جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط shahab با نام [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,148 بازدید, 30 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان سلطان؛ جنگ خون] اثر « Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع shahab
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
واشینگتن؛ ساعت ۲۳:۴۶

- ایول! برو‌برو... .
لبخند پیروزمندانه‌ای از روی لب‌های نازکش گذشت؛ پسرک شانزده ساله با ذوق دست‌هایش را به هم مالید و با صدایی که از شدت ذوق، از کنترل خارج شده بود جیغ زد:
- وای خدایا، گل کاشتی ایول... .
انگار تعریف و جیغ‌هایش تمامی نداشت؛ با سر انگشتش شقیقه‌اش را مالید و در دل به پلیس‌هایی که مجبور بود بپیچاندشان فحش داد. پسرک بی‌خبر از سر درد این مرد عجیب باز شروع کرد:
- رانندگیت بیسته پسر؛ نه‌نه اصلاً صدِ!
با همان نیش بازش نگاهی به پشت سرش انداخت و در همان حال ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- دنبال‌مون نیستند... اَیی یعنی حال کردم! صدای جیغ لاستیک‌های ماشین رو شنیدی؟
می‌شنید! او به این صداها عادت کرده بود، شلیک، انفجار، گاز ماشین... این صداها جزئی از زندگی‌ پر از هیجانش بودند!
طفل بی‌چاره دستش را دراز کرد تا با شوخی روی بازویش بزند، دستش هنوز نرسیده اسیر پنجه‌های سفتی شد، وحشت زده سرش را بلند کرد... . چشم‌های دریایی که در عین آرام بودن ترسناک بودند؛ دریایی آرام اما خشمگین که ممکن بود هر لحظه طغیان کند و هر کشتی را در خود جای دهد!
برای اولین بار صدایش را شنید و فهمید این مرد نیز زبان دارد و می‌تواند حرف بزند!
صدای بم و دو رگه‌ای از گوش‌هایش گذشت:
- خوشم نمیاد کسی بهم دست بزنه... .
پسرک خشک شده دستش را کشید و آب دهانش را قورت داد؛ این صدای خونسرد و در عین‌حال جدی لرزی در بدنش انداخت.
لبش را گاز گرفت و کمی سمت در متمایل شد و اما او... زیر چشمی به پسرک چمپاته زده‌ی کنار در نگاه کرد. داشت پرو می‌شد و باید سر جایش می‌نشاندش!
دستی به موهایش کشید و پایش را بیشتر روی پدال فشرد. سرعتش زیادی زیاد بود و البته خطرناک!
دستش را در جیب کت سیاهش فرو کرد و چیزی را بیرون کشید. بدون نگاه، آن را سمت پسرک پرتاب کرد و در همان حال که به جاده‌ای که چراغ‌‌های ماشین روشنش کرده بود خیره شده بود آرام لب زد:
- بخور از گشنگی نمی‌ری... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پسرک مردد به ساندویچی که داخل نایلون سفید پیچیده بود نگاه کرد. انگار داشت استخاره می‌کرد، بخورد یا نخورد؟!
بوی بارانی که یک ساعت پیش باریده بود را با وجود شیشه‌‌ی بسته‌ی ماشین هم استشمام می‌کرد. این آخرین ماموریتش در آمریکا بود؛ زیر چشمی به پسرک که نامش جِمی بود نگاه کرد و نفسش را عمیق بیرون داد. داشت ساندویچ را گاز می‌زد و زیر‌زیرکی نگاهش می‌کرد. چشم‌های دریایی‌اش با آن رگه‌های سرخ، بی‌‌خوابی و خستگی را فریاد می‌زد. لرزش موبایلش باعث شد تا دستش را روی گوشش بگذارد و دکمه‌ی اتصال را برقرار کند. خیلی خشک لب زد:
- ما تو راهیم.
صدای شاد و سر زنده‌ی مایکل در گوشش پیچید:
- می‌دونستم می‌تونی! جِمی کنارته؟
نیم نگاهی به پسرک انداخت و گفت:
- آره.
مایکا: می‌شنوه؟
در خیابان خلوتی پیچید. همان‌طور که دنده را جابه‌جا می‌کرد گفت:
- نه.
مایکل: صدمه که ندیده؟
- نه.
مایکل: خب... .
دنده را عوص کرد و گفت:
- خب!
مایکل کلافه و عصبی از جواب‌های نصف و نیمه‌ای که می‌شنید غُر زد:
- خوشت میاد تیکه‌تیکه جواب بدی؟
جلوی خانه‌ی مجلل که نه، جلوی کاخی که با وجود شب نیز سفیدی نَمایش نگاه همه را می‌دزدید نگه داشت.
- آره.
مایکل پوفی کشید و کلافه‌تر پرسید:
- کجایی؟
با یک دستش فرمان را نگه داشته بود و دست دیگر روی گوشش. خونسرد لب زد:
- جلوی در.
مایکل: درست حرف بزن ببینم! دقیقاً... .
میان حرفش پرید:
- مایک، خسته‌م، زودتر بگو در رو باز کنن!
شاید شنیدن اولین جمله از دهان این مرد برایش کمتر از پیروزی نبود که نیشش شل شد!
صدای بلند و شاد مایکل را از پشت خط شنید:
- در رو باز کنین... سلطان اومد!
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
«سوگل»

عمه، شانه را در موهای مشکی‌ام می‌کشید و من در تصمیمی که گرفته بودم مردد بودم. نمی‌خواستم با او روبه‌رو شوم، به نظر من او لیاقت نام "مادر" را نداشت و ندارد!
من روی صندلی و مقابل آینه نشسته بودم و از داخل آینه به زنی که جوانی‌ش را به پایم ریخته بود نگاه می‌کردم. چند خطی که کنار چشم‌های درشتش افتاده بود گواه از پیری‌اش می‌داد. لبخند محوی که صورتش را زیباتر می‌کرد، برایم هزاران معنی داشت... .
صدایش من را از فکر بیروت کشید:
- موهات خیلی نرمه... .
چتری‌هایم را کنار زده و ا داخل آینه نگاهش کردم:
- عمه؟
یک طرف موهایم را که بافته بود، با روبان قرمز بست و همان‌طو که مشغول بافتن سمت دیگر موهایم شد جواب داد:
- جونم؟
خیره به کک و مک‌های صورتم لب زدم:
- کی برمی‌گردم؟
عمه: قبلش جواب سوال من رو بده، مادرت رو دوست داری؟
دوست داشتم؟ نمی‌دانم! انگار سخت‌ترین سوال دنیا را از من پرسیده باشند از پاسخ دادن به آن عاجز بودم. پنجره‌ی باز اتاقم آفتاب را به داخل هدایت می‌کرد و باد، پرده‌های حریر را به بازی گرفته بودند. من هنوز هم با احساسم کنار نیامده بودم و حتی نمی‌نوانستم جواب خودم را بدهم!
عمه: انگار هنوز با خودت کنار نیومدی مادر... .
سمت دیگر موهایم را نیز با روبان قرمز رنگ، پاپیونی بست. موهای مشکی‌ام با پوست سفیدم در تضاد بودند. لب‌های کوچکم را به سختی گشوده و لب زدم:
- عمه می‌دونی چیه، تو قصه‌هایی که می‌خوندم مامان‌ها یه چیز قشنگی بودن، یه چیزی شبیه به یه رویا... انگار فقط یه ترانه‌ی خوشگل که فقط یه بار تو عمر آدم تکرار میشه... نمی‌دونم چرا برای من این‌جوری شد، نمیگم دوستش دارم ولی...‌ .
میان حرفم پرید، انگار فهمید نمی.توانم ادامه دهم:
- می‌دونم عزیزم، می‌دونم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
موهایم نه زیاد بلند بود و نه زیاد کوتاه، متوسط بودند. زنجیر ظریف دور گردنم می‌درخشید... ‌.
عمه: مادر هرچقدر هم که بد باشه، نمی‌تونه از بچه‌ش بگذره و دوستش نداشته باشه... بچه هم همین‌جوره، خدا یه مهر تو دل هر دوتاشون نسبت به هم‌دیگه قرار داده... .
میان حرفش پریده و از روی صندلی بلند شدم:
- با این حرفتون موافق نیستم!
همان‌طور که سمت درِ سفید رنگِ اتاقم می‌رفت با لبخند لب زد:
- درک نمی‌کنی چی میگم گلی، الان هرچی بگم حرف خودت رو می‌زنی.
