- Dec
- 2,190
- 30,844
- مدالها
- 10
حیدر پرسشگرانه پرسید:
- کی؟ به کی گفتی؟ چیشده؟
و در این موقع خواهر و برادرهای دیگر که از گردش برگشته بودند، یک راست به سمت جمعشان آمدند، منتظر پاسخ همسر شاهرخ ماندند.
- عمو سبحان و زنعمو اونطرفتر اومدن نشستن.
بار دیگر اخم حیدر در هم رفت.
- سبحان؟ سبحان اینجا چیکار میکنه؟
فرحناز دختر بزرگ خاندان با اخم رو به حیدر سرزنشگرانه گفت:
- وا حیدر این چه حرفیه؟ داداش بیچارهم همیشه که قرار نیست کار بکنه، با زن و بچهش اومده استراحت کنه، مگه مشکلیه؟ تو بهش گفتی دیگه این جمع رو خانواده خودش فرض هم نکنه؛ هر چند... .
- فرحناز، عمرِ داداش! قرار نیست همه بدبختیهای قدیم رو جلو چشم حیدر بیاری که دختر، بیا بغل داداش بیبینمت ناز من.
کل جمع با تعجب سمت صدایی برگشتند که پر بود از شادی، شیطنت، شوخطبعی و احساس که همهاش را نثار جمع و خواهرش فرحناز کرده بود. حیدر با شنیدن صدای بلند و آشنای آن مرد، اخمهایاش بیشتر در هم رفت و بیتوجه به مهمان تازهوارد به گوشهای رفت و اَرّه را برداشت و شروع بریدن یک شاخه از درخت کرد.
حمید شاد و سرخوش کنار دست عمو سبحاناش ایستاده بود؛ او در زمان بحث خانوادگی رفته و خانواده عمویاش را پیدا کرده بود و او را همراه خود آورده بود.
فرحناز از شوک شنیدن صدای برادرش، چند دقیقه مات ماند و بعد از آن دخترش را که کنارش ایستاده بود، کنار زد و با دو سمت سبحان دوید.
سبحان که از این همه مهر خواهرش سر ذوق آمده بود، تبر بزرگ روی دوشش را زمین انداخت و او را در آغوشش فشرد و پیدرپی در کنارگوشش زبان ریخت و او را محبوب و عزیزش خواند.
پس از احوال پرسی فرحناز، جمع نیز از شگفتی بیرون آمد. شاهرخ به سمت عمویاش رفت و دست دراز کرد و با بغل سفت و سخت عمویاش مواجه شد.
در همان حال گفت:
- داشتم کفشم رو میپوشیدم بیام دیدنت عمو، شما کجا اینجا کجا؟ احوالت چطوره؟
سبحان او را از آغوشش بیرون کشید و گفت:
- بقیه کفشهاشون رو گم کردن؟ زهرا شوهرت دادیم به دردت بخوره، جفت داری اندازه تانک، بهش بگو برات یه کفش بخره که پا نداشته باشه بره اینور اونور.
و جواب احوالپرسیهای برادر زادهاش شاهرخ را داد.
سبحان هیکل بلند و درشتاش را، با گامهایی بلند و روی زمین کشیده، سمت جمع خانوادهاش راند و همانطور هم گفت:
- فاطی یه جا وا کن داداشت بیاد بشینه پیشت، ای قربونت بره سبحان!
فاطمه نیز این کار را کرد و با خوشحالی و گشادهرو به برادرش خوشآمد گفت و با او احوالپرسی کرد.
- کی؟ به کی گفتی؟ چیشده؟
و در این موقع خواهر و برادرهای دیگر که از گردش برگشته بودند، یک راست به سمت جمعشان آمدند، منتظر پاسخ همسر شاهرخ ماندند.
- عمو سبحان و زنعمو اونطرفتر اومدن نشستن.
بار دیگر اخم حیدر در هم رفت.
- سبحان؟ سبحان اینجا چیکار میکنه؟
فرحناز دختر بزرگ خاندان با اخم رو به حیدر سرزنشگرانه گفت:
- وا حیدر این چه حرفیه؟ داداش بیچارهم همیشه که قرار نیست کار بکنه، با زن و بچهش اومده استراحت کنه، مگه مشکلیه؟ تو بهش گفتی دیگه این جمع رو خانواده خودش فرض هم نکنه؛ هر چند... .
- فرحناز، عمرِ داداش! قرار نیست همه بدبختیهای قدیم رو جلو چشم حیدر بیاری که دختر، بیا بغل داداش بیبینمت ناز من.
کل جمع با تعجب سمت صدایی برگشتند که پر بود از شادی، شیطنت، شوخطبعی و احساس که همهاش را نثار جمع و خواهرش فرحناز کرده بود. حیدر با شنیدن صدای بلند و آشنای آن مرد، اخمهایاش بیشتر در هم رفت و بیتوجه به مهمان تازهوارد به گوشهای رفت و اَرّه را برداشت و شروع بریدن یک شاخه از درخت کرد.
حمید شاد و سرخوش کنار دست عمو سبحاناش ایستاده بود؛ او در زمان بحث خانوادگی رفته و خانواده عمویاش را پیدا کرده بود و او را همراه خود آورده بود.
فرحناز از شوک شنیدن صدای برادرش، چند دقیقه مات ماند و بعد از آن دخترش را که کنارش ایستاده بود، کنار زد و با دو سمت سبحان دوید.
سبحان که از این همه مهر خواهرش سر ذوق آمده بود، تبر بزرگ روی دوشش را زمین انداخت و او را در آغوشش فشرد و پیدرپی در کنارگوشش زبان ریخت و او را محبوب و عزیزش خواند.
پس از احوال پرسی فرحناز، جمع نیز از شگفتی بیرون آمد. شاهرخ به سمت عمویاش رفت و دست دراز کرد و با بغل سفت و سخت عمویاش مواجه شد.
در همان حال گفت:
- داشتم کفشم رو میپوشیدم بیام دیدنت عمو، شما کجا اینجا کجا؟ احوالت چطوره؟
سبحان او را از آغوشش بیرون کشید و گفت:
- بقیه کفشهاشون رو گم کردن؟ زهرا شوهرت دادیم به دردت بخوره، جفت داری اندازه تانک، بهش بگو برات یه کفش بخره که پا نداشته باشه بره اینور اونور.
و جواب احوالپرسیهای برادر زادهاش شاهرخ را داد.
سبحان هیکل بلند و درشتاش را، با گامهایی بلند و روی زمین کشیده، سمت جمع خانوادهاش راند و همانطور هم گفت:
- فاطی یه جا وا کن داداشت بیاد بشینه پیشت، ای قربونت بره سبحان!
فاطمه نیز این کار را کرد و با خوشحالی و گشادهرو به برادرش خوشآمد گفت و با او احوالپرسی کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: