- Apr
- 540
- 2,246
- مدالها
- 2
دکتر میرزایی از شیرینزبانی و سادگی سارا به خنده میافتد. به یاد دخترش افتد که او هم اینچنین شیرین زبان بود. آهی میکشد و خندهی تلخی میکند.
- اگر احساس بدی داری که میروم!
سارا با بیتفاوتی میگوید:
- نه. خوبه. بمونین. من یهکم میترسم. یه آقایی هر از گاهی میاد. سیبیل داره و لباس قهوهای پوشیده، خیلی بد نگاه میکنه. احساس بدی پیدا میکنم.
- به گمونم عباس آقا رو میگی که هر از گاهی میاد نظافت. باشه میمونم. سوپت رو تا آخر بخور. تا وقتی خوابت بره پیشت هستم.
- یعنی بعدش میرین؟
- نه عزیزم. میمونم. نگران نباش.
سارا شب را بهراحتی در خواب عمیقی فرو میرود. فردا روزی است که به بخش منتقل میشود.
صبح شده است. شیفتها در حال عوضشدن هستند. پرستار اتاق نیره است که سارا پریروز فقط صدایش را شنیده بود. دکتر میرزایی با روی خوش به اتاق میآید.
- سلام. صبح بخیر. دخترِ من امروز حالش چطوره؟
سارا که احساس خوبی دارد و فقط سرش سنگین است و دردها از او رخت بستهاند و رفتهاند جواب میدهد:
- خوبم.
- خب، امروز وقت رفتنه. مادرت هم پشت در راهروه که همراهت بیاد برین بخش.
دم در میرود و پرستار را صدا میکند.
- لطفاً آمادهاش کنین که بره بخش.
نیره که این حرفش را میشنود خوشحال میشود. پرونده را برداشته و درحالیکه بیرون میرود میگوید:
- میروم برگه ترخیص و انتقالت رو بگیرم. زودی برمیگردم که بریم.
سارا سری تکان میدهد. باید تمام سنسورهایی که به سی*ن*ه و شکمش چسباندهاند را دربیاورد؛ ولی منتظر میماند که پرستار بیاید. عباس آقا وارد اتاق میشود و به سارا میگوید:
- پاشو بشین که میخوای بری به بخش آماده باشی.
- اگر احساس بدی داری که میروم!
سارا با بیتفاوتی میگوید:
- نه. خوبه. بمونین. من یهکم میترسم. یه آقایی هر از گاهی میاد. سیبیل داره و لباس قهوهای پوشیده، خیلی بد نگاه میکنه. احساس بدی پیدا میکنم.
- به گمونم عباس آقا رو میگی که هر از گاهی میاد نظافت. باشه میمونم. سوپت رو تا آخر بخور. تا وقتی خوابت بره پیشت هستم.
- یعنی بعدش میرین؟
- نه عزیزم. میمونم. نگران نباش.
سارا شب را بهراحتی در خواب عمیقی فرو میرود. فردا روزی است که به بخش منتقل میشود.
صبح شده است. شیفتها در حال عوضشدن هستند. پرستار اتاق نیره است که سارا پریروز فقط صدایش را شنیده بود. دکتر میرزایی با روی خوش به اتاق میآید.
- سلام. صبح بخیر. دخترِ من امروز حالش چطوره؟
سارا که احساس خوبی دارد و فقط سرش سنگین است و دردها از او رخت بستهاند و رفتهاند جواب میدهد:
- خوبم.
- خب، امروز وقت رفتنه. مادرت هم پشت در راهروه که همراهت بیاد برین بخش.
دم در میرود و پرستار را صدا میکند.
- لطفاً آمادهاش کنین که بره بخش.
نیره که این حرفش را میشنود خوشحال میشود. پرونده را برداشته و درحالیکه بیرون میرود میگوید:
- میروم برگه ترخیص و انتقالت رو بگیرم. زودی برمیگردم که بریم.
سارا سری تکان میدهد. باید تمام سنسورهایی که به سی*ن*ه و شکمش چسباندهاند را دربیاورد؛ ولی منتظر میماند که پرستار بیاید. عباس آقا وارد اتاق میشود و به سارا میگوید:
- پاشو بشین که میخوای بری به بخش آماده باشی.