جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,425 بازدید, 100 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حیدار
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
- اِ شما هم اون کار می‌کنین؟ والا دیگه، ما دودکش رو می‌ندازیم تو آب گاز تولید کنه... .
صدای سرزنشگری شنیدند:
- بالا رو نگاه کنین!
دوباره شروع شد:
- احساس گرخیدن* می‌کنم!
- بالای راست یا بالای چپ؟
- دیدین گفتم جنه؟ ما هم که ببوگلابی*م. الانا داره به ریش سپید آق ایسی می‌خنده.
- خودم ریش کیسی که به ریش سیبیل آق ایسی بخنده می‌کنم.
- داریم بادمجون واکس می‌زنیم*. وللش.
- (باباسی) لازم شدی؟ باید با لگد پیدات کنه؟
نعره‌ای که چندین اکتاو از صدای بلندگو بلندتر بود، طوری در مسجد پیچید که خادمین وارد مسجد شدند تا منبع صدا را بیابند.
- خفه شین!
تمامی ده نفر که آن‌جا بودند، طوری اخم در هم کشیدند که گویی به غرور و مردانگی‌شان برخورده بود. آقا اسی عصبی و با صدای بلند گفت:
- خیار شور! راه داره بیای یه خودی نشون بدی؟ تصویری باش، من گوش‌هام کره.
و در ادامه آهسته گفت:
- رونمایی می‌کنی یا نه؟!
پس از چند لحظه مردی را دیدند که دارد از در بزرگ، وارد می‌شود. کسی که آن‌ها را دست انداخته بود، مردی بود جوان و تقریباً سی ساله که دشمنی مخفی و دیرینه‌ای با آقا اسی و دوستان‌اش داشت. با این‌که قد زیاد بلندی نداشت و می‌توان مترش را به یک متر و هفتاد سانت تخمین زد، اما چهره‌ای داشت به جذابی همان بازیگر خوش‌چهره‌ای که مد نظرتان است. هم‌چنان که به موهای بلند تقلید از مُدش دست می‌کشید و نوازش می‌کرد، جلوی آقا اسی ایستاد و دستان‌اش را به پشت قلاب کرد.
آن مرد در کنار آقا اسی شباهتی بر چوب چوپانی داشت؛ قد کوتاه‌اش تا سی*ن*ه‌ی ستبر آقا اسی و هیکل‌اش چند برابر کمتر از هیکل تنومند آقا اسی بود. به طور کلی آقا اسی چه از نظر هیکل و چه از نظر قد، برتر و والاتر از دوستان و این مرد خوش چهره بود. البته چهره‌اش هم کم نظیر نداشت! پوستی برنزه و چشم و ابروی مشکی، موی کوتاه پرپشت خاکستری، اما صورتی بسیار حاصل‌خیز که کم مانده بود از داخل چشمش هم مو بروید. ریشی متوسط و سفید و پرپشت که تر و تمیز کرده بود تا هر که به او نگاهی می‌اندازد حال‌اش بر هم نخورد.
می‌گویند زینت مرد جنگی زخم است؛ آقا اسی با این‌که اهل جنگ و دعوا نبود، اما رد زخمی عمیق و برجسته را از کنار گوش تا روی گردن داشت که بر او ابهت خاصی می‌بخشید. می‌توان این را هم گفت که نصف احترامی که برای او گذاشته می‌شود به دلیل همان زخم وحشتناک بدریخت است که روی صورت مردانه‌اش به یادگار مانده بود.
***
گرخیدن: ترسیدن
ببو گلابی: هالو، کسی که زود فریب می‌خورد.
داریم بادمجون واکس می‌زنیم: کنایه از کار بیهوده کردن. مانند آب در هاون کوبیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
با این‌حال، همان‌طور که ابروهای پرپشت براقش را به اخم واداشته بود، دست به سی*ن*ه جلوی آن مرد ایستاد و گویی که یک برج، کنار خانه ویلایی ساخته شده باشد، از آن بالا به چشمان رنگی مرد که چند سانتی‌متر از او پایین‌تر قرار داشت، خیره شد.
- جونم آقا کیوان؟ حال و احوال؟! چشمم به جمال‌تون چراغ برق! ازین ورا؟
آن نه نفر که دل‌خوشی از آن مرد نداشتند دم گوش هم زمزمه کردند:
- باز این فکسنی* اومد. آویزونه دیگه، هرگوری بریم ایشون رفته اون‌جا، دخیل حضرت عباسم بسته، نشسته.
- به انگل که نمیشه گفت انگلی نکن! ایشون خیلی شاخ ترشیف دارن نمیشه دودره‌دوره*‌اش کرد.
- ای‌کاش آق ایسی راه نده بهش، ردش کنه بره گم‌گور بشه. آدم این‌قدره زاقارت* آخه؟
- اون روز یادتون شصت‌تیر* خودش و رسوند به مسجد ضدحال‌ زد؟ آق ایسی خندید هیچی بارش نکرد. خدا شاهده مفت بگه میرم می‌شورمش.
کیوان از شنیدن حرف‌های ضایع و ترسناک نوچه‌های آقا اسی، از ترس کف کرد؛ اما در ظاهر لبخندی یک‌وری تحویل‌شان داد و بدون پاسخ دادن به هیچ سوال آقا اسی، با انگشت به لوستر افراشته زیر گنبد اشاره کرد که همچون ماه برق میزد و روشنایی می‌بخشید.
- لوستر رو تمیز نکردین که آقا اسی! از شما دیگه بعیده! اصل کاری همین لوستر پر عظمته که به مسجد جلال بخشیده؛ اصلا برای من خوشایند نیست که تمیزکاریتون رو با دستمال کشیدن لوستر شروع نکردین!
آقا اسی متعجب ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- این کار چه مماسی* به ما داره؟ چرا افکار شوما عین‌هو مال دوران گروه‌بان یکه هیتلر*ه مادر مرده‌ست؟ مگ عیبه الان تیرتیمیزش بِکُنیم؟!
کیوان چند لحظه‌ای بابت لحن آقا اسی که هنوز برایش عادی نشده بود، ابرو درهم کشید، اما بعد فوری صورتش باز شد و گفت:
- چطور نمی‌دونین؟ این یک نوع توهین به اهل دینه که از روشنی‌دهنده مسجد به این بزرگی شروع به پاکیزه کردن، نکردن.
آقا اسی این حرف‌ها توی کتش نمی‌رفت:
- یعنی چی که این چرت و پرتا؟! این یکی و دیگه از کجاتون در آوردین؟! حتما پس فردام میاین می‌گین اگه مهرها رو روی اجاق نذاریم و تازش نکنیم نذریمون نمی‌گیره! جم کن بابا حال داری.
و عقب گرد کرد و دوستانش را با اشاره دست به جهاتی که می‌گفت پراکنده کرد.
- آقا اسی... راستی، من اسم کامل شما رو نمی‌دونم!
- اِ! ناخوش احوال شدم که نمی‌دونین؛ اگه سخن اضافه‌ای داری گلچین بِکُن بگو می‌شنفم. کلی کار ریخته رو سرم.
کیوان نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- از چی می‌ترسی آقا اسی؟! شما تنها آدم شری هستی که من تو مسجد دیدم. هر کی میاد مسجد باید با هم‌نوع خودش رفتار برابری داشته باشه.
آقا اسی چشمانش را لوچ کرد و با ابروهای بالارفته به تمسخر گفت:
- اگه با تو مثل بقیه رفتار می‌کردم که الان قدت تا زیر زانوم بود.
***
فکسنی: از واژه روسی گرفته شده و به معنای بیخود و مزخرف به کار برده می‌شود.
دودره‌دودره: دک کردن
زاقارت: ضایع، سه
شصت‌تیر: با سرعت
مماس: ربط
دوران گروهبان یکه هیتلر: قدیمی، افکار کهنه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
کیوان چشمانش را بست و نفسی عمیق و پر حرص کشید. کمی جلوتر رفت و سی*ن*ه به سی*ن*ه آقا اسی ایستاد و چشمانش را باز کرد و دوباره با آرامش گفت:
- لوستر رو هم تمیز کنین.
آقا اسی آرام گفت:
- تیمیزش بِکُنیم ولمون می‌کنی؟
کیوان لبخندی زد و چشمان درشت‌اش کشیده شد.
- البته! من هم دوست ندارم با شما همکلام بشم.
- هر چی که با هر کی همکلام نمیشه، پسرم.
و رو به دوستانش که در یک جا جمع شده و حرف می‌زدند داد زد:
- اسمایل! برو از پشت مسجد اون نردبون بزرگه دو سویه رو بیار.
- رفتم.
و همچون جت از مسجد خارج شد و رفت که نردبان را بیاورد. دلیل این‌که همیشه اسماعیل را برای کاری می‌فرستادند، زرنگی و چابکی و صد البته سریع بودنش بود که بدون معطلی همه کار را صحیح انجام می‌داد. برای مثال همین لحظه را می‌گوییم که نرفته، با آن نردبان بزرگ چوبی آمد. آن‌قدر سریع آمد که خود آقا اسی هم چند لحظه‌ای متعجب به او خیره شد و پس از آن با خوشحالی به سویش رفت و گردنش را داخل حلقه دستش انداخت و موهای بلندش را پریشان کرد.
اسماعیل همیشه از این کار خوشش می‌آمد، اما بروز نمی‌داد که دوستان بی‌جنبه‌اش در انجام آن افراط نکنند.
- بفرما آقا اسی، فقط زودتر بگیر که شیش-پنج تا از دیسکام ترکید.
آقا اسی لبخندی زد و فوری نردبان را همچون پر مرغ برداشت و همان‌طور که دست آزادش در حال بیرون آوردن گوشی از جیبش بود، زیر لوستر رفت.
- تو اسمایل، جفر تو هم. بپرین بالا تمیزش کنین تا من یه زنگی بزنم به (باباسی).
کیوان که با خوشنودی درحال دیدن این منظره خوب بود، ناگهان از این‌که نقشه‌ای به ترتیب انجام نشود، ناخشنود شد و اخم کرد و با صدای بلند به آقا اسی که سرش در گوشی نوکیا ساده‌اش بود و به طرف در می‌رفت، گفت:
- آقا اسی! گفته شده که فقط صاحب مجلس لوستر رو پاک بکنه.
اسی بیخیال شانه بالا انداخت و از مسجد خارج شد. همان‌طور که صدای بلندش در راه‌رو منعکس می‌شد، گفت:
- همه بچیا صاحاب مجلسن.
- فقط صاحب اصلی.
- تو نمی‌خوای ول بکنی؟
- تا وقتی که به نحو احسنت انجام نشه؛ نه!
آقا اسی بیخیال زنگ زدن شد و با اخم و حرص دوباره به مسجد وارد شد.
کیوان چرخیده بود و با لبخند مسخره‌اش او را نگاه می‌کرد. آقا اسی وقتی از کنار او می‌گذشت، به او تنه‌ای زد و زمزمه کرد:
- بکش کنار پشه.
شاید به کیوان برخورده باشد، اما زیاد مهم نبود. پس همچنان لبخند زنان به رفتن آقا اسی سمت نردبان زیر لوستر نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
آقا اسی یک به یک نرده‌ها را بالا رفت و روی آخرین پله نردبان ایستاد. را که اسماعیل به او داده بود و او داخل جیب پشتی‌اش گذاشته بود را درآورد و شروع کرد به دستمال کشیدن آویزهای شیشه‌ای لوستر.
آقا اسی با حرص شیشه‌ها را تمیز می‌کرد و به همین دلیل هر بار که به سراغ شیشه‌ی دیگری می‌رفت، طوری آن را پرت کرده و دیگری را به سوی خود می‌کشید که صدای جیرجیر آهن زنگ‌زده‌ای که واصل لوستر با گنبد بود، در می‌آمد.
آقا اسی بیخیال و همچنان کارش را انجام می‌داد و حتی جیرجیر لوستر را به کتفش هم حساب نمی‌‌کرد، خب به او چه که آهن واصل لوستر زنگ زده و صدای جیرجیر می‌دهد؟ می‌خواستند کمی روغن بزنند تا صدایی ندهد و شانه‌ای بالا می‌اندازد.
همان موقع صدای (شق) چیزی در فضای مسجد اِکو می‌شود. اسی دست از کار می‌کشد و متعجب به میله آهنی نگاه می‌کند.
لوستر آهسته به این سو وآن سو تکانی می‌خورد و با صدای (شق) دیگری از گنبد کنده می‌شود.
اسی فوری به خود می‌آید و می‌خواهد از نردبان پایین بیاید. هنوز چند پله‌ای پایین نرفته بود که زنجیرهای اشرافته لوستر که بخش اصلی را با خود حمل می‌کردند، نتوانستند نگهش دارند و آن جلال و زیبایی، یکباره و ناگهانی همچون نور پایین ریخت و... شکست!
***
- به روح بابای روح‌الدین قسم من حواسم نبود. اصلاً هیچکدوممون تو باغش نبودیم! اون پسره خر، همون کیوان گور به گوری رو میگم. از شما عذرخواهی می‌کنم حاج علی! اما چیزی که شما پرورش دادی عین‌هو شیطان. بچه‌ها هم شاهدن، اومد گفت اگه لوستر و تمیز نکنین به ما فوش دادین و فلان و بهمان. اولش باورم نشد ولی وقتی سریش شد گفتم حتماً همچین چیزایی هستش دیگه. بعدم که... لامصب یهو افتاد زمین و... منم یه جوری کوفید زمین که مهره‌های کمرم از ترس رفتن تو رودم. خدا شاهده اگه حالیم بود اون اتفاق میفته اصلاً سمتش نمی‌رفتم. زر کیوان چند کیلو بود که خودم و به خاطرش پیش شما شرمنده کنم؟!
به گمانم نقشه کیوان کاملاً گرفته بود. او خبر داشت که لوستر به تعمیر اساسی نیاز دارد و حتی نباید یک لحظه لمس‌اش هم کرد. خادم مسجد گفته بود که زیر آن لوستر ننشینند که خدای نکرده روی سرشان خراب نشود و کشته تحویل جماعت ندهد.
این‌ها را اگر اسی و دوستانش می‌دانستند حتی نگاهش هم نمی‌کردند که نکند به او صدمه‌ای برسد.
با این حال هیچکدام خبر نداشتند و نتیجه این شد که اسی، شرمنده و سر به زیر، عصبانی از دست کیوان و حرصی از سادگی خود، و صدمه‌ای بزرگ که به دستانش و زخمی که بر روی گونه‌اش وارد شده بود، جلوی چهار تن از مردان ریش سپید مسجد بایستد و جواب پس بدهد.
زمزمه کرد:
- بر امواتت کیوان، این بود رسم مردونگی؟! هی من میگم دمش رو ببین اسی، دمش رو ببین*. نشد، اومد زارت غمسون*مون کرد رفد.
و مظلوم، همچون بچه‌های خطاکاری که گند کارشان در آمده بود، متاسف به چشمان شیطنت‌بار (باباسی) دوخت.
***
دمش رو ببین: باهاش راه بیا
زارت غمسون: از بین رفتن، حالگیری
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
باباسی لبخندی دندان‌نما روانه‌ی پسر بزرگش می‌کند و با لحنی که شیطنت و شوخ‌طبعی از آن مثل آبشار چکه می‌کرد، رو به حاج علی و حاج آقا عاملی و مشهدی، محمدعلی کرد و گفت:
- پسرم فقط هیکل و ریختش بهم رفته، عقل و هوشش بیشتر از من کار می‌کنه. نمیگم تقصیر کسیه، اما پسر من اون‌قدر مرد و عاقل هست که وقتی یه کاری و بگن که نباید انجام بشه، انجام بده. مهم اینه هیکل خوش ریختش شیش سانتی نشد! والله اگه من جاش بودم و لوستر به اون سنگینی و بزرگی روم میفتاد الان کفنم کرده بودن گذاشته بودن تو گور.
و لحنش را به غم‌زدگی تغییر داد که پسرش مصنوعی بودن آن را فوری دریافت:
- به خدا اگه پسرم خراش از این بزرگ‌تر برمی‌داشت، می‌رفتم پسرتون رو به چند قسمت غیر مساوی تیکه‌اش می‌کردم.
حاج علی عصبی دستش را تکان می‌دهد و تهدیدانه می‌گوید:
- آقا سبحان دیگه داری توهین می‌کنی ها! معلومه که جون پسرت برام مهمه؛ حرف من الان اینه که چرا وقتی کیوان بهش گفته اون به تعمیر نیاز داره و نباید باهاش کاری داشته باشه، گیر داده بوده که باید این لوسترم تمیز کنم؟!
چشمان اسی از حدقه در آمد:
- خدا لعنت کنه من رو، اگه که کیوان شوما گفته باشه و من گوش نکرده باشم. اوشو... .
- پسرم!
اسی چشمان به آتش پیوند خورده‌اش را خیره چشمان سیاه پر آرامش پدرش کرد. باباسی سرش را برای این‌که به او بفهماند همه چیز درست می‌شود، آهسته تکان داد و سپس رو به آقایان کرده و گفت:
- چه پسر من شکسته باشه چه پسر شما، بایستی یه فکری برای این وضعیت بی‌لوستر مسجد بکنیم. از اون‌جایی که لوستر خرد و خاکشیر شده و همچنین از اون‌جایی که قراره چهار روز دیگه مجلس ما برگذار بشه...
و رو به پسرش کرد و ادامه داد:
- پیدا کردن یه لوستر دیگه به عهده پسرمه.
و فوری پس از مکث چند لحظه‌ای گفت:
- البته بایستی هممون پول رو هم بذاریم که بتونیم بخریم. قرار نیست کیسه خالی خلیفه‌مون رو که تُهی بذاریم جلو روی فروشنده!
باباسی مردی بود که هر مشکل کوچک یا بزرگی را با راه‌حلی آسان حل می‌کرد. طوری راه حل مشکلات را آسان می‌گفت که آدم فکر می‌کرد آن کار خیلی راحت انجام می‌شود، حتی آن را به زمان دیگر موکول می‌کند که چون این کار آسان پیش خواهد رفت، زیاد دست و بالش را نگیرد؛ اما وقتی که قرار است آن، به قول معروف (راه حل) انجام شود، آدم حاضر می‌شود خود را به آتش جهنم بسپارد، اما آن کار را انجام ندهد.
به هر حال اسی کاملاً از خصوصیات پدرش مطلع بود و وقتی این حرف را شنید، طوری درهم رفت که چشم و چالش را به زور می‌توان تشخیص داد.
سر به زیر افکنده بود و قرار مدارهای پدرش با سه مرد دیگر را می‌شنید، اما بی‌توجه بود. مهم این بود که قرار است لوستر به آن بزرگی را از کجا پیدا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
قرار بر این شد که حاج آقا عاملی که تا به کنون ساکت بود، برود و به چند مسجد که دوستانش در آن سرپرست بودند، سر بزند و اگر لوسترشان را قرض می‌دهند یا از جای یک لوستر تشبیه به لوستر مسجد خود، نشانی دارند بدهند تا ایشان بروند و تهیه کنند.
حاج علی نیز بعد از گفتن این‌که (من هم چند جایی رو می‌گردم) جمع را ترک گفت و سوی پسرش که در حال خواندن نماز بود، رفت.
و اکنون، اسی مقابل دو مرد قرار گرفته بود که دوستان صمیمی همدیگر بودند. مشهدی محمدعلی و باباسی آن‌قدر با یکدیگر صمیمی و دوست بودند که حتی ناموس همدیگر را به یک می‌دیدند و رویشان تعصب و غیرت زیادی داشتند. در مشکلات باباسی، مشهدی راه‌حل می‌داد و در سختی‌های مشهدی، بلعکس.
با این حال او نیز همچون باباسی سخت شوخ طبع و خوش صحبت بود. البته قبل از این‌که مشهدی با باباسی آشنا شود، می‌گفتند که آن‌قدر عبوس و بدخلق بود که همه از او دوری می‌کردند؛ اما گویی پس از آشنایی، چنان تغییر و تحول یافته بود که انگار او همانی نیست که قبلاً بود. به هر حال این باباسی است که روی او تأثیر گذاشته و همچون خودش شادابش کرده.
جدا از این جزئیات، بهتر است کمی برویم و حال اسی را درک کنیم تا بعداً گلایه نکند.
«آه که چقدر بدبختی»
به نظرتان اگر بستش است، به سراغ داستان برویم؟!
باباسی با نیش باز جلو رفت و دست بزرگ و پینه بسته‌اش را محکم، دو بار روی شانه پسر بزرگش کوبید و گفت:
- سرت و بگیر بالا، بابا. من خوش ندارم پسر بزرگم جلو کسی شرمنده بشه. چه حق با تو باشه چه نه، این‌قدر باید روی ایستادگی داشته باشی که پشت سرت بگن اون یه آدم پررو از خود راضیه. مطمئن باش وقتی این حرف رو شنیدی، به درجه‌ای از خودشناسی رسیدی که می‌تونی باباسی رو کفن کنی و خودت زندگیت رو سر و سامون بدی.
اسی نیشش را باز می‌کند و یک ابرویش را بالا می‌اندازد و همچنان سرش را بلند می‌کند و می‌گوید:
- یعنی الان می‌تونم کفنت کنم؟!
باباسی شانه‌ی پهن و چهارشانه‌ی پسرش محکم فشار می‌دهد و می‌گوید:
- یه تعارفی هم نکنیا! می‌خوای خودم زحمتت و کم کنم برم بشینم تو قبرم؟ پدر سوخته چه دندونایی‌ام داره! پسر تو دیگه سی و چند سالته، از ریش سفیدت خجالت بکش؛ چیه مثل بچه‌ها نیشت بازه؟!
اسی به چهره پدرش که گویی با یکدیگر دوقلو باشند نگاه می‌کند و همچنان که چشمانش را ریز کرده، توبیخانه می‌گوید:
- شما که پنجاه و فلان سالته، چرا مثل بچه پنج ساله دندونات و گذاشتی پشت ویترین؟
باباسی نیشش به وسعت لوستر شکسته، باز می‌شود و فشار دستش را زیاد می‌کند:
- می‌خوای بهت بگم بی‌شعور؟!
اسی خم شده بود و از فشار درد شانه‌اش چشمانش پرپر میزد، اما همچنان که لبخند میزد. گفت:
- باباسی تازگیا داری مثل دخترا سخن میگی‌ ها! خودت و جم و جور کن.
باباسی با حرص مشتی به پهلوی پسرش می‌زند و شانه‌اش را ول می‌کند. با این حال می‌گوید:
- چقدرم که داری مراعات می‌کنی! من همین لحظه رو نگفتم که زبونت و واسم ده متر پهن کردی، رو فرشی.
اسی: به این میگن ایستادگی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
اسی و مشهدی و باباسی آن‌قدر بلند و نعره مانند می‌خندند که حاج علی و پسرش که در حال بگو مگو بودند، با تعجب به آن‌ها نگاه می‌کنند.
تو گویی حاج علی انتظار این را از باباسی داشت که طوری پسر بزرگش را پهن زمین کند که دیگر نشود حتی با کادر جعمش کرد، اما باباسی هرگز روی فرزندانش دست بلند نکرده بود. یک نگاه سرزنش‌گرانه کافی بود تا آن‌ها ادب شوند.
باباسی آهسته، بعد از این‌که خندیدن‌ها تمام شد گفت:
- می‌خواستم راجب به یه چیز دیگه هم باهات حرف بزنم.
همان موقع پسر بچه‌ای آمد و گفت که خانمی با مشهدی کار دارد و هر چه زودتر باید برود. مشهدی معذرتی می‌خواهد و فوری از مسجد خارج می‌شود.
بعد از رفتن مشهدی، باباسی، اسی را سویی می‌کشد و همچنان که مسجد را با پیاده‌رو اشتباه گرفته باشند شروع به قدم زدن می‌کنند.
- جانم باباسی، کاری شده؟! مشکلی هست؟
چهره باباسی درهم می‌شود و بی‌میل می‌گوید:
- مشکلی که نه. نمیشه بهش گفت مشکل. بابا... تو پسر بزرگ منی، خاطرت از خودمم برام عزیزه. این و به عنوان نصیحت تو گوشت فرو نکن، دارم رک و پوست‌کنده حرفی و می‌زنم که بالاخره باید یکی بهت میزد تا به خودت بیای... حافظ و صاحب بزرگ شدن. حافظ دیگه پنج سالشه، من ناخوش میشم وقتی می‌بینم عین‌هو بی‌پدر و مادرا نشستن کنج خونه. ننه‌تون که حوصله تربیت کردن بچه‌ی دیگه رو نداره، اما هردوتامون حتی داداشات و آبجیتم زورمون و می‌زنیم که بتونن بد و بدتر و از هم تشخیص بدن.
- خب؟!
- خب و زهرمار. الان دیگه سه ساله از مردن بهار می‌گذره. به فکر خودت نیستی حداقل به فکر بچه‌هات باش. داداشت سلیمان زیاد با بچه‌ها جور نیست، باهاشون بدرفتاری می‌کنه. تو اون خونه فقط من و آصلان و ریحانه‌ایم که داریم بزرگشون می‌کنیم. بچه به بابا و ننه نیاز داره. عمو و عمه که نمیشه گفت ننه باباشون بشه. من و ننتم دیگه سنی ازمون گذشته. خوش ندارم نوه‌هام فکر کنن من باباشونم.
اسی آن‌قدر غمگین شد که نتوانست آن را از پدرش پنهان کند.
- خوش داری صددرصدی مطمئن بشن که همه باباها پیرن؟ این ریش و موی سفید من رو نمی‌بینی؟ نمی‌ترسی که وقتی من رو دیدن با بابابزرگشون اشتب بگیرنم؟ آقا سبحان من دیگه از کت و کول افتادم. رو سرم منت بذار، همون‌طور که گفتی رک و پوست‌کنده... واقعا رک و پوست‌کنده بگو که دیگه حوصله‌ش نی ت*و*ل*ه‌هات و نگه‌ دارم. بیا بردار ببرشون مثل خودت بدبخت‌شون کن.
باباسی از راه رفتن می‌ایستد و شانه‌های پسرش را که خم شده بود، راست می‌کند و محکم می‌گوید:
- من اون دوتا ت*و*ل*ه رو که میگی، حتی از خودم و بچه‌هام هم بیشتر دوست دارم. اسی... می‌بینم که داری سفید میشی. موهات دارن هم رنگ دندونات میشن. انگار که داداش کوچیک منی، این اصلا من و خوشحال نمی‌کنه که هیچکی نتونه تشخیص بده من و تو پدر و پسریم، نه برادر. چرا باید پسر جوونم این‌قدر فشار بکشه؟ اسی... خودت رو جمع و جور کن. این رسم آدم بودن نیست. داری خودت و بچه‌های بی‌خبر از عالمت رو بیچاره می‌کنی. دو ماه پیش بهشون سر زدی. نمی‌ترسی از وقتی که دیگه یادشون نیاد تو کی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
اسی بیشتر سرش پایین افتاد. گویی سست شده باشد، پاهایش نیز خم شدند. رنگ نگاه باباسی نیز غمگین شد. زمزمه کرد:
- داری با خودت چیکار می‌کنی؟! این‌همه زور زدی که دیگه بهش فکر نکنی، این‌قدر همه چی رو به خودت بار کردی که کم‌کم داری دو نیم میشی. نم‌نم خونه‌نشین میشی، آخرشم زودتر از من می‌میری.
اسی آهسته‌تر از زمزه پدرش گفت:
- تو اوج جوونی یه پیرپاتالی شدم عین‌هو تو.
و سرش را بلند می‌کند و ادامه می‌دهد:
- فقط یه بار بپرس که تو چرا این‌قده میخ شدی رو پیری. منم جوابت میدم که نافرم شکستم... .
باباسی یک‌باره نیشش را باز می‌کند و می‌گوید:
- خداوکالتی زدی رو دست هر چی فیلم ماه رمضونیه. پسر این دیگه چه جورشه؟! من از ترس تو با ننت دل قلوه داد، ستد نمی‌کنم که چی؟! یهو اسی نیاد بگه جم کنین این کلیشه‌ها رو. یه چیزی بگو بشه حضمش کرد لامصحب.
اسی تبسمی کرد، به تلخی همان شکلات نود درصدی که در پایان مزه‌ی شیرین می‌دهد. سپس می‌گوید:
- پس بگو... دردت اینه که چون تو با ننم لاو نمی‌ترکونی منم با خودم لاو نترکونم؟! دلنوشته تافیلت نمیدم که باباسی... این جمله من و بایستی با آب طلا نوشت.
باباسی قهقهه‌ای سر داد و متفکر گفت:
- ببین! هندونه الکی نمی‌ذارم زیر بغلت... هالو نباش، یه کاری کن هممون کف کنیم.
همین جمله محبت‌آمیز کافی بود که اسی گل از گلش بشکفد و موی سپید کوتاه پرپشت پدرش را نوازش کند.
- ببینم باباسی! قمه و تبرت کو؟ ریش به این طویلی رو با چی شونه می‌کنی پس؟
باباسی چشمکی می‌زند و دستی به ریش تا روی سی*ن*ه افتاده سفیدش می‌کشد و می‌گوید:
- به قول خودتون کاکتوس*ای نامرد تو راه اومدنی گرفتنم بردنم بازداشتگاه. بعد یه عمر تحقیق تازه آندرستن* کردن که تبر شونه منه و غمه غصای من.
***
دو روز است که دربه‌در، آن نه نفر، هستند دنبال نفر؛ که بفروشد لوستری بی‌خط و خطر، تا چشم کیوان بی‌پدر در بیاید و بمیرد.
متأسفم که آخر شعر قافیه نداشت، حرص جلوی چشم هر کسی را می‌گیرد.
اسی و دوستانش به هر کجا که بگویید سر زدند. به شهرهای مجاور استان اردبیل رفتند و باز هم لوستر اضافی نیافتند که آن را بخرند.
آگهی با عنوان (خرید لوستر برای مسجد) در شیپور و دیوار و دیگر برنامه‌های خرید و فروشی گذاشته بودند و حداقل سی نفر به آن‌ها زنگ زده بود.
ده نفر برای سرکار گذاشتن‌شان که با هر ده نفرشان هم رفیق شدند. پانزده نفر برای آدرس گرفتن چگونگی لوستر و پنج نفر برای فروش لوستر.
اسی، گوشی هوشمند اسمایل را به دست گرفته بود و همچنان در اینترنت و شبکه‌ها سرک می‌کشید و هر از گاهی از سر کسالت پوفی می‌کرد.
***
کاکتوس: ریا نشه... مامور نیروی انتظامی :/
آندرستن: فهمیدن
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
ناگهان اعلانیه‌ای برای او آمد.
- سلام.
اسی متعجب این سو، آن سوی خود را نگاه کرد و وقتی دید هیچ کسی نیست تا از او بپرسد این کیست، خودش پاسخش را داد.
- علیک سلام، بفرمایید؟!
- برای آگهی خرید لوستر برای مسجد مزاحم شدم.
اسی خوشحال سرش را روی گوشی خم کرد و تند نوشت:
- بله بفرمایید، از سر و روی شما مراحمت می‌باره، این چه حرفیه. راستی چرا تو چت برنامه پیام ندادین؟
- خیلی ممنون شرمنده‌مون نکنین. این شماره روی یکی از دوستانم بهم دادن. من قصد فروش لوستر داشتم. به نظرم همون چیزی هست که شما می‌خواین.
- عه چقدر خوب که قصد فروشش دارین. چون این لوستر و فوری نیازمندیم؛ اگر زحمتی نیست آدرس رو لطف کنین بیایم ببینیم از اون لوستراست یا نه.
- بله بله الان آدرس رو براتون می‌فرستم. فقط چون لوستر بزرگه کسی نتونست بیاد از سقف بازش کنه. خجالتاً ابزاری هم با خودتون بیارین که خودتون بازش کنین.
- چشم، چشم حتماً! قراره با کی داد، ستد کنیم؟
- نوردرخشان هستم.
و چند دقیقه بعد آدرس خانه فروشنده از طرف همان شماره فرستاده شد.
این نکته را پی نوشت می‌کنم که پیام‌های ارسالی و دریافتی، ملاحظه علائم نگارشی را نمی‌کردند و این من بودم که ویراستاری‌شان را بر عهده گرفتم. اعتراف می‌کنم که عملی بود بسیار دشوار.
اسی فوراً از جایش بلند شد و با دو از مسجد بیرون رفت. حیاط را با دقت نگاه کرد و وقتی دید هیچ یک از دوستانش نیست، به یکی از آنان زنگ زد.
- الو، جفر. جفر کجایین شما؟
جعفر: سلامبولیک* آق اسی. خودت گفتی بریم سر موقع اون لوستری که براش زنگ زده بودن.
اسی: اِ یادم رفته بود. با کی رفتی؟! همتون باهم رفتین؟
جعفر: نه آق اسی. من با داداشم سفر و شهروز اومدم. نورالدین و روح‌الدین دوتایی رفتن برا اون یکی لوستر، فردین و اسمایل هم رفتن برا اون یکی. دوتای دیگم از اون پنج تا مونده که الان من دارم میرم سر دومی. اونی که الان رفتیم دیدیم، یه لوستر کوچیک جوجو بود که به ریخت مسجد ما نمی‌خورد.
اسی: پس منم با گوسفند و شهریار و علائدین میرم سر یه لوستر دیگه. الان یکی پیام داد گفت وسایلتونم بردارین بیارین از سقف بازش کنین، چون بزرگه کسی حاضر نشده بهش دست بزنه. جفر دعا کن این اونی باشه که باید باشه.
جعفر: مطمئن باش همونه داش اسی.
اسی: قربونت داداش، کاری نداری؟
جعفر: نه داداش.
اسی: پس وقتت شد به فردین زنگ بزن بگو اون پنجمیم اونا برن.
جعفر: باشه داداش، امر دیگه؟
اسی: نه دیگه زیاد زحمت نمیدم. در امان خدا.
جعفر: بای، بای اسی.
و قطع می‌کنند. اسی آن‌قدر خوشحال بود که ریه‌اش دوباره خس‌خس می‌کرد. با همان دهان خشک به علائدین زنگ زد و آدرسی داد و گفت لوازمی را سوار وانت کنند و بیاورند و همچنین گوسفند و شهریار را هم همراه خود بیاورد. علائدین فوری اطاعت کرد و چند دقیقه‌ی دیگر مقابل در حیاط مسجد ایستاد. اسی نیز سوار وانت شد و پی آدرسی رفتند که اسی با موبایل اسمایل به علائیدن فرستاده و اکنون آن گوشی در شارژ بود.
***
سلامبولیک: سلام علیکم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
حدود ساعت شش بعدازظهر بود که مقابل یک خانه‌ی سلطنتی ایستادند. فکر گوسفند از این همه ابهت خانه به کف آسفالت چسبیده بود و حتی نای نداشت پاهایش را تکان دهد.
- کف نکن گوسفند. الان می‌بینن میگن خونه ندیده‌ایم.
گوسفند با تشر اسی به خود آمد، ولی همچنان فکر خود را روی زمین می‌کشید.
این خانه حیاطی کوچک داشت که عاری از هرگونه گل و گیاه و یا حتی درختی بود. روی زمین سنگ فرش شده بود و چهار ماشین مدل بالا روی آن و در قسمتی از حیاط، مرتب پارک شده بودند.
اسی به ظاهر خونسرد بود، اما در درون به طوری ل**ب و لوچه‌اش آویزان شده و فکش و دماغش به زمین چسبیده بودند که ناگه فکر کردم دیوی در درون اسی است. شهریار که با آن بالا بالاها بیشتر در ارتباط بود، حس برتری به سه دوست خود نشان می‌داد و جوری بیخیال آن خانه را نگاه می‌کرد که هر فردی احساس می‌کرد که می‌‌گوید (من از این بهتراشم دیدم باو ).
علائدین بیشتر سرش سرگرم گوشی بود و برایش فرق نمی‌کرد که مقابل خانه‌ای مجلل و باشکوه ایستاده، یا خانه‌ی طویله مانندی که درش هم از لولا در آمده باشد.
اسی که دید هوا دارد تاریک‌تر می‌شود، حواس خود را بیشتر جمع کرد و با گفتن:
- بریم دیگه، دیر شد!
حواس دیگران را نیز جمع کرد.
گوسفند زمزمه کرد:
- نه به اون خونه یه قرونی که ما داریم، نه به این خونه میلیونی که اینا دارن. خدایا تبعیضت و شکر.
اسی خنده‌ای می‌کند و از پشت هولش می‌دهد تا تندتر حرکت کند.
ناگهان یادش می‌افتد که دارند دست خالی می‌روند و باید نردبان و ابزار را نیز با خود ببرند. فوری آن چند قدم راه را بر می‌گردند و وسائل را برمی‌دارند. خانه حیاط داشت، اما حیاطش دیوار نداشت. به همین دلیل بدون زنگ و در کوبیدنی وارد حیاط شدند. چند قدمی را پیمودند و به پله‌های سفید نرده‌دار خانه رسیدند. یکی‌یکی از یک سوی پله‌ی دو سویه بالا رفتند و جلوی در زیبای سفید و براق خوش نقش خانه ویلایی ایستادند.
اسی سرفه‌ای کرد و چند تقه زد.
جوابی را نشنید. این بار در را محکم کوبید که یک‌باره در با شدت ضربه اسی باز شد و راه را برای ورود دوستان باز کرد.
اسی شانه بالا انداخت و گفت:
- حتماً وقتی بهش گفتم همین الان دارم میام در و برامون وا گذاشته. دستش درست دیگه، زحمت اضاف ایستادن و به ما نداد.
و با یک یالله وارد شدند.
اسی این بار تعجب خود را پنهان نکرد. همان که وارد شد و تالار بزرگ و سفید رنگ دوبلکس را دید، فکش در دستگیره در گیر کرد و آن را ج*ر داد.
- باورم نمیشه! فکر می‌کردم این‌جور خونه‌ها فقط تو فیلمان.
همان موقع شهریار گفت:
- حالا کجاش و دیدی آق ایسی!؟ این فقط خونه ویلایی اندازه نخودشونه.
- ینی نخود اونا اندازه شیش برابر خونه ماست؟
- آره دیگه گوسفند، ازین خونه کوچولوها برای تفریح استفاده می‌کنن. بزرگشون و ببینی که باید چالت کنیم.
چند قدمی را جلوتر رفتند تا بتوانند تالار را کامل ببینند. در آن بالا، در مرکز تالار، چلچراغ بزرگ و زیبایی دلبری می‌کرد. آن‌قدر اشرافته و بزرگ بود که قلب چهار مرد ایستاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین