جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,472 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
راهروی تاریکی است که سردتر از سالن قبلی است. چندین اتاق آنجاست که سارا را وارد یکی از آن‌ها می‌کنند. دستگاه‌هایی آنجا است شبیه فیلم‌ها. تختی در وسط اتاق قرار دارد. مانیتوری در بالای سر تخت است. چراغ بزرگی بالای تخت است و پر از لوله‌هایی که به دستگاه‌ها وصلند. یک پرستار از بالا و یک پرستار از پایین، ملافه‌ی سارا را گرفته و او را بلند می‌کنند و روی تخت عمل قرار می‌دهند. سِرُمش را عوض می‌کنند. دکتر امینی وارد اتاق می‌شود و با دیدن سارا لبخند پهنی می‌زند.
پرستار خانم می‌گوید:
- چه دختر ناز و خوشگلیه.
و همزمان چیزی در سِرُم و آنژیوکت تزریق می‌کند. با لحن مهربانی ادامه می دهد:
- اسمت چیه؟
سارا با لکنت و بی‌حالی تلاش می‌کند جواب دهد:
- سا...را.
- چند سالته؟
سارا به دنبال جواب سوال است. انگار فراموش کرده در چه زمانی است. نمی‌تواند فکر کند. مغزش از کار افتاده. پرستار بلندتر تکرار می‌کند:
- چند سالته؟ هان؟ سارا؟ صدای من رو می‌شنوی؟
رفته‌رفته داروی بیهوشی اثر کرده و سارا به خواب عمیقی فرو می‌رود.‏
***
سارا در اتاق عمل است. مامان‌جان، مادر محمد مدام گریه می‌کند. شانزده نفر بیرون بیمارستان منتظر نتیجه‌ی عمل هستند و دست به دعا و راز و نیاز با خدا و طلب کمک برداشته‌اند. دل فاطمه مثل سیر و سرکه می‌جوشد. برای آرامش خود و کمک خدا و توسل به امام حسین(ع) زیارت عاشورا می‌خواند، پس از آن به مسجد بیمارستان می‌رود تا نماز بخواند.
مسجد مکان بزرگی است با گنبد سبز رنگ که هیچ‌ک.س داخل آن نیست. سرتاسر مسجد با فرش‌های سبز سیدی روشن پر شده است. فاطمه دیگر نمی‌تواند این فشار را تحمل کند و خونسرد باشد. به گوشه‌ای از مسجد پناه می‌برد و آنقدر گریه می‌کند تا اشک در چشمانش خشک می‌شود. مدام با خود زمزمه می‌کند.
«ابا صالح؛ التماس دعا
هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی، کاظمین رفتی
کربلا رفتی یاد ما هم باش
اباصالح؛ یا اباصالح
مدینه رفتی به پابوس مادرت زهرا
یاد ما هم باش
به دیدار قبر مخفی از کوچه‌ها رفتی
یاد ما هم باش
شب جمعه کربلا رفتی
یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابالفضل با صفا رفتی
یاد ما هم باش
اباصالح، یا اباصالح اباصالح یا اباصالح
نماز حاجت که می‌خوانی از برای فرج مسجد کوفه.»
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
محمد هم در میان جمعیت نیست. یحتمل او هم در گوشه‌ای است و دعا می‌خواند. زنان فامیل دور هم جمع شده‌اند. همه برای سلامتی سارا نذر کرده‌اند. زن‌عمو پرویش در حالی‌که با دستمال اشک‌هایش را پاک می‌کند می‌گوید:
- من برای شفای کامل سارا جون دویست تا لقمه نون و پنیر نذر کردم و آوردم بیمارستان به پرستارها و دکترها و هر‌ک.س بود دادم. یا حضرت زهرا این دختر گلی ما سالم از اتاق عمل بیاد بیرون.
- من هم برای شفای سارا جون آش نذر کردم و به همسایه‌ها دادم. از امام حسین شفاش رو خواستم.
زن‌عمو زیبا، همسر عمو امیر است. او زنی بسیار زیبا و خوش‌خنده است. عمو امیر دندان‌پزشک است. وقتی که از محمد شنید سارا تومور مغزی دارد و بیمارستان الزهرا عمل می‌کند برادرش را بسیار ملامت کرد که چرا زودتر به او خبر نداده است. وقتی سارا به اتاق عمل رفت او پشت‌ درهای بسته به دیوار تکیه داد؛ اما آنقدر ناراحت بود که همان‌جا بر روی زمین نشست و چهره‌اش را در میان دستانش پنهان کرد. زن‌عمو زیبا ادامه می‌دهد:
- امیر آقا می‌گن خیلی درد وحشتناکی رو سارا جون تحمل کرده. تومور در مخچه‌اشه که تارهای عصبی اونجا هستند و جای خیلی خطرناکیه برای عمل.
پس از گفتن آخرین جمله‌اش به اطرفیان نگاه می‌کند و از گفته خود پشیمان می‌شود. جو کمی سنگین می‌شود.
- وقتی شنیدم چه اتفاقی برای سارا افتاده مو به تنم سیخ شد. باورم نمی‌شد. آخه به ظاهر چیزیش نبود. منم براش نذر کردم.
زن‌دایی راضیه هنوز باورش نمی‌شود که این اتفاق برای سارا افتاده است. او زنی با احساسات لطیف است که سارا را بسیار دوست دارد و همسر دایی حمید است.
خاله نرگس: ما هم چهارده هزار صلوات نذر کردیم و خوندیم. توکل به خدا. هر چه صلاحه.
مادرجان و مامان‌جان در کنار هم روی صندلی نشسته‌اند. مادرجان که به حرف‌ها گوش داده است می‌گوید:
- بمیرم برای بچه‌ام. فاطمه خانم یه گوسفند نذر سارا کرده بود. قبل از عملش توی پارکینگ خونه‌شون کشتیم، گوشتش رو دادیم به نیازمندان و همسایه‌ها. ای کاش اون موقع که به دنیا می‌اومد این کارها رو کرده بودیم. دخترم نذر کرده پس از سلامتیش ده روز خونه‌ی خودشون روضه بگیره. امام حسین شفاش بده.
همه با هم گفتند « الهی آمین ».
انگار عقربه‌های ساعت تنبل شده‌اند! مثل لاک‌پشت حرکت می‌کنند. دل تو دل هیچ‌ک.س نیست. یک ساعت به‌سختی می‌گذرد. دایی‌ها و عموها خداحافظی می‌کنند و می‌روند. مامان‌جان فشارش افتاده است از بس گریه کرده است. او را در اورژانس می‌برند و دکتر سِرُم تقویتی برایش تجویز می‌کند. یک‌ساعت طاقت‌فرسای دیگر هم می‌گذرد. حال همه در کنار هم هستند. چشمان همه سرخ و پُف‌کرده شده است. پس چرا این عمل تمام نمی شود؟! دیگر سرم مامان‌جان هم تمام شده. او را همراه با عمو علی به خانه می‌فرستند و اطمینان می‌دهند که پس از اتمام عمل نوه‌اش به او خبر دهند. یک ساعت دیگر نیز به سختی می‌گذرد. فقط محمد و فاطمه و مادرجان مانده‌اند. خود را به پشت در بسته سالن عمل می رسانند. هیچ‌ک.س از این در ملعون‌شده بیرون نمی‌آید. یک ساعت دیگر نیز گذشت. چقدر این عمل طولانی شده! اما نه! باید هم طولانی شود. این عمل ساده‌ای نیست که با یک جراحی مختصر به‌پایان برسد. حرف از مرگ و زندگی یک بچه است. بچه‌ای که رویاهای بزرگی دارد و اُمیدش به آینده است.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
پنج ساعت گذشت روی تختی خوابیده و بیرون آوردندش. سارای لاغر و نحیف، بیهوش روی تخت خوابیده است. محمد و فاطمه با شتاب به سمت تخت می‌روند.
- سارا...سارا جون؟
سارا نیمه‌هوشیار است. صدای پدر را می‌شنود ولی نمی تواند جواب دهد. پس از عمل او را به سالن سرد ریکاوری برده بودند. جایی که منتظر می‌مانند تا بیمار به هوش بیاید و سپس او را به آی.سی.یو انتقال می‌دهند.
- ببخشید. شما نمی‌تونین به آی.سی.یو بیاین.
پرستار به محمد و فاطمه که همچنان همراه تخت حرکت می‌کردند این حرف را رد و درِ آسانسور را به روی آنها بست. محمد به سمت دکتر امینی که تازه از در اتاق عمل بیرون آمده بود می‌رود.
- آقای دکتر! عمل چی شد؟ چه طوری بود؟
دکتر گردن خود را مالشی می‌دهد و پاسخ می‌دهد:
- همه چیز خوب بود. حالا باید صبر کنیم تا فردا ببینیم چی می‌شه. توکل به خدا. شما می‌تونین برین خونه. نیاز نیست اینجا بمونین. خدانگهدار.
***
-وای خدای من! چه دختر ناز و خوشگلیه. مریضیش چیه؟
- تومور مغزی داشته توی مخچه‌اش. مریض دکتر ایمینیه.
- الان حالش چطوره؟ به هوش اومده؟
- آره. توی سالن انتظار اتاق عمل به هوش اومد و دوباره بهش مسکن زدیم. دختر بیچاره، خیلی ناله می‌کرد. خیلی درد می‌کشید.
پرستار که در صدایش تلفیقی از ناراحتی و خشم است ادامه می‌دهد:
- من نمی‌دونم چرا پدر مادرها حواسشون به بچه هاشون نیست! ممکن بود اگه دیرتر می‌رسیدند بمیره! باید به بچه‌اشون توجه می‌کردند. ظاهراً چند ماهی سردرد و دوبینی داشته!
- انشالله خدا کمکش کنه زودتر بهتر بشه بره توی بخش. خیلی ناراحت شدم دیدمش. خب نیره جون شیفت شب من تمومه. من میرم.
- باشه عزیزم تو برو. راستی حال پسر برادرت چطوره؟
- بد نیست. بهتر شده. بیچاره اونم خیلی درد کشید؛ ولی الان حالش خوبه خداروشکر.
- مشکلش چی بود؟
- بیچاره تو این سن سنگ‌کلیه داشت. خوب دیگه من الان میرم فعلاً. تو هم اگه پدر و مادر این دختر خوشگله رو دیدی بکششون. احتمالاً فردا میان یه سر.
پرستار خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- حتماً! مواظب خودت باش عزیزم. خداحافظ.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا به هوش آمده است. صدای دو پرستار را می‌شنود که در مورد او صحبت می‌کنند ولی نامفهوم است. نمی‌تواند چشمانش را باز کند. پلک‌هایش خیلی سنگین شده انگار آن‌ها را چسبانده‌اند تا باز نشود. سرش در حال انفجار است. درد تا مغز استخوانش رسیده. نمی‌تواند تکان بخورد. او را طاق‌باز خوابانده‌اند. بدنش آنقدر سنگین است که نمی‌تواند به پهلو بچرخد تا فشار بر پشت سرش کم شود. احساس می‌کند هر لحظه ممکن است سرش منفجر شود. گیج و منگ است. چیزی در بینی‌اش گذاشته‌اند که اکسیژن را به زور وارد ریه‌هایش می‌کند. صدای پایی می‌شنود.
- بیماریش چیه؟
دکتر میرزایی که به تازگی تختصصش‌ در مغز و اعصاب را گرفته است، بالای سر سارا ایستاده.
- در مخچه‌اش تومور مغزی بوده. الان هم شب اول هست که بعد عمل اینجا بستری شده. آقای دکتر چرا شما نرفتین خونه؟ امشب که شیفت شما نبود!
پرستار به همراه دکتر به اتاق تاریک او آمده‌اند تا علایم حیاتی چک شود و پرستار به پشت سارا آمپولی جهت آرام کردن دردش بزند. مسکن به صورت آمپول تأثیر بیش‌تری نسبت به سرم دارد. دکتر میرزایی در حال چک کردن علایم حیاتی است و نگاهی به پرونده‌ی بیمار می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:
- خیلی جوونه! متأسفانه مادرم سکته کرده. امروز عملش کردن و اینجا بستری شده. می‌خوام مواظبش باشم.
- انشالله خدا شفاشون بده.
دکتر چشمان سارا را باز می‌کند تا با چراغ‌قوه کوچکی که در دست دارد مردمک او را چک کند. سارا یک جفت چشم آبی می‌بیند، همان‌هایی که خوابشان را دیده است.
- براشون دعا کنین، هنوز به هوش نیومدند. خوب من همه علایم حیاتی رو چک کردم. همه چیزش طبیعیه. میرم بیرون تا شما راحت باشین.
- ممنون. خسته نباشید.
میرزایی از اتاق بیرون می‌رود و سارا به سختی رفتنش را تماشا می‌کند. از پشت سر مردی چهارشانه می‌بیند که موهای پرپشت سیاه رنگ دارد. در آن تاریکی همه چیز سیاه است. می‌خواهد فریاد بزند و بگوید «نرو!» ولی او رفته است.
شاید بار دیگر ببیندش. پرستار او را به پهلو می‌خواباند تا مسکن را تزریق کند و پس از آن سارا به خواب می‌رود.
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خواهر و برادر سارا در اتاق خود خواب هستند. محمد و فاطمه در اتاق خودشان در حال صحبتند. محمد می‌گوید:
- خداروشکر عمل به خیر گذشت. دکتر می‌گفت عملش خوب بوده. می‌گفت که دست‌های خودش نبوده که عمل می‌کرده، امام رضا شفاش داده. فکر کرده این چند روز که ما مسافرت رفتیم، رفته بودیم مشهد!
- خداروشکر. من براش ده روز روضه‌ی امام حسین نذر کردم. بعد از اینکه سلامتی کامل پیدا کنه این ده روز رو خونمون می‌گیرم.
- خانم! پولش خیلی می‌شه ها! رو من حساب نکن. هزینه‌های بیمارستان هم هست. من پول ندارم.
- نگران پولش نباش عزیزم. خدا یه جور می‌رسونه. خدا بچه‌مون رو شفا داده. من برم برای سارا سوپ درست کنم. پرستار می‌گفت براش سوپ جو درست کنین. کم‌کم بخوره و جون بگیره.
- چقدر پرستار امروز من رو ملامت می‌کرد! می‌گفت تقصیر شماها بوده که بچه‌اتون تا این مرحله رسیده، ممکن بود برنگرده، خدا برش گردونده. هر چی بهش گفتم «بابا این بچه درد می‌کشیده اما به ما نمی‌گفته! ما نمی‌دونستیم!» می‌گفت « تقصیر شما بوده.»
- منم یادم نمیاد که سارا دچار دوبینی شده باشه یا صبح‌ها حالت تهوع داشته ؛ اما یادم هست که می‌گفت گاهی سرش درد می‌کرده، چه می‌دونستم که ممکنه تومور باشه! فکر می‌کردم سرماخوردگیه. این بچه‌ام از اولش مظلوم بود. درد می‌کشید و به کسی نمی‌گفت. درد رو تو خودش می‌ریخت. از اونایی نبود که مدام گریه کنه و جیغ جیغو باشه.
می‌مونه تا کاملاً خوب بشه. دکتر گفت «باید مطمئن بشیم.»
- توکلم به خداست. ما هرچی داریم از خدا داریم.
***
- حیف این بچه که روی این تخت بی‌جون افتاده. روزگارِ بد با آدم چه‌ها که نمی‌کنه!
هنوز هوا تاریک است و دکتر میرزایی به گوشه‌ی چهارچوب اتاق سارا تکیه داده و به او زل زده و فکر می‌کند.- ببخشید آقای دکتر می‌شه تشریف بیارین. این بیمار یه‌کم حالش خوب نیست.
دکتر میرزایی از افکارش بیرون می‌آید و به سمت صدای پرستار می‌رود. چشمان سبز سارا به سختی باز شده است و هاله‌ای از مردی را می‌بیند که کنار در ایستاده است و در حال رفتن است. چهره‌ی او مشخص نیست. کانول بینی، (وسیله‌ای است که برای انتقال اکسیژن‌درمانی یا افزایش جریان هوا به بیمار یا شخصی که نیاز به کمک تنفسی دارد استفاده می‌شود. این وسیله از یک لوله سبک تشکیل شده ‌است که در یک طرف آن به دو شاخه‌ای که در سوراخ بینی قرار می‌گیرد و در آن مخلوطی از هوا و اکسیژن جریان دارد وصل می‌شود. انتهای دیگر این لوله از طریق حسگر جریان به یک منبع اکسیژن، مانند ژنراتور قابل حمل اکسیژن یا اتصال دیواره در بیمارستان، وصل می‌شود.) باعث خشکی بینی‌اش شده و اذیتش می‌کند. با دستی که فکر می‌کند سالم است کانول را از بینی خود جدا می‌کند. نگاهی به اطراف می‌اندازد. همچنان به پهلوی راست خوابیده و فقط می‌تواند در خروج به راهروی بخش را ببیند. نمی‌داند پشت سرش چیست؟ شاید تخت دیگری باشد! همه چیز تاریک است و فقط نور مهتابی‌های سفید راهرو، اتاق را روشن کرده است.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
چشمانش را می‌بندد تا به یاد بیاورد آخرین بار چه چیزهایی را دیده است. او اتاق عمل سرد و آبی رنگ را به یاد می‌آورد و پرستاری که بالای سرش بود و همچنین امیرحسین را و دیگر هیچ چیزی به یاد نمی‌آورد. چیزی سنگین پشت سرش چسبیده که باعث درد می‌شود. مثل یک تاول بزرگ که انگار به سرش زده است. همچنان توانایی حرکت را ندارد. با خود می‌گوید:
«اگه می‌تونستم سرم رو کمی جابجا کنم خیلی بهتر می‌شد.»
ولی آنقدر ضعیف است که نمی‌تواند حتی پاهایش را تکان دهد چه برسد به کل بدنش را! از تاریکی می‌ترسد. در سکوت و تاریکی بدون صدا گریه می‌کند و از خدا کمک می‌خواهد.
صداهای زیادی از رفت و آمد دکترها و پرستارها در راهروی بیمارستان می‌شنود. دارد شیفت عوض می‌شود. پرستاری به اتاق او می‌آید و کانول بینی را از او جدا می کند.
خورشید کم‌کم از پشت کوه‌ها بیرون می‌آید و پرتوهای خودش را به این طرف و آن طرف پرتاب می کند. بیمارستان الزهرا تنها چند کیلومتری با کوه صفه فاصله دارد. آنقدر کم که می‌توان از پنجره کوه استوار را دید. هوای بیمارستان بسیار مطلوب است اما صبح‌های سردی دارد. نور آهسته‌آهسته به اتاق تاریک سارا می‌خزد و آنجا را روشن می‌کند. حالا می‌تواند چهره‌هایی که از کنار در اتاق رد می‌شوند را ببیند. چشم می‌اندازد تا دکتر چشم آبی رویایش را ببیند؛ ولی هنوز آنقدر قوی نشده است که بتواند بیدار بماند پس به خواب عمیقی فرو می‌رود.
- سارا...سارا جان...مادر بیداری؟
پلک‌های سنگینش را به آهستگی باز می‌کند و فاطمه را در حالی‌که لباس آبی‌ای روی چادر خود پوشیده و روی صندلی نشسته و لبخند می‌زند می‌بیند. آن لباس استریل‌شده را پرستار به او داده که قانون ورود به آی.سی.یو است. کاسه‌ای کوچک به دست دارد و منتظر است که دخترکش بیدار شود.
- مامان، خودتی؟ یا دارم خواب می‌بینم؟ چقدر خوبه که تو اینجایی مامان. کمکم کنین بچرخم. بدنم خیلی درد گرفته.
فاطمه که سعی می‌کند قوی باشد و تن نحیف و لرزان فرزندش، لب‌های خشک و بی‌روحش و دست‌ها و پاهای کبودش او را به حد استیصال نرساند، کمک می‌کند تا او بدنش را آهسته‌آهسته به سمت دیگری بچرخاند. بالاخره سارا آن‌ور اتاق را هم می‌بیند. پنجره‌ای در عرض اتاق وجود دارد که پرده‌های مخملی قهوه‌ای آن را پوشانده‌اند. احساس درد خیلی زیادی دارد. ساعت یازده صبح است.
- سارا جون! بیا این سوپ رو بخور تا دکتر نیومده یه‌کم جون بگیری عزیزم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
پرستاری وارد اتاق می‌شود. سارا او را دیشب در حال خواب و بیدار دیده بود. او همان بود که آمپول را زد. چشمان بی‌حالت سبز روشن دارد. چهره‌اش پر از غم است و هیچ لبخندی به لب ندارد. بالای سر او می‌آید و سِرُم را چک می‌کند و با لحن بی‌تفاوت و سردی خطاب به فاطمه می‌گوید:
- دکتر به همراه انترن‌هاشون تو بخشن. دارن تک‌تک بیمارانشون رو ویزیت می‌کنن. تا نرسیدن سوپش رو تموم کنین.
سارا نمی‌تواند هیچ تکانی بخورد. فقط می‌تواند دهانش را باز کند تا مامان قاشق کوچک سوپ را آهسته در دهانش بگذارد. پس از خوردن چند قاشق سرش را به نشانه‌ی امتناع از خوردن تکان می‌دهد. فاطمه تلاش می‌کند که بیش‌تر بخورد ولی سارا نمی‌تواند. پرستار مامان را صدا می‌زند تا از اتاق بیرون برود زیرا دکتر رسیده است. به محض آنکه مادر خارج می‌شود، دکتر امینی به همراه انترن‌هایش وارد اتاق می‌شوند. مثل همیشه خوش اخلاق است و لبخند می‌زند. چه خوب است انسان‌هایی که همیشه لبخند می‌زنند و آدم با دیدنشان، انرژی مثبت می‌گیرد.
- چطوری سارا خانوم؟
این صدای دکتر است که با خنده و بلند می‌گوید.
سارا با بی‌حالی جواب می‌دهد:
- خوبم.
همچنان به هوشیاری کامل نرسیده است. چندین پرستار دورتادور تختش را می‌گیرند و دکتر در حالی‌که پرونده‌ی فلزی آویزون به تخت را به دست دارد و نیم‌نگاهی به وضعیتش می‌اندازد می‌گوید:
- اجازه میدی که بخیه سرت رو ببینم؟
سارا سری تکان می‌دهد. نمی‌داند پشت سرش چگونه است. فکر می‌کند این احساس حجیم بودن به خاطر بخیه‌هاست. دلیل دیگری نمی‌تواند داشته باشد! دکتر چسب‌های محکمی که روی گاز‌هایی که روی بخیه گذاشته‌اند را به آهستگی در می‌آورد. از فرق سر تا گردن سارا پاره شده و بخیه خورده است. چسب بسیار محکم است و در ناحیه گردن بسیار چسبیده به طوری که وقتی در می‌آورندش گردنش سرخ می‌شود و درد به جانش می‌افتد. وقتی گازها جدا می‌شوند او سرما را بر سرش حس می‌کند. دو انترنی که رو‌به‌رویش ایستاده‌اند بر رویش خم شده تا بتوانند پشت سرش را ببینند و چه با دقت هم نگاه می‌کنند. آن‌ها با سر او چه‌کار دارند؟ درد عین خوره به جان سارا افتاده و امانش را بریده است. پس چرا این تعویض باند و چسب تمام نمی‌شود؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- سلام آقای دکتر.
دکتر امینی که در حال چک کردن سر سارا است سرش را بالا می‌کند.
- به‌به! سلام جناب دکتر میرزایی. چطوری؟ خوبی؟ کم پیدایی؟
دکتر میرزایی با چشمان غمگین و بی‌حالش جواب می‌دهد:
- از احوالپرسی شما آقای دکتر.
دکتر امینی که در جریان همه اتفاقات بوده است و برای همکار جوان خود متأثر است جویای احوال می‌شود.
- اوضاع چطوره دکتر؟
- الحمدلله. همه چیز خوبه. شکر خدا می‌کنیم.
انگار در این جمله آه عمیقی نهفته است. دکتر امینی برای اینکه او را از غم‌هایش کمی دور کند درخواست کمک می‌کند.
- حالا که اومدی آقای دکتر، بیا کمک کن.
سارا وقتی اسم دکتر ‌میرزایی رو می‌شنود چشمانش را که از درد بسته است باز می‌کند تا بتواند او را ببیند. متأسفانه دکتر پشت سر او ایستاده است و او همچنان نمی‌تواند چهره‌اش را ببیند و فقط صدایش را می‌شنود. معلوم نیست که دکترها پشت سر او چه‌کار می‌کنند که هر لحظه دردش بیش‌تر می‌شود. سر دکتر آنقدر نزدیک سرش است که نفس‌هایش را پشت گردنش حس می‌کند. یک آن احساس می‌کند که دردش کمتر از قبل شده است. دکتر دستکشی که دستش است را در می‌آورد و به سمت در می‌رود؛ رو به سارا کرده و می‌گوید:
- امشب اینجا می‌مونی و ایشالا فردا وارد بخش می‌شی. همه چیز خوبه. خدانگهدار.
از در خارج می‌شود و دکتر میرزایی هم پشت سرش از در بیرون می‌رود. سارا نمی‌تواند چهره این دکتر چشم آبی مرموز که مدام حواسش به اوست را ببیند. سه انترن از اتاق خارج می‌شوند. حالا فقط دو پرستار بالای سر او هستند تا زخم را ببندند. پرستار در حال بتادین زدن روی بخیه‌ها است.
- اینا چیه مینا جون؟ من تا حالا ندیده بودم بیماری عمل مخچه کنه و این لوله‌ها تو سرش باشه!
پرستار که مینا نام دارد سه لوله باریک شیشه‌ای که سر هر کدام گوی‌های کوچک است را به سارا نشان می‌دهد و می‌گوید:
- اینا رو ببین. اینا توی سرت بودن!
سپس دوستش را مخاطب قرار می‌دهد:
- عمل این دختر خانم خیلی سخت بود. کم‌خونی شدید داشت و مدام رگ‌هاش پاره می‌شدن. مدام باید از دست‌هاش رگ می‌گرفتیم دیگه جواب‌گو نبود، مجبور شدیم از پاهاش رگ بگیریم. خدا فقط نجاتش داد. خیلی عمل سختی بود. بعد عمل هم خون از دست داده بود مجبور شدیم این لوله‌ها را بهش وصل کنیم و خون بهش برسونیم وگرنه زنده نمی‌موند!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا با شنیدن این حرف‌ها ترس در وجودش رخنه می‌کند اما همه چیز تمام شده است. حالا درد کمتر شده و راحت‌تر می تواند سرش را روی پشتی قرار دهد.
- این روزها دکتر میرزایی خیلی ناراحت و غمگینه! من باورم نمی‌شد که اینقدر ناراحت ببینمش. امروز که دیدمش مدام دم در اتاق این دختر بود!
مینا سری از تأسف تکان می‌دهد و می‌گوید:
- مگه خبر نداری؟!
- خبر از چی؟ مگه چی شده؟!
- چند روز پیش دکتر، مسافرتی با همسر و دخترش و مادرش می‌ره که توی راه برگشت با یه کامیون که راننده‌اش مسـ*ـت بوده تصادف می‌کنن و دختر و همسرش در جا کشته می شن. دختر دکتر میرزایی رو من دیدم. خیلی شبیه این دختره. احتمالاً به خاطر همینه که به این دختر توجه خاصی داره.
دوست مینا هینی! می‌گوید:
- دخترش چند سالش بوده؟
- نزدیک ده سالش بوده اما قد و اندازه‌اش به اندازه همین دختره.
- چه غم‌انگیز! خدا رحمتشون کنه. دکتر میرزایی که سنی نداره! فکر کنم به زور سی سالش بشه. نمی‌دونستم بچه داشته!
- آره. ازدواجش بر می‌گرده به داستان عشقی دکتر‌ میرزایی. من هم از جزئیاتش خبر ندارم. خدا بهش صبر بده. انگار زنش هم پرستار بوده ولی کسی نمی‌دونسته که زن و شوهر بودن. وقتی آگهی ترحیمش میاد همه می‌فهمن.
***
وقت ملاقات رسیده است. به فاطمه اجازه داده‌اند تا در اتاق بماند و بقیه‌ی سوپ را به او بدهد. پرستار وارد اتاق می‌شود و پرده مخملی قهوه‌ای را کنار می‌کشد. سارا خانواده‌ی خود را پشت شیشه می‌بیند. با دیدن آن‌ها احساس امنیت می‌کند و آن احساس غم، ترس و تنهایی که شب گذشته داشته است کم‌رنگ می‌شود. مادر قاشق سوپ را در دهان او می‌گذارد.
- مامان کیا اومدن ملاقاتم؟
- همه هستن عزیز دلم. فقط نمی‌تونن زیاد بمونن، بیمارستان بهشون اجازه نمی‌ده. مدرسه هم هر روز به نیت سلامتی تو تا دیروز زیارت عاشورا می‌خوندن.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا به شیشه نگاه می‌کند. محمد را می‌بیند که برای او دست تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. زن‌دایی راضیه به محض اینکه او را در این وضع می‌بیند اشک از چشمانش جاری می‌شود، با دست صورتش را می‌پوشاند و از جلوی شیشه به کناری می‌رود تا گره‌اش دیده نشود. مامان‌جان را می‌بیند در‌حالی‌که گریه می‌کند. مادرجان برای او دست تکان می‌دهد سپس دستش را به‌سمت آسمان می‌گیرد و خدا را شکر می‌کند. پدرجان و باباجان با لبخند مردانه، قوی و محکم به او نگاه می‌کنند. در عرض این شیشه دایی‌ها و عمو‌ها و زن‌دایی‌ها و زن‌عموهایش را هم می‌بیند. هنوز آنقدر قوی نشده است که بتواند تجزیه و تحلیل کند و هنوز بی‌حال و خسته است. یک ربع می‌گذرد و پرستار دوباره پرده‌های مخملی قهوه‌ای را می‌کشد و به فاطمه گوشزد می‌کند که باید برود. سارا دوباره تنها می‌شود.
***
- دکتر شما اینجا چی‌کار می‌کنین! شیفت‌تون تموم شده می‌تونین برین خونه.
- بله، می‌دونم. برای همین اینجا نشستم. مشکلی که نیست؟
مینا که می‌داند این دختر، دکتر را به یاد دخترش می‌اندازد اجازه می‌دهد که او در کنار سارا بنشیند تا شاید آرامش پیدا کند. سارا صدای آنها را شنیده و از خواب بیدار شده است. اتاق تاریک است و نور کم مهتابی بالای تخت اتاق را روشن کرده است. حالا می‌تواند به وضوح چهره دکتر چشم آبی را ببیند.
. به ظاهرش نمی‌آید که سن زیادی داشته باشد با این حال موهایش سفید شده بور و پرپشت‌اند که آنها را بالا زده است. ابروهایی به صورت هشت باز دارد و فرم صورتش بیضی شکل است. لب‌های کوچکی دارد و گوش‌هایش برجسته است به‌طوریکه اگر از دور او را ببینند اولین چیزی که توجه‌شان به آن جلب می‌شود گوش‌هایش است. دکتر میرزائی دو چشم سبز که معصومانه به او خیره شده‌اند را می‌بیند.
- سلام عزیزم. بیدار شدی؟ بهتری؟ احساس درد نمی‌کنی؟
- سلام عزیزم. بیدار شدی؟ بهتری؟ احساس درد نمی‌کنی؟
سارا که متعجب شده که دکتر در کنارش نشسته است با لبخند همیشگی‌اش پاسخ می‌دهد:
- سلام. بهترم. احساس درد کمی می‌کنم.
دکتر برای او سوپی که بیمارستان درست کرده است را نگه داشته است.
- بیا این رو بخور که حالت بهتر بشه. هرچی بیش‌تر مواد غذایی به بدنت برسه زودتر خوب میشی.
- شما هم یکی از پرستاران هستین؟
- نه دکتر هستم و وقتی که تو داشتی عمل می‌شدی بالای سرت بودم.
- عمل من راحت بود؟
دکتر میرزایی به یاد عمل پر‌استرس می‌افتد؛ ولی برای دلگرمی دخترک می‌گوید که راحت بوده است.
- بالای سر همه مریض‌ها دکترها می‌نشینند؟
 
بالا پایین