- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
به نظر سیاه، وضعیت صاحبش در این جهان جدید بسیار وخیم میبود. گویی یاران کهف برای یک قرص نان طلای دو کیلویی را که در زمان خود میپرداخت را برای نانوای سیصد سال دیگر پرداخته و او نیز گمان کرده که ماکسیمیلیانوس بر سر گنج نشسته و او را به مأمور حکومت هدیه داده است.
با این حال وضعیت آنها صد برابر بهتر از این فلکزدهی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یک سالی که زندان را خانه خود میپنداشت، پنج سال از زندگی خود را از دست میداد؛ زیرا برایاش آنقدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل میزند و از آنجایی که سگجانتر از این حرفها است، بار دیگر برمیخیزد و زندگی جدید شروع میکند.
به طور حتم در آن پانزده سالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایهای که داشت ده هزار تومان بوده و از اینکه همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا ده هزار تومان در پانزده سال ارزشی چند برابر از اکنون میدهد و دو بسته پفک چیتوز موتوری دریافت میکردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی... .
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعیه برخواست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم.
و زمزمهوار گفت:
- دارن میان.
چند لحظهی بعد تازه معنی (دارن میان) را درک کردند. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و باتومی که مخصوص پلیسها بود را در دست گرفته بودند، با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کتهای بلند ضخیمشان را صاف کردند و همانطور که شالگردنهایشان را محکم میکردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه دهان باز کرد:
- اون کتِ خزدار و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی حق این بدبخت و همکاراشه که از شانس گندشون گیر افتادن تو این خراب شده!
همزمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بیادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیشتر بهت میاد، به تو چه آخه پیری!
سیاه دهاناش متحیر و تعجب باز ماند. تا به حال کسی به او، چنین بیاحترامی نکرده بود! حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسباندهاند؛ پس خشمگین دهان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای. اگه میخوای نسوزی برو گمشو بیرون خودم هوای صاحبت رو دارم.
با این حال وضعیت آنها صد برابر بهتر از این فلکزدهی دنیا ندیده بود! به گمان سرنوشت، صاحبش در هر یک سالی که زندان را خانه خود میپنداشت، پنج سال از زندگی خود را از دست میداد؛ زیرا برایاش آنقدر تغییر جهان غیرقابل هضم خواهد بود که چهار سکته کامل میزند و از آنجایی که سگجانتر از این حرفها است، بار دیگر برمیخیزد و زندگی جدید شروع میکند.
به طور حتم در آن پانزده سالی که مرد در زندان خوابیده بود، تنها سرمایهای که داشت ده هزار تومان بوده و از اینکه همان را داشته بسیار خوشنود بود؛ زیرا ده هزار تومان در پانزده سال ارزشی چند برابر از اکنون میدهد و دو بسته پفک چیتوز موتوری دریافت میکردی، بود.
سرنوشت رفت و موهای صاحبش را نواز کرد و از سر ترحم گفت:
- آخ که چقدر بدبختی! از هیچی شانس نیاوردی... .
اما ناگهان مقابل حرف خود به دفاعیه برخواست و فوراً در ادامه گفت:
- البته تنها چیز خوب و پرمنفعتی که داری منم.
و زمزمهوار گفت:
- دارن میان.
چند لحظهی بعد تازه معنی (دارن میان) را درک کردند. دو افسر که کلاهی روسی به سر داشتند و باتومی که مخصوص پلیسها بود را در دست گرفته بودند، با سروصدا در را باز کردند و وارد اتاق شدند. کتهای بلند ضخیمشان را صاف کردند و همانطور که شالگردنهایشان را محکم میکردند، استوار در دو سوی در سلول ایستادند و راه را برای کسی باز کردند.
سیاه دهان باز کرد:
- اون کتِ خزدار و شلوار دو سانت ضخامتی که شما پوشیدی حق این بدبخت و همکاراشه که از شانس گندشون گیر افتادن تو این خراب شده!
همزمان سرنوشت پرروی یکی از سربازان با لحنی بیادبانه و بد گفت:
- خفه شدن بیشتر بهت میاد، به تو چه آخه پیری!
سیاه دهاناش متحیر و تعجب باز ماند. تا به حال کسی به او، چنین بیاحترامی نکرده بود! حس کرد که هزاران فحش را به تن او چسباندهاند؛ پس خشمگین دهان باز کرد و آهسته با صدایی کنترل شده گفت:
- چیه؟ نیومده شاخ شدی داری قُپی سرنوشت خوب رو میای. اگه میخوای نسوزی برو گمشو بیرون خودم هوای صاحبت رو دارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: