جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,387 بازدید, 100 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حیدار
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
حیدر پرسش‌گرانه پرسید:
- کی؟ به کی گفتی؟ چی‌شده؟
و در این موقع خواهر و برادرهای دیگر که از گردش برگشته بودند، یک راست به سمت جمع‌شان ‌آمدند، منتظر پاسخ همسر شاهرخ ماندند.
- عمو سبحان و زن‌عمو اون‌طرف‌تر اومدن نشستن.
بار دیگر اخم حیدر در هم رفت.
- سبحان؟ سبحان این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
فرحناز دختر بزرگ خاندان با اخم رو به حیدر سرزنش‌گرانه گفت:
- وا حیدر این چه حرفیه؟ داداش بی‌چاره‌م همیشه که قرار نیست کار بکنه، با زن و بچه‌ش اومده استراحت کنه، مگه مشکلیه؟ تو بهش گفتی دیگه این جمع رو خانواده خودش فرض هم نکنه؛ هر چند... .
- فرح‎ناز، عمرِ داداش! قرار نیست همه بدبختی‌های قدیم رو جلو چشم حیدر بیاری که دختر، بیا بغل داداش بیبینمت ناز من.
کل جمع با تعجب سمت صدایی برگشتند که پر بود از شادی، شیطنت، شوخ‌طبعی و احساس که همه‌‌اش را نثار جمع و خواهرش فرحناز کرده بود. حیدر با شنیدن صدای بلند و آشنای آن مرد، اخم‌های‌اش بیشتر در هم رفت و بی‌توجه به مهمان تازه‌وارد به گوشه‌ای رفت و اَرّه را برداشت و شروع بریدن یک شاخه از درخت کرد.
حمید شاد و سرخوش کنار دست عمو سبحان‌اش ایستاده بود؛ او در زمان بحث خانوادگی رفته و خانواده عموی‌اش را پیدا کرده بود و او را همراه خود آورده بود.
فرحناز از شوک شنیدن صدای برادرش، چند دقیقه مات ماند و بعد از آن دخترش را که کنارش ایستاده بود، کنار زد و با دو سمت سبحان دوید.
سبحان که از این همه مهر خواهرش سر ذوق آمده بود، تبر بزرگ روی دوشش را زمین انداخت و او را در آغوشش فشرد و پی‌درپی در کنارگوشش زبان ریخت و او را محبوب و عزیزش خواند.
پس از احوال پرسی فرحناز، جمع نیز از شگفتی بیرون آمد. شاهرخ به سمت عموی‌اش رفت و دست دراز کرد و با بغل سفت و سخت عموی‌اش مواجه شد.
در همان حال گفت:
- داشتم کفشم رو می‌پوشیدم بیام دیدنت عمو، شما کجا این‌جا کجا؟ احوالت چطوره؟
سبحان او را از آغوشش بیرون کشید و گفت:
- بقیه کفش‌هاشون رو گم کردن؟ زهرا شوهرت دادیم به دردت بخوره، جفت داری اندازه تانک، بهش بگو برات یه کفش بخره که پا نداشته باشه بره این‌ور اون‌ور.
و جواب احوال‌پرسی‌های برادر زاده‌اش شاهرخ را داد.
سبحان هیکل بلند و درشت‌اش را، با گام‌هایی بلند و روی زمین کشیده، سمت جمع خانواده‌اش راند و همان‌طور هم گفت:
- فاطی یه جا وا کن داداشت بیاد بشینه پیشت، ای قربونت بره سبحان!
فاطمه نیز این کار را کرد و با خوشحالی و گشاده‌رو به برادرش خوش‌آمد گفت و با او احوال‌پرسی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
در این زمان دیگر جمع ساکت نبود. هرج‌ومرج و صدا در این گروه چند برابر شده بود و بیش‌تر صدا را نیز (برادر سبحان) داشت. دیگران نیز گروه‌گروه نشسته و ایستاده، اعم از عروس‌ها و برادرها و مادرشوهر و شوهرخواهر و بچه‌ها و جوانان، درباره آن فرد به گفت‌وگو پرداختند.
سبحان پرسید:
- ماهرخ کوش پس؟ نمی‌بینمش؟
زهرا پاسخ داد:
- امسال کنکور داره خان داداش، هر چقدر بهش گفتیم حداقل امروز رو به خودش تعطیلی بده و بیاد بیرون گوش نکرد. بچه‌م دیگه رنگ به چهره نداره، اِن‌قدر لاغر شده.
سبحان گفت:
- داداش بمیره براش، اذیت که نمیشه؟ خواستگار ماستگار نداره؟
فاطمه گفت:
- نه داداش چه اذیتی؟! عین دسته گل داریم ازش مواظبت می‌کنیم.
سبحان آهسته زمزمه کرد:
- مواظب باشین پژمرده نشه.
زهرا ادامه داد:
- چند تا خواستگار داره همه‌شون ماه! اصلاً تک! دختره بی‌مغز میگه من فعلاً نمی‌خوام ازدواج کنم. میگم بمونی بترشی چه خاکی به سرمون می‌ریزم؟! میگه خیر سرم دارم درس می‌خونم شغل داشته باشم که به این و اون محتاج نشم. ولی خب راست هم میگه دیگه، بره شوهر کنه دست و پاش بسته میشه جای پیشرفت هم پیدا نمی‌کنه.
فرحناز حرف زهرا را قطع کرد و با نیش و کنایه گفت:
- نه این‌که تو شوهر کردی و دست و پاهات بسته‌ست. شوهرت غیرت داشت نمی‌ذاشت مثل یه بدبخت، با ریخت و قیافه جلف این‌ور و اون‌ور بدویی! خدا شاهده اگه ماهرخ هم قرار باشه همچین بار بیاد اصلاً شوهر نمی‌دمش.
زهرا ناراحت اخم کرد و لب ورچید که یک پاسخ دندان شکن بدهد، که صدای متعجب سبحان را شنید:
- چی؟ چی‌شده؟ وضع زهرا کوچولوی من مگه چشه؟ چرا عیب رو آبجیه مردم می‌ذاری؟ فقط این کاکل‌های زردش زده بیرون، یه پیاله رنگ‌ هم پاچیده رو ریختش؛ خب چرا اون‌طور نگاه می‌کنی دارم ازت دفاع می‌کنم بچه! شوهرت رو نشون بده ببینم.
زهرا حدود دو سال است که با مردی پر مال و منال ازدواج کرده است. چون سبحان به مدت خیلی طولانی از این خانواده دور بوده، نتوانسته حتی خیلی از آدم‌های اطراف، اعم از برادرش عیسی را بشناسد.
فاطمه با انگشت به مرد بلند قد چاقی که در گوشه‌ای نشسته بود و با هم سن و سالان خود گفت‌وگو می‌کرد، اشاره کرد و گفت:
- پیش موسی نشسته داره کباب کوفت می‌کنه. ماشالله چه‌قدرم که می‌لمبونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
زهرا اشک در چشمان‌اش حلقه زد. سبحان که این وضعیت او را دید نگاهی تهدیدآمیز به دو خواهرش انداخت و با خوش‌رویی سمت زهرا چرخید و به شوخی گفت:
- زن به این گندگی مگه گریه هم می‌کنه؟! البته یه اعترافی راجب به شوهرت بکنم. بهم گفته بودن شوهرت که اسمش رو دقیق یادم نیست، فکر کنم داریوش باشه، اندازه تانک هیکل داره. هر روز هم وقتی از خواب بیدار میشه یه دست کله پاچه می‌زنه. شاید باورش برات سخت باشه؛ اما داریوش هیکل داره عین‌هو آرنولد، پس غصه چی رو می‌خوری؟
زهرا با کف دست اشک حلقه زده داخل چشمان‌اش را پاک کرد و با خنده مُشتی بر بازوی برادرش زد و گفت:
- داری شوهر من رو مسخره می‌کنی؟ بزنمت؟
مدتی را با خنده و شادی گذراندند، حمید با عمو و عمه‌های‌اش نشسته بود و پی‌درپی زمان را به خنده و شوخی می‌گذراند.
موسی و عیسی برادران کوچک‌تر سبحان، او را با تعجب از دور می‌دیدند و درباره‌اش با یکدیگر حرف می‌زدند. تنها کسی که از زمان ورود سبحان ساکت مانده بود، حیدر بود که بی‌توجه به کسی درحال بریدن درختان بود.
سبحان با صدای بلند و زنگ‌دار مردانه‌اش جمع را به سکوت واداشت و گفت:
- از اون‌جایی که دیگه فکر نکنم حیدر بذاره ببینم‌تون، یکی‌یکی خودتون رو معرفی کنید ببینم کی بیش‌تر زاد و ولد کرده؟
حمید هم‌چون فنر بالا پرید و در مرکز ایستاد و با صدای بلند گفت:
- خانم‌ها و آقایان. قراره شما رو به پیرمرد غارنشینی معرفی کنم که گمونم اسمش سبحان باشه. اول از همه از عمو حیدر و نسلش شروع می‌کنم. این مردی که کنار من ایستاده شاهرخه و دوتا بچه داره که الان یکیش داره میاد این‌طرف و اون یکی با بچه‌ها داره بازی می‌کنه. این زنش شهلا خانمه که خیلی خانمه. مرد کناریش داداشِ شهلا خانمه که چون ما اون رو از خودمون می‌دونیم، آوردیمش و اسمش شهرامه که خیلی پسر خوبیه. فرید ترشیده و دمِ‌بخته؛ اما از بس رو داره نمیره زن بگیره. ثریا هم تهرانه و یه شوهر معتاد پول‌دار داره که سه تا دختر و دو تا پسر ازش زاییده. محمدعلی رفته دنبال هیزم برای آتیش و این عروس تازه رو که می‌بینی زیبا خانمه، نسبت به سنش خوشگله؛ ولی مطمئنم تا دو سال بعد هم‌ریخت مادر شوهرش "زن حیدر، لطیفه" میشه. یه دختر پررو هم داره که اسمش دنیاست. نوبتیم باشه نوبت آخرین بازمانده نویده که داره مثل چی درس می‌خونه و هنوز مجرده.
- اون دوتا مردی که کنار هم روی زمین نشستن عمو عیسی و عمو موسی داداش‌ها‌ی شماست که عین کنه... نه ببخشید، عین دوقلو‌های به هم چسبیده، به هم چسبیدن و فکر کن وقتی می‌خوان برن دست‌شویی به زور شمشیر جداشون می‌کنیم.
همه خندیدند.
- عمو موسی ماشالله خدا زیادش کنه، پنج‌تا بچه قد و نیم‌قد داره که هر کدوم یه بابک زنجانین واسه خودشون. زنش معصومه هم با کاروان رفته مشهد فردا، پس فردا میاد. عمو عیسی به تقلید از برادرش، راه راست رو در پیش گرفته و دوتا زن گرفته و شکر خدا زندگی خوبی هم داره. می‌گذرونن دیگه، اسم بچه اولش شهرزاد و دوتا بچه زن دومش سارینا و... اون یکی چی بود عمو؟
عیسی نگاه بدی به او کرد و آهسته زمزمه کرد:
- دیانا.
حمید با کمک استعداد لب‌خوانی توانست گفته عمویش را تشخیص دهد.
- آره آره. اسم اونم دیاناست که خوشبختانه هنوز به دنیا نیومده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
عیسی مفهوم این جمله را بد برداشت کرد و خواست بلند شود که موسی دست او را گرفت و دم گوشش گفت که نباید مقابل برادرشان سبحان با کسی دعوا کنند و حمید از سر جهالت و خوشمزگی حرفی را از سر بی‌عقلی زده است.
سبحان شاهد یورش نیمه‌کاره عیسی شده بود و با کمال جدیت همان‌طور که به پهلو دراز کشیده بود و تخمه می‌شکست، به اعمال آن دو برادر توجه داشت. موسی مردی بود خوش‌سیما، قدی متوسط و موهایی با پیروی از مد روز، ابروهایی پرپشت و صورت بی‌ریش و سیبیل و همیشه خندان! در عوض عیسی مردی بود اخمو و با دماغ و ل**ب بد حالت، چهره و قدی متوسط و موهایی بلند و صورت بی‌مو، سعی می‌کند یکی را برای همیشه نگه دارد عوض این‌که همه را تنها برای مدتی داشته باشد.
سبحان ابروی‌اش را بالا برد و هم‌چنان که ریش بلند تا روی سی*ن*ه‌اش را با تبر شانه می‌کرد، رو به دو برادر کوچک‌ترش بلند گفت:
- نکنه من باید بیام سلام بگم و ماچتون کنم؟ حیدر این‌قدر از من بد گفته که دوتا داداشام حتی حوصله احوال پرسی نداشته باشن؟
موسی لبخندی زد و بلند شد و سمت سبحان آمد و با او دست داد و گفت:
- شرمنده داداش! من و موسی سلام علیک کردیم، ولی ماشالله وقتی شما میای انگار رفتی تو عروسی، صدای کسی به جایی نمی‌رسه.
- پس سلام کردین من نشنیدم؟ نُچ! شرمنده شما شدم.
و دست برادرش را محکم فشرد و به روی‌اش لبخندی پاشید. وقتی دید عیسی به او بی‌توجه است، با این‌که قلبش شکست، اما به روی خودش نیاورد و به روی او هم لبخندی زد و دستی هم برای گفتن سلام بلند کرد. حمید وسط صحنه احساسی دوید و گفت:
- حالا بقیه‌ش رو هم بگم عمو؟
- آره جان عمو، بگو.
- اون تپلوی کنار عمو موسی، اسمش داریوشه و شوهر عمه زهراست. اون یکی گروه که دارن فوتبال بازی می‌کنن، دروازه‌بانه شوهرِ عمه فرحناز، هی داره گل می‌خوره و فکر کنم اسمش رو می‌دونی، عمو روح‌الله. دروازه‌بان دیگه هم شوهرِ عمه فاطمه‌ست و به آقا علی مشهوره. اون یکی مرده هم فرامرز و پدر خ... .
- ام داداش، اون چیزه دیگه، فاطمه تو بگو اسم باباش چی بود؟
سبحان ابرو بالا انداخت و گفت:
- خب حمید که داشت می‌گفت.
فاطمه لبخندی زد و هول‌زده گفت:
- نه اون پیاز داغش رو زیاد می‌کنه. اون فرامرزه دیگه! اسم باباش خداداد بود؟!
سبحان ابرویش را برای کاوش بیشتر در مغزش در هم کشید و بعد از لحظه‌ای گفت:
- فرامرز پسر خداداد؟ نه والله فکر کنم این یکی جدید باشه، ما که تو خونواده‌مون خداداد نداریم. آها چرا داریم خداداد پسرعمو... ولی اون دو تا پسر داشت که اسمشون حامد و مهدیه.
حمید از این‌که رشته کلام و معرفی‌اش پاره شده، عصبی به عمه‌اش توپید:
- عمه این بچه بازی‌ها چیه؟ بذارین خودم بهش بگم دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
فاطمه غرید:
- حمید برو ببین سجاد چی‌کارت داره. انگار روح‌الله خسته شده میگه دروازه‌بان می‌خوان.
و چشم‌‎غره شدیدی نثار حمید کرد. حمید چینی به دماغش داد و دهن‌کجی برای عمه کرد و رفت. فاطمه وقتی از رفتن‌اش اطمینان یافت، در ادامه رو به سبحان که او را زیر نظر داشت لبخند زد و گفت:
- حالا بشناسیش چی میشه خب. ولش کن. حمید همه رو برات معرفی کرد دیگه.
سبحان نخواست که خواهران‌اش را ناراحت کند؛ پس لبخندی زد و گفت:
- آره بابا جمع خودمون رو عشقه. راستی این کوچولوی ملس که دست به دومن مامانش داره گریه می‌کنه، پسر شاهرخ بود؟
شاهرخ خنده کوتاهی می‌کند و به سمت پسرش می‌رود تا همسرش را از شر اذیت‌های فرزندش نجات دهد. هم‌چنان که او را بغل می‌کند، به سمت سبحان می‌آید و می‌گوید:
- امیرعلی به عمو سبحان سلام بگو ببینه، عموی منه‌ ها، مثل عمو فرید توئه.
امیرعلی نگاه پژوهشگرانه‌ای به چهره پر ریش و خشن و صد البته بامزه سبحان می‌اندازد که چشمان‌اش را بزرگ کرده بود و زبان‌اش را برای بچه در آورده بود.
- بابا این مرده که عموت نیست؛ داعشه، ببین چقدر ریش داره!
سبحان قه‌قهه‌ای طولانی و نعره مانند کرد که کرک و پر درختان اطراف یک دم ریخت! دستان‌اش را برای بغل گرفتن امیرعلی دراز می‌کند، اما امیرعلی روی‌اش را برمی‌گرداند و نمی‌خواهد به بغل عموی پدرش برود؛ اما سبحان پرروتر از این حرف‌ها است! پس روی زانو می‌ایستد و امیرعلی را به زور از بیخ ریش پدرش می‌کند. امیرعلی تقلای زیادی کرد تا از دست این داعشی خلاص شود، حتی لگدی زد که باعث خون دماغ سبحان شد؛ اما در کمال تعجب سبحان به طوری او را نرم کرد که پدرش به زور او را از روی زانوی‌اش، به آغوش مادرش بازگرداند.
سبحان بعد از مدتی امیرعلی را به مادرش داد و دوباره آستین لباسش را به بینی‌اش فشرد تا ته مانده‌های لخته خون بیرون بریزد. در همین حال هم گفت:
- بگو ببینم نرگس کجاست؟ حمید که این‌جاست باید نرگس هم باشه.
در این زمان حیدر که گویی منتظر شنیدن این سوال بود، ناگهان دست از ریشه‌کنی درختان کشید و خون‌سرد گفت:
- چرا دارین موضوع رو کش میدین؟ گفتن این حرف ترس داره؟ اصلاً زندگی این و اون، باید چه ربطی به سبحان داشته باشه!؟
و چند قدمی جلوتر آمد و گفت:
- فرامرز اسم باباش بابکه، قراره شوهر نرگس و بابای کوثر و حمید بشه.
گویی قیامت شده بود. فضا ناگهان آن‌قدر سنگین و ساکت شده بود که کسی جرأت نداشت حتی نفسی اضافه بکشد و نظم سکوت را برهم زند. سبحان نگاه‌های خیره زیادی را در خود حس کرد. همان‌طور که به کفش‌های حیدر که اکنون در چند قدمی‌اش ایستاده بودند نگاه می‌کرد، فکر کرد باید چه واکنشی از خود نشان بدهد!
با دست به جست‌وجوی دسته تبرش پرداخت و بعد از آن‌که آن را یافت، بی‌سروصدا آن را برداشت و گویی که آن را عصای خود کرده باشد، بلند شد.
تبر را روی شانه‌اش انداخت و به سمت پوتین‌های سیاه‌اش رفت. پوشید و به سمت بیرون به راه افتاد. دستش را بلند کرده بود و موهای تقریباً سفید و کوتاه سرش را نوازش می‌کرد.
وقتی او موی‌اش را نواز می‌کند، به معنی آن است که در هم شکسته است؛ اما او تا به حال نشکسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
***
شلوار سیاه گشاد پارچه‌ای‌ را به بالا چین می‌دهد و روی میز بزرگ قهوه‌خانه چهار زانو می‌نشیند.
از بزرگ گرفته تا کوچک‌ترها، در کل هر کسی که سر راه او سبز می‌شد و یا او سر راه دیگری غنچه می‌زد، سلامی دریافت کرده و علیکی ارسال می‌کرد. او و رفقایش از آن "داش‌مشدی‌هایی" بودند که این مرد، میان آن‌ها صاحب مقامی بود بزرگ‌تر و والاتر از دیگران. کسانی که او را می‌شناختند یا بعداً می‌شناسند، بعد از آن‌که می‌دانستند چه انسان با شرف و با ناموسی است، به او احترام می‌گذاشتند.
دانشمندان طبق پژوهشات انجام شده معتقدند، اگر احترام و عزتی که او برای خود کسب کرده است را ترامپ از ایرانیان (!) کسب کرده بود، اکنون با عبا و عمامه بر تن، روی دومین پله منبر نشسته بود و سخنرانی می‌کرد! حال که ترامپ به وظیفه شرعی خود عمل نکرده و احترامی هم کسب نکرده، در عوض کسان دیگر این وظیفه را بر عهده گرفتند و شکر خدا بسیار موفق هم هستند. اشاره جزئی هم به آن بی‌چاره‌ی این کاره هم می‌کنم که هم‌چون آدم زندگی می‌کند، اما کسی او را آدم حساب نمی‌کند. بهتر است که برویم و بگوییم تو هم باید شکم چسبیده به کمرت را سه متر از خودت جلو بی‌اندازی تا حرفت را جدی بگیرند یا همین‌طور بینوا زندگی کردن‌اش را ترجیح می‌دهی؟
این انسان با شرف و پرعزت و مقام، وقتی متوجه جر خوردگی دوخت بلوزش به دلیل بیش‌ از اندازه تنگ بودن آن می‌شود، لعنت گویان به سلیقه دوست خویش به علت خرید این بلوز، روی زانو می‌ایستد و پیراهن مشکی سیاهش را از شلوار در می‌آورد. وقتی می‌بیند دوخت لباس هم‌چنان در شرف جر خوردگی هستند، عصبی دو دکمه بالا را باز می‌کند و خوشحال از این‌که بالأخره از خفگی نجات یافته است، لبخندی خوشنود مهمان ل**ب‌هایش می‌کند.
پس از انجام این مأموریت کوتاه مدت، با رفیق‌های هم‌میزش خوش و بشی می‌کند. دستان به بزرگی در قابلمه هشت نفری‌اش را آرام به هم می‌مالد و می‌گوید:
- خب بچیا! دهن وا کنین بینم چه گندایی زدین؟!
یکی از (بچیا) از فرمان اطاعت، وَ دهن باز کرد.
- داشی جات خالی! اولندش رفتیم یه کوبیده زدیم به این شیکم صاب‌مرده که وسط کار و اعمال صدای قاروقورش در نیاد و آبرومون رو وسط ملت نبره. البته این گوسفند مث گاو خورد، نوش جونش! ریا نشه قراره پول یونجه‌ش رو شوما (ای مهربان من)؛ سخاوتمندانه با آق ممدی حیساب بِکُنین.
(ای مهربان) او، آب دهانش را به شدت قورت می‌دهد؛ همان اول بسم الله، گندی زده بودند به وسعت دشت لوت. پس از آن که متوجه می‌شود دهان‌اش به خشکی صحرای نینوا در آمده، با فریادی که می‌زند، از شهرام کارگر مشهدی محمد، چای طلب می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
سپس عصبی رو به (گوسفند) می‌کند و می‌گوید:
- الاغ تور*! مگه چه‌ قدر لومبوندی که پولش تو جیب نبود؟ آشغال کله*، تو که اینقذه* می‌خوری چرا هم بیریف* مِیِّتی؟ دنده‌هات و دارم می‌شمرم ترکمون*.
و سپس متعجب، به چشمان (گوسفند) خیره می‌‎شود و می‎‌گوید:
- یه ریدیف از دنده‌هات کمه، نکنه رفتی فروختی، گذاشتی جیب داداشت برا فِس‌فِس کردن؟
و دو انگشت اشاره‌اش را روی هم می‌گذارد و برای آن‌که معنی حرفش را بهتر بفهمد، روی هم می‌سابد.
(گوسفند) محجوب و شرمنده، سرش را پایین می‌اندازد و آهسته می‌گوید:
- آقیسی؛ شوما چشاتون اشئه ایکس داره، یه نگاه به مردم بندازی، دار و ندارشون و شیرفهم میشی جان شهریار! اون یه ردیف دنده‎ایم که گوفتین، مادرزادیه. جان شهریار توانش بود می‌رفدم بقیه دنده‌هام رو تقدیم شوما می‌کردم که یه وختی، خودای نکرده دنده اضافی لازم نشین.
شهریار که پیش مرگ حرف (گوسفند) شده بود، برای این‌که نوکری خود را بیشتر به آقا اسی نشان دهد با هیجان می‌گوید:
- (گوسفند) راست میگه آقیسی، خداوکالتی تکی شوما، آق سبحان، بایسی بابت این پسر خفنی که داره افتخار کنه.
آقا اسی، سرش را پایین انداخت. این‌طور که متوجه شده بود، تنها غذای (گوسفند) نبود که باید حساب می‌کرد! بلکه این نُه نفر خود را مهمان آقا اسی کرده و تا حد امکان کوبیده‌ها را، به غارت برده ‌بودند.
- جون حاجیت؛ اصلاً شپش تو جیبم پر نمی‌زنه. همه اموالم گذاشتم پای این هیئت. کوبیده، سیخی ده تومنِ! من بیام قرضم رو صاف کنم، باس بشینم کل بارِ میوه رو برفوشم و کلی در و پنجره جوش بزنم. اونم این موقع سال که نَه کسی میوه دلش می‌خواد، نه در و پنجره.
