هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
صورتم رو در خفا براش کج و معوج کردم. دوباره حالت دوندگی رو به خودمون گرفتیم. به سمت شرق خیز برداشتیم. ایندفعه حواسم به سرعتم بود، قصد داشتیم میونبر بزنیم. خوشبختانه چون پوششمون تا حدودی شب رنگ بود، توی تاریکی زیاد دوربینها نمیتونستن عکس برداری کنن و یا متوجهمون بشن.
پشت درختهای جدول سنگر گرفته بودیم. میتونستم دو ماشین پلیس رو سمت چپم ببینم که حدود شش یا هفت نفر مسلح در اطراف پرسه میزدن.
وقتی به دنیای کوچیک آدمها فکر میکنم، میبینم زندگی همچین خطرناک نیست. مشکل فقط هجوم حیواناته که میشه با اسلحه مهارشون کرد؛ اما واقعیت چیز دیگهای بود. چیزی فراتر از محدوده درک آدمها، حیوانهایی آدمنما قدرت انتخاب و تعقل داشتن. میتونستن فکر کنن و عمل کنن و این به نوبه خودش میتونست خیلی ترسناکتر باشه.
همراه با جدول روی پنجههامون جلو رفتیم. میدونی مقابلمون قرار داشت که اگه بهش میرسیدیم، میتونستیم داخل کوچه پس کوچهها بشیم و حرکت برامون راحتتر میشد.
تا به حال شهر رو اینقدر سوت و کور ندیده بودم، پارکها که روزی شاهد لحظات عاشقانه و یا حتی روزگار سیاه خماران مواد بودن، اینک خلوت بودن. گویا زمستون نیومده شهر رو به خواب فرو برده بود. پلاستیک و زبالهها در اثر وزش باد روی آسفالتها سر میخوردن. انگار با نبود آدمها امکان بازی اونها فراهم شده بود. خیابونهایی که روزی انبوه ماشین و موتورها رو روی زبونشون داشتن، اینجوری خلوت شده بودن. مغازهها و پاساژها همگی تعطیل و بسته بودن، چراغهای خونهها؛ اما بیش از پیش شهر رو روشن داشت. این سکوت جلوه ترسناکی داشت.
ظاهراً پلیسها منتظر حمله گروهی از حیوونها بودن چرا که بیشتر حواسشون روی چشمهاشون بود. این امر دقت حواس دیگهشون رو کمتر میکرد.
پشت سر شاویس حالت حمله گرفتم تا کمتر از ثانیهای به میدون برسم، میدون عرض بیشتری از جدول داشت و میتونستیم راحتتر حرکت کنیم.
شاویس مکث کرد. طی یک حرکت آنی سریع خیز برداشت. سرعتش به قدری زیاد بود که اگه انسانی در این حوالی بود، شک میکرد که چیزی دیده و نسیمی که از کنارش گذشته رو یک باد گذرنده فرض میکرد.
بی اینکه نگاهی به پشت سرم بکنم، بلافاصله در کنار شاویس روی پنجههام نشستم. از اینکه به خاطر این مأموریت مجبور بودم فاصلهام رو باهاش به حداقل برسونم، حرصم میگرفت.
وارد کوچهای شدیم؛ اما همچنان حواسمون فعال بود. امکان اینکه تک و توکی سرباز پرسه بزنن وجود داشت.
صدای قدمهامون بیشتر از هر زمان دیگهای کر کننده شده بود. شهر به قدری سکوت داشت که صدای حرکت پلاستیکها هم شنیده میشد.
لبههای پالتوم رو گرفتم و به هم نزدیک کردم. صورتم رو داخل یقهام بردم تا با نفسهام خودم رو گرم کنم، فاصله زیادی با خونه نداشتیم. تنها دو چهارراه دیگه مونده بود.
با احتیاط به داخل کوچه سرک کشیدم. کسی نبود. سریع به سمت خونه پا تند کردم، دیگه برام مهم نبود کفشهام چه صدایی میده. فقط میخواستم هر چه زودتر زیر پتو بخزم. زیادی سردم شده بود.
جلوتر از شاویس با عجله جهشی زدم. پام رو به دیوار تکیه دادم و با فشار به اون خودم رو به سمت لبه در پرت کردم. وزنم رو روی بازوهام گذاشتم و با چرخشی به داخل حیاط پریدم، بلافاصله شاویس هم وارد شد.
میله فلزی که سام بین جا قفلیها عبور داده بود تا در باز نشه، هنوز اونجا بود. حیاط خاکی و کثیف شده بود و اگه تیر چراغ برق نبود، قطعاً حیاط خاموشتر از الانش میشد.
شاویس تنهای بهم زد و از کنارم رد شد. با دو به سمت در رفتم و وارد خونه شدم. داخل با وجود اینکه بخاری روشن نبود، به نسبت گرمتر بود.
شاویس برقهای سالن رو روشن کرد، خیلی خوب نقشه خونه رو میدونست. یک لحظه خاطرم روشن شد. اینجا جایگاه بود؟
با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم؛ اما فقط یک نگاه گذرا چون به قدری سردم بود که نخوام الان و توی این موقعیت به فکر زیرزمینی باشم.
توجهای به شاویس که داشت کولهاش رو روی مبل پرت میکرد، نکردم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم. علاوه بر سرما خسته هم شده بودم.
کولهام رو روی زمین پرت کردم و به طرف تخت یورش بردم، زیر پتو خزیدم و توی خودم جمع شدم. مطمئناً الان یک دوش گرم حالم رو بهتر میکرد؛ ولی حال و حوصله حموم کردن نداشتم.
گرما روم خیمه زد، سنگینیش به قدری زیاد بود که خوابآلودم کرد. چشمهام خمار و رفتهرفته پلکهام داشت روی هم میافتاد. ناگهان از داخل حیاط صدای باز شدن در راهرو هوشیارم کرد. سریع نشستم و پرده پنجره رو کنار زدم. چشمم به شاویس خورد. داشت میرفت. آه لعنتی! این بشر چیزی به اسم خستگی هم میشناخت؟
نباید کاستی میکردم، با اِکراه از تخت پایین پریدم و با دو اتاق رو ترک کردم. هم زمان اینکه به طرف در خروجی سالن خیز بر میداشتم، شاویس رو مورد عنایت نفرینهام قرار داده بودم.
در رو با شتاب باز کردم که توجه شاویس جلبم شد، نزدیک در قصد پرش داشت. نفس عمیقی کشیدم. تا حد ممکن سعی داشتم خونسردیم رو حفظ کنم. گویا منی نبودم که در آستانهی خواب سپری میکردم.
شاویس دوباره بهم پشت کرد و طی حرکتی بالای در پرید. اینکه به محض رسیدن مشغول کاری بشم، بیزار بودم؛ اما به قول شخصی رهبر گروه بودن در واقع برده گروه بودنه، من دیگه حق نداشتم انفرادی جلو برم. حالا یک فرقه زیر نظرم بودم.
با غیظ داخل کوچه شدم. شاویس فرصت طلب ظاهراً تا تونسته از این خلوت استفاده کرده تا فاصلهاش باهام زیاد بشه، انگار من زیادی عاشق بوییدن عطر و گرمای حضورش بودم.
این سری لازم ندونستم پا به پاش عمل کنم. به سمت دیگه کوچه رفتم. کاری که باید در نهایت انجام میدادم، رفتن به حاشیهی شهر بود. قسمتی که قرار بود هدف بعدی شکار بشه.
طبق تصورم نود و هشت درصد حواس نیروی امنیتی روی چشمهاشون بود. گویی از لحاظ شنیداری به حداقل رسیده بودن، تقریباً در هر چهارراه ماشین پلیس به چشم میخورد، کافی بود در دیدرسشون قرار نگیرم.
با نزدیک شدن به حاشیه شهر سکوت بیشتر میشد. حس ترس غالبم شده بود. با اینکه میدونستم با چه چیزی قراره مواجه بشم؛ ولی ترس از تنهایی حرکتم رو کند میکرد.
در پایین شهر بوی خطر بیشتر قابل احساس بود. ارتعاشاتی رو حس نمیکردم تا بفهمم موجودی در این حوالی پرسه زده.
انگار سطلهای زباله رو زیر و رو کرده بودن. صدای ناله گربهها در این منطقه بیشتر شنیده میشد، چشمهام در پی رد خونی تاب میخورد؛ اما ظاهراً از قبل پاکسازی انجام شده بود.
سر کوچه بودم، به سمت چپ و راستم نگاهی انداختم. کسی حضور نداشت. مقابل کوچهای که داخلش بودم، کوچهای باریک و طویلی بود که به خاطر شکسته بودن چراغهای پل تاریکتر به نظر میرسید. دیوارهاش به قدری بلند بود که نمیشد پنجرههای خونههای پشتشون رو دید. روی دیوارها با اسپریهای رنگ جملات سنگینی نوشته شده بود. یکیشون خوف به تنم انداخت توبهی گرگ مرگ است. با اینکه بارها این جمله رو خونده بودم؛ اما حالا حس دیگهای داشتم. واقعاً توبهی گرگ مرگ بود؟
دوباره چپ و راستم رو از نظر گذروندم. با اکراه و دودلی نزدیک کوچه شدم. اولین بارم بود که در چنین بازیهایی شرکت میکردم. خنثیتر از اونی بودم که هیجان بخوام؛ اما اینک زندگیم خود واژه هیجان بود.
وارد کوچه شدم، باد مخالف جهتم بود و صورتم بیش از پیش سرخ میشد. میتونستم گردی بیش از حد چشمهام رو حس کنم. ندایی بهم میگفت با تمام استرس و اضطرابهام هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست زیرا هیچ ارتعاش یا تهدیدی رو دریافت نمیکردم. یک لحظه چیزی پام رو گرفت. وحشت زده نفس کشداری کشیدم و با چشمان وقزده به پایین نگاه کردم. پلاستیکی توسط باد به ساق پام برخورده بود، عصبی با پای دیگهام پلاستیک رو از روی ساقم پایین کشیدم و لگدش کردم. آب دهنم رو قورت دادم. مدام نفسهای عمیق میکشیدم و در خاطرم حرفهای امیدبخش رها و صحنه ضعف بقیه رو نسبت به خودم تصورم میکردم تا اعتماد به نفسم بالا بره. نباید به این زودی از پا میافتادم. من قرار بود رئیس باشم. رئیس یک گله!
کوچه بالاخره به انتها رسید، پیش از اینکه فرصت کنم سر بچرخونم برای سرک کشیدن، یک باره شخصی بیمقدمه مقابلم قرار گرفت. در اثر جوی که داخلش قرار داشتم، ناخودآگاه و غریزهای به اون شخص سیلی زدم. مدتی زمان برد تا سوزش کف دستم رو حس کنم و چهرهی ماتم زده فرد مقابلم رو ببینم.
شاویس با چشمهایی گرد شده بهم زل زده بود. از حرکتم عصبی بودم و در پی ماست مالی کردنش بودم.
پرههای بینی شاویس گرد شد؛ البته حالا که فکرش رو میکنم، میبینم این عکسالعملم زیاد بد نشد. تونستم زهرم رو بریزم و خشمش رو فعال کنم.
شاویس دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و در کمال تعجبم شکلاتی رو بیرون آورد. با تمسخر به سمتم گرفتش و گفت:
- قبلش یک شکلات همراه خودت داشته باش تا دم مرگ نباشی.
اخمهام درهم رفت، نگاه گذرایی به شکلات دستش انداختم. ناگهان با فهمیدن چیزی پوزخندی زدم و گفتم:
- انگار خودت همیشه همراهت داریشون، خوبه.
سکوت کرد؛ اما به دو ثانیه نرسید که تونست طفره بره و گفت:
- آره. از وقتی فهمیدم یک دختر بچه همراهمه... .
شکلات رو تکون داد و گفت:
- احتیاط رو شرط کارم کردم.
دندونهام به روی هم فشرده شد، از حرصم پوزخندش عمیقتر شد و با تنه زدن بهم وارد کوچه شد. هم زمان فک زد.
- ظاهراً امشب خبری ازشون نمیشه.
پشت سرش گفتم:
- من هم به همین پی برده بودم.
و بلافاصله به صورت نمایشی فک زدم.
***
برای بیدار شدن ممانعت میکردم. سختم بود از زیر پتو بیرون بیام، بیشتر حسرتهای الانم به همین لحظه گره میخورد چرا که اگه یک انسان عادی بودم قطعاً میتونستم تا ظهر هم حتی بخوابم، بدون وجود هیچ مزاحمی؛ ولی من مزاحم داشتم. مزاحمی به نام شاویس که از صدای تلوزیون میشد فهمید در حال تماشای اخباره.
با اکراه نشستم و موهام رو از روی چشمهام کنار زدم. پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. با کرختی از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس رفتم. پس از شستن دست و صورتم به خودم مختصر رسیدگی کردم. قصد نداشتم جلوی شاویس بد به نظر برسم.
وارد سالن شدم. شاویس مقابل تلوزیون نشسته بود و بساط صبحانهاش هم روی میز پهن بود، متوجه حضورم شد. طبق معمول نتونست چاک دهنش رو ببنده و مطلک پروند.
- چه عجب!
نگاهی به سر تا پاش کردم و با پشت چشم نازک کردن گفتم:
- بیدار بودم، نخواستم قیافه نحس بعضیها رو ببینم.
دوباره چشم در چشمم شد و گفت:
- واقعاً؟ چه طور من یک سگ خفته دیدم؟
از حرفش جا خوردم. نه از این بابت که دروغم لو رفت؛ بلکه از این جهت که اون وارد اتاقم شده بود. عصبی پرسیدم.
- تو من رو دید زدی؟
انگار متوجه شد چه سوتی داد، صاف نشست. قبل از اینکه بخواد حرفش رو ماست مالی کنه، کنار کاناپهاش ایستادم و با چهرهای عبوس گفتم:
- به چه حقی وارد اتاقم شدی؟
خیلی خونسرد لب زد.
- اینقدر پاچه نگیر. گفتم سگ خفته، نگفتم زیبای خفته روی تخت بود که. در ضمن اومده بودم تا ببینم بیداری باهات در مورد مسئلهای حرف بزنم. دیدم بَه! خانوم هنوز غرقه.
حسی بهم میگفت دروغ میگه، اون کی آدم حسابم کرد که باز از من مشورت بخواد؟ نخواستم این بحث رو کش بدم. ترجیح دادم خونسرد عمل کنم؛ ولی نتونستم حرف آخرم رو نزنم. هم زمان که روی کاناپه دیگه مینشستم، لب زدم.
- ولی یک چیزی به اسم در هست.
اون هم متقابلاً گفت:
- چیزی هم به اسم هوشیاری هست که اگه نباشه، زلزله هم بشه فایدهای نداره.
- شما در رو بزن، ما هوشیار میشیم.
پوزخندی زد و پا روی پا انداخت، با کمال آرامش خیره به من لقمه بزرگی گرفت و داخل دهنش چپوند. امیدوارم بپره تو گلوش که اینقدر حرصم میده.
یکدفعه شروع به سرفه کرد. ایول! محکم به سی*ن*هاش مشت کوبید که گفتم الانه بشکنه. کاملاً خونسرد و بیتفاوت نگاهش میکردم. در حین تقلاش منتظر بهم چشم دوخت. سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که اخمش غلیظتر شد و قبل از اینکه بخواد لقمه توی گلوش خفهاش کنه، به سرعت به سمت آشپزخونه خیز برداشت. هه! خیال میکرد براش به هول و ولا میافتم؟
نفس عمیقی کشیدم و با بیخیالی به تلوزیون چشم دوختم. چیزی از حرفهای خبرنگار رو متوجه نمیشدم چون حواسم پی شاویس بود.
وارد سالن شد، عصبی بود. با کنایه گفتم:
- ما لقمه رو میجویدیم.
چپچپ نگاهم کرد و با حرص نشست. آخیش دلم خنک شد. صبحم یک چیزی کم داشت، الان جای خالیش پر شد. وقتی حال بدش رو میدیدم، انرژی میگرفتم.
وقت گذروندن با شاویس زیادی حوصله سر بر بود، بیشتر زمان مقابل تلوزیون بودیم و اخبار رو دنبال میکردیم. دیگه اخبار داخل گوشی سند نبود، چون در حال حاضر جز نیروی پلیس کسی از اوضاع شهر اطلاع نداشت، پس بهترین کار دنبال کردن اخبار تلوزیون بود؛ اما باز هم این مدرک کافی برای ما نمیشد. میدونستم مسئولین برای آرامش شهر هم که شده همه جزئیات رو نمیگن؛ ولی حالا که داخل گودال بودیم، میتونستم ببینم که تا حدودی شنیدهها با دیدهها مطابقت داره، هیچ نوع قتلی در طی این سه روز اخیر صورت نگرفته بود.
با رسیدن شب گشتزنی ما هم شروع شد. دوباره از همون راهی خونه رو ترک کردم که دیشب ترک کرده بودم. این دفعه به قسمت دیگه شهر رفتم، حاشیه به حاشیه رو بررسی میکردم تا مبادا طعمه از چنگمون در بره. با تمام اینکه حواسم رو فعال نگه داشته بودم؛ ولی باز هم هیچ نوع ارتعاشی دریافت نمیکردم. مثل این بود که شهر خوابیده باشه، همین.
از ساعت یازده و نیم تا چهار بامداد در کوچه پس کوچهها پرسه میزدم. سردم بود و بیشتر حالت کسی رو داشتم که از بیخانمانی در حال قدم زدنه.
جای الوات توی کوچههای تاریک خالی بود. مزه پرونیهای جوونها جاشون خالی بود. هیچ چیزی به روال معمول نمیگذشت، گویا برای اولین بار نور از تاریخ جدا شده بود. نور حال مثال کشوری رو داشت که از هر طرف مورد تحریم قرار گرفته بود. نه کسی حق ورود بهش رو داشت و نه میتونست خارج بشه. هر چند مردم هم شهامت لازم برای این جسارت رو نداشتن. این حملات تن همگی حتی فضولهای حاشیهساز رو لرزونده بود.
زمان برگشته بود. دست در جیبهای پالتوم سر به زیر گام بر میداشتم، خواستم از کوچه خارج بشم که صدای موتور ماشینی توجهام رو جلب کرد. نور ماشین جلوتر از خود ماشین روبهروم رو روشن کرد. باید در تاریکی مخفی میشدم. سریع به انتهای دیگه کوچه خیز برداشتم، خوشحال بودم که سرعت و قدرت شنواییم بالا بود. ویژگیهای این نوعم کمک دست خوبی برام محسوب میشد.
خوشبختانه ماشین پلیس گشتزنیش به داخل کوچه نبود و مسیر مستقیمش رو رفت، دوباره وارد کوچه شدم. پاهام درد گرفته بود. به خاطر احتیاط زمان زیادی میگذشت تا بتونم مکانهای مورد نظرم رو بررسی کنم و این انرژی زیادی رو از من میگرفت. من هنوز تازه پی به خودم برده بودم و تا فهمیدم چی هستم، در مقام ریاستی قرار گرفتم که در رقابت بود، من از پله اول شروع نمیکردم؛ بلکه از من توقع میرفت که با جهش به انتها برسم.
نزدیکهای خونه بودم. نمیدونستم شاویس برگشته یا نه، برام اهمیتی هم نداشت. هنوز وارد کوچه نشده بودم که شخصی من رو به عقب کشید و سپس محکم به دیوار کوبوند. انگار در تمام مدت خوابیده باشم، یک دفعه بیدار شدم.
از اینکه شاویس من رو بین خودش و دیوار نگه داشته بود، گیج و عصبی بودم. یک دفعه چه مرگش شد؟
خوابم میاومد و این رفتارهای روی مخ اون هم بیشتر روانم رو مچاله میکرد.
قبل از اینکه بخوام هلش بدم، از من فاصله گرفت و دستهام هوا رو چنگ زد. با حرص به شاویس نگاه کردم که داشت به داخل کوچه نگاه میکرد.
آروم لب زدم.
- هوی!
چپچپ نگاهم کرد و نزدیکم اومد. اخمهام درهم بود. زمانی که خوابم میاومد، وحشیتر میشدم.
شاویس انگشت میانهاش رو زیر شستش برد. مثل احمقها بهش چشم دوخته بودم ببینم چی کار میکنه، با فشار انگشت میانهاش رو به پیشونیم کوبید که دردم گرفت. روی پیشونیم رو چند باری دست کشیدم. قبل از اینکه پاچهاش رو بگیرم، گفت:
- وقتی کم میاری، برگرد. دردسر درست نکن.
- من کم نیاوردم.
- مشخص بود، نزدیک بود لو بریم.
- چرا؟ مثل وحشیها پریدی روم.
- چون اونقدر گیج تشریف داشتی که نفهمیدی الان زمان گشت زنیشونه، داشتن کوچهها رو چک میکردن گیج.
حرفی نداشتم بزنم؛ ولی بیجوابش نذاشتم.
- هر چی هم بشه حتی اگه گیرشون افتادم و تمام اتفاقات گردن من شد، تیکه پارهام هم کردن، تو یکی حق نداری بهم دست بزنی.
پوزخندی زد و دوباره پشت انگشت میانهاش رو با ضرب به پیشونیم کوبید که سوزشش بیشتر از قبل بود، صورتم مچاله شد و دستم رو روی پیشونیم نگه داشتم. شیطونِ میگه بزنم وسط پاهاش کبود شه اینقدر رو مخ نباشهها.
با لذت و لبخندی محو گفت:
- اونکه قطعاً! یک سگ که نمیتونه گرگ رو اسیر کنه، فقط نخواستم تو رو بچسبونن به من و کلی غرغر بارم کنن. چون اونها دنبال حیوونن هر چند... .
نگاهی به سر تا پام انداخت که پیامش رو گرفتم. با کنایه گفتم:
- خداروشکر که هم جنسیم.
- در هر صورت حواست به کارهات باشه، قرار نیست تاوان تو رو من بدم. بالاخره که بیک.س و کار نمیشی و آخرش غرغرها سر منه.
- تو نگران نباش. شده خودم رو بیخانمان نشون بدم؛ ولی نمیام بگم همخونهی توئم.
بلافاصله پشت چشمی نازک کردم و اینسری با احتیاط وارد کوچه شدم. نمیدونستم چند شب دیگه باید تحملش کنم.
شب بعدی هم بدون هیچ خطری سپری شد. حس عجیبی داشتم؛ ولی نمیتونستم به خوبی لمسش کنم.
شهر به قدری آروم گرفته بود که تک و توکی جوون سرکش جسارت نشون دادن و در نیمههای شب کوچه پس کوچهها رو متر میکردن تا بلکه سوژهای به دست بیارن، ولی انگار قرار نبود کشتار دیگهای صورت بگیره.
چهل دقیقه میشد که مقابل تلوزیون نشسته بودیم. سعی داشتم توجهام رو تمام و کمال به اخبار بدم و تصاویری که نشون میداد رو بررسی کنم و با دیدههای خودم در گشت زنی مطابقت بدم؛ اما ضربههای تند پاشنه کفش شاویس به زمین این اجازه رو بهم نمیداد.
از گوشه چشم نگاهش کردم، هیچ حواسش پی اخبار نبود. اخباری که گویا داشت انشائی از روزمرگی میگفت که البته این اواخر خیلی از اتفاقاتش در جامعه حذف شده بود؛ اما هنوز هم روزمرگیش رو داشت و هیجانی بهمون تزریق نمیشد، به عبارتی مسئولین غیر مستقیم آتش بس رو داشتن اعلام میکردن و اشاره به عکسالعمل بجای نیروی امنیتی داشتن. خیالی که در سر من محال بود.
عصبی رو به شاویس گفتم:
- میشه بس کنی؟
به سمت زانوهاش خم بود و دستهاش رو درهم قلاب کرده لبهاش رو به گره دستهاش فشرده بود، از صدای بلندم به خودش اومد. بلافاصله ایستاد. ظاهراً حرفم تنها یک پیام بازرگانی بود چون از روش دیگه روی اعصابم یورتمه رفت.
کنار کاناپه تندتند قدم میزد. آشفته و متفکر مینمود. با کلافگی گفتم:
- چرا عین مرغ سر کندهای؟
بدون اینکه نگاهم کنه یا حتی بایسته، لب زد.
- یک چیزی درست نیست.
- چی؟
ایستاد، عمیق نگاهم کرد. از عمق نگاهش پی بردم فراتر از من رو میبینه و در واقع من رو تماشا نمیکنه.
ناگهان گفت:
- بر میگردیم.
- اما کار ما هنوز تمام نشده.
کنارم روی کاناپه نشست، تمام رخ به طرفم چرخید. برای اولین بار بود که جفتمون با جدیت و به دور از تمسخر به هم چشم دوخته بودیم. گویا مسئله شهر حیاتیتر از بحث رقابتمون بود.
- نزدیک یک هفتهست هیچ اتفاقی نیوفتاده.
با بیتفاوتی گفتم:
- خب اینکه نشونهی خوبیه، حتماً عقب نشینی کردن.
متأسف نگاهم کرد که از حرفم پشیمون شدم. مثل استادی که قصد داشت چیزی رو به شاگردش بفهمونه، گفت:
- نه. وقتی که شکار با هدف پیش رفته، وقتی با نظم جلو رفته و در روز دوم شکار بعدی به دام میافتاد، این تغییر ناگهانی خوب نیست. حتماً نقشهشون عوض شده، اون هم درست زمانی که ما متوجه مکان بعدی حملهشون شدیم.
به فکر فرو رفتم. یعنی اونها متوجه برنامهمون شدن؟ اما چهطوری؟
با گیجی پرسیدم.
- خب ممکنه شکارشون تا همین حد بوده.
- گمون نکنم، اونها حتماً حسمون کردن.
- اگه اینطوری باشه که خیلی بده.
دوباره بلند شد و گفت:
- باید مطمئن بشیم. بر میگردیم.
- اگه اتفاقی بیوفته؟
- چیزی نمیشه، نه حالا که از زمان مقررشون گذشته. حتماً نقشهشون عوض شده. باید با گروه در میون بذاریم. هر چند احتمالش هست تا حدودی شک کرده باشن.
از اینکه من رو با خودش شریک کرد، حس خاصی بهم دست داد. اینکه در این مهلکه تنها نیستم و نیازی نیست علاوه بر فشار مسئله شهر به فکر رقابت هم باشم، گویا اون هم قصد داشت برای مدتی بینمون پرچم سفید رو بالا ببره.
پلیس هنوز متوجه این موضوع تغییر برنامه نشده بود. خب اونها در این تصور بودن که حریفشون یک مشت حیوونه ابلهن؛ اما اینطور نبود. با این وجود هنوز رفت و آمد در شهر ممنوع بود؛ ولی قانونشکنهایی در گوشه و کنارهها پیدا میشدن که شبونه پرسه بزنن. ما هم از اون دست بودیم و مجبور بودیم شبونه شهر رو ترک کنیم.
همه رو از نظر گذروندم، به جز نیکان و شوکایی که همیشه خارج از گود سپری میکردن، بقیه گیج و آشفته به نظر میرسیدن.
اردوان خطاب به شاویس گفت:
- ولی ما هنوز هم شک داریم.
شاویس: درسته، نمیشه قطع داد. باید دقیقتر پیش بریم. نباید امنیت شهر به خطر بیوفته.
شوکا به آبنبات چوبیش مکی زد و بیتفاوت گفت:
- خوش بگذره.
با جدیت لب زدم.
- همه با هم میریم.
تیز به شوکا و نیکان که خیلی افتضاح درهم لولیده بودن و روی یک مبل تک نفره خودشون رو جای داده بودن، گفتم:
- این یک دستوره!
با علم از اینکه کسی جز یک رده A نمیتونست از فرمانم سرپیچی کنه، چنین حرفی زدم. این موضوع به همه ما ربط داشت. مشکل ما یک الی دو نفر نبودن. ادامه افکارم رو به زبون آوردم.
- اگه هر روز با سه یا چهار نفرشون روبهرو میشدیم، حتی اگه این سرکشها تعدادشون کمتر از سوژههای هر روزمون هم باشن، باز هم خطرناکترن، چون دارن گروهی پیش میرن. قطعاً یک تیم کارایی بیشتری نسبت به تک نفرهها داره، باید همهمون به شهر بریم. این مسئله به همهمون گره خورده. کسی حق شونه خالی کردن نداره.
با اتمام حرفم به شاویس چشم دوختم. در سکوت خیرهام بود.
تحفه با لبخندی ملیح گفت:
- وقتی اینقدر با هم تفاهم دارین، حس میکنم گروه عمر بیشتری میکنه.
رها دستهاش رو در سی*ن*ه جمع کرد و به پشتی مبل تکیه زد، ظاهراً حرف تحفه باب میلش نبود. با کنایه خطاب به تحفه به حرف اومد.
- اما یک کشتی نمیتونه دو ناخدا داشته باشه.
اردوان لب زد.
- اگه هم نظر باشن، کشتی بیخطر و سریعتر هم به مقصد میرسه.
رها: ولی اختلاف هست.
رها رو درک نمیکردم. چرا همیشه حالت تهاجمی داشت؟ الان بحث، بحث رقابت ما نبود. یعنی اون اینقدر به مقام و جایگاه من پایبند بود؟ یا شاید هم به خاطر گذشتهاش اینقدر اصرار داشت؟ کینهای که ظاهراً روز به روز رشد میکرد.
از محدوده سرم خارج شدم و گفتم:
- فعلاً حواستون روی شهر باشه.
رو به رها حرفم رو کامل کردم.
- این موضوع بمونه برای بعد.
حرفی نزد. زویا سکوت رو شکست.
- اگه اتفاقی که بخوایم نیوفته، به این دلیله اونها عقب نشینی کردن؟
شاویس در جوابش زمزمه کرد.
- درسته.
زویا دوباره لب باز کرد.
- اما ممکنه در جای دیگهای دردسر درست کنن.
بوسه با کمال آرامش لب زد.
- این دیگه به سرورهای اون منطقه ربط داره. بحث ما نوره، نه جای دیگه.
بهمن با لحن همیشه خوابآلودش زمزمه کرد.
- موافقم.
شاویس: پس همینطور که گفتیم به شهر میریم.
بهم چشم دوخت و ادامه داد.
- همگی!
میدونستم تکه آخر کلامش رو به تأیید دستور من گفت، خوشحال بودم که لااقل به قدری عاقل بود که بفهمه حرف آوردن روی حرفم باعث تفرقه در گروه میشه، اون هم در چنین لحظه حیاتی.
سالن رو به قصد اتاقم ترک کردم، در اتاق رو نبسته بودم که کسی با شتاب در رو به طرفم هل داد و وارد شد. با دیدن رها که عصبی بود، متعجب لب زدم.
- حالت خوبه؟
در رو بست و به عقب هلم داد. آروم پچ زد.
- تو حالت خوبه؟ داری چی کار میکنی؟
کلافه گفتم:
- نمیفهمم چی میگی.
- احمق اگه بخوای کشتیت رو با یکی دیگه شریک بشی، مطمئن باش دیر یا زود بار اضافه خودتی که پرت میشی بیرون. آیسان یک ماشین زمانی دو راننده داره که یکی شاگرد باشه و یکی استاد، حواست باشه حتی اگه تمام امور زیر نظر تو بچرخه، در واقع تو زیر نظر شخص دیگهای هستی.
پلکی زدم و سعی کردم اون رو ملتفت کنم.
- گوش کن رها، تو اشتباه متوجه شدی. الان مسئله ما امنیت شهره! وقت واسه این رقابت نداریم، دیر بجنبیم لو میریم. کافیه یکی از آدمها اونها رو ببینه، اون وقت فکر میکنی تاریخ چیزی به اسم افسانه هم قبول میکنه؟ مطمئناً همه چیز بهم میریزه. خودت هم این رو خوب میدونی.
با بیرحمی گفت:
- مطمئن باش هیچ آدمی نمیتونه یکی از ما رو ببینه و خبری پخش کنه، اونها فقط دم مرگ با روی دیگهمون مواجه میشن.
- باشه، حق با توئه؛ اما الان موضوع یک چیز دیگهست، پس لطفاً قاطیشون نکن.
- تو خودت رو زدی به اون راه یا واقعاً احمقی؟ دختر فکر میکنی شاویس مثل تو فکر میکنه؟ آه اینقدر احمقانه فکر نکن، چون اینجا چیزی که حماقته منطقی پیش رفتنه.
- ببین رها الان هیچی برام مهمتر از پیدا کردن گروه شورشی نیست. خب؟
رها سرش رو به تأسف تکون داد و لب زد.
- توی شهر چی بینتون گذشته؟
از طرز فکرش عصبی شدم.
- بس کن، چرت و پرت نگو.
پوزخند تلخی زد و گفت:
- آره، حالا دیگه حرفهای من برات چرندن. باشه، مشکلی نیست. خیلی کنجکاوم بدونم این دو ناخدا تا کی قراره دوستانه در کنار هم ادامه بدن.
خواست عقب گرد کنه که ساعد دستش رو چنگ زدم. مؤکد گفتم:
- ما موضوع مهمتری برای فکر کردن داریم رها.
سرش رو عصبی تکون داد و گفت:
- من هم میخوام برم آماده شم دیگه تا با هم بریم گشتزنی!
جمله آخرش رو با حرص و کنایه گفت، ولش کردم. نمیتونستم بفهممش. در واقع گیج شده بودم و بین حرفهای رها و تحفه که عکس هم بودن، گیر افتاده بودم. حق با کدومشون بود؟ آیا میتونستم با شاویس به تفاهم برسم یا رها درست میگفت؟ رابطهمون شاگرد و استادی میشد؟
دوم دی ماه بود. از پشت پنجره به جنگلی زل زده بودم که برف باریده شده بیست و هشت آذر سفیدش کرده بود؛ البته گه گاهی هم نمنم میبارید. دما بیش از پیش اُفت کرده بود و حتی شومینه هم جوابگو نمیشد.
با اینکه دورادور حواسمون به شهر بود؛ اما هنوز نتونسته بودیم به اونجا بریم. جابهجایی چند نفر کار رو به مراتب سختتر میکرد. تازه یک روز میشد که رفت و آمدها مجاز شده بود و این اجازه باعث شد حاشیهسازها دوباره دست به کار بشن و شایعه پراکنی کنن.
طبقه همکف کسی نبود، سالن خلوت و نسبتاً تاریک بود. با اینکه ساعت حول و حوش سه بود؛ ولی هوا بیشتر گرگ و میش به نظر میرسید. مهها کمکم داشتن سنگین میشدن و جنگل رو در خاموشی غرق میکردن.
از پشت پرده بیرون اومدم و به طرف شومینه رفتم، کنارش روی مبل لم دادم. غرق فکر بودم. افکارم مدام بین مردم میچرخید. اگه اونها میفهمیدن افرادی در بینشون از نوع دیگهای هستن، نه آدمیزاد، آیا به همین روالشون ادامه میدادن؟ همچنان دوستانه رفتار میکردن؟ فعلاً که نوع ما در معرض خطر بود.
***
کلاهم رو روی روسری کوچیکم سرم کردم. ماسکم رو زدم و با برداشتن کاپشن چرم مشکیم از اتاق خارج شدم. هم زمان پایین اومدنم از پلهها کاپشنم رو تنم کردم، صدای پوتینهام در هیاهوی پایین گم میشد.
هنوز به طبقه پایین نرسیده بودم که شوکا به سرعت از کنارم رد شد و نزدیک سالن با تکیه به نرده از روش چرخی زد و پایین پرید.
نفسم رو خارج کردم و با ماسکم ور رفتم.
اردوان خطاب به خودش زمزمه کرد.
- اولین مرتبهست.
متوجه منظورش نشدم؛ ولی تحفه که کنارش ایستاده بود، پیامش رو بهم رسوند. حواسشون به من نبود. خطاب به اردوان گفت:
- آره، تا به حال گروهی پیش نرفتیم.
نگاهم رو ازشون گرفتم و رو به شاویس سرم رو به تأیید تکون دادم که متقابلاً اون هم چنین کرد.
شاویس: آمادهاین؟
بهمن بیحوصله گفت:
- راه نداره نیام؟
هشدار من و شاویس هم زمان شد.
- بهمن!
بهمن از صدامون صاف ایستاد و با پشت چشم نازک کردن جلوتر از ما از ساختمون خارج شد، پشت سر بقیه من هم بیرون رفتم.
شوکا با چالاکی چرخی زد و گفت:
- خیلی وقته ماشین سواری نکردم.
نیکان دستهاش داخل جیبهای شلوارش بود، کاپشنش اون رو هیکلیتر نشون میداد. موهاش رو پایین دم اسبی بسته بود. از سرما گوشهاش سرخ شده بودن؛ اما چیزی رو در ظاهر نشون نمیداد، خطاب به شوکا لب زد.
- ام اوقات سختی رو گذرونده.
شوکا لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو به تأیید تکون داد. پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو ازشون گرفتم.
زمزمه سام در کنار گوشم شنیده شد.
- همیشه همینن، عوض نمیشن.
- مزخرفن.
لبخندی زد و پس از مکثی دوباره گفت:
- بین تو و رها بحثی پیش اومده؟
به رها که یکه و عبوس گام بر میداشت، چشم دوختم. چند روزی میشد سرسنگین رفتار میکرد. آهی کشیدم و گفتم:
- رفتارش زیادی بچگونهست، یا من درکش نمیکنم یا اون متوجه موقعیت نیست.
- اون فقط نگرانه.
- اگه نگرانه منه، بهش بگو به اندازه کافی هوشیار هستم.
با بیتفاوتی شونههاش رو تکون داد و گفت:
- پیام رسون نیستم.
دستهام داخل جیبهای کاپشنم بود. با آرنجم بهش ضربه زدم و گفتم:
- پس چرا میپرسی؟
جوابم لبخندش شد؛ اما لبخندی تلخ و متفکر! گویا نگران چیزی بود. موضوعی که رها هم سعی داشت بهم بفهمونه؛ اما من حواسم پرت جای دیگهای بود و نمیتونستم روی نقطه جدیدی تمرکز کنم.
نمیشد هر کسی جداگونه به شهر بره، قطعاً باعث شک میشد، به همین خاطر دو دسته شدیم. چند نفر با شاویس همراه شدن. با اینکه زویا اضافی بود؛ ولی تونست خودش رو بین نیکان و اردوان جای بده، بقیه داخل ماشین من نشستن. از این تنگاتنگی آزرده بودم؛ اما عذاب اصلیم زمانی شد که به شهر رسیدیم. موقع گشتزنی جفتی پیش رفتن. سام و رها بدون توجه به من به سمتی رفتن؛ البته رها با قیافهای که همچنان سرد و عبوس بود، راهش رو گرفت. سام به ناچار خودش رو به اون رسوند، حلزونهای چسبناک هم درهم لولیده قدم میزدن. شک داشتم شوکا و نیکان بتونن همراهیمون کنن. فقط کافی بود به مسیر خلوتی برخورد کنن. اون موقع حتماً... . اگه بوسه و بهمن دوقلو نبودن، مسلماً مردم اونها رو جفت هم محسوب میکردن. نگاهم رو از شاویس و زویا گرفتم و به تنهایی سمتی رفتم، حتی اردوان هم یک همراه داشت. شک داشتم رابطهی اون با تحفه محدود به کارشون باشه؛ ولی بحث این بود که من دیگه از اردوان مستقل شده بودم و مسائلمون به هم مربوط نبود.
مقصدم دکههای روزنامه فروشی بود. داخل پیادهرو گام برمیداشتم، اینسری مغازهها و پاساژها باز بودن؛ ولی فروشندهها عوض فروش کالاهاشون اخباری که پنجاه درصدش دروغ بود و پنجاه درصد دیگهاش با شک همراه بود، رد و بدل میکردن.
از کنار مغازهای رد شدم. دو مرد کنار فروشنده که به در مغارهاش تکیه زده بود، ایستاده بودن. از حرفهاشون گوشهام تیز شد و حرکتم رو کند کردم.
- صدا آژیرها مگه قطع میشد؟ پشت همین کوچهمون یک درگیری بود! این بزن، اون شلیک کن. میدون جنگ بود فقط. هیچکس جرئت نداشت بره بیرون. یعنی من به شخصه خودم رو خیس کرده بودم.
یکی از شنوندهها پرسید.
- خب معلوم شد چی گرفتن؟
- نه داداش.
صداش رو آرومتر کرد.
- مگه کسی سر از کار اینها در میاره؟ اصلاً چه معلوم کار خودشون نباشه؟ هیچ ک.س نمیدونه تو شهر چی کاشتن؟ چی مخفی کردن؟ به اینها اعتمادی نیست بابا، پسر خام حرفهاشون نشیها. من که شک دارم واقعاً این کشت و کشتار به خاطر یک خرس و پلنگ باشه.
- حق میگی داداش، اون دیگه چه طور حیوونی بوده که هیچ ک.س نتونسته بگیرتش؟
فروشنده: همین رو بگو، بعدش هم پس چرا روزها پیداش نیست؟ عجب حیوون باهوشیه پس، دمش گرم!
پوزخندی زدم و راه رفتنم رو معمولی کردم. آدمها دروغگوهای خوبی بودن، تا موقعی که من شهر رو زیر نظر داشتم، هیچ درگیری رخ نداده بود. اون وقت شنیدهها... . آه بعضیها واقعاً کسل کنندهان، موندم چه طور بعضیها این چرندیات رو باور میکنن؟ آدمها علاوه بر دروغگویی، ساده هم بودن.
مدتی بعد بالاخره به دکه رسیدم. از انبوه افراد جمع شده ابروهام بالا پرید، مردم چه روزنامهخون شدن!
اجباراً منتظر موندم تا صف که داخلش همهمه بود، خلوتتر بشه. هر چند شک داشتم چون کمابیش به تعدادشون اضافه می.شد، ظاهراً مراجع خبر این مدت درآمد زیادی رو کسب میکردن.
به دیوار تکیه زده و با بیحوصلگی به پنجره دکه چشم دوخته بودم. ده دقیقهای گذشت. نوبت حتی رعایت هم نمیشد، پوفی کشیدم و تکیهام رو از دیوار گرفتم. مثل اینکه باید بدون هیچ همراه و سرگرمی به گشتزنیم ادامه میدادم.
ماسکم رو دست کاری کردم و با درست کردن یقه کاپشنم دوباره حرکت کردم. نگاهم به روبهرو؛ ولی افکارم در یک صفحه دیگه پخش بود.
- آیسان؟!
صدای پسر جوونی من رو هوشیار کرد. به شخص مقابلم که سمت چپم ایستاده بود، نگاه کردم. پسری با قد متوسط و لاغر، توی کاپشن اناریش گم شده بود. موهاش بدون هیچ حالتی تا ته اصلاح شده بود، شاید یک سانت هم نمیشدن. چشمهای قهوهای، پوستی سبزه با صورتی پر جوش.
نشناختمش، اخمهام درهم رفت. چرا نیشش بازه؟ من رو از کجا میشناخت؟
- حدس میزنم نشناختیم، کلاً حافظهات ضعیف بود.
از فعل گذشته استفاده کرد، پس در گذشتهام نقشی داشته؟
- شما؟
چشمهاش گرد شد و پرسید.
- هنوز هم به جا نیاوردی؟
جوابی ندادم که لبخندی زد و خیره نگاهم کرد. میدونستم کار سختی رو بهم سپرده. یادآوری گذشتهای که روزی به عنوان انسان بودم.
رفتهرفته صحنههایی در ذهنم نقش بست. به مرور واضحتر شدن. کلاسهای زبانم، پسر کنار دستیم... جاوید!
با حیرت گفتم:
- جاوید؟!
لبخندش بزرگتر شد و گفت:
- خوشحالم که فراموشم نکردی.
توجهای به حرفش نکردم، اون که نمیدونست من اصلاً به فکر گذشتهام نبودم که بخوام چیزی رو هم از دفترچه ذهنم حذف کنم.
- عوض من تو حافظهات قویه، خوب شناختیم. فقط از چشم و ابرو؟
- نگاه تو خاصه، از همون روزها هم تک بود.
پوزخندی زدم، دوباره به حرف اومد.
- خیلی عوض شدی دختر اروپایی.
- اما تو هنوز هم همونی، یک لاغر مردنی.
بلند خندید و گفت:
- اما قدم بلندتر شده.
پوزخند دوبارهای زدم و قدمی برداشتم تا اعلام کنم باید برم. بیتفاوت لب زدم.
- از دیدنت خوشحال شدم.
- من بیشتر، میخوای جایی بری؟
به اطراف نگاهی انداختم. شونههام رو تکون دادم و گفتم:
- نه، یک پیادهروی مفید.
- واقعاً؟ چه خوب، من هم میخوام همراهت ورزش کنم. مزاحم نمیشم؟
- خوبه، اینطوری تنها نیستم.
هم قدمم شد. پسر پر حرفی بود؛ البته روحیه خاصی داشت. با وجود خجالتی بودنش، پر حرف بود.
- یادمه رفته بودین انگلیس.
- اوه! چه خوب یادته.
اخم نمایشی کردم که دنباله حرفم رو گرفت.
- تازه چند روزی میشد که برگشته بودیم. یک دفعه... .
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- از اومدنمون پشیمون شدیم، انگار خوش قدم نبودیم.
- این موضوع ربطی به شماها نداره.
- من هم همین رو میگم؛ ولی اطرافیان... .
ادامه نداد که لب زدم.
- اطرافیان همون لایقه اطرافن، نه کنارت.
لبخند محجوبی زد و به زمین چشم دوخت. گوشهاش از سرما سرخ شده بود، به قدری مهربون نبودم که بخوام جان فدایی کنم و از خودم بگذرم، پس بیخیال کلاه سرم شدم.
- از خودت بگو، این چند سال چی کار کردی؟
با بی تفاوتی جواب دادم.
- روزم رو شب میکردم.
- چه مفید.
سوالی نگاهم کرد و گفت:
- خانم مهندسی؟ دکتری؟... .
در جوابش سرم رو به معنای منفی بالا تکون دادم. لب زد.
- پس هم رده خودمی.
از گوشه چشم نگاهش کردم. هم رده؟ اگه طعمه و شکارچی در یک گروه بودن، شاید.
- تو که تو کار آهنگ و موسیقی بودی، چی شد؟
نفسش رو آه مانند آزاد کرد و گفت:
- هیچ کسی قبولشون نداره.
بهشون حق میدادم، هنرش توی این رشته واقعاً افتضاح بود.
مدتی در بینمون با سکوت گذشت. گه گاهی لب و دهنش رو با دستش میپوشوند تا با نفسش خودش رو گرم کنه، باز هم بیخیال روسری اضافه سرم شدم. خودم مهمتر بودم. میخواست بهتر بپوشه و بیرون بیاد. در ضمن مجبورش نکرده بودم که همراهم بیاد.
به کافیشاپ نزدیک شدیم، پرسید.
- موافقی بریم؟
و با چشم و ابرو به کافیشاپ اشاره کرد، هر حرفش دستههایی از بخار رو به همراه داشت. هوا به راستی خیلی سرد بود. تنها یک برف ریز کم داشت.
با بیتفاوتی لب زدم.
- باشه.
زودتر از من جلو رفت و در شیشهای رو برام باز کرد، داخل رفتیم. دستهایی نامرئی به داغی بدنم رو در آغوش گرفت. نفسم رو آسوده خارج کردم و ماسکم رو پایین کشیدم.
جاوید با دست میزی رو نشون داد. کافیشاپ نسبتاً شلوغ بود. گویی در این مدت تمام ارتباطات قطع شده بود و حالا مردم قصد داشتن رفع دلتنگی کنن.
روی صندلی نشستم، دستهام هنوز داخل جیبهام بود. جاوید سر جاش جابهجا شد و زیپ کاپشنش رو باز کرد. قیافه و رفتارش زیادی بچگونه بود.
- چی سفارش میدی؟
- هیچی.
- تو که اهل تعارف نبودی.
- تعارف نمیکنم.
اخمی کرد و گفت:
- پس یعنی روزه داری؟
- نه.
- خب من انتخاب میکنم.
بیحوصله گفتم:
- رژیمم.
تکخندی زد و گفت:
- نوشیدنی چاقت نمیکنه.
- ولی گرسنهام میکنه.
از خالی بندیم چشمهاش گرد شد؛ اما حالت نگاهم به قدری معمولی بود که باور کنه. ناچاراً لب زد.
- لااقل یک چایی سفارش بده گرم بشی.
چشمهام رو بستم و همزمان سرم رو نامحسوس به چپ و راست تکون دادم تا جوابم رو بهش برسونم.
از اینکه همراهیش کرده بودم، پشیمون بودم. نباید وارد مکانی میشدم که هیچ کاربردی واسه من نداشت، من که جز اون مایع سرخ چیزی نمیتونستم مصرف کنم.
جاوید معذب یک فنجون چایی سفارش داد. در طی چند دقیقهای که داخل کافیشاپ بودیم، بیشتر اون گوینده بود و من فقط جوابش رو میدادم. حتی تقلایی برای تأیید یا ابراز احساس در برابر صحبتهاش نمیکردم؛ اما اون همچنان با علاقه دنباله حرفهاش رو میگرفت، حرفهایی که مربوط به روزهای اون ور آبش بود و جذابیتی برای من نداشت.
خیال کردم با خارج شدن از کافیشاپ که حکم پتو رو داشت، ازش جدا میشم؛ اما همینطور همراهیم میکرد؛ البته من هم بدم نمیاومد. بهتر از این بود که یکه و تنها سر کنم.
نزدیک دو میدون پیادهروی کردیم، با مکثش ایستادم و نگاهش کردم. خسته به نظر میرسید.
- پیادهروی بس نیست؟
ظاهراً از خاطر برده بودم که قدرت انسانی در برابر نوع من خیلی ناچیز بود. در جوابش گفتم:
- من بیشتر از این هم راه میرم.
- اوه مشخصه.
- ... .
با تردید اطراف رو از نظر گذروند و گفت:
- عام دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. خوشحال شدم که دیدمت.
سرم رو به تأیید حرفش تکون دادم و گفتم:
- من هم همینطور، خداحافظ.
خواستم راهم رو برم که صدام زد. سوالی نگاهش کردم. لبهاش رو خیس کرد و از داخل جیب پشتی شلوارش دفترچهای بیرون آورد و با خودنویسی که داخل جیب مخفی کاپشنش بود، شمارهای نوشت. گفتم که رفتارش زیادی بچگونهست. دفترچه همراه، خودنویس همراه. هه!
تکه کاغذ بریده شده رو به سمتم گرفت و گفت:
- این شماره منه، خوشحال میشم در تماس باشیم.
اون لحظه زیاد به فکرش نبودم و تکه کاغذ رو ازش گرفتم. لبخندی نثارم کرد و زد.
- میبینمت.
سرم رو تکون دادم، با اکراه عقب گرد کرد. نگاهی به شماره انداختم. عددهاش رند نبودن. نمیتونستم شماره رو به خاطر بسپرم. کاغذ رو داخل جیبم کردم و مسیرم رو ادامه دادم.
***
روی کاناپه دراز کشیده بودم و با گوشیم بازی میکردم، تنها سرگرمی ممکن بود.
صدای قاشق و چنگال از سمت آشپزخونه میاومد، بینابینشون کمی بحث داشتن. دروغ نبود اگه میگفتم دلتنگ غذا خوردن شده بودم، از این یکنواختی کمکم داشتم زده میشدم. یک تحول میخواستم. چیزی که زندگیم رو دگرگون کنه؛ ولی چه کسی از آیندهاش با خبر بود؟ من هم با تمام استعدادهایی که داشتم، از آیندهام بیخبر بودم. آیندهای که روزهای تاریکتری رو برام به ارمغان داشت!
- رئیس؟
صدای نیکان باعث شد سرم رو به طرفش بچرخونم، پسر نادون توی چنین هوایی رکابی به تن داشت. به دستش نگاه کردم. لیوانی پر خون دستش بود. سوالی چشم در چشمش شدم که لبخندش رو بیشتر کش داد و گفت:
- دلم نیومد رئیسم پذیرایی نشه.
دوباره به لیوان نظر کردم. پذیرایی؟ خون انسان به حراج رفته بود؟ از حرفش عوض اینکه راضی بشم، داغ کردم. با تکیه به دستم نشستم و عصبی رو به اون گفتم:
- میدونی چی توی دستته؟
نگاهی به لیوان انداخت، قبل از اینکه مزهای بپرونه گفتم:
- اینقدر تاراج کردن آدمها برات راحته که تعارفشون میکنی بهم؟ اگه مجبور نبودم مطمئن باش بهشون هم نمیزدم.
با انزجار گفتم:
- گمشون کن.
با ابروهایی بالا رفته خیرهام موند.
- نیک؟
صدای پر عشوه شوکا توجه نیکان رو جلب کرد، نیکان پوزخندی زد و خطاب به من گفت:
- هر طور راحتین بانو.
شوکا تازه وارد سالن شد. نیکان به سمتش رفت و کشدار گفت:
- جون؟
به حرفهای چرندشون توجه نکردم، باید اعتراف کنم حواسم پی لیوان خون بود. با اینکه گفته بودم اجباراً اون مایعهای سرخ رو مینوشم؛ ولی ه*و*سانگیز بودن.
عصبی مشتم رو به پشتی کاناپه کوبوندم. حسی بهم میگفت نیکان فقط قصد اذیت کردنم رو داشت، لعنت بهش!
ایستادم، خواستم به اتاقم برم. مسلماً وقتی نیکان یا همون نیک! اَه اَه های چندش! مطمئناً وقتی نیکان خوردنش تموم میشد، پس به این معنا بود زمان ناهار بقیه هم به اتمام رسیده، نمیخواستم در جمعشون باشم. تنهایی رو بیشتر ترجیح میدادم.
پیچ سالن رو چرخیدم. چشمم به رها خورد. داشت به سمت اتاقش که با سام شریک بود، میرفت. توجهای به من نکرد. هنوز هم روی میگرفت.
عصبی بودم. بایستی به نحوی خودم رو خالی میکردم، پس این بهونه خوبی میشد.
با چند گام بزرگ خودم رو بهش رسوندم. خوشبختانه کسی جز ما دو نفر در ورودی راهرو نبود. به دستش چنگ زدم و اون رو رخ به رخم کردم. متعجب نگاهم کرد. اخمهام درهم بود و خشمم اوج گرفته بود.
- چته؟
- من چمه؟ تو چرا مثل بوقلمون دماغت آویزون شده؟
چشمهاش گرد شد، در نهایت پشت چشمی نازک کرد و ساعد دستش رو از چنگالم بیرون کشید.
- نمیدونم از کجا عصبی؛ ولی من پاچه خوبی نیستم.
از حرفش حیرت کردم، دندونهام رو به روی هم فشردم و خواستم درشتی بارش کنم که سام با خنده بهمون نزدیک شد.
- بوی خطر میاد، آروم باشین دخترها.
- دهنت رو ببند.
حرفم با رها همزمان شد. سام با صدامون لبخندش رو خورد؛ ولی هنوز در چشمهاش اثر شیطنت مشخص بود.
رو به رها لب زدم.
- واقعاً برات متأسفم.
پوزخندی زد و گفت:
- متأسف؟ فکر نکنم چیزی آدمهای احمق رو ناراحت کنه.
- چرا، میکنه. رفیقهای احمقتر از خودشون.
حرفی نزد که خطاب به جفتشون گفتم:
- من الان بیشتر از هر زمان دیگهای بهتون نیاز دارم، اون وقت اینطوری پشتم رو خالی میکنین؟
سام: جمع نبند.
عصبی نگاهش کردم که لبهاش رو برای خنثی کردن لبخندش به درون دهنش کشید. رها نیمچه قدمی نزدیکم شد و گفت:
- من خواستم باهات باشم؛ اما انگار همراه لایقتری کنارته.
- بس کن. بهت که گفتم، موضوع ما الان یک چیز دیگهست. نکنه برای تو امنیت شهر مهم نیست؟
رها عصبی؛ اما با تن صدایی پایین گفت:
- معلومه که هست؛ اما قرار نیست حواسم به جاهای دیگه نباشه، دور و برت رو هم ببین.
اخطارش مورمورم کرد. در نگاهش چیزی بود. نمیتونستم درست ببینمش، مگه چه اتفاقی داشت میافتاد؟
***
از پشت شیشه به شهر چشم دوخته بودم. این دومینباری بود که از این منطقه عبور میکردیم، طبق تقسیمبندیها قسمت غرب شهر برای من بود.
جاوید تا حدودی همراه خوبی بود. چون تازه به ایران برگشته بودن، میل زیادی برای شهرگردی داشت و این فرصت خوبی واسه من میشد.
مردم هنوز هم هیجان درونشون رو حفظ کرده بودن، با تمام اینها شک داشتم که خطری در کمین باشه. گویا شاویس بد متوجه شده بود و همهمون داشتیم حول یک نقطه پوچ میچرخیدیم.
بخاری ماشین روشن بود و آرومم میکرد. لحظهای توجهام رو به جاوید دادم تا ببینم چی میگه، هم زمان رانندگیش داشت پر حرفی میکرد. گوشهام فقط صداش رو میشنید، کلمات رو تشخیص نمیداد، ذهنم دوباره درگیر شده بود.
نگاهم رو ازش گرفتم و به ظاهر سری تکون دادم تا خیال نکنه توجهام روش نیست.
به مردم چشم دوختم، مردمی که اصلاً نمیدونستن پشت این قضایا چه نفسهای داغی جریان داشته و در عوض نفسهای دیگهای از وحشت حبس شده.
یک لحظه سرم درد گرفت. انگار کسی رگهام رو به بازی گرفته بود، درد به اندازه یک تیرک زود گذر بود. به حدی که دهنم برای گفتن یک آه باز بشه.
درد ناپدید شد؛ ولی چند ثانیه بعد دوباره و با شدت دیگهای فرق سرم تیرک کشید.
- آ!
جاوید با تعجب نگاهم کرد و حرفش رو قطع کرد. وقتی صداش رو برید، تازه متوجه شدم سکوت چهقدر گوشنوازه.
- خوبی؟
با گیجی چند بار پلک زدم. پس از مکثی زمزمه کردم.
- چیزی نیست.
- مطمئن؟
سرم رو به تأیید تکون دادم؛ اما اون اصرار کرد.
- میخوای برات یک چیز شیرین بخرم؟
سعی کردم آروم باشم، اون اگه میدونست خوراک من چیه، هرگز من رو به خوردن چیزی وسوسه نمیکرد.
- آیسان؟
- میشه برم گردونی؟ فکر کنم واسه امروز کافیه. خوش گذشت.
- هوم؟ عام باشه.
فکر کنم باید برای گشتزنی همون گزینه تنهایی رو انتخاب کنم، جاوید هیچ شباهتی به گذشتهاش نداشت. به گمونم رفتنش به خارج پرروش کرده بود و این گستاخی به میزان پرحرفیش اضافه میکرد.
ماشین رو جلوی در متوقف کرد که همون لحظه در باز شد و شاویس بیرون اومد، چشم در چشم شدیم. برای لحظهای شاویس نگاهش رو از من گرفت و به جاوید دوخت. عمیق و مشکوک نگاهش کرد. جاوید هم سوالی خیرهاش بود. نمیتونست ازش چشم برداره، شاید هم اجازهاش رو نداشت.
در رو باز کردم و خطاب به جاوید گفتم:
- ممنون.
حرفی نزد. به محض اینکه شاویس نگاهش رو ازش گرفت، جاوید با گیجی سرش رو تکون داد و رو به من شد. حرفم رو شمردهشمرده تکرار کردم.
- ممنون، من دیگه باید برم.
میدونستم هنوز گیجه. زد.
- هان؟ خواهش میکنم. عه... .
دوباره به شاویس نگاه کرد، شاویس مثل یک بت ایستاده به من چشم دوخته بود. توجهای به جاوید نکردم و پیاده شدم. در رو محکم بستم تا جاوید به خودش بیاد. بلافاصله به سمت شاویس چرخیدم.
مشکوک یک ابروش رو بالا برد و پرسید.
- گشتزنی؟
صدای روشن شدن ماشین نیومد، قبل از مجاب کردنش به طرف ماشین برگشتم. جاوید با نگاههای خیرهمون دستپاچه شده ماشین رو روشن کرد و سریع حرکت کرد. حتی طبق عادت یک ایرانی بوق خداحافظی رو هم نزد.
آهی کشیدم، شاویس دوباره لب باز کرد.
- مشخصه خوب میگذره.
- اوهوم.
- حواست که هست؟
پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم. در رو با کلید باز کردم، وارد حیاط شدم. زویا لنگزنان داشت پشت کتونیش رو درست میکرد و هم زمان با پرش به سمت در میاومد، ظاهراً قرار بود دو نفری به گشتزنی برن.
با گذشت زمان شکمون داشت بر طرف میشد. انگار همه برداشتهامون اشتباه بوده؛ ولی شاویس هنوز هم اصرار داشت.
این موندن برای من وجه خوبی داشت، لااقل به این بهونه میتونستم از سرمای جنگل فرار کنم. شهر تا حدودی قابل تحملتر بود.
***
از بی کاری با موهام سرگرم بودم، چند باری مدلی میبستمشون و دوباره باز میکردم. این دفعه قصد داشتم ببافمشون، تحولی لازم داشتم. یک تغییر اساسی! مثلاً موهام رو چتری بزنم؛ اما میدونستم پشیمون میشم، چرا که با بزرگتر شدنشون چشمهام اذیت می.شد.
تقهای که به در اتاقم خورد، هوشیارم کرد.
- آیسان میتونم بیام؟
- بیا.
دستگیره رو چرخوند و وارد شد، منتظر به رها چشم دوختم که نزدیکم اومد.
- داشتی چی کار میکردی؟
- هیچ، بی کارم.
- هوم.
- کاری داشتی؟
- میگم تو که قصد نداری بری بیرون؟
- نچ.
لبخندی زد و گفت:
- خب پس میشه کاپشنت رو قرض بدی؟ واسه من کثیف شدن.
- باشه، برش دار؛ اما نذار تلنبار شن دیگه.
نیش بازش رو نشونم داد و کاپشنم رو از روی صندلی که پشت میز مطالعهام بود، برداشت. قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه، پرسیدم.
- حالا کجا میخوای بری؟
- با سام میخوایم بریم دور دور، عه تو نمیای؟
در نگاهش نارضایتی میدیدم، میدونستم حرفش محض یک تعارف بود. با اکراه لب زدم.
- خوش بگذره.
دوباره لبهاش کش رفت و زمزمه کرد.
- برای تو هم. خداحافظ.
سرم رو تکون دادم. با خلوت اتاق به پشت روی تخت دراز کشیدم، عجب روزهای کسل کنندهای. آه!
صدای پیامک گوشیم نظرم رو جلب کرد. نیمخیز شدم و گوشیم رو از روی عسلی برداشتم. روشنش که کردم، پیامک جاوید رو دیدم.
- امروز هستی؟
پوفی کشیدم و به حالت اولم برگشتم، این هم ول کن نیست. قصد نداشتم جوابش رو بدم. برای یک مدت سرگرمی خوبی بود؛ اما دیگه برام حکم مزاحم رو داشت. مدام پر حرفی، تعارفهای الکی، باید رابطه رو همینجا قطع میکردم. انگار فقط من رو گیر آورده. هیچ حوصلهاش رو نداشتم. نه خودش و نه تعارفهای زیادش.
یک دقیقه زمانی بود که شخصی جواب سوالی رو بده، هشت ساعت زمانی بود برای دانشجوها و دانش آموزها. در هر مورد این زمانها چه خسته کننده و چه پر فشار بالاخره میگذشت؛ اما برای من همه چیز انگار ثابت شده بود. ساعتها گویا پیر شده باشن، حرکتشون کند شده بود و در حال رفت و برگشت بودن، روزها به تاریکی نمیرسیدن. زمان مکث کرده بود. همهچیز مزخرف!
بین خواب و بیداری بودم، حالتی که بیشتر اوقات دچارش بودم. این اواخر دیگه گشتزنی نداشتم، چون ارتعاشی رو دریافت نمیکردم. صدای نعره هیجان زده نیکان منگیم رو از سرم پروند.
میتونستم صدای قدمهای سریعی رو به سمت نیکان بشنوم. اخمهام درهم رفت؛ ولی چشمهام هنوز بسته بود، برای بیرون رفتن دودل بودم. اگه مسئلهی مهمی نبود چی؟
- دوباره؟!
صدای ماتم زده زویا باعث شد لای پلکهام رو باز کنم. دوباره چی؟ چرا صداش عصبی بود؟ ظاهراً با چیز غیر منتظرهای مواجه شده بود؛ اما چه چیزی؟ در سالن چه خبر بود؟ یعنی باید بیرون میرفتم؟ اوه نه.
با اکراه پتو رو با لگدی کنار زدم، ناگهان سردم شد. لعنتی!
زمزمهها بیشتر شد. باید دلیلش رو میفهمیدم. فقط وای به حالشون سوژه خوبی نداشته باشن و چه کسی از آینده خبر داشت؟ آیندهای که همین حوالی بود!
بدون اینکه صورتم رو بشورم و یا حتی به سر و وضعم نگاهی بندازم، اتاق رو ترک کردم. منشا صداها رو دنبال کردم. وسط سالن زویا، بوسه و شوکا دور نیکان جمع شده بودن، همهشون سرپا ایستاده بودن. اخمهاشون درهم بود. حتی نیکان هم تحت تأثیر جو قرار گرفته بود.
- چیزی شده؟
صدام هوشیارشون کرد، زویا معنادار نگاهم کرد. نگاهی پر از نفرت و انزجار! نتونستم اخمهام رو درهم بکشم چون از نگاههاشون به قدری شوکه شده بودم که از عکسالعمل مناسب عاجز شده بودم.
- چرا به من زل زدین؟
باز هم جوابی نشنیدم، صدای رسا و بم شاویس فضای سنگین رو سوراخ کرد.
- چرا جمع شدین؟ موضوعیه؟
زویا طوری که منتظر فرصتی باشه، با خشم گوشی رو از دست نیکان چنگ زد. همونطور که به طرف شاویس قدمهای بزرگی بر میداشت، نگاه خاصی بهم انداخت. رو به شاویس گفت:
- رئیس؟
شاویس اخم کرده قبل از اینکه به صفحه گوشی چشم بدوزه، من رو از نظر گذروند. اون هم گیج و سرگشته مینمود؛ ولی با دیدن فیلمی که در حال نمایش بود، ابهامش برطرف شد.
گوشی رو وحشیانه از دست زویا گرفت. دقیقتر شد، اخمهاش درهم و خیره فیلم بود. نگاهی به بقیه انداختم. به من زل زده بودن. عصبی ازشون روی گرفتم و به سمت شاویس که چهار قدم باهام فاصله داشت، رفتم. خواستم همراهش به فیلم نگاه کنم. اصلاً چرا بقیه به من زل زده بودن؟ فیلم به من مربوط میشد؟
کنار شاویس ایستادم و با کنجکاوی به گوشی نگاه کردم. هنگامی که چشمم به جنازهی جاوید خورد، چشمهام گرد شد و جوابم رو گرفتم. دیده رو باور نداشتم، اینسری من گوشی رو چنگ زدم. به دنبال نشونهای بودم تا به خودم اثبات کنم این جنازهی خونی جاوید نیست. نه، اون نبود. محال ممکن بود.
صورتش تا حدودی دست نخورده بود؛ اما چشمهای بازش، حتی از پشت یک صفحه هم میتونستم وحشت رو در چشمهای وق زدهاش ببینم، از گردن به پایینش فجیح بود. نمیشد گفت روزی این پسر کامل بوده. رنگش پریده بود، گوشش به سمت صورتش کشیده شده بود. این رو از زخم عمیقش متوجه شده بودم. زخمی که برام آشنا بود! خونهاش کمابیش خشک شده بود، پس قتل نمیتونست برای امروز باشه.
کسی که داشت فیلم رو میگرفت، دور از چشم نیروی پلیس این کار رو میکرد، ملافه روی جنازه کشیده شد و دو نفر برانکارد رو داخل اتاقک ماشین سردخونه کردن. صدای مردمی که جلوی خونهی جاوید جمع شده بودن، زمزمهی فیلمبردار رو خاموش میکرد. مأمورها سعی داشتن جمع رو متفرق کنن؛ ولی بی فایده بود. از خونوادهای که بخوان همهمه کنن و شیون راه بندازن، خبری نبود. انگار خانوادهی جاوید در اون حدی توان نداشتن که بتونن جنازهی جاوید رو ببینن و هوشیار بمونن.
چند ثانیه بعد فیلم به پایان رسید، حیرت زده و شوکه نگاهم رو بالا آوردم که چشم در چشم شاویس شدم. چشمان سیاهش حالا تیرهتر شده بود. فکش منقبض و با خشم نگاهم میکرد. گیج و سرگردون به بقیه نگاه کردم. اینجا چه خبر بود؟!
- خب؟
سوال شاویس به فکرم انداخت. خب چی؟ انگار صدای ذهنم رو شنیده باشه، دوباره گفت:
- توضیح.
مات و مبهوت زمزمه کردم.
- بابت؟
گوشی رو از من گرفت و مقابل چشمهام تکون داد. گفت:
- این! این فیلم چی میگه؟ میخوای دوباره پخش کنم؟
- م... متوجه منظورت نمیشم، این... این فیلم به من چه ربطی داره؟
- اوه بچهها!
صدای تحفه نگاهم رو خرید. آه عجب معرکهای شده بود. گویا لحظهای چیزی رو دریافت کرده باشم، با حیرت گفتم:
- صبر کن ببینم. شماها... .
نگاهم رو بین شاویس و بقیه چرخوندم. فاصله گرفتم و گفتم:
- شماها خیال میکنین... ؟ آه نه، احمقانهست!
کسی حرفی نزد، تنها به نگاه مرموزش بسنده کرده بود. عصبی گفتم:
- اون کار من نبود.
تحفه: چی شده؟
زویا با خشم گفت:
- آب در کوزهست و ما گرد جهان میگردیم.
در جوابش غریدم.
- خفه شو!
- ثابت کن.
صدای جدی شاویس درموندهام کرد. چهجوری ثابت کنم؟ اونها من رو با جاوید دیده بودن. چهجوری باید اثبات میکردم که اشتباه میکنن؟
- من چند روزه با اون نیستم، فقط یک دوستی ساده بود.
شاویس تکرار کرد.
- ثابت کن.
داد زدم.
- کار من نیست.
تحفه: میشه بگین چه خبره؟ دیگه دارم عصبی میشم.
همچنان کسی به تحفه اهمیتی نداد. شاویس خیره به من؛ ولی خطاب به همگی دستور داد.
- میریم به محل قتل.
خطاب به من هشدار داد.
- امیدوارم اینطور بشه که میگی، شریک!
تیکه آخر کلامش برام زنگ خطر بود. من هماینکه در خطر بودم، اون هم خطری بزرگ. ممکن بود کشته بشم؟ سر یک گناه نکرده؟
- من هم میام.
شاویس پوزخندی زد و به سمت بقیه چرخید.
- شب آماده باشین. تحفه، بوسه حواستون به آیسان باشه.
معنادار نگاهم کرد و دنباله حرفش رو گرفت.
- حق نداره تا موضوع مشخص نشده از اینجا خارج بشه.
از حرص پوزخندی صدادار زدم و گفتم:
- تو میخوای مانع من بشی؟ دارم میگم کار من نیست، حالیته؟ اصلاً از کجا معلوم گروهی که دنبالش بودیم باعث و بانی این قتل نیست؟
شاویس: آهان! اون فرقه تمام شهر رو بیخیال شده، از کار گروهیشون که دستهدسته آدم شکار میکردن، صرف نظر کردن، اشتهاشون کم شده چسبیدن به یک نفر، اون هم از عدل، جاوید؟! فکر منطقیه.
سکوت کردم. قدرت تکلم هم از من سلب شد.
با رفتن شاویس، زویا هم پشت سرش از سالن خارج شد. بوسه لب بالاییش رو لیسید و با تردید به بقیه نگاه کرد، شوکا در سکوت دستش رو به دور بازوی قلمبه نیکان که خیرهام بود، حلقه کرد و وادارش کرد سالن رو ترک کنه، به تحفه و بوسه چشم دوختم. همهمون گیج بودیم. کلافه دندون به روی هم فشردم و مسیر اتاقم رو گرفتم.
ضربان و حرارت بدنم بالا رفته بود. شوکی که بهم وارد شده بود، قدرت این رو داشت که بههمم بزنه و تغییر شکل بدم؛ ولی ایندفعه هیچ تلاشی برای کنترل کردن خودم نداشتم.
با اضطراب طول اتاق رو طی میکردم، سعی داشتم به اینکه الان یک زندانیم توجهای نکنم. پنج دقیقه، ده دقیقه، یک ربع؛ اما بالاخره گذشت، با خودخوریهای من گذشت. در بدون کسب اجازهای سریع باز شد. با دیدن سام و رها که پریشون به نظر میرسیدن، گویا منجیم رو دیده باشم، بغضم بلافاصله خشدار شد. چشمهام پر شد و نزدیک بود اشکهام آزاد بشن.
رها با اخم نزدیکم شد، دستم رو گرفت و پرسید.
- اینها چی میگن آیسان؟
تیزی بغض به قدری دردناک بود که نتونم حرف بزنم. تنها سرم رو به معنای منفی تکون دادم، قطره اشکی گونهام رو خیس کرد و سپس قطرات بعدی سیلبار وارد شدن.
رها: حرف بزن، شاویس کدوم گوری رفته؟
سام مردد لب زد.
- قتلی انجام دادی؟
به سختی زمزمه کردم.
- نه.
رها صورتم رو قاب گرفت. تیز توی چشمهام گفت:
- ببین، بگو چه اتفاقی افتاده. بوسه و تحفه زندانبانتن؟
کلافه دستهاش رو پس زدم و اشکهام رو پاک کردم. نفسی برای آروم کردنم کشیدم و گفتم:
- جاوید مرده.
رها: جاوید؟!
عصبی گفتم:
- بابا همونی که باهاش میرفتم بیرون دیگه.
رها بیتفاوت لب زد.
- خب بمیره، به تو چه؟ عرض تسلیتشونه مثلاً؟
و برای تأیید حرفش به سام نگاه کرد، سام غرق فکر بود و واکنشی نشون نداد. اونها رو از سردرگمی در آوردم.
- نمرده، کشته شده. شاویس فکر میکنه کار منه.
سکوت، پس از مکثی رها از شوک خارج شد و لب زد.
- خب کار تو که نیست.
جملهاش مبهم بود، مشخص نبود سوال کرده یا مطمئنه.
- اما اون باور نمیکنه.
رها از کوره در رفت و عصبی غرید.
- خیلی غلط میکنه، من میرم ببینم چی شده.
امیدوار به رها نگاه کردم که گفت:
- فقط گوش به زنگ باشین. سام حواست باشه اون دو از حدشون فراتر نرن، از طرف من آزادی حتی بکشیشون.
سام چشمهاش رو بسته و باز کرد. رها در آغوشم گرفت و گفت:
- هوات رو دارم عزیزم، کسی نمیتونه هیچ غلطی بکنه.
چشم در چشمم گفت:
- فقط خودت رو نباز، ضعفت قدرت زیر دستهات رو بالا میبره.
اما من برخلاف گفتهاش هیچ روحیه مبارزه طلبی نداشتم، خودم رو باخته بودم. افکار نامنظم در سرم حرکت میکردن.
قبل از رفتن رها، سام رو به اون زمزمه کرد.
- ما رو بیخبر نذاری.
رها: خیالت تخت.
رها نگاه آخرش رو بهم انداخت و از اتاق خارج شد. به صورتم دست کشیدم. سام نزدیکم اومد و با لحنی آرامشبخش گفت:
- نترس دختر، تو که میدونی اشتباهی ازت سر نزده.
نگاهش کردم، اون رو کدر میدیدم. هاله اشکم اجازه نمیداد دیدم واضح باشه. به جوابی که میخواستم بدم، اطمینان نداشتم. در واقع از خودم مطمئن نبودم. نمیدونستم چه چیزی باید بگم.
- نمیدونم.
- یعنی چی که نمیدونم؟
ازش فاصله گرفتم و با خشم و کلافگی گفتم:
- من مسافرها رو هم کشتم؛ اما به اختیار خودم نبودم. نمیدونم، میفهمی؟ نمیدونم.
دوباره اشکها صورتم رو خیس کرد. از سفیدی میترسیدم. از پردههای سفید، از صفحات سفید چون میدونستم در پشتشون خبرهای خوبی منتظرم نیست.
سام به آرومی من رو سمت خودش کشید و در آغوش گرفت، ضربانش آروم بود. برخلاف من که تپش قلبم رو وسط سی*ن*هام حس میکردم.
پشتم رو نوازش کرد و زمزمهوار لب زد.
- هر اتفاقی هم که بیوفته، شده فراریت هم بدیم، این کار رو میکنیم؛ ولی پشتت رو خالی نمیکنیم آیسان. پس آروم باش.
شک داشتم. به هیچ چیزی مطمئن نبودم. سام ضعیفترین عضو گروه بود، رها هم با وجود بودنش در رده C باز هم قدرت کافی رو نداشت. هیچ کدومشون از نوع ما نبودن پس مسلماً در برابر بقیه اعتبار زیادی نداشتن.
سام کمی از من فاصله گرفت تا رخ به رخم بشه.
- من میرم بیرون تا حواسم به اونها باشه. احتمالاً ردیابی اصلی شب باشه، فعلاً لازم نیست نگران باشی. رها زودتر از برگشتشون ما رو در جریان میذاره. خب؟
- چ... چه طوری قراره بفهمن که این کار چه کسی بوده؟
- متوجه نشدی؟ قدرت بویایی ما خیلی زیاده، بعدش هم عطرمون تا مدتها به جا میمونه. نهایتاً تا چهل و هشت ساعت میشه از طریق بو طرف رو ردیابی کرد.
لبهام رو داخل دهنم کشیدم تا بغضم فروکش کنه. سرم رو به تأیید تکون دادم؛ اما صدای درونم حرفش رو قبول نداشت.
سام بوسهای روی پیشونیم زد و با اکراه تنهام گذاشت، صدای بسته شدن در اجازه حمله افکار پی در پی رو صادر کرد.
خیلی سخته که به خودت اعتماد نداشته باشی، این خود پوچی بود. روی تخت نشستم. به سمت زانوهام خم شدم و با دستهام موهام رو کنار زده نگه داشتم. قصد داشتم لحظات بودن با جاوید رو مرور کنم.
تکتک لحظات رو در روییمون، پیادهروی، کافیشاپ رفتن، پیام بازی، شهرگردی، همه رو مرور کردم؛ اما هیچ صحنهای از اینکه میل یا کششی نسبت به اون داشته باشم، به خاطرم نیومد.
کمی بیشتر به خودم فشار آوردم، باید تمام حواسم رو در چهارچوب اتاق جمع میکردم. صحنهای یادم اومد. وقتی با بیاختیاری به بقیه حمله میکردم، چند ساعت بعد صفحه سفیدی مقدمه خاطراتم میشد؛ اما من مدت زیادی میگذشت که اون نور رو ندیده بودم. میموند تنها یک راه، موقع خواب بیرون زدم؟ اما واقعاً کسی متوجه خروج من نشده؟ قطعاً باید زمانی به جاوید صدمه میزدم که در کنارش مشغول گشتزنی بودم. احتمال اینکه شبونه این جرم رو مرتکب شدم، خیلی کم بود.
اخمهام درهم رفت، یک جای کار میلنگید. شروع کردم به ضرب گرفتن. پاشنه پای راستم رو روی زمین میکوبیدم.
نقطه مرموز کجا بود؟ قاتل اصلی چه کسی بود؟ من بودم؟ ناگهان سرم تیرک کشید. در خودم فرو رفتم. تیرک به ثانیه نکشیده دوباره شروع شد، با دوامتر. سرم رو محکم میفشردم تا درد رو آروم کنم؛ ولی بیفایده بود، انگار درد در استخونهام جریان نداشت. چون به جلو مایل بودم، روی زمین افتادم؛ ولی از حالت خمیدگیم کم نشد، کمابیش سجده کرده بودم. چشمهام محکم بسته بود. به گونهای که میتونستم پشت پلکهام حبابکهایی رو ببینم، یک دفعه لابهلای صفحه سرخ داخل چشمهام صحنهای مثل یک فیلم رد شد. با اینکه زودگذر بود، شاید کمتر از گذر ثانیه؛ اما قدرت این رو داشت که نفسم رو حبس کنه.
رها چشم در چشمم داشت حرفهایی رو میگفت. متوجهشون نمیشدم؛ اما واژهی منحوس قدرت مدام به گوشهام برخورد میکرد. مثل یک ربات از روی تخت بلند شدم، اتاق تاریک بود. نمیدونستم دقیقاً کجاییم؛ ولی وقتی از اتاق خارج شدم، تونستم جنگل رو ببینم. تاریک و ساکت.
صدای آروم رها وادارم کرد از کلبه خارج بشم. به سمتی رفتم. خانمی دورتر از کلبهها منتظرمون ایستاده بود. وقتی نزدیکش شدم، شناختمش، رها دستش رو روی شونهام گذاشت و با دست دیگهاش کمر اون زن رو گرفت. از کلبهها فاصله گرفتیم.
به کمک رها لباسهام رو بیرون آوردم. چشمهام فقط روی زن بود و اون مسافری که میدونستم چه سرنوشتی در انتظارشه، بیاحساس و خاموش محو اُفق بود. گویا جفتمون هیپنوتیزم شده بودیم.
رها دو قدمی به عقب برداشت، به یک باره تغییر حالت دادم و... .
ماتم زده به اُفق خیره بودم. هیچ حرکتی نمیکردم. چشمهام بیاحساس و ثابت بود. گویا برای لحظاتی قدرت اراده و انتخاب نداشتم. خاموش شده بودم.
《- میگم تو که قصد نداری بری بیرون؟
- نچ.
لبخندی زد و گفت:
- خب پس میشه کاپشنت رو قرض بدی؟ واسه من کثیف شدن.
- باشه، برش دار؛ اما نذار تلنبار شن دیگه.
نیش بازش رو نشونم داد و کاپشنم رو از روی صندلی که پشت میز مطالعهام بود، برداشت. قبل از اینکه اتاق رو ترک کنه، پرسیدم.
- حالا کجا میخوای بری؟
- با سام میخوایم بریم دوردور، عه تو نمیای؟》
ناباور و شوکه سرم رو بالا آوردم. رها!
بارها و بارها حرفش توی سرم پخش شد. نکتهای که سام بهم گفته بود، بلافاصله هشیارم کرد.
《- چ... چهطوری قراره بفهمن که این کار چه کسی بوده؟
- متوجه نشدی؟ قدرت بویایی ما خیلی زیاده، بعدش هم عطرمون تا مدتها به جا میمونه. نهایتاً تا چهل و هشت ساعت میشه از طریق بو طرف رو ردیابی کرد.》
نفسنفس میزدم. فضا بیش از حد ساکت شده بود، در اعماق سرم پرت شده بودم. قصد داشتم به نحوی از خواب و خیال بیرون بیام.
اگه رها به دیدن جاوید رفته باشه، مسلماً عطری که به جا میمونه، از کاپشن منه؛ ولی... ولی... .
نمیتونستم به افکارم سامون بدم، اصلاً چه چیزی رو سامون بدم؟ خاطراتم رو یا حماقتهام رو؟ من تحت تأثیر رها بودم. در واقع حکم عروسکش رو داشتم، نه چیزی بیشتر از این.
چند بار تند پلک زدم، آشفته و سرگردون به دور خودم چرخیدم. داشت چه اتفاقی میافتاد؟ آیا واقعاً بیدار بودم؟!
با خطور فکری ضربه آخر درد رو بهم هدیه داد. رها از شاویس و گروهش بیزار بود، چون سرور بودن، یک گرگینه مطلق؛ اما اون یک ساختگی بود. آدمنمایی ناقص، پس اگه از اونها نفرت داشت. مسلماً نسبت به من هم انزجار داشت، چون من هم یک گرگینه بودم. یک گرگینه از رده A، یک سرور!
سام و رها در واقع برای بالا بردن پرچم خودشون تلاش داشتن، این وسط من یک بازیچه بودم، بازیچه. چرا متوجه نشدم؟!
به در بسته چشم دوختم. سام و رها، رها و سام. اوه نه، من چرا بهشون اعتماد کردم؟!
به سمت در خیز برداشتم؛ ولی نتونستم حرکتی بکنم، ارادهام با چرخش دستگیره پودر شد.
اولین نفر شاویس وارد اتاق شد. نگاهش سرد و بیاحساس بود. خنثی و بیحالت نگاهم میکرد، نیازی به پرسیدن نبود. میدونستم چه اتفاقی افتاده.
به دنبالش اردوان، بوسه، زویا، شوکا، بهمن، تحفه، نیکان و در آخر سام وارد شدن، نگاهم از سام گرفته نمیشد. سرد و غریبهوار نگاهم میکرد یا من چنین برداشتی داشتم؟
- بهت هشدار دادم آیسان!
حرف اردوان نظرم رو جلب کرد، با اکراه از سام چشم برداشتم. رهایی نبود. کسی که ادعا داشت رفیقمه، کسی که قرار بود پیشاپیش نتیجه رو بهم برسونه.
آب دهنم رو قورت دادم. خواستم چیزی بگم که شاویس گفت:
- به خونههای اطراف هم رفتی؛ اما فقط جاوید اجازه ورود بهت رو داد.
خونههای اطراف؟ خدای من، چهقدر پلید بودن، چه خوب نقشهشون رو به اتمام رسوندن. دوباره به سام چشم دوختم. حرفی نمیزد؛ ولی میتونستم نیشخندهاش رو پشت لبهای بستهاش تصور کنم.
- بازی قشنگی بود.
چشم در چشم شاویس شدم، همزمان حرف زدنش به سمتم اومد.
- یک قتل عام، حرفهای جلو رفتی.
تنها کاری که تونستم انجام بدم، تکون دادن سرم به چپ و راست بود. عوض قدمهای برداشته شدهاش به عقب تلو خوردم. هنوز شوکه بودم.
- ما رو گرم شهر کردی تا فرقهات رو جابهجا کنی. آفرین!
- داری اشتباه میکنی شاویس. من... من... .
شاویس آروم لب زد.
- تو چی؟
خونسرد بود، خیلی آروم.
نمیتونستم جوابی بدم. مدرکی برای حرفهام نداشتم. فعلاً باید جو رو آروم میکردم، برای بار دیگه به سام نگاه کردم. نامرد کثیف!
- من اونی که فکر میکنین نیستم، خودم پا به پاتون شهر رو گشتم. چهطور میگین که... .
انگار کسی حق نداشت بین حرفهامون بپره. شاویس با سکوتم پوزخندی زد و گفت:
- آره، مشخص بود.
اخم درهم کشید و زیر لب غرید.
- واسه همین بیتفاوت بودی، چون میدونستی چیزی به دست نمیاریم. شکارت رو کرده بودی، حالا کاسبیت یک جای دیگه بود.
قدمی به عقب تلو خوردم، سرگردون و بیپناه به این و اون نگاه میکردم. در نگاه هیچ کدوم ترحم نبود.
- باید قانون اجرا شه.
به چشمهای تیرهی شاویس زل زدم. قانون؟ مرگ من؟ این عدالت بود؟ بر چه اساس؟ نه، نباید میذاشتم.
- منصفانه نیست.
شاویس غرید.
- مرگ آدمها انصافه؟!
فریاد زدم.
- خفه شو.
شاویس قدمی به سمتم برداشت، لرزش بدنم بالا رفت. میدونستم الان تغییر حالت میدم. میزان نفسهام بیشتر شد. گرمای زیادی رو در اطرافم حس کردم. ناگهان بلافاصله بعد از خارش ماهیچههای کتفم سرم به عقب مایل شد و سپس با صدای پاره شدن لباسهام روی چهارپام ایستادم.
همین که به خودم اومدم، گرگ سیاه عظیمالجثهای رو مقابلم دیدم. اتاق زیادی تنگ و دست و پا گیر بود، به قدری وسعت نداشت که بشه جهش زد. باید با یک حرکت رقیب رو خلاص میکردیم.
با نگاهم بهش فهموندم.
- باز هم میگم، من مسبب اون اتفاقات نیستم.
شاویس جوابی بهم نداد، آمادهی حمله بود. ظاهراً هماینک کسی گوشهاش کار نمیکرد تا حرفهام رو درک کنه. فقط مرگ یکی از ما کارساز بود.
نمیباختم، این اجازه رو نمیدادم. حقم رو از همه میگرفتم. اثبات میکردم رئیس کیه. باید از حقم دفاع میکردم، من هنوز با رها و سام کار داشتم. با تکتک اعضا.
خرناسهای کشیدم. نیشهام رو به
نمایش گذاشتم و به سمت گردن شاویس حمله کردم، ولی اون سریعتر از من عمل کرد. خواست گردنم رو شکار کنه که سریع جام رو عوض کردم. حال من پشت به بچهها و اون مقابلم بود
- بس کن شاویس، به خودت بیا.
- ... .
- این درست نیست، تو اشتباه متوجه شدی.
این دفعه اون خیز برداشت. تنهاش رو محکم به من کوبید. با اینکه تقریباً هم جثه بودیم؛ ولی ضربه محکمی خورده بودم و باعث شد کمی تلو بخورم؛ اما قبل از اینکه تسلطم رو از دست بدم، به خودم اومدم.
- باید یک چیزی رو بهت بگم، قاتلهای واقعی... .
شاویس اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و با غرشی به سمتم حمله کرد. نیشهاش با خزهای سیاهش در تضاد بود؛ اما چشمهاش به سیاهی بخت من میدرخشید.
من هم یورش بردم، هر کدوممون سعی داشت گردن حریف رو به چنگ بگیره. به دور خودمون میچرخیدیم. گرمای نفسهای داغش رو حس میکردم. رطوبت بزاقمون گاهی روی پوزههامون پرت میشد.
طی یک حرکت شاویس سر گندهاش رو به زیر پوزهام کوبید، سرم به هوا پرت شد. قبل از اینکه به خودم بیام، سوزشی رو در گلوم حس کردم، گویا چندین چاقو در گلوم فرو رفته بود.
ناخودآگاه تقلام ته کشید، این پایان کار بود. تسلط روی گردن حریف! به طور غریزهای دریافت میکردیم که باید تسلیم بشیم.
راه نفسم تنگ شد، با فشار دندونهای شاویس زانوهام لرزید. خمم کرد. نتونستم مقاومتی بکنم. اینجا دیگه آخر بود، آخر من.
صدای خرخر نفسهام رو میشنیدم. فشار روی گردنم بیشتر شد، دیگه نتونستم نفس بکشم. به تقلا افتادم. بحث زندگی بود. برای قطرهای نفس پاهام رو روی زمین میکشیدم؛ ولی فایدهای نداشت. شاویس روم غالب شده بود.
چشمهام پر شد. به سام نگاه کردم. پوزخندش حقیقی بود. میتونستم قسم بخورم، برای یک چیز متأسف بودم. آیندهی انسانها. مطمئناً بعد مرگم شاویس و بقیه در این خیال بودن که خطر اصلی رفع شده؛ اما بازی تازه داشت شروع میشد!
از اینکه بازیچه شده بودم، عصبی بودم. من، آیسان، گرگینه نژاد A، با تمام قدرتی که داشتم یک بازیچه بودم و حالا دوران بازی با من به پایان رسیده بود. سام و رها با حذف من از میدون قطعاً به دنبال شماره بعدی میرفتن، شاویس! مشخص نبود چه برنامهای برای دنیا داشتن.
قطره اشک رو روی گونهام حس کردم. تیلههام به پایین سر خورد. تصاویر رفتهرفته محو شدن. در لحظهی آخر دست برهنهام رو دیدم که قطرات سرخ خون سفیدی پوستم رو لکهدار کرد.
(پایان جلد اول)
(جلد دوم: زوال مرگ)
من یک آلباتروسم!
پرندهای بلند پرواز که در کوتاهترین زمان میتونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو میکنم هر چی رو که به چشم میبینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش میذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشتههای جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!