دستگیره‌ی در را کشیده و از اتاق خارج شد. باز هم جلوی آینه‌ ایستادم و به خودم نگاه کردم. بابا همیشه می‌گوید هر وقت نتوانستی با خودت کنار بیایی جلوی آینه بایست، آن‌چه برای فرد روبه‌رویت صلاح می‌بینی انجام بده.
من خودم را می‌بینم، با چشم‌هایی خسته و ذهنی که تنها خودم از آشفتگی‌اش خبر دارم. من وختری را می‌بینم که حتی برای یک بار طلب آغوش گرم مادر دارد؛ مادر... چه‌قدر من با این واژه غریبم!
چشم‌هایم را بستم تا گره‌های مغزم را از این بیشتر نکنم چون زحمت باز کردن‌شان باز هم گردن خودم می‌افتد. زنجیر دور گردنم را باز می‌کنم و خیره به گل رز ظریف نقره‌ای رنگ زمزمه کردم:
- می‌خوام به خودم و اون فرصت بدم...‌ .
بعد از سه هفته کلنجار رفتن با خودم و احساسم به این نتیجه رسیدم که می‌خواهم ببینمش. باز هم به آینه نگاه می‌کنم، قیافه‌ام با آن جتری‌ها و موهای بافته شده خیلی مظلوم شده است و با کک و مگ‌های روی بینی و گونه‌هایم شده‌ام عین دختر بچه‌ها. زنجیر نقره‌ای رنگ را باز به گردنم می‌اندازم و خودم را روی تخت سفیدم پرت می‌کنم. هرچقدر که فکر می‌کنم نمی‌دانم نوضوع را چگونه با بابا مطرح کنم. ننی‌دانم خجالت می‌کشم یا غرورم اجازه نمی‌دهد بگویم. شاید اگر قبلاً سر این موضوع این‌قدر حساسیت به خرج نمی‌دادم و از مطرح کردنش توسط بابا نمی‌رنجیدم وضعم الان این نبود.
به چپ متمایل می شوم، به طوری که اکنون نسبت به بیرون دید دارم. صدای زنگ موبایلم بلند می‌شود و باعث می‌شود قل بخورم و باز به راست متمایل شوم. موبایلم را از روی عسلی برمی‌دارم و به اسم صبا چشم می‌دوزم. امروز مدرسه نرفته بودم و حتم دارم برای همین تماس گرفته است. دستم را روی صفحه کشیده و حرف نزدم، مثل همیشه صدای شاد و سر زنده‌اش در موبایل ‌پیچید:
- منتظرم بودی؟
چتری‌هایم را کنار زدم و گفتم:
- سلام، منم خوبم!
صبا: عه سلام، یادم رفت از بس که این داداش ورپیدم حواسم رو پرت می‌کنه!
لب‌هایم را با زبان تر کردم:
- خب، چه‌خبر؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
***
بابا: سوگل جان، آخه قربونت برم، چرا لج می‌کنی؟
قاشق و چنگال را به حالت قهر روی میز کوبیدم و نگاهش نکردم. این‌بار به لوس بودنم اعتراف کردم. من به پدرم شدیداً وابسته بودم... .
بابا: تو رو خدا این روز‌‌های آخر رو کوفتمون نکن!
حرفی نزدم و هم‌چنان نگاهش نمی‌کردم.
بابا: سوگل!
جوابی ندادم، دیدم که او هم قاشق و چنگال را روی میز رها کرد و بلند شد. با این‌که نگاهش نمی‌کردم اما آن اخم کم‌رنگ و صورت دل‌خورش را می‌دیدم.
بابا: بلند شو بریم... .
بلاخره نگاهم را از روی گلِ نقاشی شده روی جعبه‌ی دستمال کاغذی گرفتم و نگاهش کردم، گفته بودم اخم کرده است!
بابا: منتظر چی هستی، پاشو!
پشیمان شدم، مثلا می‌خواستیم دو نفری خوش بگذرانیم!
- غذاتون نصفه‌ست... .
با سر اشاره کرد بلند شوم.
بابا: وِلش، برو تو ماشین من حساب کنم میام.
- اما بابا... .
مهلت نداد و رفت. آن لحظه چقدر از خودم بدم آمد، من دختری لوس؛ لج‌بار و البته خودخواه بودم.
پکر از روی صندلی بلند شدم. دست‌های عرق کرده‌ام را مشت کرده بودم، با سری که پایین بود راه خروج را درپیش گرفتم، نمی‌خواستم پدرم از دستم دلخور باشد، می‌خواستم این چند روز را با او خوش بگذرانم.
به یک دقیقه نکشید که بابا هم آمد و سوار شدیم.
در سکوت رانندگی می‌کرد و اخم ریزی بین ابروهایش نشسته بود. من این سکوت را دوست نداشتم؛ لب گشودم:
- بابایی؟
بدون این که نگاهم کند جواب داد:
- هوم... .
چرا نگفت «جانم»؟
سمتش چرخیده و آرام پرسیدم:
- ببخشین!
نگاهم نکرد و باز تکرار کردم:
- من رو می‌بخشین؟
سکوتش برایم دردناک بود، خب من هم از دستش دلخور بودم اما قهر نمی‌کردم اگر هم‌قهر می‌کردم خیلی زود من را خر کرده و به زور وادار به آشتی می‌کرد.
- بستنی بخوریم؟
بلاخره نگاهش را از جاده‌ گرفت و نگاهم کرد‌.
بابا: بستنی می‌خوای؟
سرم را تکان دادم. لبخندی زد و خمان‌طور که دنده را جابه‌جا می‌کرد زمزمه‌اش را شنیدم:
- بستنی هم می‌خوریم... .
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
به شهر‌بازی رفتیم و بابا دو بستنی بزرگ قیفی خرید؛ تا شب کلی خوش گذراندیم و ماجرای رستوران و غذا را به کل از یاد بردیم. پدر داشتن را دوست داشتم، پدر برایم هم‌چون ترانه‌‌ای است که یک بار در عمر نواخته می‌شود و تکرار شدنی نیست، من این ترانه را دوست داشتم!
***
- بابا... .
دستم را محکم‌تر فشار داد و آرام چشم‌هاش را روی هم قرار داد، یعنی جانِ بابا، یعنی نترس من در کنارت هستم، یعنی سوگلم آرام باش... .
امروز قرار بود ببینمش، همان فردی که دیگران مادر صدایش می‌کردند، من باید چه صدایش می‌زدم؟ او را با نام مخاطب قرار می‌دادم؟
با دیدن زنِ شیک‌ پوشی که صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه بلندش همه‌ی نگاه‌های رستوران را درید قلبم به تپش افتاد. آب دهانم را قورت دادم، بابا دست عرق کرده‌ام را محکم‌تر فشار داد اما اندکی از ترس و اضطرابم کاسته نشد. آن پالتوی سفید خز دار و آن روسری ساتن سفید با راه‌راه‌های مشکی کاملاً به تیپ امروزی‌اش می‌آمد اما به زن که روزی من مادر صدایش می‌زدن شباهتی به مادر من داشت؟نداشت!
نگاهم را از کفش‌های چرمِ پاشنه بلندش گرفتم و در چشم‌های لجنی‌اش بزاق شدم. سبزِ چشم‌هایش... این‌ چشم‌هایی که امروز در زیر انبوهی از آرایش پنهان شده بود همان چشم‌های پر ا محبت مادری بود که به یاد داشتم؟
به سیاهِ چشم‌های پدرم نگاه کرده و آرام زمزمه کردم:
- این... این مامانِ من نیست!
نمی‌دانم چه موقع چشم‌هایم خیس شد، تا می‌خواستم آستینِ مانتوی آبی رنگم را به چشم‌هایم بمالم عطرِ تند فرانسوی روی عصب‌های بویایی‌ام نشست، این با عطرِ مشهدِ آن روزها فرق داشت!
آن‌قدر محکم در آغوشم گرفته بود که دردم آمد، دست‌هایش را حریصانه پشتم می‌کشید و... می‌بوسیدم؟ چرا بوسه‌هایش شیرینی آن بوسه‌های گذشته را نداشت؟
زمزمه‌ی گنگش را می‌شنیدم:
- گلیِ قشنگم... عزیزم... آخ‌آخ... چقدر دلم برات تنگ شده بود... آخ که نمی‌دونی... .
صدای گروم‌گروم قلبم را می‌شنیدم، چرا دست‌هایم یار نمی‌کرد تا من هم او را در آغوش بکشم؟
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
گونه و پیشانی‌ام را حریصانه بوسید، چرا صدایش بریده‌بریده به گوشم می‌رسید؟
- عزیزِ دلم... چقدر بزرگ شدی... چه خوشگل شدی... .
سرش را عقب کشید و من تازه چشم‌های آرایش کرده‌اش را که اکنون تَر بود را می‌دیدم، گریه کرده بود؟
چرا زبانم بند آمده بود؟
صدای بابا را شنیدم:
- سوگل جان، سلام نمی‌کنی؟
آن لحظه برایم مهم نبود بیشتر مردمی که در رستوران بودند خیره نگاهمان می‌کردند، مادرم... نه! او مادرم نبود، باید با نام مخاطب قرارش می‌دادم... نامش چه بود؟ چرا یادم نمی‌آمد؟ گلناز... نامش چقدر شبیه نام من بود. گلناز از روی زمین که زانو زده بود بلند شد و با صدای تو دماغی که اثرات گریه‌اش بود گفت:
- سلام... ببخشید من... من... .
بابا سرش را تکان داد و میان حرفش پرید:
- خواهش می‌کنم، لطفاً بشینین.
مادرم را‌جمع می‌بست، او نازبانوی آن‌ روزهایش نبود، او فقط مادرِ دخترش بود و همین!
رو به به گلناز کردم، گفتنش برایم سخت بود اما به سختی زبانم را چرخواندم:
- سل... سلام.
بغض صدایم را هرکسی می‌فهمید. بینی‌اش را بالا کشید، صدای او هم پر از بغض بود، صدایش دلتنگی دلتنگی داشت یا فقط من حس می‌کردم؟
- خوبی سوگلم؟
صندلی را عقب کشیدم و بدون توجه به او و بابا که ایستاده بودند نشستم؛ جواب دادم:
- ممنون، شما خوبین؟
نگاه ناباورش را بین من و بابا می‌چرخواند، با بهت و بغض نالید:
- فرخ دخترم... سوگلم چرا... چرا من رو جمع می‌بنده؟
اخم کم‌رنگی بین ابروهای بابا نشست، با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
- لطفاً بشینین.
او هنوز هم گریه می‌کرد. برایم مهم نبود، چرا این‌قدر کم حرف شده بودم؟
گلناز لب گشود:
- باورم نمیشه همون گلی کوچیکم باشه، چقدر بزرگ شدی دخترم... .
نمی‌دانم چگونه اما کلمات خود به‌خود روی زبانم جاری شدند:
- بعد از رفتن شما عمه پری برام مادری کرد، اگه اون نبود شاید الان این‌جا نبودم.
گارسون به سمت‌مان آمد، بابا شیشلیگ و گلناز هم جوجه، بغضم نمی‌گذاشت لقمه‌ای غذا از گلویم پایین برود پس به یک سالاد اکتفا کردم‌.
گلناز سعی می‌کرد من را به حرف بیاورد البته خودم هم دوست داشتم حرف بزنم ولی می‌ترسیدم تا دهان باز کنم هر آن‌چه روی قلبم سنگینی می‌کرد روی زبانم جاری شوند و همین کافی بود تا دیدش راجبم عوض شود.
خیره به گلدانِ شیشه‌ای رو میز که چند شاخه گلِ رز مصنوعی داخلش خود نمایی می‌کرد بریده‌بریده از حرف‌های بابا و گلناز را می‌شنیدم، داشتم به روزهایی که بابا در کنارم نبود فکر می‌کردم، حتی فکرش هم لرز بر تنم می‌انداخت!
بابا: گلیِ بابا؟ کجایی؟
گیج نگاهش کردم و بی‌خبر پرسیدم:
- ها؟
لبش را گاز گرفت و من از چین خوردن چشم‌هایش فهمیدم سعی دارد خنده‌اش را کنترل کند‌.
بابا: مادرت گفتن برای فردا بلیط گرفتن... .
وحشت زده و بدون فکر حرفش را قطع کردم:
- فردا خیلی زوده بابا!
لحن دلخورِ گلنازِ مادر باعث شد کمی از رفتارم خجالت بکشم.
گلناز: گلی؟
به سختی و با شرم نگاهش کردم، ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- فردا زوده؟ چند سال ازت محروم بودم؟
گارسن غذا را آورد و تا پایان غذا هیچ‌کدام‌مان حرف نزدیم
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
شاید هم حرفی برای گفتن نداشتیم.
ظرفِ خالیِ سالاد را کنار گذاشتم. گلناز عمیق در فکر فرو رفته بود. نمی‌دانستم چه چیزی درست و چه چیزی غلط است، ذهنم هم‌چون چهار راه شلوغی بدون چراغ راهنما بود و افکارم هم‌چون ماشین‌های گیج مدام می‌رفتند و به هم می‌خوردند... نیاز داشتم با او حزف بزنم اما از اعماق وجودم راضی نبودم. قطعاً اگر حرف‌هایم را با او می‌زدم به نفع هر دو نفرمان بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم و لب گشودم:
- میشه باهاتون حرف بزنم؟
مخاطبم زنی بود که روزگاری مادر صدایش می‌زدم. تعجب را در چشم‌هایش خواندم. نگاهش را بین پدرم رد و بدل کرد سپس جواب داد:
- جان دلم، خیلی منتظر این حرفت بودم عزیزم!
صدایش گله‌مند و بغض‌‌دار بود. رو به بابا گفتم:
- میشه امروز رو با گ... گلناز خانوم بگذرونم؟
نگاه پدرم هم دردمند بود، سرش را تکان داد و لبخندِ بی‌جانی روی لب‌هایش نشست.
***
باورم نمی‌شد تا نیم ساعت دیگر باید با این خاک خدا حافطی می‌کردم، با خاطراتم، با پدرم که می‌پرستیدمش و از همع مهم‌تر عمه‌ پریِ مهربانم!
محکم در آغوش گرفته بودمش؛ او هم گریه می‌کرد... عمه پریِ عزیزم برای رفتنم ناراحت بود!
- عمه... دلم واستون تنگ میشه... .
گونه‌ام را بوسید و خودش را عقب کشید. قطره‌های ریز و درشت اشک صورتش را کاملاً پوشانده بودند. حالا نوبت پدرم بود، بابایی‌ام!
- بابا... .
خودم را محکم در آغوشش پرتاب کردم و بلند زدم زیر گریه، اشک‌های گرم و داغ نمی‌گذاشتند صورت پدرم را واضح ببینم. روی سرم را بوسید و با بغض زمزمه کرد:
- نبینم گلیِ بابا گریه کنه‌هان، قول بده درس‌هات رو بخونی و دختر خوبی باشی... ‌.
گونه‌اش را بوسیدم و میان گریه‌ گفتم:
- دلم برات تنگ میشه بابایی!
صدای گلناز بدترین چیزی بود که آن لحظه شنیدم:
- سوگل جان وقت رفتنِ!
نگاه اشکی‌ام میخ صورتِ پدرم بود. نمی‌دانم کی صحبت‌های‌شان تمام شد. تا به خودم آمدم دیدم در هوا پیما، کنار گلناز نشسته بودم. هنوز هیچ نرفته دلتنگش بودم.
گلناز: خوبی؟
جوابی ندادم و چشم‌هایم را بستم، حالت تهوع داشتم و سرم درد می‌کرد.
یعنی قرار بود تا کی پدرم را نبینم؟ من نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم!
صدای گلناز را شنیدم:
- سوگل جان، پاشو عزیزم این قرص رو بخور... .
چشم‌هایم را باز کردم و به قرص و بطری آبی که سمت من گرفته بود نگاه کردم.
- چیه؟
لبخندی روی لب‌هایی که امروز با رژ صورتی پوشانده بود‌شان نشست و لب زد:
- بری حالت تهوعه، بگیر... .
قرص را به سختی قورت دادم، بغضی که در گلویم نشسته بود حسابی اذیتم می‌کرد و نمی‌گذاشت قرص سفید به راحی از گلویم پایین برود.
آن‌قدر به دوری از بابا فکر کردم که نفهمیدم کی خواب مهمان چشم‌هایم شد.
***
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
گلناز دست یخ کرده‌ام را گرفته بود و با لبخند قدم برمی‌داشت. دیدم که از پشت شیشه چند نفر برای‌مان دست تکان می‌دادند... .
غریبی چه حس بدی بود، حسی که من با تک‌تک سلول‌های بدنم حسش می‌کردم.
گلناز فشاری به دستم وارد کرد و آرام زمزمه کرد:
- استرس نداشته باش.
می‌توانستم نداشته باشم؟ این غیر ممکن بود!
گلناز: اون مانتو صورتیه رو می‌بینی؟
سرم را تکان دادم با لبخند گفت:
- سحرِ، دختر خاله مه‌گل اگه یادت باشه.
بند چمدانم را محکم دنبال خودم می‌کشیدم. صدای جیغ‌جیغوی سحر را شنیدم:
- وای خاله نازی... .
و سپس گلناز را در آغوش کشید و بوسید. بی‌اراده لبخندی ردی لب‌هایم نشست.
- وای همون سوگول کوچولویی هستی که من دیدم؟
نگاهم را به زنی که این جمله را گفته بود دوختم، چشم‌هایش اشکی بود. گلناز سمت مردِ چشم ابرو مشکی رفت و دست من را هم به دنبالش کشید. رو به آن‌ها گفت:
- دخترم سوگل... نیلو اینم سوگل، باورت میشه؟ این همون سوگولیه که روزش بدون تو شب نمی‌شد... .
در آغوش نی که نامش نسلو بود فرو رفتم، نیلو؟ یادم نمی‌آمد، سحر و نیلو که بودند؟ دیده‌ بودم‌شان؟ نگاهم سمت مردِ چشم ابرو مشکی چرخید، لبخندِ کم‌رنگی روی لب‌های صورتی‌اش نقش بسته بود. نیلو پیشانی‌ام را بوسید و بلاخره عقب کشید. لبخندِ پر اضطرابی زدم و شرمنده گفتم:
- سلام... سوگل هستم.
گلناز سمت مرد چشم ابرو مشکی رفت و دستش را گرفت، با لبخند گرمی گفت:
- دخترم، ایشون همسرم مهبد هستند.
همسرش؟ مهبد سرش را تکان داد و گفت:
- خوشوقتم دخترم.
من دخترش نبودم، من دختر گلناز هم نبودم!
سرم را تکان دادم. از فرودگاه خارج شدیم، نیلو و سحر ماشین آورده بودند و من و گلناز هم با مهبد رفتیم. آب و هوای مرطوب و شرجی ین‌جا حالم را دگر گون می‌کرد. در طول مسیر مهبد و گلناز شوخی می‌کردند و سعی می‌کردند من را به حرف بیاورند اما واقعاً حوصله‌ی حرف زدن نداشتم.
 
موضوع نویسنده

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
با دیدن خانه به آن بزرگی دهانم باز ماند، بی‌شباهت به قصرهایی که در فیلم‌های پرنسسی دیده بودم نبود. خانه ویلایی مجلل با نمای سفید. مهبد در را با ریموت باز کرد و داخل شد، پشت سرمان هم ماشین نیلو وارد شد. حیاط بزرگ که پر از گل و درخت بود، یاد جنگل‌ افتادم. گلناز پیاده شد و درِ سمت من را باز کرد. دستی به شال‌ِ آبی رنگم کشیدم و کمی شل‌ترش کردم، احساس خفگی می‌کردم.
مهبد مردی را صدا کرد که چمدان را ببرد. تا پای‌مان را به داخل خانه گذاشتیم خانومی سمت‌مان آمد و اسفند دود کرد که باعث شد چند سرفه بکنم، از بوی اسفند خوشم نمی‌آمد!
- ماشالله ماشالله خانوم جون، چه دختری دارین... .
گلناز هم با روی خوش گفت:
- سوگل خودمه دیگه! سمیه جان بسه دیگه دستت‌تون درد نکنه عزیزم.
آرام به سمیه خانوم سلام کردم که با محبت جوابم را داد.
همراه گلناز رفتم و روی مبلی نشستم. معذب مدام به شالم دست می‌کشیدم و پوست لبم را می‌کندم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین