جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,559 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا و حسین همراه با سِرُمشون در اتاق‌ها پرسه می‌زنند. با دختری دوست می‌شوند که یک سال بزرگ‌تر از سارا است. اسمش پریسا است. او هم مشکل قلبی دارد و نیاز به جراحی. هر سه‌ی آن‌ها در یک زمان با دو دکتر متفاوت عمل می‌شوند. حسین و پریسا با یک دکتر و سارا با دکتری متفاوت. فقط چند ساعت با هم هستند و بدون فکر از فردا و اتفاقاتش با هم بازی می‌کنند و در راهروها و اتاق‌ها پرسه می‌زنند. تعداد بیماران بخش خیلی کم است و همه جا در سکوت فرو رفته.
در یکی از اتاق‌ها دختر بچه‌ی کوچک حدوداً پنج ساله‌ای بستری شده که بسیار ناآرام است و مدام گریه می‌کند. بچه‌ها پیشِ دختربچه می‌روند تا با او بازی کنند تا او دیگر از بیمارستان نترسد و احساس آرامش کند. مادر دختر بچه، عروسکی برای او آورده. سارا آن عروسک را به دست خود گرفته و صدای بچه‌گانه در می‌آورد و عروسک را تکان می‌دهد. با این کار دختربچه می‌خندد و حواسش پرت می‌شود تا دیگر از بیمارستان نترسد. هوا تاریک شده است و هر ک.س به اتاق خود بازمی‌گردد. آن‌ها فردا باید عمل شوند!
قبل از همه‌ی عمل‌ها باید ناشتا باشی به‌همین دلیل سارا آن شب هیچ چیز نمی‌خورد و تنها سِرُم است که کمی ویتامین به او می‌رساند. برای آن‌که بتوانند از روده نمونه‌برداری کنند باید داخلش تخلیه شود پس دکتر به او شیاف‌های بزرگی داده تا روده‌اش را خالی کند. سارا همیشه از این شیاف‌ها می‌ترسد و همیشه گریه می‌کند؛ اما آن شب تصمیم می‌گیرد قوی باشد و تحمل کند و جالب‌تر اینکه این دفعه آخرین شیافی است که بدون درد مادر برایش می‌زند.
ساعت ده شب است و سارا خوابش نمی‌رود پس دوباره سِرُم خود را به میله‌ی پایه‌دار وصل می‌کند و در بخش به سالن تلویزیون می‌رود. تنها اتاقی است که از داخل آن نور و صدا می‌آید. پرستاران همه دور هم جمع شده‌اند و در حال دیدن سریال هستند. پس از گشتی در تاریکی خسته می‌شود و به سمت اتاقش می‌رود تا بخوابد.
سارا آن‌شب تا حدودی به‌راحتی می‌خوابد؛ اما برای مادرش شب دلهره‌آوری است زیرا مادر نمی‌داند کودک کوچکش چه مشکلی دارد و به‌طور پیوسته تا صبح دعا می‌خواند که خطری او را تهدید نکند. از آن طرف در خانه، پدر سارا، در حال قرآن خواندن و نماز و طلب یاری از خداوند است. هیچ‌یک از والدین سارا آن‌شب به‌خواب نمی‌روند.
نور خورشید پاورچین‌پاورچین وارد اتاق می‌شود و صورت سارا را نوازش می‌کند. به خاطر نخوردن صبحانه و شام بی‌حال است. روی تخت افتاده و حوصله‌ی حرکت کردن ندارد. سِرُمش را قطع کرده‌اند. پرستار به اتاق او می‌آید.
- وقت رفتنه خانم خوشگله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا دست مادرش را می‌گیرد و از راهروی خلوت بخش خارج می‌شوند. همه‌جا تاریک است. تنها نور خورشید است که از پنجره‌ها به داخل می‌تابد. وارد آسانسور می‌شوند و به طبقه‌ی بالا حرکت می‌کنند. قبل از در ورودی بخشی که اتاق عمل در آن قرار دارد، از مادرش جدا می‌شود. مادر لبخندی بر لب دارد تا به دختر نازنینش قوتِ قلب دهد؛ ولی در دلش، آشوبی به‌پاست. سارا پدرش را هم، قبل از ورود به بخش اتاق عمل می‌بیند و بسیار خوشحال می‌شود. دیدن پدر، او را آرام می‌کند. حالا پدر و مادرش کنار او هستند؛ ولی طولی نمی‌کشد که از آن‌ها جدا می‌شود. پرستارِ مهربان دست او را می‌گیرد و به سمت در سالن اتاق عمل می‌روند. قبل از این‌که در بسته شود، نگاهی به پشتِ سر می‌کند و پدر و مادرش را می‌بیند که برایش دست تکان می‌دهند و بعد در بسته می‌شود.
به محض ورود، سارا احساس می‌کند که وارد فریزر شده است. ترس آرام‌آرام در حال خزیدن در وجودش است. با پرستاری که همراهش است به سمت در سبز رنگِ پهنی می‌روند. پرستار در می‌زند. آقایی که لباس آبی کم‌رنگ پوشیده است دم در می‌آید.
- خانم احمدی، این‌دفعه برامون چی آوردی؟
خانم احمدی که چهره‌ی جدی‌تری نسبت به قبل به خود گرفته پاسخ می‌دهد:
- این دخترِ ناز رو آوردم. مواظبش باشین سفارش شده ‌است.
در باز می‌شود و سارا وارد سالن سبزرنگ بسیار ساده‌ای می‌شود. مردِ پرستار او را به اتاق رختکن راهنمایی می‌کند و لباس‌های جدید به او می‌دهد. لباس‌هایش را عوض می‌کند و از اتاق بیرون می‌آید. مرد دستش را دراز می‌کند تا سارا دستش را بگیرد؛ ولی سارا امتناع می‌کند زیرا او نامحرم است. درست است که سارا هشت ساله است؛ اما فاطمه به او محرم و نامحرم یاد داده. مرد متوجه شده و دستش را پس‌می‌کشد سپس او را به سمت تخت راهنمایی می‌کند. دو پرستار با لباس سبز یشمی می‌آیند و تختش را از سالنی به سالن جدید دیگری می‌برند. این سالن شبیه سالن انتظار است. حداقل پانزده تخت دیگر آن‌جا هستند که بعضی خالی و روی بعضی دیگر بیمار خوابیده است. در چهره‌های بعضی از بیماران ترس دیده می‌شود شبیه همان ترسی که در چهره‌ی سارا است. بعضی هم بی‌تفاوتی، بعضی هم نا‌امیدی.
سارا بسیار بی‌حال است و ترجیح می‌دهد که همان‌جا بخوابد زیرا ممکن است چندین ساعت طول بکشد تا نوبت عمل او برسد. وقتی بیدار می‌شود خود را در اتاق سبز رنگی می‌بیند که پر از تجهیزاتِ عجیب و غریبی است و از چراغ گرد بالای سر خود نوری مستقیماً به صورتش می‌خورد. از یکی از دستگاه‌ها سنسورهایی به بدنش چسبانده‌اند. او متوجه می‌شود که سِرُم جدیدی به او وصل کرده‌اند. با آمپول چیزی را به سِرُمش تزریق می‌کنند. چندین پرستار با لباس‌های آبی روشن به‌دور تختش ایستاده‌اند. یکی از پرستارها که چشمان درشت و ابروهای کمانی دارد از او می‌خواهد تا نامش را بگوید. پرستاری که مردمک چشمش درشت شده با لبخند تلخی می‌گوید:
- چه دختر خوشگلی! اسمت چیه؟ بلدی بشماری؟
سارا احساس می‌کند که نمی‌تواند حرف بزند. هر چه تلاش می‌کند صدایی از گلویش خارج نمی‌شود.
با خود فکر می‌کند:
- نکنه عمل شدم و خواب بودم و الان بعد از عمله؟
گیج است. پرستار دوباره از سارا اسمش را می‌پرسد.
سارا به سختی پاسخ می‌دهد:
- سا... را... .
همزمان پرستار مشغول تزریق موادی به سِرُم است.
و این تنها حرفی است که او قبل از بیهوش شدنش می‌گوید.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
اما بیرون از اتاق عمل چه خبر است؟ والدین سارا با نگرانی منتظر فرزند کوچکشان هستند تا صحیح و سالم از اتاق عمل خارج شود. در این مدت مادربزرگ‌ها و پدربزگ‌‌ها هم رسیده‌اند؛ اما نگهبان بیمارستان اجازه ورود به آ‌ن‌ها را نمی‌دهد.
پس از دو ساعت عمل به پایان می‌رسد و سارا بی‌هوش وارد آی.سی.یو می‌شود. آی.سی.یو محلی است که پس از عمل، بیماران به آن منتقل می‌شوند تا علایم حیاتی دوباره چک شود و در صورتی که همه چیز خوب باشد، وارد بخش می‌شوند. نزدیک‌های غروب است و هوا نیمه‌تاریک شده است.
آن‌شب سارا در بخش آی‌سی‌یو می‌ماند. داروی بی‌هوشی قوی است و او هنوز کاملاً هوشیار نشده است. خدا را شکر مشکلی نیست و فردا صبح، وارد بخش کودکان می‌شود. زمان ملاقات از ساعت دوازده تا دو پس از ظهر است. حالا که سارا وارد بخش شده است دوباره سرم او را عوض کرده‌اند. زمانی که در آی‌.سی.‌یو بود اجازه‌ی غذا خوردن نداشت؛ اما حالا پرستار به مادرش می‌گوید که او می تواند غذا بخورد؛ پس مادر برای فرزند دلبندش از خانه سوپ آورده است.
سوپ تنها غذایی است که بیماران اجازه دارند پس از عمل بخورند تا قوت بگیرند. اثر داروهای بی‌هوشی و مسکن از بین رفته است. درد، حمله‌ی خود را شروع کرده است و پشت سر هم تیر می‌اندازد. سارا درد را در ناحیه لگن حس می‌کند که با سوزش شدید همراه است. احساس می‌کند که چیزی در پشتش است که او را اذیت می‌کند و سخت می سوزد. مادر برای او تعریف می‌کند:
- دکتر از پشتت، یه ذره از روده‌ات رو برداشته که ببینه مشکلی نداشته باشی. با گاز پوشونده‌ و چسب زده.
انگار که دارد با خود حرف می‌زند با صدای آرام ادامه می‌دهد:
- نمی‌دونم چرا بخیه نکردن. بالاخره زخم بازه!
خوابیدن به پشت برای سارا بسیار عذاب‌آور است. به پهلو می‌چرخد تا درد کم‌تر شود. پرستار خانم احمدی به اتاقش می‌آید.
مادر که رنج کودکش را به چشم می‌بیند و تلاش می‌کند خونسردانه رفتار کند به خانم احمدی می‌گوید:
- ببخشید، درد داره خیلی. می‌شه کاری براش بکنین.
خانم احمدی آمپولی که به دست دارد را به فاطمه نشان داده و می‌گوید:
- حالا اینو می‌زنم به سرمش. مسکنه. دردشو کم‌تر می‌کنه.
و دارویی را به سِرُم اضافه می‌کند. زخم باز بدون هیچ بخیه‌ای خودش باید خوب ‌شود! دستشویی رفتن برای سارا مثل این است که آب‌جوش بر سرش بریزند.
قسمت رنج‌آور، تعویض گاز و باندها است. در آن زمان باند و چسبی که استفاده می‌شدند با زمان الان بسیار متفاوت بود. چسبی به اسم چسب ضد حساسیت وجود نداشت و قدرت چسبندگی آن‌ها بسیار زیاد بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: اون زمان را به صورت واضح بیاد دارم. دردهاش همچنان همراهم هستن
فرض کنید که دستتان به صورت عمیق بریده است و شما آن را ضدعفونی می‌کنید و چسب زخم می‌زنید. پس از یک روز که زخم در حال جوش خوردن است چسب را هم در بین خود نگه می‌دارد و جدا کردن آن از زخم بسیار دردناک است. حالا این یه بریدگی کوچک انگشت است؛ اما در این قسمت از داستان دارم در مورد زخم عمیقی که در بدترین قسمت بدن ایجاد شده حرف می‌زنم. بیایید برای کم‌تر شدن دردِ سارا کوچولو دعا کنیم.
سارا باید گازهایی که جهت جلوگیری از خون‌ریزی در مقعد قرار داده‌ و چسبانده بودند را در بیاورد. این‌کار زجرآورترین کار در تمام طول عمرش است.
ایجاد زخم روی پوست راهی برای ورود هرگونه میکروب به داخل بدن است پس باید زودتر پانسمان را عوض کرد تا دچار عفونت نشود. پرستار وظیفه تعویض پانسمان و باند را به مادر سارا می‌سپارد. مادر باید پانسمان‌ها را عوض کند پس برای این‌کار آبِ جوشیده، صابون و گازهای تمیز و نو را آماده می‌کند. ابتدا آب جوشیده را با مقداری نمک مخلوط می‌کند و کناری می‌گذارد. قبل از آن دست‌های خود را با آب و صابون می‌شوید تا از آلودگی زخم جلوگیری کند. حالا نوبت شروع کار است. باید پانسمان قبلی زخم را از روی زخم به‌آرامی جدا کند، چسب‌هایی که برای پانسمان استفاده شده بودند را بِکَنَد و ضدعفونی کند، گاز استریل جدید را جایگزین کند و چسب بزند.
چسبی که استفاده شده است چسبندگی زیادی دارد. باز کردن آن مصیبت خیلی بزرگی است. سارا مدام گریه می‌کند، جیغ می‌زند. مادر واقعاً نمی‌داند که چکار باید بکند! کمی فکر می‌کند و یک راه‌حل پیدا می‌کند. تشتی پر از آب را به‌طور ملایم گرم می‌کند تا سارا توی آن بنشیند و چسب‌ها آهسته‌آهسته خودشان بیفتند؛ ولی سارا نمی‌تواند توی آب بنشیند چون زخم باز است و بسیار می‌سوزد.
تمام دنیا روی سر سارا خراب شده است. احساس می‌کند اگر می‌مرد خیلی بهتر از این بود. تلاش می‌کنند تا چسب‌ها را باز کنند؛ ولی این کار خیلی مشکل است و پانسمان به زخم فشار می‌آورد. مادر به این نتیجه می‌رسد که بدون اینکه به سارا بگوید یک دفعه چسب‌ها را بِکَنَد و همین کار را هم می‌کند. در یک آن تمام بدن سارا می‌لرزد و پلک‌هایش روی هم می‌افتند. مادر سریع بلند می‌شود و به دنبال پرستار از درِ اتاق خارج می‌شود. او از درد بی‌هوش شده و روی موزایک‌های سرد اتاق افتاده است.
خانم احمدی، پرستار با شتاب وارد اتاق می‌شود، نبض او را می‌گیرد. سریعاً زخم را ضدعفونی می‌کند و گاز را روی زخم گذاشته و چسب می‌زند. به کمک فاطمه، او را بلند می‌کنند و روی تخت می‌خوابانند. پرستار داروی تقویتی به سِرُم تزریق می‌کند.
- نگران نباش. از درد بی‌هوش شده. حالش خوبه. من می‌رم اگه مشکلی بود صدام کن. حیف این بچه است به خدا.
فاطمه که رنگش مثل گچ سفید شده است و گریه می‌کند خیالش با شنیدن حرف‌های پرستار راحت می‌شود و خود را روی صندلی کنار تخت وِل می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا صدای پرستار را می‌شنود؛ ولی ترجیح می‌دهد که چشم‌هایش بسته باشد و به خواب برود. سوزش همچنان وجود دارد.
او فقط توانست دو ساعت بخوابد زیرا صداهای مبهمی را در اتاق می‌شنود. نجواهایی که انگار اطرافش پرواز می‌کنند. گوش‌هایش را تیز می‌کند تا بتواند کلمات را تشخیص دهد. صداها از آدم‌های آشنایی هستند.
- چطور بود؟ عمل چطور پیش رفت؟
مادر برای مادرجان در حال توضیح دادن است.
- دو ساعت در اتاق عمل بود. شب در اتاق آی.‌سی.‌یو نگهش داشتن. پرستارها می‌گفتن که چیزی نیست و فقط می‌خواهن مطمئن بشن که همه چیز خوبه. من شب رو همین اتاق خوابیده بودم. محمدآقا هم توی ماشین، توی پارکینگ بیمارستان بود. نذاشتن بیاد بالا.
اتاق در سکوت است و فقط صدای مادر می‌آید. سارا فکر می‌کند غیر از مادر و مادرجان ک.س دیگری در اتاق نیست؛ اما کسی دستش را روی سر او می‌گذارد و موهایش را نوازش می‌کند. سارا بو می‌کشد. بوی پدر می‌آید.
مادر ادامه می‌دهد:
- امروز صبح از آی.‌سی.‌یو اومد. رنگ پریده بود. پرستار گفته بود که می‌تونه سوپ بخوره. پانسمانش باید عوض می‌شد و... .
آن‌قدر صداها درهم‌برهم است که سارا بحث را متوجه نمی‌شود که کی چه چیزی می‌گوید. چشمانش بسته است و فقط گوش می‌دهد. صدای مادر همچنان می‌آید؛ اما سارا نمی‌خواهد زمان سختی که برایش پیش آمده را بشنود. چشمانش را باز می‌کند. پدر را بالای سر سمت راست خود می‌بیند. در کنار او مادرجان و پدر‌جان ایستاده‌اند و پشت سر آن‌ها دایی‌ها مجرد او ‌محمود، ‌مسعود و افشین ایستاده‌اند. کمی آن‌طرف‌تر دایی ‌حمید و زن‌‌دایی راضیه هم هستند. نگاهی به طرف چپش می‌اندازد. مامان فاطمه و در کنارش مامان‌جون و بابا‌جون ایستاده‌اند و پشت سر آن‌ها عمو علی و همسرش ‌پریوش، عمو امیر و عمو داراب ایستاده‌اند.
دایی‌ حمید جلو می‌آید:
- سلام سارا جون. خوبی دایی‌جون؟
هنوز اثر مسکن بر سارا هست. پس پاسخ را با لبخندی ملیح می‌دهد و سر تکان می‌دهد. هِق‌هِق مامان‌جون توجه او را به خود جلب می‌کند و سر برمی‌گرداند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- سارا جون خوبی؟ آخه این چه بلایی بود که سرِ بچه‌ام اومد؟!
اطرافیان تلاش می‌کنند او را آرام کنند.
عموعلی جلو می‌آید تا حال و احوال کند:
- عمل چطور بود؟
اکنون سارا از درون خوشحال است و احساس درد کمتری می‌کند. با صدای آرام و شمرده‌شمرده شروع به حرف زدن می‌کند:
- سلام. همتون خوبین؟ اولش که نمی‌دونستم چه بلایی قراره سَرَم بیاد. پرستار اسمم رو گفت که یعنی نوبتمه. وارد یه سالن سرد و خلوت و تاریکی شدم. یکم ترسناک بود. بعد من رو بردن یکی دیگه از اتاق ها که چندتا پرستار خانم و آقا اون‌جا بودن. یکی از اونا خیلی خوش‌اخلاق بود. لباس مخصوص دادن که بپوشم. لباس ناجوری بود. از پشت بند می‌خورد. فقط همین لباس بود بدون شلوار یا چیز دیگه‌ای! یه کلاه پلاستیکی هم دادن تا موهام رو با اون بپوشونم. روی تخت خوابیدم. سِرُم جدیدی بهم وصل کردن. هوا اون‌جا خیلی سرد بود، می‌لرزیدم. پرستار یه پتو روم انداخت و تختم را برد یه سالن دیگه.
سارا که دیگر از حرف زدن خسته شده بود سریع به آخر ماجرا رسید:
- خلاصه من رو بردن اتاق عمل و دیگه چیزی یادم نمیاد. هیچ‌وقتم دردی که سر عوض کردن پانسمان کشیدم رو فراموش نمی‌کنم.
سارا با چهره‌ای گرفته حرف زدن را متوقف می‌کند.
زن‌عمو که از شنیدن ماجرا متأثر شده است می‌گوید:
- خداروشکر که بخیر گذشته. دیگه راحت شدی.
وقت ملاقات دو ساعت است. میز کنار تخت سارا پر شده بود از انواع و اقسام کمپوت؛ مخصوصاً آناناس چون برای زخم مناسب است. حراست بخش اعلام می‌کند که وقت ملاقات تمام است و ملاقات‌کنندگان سریعاً بیمارستان را ترک کنند. سارا خسته است و می‌خواهد استراحت کند. یکی‌یکی از او خداحافظی می‌کنند و برایش سلامتی کامل آرزو دارند. فاطمه برای بدرقه همراه آن‌ها می‌رود، اما مادرجان کنار سارا می‌ماند تا فاطمه برگردد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
هوا تاریک شده. شام بیمارستان را می‌آورند. سارا نفس راحتی می‌کشد. حالا ذهنش آزادتر است تا به چیزهای دیگر فکر کند. یاد حسین و پریسا می‌افتاد و از مادر می پرسد:
- عمل دوستام چطور بود؟ چی شدن؟ کجان؟
فاطمه کمی فکر می‌کند تا بیاد بیاورد سپس پاسخ می‌دهد:
- پریسا هنوز برنگشته. مامانش رو ندیدم. از خاله‌ی حسین هم شنیدم که حسین توی سی.‌سی.‌یوِ. عملشم خوب بوده.
سارا که خیالش از بابت دوستانش هم راحت شده و خوشحال از این‌که امشب آخرین شبی است که در این بیمارستان می‌ماند، شام می‌خورد و به خواب عمیقی فرو می‌رود.
جواب نمونه‌برداری را می‌آورند. مشکلی سارا را تهدید نمی‌کند. بیماری سارا ناشی از تنبلی روده است که ارثی است. انگار این جراحی الکی بوده و هیچ سودی نداشته است. از آن‌روز تا به امروز یبوست سارا هیچ‌وقت خوب نشده و هیچ تغییری نکرده است. این دردی‌است که تا آخر عمر همراه سارا ‌خواهد ماند.
سارا کم‌کم بهبود پیدا می‌کند و همه چیز مثل قبل و به روال طبیعی بازمی‌گردد.
پس از عملِ بی‌فایده‌ای که سارا مجبور به انجام دادانش شد، او پرخاش‌گر و بی‌حوصله شد.
***
تابستان آغاز می‌شود. او ترجیح می‌دهد که اکثر زمان‌هایش را به خواندن کتاب بگذراند. شاید روزی حداقل پنجاه صفحه را می‌خواند. تمامی کتاب‌های کتابخانه‌شان را خوانده به‌جز آن‌هایی که تخصصی بوده‌اند و به پدرش تعلق داشته‌ است. اغلب ساکت است. با این‌که هشت ساله است؛ اما کتاب‌هایی می‌خواند که پانزده ساله‌ها می‌خوانند. علاقه‌ای خاص به رمان‌های علمی و تخیلی دارد. از طریق کارت عضویت پدرش در کتابخانه‌ی مرکزی اصفهان، کتاب‌های مختلفی امانت می‌گیرد و می‌خواند.
دور و بَرِ مادرجان شلوغ‌تر شده است. تابستان را با بودن پیش آن‌ها و نوه‌ها می‌گذراند. سارا نوه‌ی بزرگ‌ است و پس از خواهرش که پنج سال از او کوچک‌تر است، پسردایی و دختردایی و دخترخاله‌ها هستند که تقریباً در رده سنی هم هستند. همیشه مسئولیت آن‌ها را به او محول می‌کنند و اوست که هم‌بازی‌ای ندارد، پس همیشه به کتاب‌ها پناه می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: از زنده بودن یا نبودن حسین خبری در دست نیست. بعد از اون عمل مسیبت بار مشکل دیگه‌ای به وجود میاد. مشکلی که سال‌های سال همراه من بود.
انسان‌ها زمانی که کوچک هستند دوست دارند بزرگ شوند؛ با این حال، زمان دیر می‌گذرد. زمانی که بزرگ می‌شوند دوست دارند به دوران کودکی خود باز گردند؛ ولی زمان آن‌چنان زود می‌گذرد که حیران می‌شوند و اصطلاحاتی از قبیل «چه زود گذشت» یا «این عمر است که می‌گذرد» را مداوم استفاده می‌کنند.
سارا برای نفس کشیدن دچار مشکل شده است. لوزه‌ی سوم او همراه او بزرگ شده و اجازه ورود اکسیژن از بینی را به او نمی‌دهد.
لوزه‌ی سوم یکی از قسمت‌های سیستم لنفاوی بدن است که جزو سیستم دفاعی محسوب می‌شود و محل قرارگیری آن در پشت بینی است. لوزه های معمولی، قابل رویت و در ناحیه‌ی حلق دهانی قرار گرفته؛ ولی لوزه‌ی سوم که در ناحیه حلق بینی است، در حالت عادی قابل دیده شدن با معاینه معمولی نیست. این عضو در حالت عادی جزو سیستم دفاعی بدن است و به‌همین خاطر هم هست که در معبر ورود هوا و غذا قرار دارد. رشد غیرطبیعی لوزه سوم سوراخ‌های پشت بینی را تنگ کرده و موجب تنفس دهانی می‌شود.
دکتر رفتن‌های مداوم برای حل مشکل تنفسی سارا تمامی ندارد. سارا، شب‌ها با دهان نفس می‌کشد و خرخر می‌کند. لوزه سوم سوراخ‌های پشت بینی را بسته. بینی خشک شده و نفس کشیدن با بینی غیرممکن شده است. بعضی از شب‌ها او احساس می‌کند نمی‌تواند نفس بکشد. دکترها بخور سرد و بخور معمولی را پیشنهاد می‌دهند اما هیچ‌کدام مشکل را رفع نمی‌کند.

فصل نهم

از سال دوم دبستان مدرسه‌ی او را به مدرسه دولتی بنان که دو نوبته است تغییر می‌دهند. امسال، سال سوم دبستان است. سارا همچنان با سرویس مدرسه رفت و آمد می‌کند.
او معلمی دارد که کارهایش را با خشونت انجام می‌دهد. از بچه‌ها سوال می‌پرسد و اگر دانش‌آموزی آن سوال را بلد نباشد با ضربه‌ای محکم توسط دستان سنگین معلم بر صورتش روبه‌رو می‌شود. بچه‌ها از او می‌ترسند که البته سارا هم یکی از آن‌ها است. سارا در کلاس دوم دبستان در کنار تمام سختی‌هایی که گذراند جزو بهترین‌ها بود و در نیمکت جلو می‌نشست؛ ولی در کلاس سوم با این معلم، ردیف‌های آخر کلاس و گوشه را انتخاب کرده است. جایی که از معلم بیش‌ترین فاصله را داشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
همه از اینکه پاسخ‌گوی سوالات معلم بداخلاقشان باشند می‌ترسند. او با کوچک‌ترین مِن‌مِن کردنی کودکان را می‌زند. روزی نوبت درس جواب دادن جدول ضرب سارا می‌شود. سارای باهوش کاملا جدول ضرب را حفظ کرده است؛ ولی استرس و اضطرابی که دارد باعث شده تا ذهنش تمرکز نداشته باشد.
معلم او را صدا می‌زند. معلم هر ک.س را صدا می‌زند باید بایستد و پاسخ‌گو باشد. با صدای خشکِ خود، بدون هیچ حالتی در صورت، با صدای بلند می‌پرسد:
- سه پنج تا؟
سارا آهسته پاسخ می‌دهد:
- پونزده‌تا.
معلم با بی‌تفاوتی به اینکه سارا جواب درست را گفته ادامه می‌دهد:
- نه شیش‌تا؟
سارا هول می‌شود. تمام اعداد از ذهنش می‌گذرند. در یک لحظه همه چیز پاک شده‌اند. ترس بر او غالب می‌شود. دنبال ندای غیبی است؛ ولی همه سر در یقه فرو برده‌اند تا آتش خشم معلم به بال و پر آن‌ها نگیرد. با مِن‌مِن پاسخ می‌دهد:
- پنجاه و دو!
ابروهای معلم بهم گره می‌خورد. با صدای خشکی که بدتر از قبل است پرسش را ادامه می‌دهد:
- نه چهارتا؟
سارا با خود فکر می‌کند:
- نه چهارتا چند می‌شه؟ زود باش یادم بیار. 28 بود؟ 26 بود؟ خدایا حتی نمی‌تونم با انگشتام بشمارم. همه دارن بهم نگاه می‌کنن. آبروم می‌ره حالا.
معلم فریاد می‌زند:
- جواب رو بده.
سارا دل را به دریا می‌زند. با چهره‌ای مظلوم به معلم نگاهی می‌کند و می‌گوید:
- بیست‌وهشت‌تا!
معلم نیشخندی می‌زند و با صدای چندش‌آوری می‌گوید:
- بیا اینجا.
کار تمام است. معلم پیروز شده و امروز نوبت کتک خوردن سارا است. سارایی که با عشق و محبتِ پدر و مادرش به این سن رسیده است. سارایی که با خون دل خوردنِ پدر و مادرش بزرگ شده است.
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فاطمه با دیدن زیرِچشم باد کرده‌ی سارا هول می‌کند:
- چی شده سارا جون؟ چرا این‌جوری شدی؟
سارا بدون هیچ حرفی لبانش شروع به لرزه می‌کند، خود را به آغوش امن مادر می‌اندازد و با تمام وجود گریه می‌کند. آن‌قدر گریه می‌کند که نفس کشیدن برایش سخت می‌شود. راه تنفس از راه بینی‌اش بسته شده و با دهان نفس می‌کشد و هر چه آلودگی در هواست را وارد ریه‌ می‌کند. فاطمه او را به آشپزخانه می‌برد و برایش شربت درست می‌کند. سارا که دیگر گریه‌اش قطع شده تعریف می‌کند:
- امرور معلم ازم جدول ضرب پرسید. من همش ضرب‌های نه رو فراموش می‌کنم؛ اونم همش از همین می‌پرسید. دو تاش رو اشتباه گفتم. گفت برم پیشش، پاهام می‌لرزید. می‌دونستم چیکار می‌خواد بکنه... مثل این بود که با پای خودت تو آتش بری. خیلی احساس بدی کردم جلو دوستام، احساس خنگ بودن کردم. دوست داشتم همون‌جا گریه کنم؛ اما غرورم پس چی می‌شد! معلم دستم رو محکم به سمت خودش کشید. این‌قدر نزدیکش بودم که می‌تونستم بوی بد دهنش رو بشنوم. محکم زد تو صورتم.
سارا قادر نبود بیش از این ماجرا را برای مادرش تعریف کند. صدای معلم در سرش می‌پیچید. صدای معلم که فریاد می‌زد:
- چرا درس نمی‌خونی؟ هان؟!
هم‌زمان با فریادها دست سنگینش را بالا برده و به‌سختی بر سمت راست صورت سارا زده بود. یک لحظه همه چیز برای او تیر و تار شده و سرش گیج رفته بود. آهسته و آرام به سمت نیمکتش رفته و نشسته بود. به هیچ‌ک.س نگاه نکرد. اشک در چشمانش جمع شد اما اجازه‌ی سرازیر شدن به آن را نداده بود. فکر می‌کرد که همه به او نگاه می‌کنند.
همه از این رفتار معلم ناراحت هستند؛ ظلمی است که بر مظلوم واقع شده است. شاید این ظلم و تحقیر برای سارا بسیار دردناک‌تر از خود عملش باشد. چه می‌توان گفت وقتی افرادی هستند که قوی‌ترند و به ضعیف‌ترها ظلم می‌کنند. این نمونه‌ای کوچک از ظلم است. در این دنیا ظلم‌های بسیار بدتر و دردناک‌تری وجود دارد که به مظلوم واقع می‌شود و هیچ‌ک.س نمی‌فهمد. خدا را شکر که آخرتی هست تا آن‌ها به عقوبت کارهایشان برسند.
کسی که ظلم می‌کند و گناه می‌کند چه در دنیا و چه در آخرت؛ نتیجه‌ی کارش را می‌بیند. بعدها این معلم سرطان گرفت و مُرد و از خود خاطرات بد باقی گذاشت. شاگردانی که هیچ‌وقت این عمل ناشایست او ‌را فراموش نکردند.
فردای آن‌روز والدین سارا به مدرسه می‌آیند تا این معلم را ببینند و به مدیر شکایت کنند. مدیر مدرسه خانم کچوئی است که در جریان این رفتار معلم بوده است؛ ظاهراً باز هم شکایت‌هایی از والدین دیگر وجود داشته است. مدیر قول می‌دهد که دیگر تکرار نشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین