جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,472 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دم غروب است. برگ‌های سبز و نارنجی، درختان را دوره کرده‌اند. مطب دکتر در مرکز شهر قرار داد. سارا به همراه پدر و مادرش به مطب می‌رود. نور ضعیفی از اُمید ذهن و روح آن‌ها را احاطه کرده است. اُمید به یک راه جدید. باز هم انتظار تا نوبت‌شان فرا برسد. مطب دکتر امینی‌پور فوق تخصص مغز و اعصاب که مدرکش را از آمریکا گرفته، پر از آدم است. این بار سارا کتاب داستان رابین‌هود را با خود آورده تا بیکار و علاف نماند و فکرش او را به جاهایی که نباید نبرد. پدرش دفتر یادداشتش را در آورده و در حال نوشتن شعر است. مادرش کتاب دعا را باز کرده و زیارت عاشورا می‌خواند. هوا تاریک شده و تنها سه نفر دیگه مانده‌اند. کتابش به نیمه رسیده است. آن را می‌بندد. از پنجره به خانه‌هایی نگاه می‌کند که چراغ‌های روشن دارند. زمان می‌گذرد و نوبتشان می‌شود و منشی آن‌ها را صدا می‌زند. ابتدا پدر و مادر وارد می‌شوند و بعد او. با دیدن دکتر خوش‌اخلاقی که پشت میز نشسته و به او نگاه می‌کند، باعث آرامشش می‌شود.
دکتر امینی‌پور: بیا دخترم اینجا روی این صندلی بشین.
سپس رو به پدر می‌کند:
- چی شده؟
محمد آزمایشات را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر نگاهی به آن‌ها می‌کند، سری تکان می‌دهد و چراغ قوه کوچکی را در چشم سارا نگه می‌دارد تا مردمک چشمش را ببیند.
- خب، دستم را دنبال کن.
انگشت اشاره‌اش را در مقابل سارا می‌گیرد و تکان می‌دهد و سارا با چشم دنبال می‌کند. با کمی مکث ادامه می‌دهد:
- باید عمل کنین.
محمد با دستپاچگی می‌گوید:
- خوب می‌شه آقای دکتر؟ ما جونمون به این بچه بنده. هر کاری باشه براش انجام می‌دیم. هر چقدر پول بخواد. اگر نیاز باشه می‌برمیش تهران.
دکتر لبخندی به محمد می‌زند که دلش قرص شود:
- توکلتون به خدا باشه. نیاز به تهران نیست.
- می‌تونیم چند روز مسافرت بریم؟
- حداکثر دو روز. من براتون نوبت می‌زنم برای صبح سه روز دیگه بیمارستان الزهرا.
محمد و فاطمه، مشورتی با هم می‌کنند و قبول می‌کنند که نوبت عمل سارایشان سه روز دیگر باشد.
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- سارا! پتو رو بگیر دورت مادر، هوا سرده.
از شیشه ماشین به آسمان تاریک پر از ستاره می‌نگرد. ذهنش خالی از هر گونه فکر است. با این سرعتی که دارند احتمالاً سه ساعته می‌رسند. محمد در جاده‌ها خیلی تند می‌رود و میلیمتری از ماشین‌های کنارش سبقت می‌گیرد. مادر جان به عنوان شام لقمه‌ی نان و پنیری به تک‌تک سرنشینان این ماشین سفید رنگ می‌دهد. این تنها چیزی است که توانست برای آن مسافرت یک روزه‌ی ناگهانی بردارد و البته برای خوابشان پتو و پشتی هم برداشته است. سارا مسافرت را خیلی دوست دارد. یکی از رویاهایش این است که آن‌قدر پول داشته باشد که بتواند بقیه‌ی عمرش را هم در سفر باشد؛ اما این فقط یک رویای بزرگ است.
دَم‌دَمای صبح است که به جمکران می‌رسند. ماشین را در پارکینگ بزرگ مسجد پارک می‌کنند و با پتو و پشتی بغل، به سمت مسجد می‌روند. در داخل مسجد، خادمین به کسی اجازه خوابیدن نمی‌دهند. آن‌ها روبه‌روی مسجد بساط را پهن می‌کنند. فاطمه که در حال پهن کردن زیرانداز است می‌گوید:
- محمد آقا، شما برین تو مسجد نماز و زیارت رو بخونین.
مادربزرگ در‌حالی‌که پتو را روی زیرانداز پهن می‌کند که کمی نرم باشد می‌گوید:
- فاطمه مادر، شما هم با سارا برین. من اینجا نشستم، وقتی اومدین من میرم.
فاطمه دست دخترش را گرفته به سمت مسجد حرکت می‌کند. مسجد جمکران بسیار بزرگ است و یک در بزرگ دارد. برای سارا سوال است که چرا باید در وسط بیابان یک مسجد به این بزرگی باشد و این همه آدم به‌خاطر آن به اینجا بیایند؟
داخل مسجد می‌شوند و فاطمه در گوشه‌ای به نماز و دعا می‌پردازد. سارا طبق عادت همیشگی‌اش گشتی در مسجد می‌زند و کنجکاوانه به دنبال جواب سوالش می‌گردد. از یکی از خادمین که مانتو و مقنعه‌ی سبز یشمی پوشیده داستان این مسجد که نزدیک قم است را می‌پرسد. خادم به سمت کتابخانه می‌رود و کتابی به او می‌دهد تا بخواند.
کتاب کوچکی که نامش «مسجد جمکران المقدس» است. سارا به دنبال داستان جمکران می‌گردد که پیدایش می‌کند و آن را می‌خواند.
«شیخ حسن‌بن‌مثله جمکرانی گوید: من شب سه‌شنبه، هفده ماه مبارک رمضان سال ۳۷۳ ق در خانه خود خوابیده بودم که ناگاه جماعتی از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: برخیز و مولای خود، مهدی(ع) را اجابت کن که تو را طلب کرده است. آن‌ها مرا به محلی که اکنون مسجد جمکران است آوردند، چون نیک نگاه کردم، تختی دیدم که فرشی نیکو بر آن تخت گسترده شده، جوانی سی ساله بر آن تخت نشسته و تکیه بر بالش کرده و پیرمردی هم نزد او نشسته است، آن پیر، خضر نبی(ع) است که مرا امر به نشستن کرد. حضرت مهدی(عج) مرا به نام خودم خواند و فرمود: برو به حسن مسلم (که در این زمین کشاورزی می‌کند) بگو: این زمین شریفی است و حق‌تعالی آن را از زمین‌های دیگر برگزیده است و دیگر نباید در آن کشاورزی کنی. عرض کردم: یا سیدی و مولای! لازم است که من دلیل و نشانه‌ای داشته باشم و‌گرنه مردم حرف مرا قبول نمی‌کنند. امام فرمود: تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما نشانه‌هایی برای آن قرار می‌دهیم، و همچنین نزد سید ابوالحسن‌الرضا (یکی از علمای قم) برو و به او بگو حسن‌بن مسلم را احضار کند و سود چند ساله را که از زمین به دست آورده است، وصول کند و با آن پول در این زمین مسجدی بنا کند. به مردم بگو به این مکان رغبت کنند و آن‌را عزیز دارند و چهار رکعت نماز در آن به‌جای آرند. آن‌گاه امام(عج) فرمودند: هر که این دو رکعت نماز را در این مکان بخواند مانند آن است که دو رکعت نماز در کعبه خوانده باشد. چون به راه افتادم، چند قدمی هنوز نرفته بودم که دوباره مرا باز خواندند و فرمودند: بزی در گله‌ی جعفر کاشانی است، آن‌را خریداری کن و بدین مکان بیاور و آن‌را بکش و بین بیماران انفاق کن، هر بیمار و مریضی که از گوشت آن بخورد، حق‌تعالی او را شفا دهد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
حسن‌بن‌مثله جمکرانی می‌گوید: من به خانه بازگشتم و تمام شب را در اندیشه بودم، تا این‌که نماز صبح را خوانده و به سراغ علی‌المنذر رفتم و ماجرای شب گذشته را برای او نقل کردم و با او به همان مکان شب گذشته رفتیم، و در آن‌جا زنجیرهایی را دیدیم که طبق فرموده امام علیه‌السلام، حدود بنای مسجد را نشان می‌داد. سپس به قم نزد سید ابوالحسن رضا رفتیم و چون به در خانه او رسیدیم، خادم او گفت: آیا تو از جمکران هستی؟ به او گفتم: بلی! خادم گفت: سید از سحر در انتظار توست. آن‌گاه به درون خانه رفتیم و سید مرا گرامی داشت و گفت: ای حسن‌بن مثله! من در خواب بودم که شخصی به من گفت: حسن‌بن مثله، از جمکران نزد تو می‌آید، هر چه او گوید، تصدیق کن و به قول او اعتماد نما، که سخن او سخن ماست و قول او را رد نکن. از هنگام بیدار شدن تا این ساعت منتظر تو بودم، آن‌گاه من ماجرای شب گذشته را برای وی تعریف کردم، سید بلافاصله فرمود تا اسب‌ها را زین نهادند و بیرون آوردند و سوار شدیم، چون به نزدیک روستای جمکران رسیدیم، گله جعفر کاشانی را دیدیم، آن بز از پس همه گوسفندان می‌آمد، چون به میان گله رفتم، همین‌که بز مرا دید به طرف من دوید، جعفر سوگند یاد کرد که این بز در گله من نبوده و تاکنون آن‌را ندیده بودم، به هر حال آن بز را به محل مسجد آورده و آن را ذبح کرده و هر بیماری که گوشت آن‌را تناول کرد، با عنایت خداوند تبارک و تعالی و حضرت بقیه‌الله شفا یافت.
ابوالحسن رضا، حسن مسلم را احضار کرده و منافع زمین را از او گرفت و مسجد جمکران را بنا کرد و آن را با چوب پوشانید. سپس زنجیرها و میخ‌ها را با خود به قم برد و در خانه خود گذاشت، هر بیمار و دردمندی که خود را به آن زنجیرها می‌مالید، خدای‌تعالی او را شفای عاجل می‌فرمود، پس از فوت سید ابوالحسن، آن زنجیرها ناپدید شد و دیگر کسی آن‌ها را ندید.»
سارا سرش را روی کتاب خم نگه می‌دارد و به فکر فرو می‌رود.
«آیا اون رو برای شفا اینجا آورده‌اند؟ چه خوب می‌شد اگه اون زنجیرها پیدا می‌شدن و به سرش می‌مالیدن تا همه چیز مثل قبل می‌شد.»
کتاب را به خادم پس می‌دهد و تشکر می‌کند و به سمت مادرش می‌رود. فاطمه همچنان در حال خواندن نماز است. با خود فکر می‌کند که چه نماز طولانی‌ای است که پس از بیست دقیقه هنوز به پایان نرسیده است! کنارش می‌نشیند و منتظر می‌ماند. پس از سه رکعت دیگر که خوانده می‌شود نماز مادر به اتمام می‌رسد. حوصله‌اش سر رفته و می‌خواهد پیش مادر جان در حیاط برود. فاطمه به او اجازه می‌دهد. پس بلند می‌شود و از همان دری که وارد شده، خارج می‌شود. تا مادربزرگ چند دقیقه‌ای راه است. هوا سرد شده. ساعت سه صبح است و همه‌جا تاریک. سارا پشتی را در کنار مادربزرگ می‌گذارد و می‌خوابد. مادر جان هم مثل همیشه در حال دعا و خواندن زیارت است و باور دارد که نوه‌ی دُردانه‌اش به لطف خدا خوبِ خوب می‌شود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
چند ساعتی می‌گذرد و از سرما بیدار می‌شود. شال سبز سیدی رنگی روی سرش است که به او تعلق ندارد. خورشید در حال طلوع کردن است. مادرش در کنار او خوابیده و بقیه هم نیستند. احتمالاً مادربزرگ و پدر در مسجد هستند. با حرکت او، مادر هم بیدار می‌شود. کمی سردرد دارد و گیج است رو به فاطمه کرده و می‌گوید:
- مامان هوا سرده. چیزی داریم بندازم رو خودم؟ این شاله مال کیه؟
فاطمه پتوی مسافرتی که روی خودش است را روی سارا می‌اندازد. حالا سارا دو پتو روی خود دارد.
- یه مرد سیدی داشت رد می‌شد. بدون اینکه من حرفی بزنم این شال رو داد گفت بنداز رو سرِ دخترت و به خدا توکل کن. تا من بیام به خودم بجُنبم که کیه، رفته بود.
سارا به آن زنجیرها و میخ‌ها فکر می‌کند. از دور پدرش را می‌بیند که با کیسه‌ای به سمت آن‌ها می‌آید. پس پدر برای خرید پیش‌شان نبوده و احتمالاً مادربزرگ در مسجد است. بساط صبحانه را می‌چینند. او علاقه‌ای به خوردن غذا ندارد و همیشه کم‌خوراک است به‌خاطر همین فاطمه همیشه از دستش حرص می‌خورد. هوا روشن شده و مادربزرگ هم آمده است. پس از صبحانه سوار ماشین می‌شوند و به سمت قم حرکت می‌کنند. تا دم ظهر آن‌جا می‌مانند و زیارتی می‌خوانند و ناهار را چلو کباب می‌خورند.
کباب‌های قم را بیش‌تر از کباب‌های اصفهان دوست دارد چون پفکی‌تر و آب‌دار هستند. پس از ناهار بدون وقفه به سمت اصفهان حرکت می‌کنند. ساعت پنج عصر به اصفهان می‌رسند. به محض اینکه به خانه می‌رسند از خستگی و درد روی تخت ولو شده و می‌خوابد.
***
دکتر گفته بود که ناشتا به بیمارستان بیاید و آماده عمل شود. پس از نماز صبح و صرف صبحانه به اتاق خود می‌رود تا آماده رفتن به بیمارستان ‌شود. مثل همیشه لبخند بر لب دارد. انگار آب از آب تکان نخورده. او روحیه قوی‌ای دارد و ایمان دارد که از این منجلاب سالم بیرون می‌آید، با این حال اطرافین او را دلداری می‌دهند. او نمی‌تواند آن‌ها را درک کند. علت نگرانی آن‌ها بی‌مورد است. تنها یک عمل ساده است و پس از آن همه‌چیز مثل قبل می‌شود.‏
مادر جان، قرآنش که همیشه دستش است و جلدش داغان شده را از روی میز سالن برمی‌دارد و بالای سر سارا می‌چرخاند. همان‌طور که گوله‌گوله اشک‌ها از روی صورت شکسته‌اش سرازیر می‌شوند می‌گوید:
- خدا محافظت باشه مادر.
سارا سه بار قرآن را می‌بوسد و به مادربزرگ اطمینان می‌دهد که برمی‌گردد. دایی‌هایش برای بدرقه دم در ایستاده‌اند. نگرانی از چشمان‌شان می‌بارد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
هوای صبحگاهی خنک است. نسیم ملایمِ سردی می‌وزد که گونه‌های استخوانی سارا و بینی قلمیِ باریکش را نوازش می‌کند. مهر است و فصل پاییز. نوک انگشتان باریک و لاغرش یخ زده. همراه با پدر و مادر و خاله‌اش به بیمارستان می‌روند. بیمارستان الزهرا بزرگ‌ترین بیمارستان در اصفهان است و مجهز به دستگاه‌های پیشرفته پزشکی؛ اما شایعاتی مبنی بر آنکه هر ک.س در این بیمارستان عمل کرده دیگر بازنگشته است، وجود دارد. علت این است که این بیمارستان نزدیک دانشگاه علوم پزشکی اصفهان بوده و دانشجویان رشته پزشکی دانشگاه، در این بیمارستان دوره اَنتِرنیِ خود را می‌گذرانند و بیماران مثل موش آزمایشگاهی در زیر دستان آن‌ها هستند. سارا خبری از این شایعات ندارد و با روحیه‌ی قوی و توکل به خدا وارد می‌شود.
فضای بیرون بیمارستان خلوت ‏است. انگار تازه این بیمارستان را دیده و برای او تازگی دارد و بیش‌تر احساس ماجراجویی می‌کند. آب توی دلش تکان نمی‌خورد. انگار نه انگار که آمپول و سِرُم و سوراخ‌سوراخ شدن دستش مسئله‌ای برایش بوده. همراهِ همراهانش وارد بیمارستان می‌شوند. محمد برگه‌ی نوبت عمل را به اطلاعات نشان می‌دهد.
- شما برین طبقه سوم از پذیرش بخش بپرسید.
با آسانسور بالا می‌روند. این همان بخشی است که پنج سال پیش در آنجا نمونه‌برداری روده کرده بود و برای او آشنا است. نگهبان ورودی بخش، اجازه‌ی ورود به پدر را نمی‌دهد پس مادر به پذیرش بخش می‌رود تا پرونده تشکیل داده و اتاق مورد نظر را مشخص کند. سارا در کنار پدر روی صندلی سالن بیرون از بخش می‌نشیند:
- بابا، عملش مثل همونیه که انجام دادم؟
محمد که سعی می‌کند برای دختر محبوبش تسلی‌بخش دردهایش باشد با صدای آرام و دلنشینی می‌گوید:
- کمی فرق داره. این عمل سرته ولی مثل همون زود خوب می‌شی.
- دقیقا چرا این عمل رو می‌کنم؟
پدر که با پرسش دخترش حیران شده با کمی مکث می‌گوید:
- دکتر گفته توی سرت یه غده است که با این عمل درش میارن و تموم می‌شه.
سارا به فکر فرو می‌رود. محمد که این سکوت را جایز نمی‌داند ادامه می‌دهد:
- وقتی که بیهوشی زدند می‌ری به یه باغ خوب و سرسبز که خیلی حس خوبی می‌ده. بعد برای ما هم تعریف کن.
سارا کمی فکر می‌کند و می‌پرسد:
- بابا، شما هم این اتفاق برات افتاده؟ شما هم اون باغ رو دیدی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
محمد یاد گذشته می‌افتاد. در پاسخ می‌گوید:
- آره. یادته که اون روز داشتم ماهی پاک می‌کردم دستم برید؟
سارا در بین خاطرات گذشته‌اش می‌گردد تا آن‌روز را به یاد ‌آورد. آن‌روز پدر در سینی بزرگی در حال تمیز کردن چندین ماهی با یک چاقوی کُند دسته زرد بود. مادر هم در آشپزخانه بود. پدر برای اینکه بتواند باله‌های ماهی را ببرد بیش‌ازحد قدرت نشان داد و چاقوی کُند پوست انگشت شست دست پدر را بُراند و خود را به لایه‌های عمیق‌تری رساند. خون به شدت فوران کرد به طوری که هر چه با دستمال دور آن را می‌بستند تا جلوی خونریزی را بگیرند نتوانستند. مردمک چشم پدر به سمت بالا رفت و چشمانش بسته شد. او بیهوش روی کف آشپزخانه رها شد. مادر هر چه صدایش کرد جوابی نشنید چندین دقیقه طول کشید تا پدر به هوش آمد. پس از این ماجرا وقتی که حالش بهتر شد برایشان تعریف کرد که در این مدت کوتاه خود را در باغ سرسبزی دیده است که بوی خوشی که هیچ‌گاه استشمام نکرده بوده است به مشامش رسیده است. صداهایی مثل نغمه‌ی دلنوازی را شنیده و رنگ‌هایی را دیده است که هیچ‌وقت قبل از آن‌روز، آن‌ها را ندیده. در فاصله‌ای دور، زنی را در آنجا دیده؛ ولی صدای مادر را می‌شنود که با نگرانی صدایش می‌کند و برمی‌گردد.
سارا در حال یادآوری خاطره است. صدای مادر را که از بخش خارج شده و بالای سر آن‌ها ایستاده می‌شنود:
- اتاقت آماده‌ست. اول باید لباس‌هات رو عوض کنی.
سپس محمد را مخاطب قرار می‌دهد:
- گفتن ساعت یازده نوبت عملشه.
از روی صندلی بلند می‌شوند. محمد می‌گوید:
- من منتظر می‌مونم همین‌جا.
نگهبان اجازه‌ی ورود به بخش را به خاله نرگس نمی‌دهد پس او هم بالاجبار در سالن بیرون باید منتظر بماند. سارا به همراه مادرش وارد بخش آشنا می‌شوند. همه چیز مثل قبل است. خانمی که مانتو و شلوار قهوه‌ای روشن پوشیده آن‌ها را به انتهای راهرو راهنمایی می‌کند. لباس صورتی‌ای به همراه روسری‌اش را به سارا می‌دهد و می‌گوید:
- می‌تونی توی اتاق لباست رو عوض کنی.
اتاق سارا رو به روی نمازخانه‌ی کوچک بخش است. دو تخت دارد که یکی از آن‌ها را قرار است او اشغال کند و آن یکی هم متعلق به دختری است که برای عمل رفته است. لباس‌ها برای سارا کوچک هستند. این بخش مخصوص کودکان است، حال که او در حال رشد و بلوغ است؛ اما چون هنوز دوازده ساله محسوب می‌شود در این بخش بستری‌اش کرده‌اند. شاید اتاقش را پس از عمل عوض کنند!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
روی تخت جدیدش که این‌دفعه در کنار پنجره است دراز می‌کشد. پرستار جوانی برای زدن آنژیوکت و سِرُم وارد اتاق می‌شود. کبودی دست سارا بهتر شده؛ ولی مثل قبل نشده به‌هرحال مجبور است. پرستار دست سالم‌تر او را بتادین می‌زند. سارا هیچ‌وقت در هنگام رگ‌گیری نگاه نمی‌کند تا درد را کم‌تر احساس کند. پس از وصل کردن آنژیوکت، پرستار از دیگر دست او خون می‌گیرد تا برای عمل بدانند خونش چیست. به علت نخوردن هیچ‌چیز، بی‌حال است. سرش درد می‌کند و دوست دارد بخوابد. پرستار سون را هم وصل می‌کند و تیغی به فاطمه جهت تراشیدن موهای سر او می‌دهد.
فاطمه در حال خوردن صبحانه‌ای است که بیمارستان به همراهان بیمار می‌دهد. وقتی سارا از نیم‌چه خوابی که رفته بیدار می‌شود دو ساعت گذشته و ساعت 10:30 است. تخت کناری همچنان خالی است. اتاق فضای آرامی دارد با پرده‌های آبی روشن که آغوش‌شان را برای پنجره گشوده‌اند. فاطمه موهای سر سارا را می‌تراشد. چند جایی زخمی می‌شود. سارا چشمانش را می‌بندد و دوباره به خواب می‌رود :
در و دیوار بیمارستان از گیاهان چسبنده‌ای پر شده و فضا را شبیه جنگل‌های آمازونی کرده است. چقدر این‌جا بودن را دوست دارد. عطر خوب تازگیِ درخت و برگ حس می‌شود. لباس بیمارستان به تن دارد. احساس سرزندگی و قدرت دارد و خوشحال است. از دور سایه‌ای نزدیک می‌شود. سایه بلندقدی که با نور می‌رقصد. نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.‏
- سارا...سارا جون...پرستار اومده.
با صدای فاطمه، از خواب بیدار می‌شود. دو پرستار بالای سرش ایستاده‌اند. یکی از آن‌ها سِرُم را از میله درمی‌آورد و به دستش می‌دهد. ویلچری آورده‌اند که رویش بنشیند و به سمت اتاق عمل بروند. سارا از نشستن بر روی آن امتناع می‌کند و می‌گوید که خودش می‌تواند راه برود. پرستار سری به عنوان تایید تکان می‌دهد. با اینکه سارا سر‌گیجه دارد؛ اما خودش را از تک‌وتا نمی‌اندازد. می‌خواهد ثابت کند که قوی است و این عمل به معنای پایان زندگی او نیست. بیرون بخش، پدر و خاله با چشمان نگران منتظر ایستاده‌اند. حال مادرجان هم به جمعشان اضافه شده. همگی وارد آسانسور می‌شوند و به طبقه‌ی همکف می‌روند. وارد راهروی تاریکی می‌شوند که بر دری در انتهای آن اتاق ریکاوری عمل نوشته شده است. تختی دم در است به همراه خانمی با لباس سبز که کنارش با بی‌تفاوتی ایستاده. سارا به کمک پدر روی تخت می‌خوابد. خاله نرگس دعایی را زیر پشتی می‌گذارد و می‌گوید:
- این دعا همراهت باشه. به پرستارها بگو که برش ندارن. ‏
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
پدر با لبخند می‌گوید:
- وقتی بیهوش می‌شی خوابای خوب می‌بینی.
فاطمه که چهره‌ی آرامی دارد و هیچ‌گونه تشویش و نگرانی در او دیده نمی‌شود دست سارا را می‌گیرد و به او اطمینان می‌دهد.
- من توی اتاق بخش منتظرت هستم.
و اما مادر جان:
- به امید خدا. خدا پشت و پناهت مادر.
و همین‌طور اشک می‌ریزد.
سارا: من سالم بر می‌گردم.
لبخندی از روی اطمینان می‌زند، دستی تکان می‌دهد و تخت را به سمت در سالن عمل هول می‌دهند و از دیده‌ی عزیزانش ناپدید می‌شود.
قبل از سالن یک راهروی عریض وجود دارد که پرستار لباس‌های جدید به او می‌دهد و می‌گوید:
- لباس‌هات رو عوض کن. من سِرُمت رو در میارم تا راحت باشی. هیچ لباس زیری نداشته باشی. روسریتم با این کلاه عوض کن.
لباسِ آبی رنگ پلاستیکی‌ای که پشتش باز است و با بند بسته می‌شود. کلاه هم پلاستیکی و یک‌بار مصرف است. پرستار همزمان ملافه یکبار مصرف پلاستیکی روی تخت می‌کشد و سارا آماده برای عمل روی تخت می‌خوابد. تخت را به سالن ریکاوری می‌برند. سالن بزرگی که بیمارانی روی تخت هستند و اکثراً خوابند. تخت سارا در انتهای سالن نزدیک در اتاق عمل قرار می‌گیرد.
- سلام.
سارا به سمت راست خود نگاه می‌کند. صدا از پسری است که با لبخند به او نگاه می‌کند. موهای مشکی و صورت گرد و پر از جوش دارد. مژه‌های بلند دارد که به پلکش رسیده است. سارا که خجالت زده شده پاسخ می‌دهد:
- سلام.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا به سمت راست خود نگاه می‌کند. صدا از پسری است که با لبخند به او نگاه می‌کند. موهای مشکی و صورت گرد و پر از جوش دارد. مژه‌های بلند دارد که به پلکش رسیده است. سارا که خجالت زده شده پاسخ می‌دهد:
- سلام.
پسر که متوجه اضطراب او شده است ترجیح می‌دهد مکالمه را ادامه دهد تا هم خود و هم دختر زیبای بیمار را از آن فضای خفقان‌آور پشت اتاق عمل بیرون ببرد.
- اسمت چیه؟ چند سالته؟ چرا اینجایی؟
اسمم ساراست. سیزده سالمه. میگن تومور مغزی دارم. شما چی؟
- منم امیرحسینم. خوشبختم. تازه دو روز دیگه هفده سالم تموم میشه. سنگ کلیه دارم. می‌دونی چیه؟
- من بیماری خودم رو هنوز درست نمی‌دونم چه برسه به سنگ کبد!
امیرحسین با صدای بلند می‌خندد.
- سنگ کلیه دختر جون. ولش کن. بهتر که نمی‌دونی. فقط برام دعا کن. دوم راهنمایی هستی درسته؟
- بله امسال دوم راهنمایی‌ام.فعلاً که دو هفته‌ای هست مدرسه‌ها شروع شده و هنوز نتونستم برم. شما چندم میشی؟
- منم سوم دبیرستان. تا دیروز هم مدرسه بودم. فکر کنم جشن تولدم رو توی بیمارستان بگیرم واسه دلخوشی خودم. تو هم بیا حتماً، باشه؟
- فکر نکنم بتونم بیام. تو کدوم بخشی؟
- بزرگسالان داخلی. تو کدوم بخشی؟
- بخش کودکان!
- شوخی می‌کنی! مگه کودکی؟!
- نه بابا. چون دوازده سالم کامل تموم نشده من رو گذاشتن تو این بخش؛ ولی گفتن بعد عمل اتاقم رو عوض می‌کنن .
- اسم کاملت چیه؟
- سارا مرتضوی.
در همین حال پرستار اتاق عمل بیرون می‌آید تا تخت امیرحسین را ببرد. حالا نوبت او شده است. امیرحسین در حالی که ترس از عمل تموم وجودش را گرفته جملات پایانی‌اش را با لرزش صدا می‌گوید:
- اگر زنده موندم و اسمت یادم موند میام پیدات می‌کنم.
همانطور که تختش به نیمه‌های در می‌رسید با صدای بلندتریی ادامه می‌دهد:
- سارا برام دعا کن.
صدا ضعیف‌تر می‌شود ولی باز هم سارا شنیده می‌شود:
- تو رو خدا برام دعا کن. سارا… .
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
پس از چند دقیقه صدای فریادهای دلخراش امیرحسین می‌آید. سارا به لرزه می‌اُفتد. امیرحسین با تمام وجودش از درد فریاد می‌زند. از گوشه‌ی چشم سارا قطره اشکی لیز می‌خورد و روی گونه‌اش می‌ریزد. برای امیرحسین دعا می‌کند تا درد کم‌تری بکشد.
پس از امیرحسین نوبت سارا است. در طرف دیگر تخت، خانمی که خواب بود بیدار شده و چشمانش را باز کرده و به او خیره است. او هم منتظر عملش است. چهره‌ی مهربانی دارد ولی شکسته است و خطوط دور چشمش کامل پیداست. به نظر 55 ساله است. سارا که متوجه او شده به پهلو رو به او می‌چرخد، با لبخند سلام می‌کند:
- سلام. شما برای چی اینجایین؟
زن که نای حرف زدن ندارد به رسم ادب به سختی شروع به صحبت می‌کند.
- قراره رحمم رو دکتر در بیاره.
وقتی چهره‌ی متعجب و پر از سوال سارا را می‌بیند می‌گوید:
- می‌دونی چیه؟
سارا که خجالت‌زده شده سری به معنی نه تکان می‌دهد. زن ادامه می‌دهد.
- مربوط به مسائل زنونه است. چند سالته؟ برای چی عمل می‌کنی؟
- سیزده سالمه. میگن تو سَرَم غده است. شما چند سالتونه؟
زن سری به نشانه تأسف تکان می‌دهد.
- ایشالا خدا شفات بده. من 42 سالمه.
سارا شگفت‌زده می‌گوید:
- من فکر کردم 55 سالتونه.
زن خنده‌ای کوتاه می‌کند.
- من معلمم. شما بچه‌ها پیرم کردین.
در همین لحظه در اتاق ورودی عمل باز می‌شود و صدای ناله‌های سوزناک امیرحسین شنیده می‌شود. هر ثانیه‌ای که می‌گذرد سارا نگران‌تر می‌شود، از اینکه نکند عمل او هم به همین دردناکی باشد و او به خیالش فکر می‌کرده که راحت است. پرستار تختش را به سمت در اتاق عمل می‌برد. قبل از آن از زن خداحافظی کرده و آرزوی سلامتی می‌کند.
 
بالا پایین