شهریار بار دیگر چرب‌زبانی کرد:
- غمت نباشی داوشی، ل**ب‌ تر کنی، کل‌هم‌اجمعین میوه‌های خودم و خودت و می‌رفوشم میدم برا قرض و قوله‌هات.
آقا اسی، سری تکان می‌دهد و بعد از کمی سکوت، دوباره با نشاط رو به بچه‌ها می‌گوید:
- نگفتین... چه‌کارها کردین؟
این بار نورالدین؛ معروف به نوری، آن لبان نازک و کبودش را که نشان می‌داد به سیگار معتاد است را، جنباند و با صدای خش‌دارش گفت:
- دویومندش، اون‌طور که شوما گفدی، رفدیم آشبزخونه حاج سیفی که دیگ هیئت قرض بیگیرم و گرفدیم. ازون‌ورم فوریناً دویدیم سرکوچه مغازه قصابی بابای (گوسفند) و ده کیلو رون گاو گرفدیم.
آقا اسی گفت:
- خرت و پرت آش رو هم گرفدین؟ به عمو سبزی، گفدین که نصف پولش خودم میرم میدم بقیش هم بعداً میدم؟
نورالدین جواب داد:
- آره آق ایسی! گفدیم، گفت پولش حلال‌تون، این رو برا نذری میده که اونم شیریک هیئت باشه.
آقا اسی لبخندی به پهناوری میز قهوه‌خانه، تحویل دوستان‌اش می‌دهد و همان‌طور که غنچ می‌زند؛ می‌گوید:
- نوکرشم به مولا.

الاغ تور: الاغ
آشغال کله: احمق
اینقذه: این‌قدر
بیریفت: ردیف، درست
ترکمون: آدم ضایع
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
و سراغ کارهای دیگر را گرفت و پس از آن‌که مطمئن شد همه کارها را بدون گند کاری (به جز آن اولی) انجام دادند؛ برای آن‌که زحماتشان را جبران کند، آن‌ها را به یک دست کله‌پاچه مهمان کرد و به خود قول داد، در فرصت اوّل پول‌اش را بدهد و حساب، صاف کند.
خوردن غذا، آن هم به میهمان آقا اسی، افتخاری بود که نصیب هر کسی می‌شد. آقا اسی، وقتی چرخید و در آن سوی در قهوه‌خانه گدایی را دید که کیسه به دست، نشسته و به درخت تکیه داده، دل‌اش به رحم آمد و به سراغش رفت؛ دستش را گرفت و آن پیرمرد، به زحمت بلند شد. از سَرِکار آمده بود. گویی، آن‌قدر کار سخت انجام می‌داد، که حتی نای حرکت نداشت. صاحب‌کارش دست‌مزدش را نپرداخته بود. نه چیزی برای خوردن داشت؛ نه چیزی برای بردن. از خانواده‌اش شرمنده بود، که این شب هم دست خالی وارد منزلی شود، که قرار بود پس از یک هفته اساس‌اش را به دلیل ندادن اجاره ماهیانه، بیرون بریزند.
آقا اسی؛ پیرمرد سرافکنده را نزد خود و دوستان‌اش برد و او را به کله‌پاچه دعوت کرد. پیرمرد، هر چه اسرار کردند نخورد؛ اما بعد از آن‌که از زبان آقا اسی شنید که نذری است، درخواست یک نایلون یا ظرفی پلاستیکی کرد تا سهم‌اش را داخلش بریزد و به خانه برای خانواده‌اش ببرد. آقا اسی دید که قلب دوستان‌اش چه‌طور شکست. آن‌ها دل‌رحم‌تر از آنی بودند که چهره خشن و خطرناکشان نشان می‌داد. همان لحظه، سِیِّد شهاب که به بچه اَندَر مثبت مشهور بود، بی‌سر و صدا به خانه‌‌یشان که همان بغل بود، رفت و با یک قابلمه بزرگ برگشت و یک دست کله‌پاچه دیگر را به حساب خود، درون قابلمه ریخت و به پیرمرد داد.
پیرمرد که رفت، گویی هنوز داغی که بر دل دوستانِ آقا اسی خورده، آرام نشده باشد گفتند:
- می‌بینی آق ایسی. یه مشت آدم شیکم گنده پر چربی و پی عین‌هو سازمان گوشت*، نشستن خونه‌شون جلو تیلویزیون دارن شرعیات یاد می‌گیرن، یه سری بدبختِ بیچاره هم مثل این پیرمرد، با این‌که کل احکام حالیشه، اما نه پی و چربی داره، نه تیلویزیون، نه شیکم گنده. دار و ندارش همین یه کیسه پر از خالیِ که هر شب شرمندگی باهاش بار می‌زنه، می‌بره می‌ریزه جلو زن بچه‌ش.
آقا اسی، ریشِ پرپشتِ کوتاهِ خاکستری‌اش را به بازی با انگشتان بلند و کشیده‌ی زمخت‌اش، درآورد و زمزمه‌وار گفت:
- به خداوندی خدا قسم، آقام حسین و شاهد قرار میدم که بالأخره یه روزی، یه روزی اینقذه پر مال و منال میشم، که همه‌شون رو به همین مردای با غیرت می‌بخشم. حالا بشینین و ببینین.
***
آقا اسی و نُه نفر از یاران‌اش، در حالی که عرض و طول خیابان را گرفته بودند و راه‌بندان تولید کرده بودند، اصلاً عین خیال‌شان هم نبود که چه‌قدر فحش می‌خورند و همان‌طور خون‌سرد و بی‌خیال، به راه خودشان ادامه می‌دهند.
در اصل چون این ده نفر را از پیاده‌رو بیرون انداخته بودند، مجبور به رفتن از طریق خیابان شدند، وگرنه این‌ها که قصد بدی در سر نمی‌پرورانند، چون تعدادشان زیاد بود، صاحبان پیاده‌روی‌ها را عصبی کرده بودند و به اجبار و با فریاد گفته بودند، یا از خیابان بروند و یا از راه سقف خانه‌ها. به هر حال پای‌شان را در حریم آنان نگذارند. نُه نفر دل‌شکسته‌تر از هر دفعه‌ای، به طوری غرق در خیالات بودند که ناسزاهای صاحبان ماشین‌های همه نوع را نمی‌شنیدند و همان‌طور راه را پیش گرفته بودند، که بالأخره از میدان بزرگ مرکز شهر هم گذشتند و جلوی مسجدی ایستادند که از هر بنی بشری، مهمان‌نوازی می‌کرد.
- آق ایسی!؟ چرا یه مدلی سخن میگن که انگار سر باباشون رو بریدیم گذاشتیم رو ترازو؟
- همین که فکر کنن سر باباشون بردیم و گذاشتیم رو ترازو بهتره، شهروز. اونا فقط از کسایی که هم‌رنگشون نی، خوششون نمیاد، تقصیر از ما نی داداش.

سازمان گوشت: آدم چاق و چله
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
این حرف آقا اسی، به نظر باعث شده بود که نُه نفر روحیه‌ای برای خوب بودن پیدا کنند، در کل، در تمام مدتی که ناراحت به نظر می‌رسیدند، تنها منتظر کاری یا حرفی یا چیزی بودند که دلیلی شود برای خوشحال بودن‌شان. دیگر ادامه موضوع را هم نگرفتند که آن‌ها این جمع نُه نفره را چه رنگی می‌بینند، واِلّا آقا اسی، شرمنده‌یشان می‌شد. به طور حتم، آن افراد آن‌قدر فهم‌شان می‌شد که بدانند چرا کسی با آن‌ها نمی‌جوشد. تنها سؤالی پرسیدند که آقا اسی‌شان، از فکر و خیال بیرون بیاید و ریش خاکستری‌اش به سپیدی یک دست نگراید. زیرا که آقا اسی، سر همین رفتارها آن‌قدر عذاب کشیده بود که می‌توان گفت؛ زندگی‌اش را بر باد داده بود. با این حال هنوز هم فکر می‌کرد، فکر می‌کرد که چرا باید بهترین مردان و غیرتمندان این شهر، هم‌چون خودش، تبدیل به مردانی بی‎‌سر و پا و لات باشند؟
باید چه می‌گفت؟
می‌گفت آن‌ها، ما را سیاه می‌بینند و رو سیاه است که رنگ دیگری ندارند؟ یا این‌ که نسبت به رنگ سفیدِ آن‌ها، کمی کدر و چرکین هستند و توی ذوق می‌زنند؟
بهتر دانست که هم‌چون دوستان‌اش، خوشحال باشد. نباید چیزی او را ناراحت کند! باید کاری را که پدرش سبحان به او سپرده بود را خوب انجام می‌داد، تا باز هم به او افتخار کند. نباید هیچ اتفاقی باعث بر هم زدن نظم کارشان شود... هیچ اتفاقی!
داخل راه‌روی مسجد شدند، کفش‌های‌شان را به مامور مخصوص کفش دادند و با سلام و علیک، وارد مسجد شدند.
مسجد، آن‌قدر بزرگ بود که آن گروه هشت نفره، در آن هم‌چون مورچه به نظر می‌رسید. هر کسی که برای اوّلین بار، وارد آن مسجد می‌شد، آن‌قدر محو بزرگی آن می‌شد که یادش می‌رفت باید دهان خود را از کَفِ زمین جمع کند. این مسجد بزرگ‌ترین، و همچنین پُر هیبت‌ترین خانه‌ی خدایی بود که در استان وجود داشت. شبستان، در طبقه بالا بود و دایره بزرگی که از مرز میان‌شان باز شده بود، باعث شده بود که زنان شبستان، مردان‌شان را در طبقه پایین ببینند. با این حال لوستری بزرگ‌تر از دیگر لوسترها، از گنبد بالایی‌اش آویزان شده و از دایره سوراخ مانند، رد شده بود و نمی‌گذاشت مردان چشم‌هایشان را به بالا بدوزند. آقا اسی، دست‌هایش را محکم بر هم کوبید و گفت:
- بروبچ*.
و چند قدمی جلوتر رفت و رو به دوستان‌اش گفت:
- پنج روز دیگه قرار این‌جا هیئت بذاریم به بزرگیِ... به بزرگیِ... به بزرگیِ یه چیز بزرگ. کم کاری نمی‌کنیم‌ ها! قراره چند تا تشنه رو سیر و چند تا گشنه رو بازم سیر کنیم. شاید به ما این‌طور کارها نیاد، اما صحیح انجام دادن این کار بزرگ، باعث میشه که ما هم به چشم مردم بیایم. (باباسی) این کار رو به من سپرده، و من هم باید به کمک شما خیلی توپ و عالی انجامش بدم.
جَفَر میان حرف آقا اسی می‌پرید:
- آق اسی بهت سخنرانی کردن نمیاد. همین که بگی (گمشین کاراتون رو بکنین) خودمون خرفهم می‌شیم. جان شهریار!
و این‌بار که شهریار بار دیگر پیش مرگ حرفی شده بود، با ذوق و شوق گفت:
- آره، آق ایسی؛ همین رو بگی ما تا آخر خطش رفدیما!
آقا اسی که احساس ضایعگی می‌کرد، لبخندی دندان‌نما و تصنعی به دوستان‌اش پاشید و گفت:
- مث خر کار می‌کنیم. کسی خر بازی در نیاره، گند بزنین؛ (باباسی) گوشتون رو مثل پیچ‌گوشتی، می‌پیچونه.

بروبچ: بچه‌ها، رفقا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
همین جمله پر محبت کافی بود که دوستان کاپشن و لباس‌های اضافه را در گوشه‌ای روی هم انباشته کنند و شروع کنند به تمیزکاری کردن مسجد به آن هیبتی.
آقا اسی نیز هم‌چون خری... شرمنده شما شدم! هم‌چون مردی زحمت‌کش شروع به جاروکشی کرد.
سعی می‌کرد به وسعت مسجد زیاد توجه نکند که بذاق دهان‌اش خشک نشود.
حدود پنج ساعتی را به تمیزکاری گذراندند، حتی جاهایی را هم که در سند مسجد قید نشده بود را هم
تر و تمیز کردند و راضی از زحمات خود، مقابل دربِ بزرگِ چوبی با نقش ساده‌ای که بار ورودی و خروجی را به گردن داشت، ایستاده بودند و به شاه‌کاری که انجام داده بودند با دقت و لبخندی محو و گاها دندان‌نما، جز به جز از نظر می‌گذراندند.
علاء‌الدین، رادار و باهوش، فردی بود که در مواقع بسیار به درد می‌خورد. هیکل درشت‌اش را جلو کشید و همچنان که سیبیل پرپشت‌اش را نوازش می‌کرد گفت:
- آق ایسی.
آقا اسی محو تماشای مسجد گفت:
- جونِ آق ایسی؟
علاء‌الدین جلوتر رفت و روی شانه‌اش کوفت و گفت:
- ره‌ده‌ده*! راضی شدی؟
آقا اسی خنده بلندی از سر هیجان کرد و گفت:
- من راضی، خدا راضی، شوما راضی، کیه ناراضی؟! دمتون قیژ*!
و همراه دوستان‌اش بلند خندید. مسجد بیش‌تر از بیش شبیه به مسجد شده بود. حتی رفته و شبستان‌ها را هم دستمال کشیده بودند که ضیافت مهمانی‌‌یشان تکمیل شود.
- آق ایسی، آخه کی از این برق و نور ناراضی میشه؟ بگو خودم گردن... .
- من!
نه جفت چشم، به درشتی ته استکان در آمدند. چه کسی جرأت کرده بود که ناراضی این زیبایی شود؟
هم‌زمان سوی صدا چرخیدند، ولی کسی را ندیدند. گوسفند که هم‌چون آقا اسی احساس ضایعگی کرده بود زمزمه کرد:
- به ما رفتن تو نقش و فیلم نمیاد. خودتون رو جم کنین دنبال پارازیت* بگردین.
و به شوخی صدا زد:
- (من) جان کجایی؟ خودت رو نشون بده کاریت نداریم.
و دیگران نیز به تقلید از او دستان‌شان را جلوی دهان‌شان گرفتند و با خنده گفتند:
- نافرم زدی تو پر و پاچه‌مون. یه ندای دیگه‌م بده بیایم برای مذاکره.
- من جان کجایی دیقاً کوجایی؟!
- بروبچ نکنه فرشده‌ای چیزیه؟
- تا وختی صدا هس ریختش نی، محرض* اجنه‌ست!
- حتماً آنتن پریده.
- نه بابا تلویزیون ما که آنتن نداره؛ دو شاخه‌ رو می‌ندازیم تو پارچ آب خودش برق تولید می‌کنه.
***
ره‌ده‌ده: تموم شدن، به آخر رسیدن
دم‌تون قیژ: دم‌تون گرم
پارازیت: حرف بد موقع
محرض: ۱۰۰ درصد، حتماً
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین