جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط حیدار با نام رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,530 بازدید, 100 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خیطِّ مات اثر پوررضاآبی‌بیگلو
نویسنده موضوع حیدار
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط حیدار
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
علائدین به سویش یورش برد و دهانش را بست. شیرین که از این نمایش خوشش آمده بود؛ پوزخندی زد و رو به اسحاق گفت:
- ننت به قربونت بره پیغمبر! نه اینکه خودت خیلی به معصوما شباهت داری!
اسحاق نتوانست حرفی نزند. با نیش بازی گفت:
- از من معصوم‌تر دیدی تا حالا عجوزه؟ خدایا توبه، حاضرم تریلی از روم رد بشه ولی ریخت یکی مثل تو رو نبینم.
و اینگونه شد که زبان سرخ اسحاق، تن سبزش را بست به ستون خانه!
درحالی که او را با همان طناب آبی رنگ به ستون بسته بودند، دو تن دیگر بین آنها نشسته بودند و به جز شهریار که اخم‌هایش درهم رفته و نیم خیز روی مبل نشسته بود، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند.
علائدین طوری مینا را قورت می‌داد که حتی نگاه‌های خیره و عصبی شیرین بر روی خود را به کتفش هم حساب نمی‌کرد؛ وانگهی وقتی دید رئیس به ستون بسته شده‌اش دارد او را همچون شکار خویش نگاه می‌کند، رنگ به رویش نماند و دیگر حتی سوی مینا نچرخید.
شاید باورش برایتان سخت باشد؛ اما آن دو مرد که دوستان اسحاق بودند، بدون توجه به او روی مبل‌های راحتی درون تالار روبه‌روی خانم‌ها نشسته بودند و از هر دری صحبت می‌کردند. اسحاق لحظه‌ای فکر کرد اگر دستانش باز بود، به طور حتم هر هفت نفرشان را قتل‌عام می‌کرد. حتی آن مینا خانم گل دختر که برای خود اسحاق هم از راه نرسیده؛ شخصی بود ارزشمند.
با این حال چه باید کرد؟! دستانش از پشت بسته و هیکلش نیز به واسطه همان طناب آبی یدک‌کشی، به ستون سفید ساده‌ی وسط تالار بسته شده بود.
هر از گاهی مینا با ناراحتی و غم به سوی او نگاه می‌کرد، اما شیرین دیگر چشم از او بر نمی‌داشت؛ با دقت به او خیره شده بود و به گمان که دنبال چیزی در ظاهر او بود تا راهی شود به باطنش. شهریار از جایش بلند شد؛ از شدت عصبانیت در حال آتش گرفتن بود.
به اسحاق که نای حرف زدن نداشت و سرش رو سی*ن*ه‌اش خم شده بود، خیره شد.
اسحاق را ایستاده بسته بودند، پاهایش سست شده بود و اگر طناب به آن سفتی بسته نشده بود، با صورت پخش زمین میشد. درد صورتش امانش را بریده بود. از این رو سی*ن*ه‌اش هم با خس‌خسی که به راه انداخته بود، باعث آزار و اذیت خودش بود. گاهی سرفه‌هایی از ته دل و جان سر می‌داد و خود را مدتی از درد سی*ن*ه‌اش به امان می‌سپرد.
این همان تصویر قابل عکس‌برداری بود که قبل از اینکه بسته شود، چند ساعتِ پیش پدید آمده بود.
فاصله او و ستونش از حال پذیرایی فاصله چندانی نداشت، پس هرچه که می‌گفتند را می‌شنید.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
شنید که شیرین می‌پرسد:
- این مرد چند سالشه؟
و به اسحاق که گوش‌هایش را تیز کرده بود و منتظر پاسخی از جانب دوستانش بود، اشاره کرد.
شهریار با حرص پاسخ می‌‌دهد:
- سن آقایون رو که نباید پرسید.
همان لحظه گوسفند به وظیفه و تکلیف الهی خود عمل کرد:
- سی و چهار سالشه.
اسحاق نالید:
- گندت بزنن، سی و سه... .
معلوم نیست چرا او نیز همچون خانم‌ها روی سنش حساسیت نشان می‌دهد، اما با ریخت و قیافه‌ای که برا خود درست کرده بود، مثل چهل ساله‌ها می‌مانست.
کسی صدای او را نشنیده بود. با این حال مینا با تعجب پرسید:
- فقط سی و چهارسالشه؟! پس چرا به این روز افتاده؟!
علائدین چشمانش را خیره چشمان کنجکاو مینا کرد. همان‌طور هم جواب داد:
- آقا اسی کمتر از ایوب درد نکشیده. اینقدره که... .
- علائدین؟!
علائدین به خود آمد. از یادش رفته بود که نباید هر چیزی را هر جا گفت. با فریادی که اسحاق کشید، شرمنده به سویش چرخید و همچنان که شرمندگی از چشمانش می‌بارید گفت:
- ببخشید.
و سرش را پایین انداخت. علائدین پی به این برده بود که چقدر نسبت به بسته شدن اسحاق بی اعتنا است، اما دلیلش را نمی‌دانست. گوسفند که در رویا سیر می‌کرد، لقب دیگری که برای او گذاشته بودند به زبان ادبی" رها از دنیا" بود. آنقدر بیخیال سیر می‌کرد که گاهی خودش نیز از این‌ همه راحتی‌اش در هر موقعیت، حرصش در می‌آمد؛ اما هنوز دلشوره شهریار سر جایش بود. بدخلق و هنوز به اسحاق خیره شده بود. با فریادی که از آقا اسی شنید از جایش پرید و به علائدین خطاکار نگاه کرد. با این حال بار دیگر صدای اسحاق او را به خود آورد:
- واسه‌ی چی من رو بستین؟ نسل‌تون رو منقرض کردم یا مال‌تون رو گرفتم؟!
شیرین هنوز به او خیره بود. آهسته گفت:
- همه دزدا رو می‌بندن خب.
شهریار عصبی به سوی شیرین رفت و پاسخ داد:
- حالا هی هرچی بهت هیچی نمی‌گیم مراعات زن بودن‌تون و می‌کنیم خیال ورت نداره‌ ها! صبر داریم عین‌هو چی... اما دیگه به اینجام رسیده. لوستر به کمرتون بزنه ایشالله.
و در ادامه رو به گوسفند داد زد:
- تو... هی آشغال کله، پاشو گمشو وانت و روشن کن.
و به علائدین ناراحت رو کرد و با تمسخر گفت:
- برو آقا اسی رو نجات بده پهلوون. می‌ترسم از این همه ناراحتی بابت بستن اسی به ستون جیگر سالم برات نمونه.
علائدین تیکه او را دریافت. حق را به او داد. بی حرف از جایش بلند شد و به سوی اسحاق که رویش را از او برگردانده بود، رفت.
شیرین بیکار ننشست. فوری از جایش بلند شد و خشمگین گفت:
- پاتون و از اینجا بذارین بیرون به پلیس زنگ می‌زنم. به جرم دزدی، نه اما به جرم اینکه بدون اذن دخول وارد یه خونه شدین خودش یه جرم محسوب میشه.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
شهریار فریاد بر سرش کشید:
- داری ما رو از چی می‌ترسونی مادر فولادزره*؟ جرات داری بزن... زنگ بزن دیگه چرا ایستادی؟ گوسفند تو هم اونجا نوایسا و مثل بز نگاه نکن. راه بیوفت سمت ماشین.
و خودش سمت اسحاق دوید و به علائدین کمک کرد تا آن گره کور را به هر سختی هم که شده بود، باز کنند. به گمانم که آمپر چسبانده بود، چشم سفیدش به سرخی گراییده بود و نفس‌نفس میزد. پوست سفیدش از شدت حرص چروک شده بود و گوشه چشمش از تیک عصبی می‌لرزید. همچنان فریاد می‌کشد:
- خدا شاهده... اگه می‌دونستم قراره بریم پیش چندتا آدم چسان، فسان و جوگیر، اصلا پامون رو اینجا نمی‌ذاشتیم. من که علم غیب ندارم... قرار بود از کجا فهمم بکشه داستان اینه که چهارتا دختر ایکبیری زندانی‌مون کنن؟ لوستر بخوره تو سرتون... ارزونی خودتون. نگاه کن تو رو خدا نگاه کن... ببین چه بلایی سر آقای ما آوردن. پاشو آقا اسحاق. پاشو از این جهنم بی‌برم بریم بیرون یه درمونگاهیم شما رو ببریم رو به راه بشین.
همان لحظه گوسفند با دو از بیرون وارد تالار شد و نفس‌نفس‌زنان به شهریار که سی*ن*ه اسحاق را ماساژ می‌داد تا راه نفسش باز شود، گفت:
- یه خانومی اومد ازون سانتال مانتالا، گفتش که شما کی باشی؟ گفتم اومده بودیم برا لوستر؛ ولی دیگه رفع زحمت می‌کنیم. فوری گفت برین تو الان خودم میام. بعدشم رفت که ماشین شاسی بلندشو پارک کنه، الاناست که برسه.
شهریار غرید:
- به درک که میاد. چه کارمون داره؟ نکنه می‌خواد به جرم بی‌جرمی مثل قرون وسطا بفرستت‌مون زیر شکنجه؟!
و آهسته به اسحاق گفت:
- آق اسی می‌تونی رو پاهات وایسی؟!
و آقا اسی لبخندی زد و گفت:
- اینقدرام که میگی پیر نیستم پسر... هنوز زور و بازو دارم هم ردیف ژان‌والژان.
و از جایش بلند شد. علائدین را که سعی داشت زیر بغل او را بگیرد، پس زد و به شهریار چسبید. آن چهار دختر هم تماشاگران این تئاتر تأثیر پذیر بودند.
گوسفند فوری آمد و آن سوی پهلوی اسحاق را گرفت و چند قدمی را به سوی در رفتند. علائدین آخرین نگاهش را به مینا انداخت و پشت سرشان به راه افتاد.
اسحاق زمزمه کرد:
- شهریار... داداش اگه زحمتی نیست این دستام رو هم باز کن.
شهریار به خود آمد و به پشت سر اسحاق رفت. وقتی دست‌های کبود پر خون اسحاق را دید، عصبانی‌تر شد. چسب بسته شده را به زور باز کرد و وقتی دستان گرمش متوجه سردی دستان آقا اسحاق شد، رو به شیرین چرخید و گفت:
- آخه تو آدمی؟ وحشی؟ صد رحمت به حیوونا... تو چه موجودی هستی؟ دستای آق اسحاق رو ببین. کبودِ کبود... دِ آخه من دیگه چی بگم؟
و دوباره رفت و کنار اسحاق ایستاد و گفت:
- خداحافظ شما... امیدوارم که دیگه چشمم به چشم شما نیوفته.
و در را با یک دست باز کرد. اولین قدمی که به جلو گذاشتند، دختری آرایش زده و شیک‌پوشی را دیدند که کیف به دست جلوی در ایستاده است.
شهریار چند دقیقه‌ای او را از نظر گذراند و بعد از آن سرش را پایین انداخت و گفت:
- برین کنار خانم. دیر اومدین. داریم مشرف می‌شیم. از آشنایی با سربازان بی‌باکتون خیلی زیاد خرسند شدیم. خوب تعلیم‌شون دادین.
آن دختر متعجب پرسید:
- کجا دارین می‌رین؟ مگه برای لوستر نیومده بودین؟ سرباز کجا بود؟
- نه دیگه. بیشتر از این بمونیم دیگه خبری از ما به گوش ننه بابامون نمی‌رسه. دق مرگ میشن.

مادر فولاد زره: زشت و بد هیکل مخاطب: دختران
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
دختر شالش را کمی جلو کشید و گفت:
- نه آخه من اصلاً از موضوع خبر ندارم. خریدار بهم پیام داد که اومدن برای لوستر. امروز عروسی برادرم بود. یکم طول کشید بیام و از اونطرف ترافیک بود. اصلاً نشد زودتر خودم رو برسونم. لطفاً بهم بگین که موضوع چیه.
اینبار اسحاق چشمانش را باز کرد و ملایم گفت:
- خدا داداش‌تون رو خوشبخت کنه. ان‌شالله همشه به شادی برین و از شادی بیاین. دیگه اضافه به این زحمت نمی‌دیم. حتما ًشمام خسته‌این. بفرمایین داخل قصرتون و استراحت بفرمایین. مام می‌ریم، بلکم یه لوستر دیگه بچه‌ها پیدا کرده باشن.
دختر اصرار کرد:
- تو رو خدا بهم بگین. آقا شما چرا اینطور شدین؟ از نردبون افتادین؟ بفرمایین تو صحبت بکنیم.
و رو به خانه داد زد:
- شیرین... شیرین.
و با دستانش اسرار به بازگشت مردان کرد. علائدین رفت و روی مبل کناری مینا نشست و دستانش را جلوی صورتش گرفت. شهریار و اسحاق نیز ناچار راه آمده را بازگشتند و سوی مبل‌ها رفتند تا بنشینند. گوسفند جلوتر رفت و کنار علائدین نشست و به زمین چشم دوخت. او هنوز منگ خواب بود.
اسحاق ایستاد. در گوش شهریار گفت:
- داداش منو ببر جلوی یه دشوری... حمومی ظرف‌شویی چیزی... باید سر و دستم رو بشورم.
شهریار تایید کرد و رو به مینا گفت:
- روشوییتون کجاست؟
مینا فوری از جا پرید و گفت که به دنبالش بروند. وارد راه‌رویی شدند و مقابل در چوبی قهوه‌ای رنگی ایستادند. روی آن استیکری بود از نمد که WC را نشان می‌داد. مینا به آن اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید. آقا اسحاق می‌خوان دست و روشون رو بشورن؟
اسحاق سرش را تکان داد. آن زمان مینا بار دیگر گفت:
- من پرستارم. زخم‌تون برای اینکه عفونت نکنه باید بخیه بشه. به نظرم بخیتون پاره شده به لطف مهتا. می‌تونم ترمیمش کنم.
شهریار سرش را تکان داد. در را باز کرد و وارد روشویی دوازده متره‌ای شدند. همه چیز مهیا بود. اسحاق را روی صندلی کنار رو شویی نشاند و رو به مینا گفت:
- اولش باید یه بیاری برای پاک کردن خون اطرافش.
مینا اطاعت کرد. فوری به آشپزخانه رفت و از کشوی اول کابینت ام‎دی‌اف، برداشت و آن را مرطوب کرد و دوباره به سوی روشویی دوید.
دستمال خیس را دست شهریار داد و شهریار فوراً شروع کرد به پاک کردن اطراف زخم. صورت و گونه اسحاق پاکیزه شد؛ اما هنوز ریش سفیدش آلوده به خون بود. در همین موقع گفت:
- تو برو شهریار. من خودم بخیمو می‌بندم. این ریشم می‌شورم میام. برو ببین این دختره که تازه اومده قراره چه سخنرانی بکنه. راستی اصلاً نذار گوسفند حرف بزنه.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
شهریار بی هیچ حرفی سرش را تکان داد و از روشویی بیرون رفت.
اسحاق از جایش بلند شد و مقابل روشویی ایستاد.
سرش را پایین انداخت و دستانش را محکم به سینک روشویی گرفت. چشمانش را باز و بسته کرد و نفسی عمیق کشید.
پس از آن خود را در آیینه دید. اطراف زخم به کبودی میزد و کمی باد کرده بود. ریشش کاملا سرخ شده بود و روی سی*ن*ه‌ی ستبرش، خون قرمز پیراهن سبزش را نقاشی کرده بود. لبخندی زد و سرش را تکان داد. ناگه چشمش به مینا افتاد که اشک در چشمانش جمع شده بود و او را زیر نظر داشت.
- چی شده باباجان؟! چرا نمی‌ری بشینی پیش دوستات؟ راستی تو خداوکیلی دکتری؟ از قد و قامت ریزت بعیده جوجو.
و لبخندی می‌زند و شیر آب را باز می‌کند. انگار منتظر هیچ پاسخی از جانب مینا نبود. دستش را پر آب کرد و ریشش را از خون پاک کرد. زمان زیادی کشید که ریشش کاملاً از خون پاک شود؛ اما رنگی که با خود آورده و روی ریش سفیدش اثر گذاشته بود، به صورتی ملیح مایل بود.
هنوز مینا آنجا بود. اسحاق سرش را زیر شیر آب گرفت و موها و گردنش را شست.
پیراهنش را از تن بیرون آورد و رنگ خون روی بدنش را شست.
دستانش را زیر آب داغ گرفت و کمی مالش داد تا خون یک‌جا جمع شده، دوباره شروع به گردش در رگش کنند.
کارش که تمام شد، پیراهنش را شست و چند دوری پیچاند تا آبش بچکد.
دوباره همان را پوشید و تر و تمیز روبه‌روی مینا ایستاد.
لبخندی زد و گفت:
- یه نخ و سوزن میاری بی‌زحمت؟ نه نیار! منم باید دنبالت بیام، بریم آشپزخونه سوزن و باید ضدعفونی کنم با اجاق‌گازتون.
مینا اخم شیرینی کرد و گفت:
- خیر. این بخیه زدن اصلا و ابداً درست نیست. همینجا بشینین من برم وسائل مورد نیاز رو بیارم. هشت‌تا دکتر مملکت تو یه خونه، بعد شما می‌خوای به روش سنتی بخیه بزنی؟ نچ‌نچ.
و فوری رفت تا هر چیز لازم را تهیه کند.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
***
- آخ... حس می‌کنم کردی تو چشم... مگه اون چیز بی‌حسی رو نزدی؟! پس چرا حس لامسم بیشتر از قبل کار می‌کنه؟! ای تو روحت کیوان! دختر من که گفتم بده خودم بدوزمش... ریا نشه جد اندر جدِ نسل ننم خیاط بودن، این یه ذره دوخت‌و‌دوز که اندازه یه نخود وقت می‌خواست. سه ساعته داری اونجا چیکار می‌کنی؟! فقط یه بخیست گل دختر! ریز دوزی که نمی‌کنی؟! نه؟
مینا کلافه از غرغرهای اسحاق، دست از کار کشید و گفت:
- ای بابا. آقا اسحاق، یه ذره دیگه هم تحمل کنین خب. چقدر غر می‌زنین! این کار ظرافت می‌خواد که من دارم. حالا می‌ذارین کارم رو بکنم؟
و پرسشگرانه به چشمان نیمه باز اسحاق چشم دوخت. اسحاق نیشش را باز کرد و گفت:
- بدوز... ای بابا بدوز. تو که بدتر از ننمی.
و چشمانش را بست و گذاشت که به ادامه ظریف دوزی‌اش برسد. روی کف سرامیک دست‌شویی دراز کشیده بود. از او بعید بود که در یک جا بشیند یا بایستد و یا بخوابد؛ ولی کاری نکند. حتی در هنگام خواب که با شیپور هم نمی‌شود بیدارش کرد، در جای خودش می‌خوابد و فردا صبح در خیابان پیدایش می‌کنند. چه برسد به الان که بیکار نشسته باشد.
از جیب شلوارش موبایل نوکیااش را در آورد و با یک چشم باز شروع به شماره‌گیری کرد. پیش خود فکر کرد که کاری کردن، بهتر از کاری نکردن است، پس به پدرش باباسی زنگ زد. روی بلندگو گذاشت که مجبور نباشد دم گوشش نگهش دارد.
اولین بوق... چهارمین بوق... هشتمین بوق... دوازدهمین بوق... .
دیگر می‌خواست قطع کند که بالاخره باباسی جواب داد.
- چیه مرتیکه گوسفند؟ چرا نمی‌ذاری یه لحظه از دستت یه تنفس آزاد بکشیم؟ تو خوابم ول نمی‌کنی، تازه بیدارم می‌کنی که باز صدای نحست و بشنفیم؟ بنال ببینم!
مینا دست از کار کشیده بود و متعجب به گوشی روی سی*ن*ه اسحاق خیره شده بود. اسحاق قیافه او را که دید پقی زد زیرخنده، حتی درد گونه‌اش هم باعث نشد که دست از خندیدن بکشد. مینا طوری با دهان باز و چشمان گرد شده به گوشی خیره شده بود، که انگار می‌خواست مخاطب را بیابد و ببیند کیست که این‌طور با مردی همچون اسحاق حرف می‌زند. مینا ناگهان به خود می‌آید و به زخم نگاه می‌کند و می‌بیند بخیه‌هایی که روی آن کلی وقت گذاشته بود، باز و از هم فاصله گرفته‌اند. عصبی گفت:
- ای بابا آقا اسحاق. چرا یه جا نمی‌شینی که من کارم رو بکنم؟ اون موقع که بسته بودنت زبونت کار می‌کرد، الانم که آزاد خوابیدی کل هیکلت. یه دیقه امون بگیر.
سبحان: جانم!
اسحاق: یا خدا... .
اسحاق از خندیدن دست کشید و به مینا اشاره کرد که حرف نزند، سپس با صدای بلند گفت:
- به‌به یالله باباسی... می‌گرخم حرف که بزنم صدای نحسم زندگیت و به فنا بده که.
سبحان: نحسی تو از بدو تولدت ما رو گرفته. حرف و عوض نکن اون دختره کی بود؟
- چی؟ کدوم دختره؟
و به مینا که گونه‌اش سرخ شده بود، خیره شد.
- همونی که می‌گفت بسته یا نبسته همون عنتر پرحرکتی... میگی یا الان بگم ردیابیت کنن بریزن اونجا به جرم دختربازی دستگیرت کنن؟
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
این‌بار چشمان مینا از کاسه در آمد. خصمانه به گوشی نگاه کرد و بعد نگاه معترضش را به چشمان اسحاق دوخت.
-بابا جان این دیگه چه کلامیه؟! این صدایی که شنیدی مال یه دختر کوچولوی ناز بود که داشت صورتم رو... .
- نمی‌خواد بقیه‌ش رو بگی‌. خاک بر سرت نصف شبی زنگ زدی. من که تو رو پیدا می‌کنم. از بعدازظهر تا الان تو کدوم جهنم دره‌ای بودی با اون دوست‌های استغفرالله‌هت؟
اسحاق با خنده گفت:
- بابا چرا یه دیقه امون نمیدی که من حرفم رو بزنم؟ چه گیری کردیم. اون بخیه‌ای که دوخته بودن رو صورتم جر خورده و حالا این خانم دکتر داره می‌دوزتش. ای بابا! صدات رو بلندگوئه الان شنید درباره‌ش چی می‌گی عصبانی شد، دیگه نمی‌خواد بدوزه! اون موقع‌ست که صورتم باد کنه و تو دیگه نتونی جایی بگی این باد کرده‌ی زشتی که می‌بینین پسرمه.
ناگهان مینا متعجب‌تر از هر دفعه‌ای بلند پرسید:
- ایشون باباته؟
باباسی جوابش را داد:
- ببینم دخترم، این لندهور داره راست می‌گه؟ یه سر انگشت هم لاف بافیده باشه بهم بگوها! یه پدر رو از مهمونی بی‌آبرویی نجات بده.
مینا لبخندی زد به صورت اسحاق خیره شد و همان‌طور هم گفت:
- سلام بابا جان، خوب هستین؟ والا آقا اسحاق هرچی بگه دروغ نمی‌گه. اومده بودن لوستر رو ببرن که یکهو یه اتفاق ناگواری افتاد متأسفانه و نخ بخیه‌ ایشون در رفت. من هم پرستارم، کارم رو بلدم. دارم ضدعفونی می‌کنم و به قول خودشون می‌دوزم تا عفونت نکنه.
اسحاق بشکنی زد و زمزمه کرد:
-ایول بابا!
همان موقع باباسی گفت:
- خاطرخوات قربونت بره دخترم، چه صدای نازیم داری! حالا خیالم راحت شد. کاری ندارین دیگه؟ من برم کپه مرگم رو بذارم بمیرم.
مینا از خجالت و خنده سرخ شد، دوباره شروع به دوختن زخم کرد. اسحاق گوشی را از آیفون برداشت و دم گوشش گرفت:
- این دیگه اِنده آبرو بری بود. الان داری می‌ری بمیری؟ خجالت بکش بابا... .
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
مینا هینِ بلندی کشید و دستش را جلوی صورتش گرفت. اسحاق هول شد! گوشی را از گوشش دور کرد و نیم‌خیز بلند شد، گفت:
- چی؟ چی‌شده؟ کرمی چیزی از جا بخیه زده بیرون؟ دِ جون بکن دختر!
مینا با صدای بلند گفت:
- من تا حالا کسی رو ندیده بودم که با این لحن بی‌ادبانه با پدرش صحبت بکنه.
اسحاق نُچی کرد، ابرویش را بالا انداخت و بی‌خیال پاسخ داد:
- این که میگی پدر، جای داداش منه! خودش یه شیطونی که نگو و نپرس. جلو مردم انگار ائمه‌ست، این‌قدر مظلوم‌نمایی می‌کنه!
مینا:
- به هر حال پدرتون... نباید این‌طور باهاش صحبت کنین.
هرچند گوشی در آیفون نبود؛ اما باباسی دادی کشید که صدایش در روشویی اکو شد:
- من رو این جا کاشتی، رفتی داری آداب سخن گفتن یاد می‌گیری؟ جان ننت کارت رو بگو! من دیگه چش و چالم داره در میاد.
اسحاق جواب مینا را نداد؛ اما به‌ طور جدی به پدرش گفت:
- باباسی! جفر و اسمائیل تونستن لوستر پیدا کنن؟
سبحان:
- من چه بدونم؟ عوض این‌که به اون‌ها زنگ بزنی به من زنگ زدی؟ مزاحم!
اسحاق:
- خب خواستم حال بابامم بگیرم، مشکلیه؟
سبحان:
- آره که مشکلی نیست، فقط نمی‌دونم مرضت چیه که ساعت سه نصف شب زنگ زدی؟!
اسحاق کم مانده بود سکته بزند:
- چی داری می‌گی باباسی؟ سه نصف شب کجا بود؟
گوشی‌اش را عقب گرفت و به ساعت و تاریخش نگاه کرد. فوراً گوشی را دم گوشش گرفت و گفت:
- باباسی اگه خدا بخواد، فردا صبح لوستر رو میاریم. خدافظت.
باباسی آرام شد و آرام‌تر گفت:
-ان‌شالله پسرم! در امان خدا.
و قطع کرد. نوکیا را داخل جیبش گذاشت و نالید:
- همشیره اگه می‌شه لطفاً یه نمه سرعت عمل به خرج بده.
مینا:
- آقا اسحاق اون‌جور که شما خندیدی و بخیه‌ها پاره نشدن، باید خدا رو شکر کرد. حالا خودتون رو سفت بگیرین که باید بکشم تا اونایی که از هم فاصله گرفتند، نظم بگیرند.
-‌ هرکاری می‌خوای بکن، فقط زود.
مینا بی‌معطلی نخ بخیه را کشید؛ اما چون گونه‌ی آقا اسی تا آن موقع بی‌حس شده بود، دردی را متوجه نشد.
-خب دیگه تموم شد. بلند بشید.
اسحاق:
-دستت طلا دخترم، ایشالله جبران کنم!
و نیم خیز شد تا از جایش بلند شود. مینا نیز از جایش برخاست؛ اما معلوم نبود چه تیر غیبی بود که ناگهان گویی کف پایش شامپو ریخته باشند، سر خورد و با سر به زمین افتاد. قبل از این‌که زمین بیفتد، اسحاق متوجه این ریزش برج شد و جنبید که او را از ک*مر بگیرد؛ اما با لگدی که مینا زد، بار دیگر بخیه‌اش پاره شد.
صدای داد بلند اسحاق در خانه پیچید و وسعت زخم بیشتر شد. بخیه از جایش در رفت و خون دوباره سرازیر شد.
همان موقع صدای دویدن پایی آمد و آن‌گاه، شیرین با چهره‌ای ترسان، بالای سر آنها ظاهر شد و با وضعیتی که روبه‌رویش دید، اخم‌هایش را در هم کشید و جلو رفت.
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
راستش را بخواهید اگر ما هم در آنجا نبودیم، به طور حتم از این ماجرا نیات بدی در افکارمان پرسه می‌زد.
علائدین، شهریار و آن چند دختر دیگر فوری پشت سر شیرین از راه رسیدند و دم در ایستادند. با صحنه‌ای که روبه‌رویشان دیدند، نفسشان در سـینه حبس شد.
اسحاق با سر روی شکم مینا افتاده بود و خون روی پیراهن مینا را رنگی کرده بود. مینا نیز دستش را روی سر اسحاق گذاشته بود و از درد اصابت سرش به سرامیک، چشمانش را بسته بود.
علاءالدین خشمش فوران کرد. خواست به سوی اسحاق یورش ببرد که شهریار جلو پرید و دستانش را محکم روی سـینه‌‌ی ستبر علائدین گذاشت. خود شهریار هم نمی‌دانست که چی به چی است. گویی که علائدین، واقعاً عاشق ســینه چاک همان دختر خوش صدایی شده بود که اکنون به دراز روی کف سرامیک افتاده است. علائدین فریاد کشید:
- ولم کن شهریار! ولم کن بذار من حساب این ملعون رو برسم. بدبخت تو هم سن بابای این دختره‌ای، این کارها یعنی چی؟ از تو انتظار نداشتم... به مولا نداشتم، دیگه تو رو نمی‌شناسم. بری بمیری هم دیگه به کتفم نیست! من بهت گفته بودم، گفته بودم که... .
شهریار او را آرام کرد. شیرین هم همچون علائدین، متعجب و خشمگین بود. محکم لگدی به پهلوی اسحاق زد و فریاد کشید:
- مرتیکه پست، تو هم مثل اون آشغال‌های بیرونی.آشغال!
چنگ زد و موهای کوتاهش را در دست گرفت. اکنون اسحاق روی زانو ایستاده و خون از زخمش فوران می‌کرد. چشمانش را بسته و شانه‌هایش خم شده بود. اگر نای حرف‌زدن داشت، اکنون زبان چند متری‌اش را روی زمین پهن کرده بود و حساب علائدین و شیرین را کف دستشان می‌گذاشت. شاید روی یک زن دست بلند نمی‌کرد؛ اما به جای شیرین، علائدین را آن‌قدر می‌زد که جان دو نفر از دماغش بیرون بچکد. با این حال، حال خوشایندی نداشت. سـینه‌اش به خس‌خس افتاده بود. درد پهلویش آن‌قدرها هم او را از پا در نیاورده بود؛ اما کم‌ کم حس گونه‌اش درحال بازگشت بود و سوزش رنج‌آوری را تحمل می‌کرد. موهایش را آن‌قدر محکم می‌کشید که کم مانده بود از ریشه کنده شود!
گوشه‌ی چشمش را باز کرد و مینا را دید که هنوز بی‌حال پخش بر زمین بود. خواست از جایش بلند شود که شیرین با حرص به زانویش زد و او را از این کار، باز داشت.
مینا با فریاد شیرین به خود آمد و چشمانش را آهسته باز کرد. مهتا کنار در ایستاده بود و همان که متوجه مینا شد فوری وارد روشویی شد و سوی او دوید. سرش را در گرفت و گله‌مند گفت:
- مینا! چرا با این مرتیکه تنها موندی؟ تو که جنس این‌ها رو می‌شناسی! تازه تو ازش دفاع هم می‌کردی... حق با شیرین بود، باید دستش رو می‌بستیم و این‌قدر می‌زدیمش که خون بالا بیاره.این مرد... .
مینا در جایش نشست، دستش را بالا آورد و روی دهان مهتا کوبید. نمی‌خواست کسی، کسی را به صورت بی‌شرمانه‌ای قضاوت کند. به زور از جایش بلند شد و فریاد زد:
- شیرین! دختره احمق، اسحاق رو ولش کن! می‌گم ولش کن!
چند قدمی را طی کرد؛ اما سرش آن‌قدر سوزش داشت و درد می‌کرد که در قدم دوم ایستاد. با این حال، دیدن وضعیت اسحاق، اشک در چشمانش جمع شد. بغض طوری گلویش را گرفته بود که اگر چند کلمه دیگر حرف می‌زد، می‌شکست.
- شیرین! می‌گم ولش کن... ولش کن توروخدا!
بغضش خیلی زود شکست و همراه با گریه فریاد زد:
- می‌گم ولش کن... شیرین کری؟ به خدا اگه ولش نکنی، دیگه نه من و نه تو!
 
موضوع نویسنده

حیدار

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,190
30,844
مدال‌ها
10
شیرین حرصی سر اسحاق را عقب کشید. اگر می‌گفتند که او یک خلافکار زنجیره‌ای است، فوراً و بی‌هیچ چون و چرایی باور می‌کردم؛ زیرا آنقدر بی‌رحم بود که جای حرف باقی نمی‌گذاشت. خشونت از کارها، حرف‌ها و حرکاتش آشکار بود.
- چرا مینا؟ چرا داری به خاطر این یابو گریه می‌کنی؟ یه دلیل بیار که تحویل پلیس ندمش.
مینا اخم‌هایش را در هم کشید. کمی آهسته‌تر گفت:
-شیرین چرا نمی‌فهمی! تقصیر من بود، چرا نمی‌فهمی؟! پام سر خورد و افتادم زمین، اسحاق خواست بگیرتم که پام خورد به صورتش. فوراً این نمایش رو تموم بکنید.
راستش را بخواهید تحت‌تأثیر قرار گرفتم. فکرش را نمی‌کردم که یک زمین خو*ردن ساده یک فاجعه به بار بیاورد. کسی را بگریاند، دیگری را عصبانی کند، آن یکی را بدبین کند و دوستی را از میان بردارد.
با این حال، شیرین با حرص سر اسحاق را ول کرد و پیش مینا رفت.
اسحاق می‌شنید، حس می‌کرد؛ اما دم نمی‌زد! بی‌رمق خود را سوی دیوار کشید و به آن تکیه داد. نفس‌نفس می‌زد و صدای خس‌ خس سی*نه‌اش، راهرو را برداشته بود. دیگر دردی را نمی‌فهمید. نمی‌خواست حرف بزند و تنها خواسته‌اش این بود که از آن‌جا برود. از جایی که به او بی‌احترامی شده و غرور شکسته‌اش را بدتر از دفعات قبل، شکسته‌اند. چندین بار تلاش کرد بایستد؛ اما نتوانست. ناامید چشمانش را باز کرد و به دوستانش که در آستانه در ایستاده بودند، نگاه کرد. دست کمک به سویشان گرفت که شهریار سری تکان داد، خواست وارد آن اتاقک شود و به کمک دوستش بشتابد؛ اما علائدین با خشم جلوی او را گرفت و تهدید کرد که اگر برود، دوستی‌شان از هم دریده می‌شود.
علاءالدین فریاد زد:
- مینا او‌ن‌قدر دختر پاکی که حتی دلش نمیاد بگه داشتی چه غلطی می‌کردی. مردونگی به این میگن... ریش و موی سفید که احترام نمیاره! فکر کردی همه مثل خودت دی...؟ بی‌نامـوس! خجالت بکش، از خدا خجالت بکش!
اسحاق بی‌حال چشمانش را به او دوخت. وقتی این آشفتگی شدید و سـینه سوزِ علائدین عاشق را دید، لبخندی بر روی لبانش نشست. فکر نمی‌کرد که این زمین خو*ردن، باعث فاجعه‌ای بزرگ شود و سوتفاهم به این بزرگی به وجود آورد. خواست حرفی بزند و آتش خشم علائدین را خاموش کند؛ ولی علائدین وقتی لبخند او را دید، آتش گرفت. شهریار را به کنار هول داد و همچون شیر زخمی شده به اسحاق یورش برد. چکی محکم و آن‌طور که از مردی مثل او انتظار می‌رفت، از ته دل روانه صورت اسحاق کرد.
اگر آن‌جا بودیم شهادت می‌دادیم که موضوع آن نیست که شما فکر می‌کنید. سرنوشت اسحاق چقدر شی*طان بود! خودش را به نفهمی زده بود و حتی طوری وانمود نمی‌کرد که برایش مهم است. گوشه‌ای نشسته بود و طوری از این فیلم سینمایی لذ*ت می‌برد که کم مانده بود تخمه بشکند و سوت بزند، کل بکشد و از شاهکار خود دست به رق*ص بدهد.
شهریار وارد آن اتاق دوازده متری که قبلاً رو‌شویی بود و اکنون میدان جنگ شد و علائدین را با هر توانی که در چنته داشت به عقب کشید. او هنوز اسحاق را دوست خود می‌دانست و ابداً دلش نمی‌خواست که ببیند چطور بی‌دفاع نشسته و کاری نمی‌کند. هم می‌خواست دوستی‌اش با اسحاق پابرجا بماند و هم با علائدین، پس عملی انجام نمی‌داد که باعث رنجش دو دوستش شود.
 
بالا پایین