جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,630 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
امتحانات نوبت سوم هم تمام می‌شود و سارا کلاس سوم را پشت سر می‌گذارد. آن زمان امتحانات سه نوبتی بودند و هنوز دو ترمی نشده بود. آخر سال جشن تکلیفی برای دانش‌آموزان کلاس سوم می‌گیرند. البته سارا جشن تکلیف جدایی در تابستان داشت و زودتر به تکلیف رسیده بود.
او دوستی به نام شادی دارد که تا حدودی نسبت به بقیه با او صمیمی‌تر است. شادی، دختر خوش‌اخلاقی است و بسیار احساسی و مهربان که سارا را خیلی دوست دارد و هر وقت او را می‌بیند لپ‌هایش را می‌کشد. سارا از این کار او خوشش نمی‌آید. خانه‌ی آن‌ها بهم نزدیک است و هر از گاهی خانه‌ی هم می‌روند تا درس و بازی کنند. شادی رابطه‌اش با پرنده‌ها خوب است حتی یک قناری هم دارد. آ‌نها دوم و سوم و چهارم دبستان را با هم می‌گذرانند.

فصل دهم
تابستان در حال گذشتن است. برگ‌های نارنجی درختان، خبر از فصل پاییز و شروع مدارس را می‌دهند. سارا ده ساله است. مدرسه‌ی بنان دو نوبتی است که هر هفته یک‌بار نوبت صبح و ظهر عوض می‌شود. دو تا کلاس چهارم وجود دارد که هر کدام 45 نفر دانش‌آموز دارد؛ دوستان زیادی دارد. در کلاس جزو شاگردان اول‌ و تیزهوش است. مهربان و صمیمی است و همه دوستش دارند. مدرسه یک ساختمان بزرگ سه طبقه است با یک حیاط خیلی بزرگ. مستخدمش خانم و آقای نصر هستند که دو دختر خوشگل با موهای طلایی دارند. در حیاط مدرسه، درخت توت بزرگی است که شاخه‌هایش بالا قرار دارند. نزدیک اردیبهشت که توت‌ها می‌رسند دانش‌آموزان چهارم و پنجم که بزرگ مدرسه محسوب می‌شوند زیر این درخت چادری پهن می‌کنند و با چوب بلند به شاخه‌های درخت می‌زنند تا توت‌ها بریزند. برای تکاندن توت‌ها از شاخه‌های بالاتر، یک نفر باید از درخت بالا رود و با چوب بتکاند تا توت‌ها در چادر بریزند.
سارا سمتِ تنه‌ی درخت می‌رود و تصمیم می‌گیرد که کار سخت تکاندن شاخه‌های بالاتر را به عهده بگیرد. به نظرش بالا رفتن راحت می‌آید. تنه را می‌گیرد و از آن بالا می‌رود. روی شاخه‌ای که محکم‌تر از بقیه شاخه‌ها به‌نظر می‌رسد، می‌ایستد و چندین بار روی شاخه می‌پرد. باران توت می‌بارد با این‌حال کسی حرکت نمی‌کند. سارا چشمش را از توت‌ها برمی‌گیرد و به دوستانش که پایین درخت به او زل زده‌اند، نگاه می‌کند. دهان‌ها باز است، انگار رعد و برق آمده و به آن‌هایی که زیر درختند خورده. سارا یک‌بار دیگر روی شاخه می‌پرد تا تتمه توت‌ها به زمین بریزد. دیگر توت رسیده‌ای نیست که نیفتاده باشد. سارا همان‌طور که از درخت بالا رفته است، پایین می‌آید. همه به او زل زده‌اند؛ حتی معلم‌ها از پشت شیشه دفتر به سارا نگاه می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا با خود فکر می‌کند:
- چرا این‌جوری بهم نگاه می‌کنن!
آن‌روز چه شده بود که همه متعجب بودند بماند. چند ثانیه‌ای به همین منوال می‌گذرد؛ سارا به سمت آب‌خوری می‌رود. آرزو می‌کند کاش از درخت بالا نمی‌رفت. کاش محو می‌شد تا این‌همه چشم بر او سنگینی نکند؛ حتی دلیلش را هم نمی‌دانست و این برای او حس بدتری به‌وجود آورده‌بود.
***
یکی از روزها زمانی که زنگ تفریح زده شده است؛ شادی، دوست صمیمی سارا، طبق عادت خود لپ‌های او را می‌کشد. از این رفتار شادی متنفر است؛ بارها به او گفته که دست به صورتش نزند؛ ولی شادی از روی علاقه‌ای که به سارا دارد توجهی به حرف او نکرده است. سارا خشمگین می‌شود و کاری می‌کند که بعداً خودش هم از انجامش ابراز پشیمان می‌کند.
زنگ کلاس خورده است و دانش‌آموزان در یک صف طولانی به‌صورت منظم وارد حیاط مدرسه می‌شوند. سارا و شادی در کنار صف ایستاده‌اند. شادی باز لُپ سارا را می‌کشد؛ ولی سارا این‌دفعه عطای دوستی را به لقای آن می‌بخشد و محکم به ساق پای او می‌کوباند. این عمل به علاوه اینکه شادی را ناراحت می‌کند، خودش را هم ناراحت می‌کند؛ ولی مزیتش این است که دیگر نیاز نیست که درد کشیدن لپش را تحمل کند چون شادی دیگر هیچ‌وقت این کار را تکرار نمی‌کند.
***
مدرسه انجمنی دارد به نام انجمن فرزانگان، برای دانش‌آموزان ممتاز سال چهارم و پنجم که به نوعی سرگروه‌اند، برای اجرای سرود، تئاتر، دکلمه، برنامه‌های سرِ صف، مقالات و نشریات و نظم و ترتیب دادن به مدرسه که این اولین مسئولیتی است که بدون دخالت بزرگ‌ترها به آن‌ها داده شده‌است. دانش‌آموزان ممتاز با مقنعه‌های آبی روشن از دیگران جدا شده‌اند و سارا هم یکی از اعضای این انجمن است.
برای جشن تکلیف مدرسه آن‌ها موظف هستند تا برنامه‌ای ترتیب بدهند. آن‌ها سرود، دکلمه‌خوانی، اجرای نمایش و برنامه‌ی نمازخوانی را قرار داده‌اند. در سرود تمام بچه‌های فرزانگان حضور دارند. دکلمه توسط خدیجه خوانده می‌شود. خدیجه یکی از دانش‌آموزان فعال کلاس چهارمی است که اعتمادبه‌نفس خوبی دارد و رهبری گروه را به‌خوبی انجام می‌دهد. برنامه‌ی تئاتری نیز توسط خدیجه اداره می‌شود که نقش اول نمایش را هم خودش به‌عهده دارد و سارا هم یکی از بازیگران این نمایش است. جشن تکلیف برای بچه‌های کلاس سوم برگزار می‌شود. سارا به یادِ پارسال جشنِ تکلیف خود می‌افتد. نگاهی به شادی می‌کند و می‌گوید:
- یادته پارسال در همین زمان ما هم جشن تکلیف داشتیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
شادی در حالی که چادر تکلیف یکی از دانش‌آموزان دستش است و تلاش می‌کند تا رُبانی را به‌دور آن حلقه کند پاسخ می‌دهد:
- آره، آره! یادش بخیر. چقدر پارسال خوب بود. حتی شیرین هم برای جشن تکلیفم اومده بود؛ من ازش عکس هم دارم... .
شیرین خواهر بزرگ شادی است. سارا تبسمی می‌کند و با صدای آرامی که نشان می‌دهد که به یاد آن‌روز خوب‌و‌خوش افتاده است؛ می‌گوید:
- منم ازش عکس دارم. مدرسه از همه‌مون عکس گرفت. دور چادرم ُربان داشت یادته؟ که سفتش می‌کردیم مثل شنل می‌شد؛ من خیلی دوستش داشتم. همش دور خودم می‌چرخیدم که مثل دامن چین‌دار به دورم بچرخه.
شادی که دیگر دست از تلاش برای ربان دور چادر برداشته و چهره‌اش گویای این است که به گذشته سفر کرده می‌گوید:
- چادر من رو سرش گل‌های ریز صورتی داشت. برامون یه مراسم نماز خوندن با امام جماعت هم گذاشتن که دوست نداشتیم بریم.
سارا با خنده‌ای ریز می‌گوید:
- آره! من که یادمه آخر صف نماز جماعت بودم. همش می‌خواستیم زودتر تموم بشه که از اون شیرینی و شربت‌هایی که تو دفتر استراحت معلم‌ها بود برامون بیارن.
در همین حین خدیجه وارد سالن مدرسه می‌شود که در طبقه همکف قرار دارد و بچه‌ها را صدا می‌زند:
- بچه‌ها، مراسم آمادست. همه بیان بیرون.
بچه‌های فرزانگان در این سالن در حال آماده شدن هستند و با شنیدن صدای خدیجه سریعاً خودشان را جمع کرده و بیرون می‌روند.
در حیاط مدرسه صد دانش‌آموز کلاس سومی ایستاده‌اند. در انتهای حیاط، پدر و مادرهایشان نظاره‌گر مراسم هستند. همه چیز به بهترین نحو می‌گذرد و پس از اجرای تمام برنامه، لوح یاد بودی به خاطر قدردانی از انجمن فرزانگان از طرف مدرسه به آنها داده می‌شود.
امتحانات شروع شده است و سارا به دوستانش کمک می‌کند. کمک کردن در دروس کاری است که همیشه با علاقه انجام می‌دهد. با اینکه تمامی سوالات را به‌راحتی حل می‌کند؛ اما هیچ‌گاه نمره کامل را نمی‌گیرد و همیشه بی‌دقتی می‌کند. در این بی‌دقتی‌ها ضرب عدد نه هم وجود دارد! یادگاری از کلاس سوم!
او همیشه جزو دانش‌آموزان سطح بالا است و همیشه معلم‌هایش به مادرش می‌گویند که او می‌تواند بهتر باشد. پس از اتمام مدرسه، ورزش ژیمناستیک را برای تابستان ثبت‌نام می‌کند. اکثر وقتش را به کتاب‌خوانی می‌گذراند. حالا صاحب برادری شده است. برادر او چهره‌ی متفاوتی دارد: موهای جوگندمی و پوست سبزه و لب‌های کوچکِ غنچه‌ای، خوش‌‌خنده و آرام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فصل یازدهم
سال پنجم هم می‌رسد. مثل همیشه سارا اول است، به علت بالا بودن هوشش معلم‌ها روی او حساب جداگانه‌ای باز کرده‌اند و به او کمک می‌کنند تا به کلاس‌های تقویتی رایگانی برود و برای رفتن به مدرسه تیزهوشان آماده شود. در کلِ استان اصفهان، فقط یک مدرسه دخترانه تیزهوشان وجود دارد. در همه‌ی دروس از بقیه بیش‌تر می‌داند، با صدای رسا و بلند مقابل صدها نفر دکلمه‌هایی از شاهنامه را از حفظ می‌خواند و سرود اجرا می‌کند. کارهای فوق‌ِبرنامه برای او لذت‌بخش‌تر از برنامه‌های درسی است. با چشمانش قلب همه را می‌رباید؛ همه می‌خواهند با اون دوست شوند. او یک دختر فوق‌العاده است، همه‌چیز دارد. اگر اشاره‌ای کند آنچه می‌خواهد سریعاً فراهم می‌شود.
اگر داستان به این‌گونه بود واقعاً عالی می‌شد. اینکه او یک دختر نابغه باشد که هر چیزی که بخواهد داشته‌باشد؛ اما ماجرای واقعی به این‌گونه پیش نمی‌رود.
او باهوش است؛ ولی شاهنامه را از حفظ نیست. هر چیزی که می‌خواهد ندارد و آن‌قدر بازیگوش است که همیشه یک پله عقب‌تر از دیگران است. البته قسمت آخر درست است. این‌که با چشم‌هایش قلب‌ها را می‌دزدد.
کسی که جزوه می‌گوید تا بچه‌ها بنویسند یا اجازه تصحیح برگه‌های امتحانی را دارد، خدیجه است و کسی هم که به کلاس‌های آموزشی برای تیزهوشان می‌رود هم او است. برای خدیجه کلاس‌ها رایگان است زیرا مدرسه هزینه کلاس‌ها را متقبل شده است. البته که سارا تلاش می‌کند به پای او برسد به همین دلیل محمد، پدرش، برای او معلم خصوصی گرفته و فاطمه، مادرش هم بسیار تلاش می‌کند تا سارا قوی شود اما... .
خدیجه، دختری با موهای طلایی رنگ و چشمان قهوه‌ای، از یک خانواده‌ی پرجمعیت است و از نظر قد از سارا کوتاه‌تر است. او اعتمادبه‌نفس خوبی دارد؛ همه او را قبول دارند. سارا دوست دارد با او صمیمی‌تر شود؛ ولی همچنان یک دوست دور باقی می‌ماند.
امتحانات تیزهوشان در دو مرحله انجام می‌شود که اگر مرحله اول را قبول ‌شوی؛ به مرحله دوم راه پیدا می‌کنی. سارا هم یکی از افرادی است که برای این آزمون ثبت‌نام می‌کند. پدر در درس ریاضی به او کمک می‌کند. سوالات سخت است؛ ولی سارا دختر بافکری است. رویای سارا ورود به تیزهوشان است. او و خانواده‌اش بیش‌ترین تلاش خود را می‌کنند. هر روز مسائل سخت ریاضی را حل می‌کند، کتاب‌ می‌خواند، در حد استطاعت خانواده معلم خصوصی می‌گیرند تا بتواند در آزمون قوی عمل کند.
روز موعود می‌رسد. تمامی سوالات تست تیزهوشان را به‌ راحتی جواب می‌دهد و زودتر از بقیه از جلسه بیرون می‌آید. محمد از اینکه او زود بیرون آمده ناراحت است؛ ولی به او اطمینان می‌دهد که تمامی سوالات را جواب داده است. پایان سال تحصیلی پنجم دبستان رسیده است. جواب مرحله اول آزمون هم آمده است. خدیجه از کلاس خودشان و دختر دیگری به نام عسل از کلاس دیگر پنجم قبول شده‌اند. سارا که فکر می‌کرد با این همه تلاش حتماً قبول می‌شود متأسفانه قبول نشده است. او دوست داشت که مثل خدیجه باشد. خدیجه در ردیف اول در کنار معلم می‌نشست. در کنار او، ستاره و سحر می‌نشستند. هر کدام از آن‌ها جزو شاگردان اول کلاس بودند. سارا بیش‌تر با عاطفه و ملیحه که دختر عمو بودند وقت می‌گذاشت. شادی، دوست صمیمی‌اش از مدرسه بنان رفته بود. گاهی هم با فریبا و زهرا وقت می‌گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
***
شکوفه‌ها و نسیم‌های خوشبو خبر از عید می‌دهند. خبر از بهار می‌دهند. عید است و عیددیدنی‌هایش؛ ولی امسال سارا در خانه می‌ماند؛ از بخت بدش مریض شده است. بالاخره این نفس کشیدن از راه دهان کار دستش داده و ویروس وارد بدنش شده‌است.
صبح اولین روز سال جدید با سردرد و تهوع و استفراغ از خواب بیدار می‌شود. احساس می‌کند سرش را از همه طرف فشار می‌دهند. گلویش می‌سوزد مخصوصاً وقتی بزاق دهانش را فرو می‌دهد. تمام بدنش درد می‌کند. آن‌ها بعدازظهر برای دید و بازدید به خانه مامان‌جان می‌روند. سارا خیلی درد دارد به همین دلیل قبل از اینکه به خانه مادرجان بروند، دکتر می‌روند. دکتر که پزشک عمومی است او را معاینه می‌کند و آزمایش خون برایش می‌نویسد. جواب آزمایش را همان موقع می‌دهند. دکتر رو به فاطمه و محمد می‌کند و با خونسردی می‌گوید:
- اوریون گرفته. خیلی شایعه در فصل بهار، مخصوصاً برای سن دخترتون. مسئله‌ای نیست، خودش خوب می‌شه. قرص و دارویی نمی‌خواد؛ ولی هیچ‌جا نبریدش که بقیه وا نگیرن. اصولاً بچه‌های زیر دو سال و میانسال‌ها نمی‌گیرند. دو هفته بیش‌تر طول نمی‌کشه؛ تا قبل از مدارس خوب شده.
اینم از عید سارا، خدا را شکر که ک.س دیگری مبتلا نشد و طبق معمول سارا هدف تیر بود. عید را در خانه گذراندند.
***
برگردیم به مدرسه و دوره‌ی تحصیلی.
سال تمام می‌شود؛ همه با چشمان پر از اشک همدیگر را برای رفتن از مدرسه بغل می‌کنند و خداحافظی می‌کنند برای همیشه. به نوعی رسم شده است که همیشه پس از پایان سال تحصیلی باید گریه کنی وگرنه خیلی سرد و خشکی. تعداد زیادی با سارا خداحافظی می‌کنند. سارا از معلمانش تشکر می‌کند و برای همیشه از آن مدرسه می‌رود. این آخرین بار در طول عمر او است که این مدرسه را می‌بیند.


فصل دوازدهم
 روزهایی که فاطمه بیرون می‌رود، سارا وظیفه نگه‌داری و مراقبت از خواهر و برادر کوچکش را به‌عهده دارد. برای سرگرم ‌کردن‌شان شعر می‌خواند، فیلم ویدیویی می‌گذارد. استعداد خاصی در نواختن آهنگ دارد با این حال کلاس موسیقی‌ای نمی‌رود، زیرا خانواده‌اش مذهبی هستند و فکر می‌کنند موسیقی حرام است یا برای دخترشان خوب نیست. کارهایی را برای دختر شایسته نمی‌دانند از جمله موسیقی و آواز یا دوچرخه سواری؛ هر چند که کلاس موسیقی یکی از رویاهای سارا بوده و هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
روزها با سرعت نور می‌گذرند. تیرماه تمام می‌شود و مرداد با گرمای بیش‌تری فرا‌می‌رسد. سارا اتاقی دارد که در و دیوارش را با عکس‌هایی از مجلات و روزنامه‌ها پر کرده‌است. عکس‌ها چیزهای مختلفی را نشان می‌دهند. از دانشمندها و میلیاردرها گرفته تا عکس‌های گل و گلدان. جمله‌هایی را هم روی برگه‌هایی نوشته و به این‌ور و آن‌ور اتاق چسبانیده است. گاهی از اتاقش صداهایی می‌آید مثل اینکه با کسی حرف می‌زند؛ ولی وقتی نگاه می‌کنی کسی آن‌جا نیست. او با خودش حرف می‌زند. اکثراً به همراه خواهرش به کوچه می‌رود تا بازی کنند. علاقه‌ی شدیدی به دوچرخه دارد و مدام به پدرش می‌گوید تا یکی برای او بخرد. آن‌ها فکر می‌کنند که داشتن دوچرخه برای یک دختر زشت است. به علاوه‌ی دوچرخه، سارا علاقه شدیدی به اسکیت دارد ولی این خواسته هم با مخالفت روبه‌رو می‌شود چون زشت است که یک دختر اسکیت بازی کند، با این حال برای ساکت کردنش و خلاصی از دست اصرارهای او یک جفت کفش چهار‌چرخ اسکیت پلاستیکی برایش می‌خرند. البته قابل ذکر است که یک اسکیت خوب چه در آن زمان، چه در این زمان قیمت بالایی دارد. شاید غیرشرعی بودن یا خوب نبودن برای یک دختر، بهانه‌ای برای سرپوش گذاشتن بر علت اصلی ‌باشد. سارا آن‌قدر با این اسکیت‌ها بازی می‌کند تا متلاشی شوند. خواسته‌ی دوچرخه او شدیدتر از اسکیت است. او خود را تصور می‌کرد که سوار دوچرخه‌ای است و با سرعت پدال می‌زند. باد موهای بلند او را پیچ‌و‌تاپ می‌دهد و او خوشحال است؛ ولی این فقط یک رویا است زیرا او از اول تولد تا به آن موقع موهای کوتاهی داشته و مسیر دور را هم بدون پدر و مادرش نمی‌توانسته برود و تمام دوران دبستان را با سرویس از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه تردد می‌کرده است. وقتی پدر اصرارهای مکرر سارا را می‌بیند و علاقه‌اش به آن را، قرار می‌گذارد به شرط معدل بالای نوزده‌ونیم برای او یک دوچرخه بخرد.
ماه مرداد هم بدون هیچ اتفاقی می‌گذرد و آخرین ماه تابستان شروع می‌شود. هوا کمی خنک‌تر شده است. سارا عاشق میوه‌های تابستانی است ولی به‌دلیل گران‌بودن کم می‌خرند. هر وقت پدر میوه می‌خرد در عرض پنج دقیقه تمام می‌شود. مخصوصاً اگر توت‌فرنگی باشد. همیشه در رویاهای سارا میوه‌های خوشمزه وجود دارد. درست است که در واقعیت نمی‌تواند؛ ولی در رویاهایش هر چیزی ممکن است. با این وجود خداراشکر. همین مقدار هم عالی است.
هر شب این‌قدر به رویاها و آرزوهایش فکر می‌کند تا به خواب برود. در خواب باز هم رویاهایش ادامه دارد. چندین بار در خواب دیده که پرواز می‌کند. از بالای سر همه رد می‌شود و همچون ابر، آرام حرکت می‌کند. گاهی کابوس‌هایی را می‌بیند که ترس در او رخنه می‌کند. فردی به دنبال اوست و او همیشه در حال فرار است. وقتی از خواب بیدار می‌شود حس بدی دارد. یک حس که انگار نیروهایش را به سمت زمین می‌کشند و او سنگین می‌شود و از پرواز باز می‌ماند، پس از این کابوس‌ها از همه می‌ترسد، از پدر و مادرش فاصله می‌گیرد و گریه می‌کند. خدا را شکر که همه خواب بوده‌اند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
باد پاییزی مثل موج بالا و پایین می‌رود و خبر از آمدن ماه مهر می‌دهد. خبر از سال جدید و مدرسه‌ی جدید. سارا برای ثبت‌نام در بهترین مدرسه، چندین آزمون و مصاحبه را گذرانیده است. مدارس عالی، دانش‌آموزان با معدل بالای نوزده را قبول می‌کنند و در کنار این ‌شرط، آزمون و مصاحبه دارند. سارا در اکثر مدارس قبول می‌شود و بالاخره تصمیم بر آن می‌شود تا برود مدرسه دارالقرآن. این یک مدرسه غیرانتفاعی است. سارا نه احساس ترس از مکان جدید دارد و نه احساس ترس از رو‌به‌رو شدن با آدم‌های جدید.
دارالقرآن، مدرسه‌ی کوچکی است. در منطقه‌ی یک که قشر مرفه شهر را در بر می‌گیرد. از خانه‌ی‌ آن‌ها بسیار فاصله دارد. با ماشین بیش‌تر از یک ساعت طول می‌کشد تا به مدرسه برسند. از آن‌جایی که این مدرسه مذهبی است سر کردن چادر اجباری است. تمامی معلم‌ها زن هستند و راننده سرویس‌ها هم همین‌طور.
دانش‌آموزان مانتوهایی به رنگ آبی‌نفتی به تن دارند. طبق معمول برای سال اولی‌ها یک روز زودتر از سال تحصیلی جشن می‌گیرند و آن‌ها را با مدرسه و قوانین آن آشنا می‌کنند. سارا در صف ایستاده است و به دختران دیگر نگاه می‌کند. دو صف هستند و همه خجالت‌زده به ناکجاآباد زل زده‌اند. سارا آخرین نفر صف است و دیده نمی‌شود. آرام و بی‌صدا ایستاده است. پس از تلاوت چند آیه از قرآن مجید، مدیر مدرسه شروع به صحبت می‌کند. زنی مسن و بسیار قدبلند است که چادر به دوش دارد. چندین نفر دیگر هم کنار مدیر ایستاده و لبخندزنان به بچه‌ها می‌نگرند.
مدیر مدرسه خانم یراقی می‌گوید:
- خیرِ‌مقدم می‌گم و خوشحالم که به مدرسه ما اومدین و همینطور که از اسم مدرسه پیداست این‌جا یک مدرسه قرآنیه. سر کردن چادر اجباریه. پوشش برای ما خیلی مهمه پس موهاتون رو بپوشونین. این شرایط مدرسه‌ی ماست و شما با حضورتون قبول کردین. امیدوارم سال خوبی رو در کنار هم داشته باشیم و شاگردان قرآنی و موفقی را تربیت کنیم.
خانم یراقی اشاره به همکارش که زنی مسن و کمی چاق است و در کنار او ایستاده می‌کند و می‌گوید:
- خانم ریاحی معاون مدرسه هستن و نمره‌های انضباط شما دست ایشونه.
پس از این جمله لبخند شیطنت‌آمیزی گوشه‌ی لبش می‌نشیند.
سارا به چیزهای دیگری فکر می‌کند. در افکار و رویاهای خود غوطه‌ور است و به صداهای اطرافش توجهی ندارد. دستانش را در جیب مانتو‌اش چپانده و بی‌هوا به اطراف نگاه می‌کند. خود را می‌بیند که بر روی سکو در کنار مدیر ایستاده و لبخند می‌زند. خود را می‌بیند که جایزه‌ای به عنوان بهترین دانش‌آموز سال به او اعطا شده است. آن‌قدر واضح می‌بیند که انگار همین لحظه در حال وقوع است.
سخنان خانم یراقی به پایان رسیده است. صدای خانم ریاحی که دانش‌آموزان را به سمت کلاس‌ها راهنمایی می‌کند، او را از رویاهای خوب و دلپسندش بیرون می‌آورد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
وقتی از در مدرسه وارد می‌شوید، سمت راست سه عدد دست‌شویی کوچک با درهای آلومینیومی و یک آب‌خوری که دو شیرآب دارد می‌بینید. در طول حیاط تور والیبال وجود دارد. حیاط کوچک است و بعد می‌رسید به سکویی که آن‌جا برنامه‌ها اجرا می‌شوند. سپس شیشه‌های یکی از کلاس‌ها را می‌بینید و در کنار آن، دفتر مدیر و معاون و استراحت معلم‌ها قرار دارد. در عرض‌ حیاط، در انتها، راه‌رویی وجود دارد که سمت راست آن به طبقه هم‌کف و رو‌به‌روی آن راه‌پله‌ای است که به طبقه دوم ختم می‌شود. طبقه دوم دارای چهار کلاس است. کلاس اول را یکی در طبقه هم‌کف و دیگری را در طبقه دوم قرار داده‌اند. دانش‌آموزان طبق لیستی که در بُرد داخل راهرو چسبانده بودند به کلاس‌هایشان می‌روند.
کلاس سارا در طبقه‌ی دوم قرار دارد. او با خود فکر می‌کند:
-کلاسش مثل دخمه می‌مونه!
جثه‌ی‌اش از تمامی هم‌کلاسی‌هایش کوچک‌تر است. البته منظور از کوچک‌تر باریک بودن اندامش است نه قد. هر زنگی که می‌خورد معلم جدیدی به کلاس می‌آید و بچه‌ها خودشان را معرفی می‌کنند.
زنگ اول معلم ریاضی، خانم کمالی زن چاق و مهربان و خوش اخلاقی است. البته در میان حرف‌هایش جدیت هم مشاهده می‌شود. زنگ دوم معلم علوم، خانم هراتیان، زن لاغر و بلندقد و آرامی است. طنین صدایش آرام است و کلمات را شمرده‌شمرده بیان می‌کند. خال گوشتی‌ای در کنار بینی‌اش دارد که چهره‌اش را متمایز کرده است. او هم مهربان است و در صورتش نوعی صبر مشاهده می‌شود. زنگ سوم معلم پرورشی، خانم نراقی، زن کوتاه قد مهربان و خوش‌اخلاقی است. موقع حرف زدن لبخند به لب دارد. به نظر آرام و صبور می‌رسد. روز اول مدرسه راهنمایی دارالقرآن به پایان می‌رسد.
وقتی زنگ خانه می‌خورد مادر را می‌بیند که دم در منتظر ایستاده است. امسال هم سرویس مدرسه دارد و نزدیک به دو ساعت در راه مدرسه است. یک ساعت صبح و یک ساعت ظهر. دو روز در هفته را تا عصر در مدرسه می‌ماند.
روز دوم شروع می‌شود. سارا با صدای پدر از خواب ناز بیدار می‌شود. وقتی سر سفره‌ی صبحانه می‌نشیند مادر می‌گوید:
- از امروز با سرویس به مدرسه میری. من دیروز راننده سرویست رو دیدم. خانم مهربونیه. نیم ساعت دیگه میاد دم خونه. برو کارهات رو بکن، وسایلت رو جمع کن که حاضر باشی تا بوق زد بری عزیزم.
مادر از زمانی که مدارس باز شده‌است، هر روز صبح زود از خواب زودتر بیدار می‌شود تا برای فرزندانش صبحانه و تغذیه آماده کند. روزهایی که سارا تا عصر مدرسه است ناهار هم درست می‌کند. خواهر سارا هم کلاس اولی شده است.
هر روز ساعت 6:30 صبح بیدار می‌شود؛ صبحانه می‌خورد، لباس‌هایش را می‌پوشد و کتاب‌هایش را طبق برنامه‌ای که مدرسه داده در کیف می‌چیند. با شنیدن صدای بوق سرویس، از خانواده خداحافظی می‌کند و پیش به سوی مدرسه.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سرویس سارا یک رنوی سبز رنگ است که خانوم کریمی، زن خوش اخلاق راننده‌ی آن است. او اولین نفری است که سوار ماشین می‌شود چون هیچ ک.س خانه‌اش دورتر از آنها نیست. از آنجا که مدرسه مذهبی است راننده‌ها حق گذاشتن آهنگ را ندارند به همین دلیل به محض اینکه سارا سوار ماشین می‌شود راننده موج رادیو را تغییر می‌دهد. خانم کریمی با مهربانی خود را معرفی می‌کند:
- من کریمی هستم.
سارا که از او خوشش آمده است، در جواب می‌گوید:
- من هم سارا هستم. کلاس اولم.
خانم کریمی، چشمانش از تعجب گرد می‌شود.
- مثل اینکه امسال همه‌اتون سال اولی هستین، فقط یک سال دومی داریم.
یکی‌یکی به دنبال بچه‌ها می‌رود. مائده دختری خوش اخلاق اما مغرور است که سارا او را روز قبل دیده بود. خانه‌ی آن‌ها فاصله زیادی با خانه سارا ندارد. بعد به دنبال سال اولی دیگری می‌روند که نامش مریم است. او دختری ساده و لاغر اندام است که نیم‌زبانی صحبت می‌کند. پس از آن به دنبال دختری که سال دومی است می‌روند. مطهره، دختری لاغر اندام با موهای مشکی و پوست گندمی و با چشمانی سبز خوشرنگ که چهره او را متمایز کرده است. آخرین فردی که به دنبالش می‌روند مرجان است که چهره نمکی‌ای و قد کوتاهی نسبت به بقیه دارد. سارا و مرجان با هم در یک کلاس هستند.
آن‌هاساعت 7:45 به مدرسه می‌رسند. سارا با بی‌اعتنایی وارد مدرسه می‌شود و یک راست به سمت کلاسش می‌رود. در ردیف دوم سمت چپ می‌نشیند. کلاس بیست نفری دانش‌آموز دارد. حوصله حرف زدن ندارد. صبح‌ها بدعنق است و خواب‌آلوده. زنگ صف زده می‌شود و همه توی حیاط می‌روند. حالا دانش‌آموزان دوم و سوم راهنمایی را هم می‌بیند که با شوق و ذوق با هم صحبت می‌کنند.
مدیر مدرسه روی سکو می‌رود و مقدم دانش‌آموزان را گرامی می‌دارد و قوانین را مرور می‌کند. کل مدرسه به صد نفر هم نمی‌رسند. سال سومی‌ها پُرشورتر هستند و جیغ می‌زنند. صدا به صدا نمی‌رسد و همهمه شده است. برنامه تمام می‌شود و دانش‌آموزان به سمت کلاس‌هایشان می‌روند. در روز دوم سارا همچنان حرفی نمی‌زند و سکوت را انتخاب کرده‌است. دور تا دور کلاس‌ پر از اعلامیه‌ها و بادکنک به مناسبت سال جدید و ورود دانش‌آموزان است. دفتر مدیر هم رو‌به‌روی کلاس اولی‌های طبقه هم‌کف است.
سارا تعریف می‌کند:
- نمی‌دونم بقیه چه فکری در موردم می‌کردن؛ ولی از اینکه مثل قبل همه دورم را بگیرن خسته بودم. فقط می‌خواستم تنها باشم و در افکاری که خودم ساخته بودم وقت بگذرونم. درس‌ها خیلی آسون بودن. انگار از قبل اون‌ها رو بلد بودم. می‌خواستم نامرئی بشم؛ فقط همین.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
دو هفته‌ای گذشته است و بچه‌ها بیش‌تر با هم آشنا شده‌اند. همه‌ی بچه‌ها او را دوست دارند و به نظر می‌آید دختری به نام زهرا عاشقانه او را می‌پرستد. زهرا دارای چشمان عسلی رنگ است و قدی بلندتر از سارا دارد. همواره می‌خندد و بسیار مهربان و خون‌گرم است. علاقه‌ی شدیدی به گروه آریان دارد و تمام شعرهای آن‌ها را از بر است. خانواده‌اش مذهبی هستند. سارا اکثراً با او زنگ تفریح‌ها را می‌گردد. یکی دیگر از دوستان سارا، نگار نام دارد. نمی‌توان گفت نگار لاغرتر است یا سارا. او دختر آرامی است و علاقه‌ی زیادی به صحبت کردن دارد. زهرا و نگار اکثر اوقات در حال صحبت در مورد گروه آریان هستند و اطلاعاتشان را با هم تبادل می‌کنند. زهرا از مرجان خوشش می‌آید. اکثر موقع‌ها در مورد مرجان می‌گوید:
- خیلی گوگولیه.
اوایل مدرسه است و این سه تن بیش‌تر باهم هستند. سارا و مرجان در ردیف اول می‌نشینند. زهرا و نگار هم در ردیف آخر می‌نشینند تا بتوانند با هم صحبت کنند.
سارا زنگ ورزش را خیلی دوست دارد. همیشه از کار خوشش می‌آید. مربی ورزش، دختری حدودا 25 ساله است که خانم سلیمی صدایش می‌زنند. او با دانش‌آموزان ارتباط خوبی دارد شاید چون سنش نسبت به دیگر معلم‌ها کم‌تر است. سارا اکثراً مطهره، هم سرویسی‌اش را می‌بیند که در کنار دوستانش ایستاده و با خانم سلیمی خوش‌و‌بش می‌کند.
خانم سلیمی سه نوع ورزش پیشنهاد می‌دهد که بچه‌ها با توجه به علایق خودشان انتخاب کنند. سارا والیبال را انتخاب می‌کند. زهرا و نگار بدمینتون را انتخاب می‌کنند. آذین که دختر قد بلندی است بسکتبال را انتخاب می‌کند.
آذین دختری با چشمهای آبی و موهای بور بلند است که حالا که سال تحصیلی به نیمه رسیده با سارا بیش‌تر دوست شده است. او همیشه می‌خندد و خوش‌اخلاق است. حال تیم دوستان نزدیک سارا به چهار نفر تبدیل شده است.
همیشه بهترین استفاده را از زمان زنگ ورزش می‌کند و وسط زمین است. هم زمان زهرا و نگار و آذین در حال صحبت هستند.
زهرا که عاشق گروه آریان است، با ذوق و شوق تعریف می‌کند:‏
- آلبوم جدیدشون رو بیرون دادن. مثل بمب ترکونده.‏
آذین که به نظر می‌رسد از خانواده‌ی آزادتری باشد و محدودیتی نداشته باشد می‌پرسد:‏
- انگار اسم گروهشون آرینه؟
زهرا با تایید سر در حالی که چشمانش از اینکه صحبت گروه آریان شده برق می‌زند پاسخ می‌دهد:‏
- اول گذاشتن آرین؛ ولی بعد تغییر پیدا کرده به آریان.‏
نگار که در حال گوش دادن است با لحن خسته‌ی همیشگی‌اش اطلاعات خود را به رخ دوستانش می‌کشد:
- من آهنگ پروازشون رو شنیدم. قشنگه. اکثر بچه‌های کلاس هم ‏حفظن. چی شده این گروه جدید اومده؟ انگار باهاشون مخالفت کردن؟! مجبورشون کردن عکس دخترها را از پوسترشون حذف کنن!
 
بالا پایین