- Apr
- 540
- 2,246
- مدالها
- 2
راهروی تاریکی است که سردتر از سالن قبلی است. چندین اتاق آنجاست که سارا را وارد یکی از آنها میکنند. دستگاههایی آنجا است شبیه فیلمها. تختی در وسط اتاق قرار دارد. مانیتوری در بالای سر تخت است. چراغ بزرگی بالای تخت است و پر از لولههایی که به دستگاهها وصلند. یک پرستار از بالا و یک پرستار از پایین، ملافهی سارا را گرفته و او را بلند میکنند و روی تخت عمل قرار میدهند. سِرُمش را عوض میکنند. دکتر امینی وارد اتاق میشود و با دیدن سارا لبخند پهنی میزند.
پرستار خانم میگوید:
- چه دختر ناز و خوشگلیه.
و همزمان چیزی در سِرُم و آنژیوکت تزریق میکند. با لحن مهربانی ادامه می دهد:
- اسمت چیه؟
سارا با لکنت و بیحالی تلاش میکند جواب دهد:
- سا...را.
- چند سالته؟
سارا به دنبال جواب سوال است. انگار فراموش کرده در چه زمانی است. نمیتواند فکر کند. مغزش از کار افتاده. پرستار بلندتر تکرار میکند:
- چند سالته؟ هان؟ سارا؟ صدای من رو میشنوی؟
رفتهرفته داروی بیهوشی اثر کرده و سارا به خواب عمیقی فرو میرود.
***
سارا در اتاق عمل است. مامانجان، مادر محمد مدام گریه میکند. شانزده نفر بیرون بیمارستان منتظر نتیجهی عمل هستند و دست به دعا و راز و نیاز با خدا و طلب کمک برداشتهاند. دل فاطمه مثل سیر و سرکه میجوشد. برای آرامش خود و کمک خدا و توسل به امام حسین(ع) زیارت عاشورا میخواند، پس از آن به مسجد بیمارستان میرود تا نماز بخواند.
مسجد مکان بزرگی است با گنبد سبز رنگ که هیچک.س داخل آن نیست. سرتاسر مسجد با فرشهای سبز سیدی روشن پر شده است. فاطمه دیگر نمیتواند این فشار را تحمل کند و خونسرد باشد. به گوشهای از مسجد پناه میبرد و آنقدر گریه میکند تا اشک در چشمانش خشک میشود. مدام با خود زمزمه میکند.
«ابا صالح؛ التماس دعا
هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی، کاظمین رفتی
کربلا رفتی یاد ما هم باش
اباصالح؛ یا اباصالح
مدینه رفتی به پابوس مادرت زهرا
یاد ما هم باش
به دیدار قبر مخفی از کوچهها رفتی
یاد ما هم باش
شب جمعه کربلا رفتی
یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابالفضل با صفا رفتی
یاد ما هم باش
اباصالح، یا اباصالح اباصالح یا اباصالح
نماز حاجت که میخوانی از برای فرج مسجد کوفه.»
پرستار خانم میگوید:
- چه دختر ناز و خوشگلیه.
و همزمان چیزی در سِرُم و آنژیوکت تزریق میکند. با لحن مهربانی ادامه می دهد:
- اسمت چیه؟
سارا با لکنت و بیحالی تلاش میکند جواب دهد:
- سا...را.
- چند سالته؟
سارا به دنبال جواب سوال است. انگار فراموش کرده در چه زمانی است. نمیتواند فکر کند. مغزش از کار افتاده. پرستار بلندتر تکرار میکند:
- چند سالته؟ هان؟ سارا؟ صدای من رو میشنوی؟
رفتهرفته داروی بیهوشی اثر کرده و سارا به خواب عمیقی فرو میرود.
***
سارا در اتاق عمل است. مامانجان، مادر محمد مدام گریه میکند. شانزده نفر بیرون بیمارستان منتظر نتیجهی عمل هستند و دست به دعا و راز و نیاز با خدا و طلب کمک برداشتهاند. دل فاطمه مثل سیر و سرکه میجوشد. برای آرامش خود و کمک خدا و توسل به امام حسین(ع) زیارت عاشورا میخواند، پس از آن به مسجد بیمارستان میرود تا نماز بخواند.
مسجد مکان بزرگی است با گنبد سبز رنگ که هیچک.س داخل آن نیست. سرتاسر مسجد با فرشهای سبز سیدی روشن پر شده است. فاطمه دیگر نمیتواند این فشار را تحمل کند و خونسرد باشد. به گوشهای از مسجد پناه میبرد و آنقدر گریه میکند تا اشک در چشمانش خشک میشود. مدام با خود زمزمه میکند.
«ابا صالح؛ التماس دعا
هر کجا رفتی یاد ما هم باش
نجف رفتی، کاظمین رفتی
کربلا رفتی یاد ما هم باش
اباصالح؛ یا اباصالح
مدینه رفتی به پابوس مادرت زهرا
یاد ما هم باش
به دیدار قبر مخفی از کوچهها رفتی
یاد ما هم باش
شب جمعه کربلا رفتی
یاد ما هم کن چون زدی بوسه
کنار قبر ابالفضل با صفا رفتی
یاد ما هم باش
اباصالح، یا اباصالح اباصالح یا اباصالح
نماز حاجت که میخوانی از برای فرج مسجد کوفه.»