جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,281 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
حمید سمت پرستار رفت تا باهاش حرفی بزنه، نمی‌دونستم چی جواب بدم! بگم بابای‌ عزیزم به حرفت رسیدم اما به قیمت خورد شدن و تمام شدن همه وجودم!
- بسه دیگه عاطفه! چقدر می‌خوای سکوت کنی؟ حرف بزن، بگو خودت و همه‌ی ما رو خلاص کن.
علیسان آروم گفت و نفهمید من در چه حالی‌ام، منی که با قلب و عقلم شدید توی جنگم، قلبی که هنوز برای پدر بچه‌هام میتپه و عقلی که رابطه من و با اون تموم شده می‌بینه! قدمی به بابا نزدیک‌تر شدم، دست راستم رو روی صورتش گذاشتم. دلم ضعف رفت برای پدری که هشت‌سال ازش محروم بودم. بغض نشسته تو گلوم انگار قصد داشت خفه‌ام کنه.
- قربونت برم بابایی، دلم برای نگرانی‌هات تنگ شده بود.
جرئت به خرج دادم سرم رو روی سینش گذاشتم، اشک ریختم و هق‌هق‌ام رو روی سی*ن*ه مردونه پدرم خفه کردم.
- بابایی من رو ببخش، تو این هشت‌سال عذاب کشیدم و به حرفت رسیدم تو رو خدا نذار بیشتر عذاب بکشم.
دست بابا که دورم پیچیده شد حس و حالم بهتر شد.
- بریم خونه حرف بزنیم.
با حرف بابا خوش‌حال شدم، این یعنی امکان داره من رو ببخشه. نگاه خندون حمید یعنی دارم راه رو درست میرم. به سمت خروجی بیمارستان راه افتادیم که عمو بلند صدامون کرد، همه با تعجب ایستادیم! عمو به ما رسید، نفس‌نفس می‌زد. از شرمندگی نمی‌تونست به بابا نگاه کنه، نگاهم کرد.
- عاطفه‌جان می‌خواد ببینتت... .
از حرف عمو و قصدش برای دیدنم تعجب کردم.
اون که الان زنش کنارش بود پس من رو می‌خواست چی‌کار؟! خواستم حرفی بزنم که با حرف بابا سکوت کردم.
- برادرمی، عزیزی، اما پسرت با دختر من کاری کرده که جای حرفی نذاشته، برو بهش بگو دیگه عاطفه‌ای تو زندگیش نیست، تموم شد. از این به بعد من پشتشم.
بابا دستم رو گرفت و همراه خودش به سمت خروجی کشید، لبخند رو لب‌هام نشسته بود، حالا مطمئن بودم من رو بخشیده و هر تصمیمی بگیره قطعاً موافقت می‌کنم .
***
*علیرضا*
با احساس تشنگی چشم باز کردم، نگاهم به زن سفید‌پوش افتاد که بالا سرم ایستاده بود و با لبخند نگاهم می‌کرد. یادم اومد که سمت چپ سینم درد گرفته بود، هنوز التماس‌هاش تو گوشم بود که می‌خواست چشم باز کنم.
- خوبید؟
زبونم خشک بود و دلم می‌خواست الان تا می‌تونم آب بخورم اما اول باید از پرستار می‌خواستم به عاطفه بگه تا داخل بیاد حتما خیلی ترسیده بود.
- هم... همراهم... بگید... .
سری تکون داد.
- خودتون رو خسته نکنید الان بهشون خبر میدم.
نفسی گرفتم، نمی‌دونم یک لحظه چی شد که این قلب بازیش گرفت. حالم بهتر بود و اون درد شدید رو دیگه احساس نمی‌کردم. صدای باز شدن در اومد با لبخند کم‌جونی، سرم رو به طرف در برگردوندم اما با دیدن سحر تعجب کردم! با گریه بالا سرم اومد و بی‌معطلی بوسه‌ای به پیشونیم زد اما من درگیر حضورش بودم.
- قربونت برم عزیزدل مادر خوبی؟
با صدای مامان هم نگاهم رو از در نگرفتم، امکان نداره نیومده باشه. بدنم جونی نداشت تا بلند بشم و ببینم کجاست. با شنیدن صدای بلند عمو، وای زیر لب گفتم. حتما تا الان و با دیدن سحر فهمیده بودن.
- چی چیو آروم باشم می‌خوام بدونم این پسر چه غلطی کرده؟
پس فهمیده بودن، خشم وجودم رو گرفت. به سحر نگاه کردم که بی‌خیال نشسته بود، چشم ریز کردم.
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
چشم گرد کرد و با دلخوری گفت:
- وا علی، معلومه چی میگی؟!
با حرص گفتم:
- تو می‌دونستی نباید جایی که عاطفه هست باشی چرا اومدی؟
بغض کرد و با غم گفت:
- تو شوهرمی علی، نگرانت شدم، در ضمن همون عاطفه بهم خبر داد تا بیام.
چشم بستم تا کمی به خودم مسلط بشم، نفسی گرفتم و به بابا نگاه کردم، چهره‌اش درهم بود.
- بابا؟
دلخور گفت:
- ازت انتظار نداشتم، تو چی‌کار کردی؟
سریع گفتم:
- وقت برای حرف زدن هست لطفا برو پیش عاطفه وبگو بیاد این‌جا.
- الان عموت عصبانیه... .
بی‌اهمیت به لحن پر حرص مامان با التماس رو به بابا ادامه دادم.
- برو بابا، باید باهاش حرف بزنم.
بابا سری تکون داد.
- می‌دونم داداش قبول نمی‌کنه اما میرم تا بفهمی با کارت نه تنها به زندگی خودت بلکه به زندگی همه‌مون گند زدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با رفتن بابا، مامان به بهونه‌ای بیرون رفت. کنارم روی تخت نشست، دست‌های گرمش لابه‌لای موهام رفت و آروم نوازش می‌کرد. چشم بستم تا کمی آروم بگیرم، حالم افتضاح بود. موندم سر دو راهی، دو راهی که انتخاب هر کدومش نابودم می‌کرد. من دلِ بریدن از سحر رو نداشتم، هم نمی‌تونم از بچه‌ها و عاطفه دست بکشم. مدت‌ها بود این فکر و انتخاب داشت روانی‌ام می‌کرد. چهره عاطفه پشت چشم‌هام اومد، یاد شب‌هایی افتادم که کنارم بود و من نمی‌دیدمش.
- چرا چیزی نمیگی علی؟
چشم باز کردم به چهره زیباش نگاه کردم، من سال‌ها تو حسرت داشتن سحر سوختم و حالا داشتمش اما این داشتن بهای سنگینی می‌خواست اصلا دلم نمی‌خواست این بها رفتن عاطفه باشه.
- خسته میشی برو خونه... .
دستی روی صورتم کشید و با غم گفت:
- تو رو بذارم کجا برم، هستم تا خوب بشی عشقم... .
دلم نمی‌خواست دلش بشکنه اما الان باید با عاطفه حرف می‌زدم.
- سحرجان بهتره بری بهت زنگ می‌زنم.
اشک تو چشم‌هاش نشست و با صدای لرزون گفت:
- می‌خوای برم تا عاطفه بیاد کنارت آره علی؟ الان از بودن من خوش‌حال نیستی؟
حالا من چطور راضی به رفتنش می‌کردم؟ نفس بلندی کشیدم.
- این چه حرفیه گلِ علی، از بودنت خوش‌حالم اما اوضاع بیرون و خانوادم رو که دیدی نباشی بهتره همین.
خواست حرفی بزنه که در باز شد، بابا ناراحت داخل اومد. از چشم‌های پر اشک مامان فهمیدم قبول نکرده، سر برگردوندم و به دیوار نگاه کردم .
- عموت گفت؛ بهتره هر چی زودتر به فکر روشن کردنه تکلیف عاطفه باشی.
- چه بهتر از این زندگی اجباری خلاص میشی.
نفسم سنگین شد و دوباره حس درد به جونم نشست، رفته بود؟! به همین آسونی دل کنده بود! اون که عاشقم بود، با تمام بدی‌هام باز کنارم بود. این چه حالی بود که داشتم! من که هیچ زمانی عاطفه رو دوست نداشتم و عاشقش نبودم پس دلیل این قلب نامنظم چی بود؟! دلیل این دست‌های لرزون و نگاه منتظرم چی بود؟!
- علی خوبی؟
خدایا اون همه آزار خسته‌اش کرد؟
- بهتر تو خودت رو ناراحت نکن عزیزم، لیاقتش همون دکتر دیوونه‌ست.
سریع به چهره بى‌خیال سحر نگاه کردم، منظورش از دکتر دیوونه کی بود؟!
- درست صحبت کن، این وصله‌ها به عروس من نمى‌چسبه.
پوزخندی زد و با طعنه گفت:
- پس عروس‌تون رو خوب نشناختید، مگه نه علی؟
بى‌طاقت از ندونستن موضوع بحث سحر و مامان با صدای بلند پرسیدم:
- از چی حرف می‌زنید؟
مامان کنارم اومد و با مهربونی گفت:
- هیچی فدات بشم، این زن زیادی حرف می‌زنه.
بى‌اهمیت به دلیل مامان رو به سحر فریاد زدم:
- بگو منظورت چی بود؟
چشم غره‌ای رفت و با خشم صدا بلند کرد:
- سر من داد نزن، عاطفه‌خانم داره غلط اضافه مى‌کنه اون‌وقت تو سر من داد می‌زنی؟
بابا طاقت از دست داد و با تشر به سمت سحر اومد.
- نمی‌بینی حالش خوب نیست، حتما باید چرت‌و‌پرت بگی، نمی‌تونی درست حرف بزنی پس لطفا سکوت کن.
خواست جواب بده که نذاشتم و سعی کردم تا بلند بشم، وای اگه منظور سحر اون دوست زرد علیسان باشه اون‌وقت بیچاره‌اش مى‌کنم. به سختی سعی داشتم بشینم، باید از این بیمارستان خلاص مى‌شدم و سراغ عاطفه مى‌رفتم. اصلا غلط کرده که شوهر مریضش رو گذاشته رفته. دست‌های بابا به کمکم اومد.
- چی‌کار مى‌کنی علیرضا؟
- باید برم سراغ زن و بچه‌ام.
خنده گوشه لبه بابا زیاد تو چشم بود و خدایا شکری که مامان گفت دلم رو قرص کرد تا زودتر سراغ‌شون برم.
_بذار برم دکترت رو خبر کنم بیاد چکت کنه بعد باهم بریم.
سرم رو به علامت موافقت تکون دادم و نشسته به تخت تکیه دادم. به سحر نگاه کردم که به دیوار تکیه داده بود و تو فکر بود، چهره‌اش گرفته و ناراحت بود.
- سحر؟
اون‌قدر عمیق تو فکر بود که صدام رو نشنید، کمی بلندتر صداش کردم که با حالت گیجی نگاهم کرد.
- خوبی؟
با سوالم لب‌هاش لرزید و چشم‌های زیباش غرق اشک شد.
- من برم ببینم بابات کجا رفت.
با رفتن مامان دستم رو گوشه تخت زدم.
- بیا این‌جا کارت دارم.
آروم اومد و جای که نشون داده بودم نشست، سر پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌کرد. دستم رو روی دستش گذاشتم.
- نمی‌خوای نگاهم کنی خانم؟
شونه‌هاش تکون خورد، قطره اشکش روی دستم ریخت. چونه ظریفش رو گرفتم و سرش رو بالا آوردم، با غم نگاهم می‌کرد.
- چت شد سحر؟
سرش رو عقب کشید و بلند شد، متعجب نگاهش می‌کردم! اشک‌هاش رو پاک کرد. صداش از شدت ناراحتی دو رگه شده بود.
- حالم رو می‌پرسی؟ می‌پرسی چم شده علی؟ می‌خوای بگم؟
آروم گفتم:
- معلومه که می‌خوام، تو زن‌منی سحر...!
با بغض خندید و قطره‌های بی‌صدای اشک روی گونه‌هاش ریخت.
- وقتی اسمم رفت تو شناسنامه‌ات حال خوبی داشتم، اون‌قدر خوب که انگار به همه چی رسیده بودم چون تو دیگه شوهرم بودی، مهم نبود دلتنگیم برای پدر و مادرم، مهم تو بودی، اما تو این چند ماه زندگی کنار تو فهمیدم تو دیگه علی من نیستی تو فرق کردی، حالا دل تو فقط جای من تنها نیست، علی حتی گاهی شک می‌کنم تو دلت هنوز جای داشته باشم... .
وسط حرف زدنش پریدم و با تاکید گفتم:
- اینطور نیست خودتم خوب میدونی که تو همیشه تو قلبم بودی حتی من به‌خاطر تو زندگی رو برای خودم و عاطفه زهر کرده بودم، من حتی موقع تولد بچه‌ها کنارش نبودم و تنهاش گذاشتم اون‌وقت تو این حرف‌ها رو می‌زنی؟
صداش رو کمی بلند کرد و شاکی گفت:
- پس ولش کن بذار بره، علی حالا من هستم تا آخر کنارتم بزار عاطفه هم بره سراغ زندگیش... .
از حرف‌هاش حرصم گرفته بود، داشت درباره زندگی من و عاطفه تصمیم می‌گرفت و از همه بدتر توقع داشت من از زندگی با عاطفه بگذرم. عصبی اسمش رو صدا کردم، پوزخندی زد.
- چیه علی، چرا شاکی شدی؟ خودت خوب می‌دونی تا وقتی من باشم برنمی‌گرده.
- باید برگرده...!
کیفش رو برداشت و به چشم‌هام خیره شد .
- چرا تصور می‌کنم عاشق شدی؟ چرا فکر می‌کنم اسم حست به من دیگه عشق نیست و یک خواستن و حسرت تو گذشته بوده؟ چرا دارم به یقین می‌رسم که آخر از من می‌گذری؟
با عصبانیت به سمت در رفت. دقیقه‌ها گذشته و من هنوز به دری نگاه می‌کنم که‌ سحر با عصبانیت به هم کوبید و رفت. سوال‌های که پرسید تو سرم تکرار می‌شد، تمام هشت‌سال زندگیم و رفتارم با عاطفه به ذهنم هجوم می‌آورد. من واقعا چی می‌خواستم؟! چرا وقتی کنار سحر بودم حس خوبی داشتم اما کنار عاطفه آرامش داشتم و نبودش آرامشم رو می‌گرفت؟! من چندسال بی‌سحر زندگی کرده بودم اما دوریش مثل نبود الان عاطفه اذیتم نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
- تو پسر برادرمی، از پوست و خون خودمی، وقتی دخترم با آبروی من اون کار رو کرد جلوش ایستادم و هشت‌سال اسمش رو به زبون نبردم، خونش پا نذاشتم، نه این‌که از دخترم بریدم نه، چون دلم ازش گرفته بود، چون تنها دخترم بود و من برای آینده‌اش حساب دیگه‌ای باز کرده بودم.
با دستمال کاغذی عرق روی پیشونیم رو پاک کردم، با هر کلمه‌ به‌ کلمه حرف‌های عمو عرق شرم می‌ریختم. همه سکوت کرده بودن و با این سکوت مهر تایید رو حرف‌های عمو می‌زدن.
- یادته وقتی علی به دنیا اومد، اومدم آتلیه و چقدر باهات حرف زدم؟ حرف‌هام رو یادت بیار چون انگار یادت رفته. گفتم دختر من خبط کرده، خطا کرده تو مرد باش و حالا با وجود این بچه مردونه پای زندگیت وایستا. من مقابل همه سخت‌گیری‌ها و اذیت‌هات رو نگرفتم چون عاطفه احتیاج به تنبیه داشت اما تو از سکوت من بد برداشت کردی و دختر من رو پیر کردی. وقتی قهر اومد راهش ندادم چون این زندگی رو خودش انتخاب کرد چون بعد گندی که نزدیک عقدتون زدی من از تو بریدم، مردی که با دیدن چشم و ابرو خوشگل‌تر میره، باید بذاری بره اما دل دختر من نفهمید، نفهمید که الان همون زن شده هووش، نفهمید که حالا با دوتا بچه سرگردون مونده، من ماه پیش فرستادمش خونت چون حالا دوتا بچه معصوم تو زندگی شماست، اما حالا می‌بینم دختر من به سی نرسیده مو سفید کرده.
- داداش!
عمو با دست اشاره کرد بابا سکوت کنه، به منی که درست روبه‌روش نشسته بودم نگاه کرد.
- اگه جوابی هست بذار علیرضا بگه. جوابش رو بگه تا ببینیم چقدر از زندگیش دل بریده، ببینم چی تو اون زن دیده که تو هشت‌سال زندگی کنار عاطفه ندید.
نفسی می‌گیرم تا بتونم حرفی بزنم اما کلمه‌ها و دلیل‌ها از ذهنم فرار می‌کنه، هیچ جمله‌ای به زبونم نمیاد، سوال‌ها و حرف‌های عمو رو قبول داشتم.
- همه چی مشخصه بابا، من نمی‌دونم چه دلیلی ازش می‌خواید.
زبونم رو روی لب‌هام می‌کشم و با کف دستم دور دهنم رو از هیچ پاک می‌کنم.
- من حق رو به شما میدم عمو اما یک جاهای از زندگی من و عاطفه کامل نبود، نمی‌خوام باز کنم و از گذشته بگم.
سر پایین افتاده بابا و مامان اذیتم می‌کنه، هنوزم باورم اینه کارم اشتباه نبوده. نگاهی به عاطفه می‌کنم که کنار زن‌عمو نشسته بود و سر پایین انداخته بود.
- من برای عاطفه و بچه‌ها چیزی کم نذاشتم، تمام سعی‌ام رو کردم تا توی رفاه باشن... .
صدای آروم عاطفه باعث شد سکوت کنم، بغض توی صداش کاملا واضح بود.
- ببخشید اما می‌خوام حرفی بزنم.
نگاهم رو به چهره ناراحت و چشم‌های غمگینش می‌دوزم، سر بلند کرده و نگاهم می‌کرد. یک لحظه قلبم انگار زیر و رو شد، یک حسی تو قلبم فریاد می‌زد بلند شو برو بغلش کن، اون‌قدر تو آغوشت نگهش دار تا آروم بشه. این حس ناشناخته انگار داشت با قلبم بازی می‌کرد، انگار چشم‌هام تازه باز شده بود تا این زن رو ببینه! چقدر مزخرفه بین دو حس دست و پا بزنی و ندونی باید چیکار کنی و ندونی راه درست کدومه!
- بگو دخترم... .
با حرف بابا که از عاطفه می‌خواست حرف بزنه از فکر بیرون اومدم، تمام قلبم گوش شد تا بشنوم زنم، مادر بچه‌هام چه حرفی پشت چهره غمگینش نشسته.
- من معذرت می‌خوام که همه شما رو اذیت کردم، من حتی به علیرضا هم بد کردم، قبول دارم اشتباه کردم ولی الان می‌خوام جبران کنم.
نه من و نه عاطفه از هم چشم برنداشتیم، من جواب کارش رو با بدی‌هام داده بودم. با روزهایی که از درد زایمانش گریه می‌کرد و من سنگ‌دلانه زخم می‌زدم، تا روی زخم دلم با گریه‌هاش مرهم بذارم.
- الان می‌خوام راهی رو برم که درسته، توی برگشت از بیمارستان با بابام حرف زدم و بابا هم تایید کرد.
از جاش بلند شد و به سمتم اومد، روبه‌روم ایستاد. برگه‌ای سمتم گرفت و من تازه نگاهم به برگه سفید توی دستش افتاد. برگه رو گرفتم و نگاهم به امضا و مهر خشک شد. دوباره برگشت و سر جاش نشست اما من هنوز داشتم خط‌به‌خط برگه رو می‌خوندم.
- این چیه عمو؟!
اشاره بابا به برگه بود، نگاه خشکم رو بهش دوختم.
- خودت بگو عاطفه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- چشم بابا، راستش عمو الان که علیرضا به خواستش رسیده و به کسی که می‌خواسته رسیده من هم می‌خوام مسیر زندگیم رو عوض کنم .
دستم مشت شد فقط منتظر حرف نامربوطی بودم تا منفجر بشم و این برگه مزخرف رو تیکه‌تیکه کنم.
- من فهمیدم هیچ چی درست شدنی نیست، مردی که هشت‌سال از فکر زنی بیرون نیاد امکان نداره الان که بهش رسیده رهاش کنه.
سینم تنگ شده بود و نفس‌های عصبیم داشت روانم رو به هم می‌ریخت، فریاد نزده داشت وجودم رو به آتیش می‌کشید. این برگه و نوشته‌هاش داشت خشمم رو زیاد می‌کرد، باید آروم باشم تا جلوی عمو و بابا بلند نشم و سیلی که حقشه تو گوشش نزنم. سعی کردم حرفی بزنم و مانع گفتن حرفی بشم که قطعاً با گفتنش قیامت می‌شد.
- این حرف‌های خاله‌زنکی رو دور بریز، من فرقی نذاشتم و برعکس بیشتر وقت‌ها کنار تو و بچه‌ها بودم. چرا سعی می‌کنی نشون بدی من کار اشتباهی کردم؟ عاطفه تو عاشق زندگیت نبودی که اگه بودی این برگه تو دست من نبود، الان کنار بچه‌ها تو خونه خودت بودی.
فریادش باعث میشه ادامه ندم، تن لرزونش و صدای پرخشمش متعجبم کرد!
- بسه، بسه تمومش کن. چطور این جور حرف می‌زنی؟ من عاشق زندگیم نبودم، من؟
از جاش بلند شد و دست لرزونش رو سمتم گرفت.
- چطور این قدر وقیح شدی، چطور علیرضا؟ خودت خوب می‌دونی با من و آرزو‌هام چیکار کردی. منی که برات جون می‌دادم الان راضیم رهام کنی، من رو به جایی رسوندی که به هر ریسمونی برای فرار از تو چنگ می‌زنم.
صدای هق‌هقش بلند شد و صدای گریه آروم زن‌عمو هم قاطی گریه عاطفه فضای بدی رو ایجاد کرده بود.
- بیا یک‌بار مرد باش ولی سر حرفی که موقع عقد بستی وایستا.
چشم بستم و نفس بلندی کشیدم.
- آروم باش عاطفه، بیا بشین.
چشم باز کردم و عاطفه رو تو آغوش علیسان دیدم، عقده‌هایی که از من داشت و تو بغل برادرش خالی می‌کرد.
- خسته شدم، بریدم علیسان.
چقدر دلم می‌خواست الان جای دست علیسان، دست من بود که نوازشش می‌کرد برای آروم شدن.
- من از زندگیم دست نمی‌کشم.
- تو با ازدواج دوباره‌ات از من و بچه‌ها دست کشیدی.
بلند شدم و با خشم برگه رو سمتش پرت کردم، به طرفش رفتم که بابا بلند شد و روبه‌روم ایستاد.
- تمومش کن علیرضا...!
با فریاد گفتم:
- من تمومش کنم بابا یا این که با حرف‌هاش داره روانی‌ام می‌کنه؟
عمو هم بلند شد و قاطعانه گفت:
- من تو حرف دخترم چیز نامربوطی نشنیدم...!
با حرف عمو عصبانی‌تر شدم .
- چی میگی عمو، شما چرا؟ این‌که داره زندگی من و بچه‌ها رو نابود می‌کنه چیز کمیه؟
از بغل علیسان بیرون اومد و مثل من صدا بلند کرد.
- من نابود می‌کنم؟ باشه اصلا تو راست میگی، پس زندگیت رو نجات بده.
- من طلاقت نمیدم .
- پس اون رو طلاق بده.
با حرفش شوکه شدم.
- چی؟
پوزخند زد و دوباره تکرار کرد.
- باشه من میمونم اون رو طلاق بده.
***
*عاطفه*
می‌دونستم قبول نمی‌کنه، می‌دونستم محاله از عشقی که تازه بهش رسیده دست بکشه. قلبم داشت می‌سوخت، انگار کسی آتش به دست گرفته و تمام قلبم رو بی‌رحمانه به آتش می‌کشه تا خاکسترش کنه! چشم‌هام فقط روی مردی بود که مبهوت نگاهم می‌کرد، حرف من حق بود. هیچ قلبی جای دو نفر نیست، یا من یا سحر! من یک زنم و دوست دارم تنها زن زندگی مردم باشم. سکوت بابا ولبخند کنج لب علیسان یعنی با شرطی که گفتم موافقن اما نمی‌دونن با این شرط و جوابی که می‌دونم، دارم داغون میشم. جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم، چند وقت بود سرم رو روی سی*ن*ه‌اش نذاشتم؟
- شرط من برای بودن همینه... .
یک دست به کمر زد و با کف دست دیگش رو صورتش کشید، معلوم بود از شرطی که گذاشتم خوشش نیومده.
- این جوری می‌خوای جبران کنی؟
محو چشم‌هاش میشم و ذهنم پر می‌کشه به چند سال پیش که باردار شدم و با شوق خبر رو بهش دادم، خوب یادمه چی گفت، حرفی که وجودم رو سوزوند. کلمه به کلمه یادمه.
(من منتظر خلاص شدن از توام و تو برام می‌خوای یکی مثل خودت پس بندازی؟)
لبخند خسته‌ای می‌زنم و سعی می‌کنم بدون گریه حرف بزنم.
- من جبران کردم وقتی که با شوق و عشق کنارت بودم و فکر تو جای دیگه‌ای بود. من جبران کردم وقتی که یاد عشقت می‌افتادی و سهم من می‌شد کتک‌هات و زخم زبون‌هات، دیدی؟ من جبران کردم حالا نوبت تو شده. اما درکت نمی‌کنم حالا که کنار عشقتی من رو می‌خوای چیکار؟
آروم باش دل بی‌قرارم،آروم باش و نذار از حرف‌هام پشیمون بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- خیلی بی‌منطق شدی.
با صدای زنگ گوشیش نگاه ازم گرفت، صفحه گوشی رو که دید پوفی کشید و رد تماس زد اما کسی که پشت خط بود دست بردار نبود. با عصبانیت به سمت اتاق من رفت و در رو بست.
- برو پیشش عاطفه بهتره کمی تنها باهم حرف بزنید.
حرف بابا رو گوش کردم و به سمت اتاق رفتم، آروم در رو باز کردم اما اون‌قدر عصبانی بود و غرق جواب دادن که متوجه نشد من وارد اتاق شدم.
- میفهمی چی میگم؟ نمی‌تونم بیام.
روی تخت نشست و با کف دستش سمت چپ سینش رو ماساژ داد، دلم فریاد می‌زد جلو برو و روی سینش رو ببوس اما من باید اعتیادم به این مرد رو ترک می‌کردم.
- خستم کردید، حرف آدم حالیتون نمیشه و فقط می‌خواید سکتم بدید.
جلو رفتم و در رو بستم تازه متوجه حضورم شد، نگاهم کرد. چشم‌هاش از درد ریز شده بود و رنگ پوستش قرمز شده بود.
- قطع کن میام حرف می‌زنیم الان وقتش نیست.
گوشی رو قطع کرد اما صدای فریاد سحر به گوش منم رسید، آرنج دست‌هاش رو روی زانوهاش گذاشت.
- تو دیگه چی می‌خوای؟ تو هم می‌خوای حرف‌های تکراری بزنی؟
سرش رو کف دست‌هاش گذاشت، کنارش نشستم.
- داری عذاب می‌کشی، چرا وقتی با طلاق من میتونی راحت کنارش باشی داری پا فشاری می‌کنی؟ علیرضا بیا من و خودت رو راحت کن.
***
نگاهم روی نوشته مهد کودک ثابت مونده اما فکرم درگیر زندگی داغونمه، زندگی که حالا از چهار نفر داره سه نفره میشه و من نمی‌دونم خوش‌حال باشم یا ناراحت! خسته از فکر به در آهنی تکیه میدم و سعی می‌کنم از این درگیری بیرون بیام تا بچه‌ها پی به داغونی مادرشون نبرن. کیفم رو روی شونم جابه‌جا می‌کنم.
- سعید بد جنس نشو دیگه... بگو... .
- چی بگم عزیزدلم؟
نگاهم به دختر و پسر خندونی که از مقابلم عبور می‌کنن، می‌افته. دختری که با ناز حرف می‌زنه و پسری که راحت می‌تونستی عشق رو تو نگاهش ببینی. آه پر حسرتی می‌کشم و تو دلم به حال خودم پوزخند می‌زنم. من شده بودم زنی که با دیدن خوشبختی دیگران فقط آه می‌کشید، این بود دست‌ آورد من از زندگیم با علیرضا، علیرضایی که رفت! درست همون روز بی‌حرف از اتاقم بیرون زد و حالا از رفتنش دو هفته گذشته. دو هفته‌ای که نه زنگی زده، نه حتی به دیدن بچه‌ها اومده. دو هفته‌ای که جدی دنبال کارهای طلاق بودم تا بیشتر از این خورد نشم و حداقل قلب زخمیم رو نجات بدم تا زخمی‌تر نشه.
- سلام.
به سمت در برگشتم و سعی کردم لبخند بزنم.
- سلام خاله‌الهام... .
با مربی بچه‌ها خوش و بشی کردم و بچه‌ها رو تحویل گرفتم، با عشق بوسیدمشون.
- مامانی وایستا بابای سودا بیاد بعد بلیم... .
با تعجب به زهرا نگاه می‌کنم، علی هم کلافه و بی‌حرف به من تکیه میده.
- چرا مامان‌جان؟
موهای روی پیشونیش رو کناری می‌زنه.
- خودش گفت باباییش باهات کار داره... .
- من خستم مامان.
بین این دوتا گیر افتاده بودم از یک طرف کنجکاو شده بودم بدونم حمید با من چیکار داره. از طرفی علی بی‌قراری می‌کرد. درگیر کلنجار رفتن با بچه‌ها بودم که صدای شاداب و سرحال حمید باعث شد سکوت کنم، مثل همیشه تیپ رسمی زده بود و موهای بورش رو مرتب بالا زده بود، دستی به روسریم کشیدم.
- سلام.
جلو اومد و دستی رو سر زهرا کشید.
- احوال زهرا خانم زیبا چطوره؟
دخترکم با ناز خندید .
- خوبم عمو حمید... .
بوسه‌ای رو سر زهرا زد و دست سمت علی دراز کرد.
- احوال بزرگ مرد کوچک چطوره؟
علی بی‌میل خوبمی زمزمه کرد و دوباره به من تکیه داد، سرسنگینی علی نسبت به حمید متعجبم کرد! دست بچه‌ها رو گرفتم.
- خوب با اجازه ما بریم... .
زنگ مهد رو زد.
- لطفا وایستید کارتون دارم...!
حرفی نزدم تا ادامه بده.
- زهراجان با داداش‌علی میری سراغ سودا؟
زهرا سریع قبول کرد اما علی با بداخلاقی مجبور شد همراه زهرا بره.
با رفتن بچه‌ها روبه‌روم ایستاد، کت مشکیش رو مرتب کرد.
- خوبی؟
با سوالش سر بلند کردم و نگاهم با نگاه سبزش گره خورد، نگاهی که شفاف‌تر شده بود، زیر لب جوابش رو دادم.
- خوبم.
سری تکون داد.
- عاطفه‌خانم از علیسان شنیدم می‌خوای طلاق بگیری.
متعجب نگاهش کردم! ادامه داد.
- مطمئنم فکر همه جاش رو کردی و تصمیم گرفتی، خواستم بدونی من کنارتم.
درگیر حرفش و راحتی کلامش شدم و فعل‌های جمعی که حالا برداشته شده بود، جلوتر اومد.
- می‌دونم این مسیر رفتنش سخته اما بدون من کنارتم.
گنگ از نفهمیدن حرف‌هاش ابروهام تو هم میره، کمی عقب میره و با صدای بچه‌ها نگاه از نگاهم می‌گیره. در مقابل اصرار حمید و سودا برای رسوندن ما ترجیح میدم بیشتر از این کاری نکنم که حمید نزدیک‌تر بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
زندگی انگار با من لج کرده بود و خیال نداشت از موضع عذاب دادن من و خندیدن به احوالم کوتاه بیاد! شب‌ها جای خالیش شدید به من دهن کجی می‌کرد و دل نفهمم رو روانی می‌کرد. دستی روی بالش می‌کشم، این خونه بدون علیرضا خالی شده بود، خالیه...خالی! یعنی الان کنارش خوشه که این مدت از ما دست کشیده؟ یعنی الان آغوشش رو به اون زن هدیه داده؟ آخ که سوزش قلب و چشمم توان رو از من می‌گیرن، سرم رو تو بالش خالی از عطر و حضورش فشار میدم و صدای گریه بی‌جونم رو تو بالشش خالی می‌کنم. کجایی بی‌معرفت؟ کجایی مرد خودخواه من؟ چقدر زیاد برات اضافه بودم که رهام کردی، بی‌انصاف فقط منتظر بودی پیشنهاد بدم تا اینجور با شوق به سمتش بری و از بچه‌هاتم سراغی نگیری؟
***
"سحر"
- ساکت‌شو...!
با دادش سعی کردم هق‌هقم رو با کف دستم که جلوی دهنم بود خفه کنم. صدای سابیدن دندون‌هاش رو می‌شنیدم، درست دو هفته کابوسم شده بود! دو هفته‌ای که لحظه‌ به‌ لحظه‌اش رو عذابم داد.
- همین که گفتم سحر، من روز اول با تو چی حرف زده بودم؟
سعی کردم حرف بزنم تا شاید آروم می‌شد.
- علی... علی‌جان... .
دستش رو جلوی صورت پراشک و لرزونم گرفت تا سکوت کنم، بی‌حال روی مبل نشست و خسته ادامه داد:
- نه سحر، هیچی نگو. درست دو هفته است که زندگیم رو جهنم کردی، من سعی می‌کنم همه چیز سرجاش برگرده و تو با کارهات و خودسری‌هات داری همه‌چیز رو نابود می‌کنی.
تن لرزونم رو حرکتی دادم و جلوی پاهاش رو زانوهام نشستم، دست سردم رو جلو بردم و روی دست‌های گرم و مردونش گذاشتم.
- علی، بی‌انصاف نباش! چطور دلت میاد؟! تو گفته بودی آرزوت اینه که از من... .
با خشم دستم رو پس می‌زنه و با حرص تو صورتم حقایق تلخ زندگیم رو مثل سیلی می‌کوبه.
- من غلط کردم، سحر من بی‌جا کردم. خر شدن نه شاخ می‌خواد، نه دُم. زنه حسابی می‌فهمی من تو چه منجلابیم؟ از اون‌طرف عاطفه که گیر داده یا طلاقم بده یا طلاقش بده، از اون طرف بچه‌هام که بی‌پدر دارن بزرگ میشن، از اون‌طرفم تو که توی این اوضاع سرم رو شیره مالیدی. سحر تو از کجا پیدات شد وسط زندگیم، از کدوم جهنمی اومدی که زندگیم رو جهنم کردی؟
ناتوان از هضم حرف‌هاش روی زمین وا میرم و به بی‌رحمیش نگاه می‌کنم. زندگی با من رو جهنم می‌دونه؟!
- چی، چی میگی علی؟! من که دنبالت نیومدم تو بودی که دنبالم می‌گشتی، حالا که به همه خواسته‌هات رسیدی، زندگی با من برات شد جهنم؟!
نفس بلندی کشید و شرمنده به چشم‌های خستم نگاه کرد، از روی مبل پایین اومد و مقابلم نشست. اشک‌های صورتم رو پاک کرد.
- ببخش سحر، حالم خوش نیست. تو هم درک نمی‌کنی فداتشم، بیا حرفم رو گوش کن من و تو وقت داریم دوباره... .
نذاشتم ادامه بده، با کف دستم که روی لب‌هاش قرار گرفت سکوت کرد و ادامه نداد، لبخند تلخی زدم.
- نگو علی، نگو عشقم. بزار تو قلبم همون علی من بمونی، همون مردی که باز هم بعد این همه سال عاشقم موند. نگو تا دلم ویرون‌تر نشه، به خدا تو این دو هفته با تکرار این کلمه داغونم کردی و قلبم رو شکستی.
نوک انگشتم رو بوسید.
- چاره‌ای نداریم سحر.
خوش‌حال از نرم‌تر شدن لحنش با شوق سرتکون دادم.
- داریم، به خدا داریم.
جلوتر رفتم و صورتش رو با دست های سردم قاب گرفتم.
- علی‌جان، عزیزدل سحر، من هر کاری می‌کنم تا عاطفه ببخشت تو فقط این فرصت رو از من نگیر باشه؟
امیدوار به چهره غرق فکرش نگاه کردم تا شاید حرف‌هام تاثیر بذاره و این مرد از خواسته و تصمیمش کوتاه بیاد. دست‌هام رو از صورتش جدا می‌کنه و ناامید لب می‌زنه:
- عاطفه من رو نمی‌بخشه، حالا اگه بفهمه چی شده که اصلا نگاهم نمی‌کنه.
شاکی از حرفش بلند شدم و با تمام حسادت چمبره زده تو قلبم فریاد زدم:
- بس کن، همش عاطفه، پس من چی ها؟! منی که عشقتم چی؟! دِ لامصب تو تا قبل من اون زن رو شکنجه می‌کردی حالا چی شده که از هر ده‌کلمه‌ت نه‌تاش شده عاطفه و خواسته‌هاش؟! چی تغییر کرده که اون زن شده همه فکر و خیالات تا جایی که می‌خوای قاتل بچه‌ت باشی تا اون زن ببخشتت؟! چی شده که راضی بچه‌ای که از عشقته رو نابود کنی تا اون زن قبولت کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بی‌رمق به دیوار تکیه می‌زنم، خدایا کی قراره من هم مثل آدم زندگی کنم؟ آب بینیم رو بالا می‌کشم، کف دستم رو روی شکم صافم می‌ذارم و عجیب دلم به حال بچه‌ای که هنوز چشم به این دنیا باز نکرده بود می‌سوخت.
- علی من تمام مدت این سال‌ها به فکرت بودم. وقتی برگشتم و عاطفه رو همراه دوتا بچه دیدم قلب که نه، تمام وجودم سوخت. به خودم گفتم؛ سحر دیر کردی و مادر بچه‌های علی کسی شد که نباید اما وقتی دیدمت دلم خوش شد که حداقل هنوز عاطفه جایی تو قلبت نداره اما نفهمیدم این من بودم که برای تو جز هوس چیزی نبودم. وقتی با تمام مخالفت‌ها با من ازدواج کردی اونم عقد دائم قلبم آروم شد و به خودم گفتم؛ سحر حالا وقتشه که با علی خانواده‌ای که نداشتی رو تجربه کنی.
پوزخندی به تمام خیال‌های خامم می‌زنم، به سمت اتاق‌خواب میرم و آهسته تکرار می‌کنم:
- اشتباه فکر کردم، اشتباه... اشتباه... .
روی تخت دراز می‌کشم و بی‌حس به سقف سفید اتاق خیره میشم، وقتی به خودم می‌گفتم؛ دیگه تموم شد، دیگه وقت خوشبختیه، همون موقع زلزله به پا میشه و حقایق روی سرم آوار میشه. چقدر شوق داشتم برای گفتن این خبر که از نظر خودم خوش‌حال کننده بود. وقتی عاطفه زنگ زد و گفت علی بیمارستانه، سریع خودم رو رسوندم اما بااخلاق علی و حرف‌هایی که زد دلم بد شکست. این سال‌ها زندگی با عاطفه اون رو وابسته کرده بود، حالا گذشتن از این وابستگی براش سخت بود. برای از بین بردن این وابستگی تصمیم گرفته بودم دیگه قرص نخورم با این که به علی قول داده بودم تا روشن شدن اوضاع زندگیش صبر کنم اما من خسته بودم و دوست داشتم زودتر شر عاطفه از زندگیم کم بشه، ولی نفهمیدم این وابستگی نبود! علی، عاطفه رو دوست داشت! حقیقتی که درست روز بیمارستان، با اون حالش و بی‌قراریش برای دیدن عاطفه تیر شد و تو قلب عاشقم نشست. وقتی بی‌قراریش رو دیدم تصمیم گرفتم موضوع بارداریم رو برای بعد بهش بگم اما وقتی زنگ زدم و فهمیدم با اون حال بدش سراغ عاطفه رفته مُردم! به معنی واقعی کلمه سوختم! مجبورش کردم خونه بیاد، باید بهش می‌گفتم تا زودتر از عاطفه دست بکشه. گفتم، با تمام خوش‌حالی و شور و شوق گفتم. منتظر عکس‌العملش بودم، تصور می‌کردم الان از خوش‌حالی بلند بخنده و تا صبح با هم درباره بچه صحبت کنیم اما تمام عکس‌العمل علی شد سکوت! سکوتی که یک روز طول کشید و بعد شد فریاد، شکستن گلدون، سیلی که رو صورتم نشست. دو هفته فریاد زد که از شر این بچه خلاص شیم، شر! بچه من برای زندگیش شر شده بود، بچه‌ای که دوست داشت از من داشته باشه اما حالا برای داشتن عاطفه و بچه‌هاش می‌خواست بچه من رو فدا کنه! روزها آتلیه می‌رفت و شب‌ها سقط کردن بچه رو تکرار می‌کرد و وعده می‌داد بعد درست شدن مشکلات دوباره بچه‌دار می‌شیم. خوب می‌دونستم عاطفه امکان نداره من رو تو زندگیش قبول کنه، همون‌جور که من قبول نمی‌کردم. من از بچه‌ام دست نمی‌کشیدم، شده به همه دنیا حامله بودنم رو می‌گفتم اما از بچه‌ای که دوماهه شده بود وجودم دست نمی‌کشیدم. چشم‌های پف کرده‌ام رو باز می‌کنم و با دیدن ساعت و روشن شدن هوا از تخت دست می‌کشم. تا الان رفته بود، فرصت خوبی بود تا دکتر برم و از سلامتی بچه‌ام مطمئن می‌شدم. بدون خوردن صبحانه بیرون میزنم و ترجیح میدم کمی پیاده‌روی کنم. تمام ذهنم مشغول رفتار علی بود، رفتاری که مطمئن بودم برای من و زندگیم خوب نیست.
- سحر؟
با شنیدن اسمم با تعجب سر بلند می‌کنم و در کمال حیرت کسی رو می‌بینم که مسبب بدبختی‌هام بود! با لب‌های کج شده به سمتم میاد و بدون توجه به شلوغی پیاده‌رو روبه‌روم می‌ایسته. مثل همیشه خوشتیپ و شیک بود.
- حرف دارم.
آهی می‌کشم و خسته زمزمه می‌کنم:
- برو کنار.
خنده‌ای می‌کنه.
- وقتت رو زیاد نمی‌گیرم.
نزدیک میشه و صورتش رو نزدیک صورتم میاره، معذب از نگاه مردم کمی عقب میرم.
- من وقت ندارم.
دستش روی بازوم می‌شینه و با لحن اغوا کننده‌ای لب می‌زنه:
- یک‌دقیقه هم وقت نداری به شوهر سابقت بدی؟
ابروهاش رو بالا میده و با اشتیاق به گیجیم نگاه می‌کنه. اطراف رو نگاه می‌کنم و آروم میگم:
- دست از سرم بردار علیسان، تو رو خدا بی‌خیال من شو.
سعی کردم بازوم رو از حصار دستش جدا کنم که با عصبانیت فشار داد.
- سحر، سحر... .
با حرص اسمم رو تکرار می‌کرد، با تمام نگرانیم صداش کردم اما بی‌توجه رهام نکرد.
- به نفعته سحر که با من راه بیای وگرنه بدبختت می‌کنم، به خدا قسم سحر میشم کابوست.
تلخ خندی می‌زنم.
- من کابوس زیاد دارم علیسان، چه فرقی داره تو هم بشو یک کابوس دیگه. همون‌طور که هشت‌سال بودی.
چشم می‌بنده و نفس بلندی می‌گیره، چشم که باز می‌کنه اون عصیان تو نگاهش نبود.
- چرا این همه سردی سحر؟! تو اون سحر قبل نیستی.
خسته از کل‌کل با علیسان با عجز میگم:
- تو رو خدا ولم کن، بذار برم.
نفس بلندی گرفت و رهام کرد، دست به کمر شد و با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- چرا چشم‌هات پف داره؟
از حرص آهی می‌کشم و چشم می‌بندم تا کمی از حرصم کم کنم اما تمام حرص‌های این دوهفته و اخلاق علیرضا داشت روانی‌ام می‌کرد. اَه بلندی گفتم و عصبانی چشم باز کردم، با تمام حرص و عصبانیت بدون بلند کردن صدام به این مرد زیادی جذاب توپیدم.
- برو علیسان، جوری از اینجا برو که هیچ‌وقت چشم تو چشم هم نشیم. برو من رو با تمام کابوس‌های که برام ساختی راحتم بذار.
با کیفم ضربه‌ای به بازوش می‌زنم که بی‌توجه من رو به سمت ماشین‌ سمند سفیدی می‌کشه و مجبورم می‌کنه صندلی‌ شاگرد بشینم. سریع ماشین رو دور می‌زنه و سوار میشه.
- چیکار می‌کنی؟!
بدون توجه به سوالم با سرعت رانندگی می‌کنه، ترس از سرعت زیادش باعث میشه دست و پام بلرزه. از ترس حادثه و به خطر افتادن بچه‌ام با التماس گفتم:
- آروم برو، علیسان...؟
با فریاد اسمش رو صدا کردم اما اون بلندتر فریاد زد، جوری که از ترس به صندلی چسبیدم.
- ساکت‌شو سحر، بس کن. خسته شدم از همه‌ک.س و بیشتر از همه از تو، چرا هیچ‌وقت من رو ندیدی؟ سحر من سعی کردم بهت بفهمونم تو قلب من چه خبره.
چند بار محکم به فرمون زد، صداش پر از بغض و حسرت شد.
- عاطفه بهونه بود، بهونه بود تا دختری که عاشقش شده بودم رو از این خراب شده بردارم ببرم. ببرم جایی که فقط نگاهش به نگاه خودم باشه نه کَسِ دیگه.
سیبک گلوش تکون می‌خوره و من هاج و واج نگاهش می‌کردم! حرف‌هاش زیادی سنگین بود که نمی‌فهمیدم.
- سحر... سحرخانم، چی تو پسرعموی من دیدی که تو من نبود؟!
نفسم تنگ شده بود، این ابراز علاقه رو چطور باور می‌کردم؟! من یک‌سال کنارش زندگی کردم و هیچ‌وقت از علاقه حرفی نزد، برعکس زندگی رو برام جهنم کرد. تمام تنم از خشم لرزید، این مرد دوباره داشت گولم می‌زد، دوباره داشت کاری می‌کرد من از زندگی علی بیرون برم و خواهرش تو زندگی راحت باشه اما کور خونده، من سحر هشت‌سال پیش نبودم.
- نگه‌دار... .
بی‌توجه به صدای بلندم با غم زمزمه کرد:
- از وقتی جلوی مدرسه و کنار عاطفه دیدمت دل باختم، باور می‌کنی سحر؟ من دل باختم به دختر دلبر مدرسه... .
با ناله گفتم:
- توروخدا نگه‌دار.
اشکی روی گونش ریخت و تلخ خندید. این مرد واقعا بازیگر قهاری بود!
- اما دلبر من دل باخت به پسرعموی من! پسرعمویی که نه ریختی داشت نه تیپ جنجالی. اون موقع بود که دلم بد شکست، باید انتقام دل شکستم رو می‌گرفتم. من، کسی که آزارش به هیچ اَحَدُالناسی نرسیده بود، شدم دیوی که دلبرش رو اسیر می‌کنه. شکنجه داد و با هر شکنجه خودشم شکنجه شد.
هق‌هقی کردم و اشک‌هام رو با پشت دستم پاک کردم با التماس گفتم:
- بزن کنار، الان برای گفتن این حرف‌ها دیره. من دیگه گول نمی‌خورم اما اگه حرف‌هات حقیقتم باشه خیلی دیره برای گفتنش.
با عصبانیت اشک‌هاش رو پاک کرد و دوباره فریاد زد:
- چرا دیر باشه لعنتی؟! تو فقط قبول کن و از اون نامرد جدا شو به جون خودت می‌ریم از این‌جا، می‌برمت جایی که همه گذشته رو فراموش کنی.
از کوره در رفتم.
- نمیشه، چرا نمی‌فهمی دیگه نمیشه. من اگه از علی هم جدا بشم باز هم نمیشه.
مثل خودم فریاد زد:
- چرا؟
- چون باردارم.
محکم رو ترمز زد، با ترس از داشبورد گرفتم تا با سر تو شیشه نرم. راننده‌ها بوق می‌زدن. با دست‌های که می‌لرزیدن ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و سرش رو روی فرمون گذاشت. لرزیدن شونه‌هاش شوکم کرد، علیسان داشت گریه می‌کرد! نفسی گرفتم و پیاده شدم. من هیچ فرصتی نداشتم تا درباره گفته‌های علیسان حتی فکر بکنم، من علی و بچه‌ام رو از دست نمی‌دادم. من مثل عاطفه میدون رو خالی نمی‌کردم، علیسان برای من تموم شده بود. من فقط از قیافه و ریختش خوشم اومد اما قلبم فقط یک‌بار اونم برای علی تپید، علی که به قول علیسان نه ریخت داشت نه قیافه جنجالی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با گریه، می‌خندم و چه تناقص زیبایی! نخودچی خودم رو تو مانیتور می‌بینم و دلم براش ضعف میره. چه اهمیتی داشت علی این نخود رو نمی‌خواست، چه اهمیتی داشت جز مادرش کسی چشم انتظار بودنش نبود، من مادرش بودم، مادر!
- مامان‌خانوم چرا گریه؟! ماشاللّه حال کوچولوی ما خوبه‌خوبه، الانم دوماهش کامل شده و رفته تو نه‌ هفته.
خنده‌ای می‌کنم و روی شکمم رو با دستمال‌کاغذی تمیز می‌کنم. بعد پوشیدن کفشم روبه‌روی میز دکتر می‌شینم.
- خوب از امروز پرونده پزشکی تنظیم می‌کنیم تا وضعیت کوچولو رو بنویسیم، ویتامین و فولیک‌اسید حتما باید مصرف کنی.
دکتر حرف می‌زد و من از شوق حضورش تو وجودم غرق خوشی و لذت بودم. چه حس غیرقابل وصفی، چه لذت غیرقابل باوری!
خنده از روی لب‌هام پاک نمی‌شد، دلم تنگ خانواده‌ای شده بود که هیچ‌وقت من رو نخواستن. عید نزدیک بود و کمتر از یک‌ ماه به سال‌تحویل مونده بود. به‌خاطر نخودم نمی‌تونستم خونه تکونی کنم. پس اول از خرید لباس شروع می‌کنم. باید دیگه لباس‌های تنگ رو کنار می‌ذاشتم و لباس‌های گشاد می‌پوشیدم تا عزیزدلم خوب بتونه رشد کنه. لباس‌های رنگارنگ بارداری خریدم و بدون توجه به ساعت کلی خرید کردم. هوا کمی تاریک شده بود که به خونه رسیدم و با کلید در ورودی واحد رو باز کردم. روشنایی خونه یعنی علی برگشته بود، اگه عکس سونوگرافی رو نشونش می‌دادم حتما نظرش برمی‌گشت. روی مبل، مقابل تلویزیون نشسته بود و سرش رو تو دست‌هاش گرفته بود.
- سلام.
با تاخیر سر بلند کرد و با چشم‌های قرمز به من سرخوش نگاه کرد، با شوق به طرفش رفتم و برگه سونوگرافی رو با عشق نشونش دادم. بی‌صدا به حرف‌های من گوش می‌کرد.
- ببین علی، تو رو خدا نخودمون رو ببین. رفتم دکتر گفت؛ هزار ماشاللّه پهلوونی برای خودش. الهی فداش بشم.
سعی می‌کردم برگه رو به دستش بدم که با خشم گرفت و پاره‌اش کرد. متعجب از عکس‌العملش چشم گرد کردم و با دهن باز نگاهش کردم.
- چی، چیکار کردی علی؟!
باز هم بی‌حرف نگاهم می‌کرد و خشم باعث شده بود تمام صورتش قرمز بشه. رو زمین نشستم و خورده برگه رو جمع کردم، بغض گلوم رو فشار می‌داد.
- این عکس نخود... .
- تمومش کن این مسخره بازی رو!
از صدای بلندش با وحشت سر بلند کردم و با ترس به مردی نگاه کردم که مثل شیر زخمی و خشمگین نگاهم می‌کرد، نم اشک رو تو چشم‌هاش به وضوح می‌دیدم. بیخیال جمع کردن شدم و به طرفش رفتم، دست‌های بزرگ و سردش رو تو دستم گرفتم.
- چی شده قربونت برم؟! بگو چی این همه عشق‌ من رو ناراحت کرده؟!
انگار حرف‌هام آبی بود روی خشمش که نفس بلندی گرفت و گوشه چشم‌هاش رو پاک کرد، دست‌هاش رو باز کرد و من با تمام عشقم سمت آغوشش رفتم. موهام رو نوازش می‌کرد و من مسـ*ـت ضربان قلبش بودم. بوسه ریزه‌اش روی موهام آرامش به تمام قلبم سرازیر کرد.
- سحر؟
- جانم...؟
- بریدم، خیلی خستم.
سر بلند کردم و به چهره‌اش نگاه کردم.
- چرا عشقم؟ مگه من مردم که همه‌ک.س من خسته باشه؟
بوسه‌ای به کف دستم زد و خسته‌تر زمزمه کرد:
- دلم می‌خواد بمیرم سحر، حالم افتضاحه.
نم اشک تو چشم‌هام از این همه درموندگیش نشست.
- چرا علی؟
صداش خش‌دار و پربغض بود.
- موندم تو دو راهی، دو راهی که انتخاب هر کدومش نابودم می‌کنه. سحر من دلم نمی‌خواد از دستت بدم، من عاشقتم و عاشق اون بچه‌ای که تو وجودت رشد می‌کنه و حاصل عشق من و توئه.
خوش‌حال از حرفش و اعترافی که کرد خنده رو لبم نشست، علی بلاخره بچه رو پذیرفت. آغوشش رو تنگ‌تر کرد، هر دو غرق چشم‌های هم بودیم. من غرق چشمی که همه دنیام بود و علی غرق تو فکر!
- سحر، زندگی با من بد تا کرد. من مگه چی خواستم از دنیا که این همه زندگیم رو پیچوند و من سردرگم دور خودم چرخیدم.
- مهم الانه علی، الانی که من کنارتم و بچه‌ما تو راهه تا اومدنش زندگی ما رو خوشبخت‌تر کنه.
چشم بست و رهام کرد، سرش رو به پشتی مبل گذاشت و چشم بست، دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت.
- امروز سراغ عاطفه رفتم.
تمام من گوش شد تا کلمه‌به‌کلمه حرف‌هاش رو بشنوم.
- صبح رفتم آتلیه احضاریه دادگاه اومده بود، رفتم تا حسابش رو برسم. من گفته بودم نمی‌تونه از زندگی من بیرون بره، گفته بودم اومدنش با خودشه و رفتنش با من.
ادامه نمیده و سکوت می‌کنه. ضربان قلبم از استرس بالا رفته بود. دستم رو روی پاش گذاشتم. آهی کشید.
- من آدم طلاق دادن نیستم سحر، من از داشته‌هام نمی‌گذرم. تو و اون بچه داشته‌های منید، عاطفه و بچه‌هام داشته‌های من.
چشم باز کرد و بازوهام رو گرفت.
- تو بگو چیکار کنم، تو بگو من دیگه عقلم کار نمی‌کنه.
با اطمینان پلک زدم و برای راحت کردن خیالش گفتم:
- درستش می‌کنیم علی، حالا که بچه‌ رو قبول کردی من هر کاری می‌کنم تا به آرامش برسی.
انگار حرفم رو باور نکرد که بی‌خیال حرفم تکرار کرد:
- باید حالیش کنم که نمی‌تونه، من چطور با زندگی بچه‌هام بازی کنم.
فاصله گرفت و دوباره چشم بست، تو دلم جشنی بزرگ به پا بود. علی نمی‌خواست به من و بچه‌ام ضرری برسونه. من باید برای زندگیم و بچه‌ام کاری می‌کردم، اما چیکار؟! فکری تو ذهنم جرقه زد، اگه عاطفه‌ای نباشه علی تمام و کمال برای من و زندگیم می‌موند. عاطفه باید خودش از زندگی ما بیرون می‌رفت حتی اگه علی مخالفت می‌کرد، خودش باید همون‌جور که اومد همون‌جور هم می‌رفت. خنده آرومی روی لب‌هام نشست، تو ذهنم با کودکم حرف زدم؛( عزیز‌دل مامان کم مونده تا فقط من و تو و بابایی، سه نفری یک خانواده خوشبخت بشیم بدون هیچ آدم اضافه‌ای)
***
"عاطفه"
- نمی‌خوای بگی چی شده علیسان؟!
آهی کشید و بی‌حرف مشغول جمع کردن چمدونش شد، خسته از سکوتش به طرفش رفتم و لباس رو از دستش گرفتم.
- چته؟! چرا حرف نمی‌زنی؟! الان یک‌هفته است سکوت کردی و حالا با عجله لباس جمع می‌کنی که برگردی! علیسان تو قرار بود بمونی و هیچ‌وقت برنگردی، پس این عجله این... .
اجازه نداد حرفم رو تموم کنم، با پرخاش لباس رو از دستم کشید و به سمت چمدون پرت کرد. صداش پر از بغض بود و چهره‌اش پر از خشم!
- چی رو می‌خوای بدونی لعنتی؟ ولم کن بذار با درد خودم بمیرم، خستم، دیگه توان ندارم. من دیگه نمی‌تونم از دور ببینمش، من نمی‌تونم ببینمش و جلوی خودم رو بگیرم که به سمتش نرم و بغلش نکنم.
روی تخت نشست و سرش رو تو دست‌هاش گرفت.
- ولم کن عاطفه، تو رو خدا تنهام بذار. ای‌کاش به جای این‌که این‌جا بودی و می‌خواستی بدونی چی حالم رو بد کرده، می‌رفتی هر جور شده شوهرت رو نگه می‌داشتی.
لبخند بی‌جونی می‌زنم و کنارش می‌شینم.
- زندگی من و علیرضا به ته خط رسیده.
صداش پر از تمسخر بود.
- همین بود عشق و عاشقیت؟! این‌که شوهرت رو پیشکش کردی و حالا فکر می‌کنی با طلاق تموم میشه.
- چرا زخم می‌زنی؟!
سرش رو بلند کرد و با چشم‌های قرمزش نگام کرد.
- دلم برای خودم می‌سوزه عاطفه، من به عشقم رسیدم اما با غرورم از دستش دادم.
بلند شد و دوباره مشغول جمع کردن لباس‌هاش شد.
- من که زندگیم تموم شد اما عاطفه یک‌بار به حرفم گوش بده، اگه علیرضا رو بیشتر از سحر دوست نداری برای همیشه از زندگی علیرضا بیرون بیا بذار حداقل باهم خوشبحت بشن.
منظورش رو متوجه نشدم، زیپ چمدون رو کشید و بی‌رحمانه از واقعیتی پرده برداشت که تمام وجودم تو شوک حرفش فلج شد و قلبم تو سی*ن*ه متلاشی شد.
- علیرضا داره دوباره پدر میشه، اونم از زنی که این سال‌ها عاشقش موند. از خودخواهیت کوتاه بیا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
هاج و واج نگاهش می‌کردم، منظورش برام گنگ بود. نفس‌هام کش‌دار شده بود و وجودم رو لرز وحشتناکی گرفته بود. زبونم انگار وزنه چندکیلویی رو تحمل می‌کرد که یاری‌ام نمی‌کرد تا حرفم رو بزنم.
- درو... دروغه... اصلا، اصلا... .
صدای بلند پوزخند زدنش هم نتونست منِ متلاشی شده رو از هپروت دربیاره. دست راستم قسمت چپ سینم که شدید می‌تپید چنگ زد تا بلکه کمی آروم بگیره و من بتونم فکر کنم و معنی حرف علیسان رو هضم کنم.
- بلند شو عاطفه، بلند شو تو هم خودت رو از این منجلاب زندگیت خلاص کن. یا بمون و خوشبختی اون‌ها رو ببین و تحمل کن یا تو هم مثل من رهاشون کن.
چطور تونست؟! تن لرزونم رو بی‌توجه به حرف‌های علیسان حرکت دادم، باید چیکار می‌کردم؟! دلم فریاد می‌خواست. دستی بازوم رو چنگ زد.
- خوبی عاطفه؟!
نگاه بی‌رمقم رو به صورت متعجب زن‌عمو دوختم، مادر عشقم، مادرشوهری که با خیانتش خنجر زد به قلبم و زخمیش کرد اما با خبر پدر شدنش خنجر تا آخر تو قلبم فرو رفت و من صدای شرحه شرحه شدن قلبم رو شنیدم.
- چرا گریه می‌کنی؟! علیرضا چیزی شده؟!
آره زن‌عموی عزیزم چیزی شده، پسرت دوباره پدر شده اما نه از منی که زنشم، از زنی که عشقشه! اما زبونم باز رفیق نیمه‌راه شد و یاریم نکرد، با تنی خسته به سمت اتاقم رفتم و به صدا زدن‌های زن‌عمو هم توجه نکردم. با دستی لرزون مانتوی‌سیاهم رو به تن می‌کنم و شالی‌سیاه سرمی‌کنم، باید می‌رفتم و با همین قلب مجروح از خود نامردش می‌پرسیدم. صدای خنده‌ بچه‌ها اشک به چشم‌هام می‌آورد، چطور دلش اومد از این دوتا فرشته ببره! پاهای بی‌جونم رو روی زمین می‌کشیدم، مردم خندون از کنارم می‌گذشتن و با شوق از عیدی حرف می‌زدن که براشون ارمغان و نوید سالی خوب رو داشت اما این عید برای من کابوس شده بود، کابوسی تلخ! اون‌قدر تو افکارم غرق بودم که خودم رو جلوی آتلیه پیدا کردم. بی‌حرف داخل شدم، جلوی نگاه کنجکاو و متعجب افراد داخل سالن از پله‌ها بالا رفتم، بدون در زدن وارد اتاقش شدم. مشغول کار با لب‌تاب بود.
- باز چه خرابکار... .
حین حرف زدن به سمت من نگاه کرد که با دیدنم حرفش رو نصفه ول کرد، با تعجب نگاهم می‌کرد و از بودنم اونم بعد دعوای مفصلی که هفته پیش باهم داشتیم گیج شده بود. در رو بستم و آهسته به سمت میزش رفتم، کیفم رو روی مبل رها کردم، کف دو دستم رو روی میز گذاشتم و تن خستم رو به سمت جلو کشیدم. تمام کلمه‌ها رو فراموش کرده بودم، کل صورت مردونش رو نگاه می‌کردم. به سمت جلو خم شد و اونم نگاهش رو بهم دوخت، دست‌هاش جلو اومد تا دست‌هام رو بگیره که سریع فاصله گرفتم. چند قدم عقب رفتم. گلوم می‌سوخت و دخترک عاشق درونم زار می‌زد تا حرفی بزنم و از این مرد انکار بشنوم.
- عاطفه؟
کف دستم رو به علامت سکوت نگه داشتم، آب‌دهنم رو قورت دادم تا بلکه کمی از سوزش گلوم کم بشه اما بدتر شد.
- بگو، بگو دروغه؟!
بلند شد و با تعجب گفت:
- چی دروغه عزیزم؟!
باید با شنیدن عزیزمش خوش‌حال می‌شدم اما من قلبم تیکه‌تیکه شده بود.
- تو با من، با من علیرضا این کار رو نمی‌کنی مگه نه؟
از پشت میز بیرون میاد و به سمتم قدم برمی‌داره.
- آروم باش عاطفه، آروم باش بفهمم چی میگی.
هقی زدم، کی اشکم صورتم رو خیس کرده بود؟!
- بگو دروغه، تو رو خدا... .
از شدت هق‌هق زانوهام خم شد اما قبل از سقوطم نگهم داشت و تنم رو تکیه به سی*ن*ه مردونش دادم، با مشتی بی‌جون به سینش زدم و زار زدم:
- بگو، بگو دارم میمیرم.
آغوشش سفت شد اما من از سکوتش داشتم میمردم.
- تو فقط، فقط پدر بچه‌های منی... .
- عاطفه..؟
بی‌توجه به لحن کلامش زار زدم.
- بگو تو با من این‌کار رو نمی‌کنی، بگو دروغه که سحر از تو... .
نتونستم ادامه بدم، اما انگار منظورم رو فهمید که آروم گفت:
- متاسفم.
متاسف! چی داشت می‌گفت؟! فقط متاسف بود! من داشتم جون می‌دادم و اون به فکر دوباره پدر شدنش بود! من داشتم با ازدواج مجددش نابود می‌شدم و اون بیخیال با اون زن نقشه می‌کشید!
- خانومم، عزیزم به جون خودت داری اشتباه فکر می‌کنی.
اشتباه! سریع فاصله گرفتم و با تمام زجرهای که کشیده بودم، با تمام گذشته‌ای که همش درد بود و درد، با تمام حسرت‌های که تو دلم کاشت، عقده‌هام رو روی صورتش کوبوندم. گزگز دستم مهم نبود، سرخی صورتش مهم نبود. مهم دلم بود که عجیب از این مرد رودست خورد. کنترلی رو صدام نداشتم.
- ازت متنفرم، تو یه آشغالی، یه نامرد، یه مرد کثیفی که همیشه چشم‌هاش هرز رفت. مردی که زن داشت و فکرش مصموم بود.
دو دستی رو سرم کوبوندم و بلندتر فریاد زدم.
- خاک بر سر من، خاک بر سر من که عاشق آدمی مثل تو شدم. عاشق مردی هوس‌باز، خدا لعنتت کنه.
به سمتم اومد و مچ دست‌هام رو گرفت تا بیشتر به سرم نزنم، تو صداش التماس بود.
- عاطفه آروم باش، داری چیکار می‌کنی؟
با شدت پسش زدم.
- من بهت گفتم طلاقم بده، گفتم اگه اون زن رو خواستی من و بیخیال شو. چرا این همه کینه‌ای که با نگه داشتنم و عذاب دادنم داری انتقام می‌گیری؟ من خاک بر سر تو کل این سال‌ها هر روز تقاص پس دادم. تو خودت بهتر دیدی.
مثل خودم صدا بلند کرد تا صداش رو بشنوم. تو صداش خشم و پشیمونی بود.
- چی داری میگی؟ به خدا قسم هدف من عذاب دادنت نبود عاطفه. بفهم، بفهم من حالا بهت حسی دارم، یه حس که داره بیچارم می‌کنه. ببین من احمق بعد رسیدن به سحر می‌تونستم راحت بچه‌ها رو بگیرم و از زندگیم پرتت کنم بیرون اما این قلبم نذاشت.
یک قدم به سمتم اومد، حالا ارومتر ادامه می‌داد.
- وقتی فهمیدم دارم از دستت میدم قلبم نزد، عاطفه من دیر فهمیدم چقدر دوست دارم. عاشقت نیستم اما دوست دارم. تو و سحر هردو به یک اندازه تو قلب من جا دارید، من نمی‌تونم از هیچ‌کدومتون ببرم. سحر با تو و بچه‌ها کنار اومده، تو هم بیا کنار بیا. به جون هر دوتون قسم خوشبخت‌تون می‌کنم.
من چطور عاشق همچین آدمی شده بودم؟! چطور با مردی که قلبش رو جای دو زن کرده بود ادامه می‌دادم. چندش‌بار نگاهش کردم، به سمتش رفتم و دوباره ضربه‌ای به سینش زدم و با نفرت لب زدم.
- برو بمیر.
نذاشت به سمت کیفم برم از شونم گرفت.
- تو راهی نداری عاطفه، باید وجود من رو تو زندگیت قبول کنی.
خنده مسخره‌ای کردم.
- امیدوارم بمیری، امیدوارم بدبختیت رو ببینم، از امروز تنها حس من به تو فقط نفرته.
پوزخندی زد و فاتحانه گفت:
- تو چاره‌ای نداری، اگه قبول نکنی و به این جفتک اندازی‌هات ادامه بدی بچه‌ها رو ازت می‌گیرم.
دستش رو به حالت چندش پس زدم و روی شونم رو تمیز کردم، به سمت کیفم رفتم.
- هر کاری دوست داری بکن اما بدون من حتی یک‌لحظه هم مردی مثل تو رو تو زندگیم نگه نمی‌دارم. من یک اشتباه رو دو بار تکرار نمی‌کنم.
به سمت در رفتم و بازش کردم، قبل از بستن در بلند گفتم:
- قرار ما روز دادگاه جناب عالی.
با صدای محکم در رو بستم و حالا با اطمینان از هدفم قدم برمی‌داشتم. زندگینامه من و علیرضا همینجا تموم شده بود. حتی دلم نمی‌خواست به حسادتی که به قلبم چنگ میزد فکر کنم. دلم نمی‌خواست فکر کنم با خبر شنیدن حامله بودن اون زن چطور ذوق کرده، دلم نمی‌خواست بارداری خودم رو به یاد بیارم و زیر این حس له بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین