جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,387 بازدید, 100 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حیدار
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
به نظر سیاه، وضعیت صاحبش در این جهان جدید بسیار وخیم می‌بود. گویی یاران کهف برای یک قرص نان طلای دو کیلویی را که در زمان خود می‌پرداخت را برای نانوای سیصد سال دیگر پرداخته و او نیز گمان کرده که ماکسیمیلیانوس بر سر گنج نشسته و او را به مأمور حکومت هدیه داده است.
با این حال وضعیت آن‌ها صد برابر بهتر از این فلک‌زده‌ی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یک سالی که زندان را خانه خود می‌پنداشت، پنج‌ سال از زندگی خود را از دست می‌داد؛ زیرا برای‌اش آن‌قدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل می‌زند و از آن‌جایی که سگ‌جان‌تر از این حرف‌ها است، بار دیگر برمی‌خیزد و زندگی جدید شروع می‌کند.
به طور حتم در آن پانزده‌ سالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایه‌ای که داشت ده هزار تومان بوده و از این‌که همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا ده هزار تومان در پانزده سال ارزشی چند برابر از اکنون می‌دهد و دو بسته پفک چی‌توز موتوری دریافت می‌کردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی... .
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعیه برخواست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم.
و زمزمه‌وار گفت:
- دارن میان.
چند لحظه‌ی بعد تازه معنی (دارن میان) را درک کردند. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و باتومی که مخصوص پلیس‌ها بود را در دست گرفته بودند، با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کت‌های بلند ضخیم‌شان را صاف کردند و همان‌طور که شال‌گردن‌های‌شان را محکم می‎‌کردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه دهان باز کرد:
- اون کتِ خزدار و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی حق این بدبخت و همکاراشه که از شانس گندشون گیر افتادن تو این خراب شده!
هم‌زمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بی‌ادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیش‌تر بهت میاد، به تو چه آخه پیری!
سیاه دهان‌اش متحیر و تعجب باز ماند. تا به حال کسی به او، چنین بی‌احترامی نکرده بود! حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسبانده‌اند؛ پس خشمگین دهان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای. اگه می‌خوای نسوزی برو گم‌شو بیرون خودم هوای صاحبت رو دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
سیاه سرنوشت از این سو بسیار ناراحت بود که به خاطر تلخ‌زبانی‌هایی که به درستی سخن یک فرد با ایمان بودند، همه او را از خود می‌راندند و بدتر از لحن خویش، جوابش را می‌دادند. او معتقد بود که به خاطر فشار زیادی که کشیده است، اعصاب و حوصله کافی برای گفت‌و‌گو با دیگر همکاران‌اش را ندارد و آن‌ها نیز باید او را درک بنمایند؛ اما همه که اعتقاد او را باور خود نمی‌شمردند، پس با لحنی که الزام می‌دانستند با آن سخن بگویند و از جهتی هم فکر می‌کردند کاملاً حق اوست، با او به بحث می‌پرداختند.
در ادامه باید گفت که آن سرنوشت پررو و بی‌ادب، دریافت که سیاه سرنوشت یک طالع ارشد است و از تهدیدی که کرده تماماً خوشنود به نظر می‌رسد؛ زیرا تنها تقادیری که ارزش و مقام بالایی دارند می‌توانند ادعاهای‌شان را بدون واهمه‌ای بر زبان بیاورند، پس او خاموش ماند.
سیاه خویشتن‌داری کرد و با تمام تلاشی که می‌کرد تا دیگر با طالع کسی حرفی نزند، رو به طالع شخص دوم که همان‌طور بی‌صدا و آرام در نزد صاحب خود ایستاده بود کرد و گفت:
- نمی‌خواین ببرینش؟ منتظر کی هستین؟
و آن سرنوشت با کمال احترام آهسته گفت:
- ریاست و معاونت همراه با سفیر ایران و مترجم پارسی زبان از طبقات بالا به این زیر زمین میان. باید شناسایی بشه.
سرنوشت به روی‌اش لبخندی پاشید و به تکان دادن سر اکتفا کرد. آن سرنوشت مؤدب دریافت که سیاه سرنوشت از پاسخ او کمال لذت را برده، پس تمام دندان‌های سفید و یک‌دست‌اش را به عنوان لبخند به نمایش گذاشت.
سیاه سرنوشت با ریخت جدیدی که در مقابل‌اش به طور ناگهانی به وجود آمده بود، ابداً آشنایی نداشت، آن سرنوشت جوان برای که دندان به رخ او می‌کشد؟! نکند می‌خواهد با او ستیز کند؟ که ناگهان مطلع شد آن حالت، همان لبخندی است که سرنوشت به چهره آن سرباز مؤدب پاشیده بود و آن جوانک سرنوشت به تقلید او در آمده بود. سیاه سرنوشت آن لبخند را مایه ننگ تمام لبخندها پنداشت؛ بار دیگر سیاه سرنوشت یک لبخند مصلحتی زد و سرش را چرخاند و به صاحبش که خون‌سرد و آرام داشت چکمه‌های چرمین براق سربازها را می‌دید، خیره شد.
آیا دانسته بود که قرار است آزاد شود؟ پس چرا شور و حالی در چهره او پدید نیامده؟ اکنون باید لبخندی به مهمانی ل**ب‌های خوش فرم بی‌رنگ‌اش آمده بودند! چرا خبری از آن‌ها نیست؟ آن چشمان کدر و بی‌حس زشت چیست که جای‌اش را به آن دیده‌گان زیبا و دل‌فریب داده است؟!
نکند از آزادی‌اش خوشنود نیست؟ مگر همین را نمی‌خواست؟ اگر نمی‌خواست که در این پانزده سال تبدیل به روان‌پریش شده بود، مقصود او از این چهره بی‌خیال چیست؟ متعجب و با دلی که در آن غوغا بود، به دری که هنوز کسی از آن پا به این سو نگذاشته بود، خیره شد. پس آن افراد کجای‌اَند؟
متوجه نگاه خیره‌ای به خود شد. به سمت همانی چرخید که به او لبخند زده بود و در کمال تعجب دید که هنوز آن لبخند دندان‌نما و وحشت‌ناک بر روی چهره سرنوشت جوان مانده و حتی یک میلی‌متر هم از عرض آن کم نشده.
آهسته و آمرانه گفت:
- خیله خب، الان دیگه می‌تونی لبخند نزنی.
و فوراً دهان بسته شد. سیاه سری تکان داد و فکر کرد هر چه زودتر این دستور را به او داده بود، به نفعش بود! زیرا احساس می‌کرد دهان آن طالع جوان و کچل، شل شده و جای اضافی باز کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
با این حال، بار دیگر سوی صاحبش بازگشت. او هنوز روی زمین نشسته بود و خیره‌‌خیره به آن دو سرباز نگاه می‌کرد و انگار در حال کاویدن و کشف چیزهایی بود؛ زیرا نگاهی نازک و تیزی داشت که آن دو سرباز را معذب می‌کرد.
اگر سیاه اجازه ورود به ذهن‌اش را داشت، این‌قدر هراسان و کنجکاو نبود. خدا می‌داند که در سر آن مرد، چه‌ها می‌گذرد! سیاه سرنوشت با شنیدن صدای پا از راه‌رو، خودش را جمع‌وجور کرد و هم‌چون سربازانی که در اتاق بودند، آنی بعد از شنیدن صدای پا که به طور حتم از آن همان بلند مقامان بود، صاف ایستاد. صدای پا نزدیک‌تر شد. یک‌باره دید که لبخند بر لبان صاحبش آمده و با چشمانی که درخشندگی خاصی داشتند، همراه نگاهی ناشکیبا آمیخته به گیجی و خوشحالی، به در دوخته شدند.
چهار پیکر متفاوت در آستانه در نمایان شدند. چهار مرد که خود را والاتر از این مردی که بر روی زمین نشسته و آن‌ها را با ذوق می‌پاید، می‌دانند. خب، چرا ندانند؟ آن‌ها زندگی خوبی داشتند. سرگرمی داشتند و می‌توانستند هر روزه وارد محلی بزرگ و گسترده شوند و با شادی در آن به این سو و آن سو بدوند! آزادانه با همراه‌شان حرف بزنند و گفت‌وگویی مفصلی انجام دهند و حتی مواردی طنز‌آلود هم بگویند و با صدایی بلند قه‌قهه بزنند؛ به طوری که اِکوی خنده‌‌یشان در کوه‌ها و دشت‌ها بپیچد و به گوش دیگران برسد. حتی می‌توانند با خانواده خود به خوش‌گذرانی بپردازند، هر روز خدای‌شان را بابت این همه لطف سپاس بگویند و هر روزه بر فقرا صدقه دهند و بر آن‌ها مهربانی کنند... .
حاضریم شرط ببندیم که هیچ یک از این افراد خود را در این نشاط‌ها ابداً وصول نمی‌کنند. آن‌قدر سرگرم کارشان هستند که تنها گاهی که لازم باشند لبشان را به لبخند وا می‌دارند، به اجبار فرزندان‌شان را که باید در هر سن پر از شادی باشند را به یک محلی می‌برند و به نیم ساعت نکشیده فوری برشان می‌گردانند؛ زیرا که کار مهمی پیش آمده و متأسفانه باید برود و قول می‌دهد یک روز دیگر با به آن‌ها اختصاص دهند و به جای بهتری بروند. لازم می‌دانند با مافوق و فرد بلند پایه محل کارشان با خوش‌رویی و کمال ادب و احترام سخن بگویند، در خانه که خسته‌کارند، با ترش‌رویی و خشم فریاد بزنند و نزدیکان‌شان را از خود برنجانند؛ زیرا که آن‌ها خسته هستند و باید استراحت کنند و فردا صبح زودتر به محل کارشان بروند. خود را اجبار به کاری کرده‌اند که میل خاصی به انجام آن ندارند! خداوند را در زمان مشکلات یاد می‌کنند، قول می‌دهند شخصیتی بهتر از دفعات قبل داشته باشند و فقط همگی این‌ها بستگی به کمک خداوند در همان لحظه دارد و اگر خداوند در آن زمان یاری بزرگی نکرد، فوری از یادش می‌برند و به قهر، دیگر با او سخن نمی‌گویند مگر این‌که وارد مشکلی جدیدتر بشوند.
می‌توان همان‌طور ادامه داد و زندگی‌نامه‌ کلیشه‌ای‌شان را که پر از تکرار اتفاقات دیروز است، برای شما بیان کرد؛ اما نمی‌شود که داستان یک مشت افراد بی‌روح را که خود را با فایده می‌دانند را به جای اتفاقات جالب و حیرت‌آور و پاک همین مرد زندانی، جایگزین کرد؛ به طور حتم اگر چنین می‌شد حوصله‌تان به کلی سر می‌رفت و این داستان را یک چیز بی در و پیکر می‌شمردید. بهتر است خوشحال باشید که این سرنوشت و آدمش، همان سوژه‌هایی هستند که شما همیشه خواستارش بودید.
به زمان حال باز می‌گردیم. آن چهار مرد همان رئیس و معاون و سفیر ایران و مترجم بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
از سر و روی‌شان کسلی و غم‌زدگی هویدا بود. با دیدن مرد چنان چینی به بینی انداختند که گویی با یک کولی دهه چهل دیدار می‌کنند.
- به‌به پسر عمو! شما کجا، این‌جا کجا؟!
سر بالا آورد و به چشمان آن چهره‌ی آشنا خیره شد. شگفت‌زده و متعجب گفت:
- مگه تو سرنوشت رئیس بانک نبودی؟
آن سرنوشت که آشکار شد پسرعموی سیاه سرنوشت است، دستی به موهای پر پشت و خاکستری‌اش کشید و چند قدمی جلو آمد و گفت:
- والا میگن سرنوشت رئیس بانک بودن بهتر از رئیس زندان بودنه! صد البته کلاسش بیشتره.
سیاه لبخندی می‌زند و خوشحال از این‌که پسرعموی دوست‌داشتنی‌اش را در یک مکان فلاکت‌بار دیده است، دستی به سوی‌اش بلند می‌کند و به رسم ادب احوال پرسی می‌کند و با او دست می‌دهد. باید گفت که سرنوشت رئیس بانک نه تنها از دیدار او ناراحت نبود، بسیار هم شاد و پر نشاط شده بود و خستگی چندین سال از بدنش در رفته بود. نگرانی از افشای راز مسخره‌اش هم نداشت؛ زیرا می‌دانست که پسرعمویش که سیاه سرنوشت نام دارد و مقام‌اش والا و برتر است، آن‌قدر شعور دارد که این مسائل را خودبه‌خود بفهمد.
سرنوشت‌های دیگر که با تعجب و خیره به آن دو آشنا نگاه می‌کردند، با نگاه ترسناک و هولناک سرنوشت رئیس زندان به خود آمدند و به کار مشغول شدند.
پس از چند ثانیه دیگر گفت‌وگوی مختصرشان به پایان رسید و پسرعموی سیاه به نزد صاحب خود بازگشت. در این زمان رئیس زندان دستور داد:
- بلندش کنین.
چنان آهسته گفت که سه مرد دیگر برگشتند و چشم به دهان‌اش دوختند تا گویای این سخن شوند. گویی که آن دو سرباز چیزی نشنیده باشند همان‌طور با همان ژست ایستادند و کاری از پیش نبردند.
در این‌جا معاونت دست به کار شد و با فریادی کوتاه گفت:
- مگه نشنیدین؟ زندانی رو بلند کنین.
دو سرباز به فَور اطاعت کردند و به سوی مرد رفتند و از دو سو زیر پهلوهای‌اش را گرفتند و بلندش کردند. همان‌طور گوش به فرمان در کنار مرد ایستادند. سفیر ایران نگاهی گذرا به او انداخت و نجواکنان به مترجم چیزی گفت و مترجم از داخل کیفش تبلتی بزرگ را بیرون آورد و به دست سفیر داد. زندانی متعجب به آن شئ‌ صاف و مستطیلی که در دستان سفیر بود و ناگهان از آن نوری به بیرون دمید، خیره شد. با خود فکر کرد که آن دیگر چیست و به چه دردی می‌خورد؟! اما فکر کردنش طولی نکشید و با سوالی که سفیر از او کرد، تفکرش از هم پاشید.
- اسمت چیه؟
مرد نگاه‌اش را به سفیر دوخت. انگار که با آن زبان بیگانه باشد متعجب به چیزی که از دهان‌اش خارج شد، فکر کرد. کمی به این سو و آن‌سو نگاه کرد و گویی که دارد در ذهن چیزی را جست‌وجو می‌کند و همواره با دری بسته مواجه می‌شود، سرش را پایین آورد و به زمین خیره شد. دستان‌اش را به جلو قلاب کرد و به انگشتان سفید و نرم و لطیفش خیره شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
او سالیان سال بود که با کسی حرف نزده بود. از این‌که با خودش حرف بزند می‌ترسید، زیرا گمان می‌کرد که تبدیل به یک دیوانه می‌شود. پس باید چه کار کند؟ نگران باز هم جست‌وجو کرد و در آخر، دید از حرف زدن خجالت می‌کشد، با لحنی آرام و محزون گفت:
- توحید... توحیدم.
و سرش را بالا آورد. سفیر دوباره سوال پرسید:
- می‌تونی فامیلیت رو به من بگی؟
آن مرد، آن زندانی، اویی که به گریختن سرنوشتش دچار شده بود، همانی که صاحب سیاه سرنوشت بود، بالأخره دانستیم که نامش توحید است. توحید بار دیگر با همان حرکات قبل و لحن خجالت زده و آرام گفت:
- عیسایی... توحید عیسایی.
و به مترجم که با زبانی کاملاً ناشناخته با رئیس زندان حرف می‌زد خیره شد و فهمید که نام خود را با لهجه‌ای عجیب از زبان او می‌شنود.
- به نظرت الان چند سالته؟
توحید از شنیدن این سوال خوشحال شد و به طوری پاسخ داد که انگار گفتن آن را چندین بار تمرین کرده بود.
- من متولد ۱۳۵۷ هستم. بیست و هفت سالگی زندانی شدم و اگر... اگر شما اومده باشین که... اومده باشین که من رو آزاد کنین؛ پس پانزده سال از حبسم می‌گذره و الان من چهل و دو ساله هستم.
مترجم تمامی این‌ها را به رئیس زندان ترجمه کرد. رئیس نگاهی به سفیر انداخت و سرش را سوالی تکان داد، سفیر چشمان‌اش را باز و بسته کرد و تبلت را به کیف مترجم بازگرداند. چهار مرد و دو سرباز و یک زندانی و هفت سرنوشت از اتاق بیرون رفتند. از راهی که آمده بودند بازگشتند و وارد دفتر مدیریت شدند.
توحید عیسایی به دلیلی هم‌دستی با گروه تبهکاری و خلافکار، به مدت پانزده سال حبس در زندان جزیره پاتِکِ روسیه محکوم شد و اکنون پس از پانزده سال از آن آلونک آهنین بیرون آمده و در محلی چندین متری، شروع به راه رفتن کرده است.
تمامی کارها انجام شد و توحید بدون دانستن چیزهای مفید و بابهره، پشت سر سفیر و مترجم از اتاق مدیریت که از نظر توحید بسیار عجیب بود، خارج شدند.
کت و شلواری را که سفیر به پیشنهاد مترجم سفارش داده بود، توحید به تن کرده بود و این اولین بار بود که کت و شلواری را به جز زمان دامادی‌اش پوشیده بود. مترجم لبخندزنان به او گفته بود که صورت جذابی دارد و کت و شلوار به زیبایی در تن و قدش نشسته است. البته احتمال این که اغراق کرده باشد بسیار زیاد است؛ زیرا در این زمانه کسی خوشش نمی‌آید که از دیگری تعریف و تمجید کند. کسی چه می‌داند؟ با این حال ظاهر توحید صددرصد معمولی بود و ریش و سیبیل و موهای بسیار بلندی که در این پانزده سال همراه با عقل و طرز فکرش، پرورش یافته بودند، چنان چهره‌اش را پوشانده بودند که نمی‌شد ذره‌ای از چانه‌اش را دید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
زمانی که توحید از زندان خارج شد، هر چند سرمای اتاقش بیشتر از سرزمین بیرون بود؛ اما با نسیم یخی که وزید شروع به لرزیدن کرد. دستان‌اش را مشت کرد و مقابل دهان‌اش قرار داد و داخل آن را با نفسش گرم کرد و مقابل دماغ سرخ شده‌اش گرفت. ساکی نو و جدید با جنسی عالی و مطلوب و طرحی ساده و مشکی در دستان توحید بود که از طرف سفیر به او هدیه شده بود. لباس‌ها و موبایل و دیگر وسایل جزئی،‌ اعم از تسبیح و گردن‌بند و انگشتری که هر کدام داخل کیسه‌ای بودند و اکنون در کیفش هستند.
سفیر همان‌طور که می‌رفت لحظه‌ای به پشت چرخید و توحید عیسایی را در آن وضع دید.
- شرمنده! من فکر نمی‌کردم این‌جا تا این حد سرد باشه. الان هلیکوپتر می‌رسه و از این خراب شده می‌زنیم بیرون.
و دوباره به سمت جلو برگشت و همان‌طور که دست‌های پوشیده از دستکش چرمین‌اش را در هم می‌فشرد، ادامه داد:
- از این‌که بعد پانزده سال آزاد شدی چه حسی داری؟
- حس آزادی.
***
سیاه سرنوشت اشک در چشمان‌اش جمع شد، زمانی که شنید صاحبش غریب است. آدرس جایی را به یاد نمی‌آورد، تنها پی‌درپی این چند جمله را تکرار می‌کرد:
- من خانواده دارم، من زن دارم، بچه دارم؛ دوتا هم دارم. اسم اولی حمید، دومی کوثر. من خانواده دارم... .
سفیر که وضعیت آشفته او را دیده بود، احساس ترحم و دل‌سوزی به او دست داده و دستور داده بود که از او اطلاعاتی به دست آورند و به کشور خود نیز اطلاع داده بود که زندانی به نام توحید عیسایی، پس از پانزده سال از زندان آزاد شده و تا فردا قرار است وارد کشور خودش شود و خواهش کرده بود که اگر اطلاعاتی از او و خانواده‌اش داشته باشند، به وزارت بفرستند تا وظیفه انسانی‌شان در قبال هم‌وطن مظلوم‌شان به خوبی انجام شود.
سفیر پشت میز بزرگی که چوبی اعلاء در آن به کار رفته بود، نشست و صندلی چرخ‌دار جنس چرم‌اش را جلو کشید و همان‌طور که به صفحه‌ی درخشان روبه‌روی‌اش خیره شده بود و پی‌درپی چیزی موش مانند را با دستش این‌سو و این‌سو می‌کشید و صدای ترق‌تروقی هم در هر تکان انگشتش بر روی یک صفحه بزرگ پر از کلید به گوش می‌رسید، پرسید:
- شماره کسی رو داری؟ آبجی‌ایی؟ داداشی؟ بابایی، چیزی؟ چیزی یادت میاد؟
توحید گفت:
- شماره برادر بزرگ‌ترم سبحان توی گوشیمه، اونم شارژش تموم شده. میشه یه شارژر بهم بدین؟
سفیر پرسید:
- یه شماره‌ای بده که تو یادت باشه، الان دیگه از شارژرهایی که گوشی تو می‌خواد این‌ورها پیدا نمیشه.
- ننه و بابام موبایل نداشتن، خواهر و داداشام هم هنوز بچه بودن، حیدر پولش رو نداشت که گوشی بخره، گرونه خب. به خاطر همین من و سبحان فقط داریم.
سفیر کلافه پوفی کرد و به کارمند کنار میزش دستور داد بروند و برای موبایل این آقا از این نوع شارژر پیدا کنند. کارمند بعد از کلی اما و چرا و نمی‌شود، بالأخره به دنبال شارژر رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
توحید بر روی صندلی آجری رنگی که مقابل میز سفیر جای داشت، نشسته و غرق در افکارش بود. همان‌طور که سرنوشت خود را آماده می‌کرد تا برود داخل ذهن صاحبش و با او یکی شود، سفیر در حال خواندن اطلاعاتی بود که از همکاران‌اش در ایران برای‌اش فرستاده بودند.
« نام: توحید
نام خانوادگی: عیسایی
نام پدر: خلیل
نام مادر: شیرین
نام همسر: نرگس شاه‌نظر
فرزندان: حمید عیسایی، کوثر عیسایی
... . »
و توضیحاتی درباره زندگی توحید عیسایی و نام برادران و خواهران‌اش. او در یک خانواده نه نفره زندگی کرده و دومین فرزند بوده است. فرزند بزرگ‌تر همان سبحان نامی بود که توحید درباره او حرف می‌زد. از پشت کامپیوتر سرش را کمی کج کرد تا توحید را ببیند.
غرق در افکار پریشان‌اش بود. چین‌‌های کم عمق روی پیشانی و گوشه‌های چشمان‌اش، تا وقتی که دقت نمی‌شد، دیده هم نمی‌شد؛ اما چنان در خود رفته بود که غم و اندوه به وضوح از چین‌های بزرگ و عمیقی که به وجود آمده بودند، دیده میشد.
به نظر سفیر، توحید عیسایی چهره‌ای جالب و بامزه‌ داشت، هر چند که ریش و موی بلند همه را بامزه می‌کند، اما صورتی که اکنون مقابل‌اش غرق در فکر و غم بود، تصویری بود بعد از اصلاح سر و صورت آقای توحید عیسایی.
ریش کوتاه تقریباً جو گندمی، موهای نقره‌فام پر پشت بلند که حال به درخواست خودش کوتاه شده بود، چشمان مشکی و ابروهای براق مشکی که در هم رفته بودند و سیاهی چشمان‌ش دیگر چندان نمایان نبودند.
سفیر تصمیم گرفت که آن مرد ناراحت را از حال‌ و هوای اندیشه‌های منفی‌اش بیرون بیاورد و از این رو سرنوشت بسیار از او ممنون بود.
- بگو ببینم، به نظرت الان بچه‌هات چند سال‌شونه؟
به طور ناگهانی و شگفت‌انگیز، توحید عیسایی چهره‌اش از شادی پر شد و با هیجان و علاقه‌ خاصی گفت:
- حمیدم، حمید الان بیست و سه سالشه و دختر کوچولوم هجده سالشه.
سفیر ذوق‌زده از این‌که توانسته بود آن چهره درهم و برهم را تبدیل به صورتی شکفته و خوشحال کند، ادامه صحبت را به دست گرفت:
- به نظرت وقتی دیدنت چی‌کار می‌کنن؟ اصلاً اونا هیچی، تو وقتی بچه‌هات رو دیدی می‌شناسیشون؟
غم به صورتش بازگشت، اخم‌ کرد و به دستان‌اش نگاه کرد.
- دلم می‌خواد من رو بشناسن. از من عکس دارن... .
سفیر هنگامی که دید دوباره آن مرد به حالت قبل‌اش بازگشته، تصمیم گرفت دیگر حرفی را پیش نکشد و منتظر شارژر موبایل باشد و کمی هم از اطلاعات ارسال شده بخواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
سیاه تمام تلاشش را کرده بود و اکنون کاملاً بر افکار توحید عیسایی مسلط بود. هنگامی که وارد ذهن‌اش شده بود، وقتی که دیده بود چه فکرهای منفی و بدی کرده است، ناراحت شد و به خشم آمد.
- آخه اینا چیه که تو داری بهشون فکر می‌کنی؟ یعنی چی که مردن؟ یه جور میگی انگار مرگ دست توئه! فوقش ننه بابات رفتن به رحمت خدا دیگه بقیه حتماً هستن.
و پس از چند دقیقه که ذهن‌اش هم‌چنان ناراحت و دیگر به چیز دیگری فکر می‌کرد، سیاه نفسی آسوده کشید و گفت:
- حالا این یکی خوبه؛ آره به نظرم از قبلیه بهتره. راستش رو بخوای من هم دوست دارم که بچه‌هات تو رو بشناسن؛ اما امیدوار نیستم، یه جور تغییر چهره دادی که حتی من هم شناساییت نکردم.
در این هنگام سفیر با تعجب در حال خواندن چیزی در کامپیوتر خود بود که خود و سرنوشتش نیز دهان‌شان از تعجب باز شده بود. سرنوشت سفیر، سیاه سرنوشت را نزد خود فرا خواند و درخواست کرد که زودتر برود. سیاه که از حیرت دو موجود، یعنی سفیر و سرنوشتش هم نگران بود، هم متحیر، فوری به نزد آنان رفت و نوشته روی صفحه را خواند.

«دنیای بیرون»
بخشی از شهر اردبیل، ویلکیج نام دارد که مرکز آن شهر آبی‌بیگلو است. مطمئناً این شهر تاریخچه بزرگ و عجیبی دارد که در آینده از آن خواهیم نوشت. بخش ویلکیج در چند کیلومتری شهرستان نمین و دو کیلومتری جنگلی بزرگ و زیبایی به نام (فندقلو) قرار دارد که در استان اردبیل و شاید دیگر استان‌های مجاور، مشهور باشد. این جنگل محل تفریح‌گاه و استراحت بیشتر عوام و خاص است.
فندقلو که ورودی‌اش را زمین‌های کشاورزیِ کشاورزان پر زحمت و تلاش پوشانده، به سه دسته تقسیم شده که هر کدام نشان‌دهنده محلی خاص از شهر آبی‌بیگلو است.
در اصل شهر آبی‌بیگلو نیز هم‌چون جنگل‌اش، با نام‌های مشترک تقسیم شده‌اند: اودولو، خان‌ناری، پِریم‌جوجه!
این سه بخش دارای سه دسته از مردم هستند با فرهنگ و عقاید متفاوت و حتی محیطی که نشان‌دهنده پیشرفت هر کدام از این سه بخش بود؛ در دوران قدیم بزرگان این شهر تصمیم گرفته بودند جنگل‌شان را هم به سه قسمت تقسیم کنند و نام محل‌شان را روی آن بگذارند.
در این جنگل که در کل فندقلو نام دارد، هر گونه آدمی پیدا می‌شود. پیر و جوان، شاد و غمگین، تنها و در جمع، دختر و پسر؛ حتی می‌شود گفت حیوانات وحشی و اهلی را نیز در خود جای داده که تنها بخشی از آن برای بشر قابل دید است. با این حال، با این همه توضیحاتی که تنها برای آشنایی شما با محیط داده‌ایم، قرار است تنها یک خانواده را مورد بحث و بررسی قرار دهیم که شاید در ادامه هم از آن‌ها نام برده باشیم. این خانواده پر جمیعت شامل همه نوع از نوع انسانیت بود. انواع و اقسام ویژگی‌ها و رفتار و ظاهر و... . در اصل این خانواده نیز هم‌چون جنگل و شهر آبی‌بیگلو، از چند خانواده کوچک‌تر ساخته شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
بزرگ خانواده و همچنین رهبر این گروه شلوغ و پر جمعیت، مردی است چهل و شش ساله، با موهایی تقریبا جو گندمی و صورتی بی‌ریش؛ اما سیبیلی پرپشت و تو چشم که هر که می‌خواست راجع به او با دیگری گفت‌وگو کند، برای نشانی دادن سیبیل سیاه او را یاد می‌کرد. این مرد بزرگ‌ترین پسر این خاندان بوده و به همین دلیل دارای شهرت و اعتباری بسیار است.
همان‌طور که روی روفرشی پهن شده بر روی زمین نشسته و چایی روی آتش دم‌ کرده خود را هورت ‌کنان می‌نوشد، به نوه‌های شلوغ و شیطان‌اش نگاه می‌کند و از ته دل لبخند می‌زند.
- امیرعلی موهای آبجیت رو نکش، چرا اذیت می‌کنی دخترم رو؟!
و استکان چایی‌اش را که یک نفس نوشیده بود، کنار خود می‌گذارد و به کمک دستان‌اش از زمین بلند می‌شود. سمت دو نفر از نوه‌هایش که در حال دعوا و شکایت بودند، می‌دود و آن‌ها را از هم جدا می‌کند و روی زمین چهارزانو می‌نشیند و هر کدام را روی زانوی دیگری می‌نشاند.
این نمایش کوچک بیننده‌هایی بسیار داشت که هر کدام با دیدن این صحنه ته‌دلشان غنج رفت. عروس خانواده که آن دو کودک از آن او بودند، با هیجان و خوشحال گفت:
- باباجون خیلی خوب با بچه‌ها خو می‌گیره‌ ها! امیرعلی و سحر که خیلی دوستش دارن.
عروس کوچک‌تر گفت:
- دنیا که عاشقشه، یه دقیقه میرم طبقه بالا تا بیام می‌بینم خونه رو داغون کردن.
تمام و کمال معلوم بود که این دو عروسِ باباجان‌شان با یکدیگر چشم و هم‌چشمی دارند؛ زیرا هیچ‌کدام از خاطره گویی کم‌نمی‌آوردند.
- حالا این رو نمی‌دونم، ولی بابا جون وقتی میاد خونه ما همیشه یه سری اسباب‌بازی میاره، یک بار عروسک برای سحر آورده بود، بعداً از اون توی بازار دیدم قیمتش رو پرسیدم مو به تنم سیخ شد. والله نمی‌دونم بابا جون با چه دلی نود هزار تومن داده برای یه عروسک.
و هم‌چنان عروس کوچک‌تر بی‌پروا جواب داد:
- والا نود تومن که چیزی نیست، دیروز رفته بودیم بازار، دنیا یه عروسکی می‌خواست اندازه کف دست. این‌قدر گریه کرد، بالأخره رفتیم قیمتش رو پرسیدیم، اصلاً وقتی قیمت رو گفت من و محمدعلی درجا برگشتیم پشت سرمون رو هم نگاه نکردیم.
- ما برای دنیا ... .
در این زمان جاری بزرگ‌تر از آن سو به جمع حاضر می‌رسد و می‌گوید:
- شاهرخ پاشو برو اون طرف بوته عموت رو ببین، اومدن ما رو دیدن زشته نریم یه حالی بپرسیم. اگه شد عیسی رو هم ببر.
در همان زمان حمید، پسر بیست و دو ساله و فرزند ارشدی که پدرش را در کودکی از دست داده بود و اصلاً هم او را به یاد نمی‌آورد، با هیجان و شادی سوالی را با فریاد پرسید:
- عمو سبحان اومده؟
و در همان حال شاهرخ از جمع بلند شد و همان‌طور که دنبال کفشش می‌گشت غر زد:
- سالی یکی دو بار میاد، اونم وقتی که داریم خوشی می‌کنیم. احساس می‌کنم خیلی خوشش میاد خوشی‌هامون رو زهرمار بکنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
اگر خواهر سبحان به دفاع برادرش قیام نکرده بود، در این‌که سبحان خانواده‌ای بدتر از دشمن دارد، شکی نبود.
- تو غلط می‌کنی راجع به بزرگ‌ترت این‌طور حرف می‌زنی. فکر نکن هیکلت از بابات گنده‌تره می‌تونی با هر کی هرطور می‌خوای حرف بزنی‌ ها! اگه جرأت داری برو جلو روی خودش بگو ببین چطور می‌زنتت. خان داداشم هر چقدر هم دهاتی باشه سواد داره قد دکترها.
شاهرخ که از خنده سرخ شده بود پاشنه کفشش را بالا کشید و همان‌طور که شلوارش را هم بالا می‌کشید، گفت:
- عمه قیافه‌ت کپ داداشته. گوگولیِ من، پاشو بریم ببینم تو جلو خان داداشت چه‌ها که نمی‌کنی!؟
عمه‌ی گوگولی‌اش برای خالی کردن حرص کفش ورزشی شوهرش را از زمین بر می‌دارد و هم‌چون یک دروازه‌بان حرفه‌ای آن را سوی برادرزاده شرور و شوخش پرت می‌کند.
به طور حتم حتی اگر بیرانوند هم در آن زمان در این مکان بود، از این پرتاب عمه تعریف و ستایش می‌کرد. با این حال او در این مکان نبود و تنها کسی که توانست او را تشویق کند همسرش بود؛ آن هم به دلیل این‌که کفش ورزشی به طور اشتباهی به پس کله برادر سیبیلوی همسرش خورده بود.
صدای قه‌قهه بلند جمع به جز همسر و خواهر فرد مجروح، بلند شد و تا می‌توانستند عقده چند سال نخندیدن را در این زمان ریشه‌کن کردند.
عمه که از این موقعیت شرمنده برادرجان‌اش شده بود با لحنی شرمنده و خندان گفت:
- وای داداش حیدر ببخشید، دست من نبود به خدا کفش خودش خورد بهت. همه‌ش تقصیر این انگلیه که به اجتماع تحویل دادی.
و رو به شاهرخ که صورتش به خاطر خنده زیاد کبود شده بود با حرص و خشم گفت:
- کره خر! پدرت رو در میارم. حالا وایستا ببین. من رو جلوی داداشم شرمنده کردی.
و رو به جمع به شوخی گفت:
- ببینم کسی می‌خنده میدم (داریوش) با اَرّه سرش رو ببره.
همسر عمه، (داریوش) نیز برای تکمیل تهدید همسرش (زهرا)، انگشتش را به معنای بریدن گردن برای عموم به نمایش گذاشت.
همسر حیدر که زنی بود با هیکلی تنومند، چاق و فرز با گام‌های بلند سوی شوی خود دوید و جان‌سوزانه گفت:
- این‌قدر بهشون هیچی نگفتی روت دست هم بلند می‌کنن، پس فردا خونه‌ت رو هم می‌گیرن آواره خیابون‌مون می‌کنن.
حیدر که هنوز لبخندش را از عمل خواهر عزیزش حفظ کرده بود، ناگهان با اخم سوی همسرش چرخید و آهسته طوری که کسی چیزی نشنود گفت:
- چی داری میگی زن؟ فردا پس فردا میگن زن حیدر داره بهش یاد میده که فلان کنه، فلان نکنه. تو هم وقت گیر آوردی؟ ببین می‌تونی خوشحالیم رو از دماغم بکشی بیرون؟ پاشو برو آش رو هم بزن جوش آورد نصفش ریخت بیرون.
زن از تحکم کلام همسرش حساب برد و با آخرین جمله نیز هم‌چون نور سمت قابلمه بزرگ روی آتش دوید و آن را سریع هم‌ زد. همسر شاهرخ که فکر کرد همه عمو اسحاق را فراموش کرده‌اند، با صدای بلند گفت:
- آقا خب زشته دیگه، من باهاشون سلام علیک کردم. گفتن شما کجا نشستین؟! منم گفتم الان بهشون میگم میان پیشتون با هم بیاین سر سفره نهار بخوریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین