مقدمه:
دادگاه آغاز شد.
قاضیْ سرنوشت، پشت میز بزرگ عدالت نشست و متهم را احضار کرد. متهم آمد. قوی، شکسته و استوار، جلوی میز ایستاد.
به نظر میرسید آدم او انسانی اَبَر باشد.
قاضی حکم را خواند:
- تو گمش کردی. سرنوشت همیشه باید همراه آدم باشه!
- قاضی سرنوشت! اشتباه نکنید. آدم همیشه باید با سرنوشتش باشه. اون رو قبول کنه!
قاضی به جلو خم شد و آهسته گفت:
- با من بحث نکن! بگو موضوع چیه؟
متهم که اشکش، دمِ مشک بود و همانطور که بغض گلویاش باعث شده بود همچون جغد بنالد، گفت:
- لامذهب فقط چند دقیقه نبودم، گند زد به زندگیش... هر طالعی هم به جای من بود ترکش میکرد. اصلاً به حرفم گوش نمیداد. مگه من اینجا بوقم؟ همهشون مثل هماَن.
***
« مرد »
ماتها که عنوان سرنوشت را در میان آدمیان دارند. بزرگترین ماموریت الهی را از آن خود کرده و هر روز و هر شب و هر ماه و هر سال... درحال انجام کار هستند تا زمانی که آن موجود جاندار بمیرد و بعد از چند روز مرخصی، دیگری جای جاندار را بگیرد.
اینَک سرنوشتی بیخیال را مورد هدف قضاوت قرار دادهایم. سرنوشتی که موجود خود را رها کرد و به خوشگذرانی خودش پناه برد. تو را میگویم ای طالع زشت! اینبار بخشش لازم است؛ به دنبال انسان خود برو و او را پیدایش کن.
اتمام حکم.
( قاضیْ سرنوشت )
نامه را به گوشهای پرت کرد و شروع کرد با خود حرف زدن:
- یکی هم باید بیاد سرنوشت ما سرنوشتها رو به عهده بگیره! اصلاً در شأن من نیست دنبال اون قدر نشناس بگردم.
و همانطور که با پشیمانی نامه را از روی زمین برمیداشت، با لحنی محزون و آهسته گفت:
- همیشه که نباید طالع شرورها باشم! مگه آدم خوب نداریم؟ حتی یکبار سرنوشت یک خرس شدم که نامردها زدن کشتنم.
دستی به موهای شقیقهاش که به دلیل فشار کار زیاد، سفید شده بودند کشید. نفسش را به شدت بیرون بازدمید و همانطور که نامه را پشت و رو میکرد تا مشخصات او را بار دیگر مرور کند، گفت:
- هیچ تحفهای هم نیست. دردسر از سر و روش داره میباره! حالا کجاست دقیقاً؟ بیا و پیداش کن.
غرغر کردنش ذهن خود را هم آزار میداد. اما به هر حال باعث آرامشش هم میشد. بار دیگر به نوشتههایی که روی کاغذ سفیدی نوشته بود، نگاه کرد و با ناامیدی و نالهکنان خواندش:
- اوه مای یا خدا؟ جا قحط بود رفتی برای زندگی؟ فقط چند سال بالای سرت نبودم. آخه زندان؟
سری تکان داد. خب معلوم است که سر تکان میدهد. این پانزدهمین باری بود که او را در زندان مییافت. نامه را تا کرد و در جیب آستر شنل سفیدش گذاشت. با یک اشاره، کوله بار سفر را جمع کرد. باید میرفت به کشوری غریب تا آدم ناخلفش را پیدا کند. به نظرش او هیچوقت نمیتوانست آدم شود. او فقط یک موجود جاندار دو پا است که هر کاری میکند تا به خود و دنیای خود آسیب برساند.
***
«روسیه/ زندان جزیره پاتِک»
پاهای سبک و همچون هوای خود را روی شنهای سرد جزیره گذاشت. از سردیاش مو به تن بیرمقش سیخ شد. ناگفته نماند سرنوشت در هیچجایی به جز سر، مو ندارد که همان مو هم نشاندهنده سنش است. موی پر پشتی داشت؛ ولی به هر حال جوان و هنوز خام بود.
به پشت سرش نگاه کرد. جزیره هزاران کیلومتر از کشور روسیه دور بود. یک خط صاف از او آشکار بود و اگر کمی دقت به خرج داده نمیشد، همان خط را هم نمیشود دید.
دریای روبهروی خود را دید که وسعت دل آن از هر کسی گستردهتر است. زلالی و پاکدامنیاش، صداقت و همراهیاش. مگر میشد که آن همه پاکی را که به اشاره خدا، برای بدکاران طوفانی میشد را نادیده گرفت؟ نمیتوان حدس زد این مایع سفید و آبی چه کارهایی میتواند بکند و چه چیزهایی را در عمق قلب خود پنهان کرده است.
شانه بالا انداخت و همانطور که شنلاش را از رقص با باد محروم میکرد، گفت:
- به هر حال زیباست.
و فکر کرد که خداوند چهقدر مهربان است که هنوز به گناهکاران داخل زندان رحم میکند. به هر حال باید تا به حال غرق میشدند؛ زیرا امواج روان و خطرناک بیخگوششان است.
چرخید و به سمت نزدیکترین دیواره قلعه رفت. دیوارههایی بلند که بخش مرکزی را در خود احاطه کرده بودند. از داخل دیوار عبور کرد و بعد از یک نفس عمیق اطراف را پایید.