- Nov
- 598
- 9,080
- مدالها
- 3
***
واشینگتن؛ ساعت ۲۳:۴۶
- ایول! بروبرو... .
لبخند پیروزمندانهای از روی لبهای نازکش گذشت؛ پسرک شانزده ساله با ذوق دستهایش را به هم مالید و با صدایی که از شدت ذوق، از کنترل خارج شده بود جیغ زد:
- وای خدایا، گل کاشتی ایول... .
انگار تعریف و جیغهایش تمامی نداشت؛ با سر انگشتش شقیقهاش را مالید و در دل به پلیسهایی که مجبور بود بپیچاندشان فحش داد. پسرک بیخبر از سر درد این مرد عجیب باز شروع کرد:
- رانندگیت بیسته پسر؛ نهنه اصلاً صدِ!
با همان نیش بازش نگاهی به پشت سرش انداخت و در همان حال ادامهی حرفش را گرفت:
- دنبالمون نیستند... اَیی یعنی حال کردم! صدای جیغ لاستیکهای ماشین رو شنیدی؟
میشنید! او به این صداها عادت کرده بود، شلیک، انفجار، گاز ماشین... این صداها جزئی از زندگی پر از هیجانش بودند!
طفل بیچاره دستش را دراز کرد تا با شوخی روی بازویش بزند، دستش هنوز نرسیده اسیر پنجههای سفتی شد، وحشت زده سرش را بلند کرد... . چشمهای دریایی که در عین آرام بودن ترسناک بودند؛ دریایی آرام اما خشمگین که ممکن بود هر لحظه طغیان کند و هر کشتی را در خود جای دهد!
برای اولین بار صدایش را شنید و فهمید این مرد نیز زبان دارد و میتواند حرف بزند!
صدای بم و دو رگهای از گوشهایش گذشت:
- خوشم نمیاد کسی بهم دست بزنه... .
پسرک خشک شده دستش را کشید و آب دهانش را قورت داد؛ این صدای خونسرد و در عینحال جدی لرزی در بدنش انداخت.
لبش را گاز گرفت و کمی سمت در متمایل شد و اما او... زیر چشمی به پسرک چمپاته زدهی کنار در نگاه کرد. داشت پرو میشد و باید سر جایش مینشاندش!
دستی به موهایش کشید و پایش را بیشتر روی پدال فشرد. سرعتش زیادی زیاد بود و البته خطرناک!
دستش را در جیب کت سیاهش فرو کرد و چیزی را بیرون کشید. بدون نگاه، آن را سمت پسرک پرتاب کرد و در همان حال که به جادهای که چراغهای ماشین روشنش کرده بود خیره شده بود آرام لب زد:
- بخور از گشنگی نمیری... .
واشینگتن؛ ساعت ۲۳:۴۶
- ایول! بروبرو... .
لبخند پیروزمندانهای از روی لبهای نازکش گذشت؛ پسرک شانزده ساله با ذوق دستهایش را به هم مالید و با صدایی که از شدت ذوق، از کنترل خارج شده بود جیغ زد:
- وای خدایا، گل کاشتی ایول... .
انگار تعریف و جیغهایش تمامی نداشت؛ با سر انگشتش شقیقهاش را مالید و در دل به پلیسهایی که مجبور بود بپیچاندشان فحش داد. پسرک بیخبر از سر درد این مرد عجیب باز شروع کرد:
- رانندگیت بیسته پسر؛ نهنه اصلاً صدِ!
با همان نیش بازش نگاهی به پشت سرش انداخت و در همان حال ادامهی حرفش را گرفت:
- دنبالمون نیستند... اَیی یعنی حال کردم! صدای جیغ لاستیکهای ماشین رو شنیدی؟
میشنید! او به این صداها عادت کرده بود، شلیک، انفجار، گاز ماشین... این صداها جزئی از زندگی پر از هیجانش بودند!
طفل بیچاره دستش را دراز کرد تا با شوخی روی بازویش بزند، دستش هنوز نرسیده اسیر پنجههای سفتی شد، وحشت زده سرش را بلند کرد... . چشمهای دریایی که در عین آرام بودن ترسناک بودند؛ دریایی آرام اما خشمگین که ممکن بود هر لحظه طغیان کند و هر کشتی را در خود جای دهد!
برای اولین بار صدایش را شنید و فهمید این مرد نیز زبان دارد و میتواند حرف بزند!
صدای بم و دو رگهای از گوشهایش گذشت:
- خوشم نمیاد کسی بهم دست بزنه... .
پسرک خشک شده دستش را کشید و آب دهانش را قورت داد؛ این صدای خونسرد و در عینحال جدی لرزی در بدنش انداخت.
لبش را گاز گرفت و کمی سمت در متمایل شد و اما او... زیر چشمی به پسرک چمپاته زدهی کنار در نگاه کرد. داشت پرو میشد و باید سر جایش مینشاندش!
دستی به موهایش کشید و پایش را بیشتر روی پدال فشرد. سرعتش زیادی زیاد بود و البته خطرناک!
دستش را در جیب کت سیاهش فرو کرد و چیزی را بیرون کشید. بدون نگاه، آن را سمت پسرک پرتاب کرد و در همان حال که به جادهای که چراغهای ماشین روشنش کرده بود خیره شده بود آرام لب زد:
- بخور از گشنگی نمیری... .
آخرین ویرایش: