- Apr
- 540
- 2,246
- مدالها
- 2
روزی فاطمه، سارا را در منزل مادرش میگذارد تا با خیال راحت به کلاسهای حوزویاش برسد. از آنجا که سارا دختری بازیگوش و باهوش است و علاقه به قایم کردن و قایم شدن دارد، کار نگرانکنندهای انجام میدهد. در خانه هیچک.س به جز سارا و مادربزرگ حضور ندارند. مادربزرگ در حال درست کردن ناهار است و سارا وسط سالن در حال بازی کردن با لوگوهایی است که کادوی تولد یکسالگیاش بود. حوصلهاش سر رفته. همهی اسباببازیها برایش تکراری شدهاند. به فکر کار جالبی میاُفتاد. تنها گذاشتن او دل و جرأت خاصی میخواهد و فاطمه فردی بود که این جرأت را داشت. مادربزرگ هر چند دقیقه یک بار به سارا نگاه میکند تا خیالش از بابت آرام بودن او و در یکجا نشستنش راحت شود. شاید بار دهمی است که به پشت سرش نگاه میکند؛ ولی اینبار لوگوهای پخش شده وسط سالن را میبیند؛ اما از سارای کوچولوی شیطان خبری نیست. چندینبار صدایش میکند، جوابی نمیشنود.
ابروهای مادرجان در هم میروند. برای پیدا کردن نوهاش از آشپزخانه بیرون میآید. دورتادور سالن را بادقت نگاه میکند. گاهی پشت مبل قایم میشد پس پشت مبلها را نگاهی میاندازد ولی اوآنجا نیست. داخل اتاقها را میببیند ولی آنجا هم نیست. با نگرانی با صدایی که تلفیقی از ترس و عصبانیت است و میلرزد سارا را صدا میزند:
- سارا... سارا... سارا... کجایی مادر؟
هرچه صدا میکند، صدایی نمیشنود. نگران میشود. از ایناتاق به آناتاق میدود تا شاید سارا را پیدا کند؛ ولی انگار این بچه آب شده و به زمین فرو رفته است! نگرانیاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. اشک در چشمانش حلقه زده است. به سمت حیاط میدود به امید اینکه سارا در حیاط در حال آببازی باشد؛ آخر او عاشق آب است. درِ حیاط باز است. مطمئناً همان فکری که به ذهن مادربزرگ میرسد، به ذهن شما هم رسیده است!
مادربزرگ با دلی لرزان، چشمانی پر از اشک، زیر لب با خود میگوید:
- یا فاطمهالزهرا! بچهام کجا رفته؟ امانت مردم کجا رفته؟! نکنه رفته توی کوچه، دزدیدنش؟! نکنه رفته توی خیابون تصادف کرده؟ خدایا خودت بچهام را پیدا کن. یا حضرت زهرا دستم به دامنت.
چادرش را با عجله سر میکند و دواندوان به سمت کوچه میدود. کوچه از طرف راست بنبست است و از سمت چپ به خیابانی میرسد که در آن رفتوآمد زیاد است و مسیر فرعی بین دو خیابان اصلی است. مادربزرگ با گریه و فریاد سارا را صدا میزند اما هیچ جوابی نمیشنود. دو بار طول کوچه را طی میکند. اشکها از چشمانش مثل آبشار سرازیر است. از کوچه وارد خیابان میشود. یکی از همسایهها وقتی مادربزرگ را سراسیمه و گریان میبیند، جلو میرود و میپرسد:
- چی شده حاجخانم؟
مادربزرگ با نفسنفس همراه با هِقهِقِ گریه پاسخ میدهد:
- بچهام. بچهام گم شده خانم میرزایی.
ابروهای مادرجان در هم میروند. برای پیدا کردن نوهاش از آشپزخانه بیرون میآید. دورتادور سالن را بادقت نگاه میکند. گاهی پشت مبل قایم میشد پس پشت مبلها را نگاهی میاندازد ولی اوآنجا نیست. داخل اتاقها را میببیند ولی آنجا هم نیست. با نگرانی با صدایی که تلفیقی از ترس و عصبانیت است و میلرزد سارا را صدا میزند:
- سارا... سارا... سارا... کجایی مادر؟
هرچه صدا میکند، صدایی نمیشنود. نگران میشود. از ایناتاق به آناتاق میدود تا شاید سارا را پیدا کند؛ ولی انگار این بچه آب شده و به زمین فرو رفته است! نگرانیاش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. اشک در چشمانش حلقه زده است. به سمت حیاط میدود به امید اینکه سارا در حیاط در حال آببازی باشد؛ آخر او عاشق آب است. درِ حیاط باز است. مطمئناً همان فکری که به ذهن مادربزرگ میرسد، به ذهن شما هم رسیده است!
مادربزرگ با دلی لرزان، چشمانی پر از اشک، زیر لب با خود میگوید:
- یا فاطمهالزهرا! بچهام کجا رفته؟ امانت مردم کجا رفته؟! نکنه رفته توی کوچه، دزدیدنش؟! نکنه رفته توی خیابون تصادف کرده؟ خدایا خودت بچهام را پیدا کن. یا حضرت زهرا دستم به دامنت.
چادرش را با عجله سر میکند و دواندوان به سمت کوچه میدود. کوچه از طرف راست بنبست است و از سمت چپ به خیابانی میرسد که در آن رفتوآمد زیاد است و مسیر فرعی بین دو خیابان اصلی است. مادربزرگ با گریه و فریاد سارا را صدا میزند اما هیچ جوابی نمیشنود. دو بار طول کوچه را طی میکند. اشکها از چشمانش مثل آبشار سرازیر است. از کوچه وارد خیابان میشود. یکی از همسایهها وقتی مادربزرگ را سراسیمه و گریان میبیند، جلو میرود و میپرسد:
- چی شده حاجخانم؟
مادربزرگ با نفسنفس همراه با هِقهِقِ گریه پاسخ میدهد:
- بچهام. بچهام گم شده خانم میرزایی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: