جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,472 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دکتر میرزایی از شیرین‌زبانی و سادگی سارا به خنده می‌افتد. به یاد دخترش ‌افتد که او هم این‌چنین شیرین زبان بود. آهی می‌کشد و خنده‌ی تلخی می‌کند.
- اگر احساس بدی داری که می‌روم!
سارا با بی‌تفاوتی می‌گوید:
- نه. خوبه. بمونین. من یه‌کم می‌ترسم. یه آقایی هر از گاهی میاد. سیبیل داره و لباس قهوه‌ای ‌پوشیده، خیلی بد نگاه می‌کنه. احساس بدی پیدا می‌کنم.
- به گمونم عباس آقا رو می‌گی که هر از گاهی میاد نظافت. باشه می‌مونم. سوپت رو تا آخر بخور. تا وقتی خوابت بره پیشت هستم.
- یعنی بعدش می‌رین؟
- نه عزیزم. می‌مونم. نگران نباش.
سارا شب را به‌راحتی در خواب عمیقی فرو می‌رود. فردا روزی است که به بخش منتقل می‌شود.
صبح شده است. شیفت‌ها در حال عوض‌شدن هستند. پرستار اتاق نیره است که سارا پریروز فقط صدایش را شنیده بود. دکتر میرزایی با روی خوش به اتاق می‌آید.
- سلام. صبح بخیر. دخترِ من امروز حالش چطوره؟
سارا که احساس خوبی دارد و فقط سرش سنگین است و دردها از او رخت بسته‌اند و رفته‌اند جواب می‌دهد:
- خوبم.
- خب، امروز وقت رفتنه. مادرت هم پشت در راهروه که همراهت بیاد برین بخش.
دم در می‌رود و پرستار را صدا می‌کند.
- لطفاً آماده‌اش کنین که بره بخش.
نیره که این حرفش را می‌شنود خوشحال می‌شود. پرونده را برداشته و در‌حالی‌که بیرون می‌رود می‌گوید:
- می‌روم برگه ترخیص و انتقالت رو بگیرم. زودی برمی‌گردم که بریم.
سارا سری تکان می‌دهد. باید تمام سنسورهایی که به سی*ن*ه و شکمش چسبانده‌اند را دربیاورد؛ ولی منتظر می‌ماند که پرستار بیاید. عباس آقا وارد اتاق می‌شود و به سارا می‌گوید:
- پاشو بشین که می‌خوای بری به بخش آماده باشی.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده:لعنت بهش

سارا احساس خیلی بدی دارد. نگاه عباس آقا سالم نیست؛ ولی شاید اشتباه می‌کند. شاید او می‌خواهد کمک کند و بی‌خود شک کرده است.
اکنون بر روی تخت نشسته. سرش گیج می‌رود و نمی‌تواند تعادلش را حفظ کند. دستش را در کنارش می‌گذارد که تکیه‌گاهش باشد. عباس آقا دم در ایستاده و نگران است. مدام آن طرف و این طرف راهرو را نگاه می‌کند. سارا حواسش به او نیست. عباس آقا به طرف او می‌آید. نگاه هیزی به سارا می‌کند. آخر از یک دختر سیزده ساله‌ی لاغر و نحیف که تازه در آغاز بلوغ است چه می‌خواهد؟! دستش را داخل یقه او می‌کند. به نظر می‌رسد که می‌خواهد سنسورها را درآورد و سارای خوش‌باور مانع نمی‌شود؛ اما دست زمخت آن مرد سیبیلو را بر اندام زنانه‌اش حس می‌کند. خیلی ضعیف شده است. تمام قدرتش را یک‌جا جمع می‌کند که دست را بیرون بکشد؛ ولی مرد خیال ندارد دستش را جمع کند. سارا تقلا می‌کند. مرد می‌گوید که دارد سنسورها را جدا می‌کند و مدام به در نگاه می‌کند. صدای سارا شدت می‌گیرد ولی هنوز ضعیف است.
- خودم می‌کَنم... .
گوش مرد بدهکار نیست. او هدف دیگری دارد. مهم نیست دخترک چه می‌گوید. تقلا بیش‌تر می‌شود. ناگهان صدای تحکم‌برانگیز خشمگینی از مردی که کنار در ایستاده و ویلچری به همراه دارد می‌آید.
- عباس آقا!
مرد سیبیلو سریع دستش را بیرون می‌کشد و دستپاچه پاسخ می‌گوید. دکتر چشم آبی، مانع سختی برای رفتار تجاوزکارانه این مرد چهل ساله می‌شود و سارا را نجات می‌دهد.
- گمشو بیرون تا به کارت رسیدگی بشه.
- آقای دکتر! من کاری نکردم! داشتم سنسورهاش رو در می‌آوردم.
دکتر میرزایی شمرده‌شمرده اما خشمگین تکرار می‌کند:
- بیرون.
مرد سریعاً از اتاق بیرون می‌رود. سارا سر به زیر دارد و خجالت‌زده است. دکتر میرزایی کمی دم در می‌ایستد تا خشمش فروکش کند. برای این دختر مظلوم ناراحت شده است.
- پرستار...! پرستار...!
نیره بدو‌بدو به سمت اتاق می‌آید. از لحن دکتر ترسیده است.
- چی شده دکتر؟
دکتر که هنوز خشمگین است کلمات را محکم ادا می‌کند:
- چرا به یه نظافت‌کار میگی سنسورها رو در بیاره؟
پرستار که متعجب شده جواب می‌دهد:
- ولی من به کسی نگفتم. چی شده؟
- مردک... .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دکتر حرفش را می‌خورد، ویلچر را به دست پرستار می‌دهد و می‌رود. پرستار که هنوز مبهوت از حرف دکتر است به همراه ویلچر می‌آید و از سارا موضوع را می‌پرسد؛ اما او در جواب تنها سری اندوهناک تکان می‌دهد. هنوز ضربان قلبش به حالت عادی بازنگشته، ولو روی تخت افتاده است. پرستار کمک می‌کند تا سنسورهای لعنتی جدا شوند. سپس دستش را می‌گیرد و بلندش می‌کند. او آرام از تخت پایین می‌آید و روی ویلچر می‌نشیند. دکتر میرزایی بازنگشته است. یعنی نمی‌خواهد او را بدرقه کند؟ از اتاق خارج شده و به سمت در خروج می‌روند. سارا پدر و مادرش را می‌بیند که منتظرش هستند و احساس ایمنی می‌کند. حالا هیچ‌ک.س نمی‌تواند او را اذیت کند.
***
محمد برای پس از عمل دختر عزیزش اتاق خصوصی گرفته است. از بس نگرانش است کارش را رها کرده و شب‌ها به دیدنش می‌آید و به جای فاطمه می‌ایستد هر چند که مادر دلش پیش دخترکش می‌ماند. اتاق جدید کوچک است و تختش در کنار پنجره قرار دارد. سارا می‌تواند آسمان گاهی ابری و گاهی صاف را ببیند. پس از انتقالش به بخش مجبور هستند برایش آنژیوکت کوچک‌تری وصل کنند و این یعنی دوباره سوراخ شدن دستش. پرستار خیلی جوانی که اَنترن است به اتاق می‌آید و به او می‌گوید که باید سِرُمش را عوض کند. سِرُمی که به دست چپ دارد را در می‌آورد. دستش سیاه و کبود شده است. نگاهی به دست‌ها و پاهایش می‌کند. مثل آبکش سوراخ‌سوراخ شده است.
- چرا هیچ جای سالم نداری تو عزیزم؟
پرستار به دنبال جایی که قابل قبول‌تر باشد می‌گردد. به نظر می‌آید دست راست سالم‌تر باشد. سوزن بزرگ را فرو می‌کند ولی رگ پیدا نمی‌شود! در می‌آورد و دوباره فرو می‌کند! صدای خفه‌ آخی از سارا بلند می‌شود. پرستار با کلافگی بیرون می‌رود و چند دقیقه بعد پرستار مسن‌تری وارد می‌شود و به دست چپ سوزن فرو می‌کند. باز هم قابل قبول نیست ولی او آنژیوکت را وصل می‌کند.
حالِ سارا روز به روز بهتر می‌شود. دکتر امینی هر روز به او سر می‌زند. خبری از دکتر چشم آبی نیست.
خیره به ابرهای آسمان شده است که همدیگر را بغل کرده و برای او دست تکان می‌دهند. خسته است. درد با مسکن ساکت شده؛ اما هنوز هوشیار نشده و اطرافش را درست برانداز نکرده است. در عالم خیال، خود را در کنار دوستانش تصور می‌کند که شاد و سر خوش در کنارشان به شیطنت‌های بی‌پایانش پرداخته است.
- سلام.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
صدای دورگه‌ی پسری او را از رویاهای دور و درازش بیرون می‌کشد. هنوز آن‌قدر بهبود نیافته تا بتواند گردن کج کند. نمی‌تواند سرش را تکان دهد. درد در سرش پیچیده است. آنقدر قدرت ندارد که سر را بلند کند و بچرخاند تا ببیند این صدا متعلق به کیست.
- سلام. بفرمایین. با کی کار دارین؟
صدای مادر می‌آید. ظاهراً متعجب شده است.
- فکر کنم شما مادر سارا هستین.
گوش‌هایش را تیز می‌کند. این صدای آشنایی است.
- بله. شما؟
فاطمه، مادر درد کشیده‌ای که در زمان عمل با دعاهای بی‌شمارش از خدا، سلامتی دخترکش را می‌خواست با چشمان گردشده به پسرک هفده ساله‌ای که روی ویلچر نشسته و لبخند می‌زند نگاه می‌کند.
- من امیرحسینم.
سارا با شنیدم اسم امیرحسین و یادآوری آشنایی‌اش با او، تلاش می‌کند تا سر خود را به سمت او بچرخاند ولی موفق نمی‌شود.
- مامان کمکم می‌کنی؟
فاطمه به سمت دختر عزیزش می‌رود. دستش را زیر کتف او می‌گذارد و کمی بلند می‌کند. سارا آهسته‌آهسته با تمام دردی که دارد سر را می‌چرخاند. چشمان بی‌فروغش را به امیرحسین می‌دوزد. امیرحسین با دیدن صورت بی‌روح سارا ملتهب می‌شود. سارا با لب‌های خشکیده و ترک برداشته‌اش لبخند بی‌حالی نثار او می‌کند.
- من صدات رو شنیدم. وقتی که از درد فریاد می‌کشیدی! برات مدام دعا کردم که خدا دردت رو از بین ببره.
امیرحسین ویلچر خود را نزدیک تخت می‌برد.
-ممنون. تولدم منتظرت بودم. چرا نیومدی؟
فاطمه که هنوز متعجب و مشکوک است می‌گوید:
- تازه از اتاق آی.سی.یو آوردنش. من هنوز شما رو به‌جا نیاورده‌ام!
سارا به طور خلاصه تعریف می‌کند.
- امیرحسین هم اتاق ریکاوری عمل بود. سنگ کلیه داشت. همونه که براتون تعریف کردم صداش می‌اومد.
فاطمه که به یاد می‌آورد، احساس تأسف می‌کند و با لحن مهربان‌تری می‌گوید:
- آهان. حالت چطوره؟
- الان بهترم.
سارا با کنجکاوی می‌پرسد:
- من رو چطوری پیدا کردی؟
- از اسمت. اول رفتم بخش کودکان بعد گفتند انتقال پیدا کردی اینجا. حالت چطوره؟
- بد نیستم. اول که خیلی درد داشتم یه سری لوله هم توی سرم بود. الان بهترم ولی هنوز نمی‌تونم تنهایی تکون بخورم. تو چطوری؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- من خوبم. اون موقع که صدام رو شنیدی داشتن سنگ رو خورد می‌کردن. دردش وحشتناک بود. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه. هی می‌گفتم چرا من نمی‌میرم. اینقدر درد داشت ها؛ ولی الان خوبم. این ویلچر هم الکیه. خودم رو زدم به مریضی که نمی‌تونم راه برم اونا هم ویلچر بهم دادن. قول هم دادم زود برگردم.
سارا خنده‌ی کوتاه صدا‌داری می‌کند.
- پس خوش به حالت. خب پس خدا رو شکر خوبی. کی همراهته؟ الان تنهایی اومدی؟
- با برادرم اومدم. پنج سال ازم بزرگتره. بیرونه. احتمالاً گوش یکی رو پیدا کرده که براش وراجی کنه.
سارا با خنده‌ای به در اشاره می‌کند. امیرحسین یک تای ابرویش را بالا می‌برد و سر می‌چرخاند. برادرش در چارچوب در با لبخندی گوشه‌ی لبش نگاهش می‌کند و با چشم‌هایش او را سرزنشش می‌کند. قدم‌زنان وارد اتاق می‌شود و می‌گوید:
- سلام. من برادر امیرحسینم که داشت تعریفم رو می‌کرد.
به ویلچر می‌رسد و شانه‌های او را فشار می‌دهد. او قد بلندی دارد و ته‌ریشی که چهره‌اش را جذاب کرده. درخششی در چشمانش وجود دارد و پوست سبزه‌ای دارد. سارا از روی ادب سلام می‌کند. فاطمه به سمت یخچال دم اتاق می‌رود تا برای این دو مهمان ناخوانده آب‌میوه و شیرینی بیاورد. امیرحسین از این فرصت استفاده می‌کند و با نجوا به گونه‌ای که سارا بشنود می‌گوید:
- شمارت رو بده بعداً در تماس باشیم باهم.
برادرش که شاهد است گردنش را به عنوان تنبیه فشار می‌دهد. امیرحسین شانه‌ بالا می‌اندازد.
- نکن دیگه. درد می‌گیره!
- باید درد بگیره.
سارا از کشمکش این دو برادر قهقهه‌ای می‌زند. فاطمه، شیرینی‌ها را تعارف می‌کند. برادر امیرحسین به عنوان ادب و تشکر سری به زیر می اندازد و از فاطمه تشکر می‌کند سپس می‌گوید:
- خوب دیگه آقا امیرحسین خداحافظی کن. سارا خانم هم می‌خوان استراحت کنن.
امیرحسین رو به فاطمه می‌کند و می‌گوید:
- ببخشید، قصد مزاحمت نداشتم. اخه سارا گفت تومور مغزی داره نگرانش بودم اومدم ببینم که زنده مونده یا... .
حرفش را می‌خورد. سپس رو به سارا می‌کند:
- من فردا مرخص می‌شم. فکر نکنم دیگه ببینمت. خب دیگه ما می‌ریم. خوشحال شدم دیدمت و خوشحال هستم که سالمی. مواظب خودت باش.
سارا از اینکه زود می‌خواهند بروند ناراحت می‌شود؛ ولی چشم‌غره‌های فاطمه اجازه نمی‌دهد ابراز ناراحتی کند پس به یک تشکر بسنده می‌کند.
- ممنون که اومدی.
برادر امیرحسین سری تکان می‌دهد و آرزوی سلامتی می‌کند.
- با اجازه. خداحافظ.
سارا دستی تکان می‌دهد و بای‌بای می‌کند. امیرحسین قبل از اینکه از در خارج شود نگاهی از روی تاسف به سارا می‌کند و خارج می‌شود. سارا به فکر فرو می‌رود.
«پس قرار بوده بمیرم! این امیرحسین هم چه پرو بود ها. ازم شماره می‌خواست! ولی بازم دمش گرم چه یادش بود. ایشالا همیشه سلامت بمونه و همین‌جور شوخ.»
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
محمد شب‌ها پس از ساعت هشت به راحتی وارد بیمارستان می‌شود و از آسانسور بالا می‌آید. چراغ‌های بخش خاموش هستند. او برای کمک به فاطمه می‌آید تا از سارا مواظبت کند.
هیچ‌ک.س به او کاری ندارد و این موضوع برای خودش هم عجیب است؛ اما چه حس خوبی دارد وقتی در کنار زن و فرزندش است. سارا یک هفته در بخش می‌ماند. محمد سرکار نرفته و در محل کارش شخص دیگری را به عنوان مدیر پروژه انتخاب کرده‌اند.
فاطمه که در حال جمع و جور دور تخت ساراست از همسرش می‌پرسد:
- کارت چی شد؟ انگار گفتی امروز میری یه سر شهرداری؟!
- پروژه را دادن به یکی دیگه. امروز آقای دکتر صناعی‌زاده رو هم دیدم.
درحالی که صدا و لحنش را عوض می‌کند تا مشابه صدای شهردار شود ادامه می‌دهد :
- گفت «جویای احوال دخترتون بودم، حالشون خوب است؟». آدم خوبیه. این پروژه که دستم بود جاده‌ایِ که می‌خواهن نزدیک رودخونه بکشن. شروع به کار که کردیم، یه روز دیدم مردم ریختن تو جاده و نمی‌ذارن کارگرها کار کنن. رفتم بیرون ببینم داستان چیه و آرومشون کنم. گفتم شخصی به انتخاب خودشون به عنوان نماینده بیاد تو کارگاهم صحبت کنیم. اون‌ها یکی رو به عنوان نماینده به دفتر مدیر پروژه فرستادن که می‌گفت ‌ما اهالی این شهرک در نزدیک رودخانه هستیم. با ساخت این جاده راه ورود به خونه‌هامون بسته می‌شه. لطفاً طرح رو عوض کنین. منم دیدم راست می‌گه! دویست تا خانواده اینجا زندگی‌ می‌کنن که عمداً طرح رو جوری کشیدن که بنده‌خداها مجبور بشن خونه‌هاشون رو ول کنن و برن. من ازشون وقت خواستم تا برم صحبت کنم تا طرح عوض بشه. به هر کی گفتم، به هر دری زدم مرغشون یه پا داشت نامردا. یه بار که توی کارگاه جلسه بود و شهردار هم اومده بود مردم دوباره اومدن و سر و صدا کردن. معاون عمرانی رفت بیرون و با لحن بدی گفت برن خونه‌هاشون ولی اونا بهش حمله کردند و می‌خواستن بزننش!
محمد خنده‌ای می‌کند و فاطمه چایی به دستش می‌دهد. او ادامه می‌دهد:
- این آخری‌ها که جاده در مرحله‌ی تکمیلش بود، شهردار...همین آقای صناعی‌زاده اومده دستور داد‌ه تا طرح عوض بشه و مشکل مردم رو حل کنن. طرح رو تغییر دادن ولی دیگه سارا این‌جوری شد من هم همش بیمارستان بودم کار رو دادن به یکی دیگه.
سارا که در حال شنیدن است و پدر و مادر خود را در کنارش می‌بیند خدا را به خاطر وجودشان شکر می‌کند و آن‌ها را دعا می‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
یک هفته‌ای است که در آن بخش مانده. حالش به مرور زمان بهتر شده است. می‌تواند راه ‏برود؛ ولی آهسته و قدم به قدم. امروز روز آخری است که در بیمارستان است. پرستار لباس‌هایش را آورده تا بپوشد. پس از دوازده روز که درد و سختی‌ را گذرانده است حال، حکم ترخیص را دکتر داده و می‌تواند برود. لباس‌هایش را عوض می‌کند و از اتاق خارج می‌شود. آخرین نگاهش را به راهروی بخش می‌اندازد. از پرستارها خداحافظی می‌کند و به همراه پدر و مادر خوبش به سمت در بیمارستان می‌رود. بوی خوبِ هوای تازه و بوی یخ می‌آید. هوا را با تمام وجودش به درون ریه‌هایش هدایت می‌کند و همانطور که از پله‌ها پایین می‌رود دکتر چشم آبی‌اش را می‌بیند که دسته گل به دست نزدیک می‌شود.
- عه! این همون دکترست که توی آی.سی.یو بود و به سارا زل می‌زد.
محمد نگاهی به مرد جوان می‌اندازد و رگ غیرتش باد می‌کند. دکتر که جلو آمده خود را معرفی می‌کند تا یخ والدین سارا بشکند و سوتفاهمی که شده رفع شود. او برای آنها ماجرای خودش را تعریف می کند و محمد و فاطمه شرمنده و متاسف می‌شوند سپس نگاهی به سارا می‌کند:
- حالت چطوره عزیزم؟
- عالی. خوشحالم شما رو می‌بینم.
- این گل‌ها برای توِ. آرزو می‌کنم همیشه سالم و سلامت باشی. حالا که حالت داره خوب می‌شه می‌دونی که باید چه‌کار کنی مگه نه؟
سارا دستش را مشت می‌کند و بر هوا می‌کوباند و می‌گوید:
- با قدرت به پیش.
دکتر میرزایی سری به عنوان تایید تکان می‌دهد و او هم مشت دستش را به هوا می‌کوباند.
این نقطه عطفی است برای سارا. دو هفته در خانه می‌ماند و استراحت می‌کند. در این مدت تمام کسانی که می‌شناسد به دیدارش می‌آیند و برایش کادوهای رنگارنگ می‌آورند. البته برای خواهرش هم می‌آورند. به هر حال او کم سن و سال است.
نزدیک یک ماه از مدرسه گذشته و نزدیک ترم یک است. سارا مجبور است خود را به بقیه برساند و مشقت‌های زیادی بکشد؛ اما این برای سارا کاری ندارد. او مشکلاتی سخت‌تر از درس خواندن را گذرانده است. او می‌تواند به هر چه می‌خواهد برسد. برای خود برنامه ریخته است و این دردها و موانع همه باعث شروع دوباره‌ای هستند. شروعی با قدرت.
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
نکته‌ای که در مورد زندگی باید بدانید این است که همه ما زمانی خواهیم مرد؛ اما میراث و خاطرات ما باقی خواهد ماند و تأثیری که روی مردم می‌گذاریم تا ابد باقی می‌ماند پس بیش‌ترین بهره را از فرصت‌های خود ببرید.
منتظر چه هستید؟ فقط یک‌بار زندگی خواهید کرد! از همین لحظه شروع کنید و در فرداهای خود به انجام آن ادامه دهید. هیچ‌وقت از انجام آن دست بر ندارید و تا زمانی که به هدف خود نرسیده و از خط پایان رد نشده‌اید و دست خود را به نشانه‌ی افتخار و پیروزی بالا نبرده‌اید کوتاه نیایید.
به دنبال اهداف خود بروید، برای رسیدن به آن‌ها تلاش ‌کنید، شکست بخورید اما بلند ‌شوید و باز هم ادامه ‌دهید. شکست بخشی از مسیر موفقیت است. بازنده‌ها پس از شکست دست از تلاش بر می‌دارند و هر شخص برنده‌ای قبلاً شکست خورده است. هم برنده و هم بازنده با شکست روبه‌رو شده‌اند تنها تفاوت، این است که شخص برنده پس از شکست دوباره ادامه می‌دهد.
آرزوهای خود را با انجام یکی پس از دیگری آنچه لازم است و تکرار آن‌ها به حقیقت تبدیل کنید. دست از فرار کردن بردارید، همه چیز در درون شماست. همیشه اینگونه بوده است. باید خودتان را باور داشته باشید، باید باور داشته ‏باشید که می‌توانید انسانی باشید که در خاطره‌ها باقی بماند.
اگر باور کنید که می‌توانید انجام دهید، در نهایت بدنتان دست از مقاومت بر خواهد داشت. اگر به موفقیت خودتان شک دارید هیچ وقت موفق نخواهید شد! موفقیت شما به زمان بستگی ندارد، به انگیزه‌ی شما برای انجام آن بستگی دارد. این کاری نیست که هر کسی بتواند انجامش دهد، ممکن است شما نیز نتوانید! انتخاب با شماست. هیچ بهانه‌ای برای موفق نشدن وجود ندارد. نباید بهانه بیاورید. هر چیزی جای خود را دارد. باشگاه...شغل...درس...روابط... .
باید به انجام آن دل بدهید، باید انجامش بیش از هر چیز دیگری برای شما مهم باشد. خودتان را باور کنید. میزان موفقیت شما به میزان باورتان بستگی دارد. فقط یک‌بار زندگی خواهید کرد و اگر از آن به درستی استفاده کنید همین یک مرتبه کافی خواهد بود.
تنها کسی که می‌تواند جلوی موفقیتت را بگیرد، خودت هستی. دشمن تو، همسایه‌ات نیست، همکارت نیست، رئیست نیست. دشمنان تو، کسی است که هر روز در آینه بهش زل می‌زنی. اگر فردایی در کار نباشد، امروز می‌خواهی چه کاری انجام بدهی؟ یک چیزی در درون تو هست که می‌گوید همیشه تلاش کن تا به بالاترین نقطه توی زندگیت برسی. تو متفاوت هستی و عظمت در درون تو است.
داستان پر تلاطم سارا تازه شروع می‌شود. ادامه در جلد بعد خواهد بود. به امید روزهای پر‌موفقیت و شاد سارا.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده با خوانندگان:
سلام
خیلی خوشحالم تا این لحظه همراهم موندین. روزهای سخت و پردرد در کنار روزهای شاد و موفقیت قرار دارند. دردها وجود دارند تا آدم ها بزرگ شوند. دنیا محل یادگیری است. امیدوارم رمان مفیدی براتون بوده باشد. امیدوارم در جلد بعد در کنار زندگی سینوسی سارا در کنارم باشید. جلد بعد سارا در دوران نوجوانی و جوانی قرار می‌گیرد و باید با سختی‌های بزرگتری مواجه شود و انتخاب‌های جدی‌تری را به انجام رساند.

بیایید همه با هم موفقیت را تجربه کنیم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: PardisHP
بالا پایین