جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,928 بازدید, 68 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رها لگدی به ساق پاش کوبید و گفت:
- مگه من چمه؟
سام دست‌هاش رو به معنای تسلیم بالا آورد و گفت:
- ببخشید.
رها نیز عاقل اندرسفیهانه نگاهش کرد و سپس رو بهم ایستاد، لبخند لب‌هاش رو کش آورد و ردیف سفید دندون‌هاش نمایان شد. این دختر تندیسی از زیبایی بود؛ البته اگه شوکا رو فراموش کنیم.
رها لب زد:
- آماده‌ای؟
کلافه لب زدم.
- حتی نمی‌دونم چه‌طوری باید آماده باشم.
رها تک‌خندی‌ای زد و گفت:
- خب باید به... .
سام بین حرفش پرید و خطاب به من گفت:
- بهتر نیست اول لباس‌هات رو در بیاری؟
مشکوک پرسیدم.
- ببخشید؟
سام گفت:
- واسه خاطر خودت گفتم. اگه تغییر شکل بدی، کسی نیست برات لباس بیاره‌ها. رو من حساب نکنین.
رها رو به سام گفت:
- پس بفرما.
و با دستش به سمتی اشاره کرد، سام با قیافه‌ای وا رفته گفت:
- چرا؟
چشم‌هام رو گرد کردم که سام متوجه شد چه چرندی پرونده و زمزمه کرد.
- حیف شد.
با تأکید گفتم:
- می‌بینمت.
سام با اکراه ازمون فاصله گرفت. با تنها شدنمون رها گفت:
- حالا لباس‌هات رو در بیار.
کمی معذب بودم؛ اما اطاعت کردم. فقط لباس شخصی تنم بود. رها لبخندی زد و گفت:
- ببین مرحله اول باید از درونت شروع کنی.
- هان؟
- سعی کن انرژیت رو ذخیره کنی، اون رو مثل یک نقطه تصور کن. از انگشت پات بالا بیارش تا پهلوهات، حواست باشه یک لحظه هم ازش غافل نشی.
- چه سخت! چه‌جوری انجامش بدم؟
سرم رو با دست‌هاش قاب گرفت و گفت:
- چشم‌هات رو ببند و تمرکز کن، تمام حواست روی اون نقطه باشه. تو می‌تونی دختر.
پلک‌هام رو روی هم گذاشتم. هیجان زده بودم و تمرکز کردن سختم بود.
تصور یک نقطه! سعی کردم اون نقطه رو از انگشت پام تصورش کنم. صدای رها در گوشم پخش شد.
- اون نقطه رو پیدا کردی؟
سرم رو به تأیید حرفش تکون دادم.
- حالا با ریسمانت اون نقطه رو به دام بنداز.
چه‌قدر سقف تصوراتم کوتاه بود، در حالی که نفس‌های عمیق می‌کشیدم و بیشترین توجه‌ام روی نقطه‌ی فرضی بود. به سختی سعی کردم حرفش رو عملی کنم.
- بکشش بالا، گرمت میشه؛ اما حواست باشه انرژیت رو از دست ندی.
هنوز به زانوهام نرسیده بودم که توده‌ای از انرژی رو حس کردم. مانند ابرکی از پایین به سمت بالای بدنم کشیده می‌شد. بالاخره تونستم حسش کنم، ولی از فرط حیرت و هیجان دست و پام رو گم کردم و چشم‌هام باز شد.
رها نالید.
- آیسان؟!
شوکه شده زمزمه کردم:
- شگفت‌انگیزه! حسش کردم.
رها یک ابروش رو بالا فرستاد و گفت:
- خوبه، دوباره؟
چند بار تند و سریع پلک زدم. با حرکت سرم حرفش رو تأیید کردم و چشم‌هام رو بستم. این‌سری بیشتر مشتاق بودم. رها دوباره مراحل رو مرور کرد، ولی من جلوتر از اون با دقت پیش می‌رفتم.
با جمع شدن اون توده و لغزشش به سمت کمرم، میزان نفس‌ کشیدن‌هام بیشتر شد و حرارت بدنم بالا رفت، ماهیچه‌های بدنم شروع به خارش کرد، پشت سرش لرزش نامحسوسی رو حس کردم. ماهیچه‌های شونه‌ام خارید و لرزش همین‌طور کل بدنم رو فرا می‌گرفت.
می‌تونستم اون انرژی رو لمس کنم. رها که گویا من رو در حال برانگیخته شدن می‌دید، هشدار داد.
- حواست باشه انرژیت رو نگه داری، اگه سست بشی. نمی‌تونی زیاد دووم بیاری.
حق با اون بود. یادمه وقتی تحریک شدم و تغییر شکل دادم، انرژی زیادی رو از دست دادم و نیروی کمی برای سر پا موندن در بدنم بود، این‌ دفعه نباید چنین اشتباهی رخ می‌داد.
لرزشم کمی بیشتر شد و ناگهان حس کردم تمام نیروی درونیم به سمت سرم حمله‌ور شده و از درون انقلابی صورت گرفته، تمام تلاشم رو به کار بردم تا مانعشون بشم و این شورش رو کنترل کنم.
یک دفعه نیروی نامرئی‌ سرم رو به عقب خم کرد و وقتی دوباره صاف شدم، گویا فاصله‌ام با زمین زیاد شده بود، روی پاهای جلوییم فرود اومدم.
جیغ رها باعث شد چشم‌هام رو باز کنم.
- خودشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفس‌نفس می‌زدم. برای دیدن دوباره‌ی خودم با وجه جدید مردد بودم، دوباره اون جسم پوزه مانند جلوی چشم‌هام بود.
به رها چشم دوختم. نزدیکم شد و با اشتیاق لب زد.
- بی‌نظیری!
کنجکاو بودم بدونم چه‌جور شکلی دارم. گویا رها نگاهم رو خوند که با لبخند گفت:
- دنبالم بیا.
به سمتی گام برداشت. برای همراهی کردنش دو دل بودم؛ اما من این راه رو انتخاب کرده بودم. نباید این وسط شکی موج میزد.
- هی؟ بیا دیگه.
به خودم اومدم و با دو جهش کنارش ایستادم. با این‌که چهارپا شده بودم، ولی تا پایین سی*ن*ه‌اش می‌رسیدم. این سری که بهتر روی خودم توجه می‌کردم. می‌تونستم پنجه‌هام رو ببینم که بزرگ و پر قدرت روی زمین کوبیده می‌شد. گام‌هایی استوار و با صلابت!
به رودخونه رسیدیم، به آرومی جریان داشت و انعکاس نور ماه در وسطش همچون صدفی معلق شناور بود، رها به من نگاه کرد. با چشم و ابرو اشاره کرد نزدیک‌تر بیام.
آب دهانم رو قورت دادم و چشم‌هام رو بستم. برو جلو آیسان، تو همین رو می‌خواستی. برو جلو.
قدمم رو برداشتم. می‌تونستم خاک‌هایی رو زیر پنجه‌هام حس کنم که سردتر و مرطوب‌تر از بخش‌های دیگه جنگل بود.
وقتی به رودخونه رسیدم. تصویر ماه بالای سرم قرار داشت. این تصویر ماه نبود که حیرت زده‌ام کرد، بلکه شکوه گرگی بود که از داخل آب به من زل زده بود.
خزهای نقره‌ایش، چشم‌های سیاهش، هیکل بزرگ، جدیت و استواریش. این گرگ به راستی من بودم؟
سرم رو به آب‌ها نزدیک‌تر کردم تا بهتر خودم رو ببینم، واقعاً من بودم؟! حتی زیباتر از گرگی بودم که در رویا دیده بودمش.
دستی روی گردنم کشیده شد. نجوای رها رو شنیدم.
- زیباترین گرگ تاریخ، خاص‌ترین گرگ تاریخ!
اون هم از داخل آب‌ها به من زل زده بود. حرف‌های رها اعتماد به نفس زیادی به من می‌داد، برای چندمین بار با خودم تکرار کردم:
- من خاصم، ریاست از آنِ منه!
چند روزی می‌گذشت. غروب و طلوع، زمان‌هایی که آسمون رنگ می‌پروند و کبود می‌شد، تغییر شکل می‌دادم. با این‌که برهنه شدن توی جنگل حس خوبی بهم نمی‌داد؛ اما وقتی در حالت گرگیم می‌دویدم. حس قدرت و تونستن رو بیشتر لمس می‌کردم. سرعتم چندین برابر می‌شد و نیروی بدنیم اوج می‌گرفت، طوری که حتی می‌تونستم تخته‌ سنگ بزرگی رو هم بشکنم.
در این مدت کم و بیش متوجه فعالیت‌های تیم شده بودم. یک چیزی این وسط پررنگ بود. کسی حق نداشت از قانون اصلی سرپیچی کنه، قانونی که ما رو از آسیب زدن به جامعه‌ی انسانی منع می‌کرد. ما حق داشتیم فقط در جهت رفع نیازمون خون بنوشیم؛ ولی نه خون هر انسانی رو، دور بچه‌ها نوار قرمز کشیده شده بود. اجازه نداشتیم طوری رفتار کنیم که توجه انسان‌ها جلبمون بشه، باید مرگ و میرها طوری رخ می‌داد که ظاهراً طی تصادفات و حوادث معمولی صورت می‌گرفت.
اردوان و تحفه روی پروژه‌ای کار می‌کردن. قصد داشتن ماده‌ای رو بسازن که این نیاز رو برطرف کنه، ماده‌ای به نام RBC. در تلاش بودن این ماده رو تا حدودی هم‌جنس خون طرح کنن تا اکسیژن و دمای لازم رو به بدن برگردونه، ولی هنوز به نتیجه‌ی دل‌خواه نرسیده بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روابط تنگاتنگ شوکا و نیکان بیشتر اوقات روی اعصاب بود. می‌خواستم فرمان بدم جلوی من این‌قدر جلف بازی نکنن، ولی سام هشدار داد من چنین حقی ندارم و نباید از تواناییم سوء استفاده کنم. به همین جهت وقتی شاویس برای بررسی کردن شهر و محدوده‌های اطراف، ساختمون رو ترک می‌کرد. اجباری در میون نبود تا تمام افراد تیم همراهیش کنن، شوکا و نیکان زمانشون رو با هم می‌گذروندن. بهمن هم زیاد اهل کار نبود یا باید بگم اصلاً اهل کار نبود و مدام جلوی تلوزیون جا خشک می‌کرد. بوسه؛ اما قابل تحمل‌تر بود، گه گاهی به کمک تحفه و اردوان می‌رفت.
به توصیه‌ی رها و سام قصد داشتم به شهر برم. با این‌که سختم بود توی گشت زنی همراه شاویس باشم، ولی نباید از موضعم پایین می‌اومدم. به قول رها من با این حرکت خودم رو به همه نشون می‌دادم.
از قرار معلوم غیر از ما، گرگینه‌های دیگه‌ای هم وجود داشتن، خب طبیعی بود‌. اون‌ها هم نوعی مخلوق بودن. درسته افسانه‌ای یا ماورائی، ولی وجود داشتن و تعدادشون هم ممکن بود اندازه انسان‌ها یا کم‌تر و بیشتر باشه، حتی خیلی از اون‌ها در جامعه انسانی شغل و مقام داشتن؛ البته من نمی‌تونستم چنین چیزی رو قبول کنم. جونورهایی که همکارشون رو طعمه می‌دیدن؟ اوه! این نمی‌تونست همکاری باشه.
موهام رو محکم پشت سرم بستم و روسری بزرگم رو آزادانه روی سرم گذاشتم، به خودم رنگ و لعاب می‌دادم. دیگه تقریباً با این زندگیم کنار اومده بودم.
خط چشم و رژ لب رو بعد از زدن کرم ضد آفتاب روی صورتم پیاده کردم، روپوش نسبتاً گرمی رو روی مانتوم پوشیدم و با زدن عینک آفتابی به چشم‌هام از اتاق خارج شدم.
از وقتی فهمیده بودم چه کسی هستم، خواه و ناخواه غرور و تکبر در وجودم نقش بسته بود، محکم‌تر و مطمئن‌تر قدم برمی‌داشتم، حتی اگر از کاری اطمینان کافی رو نداشتم.
صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌هام با مرمرهای سفید توجه شاویس رو جلب کرد. نزدیک کمد جالباسی داشت کت خاکستری زانوییش رو تنش می‌کرد، عینک آفتابی قیافه‌اش رو جذاب نشون می‌داد. قطعاً اگه اون عینک رو بر می‌داشت، تحقیر نگاهش تمام جذابیتش رو می‌گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از دیدنم اخم درهم کشید، خنثی و بی‌حالت مقابلش ایستادم. عارم می‌شد، باهاش هم‌کلام بشم. می‌تونستم حقارت نگاهش رو روی خودم پشت اون شیشه‌های دودی هم ببینم؛ ولی اون دیگه چنین حقی نداشت. اجازه نمی‌دادم باهام این‌طوری رفتار بشه، نه حالا که می‌دونستم چه خونی در رگ‌هام جریان داره. قدرت جفتمون برابر بود. می‌دونستم اون همون حسی رو داره که من ناخودآگاه روی بقیه داشتم، ولی این وسط من هم‌جنس اعضای تیم نبودم؛ بلکه هم‌جنس خودش بودم.
شاویس یک ابروش رو سوالی بالا برد. سویچ سمند رو که از سام گرفته بودم. مقابل چشم‌هاش گرفتم.
با گیجی اخم کم رنگی کرد که پوزخندی زدم و گفتم:
- اجازه‌ی همراهی می‌دین؟
اون هم با تمسخر پرسید.
- به کجا؟
از فکری که تو سرش بود، پوزخند نفرت‌باری زدم و از کنارش گذشتم. لعنت بهت سگ نجس! در تلاش بودم تا لحنم رو بی‌تفاوت نشون بدم.
- از کجا شروع می‌کنی؟
نیم رخ بهش نگاه کردم و ادامه دادم.
- گشت زنی رو میگم.
عینکش رو برداشت، اخمش تیره‌تر شده بود. پوزخندی زد و گفت:
- می‌خوای باهام بیای؟
- این‌طوری فکر کن.
- بشین بچه.
دندون‌هام به روی هم فشرده شد. نه آیسان، نشون نده چه‌قدر عصبی که حاضری همین الان خرخره‌اش رو بجویی.
از بی‌حرکتیم دوباره ابروهاش خم شد و با جدیت گفت:
- این کار بچه بازی نیست.
- نگران نباش، من به خاله بازی علاقه ندارم.
- تو اصلاً می‌دونی کار ما چیه؟
قبل از این‌که جوابش رو بدم، عصبی گفت:
- اوه! هر چند خبرها بهت رسیده.
می‌تونستم نفرتش رو نسبت به سام و رها حس کنم. دقیقاً احساسی که اون نسبت به من داشت، چون زاده‌ی یک انسان و یک آدم‌نما بودم، چون تابعش نبودم.
چندی به قیافه برافروخته‌اش خیره موندم، سپس در آنِ بی‌خیالی از ساختمون خارج شدم. به سمت پشت ساختمون رفتم تا سمند رو بیرون بکشم، حیوونکی در کنار ولوو، مرسدس، لکسوس‌ها و بی‌ام‌‌و، مثال پسر بچه‌ی فقیر رو داشت.
صدای قدم‌های سریع و عصبی شاویس رو از پشت سرم شنیدم. سعی کردم زودتر از اون به ماشین برسم؛ اما پاهای دراز شاویس بهتر عمل کردن و از من سبقت گرفت.
تا با ریموت درهای ماشین رو باز کنم و سوار بشم، شاویس ولوو رو راه انداخته بود. عجله و خشم در رفتارش مشهود بود و کاملاً مشخص بود از این همراهی راضی نیست.
داخل شهر طبق توصیه‌های رها حواسم پخش همه جا بود، نقطه به نقطه رو از نظر می‌گذروندم. هر چند نمی‌دونستم باید دنبال چه چیزی یا چه کسی باشم. رها بهم گفته بود در این مواقع غریزه‌ام کمک شایانی می‌تونه بهم بکنه؛ اما در حال حاضر غریزه‌ام من رو به یک کار فرمان می‌داد، مرگ شاویس!
سرعتم نسبتاً آروم بود؛ ولی تابلو رفتار نمی‌کردم. در تلاش بودم تا یک چیز مشکوکی رو ببینم؛ ولی خوشبختانه خطری رو حس نمی‌کردم.
در مرکز شهر گشت زنی داشتم. تصور این‌که روزی من هم پهلوی این آدم‌های بی‌خبر قدم می‌زدم و افرادی با چیستیت و طبیعتی عجیب از کنارم می‌گذشتن، کمی باعث ترسم می‌شد؛ اما الان من عضوی از اون گونه‌ی افسانه‌ای بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
طبق آمارهام بهترین زمان گشت زنی ظهر، سحر و نیمه‌های شب بود. ساعت از دوازده گذشته و آسمون صاف بود،آفتاب ملایم به همراه نسیم خنکی که نوید از بارون می‌داد، جریان داشت.
خیابون‌های طی شده رو دور زدم. این‌که کارم رو به نحو احسنت انجام داده بودم یا نه رو نمی‌دونستم؛ اما از این مطمئن بودم که خطری شهر رو تهدید نمی‌کنه، همه چیز معمولی و به روال عادیش می‌گذشت. با کمی دودلی شهر رو ترک کردم. جاده‌ای که به جنگل ختم می‌شد، خلوت بود. زمان زیادی می‌گذشت که تابلو ورود ممنوع رو برداشته بودن؛ اما همچنان کسی به جنگل نمی‌رفت. بوی خطر لا به‌ لای شاخ و برگ‌ها کمین کرده بود و هنوزِ در شبکه‌های اجتماعی اخبار حول و حوش قربانیان می‌چرخید حتی اگه قتلی صورت می‌گرفت. شایعه‌سازها این اتفاقات رو بهم ربط می‌دادن.
در حال و هوای خودم بودم که ماشین کناریم بوق زد. شاویس شیشه طرف شاگرد رو پایین کشیده بود و با تمسخر نگاهم می‌کرد. اخمی کردم و سرم رو به معنای (چیه؟) تکون دادم که پرسید.
- چه‌طور بود بانو؟ چیزی هم شکار کردی؟
متقابلاً شیشه سمت خودم رو پایین کشیدم و آرنجم رو بهش تکیه دادم، هم زمان این‌که حواسم بود تا از مسیر منحرف نشم، رو به شاویس گفتم:
- نه؛ اما پاپی جونی از شهر افتاده دنبالم.
کج‌خندی زدم و با اشاره چشم و ابرو اشاره کردم دنبالم بیاد. خشم رو در فک منقبض شده‌اش دیدم، لذت و آسودگی بندبندم رو بوسید. برای این‌که حرفم رو عملی کنم، سرعتم رو بالا بردم تا اون همچنان پشت سرم قرار بگیره؛ ولی آخه کی دیده سمند و ولوو با هم مسابقه بدن؟ تمام تلاشم رو کردم تا ازش عقب نمونم؛ اما اون عوضی به سرعت از من جلو زد و برای حرصی کردنم بوق کشداری زد.
عصبی به فرمان کوبیدم و فریاد کشیدم.
- لعنتی!
شاویس دیگه از من زیادی فاصله گرفته بود. کلافه بودم، تقصیر خودم بود. نباید این جنگ رو راه می‌انداختم، وقتی می‌دونستم بازنده‌اش خودمم.
ولوو رو که زیر درخت دیدم، دندون‌هام به روی هم فشرده شد. با غیظ ماشین رو سرجاش پارک کردم و در رو محکم به جایگاهش کوبیدم. به خدمت سام می‌رسیدم، پولش نمی‌رسید ماشین بهتری بگیره تا من این‌جوری ماست نشم؟
می‌دونستم قیافه‌ام عبوسه و کافیه کسی مثل نیکان به پر و پام بپیچه تا بدرمش، خواستم وارد ایوان بشم که چشمم به سام خورد. طعمه خودش از یخچال بیرون اومده بود. به طرفش که از شاخه قطور درختی آویزون شده بود، پا تند کردم. ابله نادون تو چه زمانی ورزش می‌کرد.
سام از دیدنم روی زمین پرید و نزدیکم شد. رکابی و شلوارک تنش بود، عضله‌هاش کاملاً در دیدرس قرار داشت. جون می‌داد واسه تخلیه شدن.
قبل از این‌که حرفی بزنه، سوییچ رو به سمت سی*ن*ه‌اش پرت کردم. با تعجب سوییچ رو پیش از این‌که روی زمین بیوفته، گرفت.
- ماشین قحط بود؟
- چی شده؟
- هیچی نگو سام که بد از دستت عصبانیم، چرا این کوفتی رو عوض نمی‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سام تک‌خند گیجی زد و گفت:
- خب بگو چی شده؟ وسط راه خراب شده؟ بنزین تموم کرده؟ من که باکش رو پر کرده بودم.
- نخیر، مشکل از بنزین نیست.
- خب؟
- خب و درد! همین امروز میری و یک ماشین بهتر می‌گیری. شده یک موتور؛ ولی با کیفیت، چی مثل لاکپشت حرکت می‌کنه؟ من بیشتر از اون عرق ریختم.
- باز هم نفهمیدم.
کمی آروم شده بودم. گویا فقط نیاز داشتم کسی در برابر حملاتم بی‌دفاع بایسته، آهی کشیدم و لب زدم.
- فقط یک ماشین می‌خوام، تو خودت خجالت نمی‌کشی پیش بقیه چنین قُراضه‌ای داری؟
- شرمنده؛ اما نباید جلب توجه کنیم.
- آهان! اون وقت اون ماشین‌ها پوسترن؟
- کسی حریف شوکا نمی‌شه.
پس تموم اون‌ها برای شوکا بود؟ ولی همه ازش استفاده می‌کردن که، هه چه زیبا هم پیروی این قانون بودن‌! در این صورت من هم می‌تونستم... .
سام رشته افکارم رو پاره کرد.
- البته اون به هر کسی ماشین‌هاش رو نمیده، زیادی روشون حساسه!
ولی نمی‌تونست روی حرف من حرف بزنه. هر... .
دوباره سام جفت پا وسط پرید. تلنگری به نوک دماغم زد و گفت:
- می‌دونی که حق اون کار رو نداری.
شاکی نگاهش کردم که گفت:
- قبلاً در موردش حرف زدیم.
پشت چشمی نازک کردم و همون‌طور که به سمت ایوان می‌رفتم، گفتم:
- اصلاً خودم یک ماشین می‌گیرم.
وارد خونه شدم، عطر ناهار توی فضا پیچیده بود. مستقیم مسیر اتاقم رو گرفتم، چون می‌دونستم تا چند لحظه‌ دیگه اهالی دور میز جمع میشن. آه امیدوارم دوره‌‌ی تکامل معده‌ام به دوران جنینیم ربط نداشته باشه.
بعد از چرت نیم روزیم با رها و سام قرار گذاشتم تا بعد از ظهری به شهر بریم، برای خریدن یک ماشین خوب عجله داشتم. نمی‌خواستم در مأموریت‌های بعدیم سگ دنبال‌چی جناب باشم؛ ولی بخت باهام یار نشد و بعد از ظهری جریان باد شدیدتر شد و دما به قدری اُفت کرد که ترجیح دادم فردا به نمایشگاه برم.
موهام رو به یک طرفم بافته و از شونه چپم آویزون کرده بودم، کلاه زمستونی رو زیر کلاه سوییشرتم پوشیدم و با یک آرایش مختصر از اتاق خارج شدم. هوا از دیروز همچنان سرد بود.
همون‌طور که داشتم پله‌ها رو پایین می‌رفتم، صدای ملچ و ملوچی آزارم داد. باز این شوکا و نیکان وقت گیر آورده بودن، چندش‌های حال به هم‌زن! داشتم پیش خودم غرغر می‌کردم که ناگهان با دیدن صحنه‌ی مقابلم جا خوردم. هیچ توقع این یکی رو نداشتم.
چند باری پلک زدم تا به خودم بیام. رها و سام هنوز متوجه‌ام نشده بودن، چرا که زیادی گرم هم بودن.
دستم رو از داخل جیب سوییشرتم بیرون آوردم و مشتم رو جلوی لب‌های بسته‌ام قرار دادم، گلوم رو صاف کردم تا متوجه‌ام بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رها با شنیدن صدام از سام فاصله گرفت و سام به طرفم برگشت. لب‌های جفتشون خیس شده بود. پوزخندی زدم. پله‌های باقی‌مونده رو طی کردم و مقابلشون ایستادم. رها و سام با بی‌تفاوتی لب‌هاشون رو پاک کردن، با کنایه گفتم:
- یادمه رابطه‌تون همچین قند و نبات نبود.
سام و رها نگاه گیجی به هم انداختن، رها تک‌خندی زد و گفت:
- بعضی وقت‌هایی میره روی اعصاب؛ اما... .
سام متقابلاً لب زد.
- بعضی وقت‌هایی سر خود عمل می‌کنه؛ اما... .
بی‌حوصله زمزمه کردم.
- گرفتم، فقط لطفاً شما دو نفر دیگه خودتون رو کنترل کنین. شوکا و نیکان بسن.
سام طعنه زد.
- چیه؟ از این‌که جفتی نداری حسودیت میشه؟
چپ‌چپی نگاهش کردم و جلوتر از اون‌ها راه افتادم، دیگه باید به غیر منتظره‌ها عادت می‌کردم. خطاب به جفتشون گفتم:
- چرا من رو در جریان رابطه‌تون نذاشتین؟
سام سرش رو خاروند و رها هم شونه‌هاش رو تکون داد. توجه زیادی به این مسئله نکردم، در حال حاضر موضوع مهم‌تری داشتم تا بهش بپردازم.
سوار سمند شدیم. از اون جهت که نمی‌خواستم جلف بازی‌هاشون رو ببینم. بینشون فاصله انداختم و روی صندلی جلو نشستم.
یک بی‌ام‌و مد نظرم بود، خودرویی بی‌نقص! تا به شهر برسیم، گوشیم رو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و طبق عادتم اخبارهای روز رو بررسی کردم، خبر تازه‌ای نبود. همون جریانات دروغ و بی‌سند.
به نمایشگاه ماشین رسیدیم، شدت باد سیم‌های برق رو تکون می‌داد و پلاستیک‌هایی در هوا به پرواز در اومده بودن.
قبل از پیاده شدن رو به سام گفتم:
- ماسک داری؟
- توی داشبورده.
در این سرما اشتباه کرده بودم که شال گردن با خودم همراه نداشتم، ماسک می‌تونست تا حدودی گرمم نگه‌ام داره، پس از زدن ماسک از ماشین پیاده شدم.
شونه به شونه‌ی هم وارد نمایشگاه شدیم. شاید از یک ربع هم بیشتر شد تا تونستم ماشین مورد نظرم رو پیدا کنم، یک ربع زمان متوسطم بود و اگه خریدی بیشتر از این زمان ادامه پیدا می‌کرد، عصبی می‌شدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه قرار شد ماشین رو دو شنبه یعنی سه روز دیگه تحویل بدن. این زیاد باب میلم نبود، اخم‌هام از فکرهای پی‌درپی درهم فرو رفته بود. برای گشت زنی دو راه پیش روم بود. یک، یا دوباره پشت سر شاویس قرار می‌گرفتم که این بازموندگی به خاطر اون حرفی که پرونده بودم، هیچ وجه خوبی نداشت. دو، باید از شوکا خواهش می‌کردم؛ اما احتمالش بود که درخواستم رو رد کنه. نیست همه‌شون عاشقم بودن، می‌دونستم پذیرفتنم براشون سخته! مخصوصاً برای زویا، تحفه و اردوان. این سه نفر نقطه مقابل من بودن. یک راه دیگه هم بود. این‌که به اون دو راه تن ندم!
سام دیرتر از من و رها داخل ماشین نشست. هم زمان که داشت کمربندش رو می‌بست، به رها نیم‌نگاهی انداخت و به من اشاره کرد (چشه؟) رها در جوابش کوتاه گفت:
- نمی‌دونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تمام رخ به سمت سام چرخیدم، این‌طوری می‌تونستم جفتشون رو ببینم.
- رها؟
- چیه؟
- تو می‌تونی فردا باهام به گشت‌زنی بیای؟
رها به صندلی عقب لم داد و نالید.
- وای ول کن لطفاً! اصلاً از این کار خوشم نمیاد.
قیافه‌ام آویزون شد و گفتم:
- سام تو چی؟
سام فرمون رو چرخوند و با بی‌تفاوتی لب زد.
- تمایلی ندارم.
نگاهم کرد و دوباره به حرف اومد.
- تنهایی مشکلی داری؟
- معلومه، من نمی‌خوام با شاویس همراه شم. خب یک کدومتون بیاین دیگه، فقط چند روز.
رها: تا کی؟
چشم در چشمش شدم و مظلوم جواب دادم.
- تا زمان تحویل ماشین.
سام متعجب گفت:
- مشکلت با ماشینه؟
با نفرت گفتم:
- این‌که خودش لفظ مشکله.
رها آرنج‌هاش رو به صندلی من و سام تکیه داد و گفت:
- باشه، من هستم. اتفاقاً شاید سوژه‌ای پیدا شد و تونستی یکیشون رو ببینی.
نالیدم.
- نگو.
رها: بالاخره که بی‌مشکل نمی‌شه، باید یک روز اون‌ها رو از نزدیک ببینی.
سام خطاب به من گفت:
- اما نترس، از تو ترسناک‌تر نیستن.
جعبه‌ی دستمال کاغذی روی داشبورد رو برداشتم و به بازوش کوبیدم که خنده کوتاهی کرد. نفسم رو آه مانند خارج کردم و جعبه رو سرجاش پرت کردم. به مسیر چشم دوختم؛ اما افکارم به سوی دیگه‌ای روانه شد.
سکوت ماشین با صدای موتور می‌شکست. یک دفعه داد رها من و سام رو پروند، رها با ضربه‌های پی در پیش به شونه‌ی سام می‌کوبید و فریاد میزد.
- بپیچ، بپیچ. رفت، رفت!
سام سریع سرش رو به چپ و راست چرخوند و به اطراف نگاه کرد. اون هم با هیجان پرسید.
- کجا؟
رها تندی گفت:
- بپیچ!
سام بی‌وقفه ماشین رو در مسیر دیگه چرخوند. شانس آوردیم جدول به انتها رسیده بود. چشم‌هام با اضطراب و هیجان پیچ و تاب می‌خورد، باید از غریزه‌ام استفاده می‌کردم؛ ولی جیغ رها چنان مضطربم کرده بود که حتی عابران آدمیزاد رو هم نمی‌تونستم به خوبی ببینم، خب مغزم سوال بزرگی رو هشدار می‌داد. من باید دنبال چه چیزی باشم؟ گربه؟ گرگ یا آدم؟ چه‌طوری غریزه‌ام کار می‌کرد؟
در لحظه‌ی آخر سایه‌ای رو در دو کوچه جلوتر از خودمون دیدم. ناگهان موجی از انرژی رو حس کردم. به مانند این‌که کسی زمزمه‌وار صدات کرده باشه. مغزم ارتعاشات ریزی رو دریافت کرد.
بی‌اختیار لب زدم.
- داخل کوچه‌ست.
بلافاصله سام به سر کوچه رسید و سریع فرمون رو چرخوند، چون کمربند نبسته بودم به طرف سام پرت شدم.
کسی داخل کوچه نبود. آسمون ابری بود و صبح فرقی با غروب نداشت. کوچه نسبتاً تاریک بود. سام بدون هیچ درنگی پاش رو روی پدال گاز فشرد. کوچه در انتها دو بخش میشد. ارتعاشات رو از سمت راستم حس کردم؛ ولی سام وارد کوچه چپ شد.
با تعجب پرسیدم.
- چرا رفتی اون‌جا؟
در عوض رها لب زد.
- بهش اعتماد کن.
شاید کمتر از یک دقیقه زمان برد که به خیابون رسیدیم، سام با سرعت غیر مجازی رانندگی می‌کرد. اطرافم همه از فرط سرعت ماشین کِدر دیده می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سام ماشین رو چرخوند و از انتهای دیگه کوچه‌ای که ارتعاشات رو ازش دریافت کرده بودم، وارد کوچه شد.
در یک قدمیمون پسر جوون و لاغر اندامی رو دیدم، رنگ پریده بود. قیافه‌اش مثل معتادی بود که چندین وعده‌ست مواد بهش نرسیده. موهای کوتاه سیاهش آشفته بود و دکمه‌های پیراهنش نامنظم بسته شده بود.
قبل از برخوردمون، سام سریع ترمز کشید که به جلو پرت شدم؛ اما دست سام همانند کمربندی من رو به صندلی کوبید.
پسر جوون هاج و واج نگاهمون می‌کرد. نوعی ترس و ضعف در چشم‌هاش بود، سام اخم غلیظی کرد و با خشم از ماشین پیاده شد.
رها دستگیره در رو کشید و خطاب به من گفت:
- می‌خوای همین‌جا بمونی؟
به خودم اومدم، برای بیرون رفتن مردد بودم. رها در باز شده‌ رو نیمه بسته کرد و به جلو خزید.
- بس کن، تو ناسلامتی رئیسی.
حرفش مثل کلید خاموش و روشنی، روشنم کرد. نفس عمیقی کشیدم و با اِکراه پیاده شدم. رها نیز پشت سرم از ماشین خارج شد.
سام پشت گردن پسر جوون رو گرفته بود. پسری که می‌دونستم انسان نیست، بلکه بخشی از انسانه، یک آدم‌نما.
شونه‌هاش بالا رفته و سرش خم بود. همین که نزدیکشون شدم، آدم‌نما وحشت‌زده نیم‌نگاهی بهم انداخت و قدمی عقب رفت؛ اما دست سام مانع از پیشرویش شد.
نگاه ترسیده‌اش خاطره گوزن و اون دو خرس رو برام زنده کرد، ناخودآگاه احساس غرور باعث شد نگاهم تیزتر و بی‌احساس بشه.
آدم‌نما ناله‌های ریزی از خودش بروز می‌داد. رها به سمتش رفت که نظر آدم‌نما جلبش شد، رها چشم در چشمش پرسید.
- می‌خواستی چی کار کنی؟
جوابی نشنیدیم. آدم‌نما تلاشی برای خلاصی نمی‌کرد، ولی پاسخی هم نمی‌داد. گویا سام فقط تونسته بود روی جسمش تسلط پیدا کنه. اراده‌اش هنوز پابرجا بود.
ندایی بهم گفت، حالا!
- اسمت چیه؟
آدم‌نما تکون خفیفی خورد و بلافاصله زمزمه کرد.
- داوود.
با همون جدیت ادامه دادم.
- چند سالته؟
- نو... نوزده.
ضعفش برام خواستنی بود، غریزه بود یا نه؟ اما این ترس رو دوست داشتم.
- توی شهر چی کار می‌کردی؟
می‌دونستم در برابرم هیچ ممانعتی نمی‌تونه بکنه، لب زد.
- گ... گرسنه‌ام بود.
- توی شهر پره از رستوران، چرا اون‌جا نرفتی؟
- کافی نبودن.
- چرا؟
- خیلی وقته تغذیه نکردم.
به رها و سام چشم دوختم، معمولاً باید هفته‌ای دو بار تغذیه از خون انسان صورت می‌گرفت. به آدم‌نما که با نگاهش جاده آسفالت رو جارو می‌کرد، نظر کردم.
- چرا نتونستی؟ کسی مانعت شد؟
- پلیس‌ها همه جا هستن.
حق با اون بود، امنیت شهر بالا رفته بود و این کار رو برای گونه ما سخت می‌کرد.
خطاب به سام و رها گفتم:
- چی‌کار کنیم؟
سام با بی‌رحمی جواب داد.
- باید مجازات بشه.
- چه مجازاتی؟
رها لب زد.
- مرگ!
چشم‌هام گرد شد، مرگ؟!
سام: شماها برین، من میرم جایگاه و برمی‌گردم.
جایگاه؟ هنوز گیج جوابی که رها داده بود، بودم. سرم رو خفیف تکون دادم و پرسیدم.
- جایگاه؟
سام: رها بهت میگه.
رها بازوم رو گرفت و آروم گفت:
- ما بهتره بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به آدم‌نما چشم دوختم ساکت و بی‌حرف به زمین زل زده بود. انگار تسلیم سرنوشتش شده بود. هیچ التماس یا درخواست پوزشی نمی‌کرد؛ اما من نمی‌تونستم چنین اجازه‌ای بدم، اون هنوز دردسری درست نکرده بود. ما قبل از وقوع اتفاق اون رو گرفته بودیم. قطعاً باید مجازات سبک‌تری براش انتخاب می‌شد. هر چیزی غیر از مرگ.
- ولی اون کاری نکرده.
سام خیره نگاهم کرد و با جدیت گفت:
- همین‌که اراده کنه، قصدش رو داشته باشه، یعنی اون اتفاق عملی شده‌ست. اگه کسی از ما شخصی رو نشون کنه، هر اتفاقی هم که بیوفته، اون آدم سرنوشتش همونی میشه که ما براش فراهم کردیم، تنها راهی که مانع از وقوع اون اتفاق میشه، مرگه، تمام.
پلک محکمی زدم و اخم درهم کشیدم. به مرور به تعلیماتم داشت افزوده می‌شد، غریزه ردیاب، نشون کردن. هه! مشخص نبود در آینده چی قراره بشنوم؟
نگاه آخر رو به آدم‌نما انداختم. سست و ضعیف به نظر می‌رسید، ولی به قدری فرز بود که اگه سام تسلطش رو از دست بده، فرار کنه. سرعت در این گونه با سرعت انسان برابری نمی‌کرد.
سوار ماشین شدیم و این سری من پشت فرمون نشستم. سام با فشار گردن آدم‌نما اون رو بیشتر خم کرد و طول کوچه رو طی کرد.
دنیا واقعاً جای عجیبی بود، هیچکس خیال نمی‌کنه در کوچه‌ کناریش چه جرم و جنایت‌ها ممکنه رخ بده، در حالی که با معشوقه‌اش قدم می‌زنه.
دنده رو جابه‌جا کردم و پرسیدم.
- منظورتون از جایگاه چی بود؟
- هر روز امکان این‌که چنین افرادی پیدا بشن هست، کشتنشون به این راحتی‌ها هم نیست که بشه توی کوچه خفتشون کرد و کار رو تموم کنیم. مجبوریم اون‌ها رو دور از چشم بقیه... .
دو انگشت اشاره و میانه‌اش رو زیر گلوش کشید و هم زمان یک چشمش رو بست که پیامش رو گرفتم.
- حالا اون‌جایی که میگی کجا هست؟
- یک خونه متروکه، تو دل جنگل. جایی که مرد می‌خواد اون‌جا بر، دور و برش پره از ارواح سرگردان!
تازه فهمیدم سرکارم گذاشته. چپ‌چپ نگاهش کردم که خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- واسه تو چشم نبودن، باید معمولی رفتار کرد. یک چیزی بگم؟
با نگاهم مجابش کردم که لبخند پت و پهنی زد و گفت:
- اون خونه‌ای که قبلاً توش بودی؟
- خب؟
- می‌دونی یک زیرزمینی داشت؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم که تأکید کرد.
- زیرزمین! نه زیرزمین.
اخم‌هام در هم رفت. رها ادامه داد.
- اون موقع مسئولش اردوان بود؛ اما الان بستگی داره کی شکار کنه.
- چرا من متوجه اون زیرزمینی نشدم؟
معنادار نگاهم کرد و گفت:
- چون خیلی تیزبینی.
- مسخره!
- شوخی کردم، خب طبیعی نبود تو اون مخفی‌گاه رو پیدا کنی و یک‌دفعه سر از جایی دربیاری که میت‌ها رو می‌سوزونن، اون هم زمانی که از خودت غافل بودی. باید از چشم انسانی دور می‌بود دیگه.
نزدیک بود کنترل ماشین از دستم خارج بشه. با حیرت و صدایی نسبتاً بلند پرسیدم.
- می‌سوزونین؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین