته تو گلوم انگار قصد داشت خفهام کنه.
- قربونت برم بابایی، دلم برای نگرانیهات تنگ شده بود.
جرئت به خرج دادم سرم رو روی سینش گذاشتم، اشک ریختم و هقهقام رو روی سی*ن*ه مردونه پدرم خفه کردم.
- بابایی من رو ببخش، تو این هشتسال عذاب کشیدم و به حرفت رسیدم تو رو خدا نذار بیشتر عذاب بکشم.
دست بابا که دورم پیچیده شد حس و حالم بهتر شد.
- بریم خونه حرف بزنیم.
با حرف بابا خوشحال شدم، این یعنی امکان داره من رو ببخشه. نگاه خندون حمید یعنی دارم راه رو درست میرم. به سمت خروجی بیمارستان راه افتادیم که عمو بلند صدامون کرد، همه با تعجب ایستادیم! عمو به ما رسید، نفسنفس میزد. از شرمندگی نمیتونست به بابا نگاه کنه، نگاهم کرد.
- عاطفهجان میخواد ببینتت... .
از حرف عمو و قصدش برای دیدنم تعجب کردم.
اون که الان زنش کنارش بود پس من رو میخواست چیکار؟! خواستم حرفی بزنم که با حرف بابا سکوت کردم.
- برادرمی، عزیزی، اما پسرت با دختر من کاری کرده که جای حرفی نذاشته، برو بهش بگو دیگه عاطفهای تو زندگیش نیست، تموم شد. از این به بعد من پشتشم.
بابا دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت خروجی کشید، لبخند رو لبهام نشسته بود، حالا مطمئن بودم من رو بخشیده و هر تصمیمی بگیره قطعاً موافقت میکنم .
***
*علیرضا*
با احساس تشنگی چشم باز کردم، نگاهم به زن سفیدپوش افتاد که بالا سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. یادم اومد که سمت چپ سینم درد گرفته بود، هنوز التماسهاش تو گوشم بود که میخواست چشم باز کنم.
- خوبید؟
زبونم خشک بود و دلم میخواست الان تا میتونم آب بخورم اما اول باید از پرستار میخواستم به عاطفه بگه تا داخل بیاد حتما خیلی ترسیده بود.
- هم... همراهم... بگید... .
سری تکون داد.
- خودتون رو خسته نکنید الان بهشون خبر میدم.
نفسی گرفتم، نمیدونم یک لحظه چی شد که این قلب بازیش گرفت. حالم بهتر بود و اون درد شدید رو دیگه احساس نمیکردم. صدای باز شدن در اومد با لبخند کمجونی، سرم رو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سحر تعجب کردم! با گریه بالا سرم اومد و بیمعطلی بوسهای به پیشونیم زد اما من درگیر حضورش بودم.
- قربونت برم عزیزدل مادر خوبی؟
با صدای مامان هم نگاهم رو از در نگرفتم، امکان نداره نیومده باشه. بدنم جونی نداشت تا بلند بشم و ببینم کجاست. با شنیدن صدای بلند عمو، وای زیر لب گفتم. حتما تا الان و با دیدن سحر فهمیده بودن.
- چی چیو آروم باشم میخوام بدونم این پسر چه غلطی کرده؟
پس فهمیده بودن، خشم وجودم رو گرفت. به سحر نگاه کردم که بیخیال نشسته بود، چشم ریز کردم.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
چشم گرد کرد و با دلخوری گفت:
- وا علی، معلومه چی میگی؟!
با حرص گفتم:
- تو میدونستی نباید جایی که عاطفه هست باشی چرا اومدی؟
بغض کرد و با غم گفت:
- تو شوهرمی علی، نگرانت شدم، در ضمن همون عاطفه بهم خبر داد تا بیام.
چشم بستم تا کمی به خودم مسلط بشم، نفسی گرفتم و به بابا نگاه کردم، چهرهاش درهم بود.
- بابا؟
دلخور گفت:
- ازت انتظار نداشتم، تو چیکار کردی؟
سریع گفتم:
- وقت برای حرف زدن هست لطفا برو پیش عاطفه وبگو بیاد اینجا.
- الان عموت عصبانیه... .
بیاهمیت به لحن پر حرص مامان با التماس رو به بابا ادامه دادم.
- برو بابا، باید باهاش حرف بزنم.
بابا سری تکون داد.
- میدونم داداش قبول نمیکنه اما میرم تا بفهمی با کارت نه تنها به زندگی خودت بلکه به زندگی همهمون گند زدی.
- بسه دیگه عاطفه! چقدر میخوای سکوت کنی؟ حرف بزن، بگو خودت و همهی ما رو خلاص کن.
علیسان آروم گفت و نفهمید من در چه حالیام، منی که با قلب و عقلم شدید توی جنگم، قلبی که هنوز برای پدر بچههام میتپه و عقلی که رابطه من و با اون تموم شده میبینه! قدمی به بابا نزدیکتر شدم، دست راستم رو روی صورتش گذاشتم. دلم ضعف رفت برای پدری که هشتسال ازش محروم بودم. بغض نشسته تو گلوم انگار قصد داشت خفهام کنه.
- قربونت برم بابایی، دلم برای نگرانیهات تنگ شده بود.
جرئت به خرج دادم سرم رو روی سینش گذاشتم، اشک ریختم و هقهقام رو روی سی*ن*ه مردونه پدرم خفه کردم.
- بابایی من رو ببخش، تو این هشتسال عذاب کشیدم و به حرفت رسیدم تو رو خدا نذار بیشتر عذاب بکشم.
دست بابا که دورم پیچیده شد حس و حالم بهتر شد.
- بریم خونه حرف بزنیم.
با حرف بابا خوشحال شدم، این یعنی امکان داره من رو ببخشه. نگاه خندون حمید یعنی دارم راه رو درست میرم. به سمت خروجی بیمارستان راه افتادیم که عمو بلند صدامون کرد، همه با تعجب ایستادیم! عمو به ما رسید، نفسنفس میزد. از شرمندگی نمیتونست به بابا نگاه کنه، نگاهم کرد.
- عاطفهجان میخواد ببینتت... .
از حرف عمو و قصدش برای دیدنم تعجب کردم.
اون که الان زنش کنارش بود پس من رو میخواست چیکار؟! خواستم حرفی بزنم که با حرف بابا سکوت کردم.
- برادرمی، عزیزی، اما پسرت با دختر من کاری کرده که جای حرفی نذاشته، برو بهش بگو دیگه عاطفهای تو زندگیش نیست، تموم شد. از این به بعد من پشتشم.
بابا دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت خروجی کشید، لبخند رو لبهام نشسته بود، حالا مطمئن بودم من رو بخشیده و هر تصمیمی بگیره قطعاً موافقت میکنم .
***
*علیرضا*
با احساس تشنگی چشم باز کردم، نگاهم به زن سفیدپوش افتاد که بالا سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم میکرد. یادم اومد که سمت چپ سینم درد گرفته بود، هنوز التماسهاش تو گوشم بود که میخواست چشم باز کنم.
- خوبید؟
زبونم خشک بود و دلم میخواست الان تا میتونم آب بخورم اما اول باید از پرستار میخواستم به عاطفه بگه تا داخل بیاد حتما خیلی ترسیده بود.
- هم... همراهم... بگید... .
سری تکون داد.
- خودتون رو خسته نکنید الان بهشون خبر میدم.
نفسی گرفتم، نمیدونم یک لحظه چی شد که این قلب بازیش گرفت. حالم بهتر بود و اون درد شدید رو دیگه احساس نمیکردم. صدای باز شدن در اومد با لبخند کمجونی، سرم رو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سحر تعجب کردم! با گریه بالا سرم اومد و بیمعطلی بوسهای به پیشونیم زد اما من درگیر حضورش بودم.
- قربونت برم عزیزدل مادر خوبی؟
با صدای مامان هم نگاهم رو از در نگرفتم، امکان نداره نیومده باشه. بدنم جونی نداشت تا بلند بشم و ببینم کجاست. با شنیدن صدای بلند عمو، وای زیر لب گفتم. حتما تا الان و با دیدن سحر فهمیده بودن.
- چی چیو آروم باشم میخوام بدونم این پسر چه غلطی کرده؟
پس فهمیده بودن، خشم وجودم رو گرفت. به سحر نگاه کردم که بیخیال نشسته بود، چشم ریز کردم.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
چشم گرد کرد و با دلخوری گفت:
- وا علی، معلومه چی میگی؟!
با حرص گفتم:
- تو میدونستی نباید جایی که عاطفه هست باشی چرا اومدی؟
بغض کرد و با غم گفت:
- تو شوهرمی علی، نگرانت شدم، در ضمن همون عاطفه بهم خبر داد تا بیام.
چشم بستم تا کمی به خودم مسلط بشم، نفسی گرفتم و به بابا نگاه کردم، چهرهاش درهم بود.
- بابا؟
دلخور گفت:
- ازت انتظار نداشتم، تو چیکار کردی؟
سریع گفتم:
- وقت برای حرف زدن هست لطفا برو پیش عاطفه وبگو بیاد اینجا.
- الان عموت عصبانیه... .
بیاهمیت به لحن پر حرص مامان با التماس رو به بابا ادامه دادم.
- برو بابا، باید باهاش حرف بزنم.
بابا سری تکون داد.
- میدونم داداش قبول نمیکنه اما میرم تا بفهمی با کارت نه تنها به زندگی خودت بلکه به زندگی همهمون گند زدی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: