- Apr
- 540
- 2,246
- مدالها
- 2
دم غروب است. برگهای سبز و نارنجی، درختان را دوره کردهاند. مطب دکتر در مرکز شهر قرار داد. سارا به همراه پدر و مادرش به مطب میرود. نور ضعیفی از اُمید ذهن و روح آنها را احاطه کرده است. اُمید به یک راه جدید. باز هم انتظار تا نوبتشان فرا برسد. مطب دکتر امینیپور فوق تخصص مغز و اعصاب که مدرکش را از آمریکا گرفته، پر از آدم است. این بار سارا کتاب داستان رابینهود را با خود آورده تا بیکار و علاف نماند و فکرش او را به جاهایی که نباید نبرد. پدرش دفتر یادداشتش را در آورده و در حال نوشتن شعر است. مادرش کتاب دعا را باز کرده و زیارت عاشورا میخواند. هوا تاریک شده و تنها سه نفر دیگه ماندهاند. کتابش به نیمه رسیده است. آن را میبندد. از پنجره به خانههایی نگاه میکند که چراغهای روشن دارند. زمان میگذرد و نوبتشان میشود و منشی آنها را صدا میزند. ابتدا پدر و مادر وارد میشوند و بعد او. با دیدن دکتر خوشاخلاقی که پشت میز نشسته و به او نگاه میکند، باعث آرامشش میشود.
دکتر امینیپور: بیا دخترم اینجا روی این صندلی بشین.
سپس رو به پدر میکند:
- چی شده؟
محمد آزمایشات را به دکتر نشان میدهد. دکتر نگاهی به آنها میکند، سری تکان میدهد و چراغ قوه کوچکی را در چشم سارا نگه میدارد تا مردمک چشمش را ببیند.
- خب، دستم را دنبال کن.
انگشت اشارهاش را در مقابل سارا میگیرد و تکان میدهد و سارا با چشم دنبال میکند. با کمی مکث ادامه میدهد:
- باید عمل کنین.
محمد با دستپاچگی میگوید:
- خوب میشه آقای دکتر؟ ما جونمون به این بچه بنده. هر کاری باشه براش انجام میدیم. هر چقدر پول بخواد. اگر نیاز باشه میبرمیش تهران.
دکتر لبخندی به محمد میزند که دلش قرص شود:
- توکلتون به خدا باشه. نیاز به تهران نیست.
- میتونیم چند روز مسافرت بریم؟
- حداکثر دو روز. من براتون نوبت میزنم برای صبح سه روز دیگه بیمارستان الزهرا.
محمد و فاطمه، مشورتی با هم میکنند و قبول میکنند که نوبت عمل سارایشان سه روز دیگر باشد.
***
دکتر امینیپور: بیا دخترم اینجا روی این صندلی بشین.
سپس رو به پدر میکند:
- چی شده؟
محمد آزمایشات را به دکتر نشان میدهد. دکتر نگاهی به آنها میکند، سری تکان میدهد و چراغ قوه کوچکی را در چشم سارا نگه میدارد تا مردمک چشمش را ببیند.
- خب، دستم را دنبال کن.
انگشت اشارهاش را در مقابل سارا میگیرد و تکان میدهد و سارا با چشم دنبال میکند. با کمی مکث ادامه میدهد:
- باید عمل کنین.
محمد با دستپاچگی میگوید:
- خوب میشه آقای دکتر؟ ما جونمون به این بچه بنده. هر کاری باشه براش انجام میدیم. هر چقدر پول بخواد. اگر نیاز باشه میبرمیش تهران.
دکتر لبخندی به محمد میزند که دلش قرص شود:
- توکلتون به خدا باشه. نیاز به تهران نیست.
- میتونیم چند روز مسافرت بریم؟
- حداکثر دو روز. من براتون نوبت میزنم برای صبح سه روز دیگه بیمارستان الزهرا.
محمد و فاطمه، مشورتی با هم میکنند و قبول میکنند که نوبت عمل سارایشان سه روز دیگر باشد.
***