جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,529 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
روزی فاطمه، سارا را در منزل مادرش می‌گذارد تا با خیال راحت به کلاس‌های حوزوی‌اش برسد. از آن‌جا که سارا دختری بازیگوش و باهوش است و علاقه به قایم کردن و قایم شدن دارد، کار نگران‌کننده‌ای انجام می‌دهد. در خانه هیچ‌ک.س به جز سارا و مادربزرگ حضور ندارند. مادربزرگ در حال درست کردن ناهار است و سارا وسط سالن در حال بازی کردن با لوگوهایی است که کادوی تولد یک‌سالگی‌اش بود. حوصله‌اش سر رفته‌. همه‌ی اسباب‌بازی‌ها برایش تکراری شده‌اند. به فکر کار جالبی می‌اُفتاد. تنها گذاشتن او دل و جرأت خاصی می‌خواهد و فاطمه فردی بود که این جرأت را داشت. مادربزرگ هر ‌چند ‌دقیقه یک ‌بار به سارا نگاه می‌کند تا خیالش از بابت آرام بودن او و در یک‌جا نشستنش راحت شود. شاید بار دهمی است که به پشت سرش نگاه می‌کند؛ ولی این‌بار لوگوهای پخش شده وسط سالن را می‌بیند؛ اما از سارای کوچولوی شیطان خبری نیست. چندین‌بار صدایش می‌کند، جوابی نمی‌شنود.
ابروهای مادرجان در هم می‌روند. برای پیدا کردن نوه‌اش از آشپزخانه بیرون می‌آید. دور‌تا‌دور سالن را با‌دقت نگاه می‌کند. گاهی پشت مبل قایم می‌شد پس پشت مبل‌ها را نگاهی می‌اندازد ولی اوآن‌جا نیست. داخل اتاق‌ها را می‌ببیند ولی آن‌جا هم نیست. با نگرانی با صدایی که تلفیقی از ترس و عصبانیت است و می‌لرزد سارا را صدا می‌زند:
- سارا... سارا... سارا... کجایی مادر؟
هر‌چه صدا می‌کند، صدایی نمی‌شنود. نگران‌ می‌شود. از این‌اتاق به آن‌اتاق می‌دود تا شاید سارا را پیدا کند؛ ولی انگار این بچه آب شده و به زمین فرو رفته است! نگرانی‌اش هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود. اشک در چشمانش حلقه زده‌ است. به سمت حیاط می‌دود به امید اینکه سارا در حیاط در حال آب‌بازی باشد؛ آخر او عاشق آب است. درِ حیاط باز است. مطمئناً همان فکری که به ذهن مادربزرگ می‌رسد، به ذهن شما هم رسیده است!
مادربزرگ با دلی لرزان، چشمانی پر از اشک، زیر لب با خود می‌گوید:
- یا فاطمه‌الزهرا! بچه‌ام کجا رفته؟ امانت مردم کجا رفته؟! نکنه رفته توی کوچه، دزدیدنش؟! نکنه رفته توی خیابون تصادف کرده؟ خدایا خودت بچه‌ام را پیدا کن. یا حضرت زهرا دستم به دامنت.
چادرش را با عجله سر می‌کند و دوان‌دوان به سمت کوچه می‌دود. کوچه از طرف راست بن‌بست است و از سمت چپ به خیابانی می‌رسد که در آن رفت‌و‌آمد زیاد است و مسیر فرعی بین دو خیابان اصلی است. مادربزرگ با گریه و فریاد سارا را صدا می‌زند اما هیچ‌ جوابی نمی‌شنود. دو‌ بار طول کوچه را طی می‌کند. اشک‌ها از چشمانش مثل آبشار سرازیر است. از کوچه وارد خیابان می‌شود. یکی از همسایه‌ها وقتی مادربزرگ را سراسیمه و گریان می‌بیند، جلو می‌رود و می‌پرسد:
- چی شده حاج‌خانم؟
مادربزرگ با نفس‌نفس همراه با هِق‌هِقِ گریه پاسخ می‌دهد:
- بچه‌ام. بچه‌ام گم شده خانم میرزایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: این اتفاق معروفیه که هر وقت می‌خوان از من تعریف کنن این خاطره رو میگن تا همه یادشون بیاد چقدر شیطون بودم.
خانم میرزایی زن مسنی است که چادر گُل‌گُلی به سر دارد و یک زنبیل قرمز پر از نان تازه در دستش است. دستی به شانه‌ی مادربزرگ می‌زند و می‌گوید:
- اصلا نگران نباش. من میرم کوچه‌ها را می‌گردم. شما برو خیابون رو بگرد. ایشالا که پیدا می‌شه. یه نذر بکن ایشالا پیدا می‌شه.
مادر جان سری تکان می‌دهد. مدام با خود فکر می‌کند:
- نکنه دزدیده باشندش؟ نکنه ماشین زده باشه بهش؟ نکنه گم شده؟
با خود فکر می‌کند که حالا باید چه کند! جواب پدر و مادرش را چه بدهد! حرف خانم میرزایی کمی تسلی‌بخش بود. با خود می‌گوید که دو نفر بگردند خیلی بهتر از یک نفر با دل آشوب است. چهارده‌هزار صلوات برای سلامتی امام زمان نذر می‌کند تا امام زمان عنایتی کند و نوه‌ی دلبندش پیدا شود. خانم میرزایی بعد از نیم‌ساعت باز می‌گردد در حالی که سارا را نیافته‌است. مادرجان با نااُمیدی به خانه برمی‌گردد تا به پلیس زنگ بزند و خبر گم شدن نوه‌ی عزیزش را بدهد.
درِ خانه مشرف به حیاط است. حیاط باغچه‌ی کوچکی دارد که پر از درخت و گل است. آن‌قدر که جایی برای کاشتن گیاه جدید نیست. دو پله بالا می‌رود و وارد ایوان می‌شود. دربی که به سالن می‌رسد باز است. وارد سالن می‌شود. تلفن در اتاق و کنار کمد است پس به اتاق می‌رود. به‌محض این‌که گوشی تلفن را بر‌می‌دارد تا تماس بگیرد و این‌خبر را به پلیس بدهد، دو چشم درشت سبز در صورت کوچکی که خنده‌ی پهنی آن ‌را دربرگرفته‌است و شیطنت از سر و روی آن می‌بارد را می‌بیند که پشت در اتاق قایم شده و ریزریز می‌خندد! مثل آبی که روی آتش بریزد آرامشی خاصی، تمام وجود مادرجان را فرا می‌گیرد. بسیار خوشحال می‌شود و خدا را با تمام وجود شکر می‌کند. می‌اندیشد. تمام آن فکرهای بد در حد فکر بودند و الان با دو بال پرواز کردند و رفتند؛ اما برای تنبیهِ بچه چهره عصبانی به خود می‌گیرد و به‌آرامی فریاد می‌زند:
- سارا! چرا هر‌چه صدات کردم جواب ندادی مادر؟
سارا با دیدن چشمان قرمز و ورم‌کرده‌ مادرجان و شنیدن صدای نگران او می‌ترسد و بلندبلند گریه می‌کند. او نمی‌دانست این‌بازی برای مادربزرگ می‌توانست ترسناک بوده باشد. او گمان می‌کرد مادربزرگ هم این بازی را دوست داشته باشد. قایم‌باشک را. با این اتفاق او نتیجه مهمی می‌گیرد که این بازی، بد است. مادرجان برای تنبیه با سارا قهر می‌کند؛ اما این قهر کم‌تر از نیم‌ساعت طول می‌کشد. او کودک را بغل می‌کند و در آغوشش فشار می‌دهد. سارا احساس امنیت می‌کند.
مادربزرگ با خانم میرزایی تماس می‌گیرد:
- سلام. خوبین؟
- سلام حاج‌خانم. نوه‌ات پیدا شد؟
- بله خداروشکر. توی خونه بود. پشت در قایم شده بود به‌خیالش که داره با من قایم‌باشک بازی می‌کنه.
- خوب خداروشکر. بچه همینه.
- دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین.
- این حرف رو نزن حاج‌خانم. همسایه بدرد همین موقع‌ها می‌خوره. سلام برسونین به دخترتون. به امید خدا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
مادرجان خداحافظی کرده و تلفن را قطع می‌کند. نزدیک‌های عصر است که فاطمه از کلاس می‌آید. برای دخترش داستان قایم‌باشک‌بازی سارا را تعریف می‌کند. فاطمه شرمنده‌ی مادرش می‌شود و تصمیم می‌گیرد که از این‌به‌بعد دختر شیطانش را با خود به کلاس ببرد. مهدکودک خردسالان سه سال به بالا را قبول می‌کند. بازیگوشی‌های سارا تمامی ندارند.
او به این نتیجه می‌رسد که تربیت فرزند مهم‌تر از درس و کلاس است پس مدتی در خانه می‌ماند. سارا قد بلندتر شده است. به راحتی صحبت می‌کند، راه می‌رود، می‌دود و حرف می‌زند. شب‌ها که پدر از سرکار می‌آید روی پایش می‌نشیند و ساعت‌ها بلبل‌زبانی می‌کند. تخیلی فوق‌العاده عالی دارد و داستان‌هایی تعریف می‌کند که زاده‌ی ذهنش هستند.
بوی خوب گل‌های بهاری در فضا پیچیده است. سارا اسباب‌بازی‌هایش که یک‌مشت اسباب‌بازی درب‌و‌داغان است و در کیسه‌ای ریخته را کِلِش‌کِلِش به‌کنار پنجره سالن می‌برد و همه را بیرون می‌ریزد تا با آنها بازی کند. در مقابل این‌پنجره، باغچه‌ای کوچک است پر از گل‌های بنفشه و همیشه بهار. این‌بو را دوست دارد و گاهی به آن‌ها زل می‌زند تا زودتر رشد کنند و گل بدهند. به خیالش این‌کار خیلی موثر است. به‌تازگی بازی جدیدی برای خود درست کرده که مادرش را به‌زحمت انداخته است. او درِ قابلمه‌ها را که مد‌ت زیادی است فاطمه به دنبال آنها می‌گردد پشت ماشین لباس‌شویی قایم کرده است. کارش شده قایم کردن در قابلمه‌ها و گشتن توی قفسه‌ها. چند‌بار تمام قابلمه‌ها را از قفس درآورده و با یک‌قاشق تق‌تق‌کنان بر آنها کوبیده مثلا آهنگ ساخته است.
چندین‌بار بدون اطلاع به کوچه رفته‌ که این باعث شده مادر همیشه نگران او باشد. به‌‌همین‌خاطر‌ اکثراً در خانه را قفل می‌کند ولی سارای باهوش همیشه کلید آن‌را پیدا می‌کند و خودش آن‌را قایم می‌کند تا مادرش بیرون نرود! خبر خوب این است که هنوز آن‌قدر قدبلند نشده که بتواند قفل را باز کند. اگر فاطمه، او را در سالن نبیند مطمئن می‌شود که دارد کاری انجام می‌دهد و چراغ قرمز هشدارگونه روشن می‌شود.
غذا خوردن سارا هم مشکل دیگر فاطمه است. هر روز دنبال این دختر دو ساله که تاتی‌تاتی می‌کند راه می‌رود و قاشق‌قاشق غذا در دهانش می‌گذارد. داستان‌ها و افسانه‌ها را برایش تعریف کرده تا حواسش پرت شود و غذا بخورد. بعضی مواقع‌ سارا برای او داستان‌های مَن‌درآوردی خود را تعریف می‌کند و فاطمه به عنوان جایزه غذایی که بر روی بال‌های هواپیما سوار می‌کند و به‌ داخل دهان دخترک فرود می‌آورد.

فصل سوم
با گذشت زمان، سارای سه‌ساله شیرین‌تر و دوست‌داشتنی‌تر شده است. او مؤدب است و توانایی این را دارد تا با سخنان کودکانه‌اش اطرافیان را مجذوب خود کند. او باهوش است و برای هر‌چیزی جوابی دارد.
سارا کوچولو تعریف می‌کند:
- آدم بزرگ‌ها سؤالای تکراری می‌پرسن. مثلا! مامانت رو دوست داری یا بابات رو؟ یا کدومشون رو بیش‌تر دوست داری؟ یا میگن بشمار؛ وقتی از یک تا بیست را می‌شمارم می‌خندن و برام دست می‌زنن و آفرین میگن. هر‌چیزی را که می‌بینن ازم رنگش رو می‌پرسن! مگه خودشون رنگ‌ها رو بلد نیستند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا مدام از این‌طرف به آن‌طرف می‌دود. سریع می‌دود، طوری که اطرافیان را متعجب می‌کند. عاشق رنگ‌هاست و هر‌چیزِ براقی را که می‌بیند به طرفش می‌دود. اکثر اوقات ساکت است. گوشه‌ای می‌نشیند و می‌شمرد و با خودش حرف‌ می‌زند. حروف اختراعی خود را بهم وصل می‌کند و کلماتی می‌سازد که فقط خود او از آن‌ها سر‌در‌می‌آورد. با این کلمات مَن‌درآوردی جملاتی می‌سازد. به آن‌ها آهنگی می‌دهد و مانند شعر زمزمه می‌کند. بر روی کاغذهایی که به دستش می‌دهند چیزهایی می‌نوسید که تنها خود او می‌تواند برایتان توضیح بدهد که چه چیزی نوشته است. او عاشق وصل کردن تصاویر عجیب‌و‌غریب بهم و ساختن داستان‌های عجیب‌و‌غریب است. در دنیای ساختگی خودش زندگی می‌کند. با آدم‌های ساختگی خودش صحبت می‌کند. همه از گوشه‌نشینی و سکوتش می‌ترسند؛ ولی او از تنهایی‌اش لذت می‌برد. ساعت‌ها به گوشه‌ای خیره می‌شود و تصاویری می‌بیند که هیچ‌ک.س توان دیدنش را ندارد.
فاطمه، رفتن به کلاس‌های حوزوی را شروع کرده است. هم‌اینک، مهدکودک حوزه می‌تواند برای چندین‌ساعت سارا را نگه‌داری کند. در این‌مهد سارا دوستانی پیدا کرده است. یکی از آن‌ها میثم نام دارد که از سارا یک‌سال کوچک‌تر است. مادر میثم هم با فاطمه هم‌کلاس است. از آن‌جایی که سارا بسیار باهوش است، سریعاً یاد می‌گیرد. او در زمان کوتاهی دو جزء از قرآن را حفظ می‌شود. شعرهای فراوان یاد می‌گیرد و کاردستی‌های فراوان درست می‌کند.
مهدکودک حوزه‌علمیه یک‌سالن بزرگ است که دور‌تا‌دور آن‌را صندلی‌های کوچولوی رنگارنگ قرار داده‌اند. در انتهای این‌سالن سکویی قرار داده‌اند که بچه‌ها روی‌آن بروند و سوره یا شعر بخوانند؛ جایزه‌یشان یک‌ستاره است که روی بردی که کنار درنصب شده، چسبانده می‌شود. سارا 33 تا ستاره دارد که از همه دوستانش بیش‌تر است. او نسبت به همسالان خود زودتر یاد می‌گیرد و همین باعث شده با بچه‌هایی که از او بزرگ‌تر هستند نیز دوستی کند.
یکی از روزهای گرم تابستان است. برگ‌های سبز درختان تلاش می‌کنند تا خنک‌های خود را به آدم‌ها انتقال دهند؛ ولی قدرت خورشید و نورش بیش‌تر از آن‌هاست. فاطمه از صبح زود همراه با دخترش به حوزه آمده و پشت‌سر‌هم کلاس داشته است. صدای اذان ظهر خبر از پایان آخرین کلاسش را می‌دهد. به‌دنبال سارا که در مهدکودک است می‌رود، وقتی دم ‌در می‌ایستد، دختر نازنینش را می‌بیند که بر روی سکو ایستاده، دستانش را پشت سر قلاب کرده، چانه‌اش را بالا گرفته و با صدای بلند سوره‌ی کافرون را می‌خواند. سارا با اعتماد‌به‌نفس در مقابل سی نفر از خردسالان کوچک‌تر و بزرگ‌تر خود در حال خواندن سوره‌ی قرآن است. فاطمه در دل به‌داشتن این‌چنین دختر زرنگی افتخار می‌کند.
او با مربی مهد که دختری 25 ساله با چهره‌ای معصوم به نام مریم است صحبت می‌کند:
- سارا چطوره؟
خاله مریم با لبخند می‌گوید:
- بسیار سریع یاد می‌گیره و خیلی باهوشه. خیلی دختر خوبیه. خدا براتون حفظش کنه. استعدادهایی داره که دیگر بچه‌های هم‌سنش کمتر دارند. روی توانایی‌هاش کار کنین.
فاطمه سری به‌عنوان تأیید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- چشم.حتماً. سعیم را می‌کنم. توکل به خدا.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
حال که سارا بزرگ‌تر شده به‌راحتی در را باز می‌کند، از پله‌ها بالا می‌رود و با دختران صاحب‌خانه که او را بسیار دوست دارند بازی می‌کند. یکی از کارهای مورد علاقه او پریدن است. تازه یاد گرفته. آن‌قدر بالا و پایین می‌پرد تا صورتش سرخ شود.
شب‌ها که پدر را می‌بیند مجبورش می‌کند تا به یکی از مبل‌های مبلمانی که به تازگی خریده‌اند تکیه دهد، سپس روی پای پدر می‌رود و از مبل بالا می‌رود و همچون فاتح که قله‌ای را فتح کرده از خوشحالی بالا و پایین می‌پرد.
فاطمه در کنار همسرش می‌نشیند. کاسه‌ای از میوه‌های پوست کنده شده را روی میز کنارش می‌گذارد. او که از دست شیطانی‌های این بچه ذله شده می‌گوید:
- دیروز اون‌قدر ورجه‌وورجه کرد که دل ‌و‌ روده‌ی مبل بزرگه اوراق شد و زوارش در رفت.
محمد که به زور جلوی خنده‌اش را گرفته برای این‌که سارا متوجه این رفتار زشتش بشود و دیگر تکرار نکند، اخمی می‌کند و به او نگاه می‌کند. سارا با چشمان معصوم سبزش به پدر زُل می‌زند. پدر طاقت نمی‌آورد. پلک روی هم می‌گذارد و می‌گوید:
- ولش کن. بچه است. بذار راحت باشه.
مادر برای پدر حرف‌های مربی را بیان می‌کند و این‌که چطور سارای عزیز روی سکو رفته و بدون هیچ لکنتی جلوی اندی آدم سوره خوانده است. محمد به عنوان جایزه یک شب برای سارا یک توپ پلاستیکی قرمز می‌خرد. از فردا سارا مدام در حیاط می‌رود و به توپ ضربه می‌زند. فاطمه نفس راحتی می‌کشد و خیالش راحت می‌شود.
سارا دیگر حاضر نیست از دست مادر غذا بخورد. می‌خواهد خودش غذا را بخورد چون احساس می‌کند بزرگ ‌شده. فاطمه به او اجازه می‌دهد. در ابتدا کمی سخت است. سارا مدام لباس‌هایش را کثیف می‌کند. قاشق غذا تا برسد به دهان او، بیش‌تر محتویاتش بر روی زمین خالی شده؛ اما به مرور درست می‌شود. این اولین کار مستقلانه ساراست.
جدیداً در مهد کودک در مورد اعداد شعری یاد داده‌اند. هر روز سارا این شعر را با خود تکرار می‌کند. علت علاقه‌اش به این شعر به این علت نیست که اعداد را بلد نیست، اتفاقاً اعداد را از بر است؛ به این علت است که این یک شعر گروهی است و بچه‌ها این شعر را از حفظ در کلاس فریاد می‌زنند. سارا عاشق این کار است.
- « یک گل سرخ تو گلدون
رو میزِ توی ایوون
یک گل داریم یک گلدون
یک پسر مهربون
دو چشم دو گوش دوتا پا
دو تا دندون زیبا
دو دست بالای بالا
دعا برای بابا
سه گربه‌ی نازنازی
دارن میرن به بازی
سه کاموا و سه گربه
سه سیب سرخِ گنده
چارتا پرنده بودن
بی‌آب و دونه بودن
یه بچه آب‌شون داد
دونه‌ی نابشون داد
پنج‌تا قایق روی آب
پنج‌تا بچه روی تاب
بازی و شادی تا کِی
دیگه رسید وقت خواب»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: این اتفاق تا الان هم از زبان مادرم با هیجان تعریف می‌شود. شیطنت‌های بچگی من به یکی و دو تا ختم نشده‌اند و مدام پدر و مادرم به دنبال من می‌گردند. حتی الان که 29 ساله هستم هم این حالت که برای کنجکاوی به جاهای مختلف سر می‌زنم تا ماجراجویی کنم در من وجود دارد.


فصل چهارم

تابش نور خورشید نشانه‌ی شروع روزی جدید است. سارا و مادرش در حال خوردن صبحانه هستند. امروز سارا بهانه‌گیر شده، پس از صرف صبحانه از خانه بیرون می‌روند. آن‌ها مثل هر ‌روز به کلاس فاطمه می‌روند؛ کلاس‌ها تا ظهر ادامه دارند. در این زمان سارا در مهدکودک است. بعد از کلاس به سمت خانه حرکت می‌کنند. مسیر را با اتوبوس باید طی کنند. کمی طولانی است و دو کورس اتوبوس باید سوار شوند. سارا خسته است و به پای مادرش راه نمی‌آید. فقط دو کوچه‌ی دیگر با خانه فاصله دارند که باید پیاده راه بروند. سارا آهسته‌آهسته راه می‌رود. فاطمه هم خسته ‌است. هر از گاهی برای این‌که سارا به او برسد می‌ایستد و صبر می‌کند. سارا بی‌خیال کِلِش‌کِلِش حرکت می‌کند. حوصله فاطمه سر می‌رود؛ هر چه سارا را صدا می‌کند که زودتر بیاید، دختر ساز لجبازی را می‌نوازد، آرام‌تر حرکت می‌کند و اعتنایی به صدای مادر نمی‌کند. فاطمه مثل تمام مادرها، او را تهدید می‌کند:
- اگه آروم بیای گم میشی ها. من رفتم... .
با گام‌های بلند کوچه را طی می‌کند. این کوچه پهن است و فرعی‌هایی دارد. سارا لجباز و غد است و توجهی به حرف مادرش نمی‌کند. به‌جای این‌که در پیچ کوچه به سمت چپ برود، به راست می‌پیچد. بی‌هوا حرکت می‌کند و در عالم بچگی خود می‌چرخد. فاطمه در افکار خود فرو رفته است.
«خوبه وقتی رسیدم خونه چلو قیمه درست کنم. خیلی وقته نخوردیم. گوشتش رو داریم. باید تا رسیدم غذای سارا رو بدم؛ پیازها را خورد کنم. فکر کنم توی زودپز بشه تا دو ساعت دیگه که عیال میاد آماده بشه.»
وقتی پشت سرش را نگاه می‌کند تا از آمدن دخترکش مطمئن شود او را نمی‌بیند. دو بار پلک‌هایش را به‌هم می‌زند؛ فکر می‌کند شاید به‌خاطر خستگی او را ندیده‌است اما بی‌فایده است؛ سارا واقعاً نیست. به یک آن افکار رعب‌آوری به ذهنش حمله می‌کنند. سراسیمه می‌شود. سارا را صدا می‌زند؛ ولی صدایی در پاسخ نمی‌شنود.
مدام التماس‌گونه فریاد می‌زند:
- سارا... سارا... یا فاطمه‌الزهرا بچم کجا رفت؟! سارا... سـارا... .
از این کوچه به آن کوچه می‌دود؛ ولی اثری از سارا نیست. اشک همچون رودخانه‌ی خروشانی از دیدگانش سرازیر است. نمی‌داند چه کند. به اول کوچه می‌آید به این اِمید که سارا از مسیری که آشناست باز گردد. طول کوچه به پنجاه متر می‌رسد و هشت فرعی دارد که آن‌ها هم فرعی دارند. همه‌ی کوچه‌ها بهم وصل هستند. روی لبه‌ی پله‌ی خانه‌ای می‌نشیند. نمی‌داند چه کند.‌ نمی‌تواند درست فکر کند. افکار ترسناکی همچنان به ذهنش حمله‌ور هستند و دست از سر ذهنش بر نمی‌دارند. به حضرت ابوالفضل متوسل می‌شود.
از خودش می‌پرسد:
«سارا گم شده؟! نه نه! همین اطرافه؛ حتماً یه گوشه‌ای پیدا کرده و نشسته. سارای من کجایی؟ نازنینم کجایی؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
با این افکار به خود دلگرمی می‌دهد. به علت اشک‌های بی‌شماری که در چشمانش همچون مار حلقه زده‌اند تار می‌بیند. لحظه‌ای که بر سرش فریاد زد را به‌یاد می‌آورد.
«اگه من یکم دیگه تحمل می‌کردم! اگه بازم صبر می‌کردم که آسه‌آسه بیاد. عجب اشتباهی کردم! ای خدا، خودت بچه‌ام رو بهم برگردون.»
آفتاب گرم و سوزان است. از دور سایه‌ی موج‌داری می‌بیند که دست در دست خردسالی است و به سمت او می‌آیند. سایه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. سایه زنی با چادر سیاه عربی است که دست دختر کوچکی را گرفته است. فاطمه چندین بار پلک می‌زند. خودش است. سارا است.
کودک خوش و خرم دست‌در‌دست آن زن ایستاده و می‌خندد. فاطمه، با دیدن دختر محبوبش او را محکم بغل می‌کند. آن‌قدر محکم او را در آغوش می‌گیرد که سارا می‌ترسد و شروع به گریه می‌کند. زن دستی به موهای بور و لَخت سر او می‌کشد که آرام شود. سپس توضیح می‌دهد:
- توی کوچه تنها بود. بی‌هدف اینور و اونور می‌رفت. ازش پرسیدم «مادرت کجاست؟» گفت «نمیدونم!» فهمیدم که گم شده برای همین دنبال شما گشتم.
فاطمه با صورت خیس از اشک به سارا نگاه می‌کند و با اخم می‌گوید:
- می‌دونی چقدر نگرانت شدم؟ کجا رفتی؟ چرا حرفم رو گوش ندادی؟!
سارا به مادرش زل زده است. در چشمانش هنوز قطرات اشک دیده می‌شود و ترس از اینکه مادر، او را دعوا کند.
فاطمه رو به خانم چادری می‌کند و می‌گوید:
- ایشالا خدا خیریتون بده. واقعاً نمی‌دونستم چکار کنم.
خانم چادری می‌گوید:
- بچه همینه. من سه تاشون رو بزرگ کردم. وقتی بچه‌ان و کوچیک، خیلی باید مراقبشون بود. خونه‌ی ما ته همین کوچه است؛ بفرمایین منزل در خدمت باشیم؟
فاطمه که حالا خیالش راحت شده لبخندزنان در جواب می‌گوید:
- نه؛ ممنون. دم ظهره مزاحمتون نمی‌شیم. شما بفرمایین؟
- نه، ممنون. ایشالا خد‌احافظ بچتون باشه. ماشالا خیلی خوشگله. هر روز براش اسپند دود کنین. مردم چشم می‌زنن. موفق باشین. خداحافظ.
- ایشالا. بازم ممنون. خدانگهدارتون باشه.
فاطمه، دست سارا را می‌گیرد و به سمت خانه می‌روند. او عصبانی است و سارا جرأت حرف زدن ندارد.
از این مدل گم شدن‌ها در زندگی سارا زیاد است. او علاقه به گشت و گذار دارد و برایش فرقی نمی‌کند که تنها باشد یا با کسی باشد چون به هر حال به هر آنچه می‌خواهد می‌رسد.
خیلی بد غذاست و به‌راحتی غذا نمی‌خورد. فاطمه، از انواع روش‌ها استفاده می‌کند تا به دخترش دو لقمه نان بخوراند. کنترلش واقعاً سخت است. او عاشق آزادی است؛ اما به علت کوچک بودنش نمی‌تواند هر کاری که می‌خواهد انجام دهد زیرا دنیا جای خطرناکی برای بچه‌ها است. مخصوصاً برای سارا که چهار سالگی‌اش را تازه به پایان برده است.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
گنبد طلایی و مناره‌های آن از دور پیداست. پنجره باز است.
- سارا جون از کنارِ پنجره بیا کنار. سرما می‌خوری ها!
اما سارا تکانی به خودش نمی‌دهد. به کبوتران روی گنبد زل زده است و می‌خواهد بداند که به کجا می‌روند و چرا فقط روی گنبد هستند؟
- بریم اون‌جا. بریم اون‌جا.
دستانش را مدام تکان می‌دهد و بالا و پایین می‌پرد. فاطمه که در حالِ درست کردن غذای حاضری است نگاهی به سارای حیران می‌کند، فکری به سرش می‌زند و می‌گوید:
- اگر غذات رو کامل بخوری میریم. بیا کمکِ من سفره را بنداز.
سارای کوچولو که امیدوار شده است که بعد از شام‌خوردن می‌روند، به سمت گازِ اتاق مهمانپذیر می‌رود و سفره را از مادر گرفته و روی ملافه‌ای که روی زمین پهن شده می‌اندازد و چهارزانو در کنار پدر می‌نشیند. فاطمه نیمرو و نان را روی سفره می‌گذارد.
- بخورین که بعدش بریم زیارت.
سارا تندتند لقمه‌های کوچک برای خود می‌گیرد. مادر به او کمک می‌کند. آخه او کوچولو است و هنوز لقمه درست و حسابی نمی‌تواند بگیرد. فاطمه لبخندی از سر رضایت به محمد می‌زند.
آن‌ها خسته‌ی راه هستند ولی شوق دیدار و زیارت با امام‌رضا خستگی را از یادشان برده است. دور تا دور حرم داغان است و پر از کوچه‌های عجیب‌غریب و مارپیچیِ باریک. سارا هم خسته است. تمام آن بالا و پایین پریدن‌هایش را از یاد برده. سریع یک زیارت می‌خوانند و به مهمان‌پذیر باز می‌گردند. آن‌ها برای چهار شب اتاق را کرایه کرده‌اند.
سارا آن‌قدر خسته راه است که تا ظهر می‌خوابد. نیم‌ساعت مانده به اذان، فاطمه و محمد آماده‌ی رفتن هستند و سارا را که در حال نق‌زدن است آماده کرده و می‌برند. ابتدا او ناآرامی می‌کند؛ ولی هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شوند این ناشکیبایی کم‌تر می‌شود. حالا کبوترانی که دیشب روی گنبد می‌دیده را می‌بیند که دسته‌جمعی روی زمین آمده و در کنار حوض جمع شده‌اند. مردم برای آن‌ها گندم می‌پاشند و کبوتران هم از این سخاوت زائرینِ امام‌رضا متشکرند. داخل حرم هم همچنان کبوترها هستند و بالای سر زائرین پرواز می‌کنند. سارا و مادرش از پدر جدا می‌شوند و به قسمت زنانه‌ی حرم می‌روند. نماز جماعت در حرم هم برگزار می‌شود ولی بسیار شلوغ است و فاطمه برای امنیت سارا ترجیح می‌دهد که در ضریح‌های کناری که خلوت‌تر است نماز را بخواند. دخترک با حیرت به در و دیوارهای آینه‌کاری شده نگاه می‌کند و از خنکیِ هوای داخل حرم که در کنار گرمای تابستان است کیف می‌کند.
قرار بر این است که بعد از نماز و خواندن زیارتی کوتاه، در کنار آب‌خوری صحن امام‌رضا بیایند تا برای نهار به رستوران بروند. بعد از اقامه‌ی نماز، صحن‌ها خلوت‌تر می‌شوند و فاطمه، سارا را به سمت ضریح امام‌رضا می‌برد. او را بغل کرده و تا آن‌جا که می‌تواند دست دراز می‌کند تا سارا در آن شلوغی ضریح را ببیند. کودک ضریح طلایی با میله‌های طلایی که روی سقفش پر از گل‌های تازه و خوشبوست را می‌بیند و شیفته‌ی آن می‌شود. وقت کم است. باید سر قرار بروند. سارا از آمدن امتناع می‌کند، می‌خواهد بیش‌تر بماند. فاطمه به او اطمینان می‌دهد که بعد از صرف نهار و استراحت باز هم خواهند آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
ناهار را در یک مغازه‌ی جیگرکی که در یکی از کوچه‌های قدیمی دورِ حرم است می‌خورند و برای استراحت به مهمان‌پذیر می‌روند. عصر هم به حرم می‌روند و وقت خود را به عبادت و نماز می‌گذارند. دو روز از اقامتشان در مشهد مقدس می‌گذرد. روز سوم به کوه‌سنگی می‌روند. یکی از بزرگ‌ترین پارک های مشهد است که در خود دو تا از رشته کوه‌های بینالود را دارد. از پارک کوه‌سنگی تا شهرِ مشهد خیابانی بسیار سرسبز قرار گرفته که معروف‌ترین خیابان این شهر است. می‌گویند که شاه‌عباسِ صفوی در این منطقه تاج‌گذاری کرده است. سارا دوربین را به دست گرفته و از پدر و مادرش عکس می‌گیرد. بعد از آن سری به فردوسی می‌زنند. محمد، شاهنامه را بسیار خوانده است. در آخر به بازار امام‌رضا می‌روند و سوغاتی می‌خرند. مشهد خیلی مکان‌های تاریخی دارد؛ اما بدونِ ماشین و با یک بچه‌ی کوچکِ شیطان گردش در شهر به‌نظر سخت می‌آید. روز سوم به بازدید تمام می‌شود.
بلیط اتوبوس را برای ساعت دو بعد از ظهر گرفته‌اند. از صبح به حرم می‌روند تا آخرین عبادات و حرف‌هایشان را در خانه‌ی امام‌رضا بزنند. سارا بسیار ناآرام است و دوست دارد این مسافرت هیچ‌گاه تمام نشود. بعد از اقامه‌ی نمازِ ظهر و عصر وقت رفتن است. از صحن خارج می‌شوند ولی سارا نمی‌آید. روی زمین چهار‌زانو و دست‌به‌سی*ن*ه می نشیند. لبانش را جمع کرده و چهره درهم می‌کند. با حرف راضی نمی‌شود پس یک ‌دستش را محمد و دست دیگرش را فاطمه می‌گیرند و او را از زمین بلند می‌کنند. ابتدا پاهایش را جمع می‌کند که راه نرود ولی برای او مثل تاپ شده و بازی می‌کند و تمرکزش به سمت بازی و شیطنتش جلب می‌شود. در اتوبوس سوار شده و در بغل مادر به خواب می‌رود.

فصل پنجم

- می‌شه امروز مراقب سارا باشی؟
- باشه آجی. برو خیالت راحت.
امروز سارا به مهدکودک نرفت و در خانه مادرجان ماند. افشین، برادر فاطمه از او مراقبت می‌کند. سارا، اول صبح‌ها همیشه آرام است و کاری به کسی ندارد و هر چه به ظهر نزدیک می‌شوند بیدارتر می‌شود. از استارت زدن می‌گذرد و موتورش روشن می‌شود و شیطنت‌هایش شروع می‌شود. او صبحانه خوردن در خانه‌ی مادرجان را دوست دارد. سینی‌ای که همه چیز توی آن است و رنگارنگ است جلویش می‌گذارند و او چند لقمه می‌خورد.
سالن خانه، طویل است. سارا توپ کوچکی دارد که مدام از این‌ور سالن به آن‌ور سالن می‌اندازد و دایی‌ افشین را وادار می‌کند که با او بازی کند. کلمات را به درستی و کامل ادا می‌کند.
- ببین دایی‌جون، رو پام وایسادم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: این یکی از شیرین کاری‌هاییِ که داییم همیشه با آب و تاب تعریف میکنه. اون موقع 14 سالش بوده
چند ثانیه‌ای روی یک پا می‌ایستد و برای دایی‌اش به خیال خود هنرنمایی می‌کند و منتظر می‌ماند که دایی او را تحسین کند. افشین که دیگر از دست این بچه به ستوه آمده می‌گوید:
- دایی، بیا دم تلفن توی اتاق می‌خوایم یه بازی کنیم.
تلفن را به‌دست می‌گیرد و تصادفی شماره‌ای می‌گیرد و گوشی تلفن را به دست سارا می‌دهد تا صحبت کند. اکثراً با شنیدن صدای یک بچه به این نتیجه می‌رسند که اشتباه شده و قطع می‌کنند.
- الو؟ بله؟
صدای خانمی از آن‌ور تلفن می‌آید. سارا پاسخ می‌دهد:
- سلام. خوبی؟
خانم که صدای نازک یک کودک را تشخیص داده لحن صدای خود را آرام می‌کند و ادامه می‌دهد:
- سلام عزیزم. من خوبم. تو خوبی؟
سارا که ذوق کرده جواب می‌دهد:
- آره. اسمت چیه؟
- اسمم سمیه است. اسم تو چیه؟ چند سالته؟
- سارا.
و به انگشتان کوچکش نگاه می‌کند، کف دستش را بالا می‌برد و پنج را نشان می‌دهد. افشین دل ضعفه گرفته از بس که خندیده می‌گوید:
- بگو پنج. بگو پنج... .
زن که صدای دو رگه‌ای شنیده از سارا می‌پرسد:
- کی پیشته؟
- دایی‌جون افشین.
دیگر صدای خنده‌های افشین به قهقهه تبدیل می‌شود.
پدرجان همراه دایی‌مسعود از سر کار می‌آیند. افشین به سارا می‌گوید:
- خداحافظی کن تا بریم. سارا بدون مقدمه می‌گوید:
- خدافظ.
- خدانگهدار عزیزم.
و گوشی قطع می‌شود. سارا، از اتاق به سالن می‌دود و به محض دیدن دایی‌ مسعود خودش را بغل او پرت می‌کند. عاشق این است که دایی او را در هوا پرت می‌کند. برای سارا مثل پرواز کردن می‌ماند.
***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین