هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
فصل سوم: حقیقت مرگ
رها در رو برام باز کرد و اشاره کرد من اول وارد بشم، ورودی به داخل یک راهرو کوچیک باز میشد. با تکون دادن سرم به چپ و راست نشون دادم مایل نیستم جلوتر از اون به داخل برم. رها با بیتفاوتی شونه تکون داد و وارد شد. پشت سرش قدم به اون راهروی گذاشتم که کَفِش با مرمرهای سفیدی پوشیده شده بود، وقتی به سالن رسیدیم. از دیدن شکوه ساختمون به حیرت افتادم. چند قدم جلوتر پلههایی همراه با نرده سفید با حالت مارپیچی به طبقه بالا میرسید، تمام کف سالن با مرمرهای سفید پوشیده شده بود که از شدت تمیزی و براقیشون هر آن احتمال میدادم لیز بخورم. پشت پلهها مایل به چپمون دو کاناپه میز گرد و شیشهای رو به حصار گرفته بودن و روی کاناپههای سفید بالشتکهای آبی رنگی قرار داشت. باید بگم وسایل به کار رفته سالن به طرز زیبایی با هم هماهنگی داشت و مشخص میشد شخص با سلیقهای این چیدمان رو به عهده گرفته، رنگهایی که بیشتر به چشم میخورد آبی و سفید بود. حتی پردههای نصب شده هم آبی فیروزهای بودن و حس خوب و مثبتی رو به جریان میانداختن. سالن زیادی بزرگ بود و حدود سه پنجره تمام شیشهای که البته حکم در رو هم میتونستن داشته باشن. به آفتاب اجازه ورود میدادن و داخل روشن و دمای متعادلی داشت. لوسترهای پیچ در پیچی از سقف آویزون بودن و بهم خوشآمد میگفتن، ولی خبری از موجود زندهای نبود.
- ما معمولاً طبقهی بالا هستیم.
آهی کشیدم و لب زدم:
- حداقل میشه بدونم با چند نفر قراره رو به رو بشم؟
- زیاد نیستن، نگران نباش.
ولی بودم، یکدفعه تا به خودم اومدم دیدم زندگیم معلقه! نگران بودم و کسی هم قصد نداشت من رو از این سردرگمی نجات بده. رها که متوجه حالم شده بود. فاصله رو از بین برد و شونههام رو گرفت. با لبخند کم رنگ، ولی عمیقی گفت:
- بهت قول میدم به زودی عادت میکنی، تو قراره با خونوادهات آشنا بشی. همین.
پوزخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم:
- خونوادهای که تا حالا ندیدمشون.
- ولی تو رو دیدن و هر لحظه هم تحت نظارتشون بودی.
از حرفش اخمهام توی هم رفت. پس غیر از اردوان که به طرز مشکوکی من رو زیر نظر داشت. عدهای دیگهای هم حواسشون پی من بود.
- بیا.
پشت سرش دوباره گام برداشتم. اعتماد به نفسم اُفت کرده بود و نمیتونستم بیتفاوت عمل کنم، از پلهها بالا رفتیم و رها هر چند لحظه یکبار به من نگاه میکرد تا ببینه همراهیش میکنم یا نه. طبقهی دوم گویا یک سالن دیگه داشت؛ اما کوچیکتر بود. چیدمان و فضای رنگیش شباهتی به طبقهی همکف نداشت. بلکه در این قسمت پارکتهای چوبی رنگی کف رو پوشونده بود و از رنگهای رسمیتری مثل قهوهای و طوسی استفاده شده بود. نمیتونستم زیاد به چیدمان اینجا دقت به خرج بدم. چرا که پنج جفت چشم بهم زل زده بودن. از خیرگیشون حس خوبی بهم دست نداد، حتی نگاه سام و اردوان هم مثل سابق نبود.
رها: پس شاویس کو؟
از بینشون مردی بلند قامت که موهای طلایی و صافش رو دم اسبی بسته بود و رکابی سفیدش بازوهای گنده و عضلهایش رو به رخ میکشید. همچنین خالکوبیهای روی بازوی راست و قسمت بالای نیمه راست صورتش هویدا بود. همونطور که با مرموزی بهم زل زده بود، لب زد.
- رفته هواخوری.
نیشخندی زد و دوباره گفت:
- حالش مساعد نبود.
حدس زدم این حرفش معنی خاصی داشت. از تیلههای زردش خوف کرده بودم. طرز نگاهش اصلاً باب میلم نبود، حس میکردم قصد داشت از عمق نگاهش چیزی از درونم کشف کنه، تازه یادم افتاد صورتم پر موئه؛ ولی وقتی نگاهم رو پایین انداختم. تونستم شالم رو بینم که از چشم به پایین صورتم رو میپوشوند.
همهمون ایستاده بودیم و رها با گرفتن دستم من رو به سمت سرویس مبلی که در اون حوالی قرار داشت، هدایت کرد و گفت:
- بهتره زیاد منتظرش نباشیم، زویا برو ردش رو بگیر.
- نیازی نیست.
خم شده بودم تا کنار رها بشینم؛ اما صدای زمخت و مردونهای مانعم شد. سرم رو به سمت صدا چرخوندم، ظاهراً شخص جدیدی به جمعمون اضافه شده بود و علاوه بر من بقیه هم به اون مرد خیره شده بودن. تنها چیزی که من رو میخکوب کرده بود، نفرت نگاهش بود. شاید هم من به اشتباه نگاهش رو تعبیر کرده بودم و این بیزاری همیشه در چشمهای سیاهش بود. ته ریشش دور لبهاش تا نزدیک گوشهاش رو گرفته بود و موهای سیاهش رو به عقب مایل کرده بود. اینطوری پیشونی بزرگ و سفیدش بیشتر در دیدرس قرار میگرفت، با دستهای مشت شدهاش نزدیکم شد. مقابلم روی مبل نشست. گویا این حرکتش فرمانی بود تا بقیه هم حتی اردوان که بزرگ جمع بود. به تبعیتش روی مبل جای بگیرن.
همهشون رو از نظر گذروندم. تنها سه نفر برام آشنا بودن. اردوان، سام و رها. در نگاه همهشون نوعی نگرانی موج میزد اِلا رها و مرد رکابی، نمیدونستم دلیل این نگاهها چیه، ولی ندایی بهم میگفت منشأش منم.
مرد مقابلم که حدس میزدم همون شاویس نام باشه، رو به من، ولی خطاب به اردوان گفت:
- شنیدم چیزی نمیدونه.
اردوان: قرار نبود بدونه، ولی... .
نگاه تیزی به رها کرد و ادامه داد.
- حضور بیجاش همه چیز رو بهم ریخت.
رها پوزخندی زد و پای خوش حالتش رو روی پای دیگهاش گذاشت و دستم رو نرم فشرد. خوشحال بودم که لااقل اون من رو آدم حساب میکرد. پدرم که... آه!
شاویس: ولی فهمیده و نمیشه کاریش کرد. از قرار معلوم ضعیفتر از اونیه که بتونه با غریضهاش مقابله کنه، باید چنین پیشبینیای میکردی.
تحقیر نگاهش آزارم میداد، نتونستم سکوت کنم و چشم در چشمان گستاخش پرسیدم:
- بهتر نیست طوری حرف بزنین تا من هم متوجه بشم؟
هیچ تغییری در حالت خنثی چهرهاش ایجاد نشد. رها سکوت چند ثانیه رو شکست.
- موافقم.
- اما من حوصلهی میتکشی رو ندارم.
این رو دختر جوانی گفت که شاید هم سن خودم بود؛ اما... اوه خدای بزرگ! باید اعتراف کنم جای اون روی زمین خاکی نبود، اون... اون به طرز شگفت انگیزی زیبا بود. یک زیبای ستودنی! حتی به جرئت میتونستم بگم کسی در زیبایی و لوندیش نمیتونست رقیبش باشه، حتی رها با اون قابل قیاس نبود. در عجب بودم که چرا دفعهی اول جذب این شرارت و حرارت نگاهش نشدم.
چتری موهای صاف شرابی-قرمزش تا نزدیک چشمهاش بود. موهای کوتاهی داشت و انتهاشون صورت کشیدهاش رو مانند پنجههایی به حصار میگرفت، کک و مکهای روی دماغ و گونههاش نه تنها از زیباییش کم نکرده بود، بلکه به جذابیتش هم افزوده بود. لاغر اندام بود، ولی اندامش به زیبایی زیر لباس جذبش نمایان بود. حتی کمرش از من هم باریکتر به نظر میرسید. چشمهای قهوهای مایل به سرخش نگاهش رو شیطنتآمیز جلوه میداد. در حالی که روی دستهی مبلی که اون مرد رکابی روش نشسته بود. جای گرفته بود و پاهای کشیده و خوش ترکیبش به خاطر لباس کوتاه و شلوار جذبی که به تن داشت. بیشتر مورد توجه قرار میگرفت، آبنبات چوبی دستش بود و مک کوتاهی بهش میزد.
نگاهم نمیکرد، ولی من محوش شده بودم. آهی کشیدم و به سختی ازش چشم برداشتم. اینبار تنها اردوان رو مخاطبم قرار دادم. هر چی باشه پدرم بود و حس میکردم لااقل این حس کم رنگ پدر- دختری وادارش کنه جوابم رو درست بده.
- من رو چرا آوردی اینجا؟
اردوان با سردی نگاهش رو معطوف رها کرد و لب زد.
- خودت بهش بگو.
پوزخند رها در کنار گوشم شنیده شد.
- با کمال میل!
شاویس از روی مبل بلند شد و همونطور که داشت به سمتی میرفت تا جمع رو ترک کنه، گفت:
- پس همه چیز رو بهش بگو، قوانین و اینکه کی رئیسه!
تیکهی آخر کلامش رو با تأکید گفت، حس کردم اون من رو رقیبش میدونه.
رها با مرموزی نگاهش چشم در چشمش گفت:
- رئیس بعداً مشخص میشه، اینطور نیست؟
صدای عصبیای به گوشم سیلی زد. مخاطبش رها بود.
- رئیس مشخصه!
رها اخم محوی کرد و با نگاه کوهستانیش لب زد.
- نه از این به بعد.
تیلههای سرگردانم بین اون و دختر ریز نقش در حرکت بود. در بینمون تنها همون دختر قد کوتاهی داشت. بقیه شاید نزدیک به دو متر میرسیدیم، البته مردها کمی درشتتر به نظر میرسیدن که طبیعی بود.
در گویهای زرد اون خانم خشم و نارضایتی موج میزد. میتونستم نوعی ترس و نگرانی رو هم لا به لاشون ببینم؛ اما برای چی باید آشفته باشن؟ دلیلش حضور من بود؟ هیچ متوجه حرفهاشون نمیشدم و عکسالعملشون بیشتر گیجم میکرد.
- هیجان برای ادامه حیات لازمه.
مرد رکابی بعد گفتن این حرف نیشخندی زد و رو به من چشمکی زد، دختر مو شرابی گوشه چشمی نثارم کرد و پوزخندش با خوردن آبنبات چوبیش ناقص شد.
رها از روی مبل بلند شد و من رو که مثل مجسمه بدون فرمان شده بودم. با کشیدن دستم بلند کرد و با گامهای آرومی به سمتی رفت.
سوالات به قدری درهم آمیخته شده بودن که نمیتونستم تشخیصشون بدم، ولی میدونستم که سوالات زیادی در سرم دارن جولان میدن، باید کسی مخزنی برای تخلیهام میشد.
سالن طبقه بالا دو بخش بود. وارد بخش دیگه شدیم و به سمت پلههای عریض که کمتر بودن گام برداشتیم. پس درست حدس زده بودم؟ این ساختمون سه طبقه داشت؟
داخل راهروی طویل و نسبتاً عریضی قرار گرفتیم. البته یک راهرو نبود، در بخشی از راهروی اصلی فرورفتگی دیگهای وجود داشت که حتم میدادم سر از جای دیگهای در میاریم. درهای زیادی با فاصله از هم در دو طرف قرار داشت. ظاهراً اتاق اکثریت در یک طبقه بود.
رها من رو به سمت اتاقی هدایت کرد که در انتهای راهرو بود. با در سفیدی مواجه شدم و رها دستگیرهاش رو چرخوند تا وارد بشیم،
این اتاق نسبت به اتاق قبلیم بزرگتر بود. موکت خاکستری رنگی روی زمین پهن بود؛ اما قسمتی از پارکتها مشخص میشد. تخت بزرگ دو نفرهای با ملافهی سفید خیلی نرم و وسوسه کننده مینمود؛ اما نه هیجان امونم میداد و نه آسودگی همبسترم میشد. آباژوری روی پاتختی قرار داشت و روی سقف، سه لوستر حلقهای شکلی نصب بود. دیوارهای سفیدِ بینقص فضا رو روشن نشون میدادن، یک کاناپهی سه نفره که هم رنگ پردههای مخملی طوسی رنگ بود، نزدیک بالکن قرار داشت. اوه من از پارچهی مخمل بیزار بودم. نفسم با لمسشون میگرفت. متوجه این بودم که اتاق من پشت ورودی ساختمون بود و رو به عمق جنگل قرار داشتم. شبها ترسناکی رو میتونست برام به ارمغان بیاره، ولی تا کی قرار بود اینجا باشم؟
رها به کمد بزرگ سفید رنگ اشاره کرد و با لحنی بیتفاوت که گویا هیچ اتفاقی نیوفتاده، گفت:
- وسایلت رو که آوردن میتونی اون تو بذاری، البته اگه باز هم جا کم آوردی. میگم برات یکی دیگه بیارن. امیدوارم اینجا رو بپسندی.
با سردی رخ به رخش شدم. دستهام رو در سی*ن*ه جمع کردم و پرسیدم:
- خب؟
ابروهاش رو به معنای (چیه؟) بالا برد که آهی از ناله کشیدم و دستهام رو رها کردم.
- منتظر یک توضیحم که بهم بفهمونه دلیل این حقارتهایی که متحمل شدم چیه؟
- اوه باشه، چرا ترش میکنی دختر؟
- منتظرم!
- ببین از چشمهات مشخصه دیشب رو خوب نخوابیدی، بهتر نیست امروز رو به استراحتت بپردازی؟
منتظر موندم تا داستانش رو تموم کنه، چه دل خوشی داشت. شاید هم من مرض نامعلومی گرفته بودم که همه چیز برام پیچیده و غیرقابل درک به نظر میرسید.
پوزخندی زدم و با آرامشی کذایی گفتم:
- آره، حق با توئه. من الان به یک خواب نیم روزی نیاز دارم. قطعاً این حالم رو خوب میکنه. دغدغهی من نخوابیدنمه، اوهوم.
رها لبخندی زد که اخم درهم کشیدم و صدام رو بالا بردم.
- چرا جوری رفتار میکنین انگار یک کودنم یا اصلاً حضور خارجی ندارم؟
به در بسته اشاره کردم و ادامه دادم.
- اون از پدرم که هیچ وقت آدم حسابم نکرد. این هم از تو که به اشتباه خیال کردم دوستمی، ولی تو هم یکی از افراد اون بودی.
این دفعه رها پیشونیش از اخم غلیظش چروک شد. فاصلهی سه قدمیمون رو از بین برد و مؤکد گفت:
- من هرگز زیر دست اون پیرمرد نبودم و نیستم، حتی در کنارش هم قرار نمیگیرم. این رو یادت باشه.
- پس بگو دلیل حضور من اینجا چیه؟ چرا همه با نفرت نگاهم میکنن؟ مگه من کیام؟ شماها کی هستین؟
بغض چشمهام رو اشکین کرده بود و با فریاد حرفهام رو میزدم، رها هم متقابلاً داد کشید.
- خانوادهاتیم. تو هم عضو همین گروهی، ولی اردوان، اون پیرمرد همه چیز رو ازت مخفی کرد.
- چرا؟ اصلاً شماها دارین چه غلطی میکنین... .
انگشتهاش رو روی لبهام گذاشت که صدام خود به خود خاموش شد. با لحن ملایم، ولی جدیای گفت:
- بشین تا بهت بگم، حنجرهی هیچ کدوممون رو هم پاره نکن.
مدتی خیره نگاهش کردم و سپس با غیظ به سمت تخت رفتم. روش نشستم و عصبی منتظر موندم.
رها به آهستگی و حرکتی رقصوار روی کاناپه نشست. لحظاتی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، جفتمون داشتیم ضعف اعصابمون رو کنترل میکردیم.
- حرفهایی که قراره بشنوی دو کلوم نیست که بگم بابا آب داد، تو هم تکرار کنی. قراره واقعیتهایی برات برملا بشه که حتی اگه با چشمهات هم ببینیشون باور نمیکنی.
نگاهش رو از اُفق گرفت و با اخمی که نشان از جدیتش بود. چشم در چشمم دوباره به حرف اومد.
- الان نه زمانش هست، نه مکانش. وقتی تونستی خودت باشی و احساساتت رو کنترل کنی، اون موقع همه چیز رو بهت میگم.
لب باز کردم اعتراض کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
- بستگی به خودت داره که کی بتونی خودت رو کنترل کنی تا حقیقت رو بشنوی، تا عصبی باشی هیچ چیزی رو نمیتونی درک کنی.
چشمهام رو محکم بستم. خواستم به سمت زانوهام خم شم و صورتم رو با دستهام بپوشونم، ولی وضع پوستم و حضور شال این امکان رو از من گرفت. نمیدونستم تا کی قراره روبند بزنم. بالاخره که چی؟ باید از شر این موهای زائد خلاص میشدم یا نه؟
خیره به زمین لب زدم.
- تا کی قراره اینجا باشم؟
رها از روی کاناپه بلند شد و هم زمان اینکه با قدمهای کوچیکی خودش رو بهم میرسوند، جواب داد.
- بهتره فکر اون مرغدونی رو از سرت بیرون کنی.
در کنارم جای گرفت و پرسید:
- نمیخوای با اعضای تیم آشنا بشی؟
سرم رو با گیجی تکون دادم و گفتم:
- یعنی چی که فراموشش کنم؟
بیتفاوت گفت:
- دیگه قرار نیست اونجا بری.
دوباره سوالش رو تکرار کرد.
- نمیخوای با اعضا آشنا بشی؟
بیتوجه به حرفش بهت زده گفتم:
- چی؟!
من قرار بود تا ابد اینجا باشم؟ توی این خراب شده؟!
رها هم به حرفم توجهای نشون نداد و در حالی که دستهاش رو روی تخت تکیهگاهش کرده بود. رو به، رو به رو گفت:
- بچههای بدی نیستن، منتهی اون خاله ریزه کمی زیادی روی اربابش حساسه.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و گوشه چشمی بهم انداخت.
- شاویس ادعا داره رئیسه؛ اما هیچ وقت قبولش نداشتم، چون... .
با مرموزی نگاهم کرد و حرفش رو پس از مکثی به راه دیگه منحرف کرد.
- نیکان پسر بامزهایه، البته فقط بلده شیرین کاری کنه و اوه بره رو اعصاب!
هم زمان اینکه اطلاعات وارد گوشهام میشد. سرم از انبوه سوالات گیج کننده به هیاهو افتاده بود؛ اما نمیتونستم کلامی به زبون بیارم. اینجا رو ترک نمیکردم، نه تا زمانی که نفهمم حقیقت پنهون زندگیم چیه. برای فهمیدنش هم باید آرامشم رو به دست میآوردم، ولی این غیر ممکن بود.
- فلفل قرمز اسمش شوکاست.
دوباره گوشه چشم بهم انداخت و آرومتر لب زد.
- باهم رابطه دارن؛ ولی... .
شونه تکون داد و بیخیال گفت:
- ازدواجی نیستن.
- ... .
- فکر کنم با همه بتونی کنار بیای اِلا زویا، به اون نگاه نکن که یک بند انگشتهها. بخواد گرگ بشه، بد پاچه میگیره.
خواه و ناخواه ذهنم به سمت زویا رفت. قد کوتاه و لاغریش اون رو به قول رها بند انگشتی کرده بود. موهای پرپیچ، طلاییش کوتاه و بالای گردنش بود و صورت گردش رو بیشتر گرد میکرد.
با یادآوریش سوالی در ذهنم ایجاد شد. به گمونم رها خوب تونسته بود ذهنم رو به بیراهه بکشونه؛ اما هنوز پس زمینهای از ابهامات در ذهنم بود.
- شماها نسبتی با هم دارین؟
- هوم؟ نه، چهطور؟
- سوالهای زیادی توی سرمه، ولی چیزی که الان میخوام بپرسم، چرا رنگ چشمهاتون اینقدر شبیه همه؟ نسبتی، چیزی هست؟
لبهای رها به دنبال لبخندی کج شد. نگاه خاص و معناداری بهم کرد و تمام رُخ به سمتم چرخید.
- سوال خوبی بود، عام به نظرم جواب این یکی رو هم بذار زمانی که واقعیت رو فهمیدی.
با گیجی پرسیدم.
- رنگ چشمها هم به اون راز مربوطه؟
کلمهای که به کار برده بودم رو زمزمه کرد.
- راز؟!
سپس با تن صدای معمولی جواب داد.
- آره، به اون راز مربوط میشه.
آهی کشیدم، به گمونم سوالهای دیگهام هم به اون راز ختم میشد. پس باید صبر میکردم.
- اینهایی که دیدی، همهشون نبودن. به احتمال زیاد تحفه توی آزمایشگاهش باشه. توصیه میکنم زیاد پیگیرش نباشی، چون اصلاً محل نمیده بهت.
- ... .
- و میمونه دوقلوهای افسانهای!
لبخندی زد و چال گونهاش رو به رخم کشید.
- کوهستانن، بیان به حرفم میرسی.
- رها تو از کی باهاشون آشنا شدی؟
ضربهی آرومی به بازوم زد و گفت:
- به مرور به تمام جوابهات میرسی.
چهرهام عبوس شد و غر زدم.
- اَه!
دوباره خیالی در سرم چرخید و چشمهای سیاه و نفرت باری قاب ذهنم شد.
- میگم... .
با نگاهش توجهاش رو نشون داد.
- این... این پسرِ، شاویس.
اخم کم رنگی کرد. میتونستم بیزاریش رو نسبت به اون ببینم.
- خب؟
- چرا چنین رفتاری باهام داشت؟ انگار... انگار پدر کشتگی داره باهام.
رها نفسش رو عمیق خارج کرد و جواب داد.
- بهتره به اون فکر نکنی، پسر رو به راه نیست. حالت عادی نداره.
- تو که اینقدر ازشون بیزاری، چرا باهاشون همکاری میکنی؟
رها خندهی ناله مانندی کرد و گفت:
- اوه محض رضای خدا آیسان! چهقدر میپرسی؟ به نظر میاد درجه کنجکاویت بالاتر از خشمته، حالا که اینطوره طلوع بیدار باش. میخوام یک چیز باحال نشونت بدم.
پس از زدن این حرف چشمکی زد و پشت بهم به سمت در گام برداشت. نگاهم به پایین تنهاش خزید، حس میکردم لگنش کمی به عقب مایل شده.
چشمهام رو با دو انگشت شست و وسطیم فشردم. به هر ریسمانی چنگ میزدم تا یک چیزی دستگیرم بشه و الا چرا باید به چنین موضوعی اهمیت بدم؟ گویا خواه و ناخواه دقتم روی همهچیز بیشتر شده بود.
خودم رو به پشت انداختم و چشمهام رو بستم، میتونستم چرخیدن اتاق رو احساس کنم که به دور نقطهای میچرخید. اون نقطه من بودم. یک نقطهی سیاه و ناچیز!
به روبندم دست زدم. هه! وسیله دفاعی خوبی بود تا بقیه بهم نگن پشمالو، ولی به راستی زیرش نفس تنگی میگرفتم. مخصوصاً اگه قرار بود دست به اون مخملها بزنم.
سرم رو به سمت بالکن چرخوندم، بهتر دیدم به جای خودخوری بیرون رو تماشا کنم. از روی تخت بلند شدم و به طرف بالکن قدم برداشتم. به جای گرفتن پردهها با پشت دستم کنارشون زدم. باید میگفتم این پردهها رو عوض کنن، درسته سرما رو به خوبی به دام میکشوندن؛ اما من از جنسشون راضی نبودم.
با دیوار شیشهای مواجه شدم. در رو باز کردم و به بیرون رفتم. مقابلم انبوهی درخت و بوته قرار داشت که مانند سربازانی سلام نظامی میدادن. تخته سنگهای پوشیده شده از خزه در چندین متریم قابل مشاهده بود و صدای چند نوع آواز پرنده شنیده میشد، نسیم همچنان به همون خنکی در جریان بود و کوههای سر سفید پشت درختها دلیل این سرما رو میرسوند. چندین تنه درخت بریده در نزدیکی ساختمون به چشم میخورد و تکه چوبهای کلفتی که روی زمین پخش و پلا بودن و فاصلهی زیادی هم از ساختمون نداشتن. برای هیزم مناسب بودن،
به طرف چپ و راستم نگاه کردم. سمت راستم بالکن دیگهای قرار داشت که میدونستم برای اتاق دیگهست، بالای سرم هم یک بالکن بود.
آهی کشیدم و با حس رسوخ سرما به درونم لرز نامحسوسی بهم دست داد و تصمیم گرفتم به داخل برم.
همین که از میون پردهها گذشتم، کسی به در کوبید.
- آیسان؟
سام بود. با شنیدن صداش متوجه شدم از اون هم دلخورم، اون حق نداشت من رو نادیده بگیره. توی اون جمع در عوض حمایتم در تمام مدت سکوت کرده بود.
دستگیره بدون اجازهام چرخید و قامت بلند سام از پسش نمایان شد.
- اینجایی؟
پشت چشمی نازک کردم و بدون هیچ حرفی به سمتش رفتم تا چمدون و کیفم رو ازش بگیرم.
کوتاه لب زدم.
- میتونی بری.
لحن صدام سرد شده بود و طبیعی بود که سام متوجه تغییر رفتارم از روی صدا و چهره عبوسم بشه.
قبل از اینکه ازش فاصله بگیرم، مچم اسیر شد.
- نگاهم کن.
با گستاخی چشم در چشمش شدم، اخم کم رنگی کرد و پرسید.
- چیزی شده؟
پوزخندی نثارش کردم و دستم رو آزاد کردم. چمدون رو کشونکشون به سمت کمد بردم و با کنایه گفتم:
- نه، همهچیز امن و امانه.
صدای بسته شدن در و خشخش پاچههای شلوارش بهم فهموند داره نزدیکم میشه.
- من رو ببین.
قصد چنین کاری رو نداشتم، پس روی زمین نشستم و مشغول باز کردن چمدونم شدم. با لحن بیتفاوتی گفتم:
- بهتره وقتی یک خانوم لباسهاش رو جا به جا میکنه، کنارش نباشی.
هنوز زیپ رو کامل باز نکرده بودم که سام با فشار پاش چمدون رو به کناری سر داد و دستم رو به سمت خودش کشید که وادار شدم بایستم.
اندکی چشم در چشم موندیم، وقتی دیدم غیر از نگاه طلبکارش چیز دیگهای نصیبم نمیشه. دستم رو آزاد کردم و قدمی به عقب رفتم.
- چیه؟
- از من دلخوری؟
- بیخیال.
کجخند بیاحساسی زد و گفت:
- من میشناسمت.
- ... .
- ببین، درکت میکنم. میتونم تصور کنم که چهقدر گیج شدی یا حتی ترسیدی، ولی من حق ندارم چیزی بهت بگم، چون... .
اخم غلیظی کرد و با گرد شدن پرههای دماغش حرفش رو کامل کرد.
- کسی که گند زده به بازی، خودش هم باید درستش کنه.
- اوه! چون رها قصد داره واقعیت رو بهم بگه، چیزی که حقمه بدونم، مقصر شده؟
- قضیه این نیست.
- پس چیه؟ خواهشاً تو دیگه نگو باید صبر کنم که الان هر کاری رو می تونم انجام بدم غیر از این یکی.
سام نیشخندی زد و گفت:
- پس متأسفم.
بهش پشت کردم و نالیدم.
- آه خدا!
دست سنگینش روی شونهام نشست. شونهام رو فشرد و آرومم کرد.
- هر اتفاقی هم که بیوفته، بدون من کنارتم آیسان.
هنوز هم پشتم بهش بود. با بغض زمزمه کردم.
- ولی نمیدونم چه اتفاقی قراره بیوفته.
- همه چیز درست میشه.
آهی کشیدم و حرف دیگهای نزدم. پس از رفتن سام همونجا روی زمین نشستم و پاهام رو در آغوش گرفتم. توی خودم جمع شدم و این حالت بهم اجازه داد بهتر تصمیم بگیرم.
رها گفت طلوع میخواد باهام حرف بزنه؟ من تا اون موقع قطعاً بیدار نمیشدم، بلکه بیدار میموندم. دیگه فکر نکنم آرامش در یک کیلومتریم هم قرار بگیره، حتی به کوچکی یک خواب.
لباسهام رو با یک تیشرت سفید و سوییشرت کلاهدار آبی عوض کردم. موهام رو تنها یک بار باز و بسته کردم و سپس شال دیگهای رو برای روبندم سرم کردم. حالا تا حدودی از وضعیتم راضی بودم و حال تقریباً قابل قبولی داشتم.
نزدیکهای چهار و نیم-پنج بود که دستگیره در بدون کسب اجازهای چرخید، خودم رو آماده کردم. میدونستم رهاست و برای فهمیدن اون چیز نامشخص که قطعاً برشی از واقعیت بود، مشتاق بودم.
رها از دیدنم دندونهای سفیدش رو در پی لبخند بزرگش نشونم داد و گفت:
- آمادهای؟
در عوض جوابش نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم که خودش رو از در کنار کشید و راهی برام باز کرد.
راهرو نیمه تاریک بود و ساکت. به وضوح میتونستم صدای نفسهای رها رو بشنوم. از پلهها پایین شدیم و ساختمون رو ترک کردیم.
دمای هوا پایین بود و صبحگاه سرد وادارم میکرد زیپ سوییشرتم رو بالا بکشم، عمق جنگل تاریکتر از حد معمول دیده میشد و چتر درختها زمین رو مانند چالههای بزرگ و سیاه نشون میداد. با این حال دیدم به قدری خوب بود که بتونم در اون تاریکی راهم رو پیدا کنم.
- خب کجا قراره بریم؟
سرما صدام رو به بازی گرفته بود. رها یک روپوش زیپدار به تن کرده بود که زیپش تا نیمه سی*ن*هاش بالا کشیده شده بود و نسبت بهم رفتار عادیتری داشت، ظاهراً فقط من روی این هوا حساسیت نشون میدادم.
به سمت عمق جنگل رفتیم. قسمتی که پرپشتی درختها بیشتر بود و مثل یک حفره قدمهامون رو جذب میکرد.
چند دقیقهای بیوقفه گام برمیداشتیم، نه من سوالی میپرسیدم و نه رها قصد داشت مروت به خرج بده و کمی هیاهوی سرم رو بخوابونه، پس از چندی جایی توقف کردیم که سرتاسرمون پوشیده شده بود از تنههای قطور و طویل، چتر سبز شاخ و برگهاش آسمون رو پارهپاره نشون میداد. عطر تند خزهها و صدای پرندههای صبحگاه فضا رو پر میکرد.
رها کش و قوسی به خودش داد. صورتش بشاش شده بود و خیلی قبراق به نظر میرسید. کف دستهاش رو به هم کوبید و تمام رخ به سمتم چرخید.
- حاضری؟
تا الان چند بار این سوال رو از من میپرسید؟ میدونستم قیافهی گیجم درهم برهمه، پس همین حالتم جوابش رو مشخص میکرد. تکخندی زد و هیجان زده گفت:
- راستش نمیدونم از کجا شروع کنم، ولی میدونم چی میخوام بهت بگم پس بیا از همون اصلیه شروع کنیم.
- داری گیجم میکنی، هیچی از حرفهات رو متوجه نمیشم.
خندهای سر داد و گفت:
- خب، چشمهات رو ببند.
- هان؟
- ببند، چشمهات رو ببند.
- آه! چرا؟
- فقط اطاعت کن.
اخم مصنوعی کرد و لبخندزنان دستور داد.
- زود!
آهی کشیدم و با اکراه چشمهام رو بستم. صدای خرد شدن سنگریزههای نرم زیر کفشهاش با فشرده شدن خاکها به گوشم خورد. از گرمای حضورش دونستم بهم نزدیک شده.
- بهم بگو چی میشنوی؟
صداش محتاط بود و جدی. بیاختیار گوشهام تیز شد، تونستم لا به لای خشخش آروم برگها صدای کوبیدن چیز میخ مانندی رو به یک تنه بشنوم. منبع صدا فاصلهی زیادی باهام داشت. در این مکان چیزی جز دارکوب حکم میخکوب رو نمیتونست داشته باشه، کمی بعد تونستم برخورد دو بال به هم رو بشنوم که بلافاصله صدای هوا که کم و زیاد میشد. بهم رسوند پرندهای شروع به پرواز کرده.
تیلههام زیر پلکهام این طرف و اون طرف سر میخورد. در عجب شنیدهها بودم و حیرت مجال نفس کشیدن رو از من گرفته بود.
دیگه نتونستم بیشتر از این تمرکز کنم و چشمهام تا حد ممکن گرد شد و قدمی به عقب تلو خوردم.
مات و مبهوت زمزمه کردم.
- امکان نداره!
- چی شنیدی؟
چندباری با گیجی پلک زدم و اخم درهم کشیدم. همچنان که سعی داشتم این حس رو درک کنم جواب دادم.
- میتونم... میتونم بال زدن یک پرنده در چند متریم رو هم بشنوم، شاید... شاید نزدیک به پونصد متر یا هم بیشتر.
ادامه ندادم، چرا که بهت دوباره من رو در خودش بلعید، میدونستم شنواییم تقویت پیدا کرده و بهتر شده؛ اما به این حد؟ تا به حال دقت نکرده بودم.
- تو هم میتونی بشنوی؟ من... آه من قبلاً اینطوری نبودم، حس میکنم گذشتهام در مقایسه با الانم یک ناشنوای مطلق بوده.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم، ممکن بود چون تمرکزم روی اطراف بیشتر شده احساسات دیگهام هم تقویت شدن؟
- این خارقالعادهست!
تکخند ناباوری زد و دوباره گفت:
- دختر تو محشری! اوه حتی اون هم به این خوبی نیست.
- ولی من دارم میترسم.
سرش رو به معنای منفی تکون داد و بازوهام رو گرفت.
- تو به طور شگفت انگیزی پیشرفت کردی.
- پیشرفت؟
فاصله گرفت و ذوق زده دستهاش رو جلوی دهنش گرفت، اشک در چشمهاش حلقه زده بود و من هنوز دلیل این اشتیاقش رو درک نمیکردم.
بیحوصله و گیج گفتم:
- میشه واضحتر بگی؟
سعی کرد خودش رو کنترل کنه. تکخند دوبارهای زد و گفت:
- بسیار خب، الان دیگه باید... باید... .
عمیق نگاهم کرد. شاید میخواست مطمئن شه که من آمادگی لازم رو دارم، ولی در واقع تهی بودم و نمیدونستم یک ثانیه بعد چی در انتظارمه. آیا هم چنان خلاء درونم با نیستی پر میشه یا روزنهای باز میشد؟
- دوباره چشمهات رو ببند.
نفسم رو کلافه از سوراخهای بینیم خارج کردم و بی هیچ مخالفتی درخواستش رو اجرا کردم.
از داخل جیب شلوارش چیزی رو درآورد، این رو از صدای خشخش پارچهی شلوارش متوجه شدم.
- حالا بدون اینکه چشمهات رو باز کنی، چیزی رو که بهت میدم مینوشی. باشه؟
- هه میخوای بکشیم؟ خودت که میدونی... .
بین حرفم پرید.
- هیس! کاری که بهت میگم رو بکن.
اخم درهم کشیدم، من تحمل اون درد لعنتی رو نداشتم. خواستم چشمهام رو باز و اعتراض کنم که چیزی در خاطرم مرور شد. اون مایع حیاتی! تنها چیزی بود که حالم رو بد نمیکرد. با فکر کردن بهش گره اخمهام باز شد و ناباور لب زدم.
- اون مایع حیاتیه؟
- متوجه نمیشم.
- من یک بار دیگه هم اون رو خوردم؟
با درنگ جواب داد.
- درست فهمیدی.
بیطاقت شدم، هم از جهت لذت نوشیدنش و هم اینکه بالآخره میفهمیدم اون مایع چیه.
- بسیار خب، دهنت رو باز کن.
- بدش.
- قول بده چشمهات رو باز نمیکنی.
کلافه صدای تو گلویی خارج کردم که شیئی رو به دستم داد، جنسش پلاستیکی بود و ابعاد کوچیکی داشت. با لمسش متوجه ظرف یکبار مصرفی شدم که برای مایعات استفاده میشد.
نفس عمیقی کشیدم و اون ظرف رو به لبهام نزدیک کردم.
جرعه ناچیزی نوشیدم، ناخودآگاه محتاط شده بودم. وقتی که گرماش معدهام رو باز کرد. حس سرزندگی سلول به سلولم رو به خودش آورد. باورم نمیشد این مایع رو همین چند وقت پیش خورده باشم. لذتش به قدری بالا بود که حس میکردم برای اولین باره چنین نوشیدنیای میخورم.
با ولع بیشتری جرعه دیگه رو سرکشیدم؛ اما به جرعه سوم نرسیدم، چون ظرف از دستم کشیده شد.
نفسنفس میزدم. با لذت به لبهام لیس زدم تا ذرهای از اون مایع حروم نشه. پس از گذشت چند ثانیه لای پلکهام رو باز کردم. استقبالگرم لبخند بزرگ رها بود. نگاهم به پایین سر خورد. باید میفهمیدم اون مایع چیه؛ اما... .
حیرت زده نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. با اینکه هوا هم چنان تاریک بود؛ اما میتونستم محتویات اون ظرف رو ببینم که از شدت غلیظیشون رو به سیاهی میزدن، اون مایع... خون بود!
- نترس.
مات و مبهوت به رها چشم دوختم. باید من رو از این سردرگمی نجات میداد. اینجا چه خبر بود؟
- میدونم تعجب کردی، ولی... .
ظرف رو بالا آورد و مقابل چشمهام گرفت.
- اون مایع حیاتی اینه، تنها چیزی که معدهات پسش نمیزنه.
نیمچه قدم دیگهای به عقب تلو خوردم. نه، اون نمیتونست خون باشه. غیر ممکن بود! برای مطمئن شدن از حدس احمقانهام لب زدم.
- اون... چیه؟
رها با مرموزی سوال روی سوال آورد.
- واقعاً نمیدونی؟
چشمهام رو بستم، در دل نالیدم.
- نه، من دارم اشتباه میکنم.
- آیسان!
سریع پشت بهش ایستادم. سرم رو در حصار دستهام گرفتم و گفتم:
- نه!
رها مقابلم قرار گرفت و با قاطعیت گفت:
- چرا، درست فهمیدی.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. صدام در گلو تبخیر شده بود. رها دوباره ظرف رو مقابل چشمهام گرفت، با وجود سعی زیادم برای نادیده گرفتن اون شیء تیلههام گستاخانه به سمتش سر خوردن.
فکر کردن به اینکه خون نوشیدم و مایعی که من رو از مرگ نجات داده بود، در واقع خون بوده. نه تنها حالم رو بد نمیکرد، بلکه در کمال تأسف و حیرتم هنوز هم نگاه کردن بهش وسوسهام میکرد تا بنوشمش؛ اما کوپ کرده بودم و واکنشهام غیر فعال شده بودن. حتی دست چپ و راستم رو هم نمیتونستم تشخیص بدم.
در تلاش بودم تا خودم رو پیدا کنم. خب، باید آروم میبودم و هیجانم رو کنترل میکردم. لابد به بیماری مبتلا شده بودم که راه درمانش نوشیدن خون بود. نباید میترسیدم. من هم مانند هر بیمار دیگهای راه درمانی داشتم، از طرفی نوشیدن خون چیز ترسناکی نبود. حتی بعضی از مردم کشورها و قومها خون رو عضو مواد خوراکی میدونن که گه گاهی کنار باقی غذاهاشون میخورنش پس مورد من همچین چیز وحشتناکی نبود.
با این افکار کمی تونستم شعلههای سیاه ترس رو کمتر کنم؛ اما در عوض سست شدم و روی زمین نشستم.
ذهنم به مانند یک بزرگراه پر از غوغا و همهمه بود، امکان تصادف و برخورد لا به لاشون وجود داشت و نمیدونستم همین لحظه باید به چی فکر کنم.
رها روی پنجههاش نشست و با محبت نگاهم کرد. با چشم در چشم شدنش صدای بوقهایی در سرم پخش شد که متعلق به افکاری بود.
رها اون روز به زبون آورده بود ماهیت من فرق میکنه؟ منظورش از این حرف چی بود؟
از شدت گیجی و منگی چشمهام رو بستم. این سکوت نماد یک پرچم سفید روی یک خرابه رو داشت، نباید اجازه میدادم بیشتر از این زیر خرابهها بمونم. باید از این سردرگمی نجات پیدا میکردم و تنها کسی میتونست متقاعدم کنه که بزرگم کرده بود، اردوان!
- کمکم کن... بلند شم.
صدا به سختی به حنجرهام فشار آورد تا کلمات رنگ و رو بگیرن، رها در سکوت دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بلندشم.
نگاهم رو بالا آوردم، به اطراف چشم دوختم. راهم از کدوم طرف بود؟ باید مستقیم به شمال میرفتم یا میپیچیدم به شرق و غرب؟
- دنبالم بیا.
رها متوجه نیمه هوشیاریم شد و با گرفتن دوبارهی دستم هدایتم کرد. رفتهرفته از انبوه درختها کم شد و بالاخره تونستم نمای ساختمون رو ببینم که چون مرواریدی در صدفِ پوشیده از خزه مخفی شده بود.
هوا تا حدودی روشن شده بود؛ اما نه به حدی که مطمئن باشم اهالی بیدار شدن.
- میخوای با اردوان صحبت کنی؟
در اینکه رها زیادی تیز بود و همه چیز رو در هوا میقاپید، شکی نبود. هر چند حالات من گاهی اوقات واقعاً تابلو میشد.
جوابی بهش ندادم و با نزدیک شدن به ساختمون تونستم تعادلم رو حفظ و احساساتم رو کنترل کنم، حال بهتر میتونستم خشم رو لمس کنم که چگونه قصد داشت حنجرهام رو پاره کنه تا از درون طغیان کنم.
جلوتر از رها با گامهای محکمتری قدم برداشتم، من فقط مریض بودم. اردوان هم قصد داشت نوع بیماریم رو بهم بگه. همین و همین، چیز خاصی نبود. نباید میترسیدم. هیچ حقیقت عجیبی در زندگیم وجود نداشت.
سالن طبق لحظه خروجمون نیمه تاریک و ساکت بود. به سمت پلهها مسیرم رو منحرف کردم. رها مثل یک ردیاب دنبالم میاومد.
وقتی به طبقه بالا رسیدم. متوجه شدم من هنوز خیلی خوب با نقشه ساختمون آشنا نیستم. گویا رها منتظر همین مکثم بود که کنار گوشم لب زد.
- همراهیت میکنم.
این بار شونه به شونه همدیگه قدم بر میداشتیم، حدسیاتم چندان درست نبود چرا که با عبور از دری بزرگ وارد یک سالن سرد و نسبتاً خالی شدم. در این قسمت زیاد از تابلوهای زینتی، لوسترها و حتی مبل و کاناپه هم استفاده نشده بود. بیشتر حکم یک راهرو رو داشت، ولی داخلش چندین در قابل مشاهده بود و پنجرههای تمام شیشهای بدون پرده منظره بیرون رو فریاد میزد.
وقت و حوصلهای نداشتم که بخوام تکتک اون درها رو بررسی کنم تا ببینم من رو وارد چه دنیایی میکنن، فعلاً لازم بود به این جهان تاریک درونم رسیدگی کنم و این حقیقت نیمه روشن رو گویا کنم.
پلههایی از دو طرف سالن همچو مارهایی به سمت سقف یورش برده بودن. نیم نگاهی به رها کردم که به سمت پلهها رفت.
پلهها رو که شاید نزدیک به بیست تایی میشدن طی کردیم. رها من رو به دری رسوند که نسبتاً بزرگ بود. با نگاه خالی از احساسی بهم چشم دوخت، اشاره سرش بهم فهموند این در من رو به اردوان میرسونه. سرم رو به تأیید تکون دادم که رها بیهیچ حرفی از من فاصله گرفت. هنگامی که از زاویه دیدم خارج شد. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم و بازدمم با یک فوت ملایمی ادا شد.
نمیخواستم در این سکوت کَر کننده دایره زدن روی در رو شروع کنم. پس دستگیره رو کشیدم تا به آرومی اردوان رو بیدار کنم؛ اما وقتی در باز شد، از دیدن صحنهی مقابلم جا خوردم.
با یک آزمایشگاه مواجه شده بودم. اردوان طبق معمول دکمههای روپوش سفیدش رو نبسته بود. در کنارش خانمی قد بلند و سبزه پوست لباسی همانند اون رو به تن داشت. با اطلاعاتی که دست یافته بودم. متوجه شدم اون زن تحفهست. تنها کسی بود که در بینمون پوست تیرهای داشت؛ اما وجه مرموزی که من رو جذب میکرد. چشمهاش بود، تیلههاش هم رنگ اردوان و رها بود، طوسی. تنها شوکا رنگ چشم خاصی داشت. بقیه به جز شاویس یا طوسی بودن یا زرد.
کف آزمایشگاه با سرامیکهایی پوشیده شده بود و در وسط سالن از ابتدا تا انتها میزهای مستطیل شکلی با فاصله از هم قرار داشتن و روشون از انواع و اقسام وسایل آزمایشگاهی نظیر چندین نوع ظرف شیشهای، میکروسکوپ، دستگاههای ثبت اطلاعات و... قرار داشت.
کمدهای دیواری تقریباً دیوارها رو میپوشوند و قسمت فرو رفتگیای در سمت راست با فاصله حدود ده قدم از من وجود داشت که آزمایشگاه رو به دو بخش تقسیم میکرد. بخش دیگه رو نمیتونستم ببینم.
چشم در چشم تحفه بودم، داشت با دقت نگاهم میکرد. پس از مکثی به سمتم گام برداشت. به آهستگی و خانمانه حرکت میکرد. حرفهایی که قرار بود در خلوت خودم و اردوان بزنم، حالا به سمت گلوم سر خورده بود.
تحفه در یک قدمیم ایستاد. شلوار جذب سفید-خاکستریش حتی برجستگی زانوهاش رو هم نشون میداد. هیکل تپلی نداشت، بلکه خوش اندام بود. به خاطر باز بودن روپوش سفیدش میتونستم تیشرت صورتیش رو ببینم که البته تا بالای نافش میرسید، رنگ پوست خاصی داشت و چشمنواز بود. لبهای گوشتی داشت و قیافهاش کم و بیش خبر میداد اجدادش آفریقایی بودن، البته زیباتر و خاصتر از اونها موهای مشکی مواجش به دو طرفش روی شونههاش افتاده بود و سی*ن*ههاش رو میپوشوند.
دستش جلو اومد و با همون جدیت نگاهش روبندم رو کنار زد. به قدری شوکه بودم که نتونم عکسالعملی نشون بدم. تحفه از دیدنم اخم محوی کرد و خیره به من خطاب به اردوان گفت:
- اوضاعش وخیمه.
عقب گرد کرد و در حالی که پشت به من سمت میزی که زیر کمد دیواری و چسبیده به دیوار بود، میرفت. گفت:
- عجیبه دردسر درست نکرده.
- همچین بیدردسر هم نبوده.
اردوان این حرف رو زد و چشم تو چشم من شد، پلکم پرید. این مرد پدر من بود؟ آیا همهی پدرها چنین از احساس لبریز بودن؟ طوری برخورد میکرد، انگار یک بچه یا یک حیوون خونگی بودم.
نفسی که سرانجامش به آه ختم شد، کشیدم. دستم رو از روی دستگیره برداشتم و به سمت اردوان رفتم. حالا که تحفه من رو نادیده میگرفت. دلیلی نداشت آداب و ادبی نشون بدم، هر چند در این ساختمون هیچ چیز انسانی وجود نداشت.
- رها بهم گفت.
اردوان همچنان در سکوت نگاهم میکرد. از گوشه چشم دیدم که تحفه با اخم کم رنگش که ناشی از تفکرش بود. نگاه از مایع غلیظی که داخل ظرف شیشهای کوچیک و مربعی شکلی بود و زیر میکروسکوپ قرار داشت، برداشت و به من نظر کرد.
- بیماری من چیه؟
میدونستم باید خودم رو برای یک خبر فوق وحشتناک آماده کنم، چون مریضی من غده سرطان یا همچین چیزی نبود. حتی سرطان معده هم به خوردن خون وصل نمیشد. بیماری من یک نوع ناب و نادر بود.
از سوالم تحفه پوزخندی زد و حرفی رو زمزمه کرد؛ اما از اونجایی که قدرت شنواییم زیاد شده بود. تونستم بشنوم که لب زد:
- بیماری!
توجهای بهش نکردم، خواستم دوباره سوالم رو برای اردوان تکرار کنم که تحفه با صدای معمولی رو به اردوان گفت:
- تنهات میذارم.
صدای باز و بسته شدن در اومد. بدون اینکه حتی یک لحظه هم چشم از این مرد به ظاهر پدر بردارم منتظر جوابم موندم.
اردوان روپوشش رو کنار زد و دستهاش رو داخل جیبهای شلوارش فرو برد. به میز پشت سریش تکیه داد و با جدیت و سردی گفت:
- چرا از خودش نپرسیدی؟
- جوابم رو بده.
- خودت کشفش کن.
سپس تکیهاش رو گرفت و بیتوجه به من به سمتی که تحفه تا چندی پیش اونجا قرار داشت. رفت، به نظر میرسید به طور مشترک روی اون مایع تحقیق میکردن چرا که اردوان چشمهاش رو به عدسیهای میکروسکوپ نزدیک کرد و اون ظرف شیشهای رو زیر میکروسکوپ کمی جا به جا کرد.
از حیرت کارش و نادیده گرفتنم پوزخندی زدم، من دچار بیماری شده بودم و پدر من بیخیال بود؟ از این موضوع که مرگ و زندگیم بهش وصل بود. با بیتفاوتی میگذشت؟!
بغضم گرفت. شاید برای اولین بار بود که اون رو با اسمی که نباید صداش زدم. نامی که هر دختری با افتخار صداش میزد. پدر!
- بابا!
صدام میلرزید، متوجه بیحرکتیش شدم؛ اما نگاهم نکرد. با چشمهای پر و اشکینم چند قدمی نزدیکش شدم. با چکیدن اولین قطره اشک لب باز کردم.
- یادم نیست آخرین بار کی بهت گفتم بابا. اصلاً تا به حال با این اسم صدات زدم؟
- ... .
- پدر بودن مسئولیت میخواد، شاید واسه همین هیچ وقت برام پدر نبودی.
این دفعه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. یک نگاه خالی و تهی!
چونهام رو بالا بردم و با اعتماد به نفسی کذایی گفتم:
- پس برات مسئولیت نمیشم، دیگه میتونی راحت باشی.
مکثم با سر خوردن تیلههام بین چشمهاش گذشت، بلکه یک احساسی داخلشون دیدم؛ اما افسوس!
با قدمهای سریعی از آزمایشگاه خارج شدم. گوشهام تیز بود. شاید صدام زد؛ ولی... آه و صد افسوس! شاید اون واقعاً نمیخواست مسئولیت من رو به گردن بگیره، من براش حکم یک مزاحم رو داشتم.
زمانی که از چهارچوب در عبور کردم. تحفه رو دیدم که دست به سی*ن*ه به دیوار کناری تکیه زده بود، شکی نبود که حرفهامون رو شنیده باشه.
با شتاب ساختمون رو ترک کردم. خوشحال بودم که رها داخل سالن یا در دیدرسم قرار نداشت، چون مطمئناً مانع رفتنم میشد.
میدونستم باید راه زیادی رو پیاده طی کنم تا از جنگل خارج بشم، ولی هر طور شده این کار رو میکردم. شده به قیمت شکستن پام؛ اما از اردوان و همخونههای غیرقابل تحملش فاصله میگرفتم.
کف و ساق پام به شدت درد گرفته بود. تازه به ورودی شهر رسیده بودم و خورشید قدرتمندانه زمین رو در آغوش گرفته بود. از فشار بیخوابی پلکهام سنگین شده بود و خستگی زیادم من رو برای خوابیدن ترغیب میکرد، به دلیل اینکه دوباره بال شالم رو روبندم کرده بودم. نفس کشیدن سختم شده بود.
ساعتی زمان برد تا به خونه رسیدم. تازه متوجه شدم که چیزی رو با خودم همراه نکردم، حتی گوشیم رو هم جا گذاشته بودم. به اطراف چشم دوختم. خوشبختانه در این وقت روز داخل کوچه خلوت و نسبتاً ساکت بود. دو-سه ماشین زیر سایهی درختها پارک شده بودن.
چارهای جز بالا رفتن از در نداشتم، به کمک برجستگیهای روی در خودم رو بالا کشیدم و سپس تلپی به داخل حیاط پریدم. دردی که از کف پام به استخونهای ساقم وارد شد، بیطاقتم کرد و ناله خفهای سر دادم. به قدری خسته شده بودم که توان بلند جیغ زدن نداشتم، همونجا نشستم و تلاشی برای ایستادن نکردم. میل داشتم سرم رو روی موزائیکها بذارم و بخوابم؛ اما هوای گرم و شرجی من رو سوق میداد تا وارد خونه بشم.
با اکراه بلند شدم و سلانهسلانه به سمت در ورودی گام برداشتم. از دیدن قفل نصب شده، آه از نهادم بلند شد. نالهای سر دادم و پیشونیم رو به در چسبوندم، حالا چهطوری برم داخل؟ با شکستن قفل!
پشت به در شدم و اطراف رو از نظر گذروندم. آجری رو روی لبه باغچه دیدم، باغچهای که شامل یک درخت و انواع بوته و گلها میشد، زیاد وسعت نداشت و در گوشه حیاط قرار داشت. با برداشتن آجر ته مونده انرژیم رو صرف شکستن قفل کردم.
سکوت حاکم بر خونه آزاردهنده و گوشخراش بود. گویا سالهای درازیه که کسی داخلش اقامت نداشته.
کشونکشون و با تکیه به دیوار خودم رو به اتاقم رسوندم. پلکهام دیگه نیمه باز بود و به سختی باز نگهشون داشته بودم، در حالی که مثل یک باطری قرمز شده و نیرویی برام باقی نمونده بود. خودم رو روی تخت پرت کردم.
بین خواب و بیداری بودم، حدس میزدم غروب باشه. رخوت مثل یک چادر روم پهن شده بود. میدونستم اگه تکونی به خودم بدم، میتونم چشمهام رو باز کنم و اون چادر نامرئی پاره میشد، ولی میلی برای این کار نداشتم زیرا صدای افکارم مانعم میشد.
حرفهای اخطارآمیز رها بارها و بارها در سرم پخش شد، معدهام بسته شده بود؟ اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده؟ اون افراد که ظاهراً یک فرقهای رو تشکیل داده بودن، از اینکه رها باهام ارتباط برقرار کرده بود. ناراضی بودن؟ پرخاش زویا درخاطرم نقش بست، نگاه نفرتبار شاویس، سردی نگاه و کلام اردوان و در آخر هشدار تحفه (اوضاعش وخیمه.)
لای چشمهام رو باز کردم. اتاق نیمه تاریک بود. سرم رو چرخوندم و نگاهی به دور و برم انداختم، اتاق تقریباً خالی به نظر میرسید. چون بیشتر وسایلم به اون ساختمون منتقل شده بود.
با تکیه به دستهام نشستم، نفسم رو خارج کردم و دستی به موهام کشیدم تا از جلوی صورتم کنار بزنمشون.
در و دیوار لبخونی میکردن و حروف درهم برهمی رو روانه نگاهم میکرد، اردوان گفت خودم بیماریم رو کشف کنم؟ چهطور چنین چیزی ممکن میشد؟ این بیماری من رو به سمت مرگ میبرد، تنها راه درمانم نوشیدن خون بود. نوشیدن خون ذرات یخ درونم رو ذوب میکرد، حرارت بدنم رو بر میگردوند. احتمال داشت که به یک نوع بیماری سرد مزاجی دچار شده باشم؟ آیا سرد مزاجی تا به این حد مشکل میشد؟
از روی تخت پایین شدم و اتاق رو ترک کردم، در همون تاریکی راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم. بین راه چراغهای سالن رو روشن کردم تا این حس زنده به گوری رو از خودم دور کنم.
با علم از اینکه معدهام بستهست و نمیتونه ذرات جامدی رو قبول کنه. خواستم امتحان کنم با آب چهطوره. شاید به مرور بهتر شدم و لااقل بدنم آب رو پس نمیزد.
از شیر آب لیوان آبی پر کردم، با نگاه کردن به لیوان لحظهای انبوه خون غلیظ رو تصور کردم. هوس قدرتمندی در نوشیدن دوبارهاش در من به وجود اومده بود. حتی شده دستم رو زخمی کنم تا خون رو بمکم؛ اما از این کار حس انزجار داشتم. خونخوار خودم میشدم؟ اوه حتی یک خونآشام هم اینطوری نبود.
به سمت میز رفتم، طوری به لیوان چشم دوخته بودم که انگار قراره زهر بنوشم. حس بدی همراهم بود و فکر کردن به اون درد آزارم میداد.
لیوان رو در دستم فشردم. چشمهام رو بستم و خطاب به خودم لب زدم.
- هیچی نمیشه.
با احتیاط لیوان رو نزدیک دهنم بردم. وقتی لبهام خیس شد، به آرومی بازشون کردم و جرعهی ناچیزی رو نوشیدم.
تا زمانی که خنکی آب سر بخوره و به معدهام برسه صبر کردم. شاید کمتر از چند ثانیه، باید آمادگیش رو میداشتم که حالم بد بشه. فوراً به طرف سینک خیز برداشتم.
لبهام رو با پشت آستینم خشک کردم. از آشپزخونه خارج شدم و روی مبلی که در سالن قرار داشت، نشستم. باید فکری برای این مشکلم میکردم. میدونستم تا چند روز دیگه دوباره سردم میشه، باید قبل از کُند شدن حرکاتم و مجسمه شدنم راه چارهای پیدا میکردم. یادمه اردوان گفت بدنم سرم رو پس نمیزد، چون مواد مستقیماً وارد خونم میشد، ولی هنوز هم اون سرمای مرگبار سلول به سلولم رو زیر بخار سردش جمع کرده بود. در هر صورت مرگ انتهای خط زندگیم میشد، تنها راه چارهای که به ذهنم میرسید. نوشیدن اون خون بود؛ اما چه خونی؟ خون چه حیوونی رو باید مینوشیدم؟ به این نکته هم باید توجه میکردم که گرم باشن. اردوان موقع دادن خون، به سام سفارش کرد بیشتر خونها رو گرم کنه.
لحظهای چیزی یادم اومد. داخل زیرزمینی انباری از خون بود؟ حتماً خونها منجمد شده بودن که اردوان تونسته بود ذخیرهشون کنه، حالا که میدونستم دنبال چیام. پیدا کردنش آسونتر بود.
بیاختیار از روی مبل پریدم، گویا یک دقیقه بعد قراره مجسمه بشم که اینقدر عجله داشتم.
خودم رو به داخل حیاط پرت کردم و مستقیماً به سمت زیرزمینی دویدم، درش قفل بود. همون بلایی رو سر قفل آوردم که با در ورودی انجام داده بودم.
وقتی موفق شدم قفل رو بشکنم. در رو به عقب هل دادم. عجله و شتابم ضربانم رو بالا برده بود و هیجان در رگهام جریان داشت؛ اما با باز شدن در و دیدن خلوت زیرزمینی که تنها گرد و غبار پراکنده در هواش بهم خوشآمد میگفت، همچو بادکنکی خالی شدم.
یک پله باقی مونده بود تا بتونم وارد زیرزمینی بشم، پاهای سست و بیاختیارم به جلو برداشته شد و قدمی تلو خوردم.
ناباور و ماتم زده تمام زیرزمینی رو از نظر گذروندم. خالیِ خالی! اردوان همه چیز رو برده بود. حتی سرمایهی حیاتم رو، ولی کی وقت کرد؟ چرا من متوجه نشدم؟
شکست خورده پلهها رو طی کردم و دوباره وارد خونه شدم.
زمان برخلاف لحظات تنهایی که میکشیدم و گله داشتم چرا اینقدَر کُند میگذره، به سرعت سر میخورد. گویی گذشته از یک طرف دنبالش میکرد و آینده با طنابی اون رو به سمت خودش میکشید و این حال من بود که مدام خطخطی میشد و در زمان دیگهای قرار میگرفتم. شب پاره میشد و از پسش روشنایی روز اضطرابم رو بیشتر میکرد. دوباره نعرهی تاریکی بود که بر زمین حاکم میشد.
مثل پروانهای که در پیلهاش به دام افتاده. حیران و سرگردان بودم. داخل خونه به این طرف و اون طرف میرفتم. در حالی که پاسخگوی بیقراریهام دیوارهای سفید و تابلوهای ساکت میشدن، ندایی بهم میگفت، باید برگردم؛ اما این نشدنی بود. هرگز غرورم رو زیر پا نمیگذاشتم.
توی این مدت حتی یک بار هم جلوی آینه نرفته بودم. وسوسههایی سراغم میاومد تا خودم رو تماشا کنم؛ اما ترس از وحشت دیدن خودم بیشتر از حس کنجکاویم بود. صبحها تنها چشمها و دهنم رو میشستم، زیرا لمس کردن پوست صورتم انزجارآفرین بود.
بوی عرق نمیدادم، ولی از اینکه نزدیک به هفتهای شاید هم بیشتر حموم نکرده بودم، عذابم میداد. مطمئناً اگر به بیماری دیگهای دچار میشدم و تا این مدت دوش نمیگرفتم، کسی نمیتونست در یک قدمیم هم بایسته، ولی این بیماریم مانع عرق کردنم میشد و سرمای نشأت گرفته از درونم به بیرون رسوخ میکرد.
مچ دست چپم رو گرفتم و دستهام رو به بالا کشیدم تا کرختی از بدنم خارج بشه. چند حرکت کششی به خودم دادم. فقط پنجاه و سه ساعت از اومدنم گذشته بود. گزگزهایی رو در سر انگشتهای دست و پام حس میکردم، گاهی اوقات این گزگزها مثل خواب رفتن دست و پا سوزنسوزن میشد. ماهیچههای بدنم میخارید و خنکهایی در سرم چشم باز کرده بود. اینها نشونهی مرگم بود. میدونستم اگه تا چند ساعت دیگه نهایتاً تا یک روز دیگه راهحلی پیدا نکنم، مرگ رو دوباره لمس میکنم.
تمام روز رو خوابیده بودم و الان نزدیک غروب بود. از اتاق خارج شدم ضعف و گرسنگی قوتم رو نصف میکرد. هنوز نمیدونستم که خون چه کاری با بدنم انجام میده که هم حس گرسنگی و تشنگیم رفع میشه و هم دمای بدنم به حالت تعادل خودش بر میگرده، حتی قبل از مبتلا شدن به این مرض ناشناختهام هرگز نوشیدن آب یا خوردن غذا هم زمان دو نیازم، تشنگی و گرسنگیم رو رفع نمیکرد، ولی هماینطوری شده بودم.گویا یک بچهی شیرخواره هستم و خون به مانند شیر تمام نیازهای من رو پاسخ میداد.
تصمیم گرفتم بیرون برم، کمی این پیله رو بشکافم و اجازه بدم روشنایی نور هدایتم کنه. بلکه اون بیرون نشانههایی برام روشن شد تا بتونم مسیر درست رو برم.
در سر داشتم مرغ تازه بخرم. شاید عجیب به نظر برسه؛ اما باید خونش رو امتحان میکردم.
هیچ حس چندش یا اکراهی نداشتم، گویا تکه کردن مرغ برای نوشیدن خونش یک کار عادی محسوب میشد و همه انجامش میدادن، حتی شوق و اشتیاقی هم برای خوردنش در من وجود داشت.
سالن رو به قصد راهرو طی میکردم. هنوز به ورودی راهرو نرسیده بودم که... اون نور!
جنگل رو میدیدم. صدای رودخونه شنیده میشد، فضا برام آشنا بود. یک دفعه متوجه شدم که کجا هستم. بیاختیار دوربین تکون خورد و حس میکردم شخص پشت دوربین به دنبال کسیه، شاید باید بگم قصد داشت جسد اون زن مفقود شده رو پیدا کنه. دوباره نوری چشمهام رو شست، ولی وارد نگاهم نشد. بلکه از داخل همون دوربین مثل کشیدن یک پرده جریان پیدا کرد. وقتی تونستم دوباره محیط جنگلی رو ببینم، جا خوردم. به شدتی حیرت زده شدم که به ثانیه نکشید نور سفید این دفعه من رو از خلسه بیرون پرت کرد.
نمیتونستم صحنهای که دیده بودم رو درک کنم. همهچیز همون بود، یک فیلم تکراری! جنازه از زیر سنگ بیرون کشیده شده بود. حتی یک تغییر جزئی هم پیدا نکرده بود. تنها تفاوتی که من رو بهت زده کرد. شخصی بود که در کنار اون جسد نشسته بود. اون شخص... اون شخص من بودم. در حالی که داشتم کف دستهای خونیم رو لیس میزدم. جنازهی اون زن روی زمین در کمترین فاصلهام بود. با چشمهایی بسته با لذت خون دستهام رو لیس میزدم.
دو قدمی که به عقب تلو خوردم. باعث شد پاهام درهم پیچ بخوره و به پشت روی زمین بیوفتم، نشیمنگاهم درد گرفت. ولی دردش به قدری نبود که من رو از ماتم زدگی خارج کنه.
هیچ حسی جز حیرت نداشتم. سرم، وجودم، تمامم تهی شده بود. نه سوالی، نه فریادی، هیچ چیزی درونم یافت نمیشد. تنها شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چه عکسالعملی رو نشون بدم، چه واکنشی طبیعی بود؟ آیا سکوتم در اینباره یک رفتار رایج بود؟ اینکه خودت رو سر یک جنازه در حال لیسیدن خون ببینی، چه واکنشی میتونست معمول باشه؟
اولین چیزی که خلاء سرم رو شکست. صدای رها بود، تکرار و مرور حرفهاش گیجم میکرد. ماهیت من، طبیعت من چی بود؟ رها از چیِ من حرف میزد؟
جوابی برای این سوالات نداشتم، بلکه هنوز با چشمهای گرد و بیاحساس به اُفق خیره بودم. تصویر خودم یک سانت هم از زاویه دیدم جا به جا نمیشد، گویا به پردهی ذهنم چسبیده بود.
بالاخره تونستم پلکی بزنم. همین حرکت کوچیک باعث شد تا بتونم ورود و خروج اکسیژن به ریههام رو متوجه بشم، دمای نسبتاً سرد خونه رو درک کنم. صدای تیکتاک ساعت رو بشنوم و کمکم خودم رو حس کنم.
هم چنان داغی مهر سکوت روی لبهام برقرار بود. در عوض سوالات در خلوت ذهنم شورش کرده بودن.
به راستی من بیمار بودم؟
چندین مرتبه در سرم همین تیتر پررنگ و وحشیانه میچرخید، طوری که دیگر صداها در سرم خاموش شده بود. آیا واقعاً بیمار بودم؟!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. زمزمهوار و بهت زده لب زدم.
- توهمه!
ولی ندای درونم این رو صدق نمیکرد، بلکه در انکارش شریک بود. به سختی روی پاهام ایستادم. حس سوزنسوزن رو در رانهام احساس میکردم. گویا هزاران موریانه بهم حمله کردن، ولی باید قدم بر میداشتم. باید متوجه میشدم خیالاتی شدم یا واقعیته!
از اینکه بیفکرانه عمل کرده بودم و گوشیم رو همراهم نیاورده بودم به شدت از دست خودم عصبی بودم. میتونستم از طریق گوشیم به آخرین اخبار در مورد گمشدهها دست پیدا کنم، ولی الان مجبور به خرید روزنامه بودم.
تصمیمم برای بیرون رفتن عملی شد؛ اما هدفم تغییر کرده بود. قصد داشتم با خوندن روزنامهها بفهمم آیا واقعاً تصاویری که میبینم، حقیقت دارن؟ و تنها از طرفی میتونستم موفق بشم که به سرگذشت اون گمشدهها پی ببرم. امیدوار بودم نیروی پلیس تا این مدت به اطلاعات خوبی دست یافته باشه.
نمیتونستم در حیاط رو باز کنم. از صدای زمزمههای بیرون هم متوجه شدم مردم محل تک و توکی داخل کوچهان، تیر چراغ برق روشن بود و از اونجایی که نزدیک در هم قرار داشت. نمیتونستم از در بالا برم، چون به راحتی نظر بقیه جلبم میشد؛ ولی چارهی دیگهای هم داشتم؟
بیخیال پچپچهای اضافی این و اون شدم و با سفت کردن روبندم از در بالا رفتم. فقط نیم نگاهی به اطراف انداختم. توجه سه پسر جوون که دو نفرشون به موتور تکیه داده و دیگری مقابلشون روی پیاده رو نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن، جلبم شد.
با جهشی پایین پریدم و سپس پایین لباسم رو مرتب کردم. اخمهام رو درهم کشیدم تا اجازهی متلک پرونیهاشون رو بگیرم و از کوچه خارج شدم.
حدوداً تا دکهی روزنامه فروشی نیم ساعتی راه بود. نگاههای بقیه رو روی خودم حس میکردم که نود درصدشون طوری بهم نگاه میکردن، انگار با یک شیرین عقل مواجه شدن. خب بستن بال شالم به دور صورتم چندان جالب به نظر نمیرسید؛ اما حاضر بودم این نقص رو به جون بخرم. عوضش هرگز پشمالو به نظر نیام.
وقتی به دکه رسیدم، مقدار پولی که از خونه برداشته بودم به روزنامه فروش دادم و روزنامههای حوادث اخیر رو برداشتم.
کنجکاویم به قدری زیاد بود که میخواستم همونجا داخل پیاده رو بشینم و یک یک روزنامهها رو بخونم، ولی ترس از اینکه مبادا صحنههایی که دیده بودم با نوشتهها و اخبار تطابق داشته باشه. ترجیح دادم به خونه برگردم تا شوکزدگی و مبهوت شدنم رو در خلوت تخلیه کنم.
سرعتم به نسبت بیشتر شده بود. خمیازههایی گستاخانه قصد داشتن خمارم کنن که با دهان بسته شدهام. سعی در خنثی کردنشون داشتم، ولی چندان فایده نداشت.
وارد خونه شدم و مستقیم در کف سالن نزدیک کاناپهها که مقابل تلوزیون دوره کرده بودن نشستم. روزنامهها رو باز کردم و دورتادورم چیدمشون.
توجهام در سطر تیترها بود.
(متهم به جرم خود اعتراف کرد. وی همسر خود را پس از اینکه... .) متن رو کنار گذاشتم و تیتر دیگه رو خوندم. چشمهای سرگردانم به این طرف و اون طرف سر میخورد. دنبال یک واژهی کلیدی بودم. گمشدگان، قتل، جنازه، جنگل هر چیزی که اون صحنههای لعنتی رو برام روشن میکرد. آیا متوهم شده بودم؟ از اثرات بیماریم بودن یا اصلاً بیمار نبودم؟ باید به جواب سوالاتم میرسیدم.
(بهاره دختر هشت ساله از ری... .) اون رو هم رد کردم. وقتی به مورد دلخواهم نرسیدم. روزنامه رو به جلو سر دادم تا در معرض دیدم نباشه و حواسم رو پرت کنه، روی روزنامهی دوم متمرکز شدم.
چندین جرم و جنایات در این اواخر رخ داده بود، ولی فجیحی و شدت وخیمیشون هرگز به صحنههای دلخراشی که دیده بودم نمیرسید.
روزنامهی دوم همچنین سوم و چهارم هم به کارم نیومد، بررسی کردنشون پنج دقیقه هم نشد. پس از چندی بالاخره تونستم تیتر مورد نظرم رو پیدا کنم. با این مضمون:
(حوادث دلخراش همچنان ادامه دارد. پلیس نتوانسته مجرم را دستگیر کند.) نگاه کلی به متنش انداختم. بیشتر فرضیهی پلیسها رو شرح میداد که حدس میزدن شخصی از عمد مسافرها رو از کلبهها دور و در اعماق جنگل سر نگونشون میکنه.
(خانوادهی مفقود ادعا دارند دخترشان ربوده شده. همچنین خواس... .) توجهای به اون متن نکردم، چرا که به طور زنده ماجرا رو دیده بودم. متن بعدی؛ اما کمی من رو به اونچه که میخواستم نزدیکتر کرد. در بالای تیتر با رنگ مشکی و پررنگی که روش گویا سرخی خون رو پخش کرده بودن تا جذابتر و ترسناکتر به نظر بیاد، نوشته شده بود.
(اخطار! به این جنگل وارد نشوید.) سپس در زیرش این متن قرار داشت.
(شواهد نشان داده شده بر این اساس است که مفقود شدگان توسط شکارچی قهاری شکار شدهاند.) متن رو سرسرکی و چشمی خوندم. فرضیه بر این بود که یک گرگ اون زن و مرد رو شکار کرده؛ اما هنوز این یک فرضیه بود و خانوادههای مفقودین خواستار پیگیری بیشتر بودن.
ادامهی روزنامه رو خوندم، ولی من رو به سمت اتفاقات دیگهای کشوند. حیرون و مضطرب کل روزنامه رو از نظر گذروندم؛ اما متن دیگهای مربوط به اون حوادث ندیدم. تنها دو روزنامهی دیگه باقی مونده بود. وحشیانه بهشون چنگ زدم و سراسیمه چشمهام رو پیچ و تاب دادم. روزنامه رو برگردوندم تا پشتش رو هم بخونم؛ اما باز هم اتفاقاتی شرح داده شده بود که باب میلم نبود، روزنامهی دیگه هم من رو به هدفم نرسوند. لعنتی! فقط یک کم دیگه مونده بود. چهطور اینجوری شد؟ باید روزنامهی بیشتری میگرفتم، ولی اون مرد گفت حوادث مد نظرم در این صفحات درج شده.
تسلیم نشدم و دوباره روزنامهای که تا حدودی بحثهای پیش اومده در جنگل مورد توجه قرار گرفته بود رو خوندم، یک دفعه چشمم به تیتری خورد که خشکم زد. در عجب بودم چهطور ندیدمش.
(تحقیقات سرانجام یافت. اجساد یافت شده به پزشکی قانونی منتقل شدند.)
سرم داشت گیج میرفت. سنگینی پلکهام رو حس میکردم. نفسهام منقطع و بریده شده بود.
(گرگ عظیمالجثهای جان نه نفر را گرفت. طبق گزارشات به دست آمده. آمبولانسی که حامل بیماران بود، میان جنگل با گلهی شکارچیان مواجه میشود. پزشکی قانونی علت مرگ قربانیان را حملهی حیوانی درنده میداند که... .) چشمهام ادامهاش رو همراهی نکرد، بلکه مدام از اول شروع میکرد. شاید اشتباهی رخ داده و اون آمبولانسی که قرار بود نرگس و بقیهی بیمارها رو از جنگل خارج کنه، به چنین عاقبت شومی دچار نشده، ولی با هر بار شروعم به پایان تلخ میرسیدم.
ناگهان صدای جیغ و فریادهایی که در اتاقک آمبولانس شنیده بودم، در سرم پخش شد. مثل یک پس زمینه! واژهها از داخل روزنامه به پرواز در اومدن و درهم و برهم وارد چشمهام شدن.
روزنامه از دستم افتاد. خشک و بیحرکت شدم، چشمهام گرد و دهانم نیمه باز بود.
شب بارونی، آمبولانس، جنازهها، حملهی گرگ.
افکار بدون هیچ ترتیبی خودشون رو به سرم میکوبیدن. صدای نفسهام بلند شد. کشدار و بلند. لحظه به لحظه بیشتر میتونستم هوای ورودی و خروجی ریههام رو بشنوم.
آیا واقعاً یک گرگ به اونها حمله کرده؟ تصویر خودم و جنازهی زن چشمکزنان مقابل سوالم نیشخند زد.
وحشت زده و هاج و واج خودم رو در آغوش گرفتم. در حالی که زانوهام چسبیده به سی*ن*هام و سرم رو در حصار دستهام گرفته بودم. به یکباره از فرط وحشتی که به جونم افتاده بود، جیغ کشیدم. جیغهایی فرا صوت و کر کننده، دیوانه شده بودم. پاهام رو یکی در میون به جلو سر میدادم تا روزنامهها رو از خودم دور کنم. گویا زبون داشتن و با صدای بلند حرفهاشون رو برام تکرار میکردن.
انرژیم افت کرد، سست و بیرمق شدم. همونطور جمع شده به پهلو روی زمین افتادم. دیگه فریاد نمیکشیدم؛ اما صدای جیغهام در سرم پخش میشد، لرزش بدنم رو حس میکردم. لرزشی که بیشباهت به تشنج نبود.
کسی در سالن رو باز کرد. ه شیار و بیهوش بودم،خواب و بیدار بودم. گیج و منگ، حال میزونی نداشتم.
قدمهایی شروع به حرکت کرد، سپس ایستاد. ناگهان دوباره، ولی با شتاب به سمتم حرکت کرد.
- آیسان؟
صدای آروم و زمزمهواری به گوشم خورد؛ اما صدای فریادهای سرم بلندتر از صدای وحشتزدهی اون بود. بارها و بارها صداش رو شنیدم.
(آیسان، آیسان، آیسان)
دوباره صدام زد.
- آیسان؟
و متقابلاً پخش صداش در سرم تکرار شد.
(آیسان، آیسان، آیسان)
ظاهراً درونم خالی شده بود که هر صدایی که به داخلش سر میخورد، چندین برابرش رو در درونش پخش میکرد.
کسی تکونم داد، جسمم رو بالا کشید. مثل یک میت زنده به نقطهای خیره بودم. هیچ چیزی متوجه نمیشدم. حتی نمیفهمیدم اون شخص چرا داره تکونم میده؟ چی داره میگه؟ وز وزهای صداش چه معنی داشت؟
- من رو ببین آیسان، من رو ببین.
سیلیهایی به گونهی چپم زده شد. میسوخت، چون با قدرت همراه بود. ولی توان حرکت کردن نداشتم. زیرا وزن کلماتی که خونده بودم، بیشتر از حد تحملم بودن و روم خیمه زده بودن.
شونههام زیر پنجههایی خرد شد، تکون محکمی خوردم و صدای نعرهای من رو به حال آورد.
- آیسان؟
خشم و ترس در صداش مشهود بود. تونستم تیلههام رو تکون بدم، با بیرمقی چشمهام رو به سمت اون شخص هدایت کردم، سام بود. چهرهی سفیدش سرخ شده بود و اخمهای گره خوردهاش زمردهای زرد و رخشانش رو ترسناک نشون میداد، چند طره از موهای برنزش روی پیشونیش و چشم چپش افتاده بود. نفسنفس میزد و با نگرانی بهم خیره بود.
بی اینکه اراده کنم، قطره اشکی از گوشهی چشمم به سمت گوشم سر خورد. پس از مکثی زمزمهوار لب زدم.
- سام؟
صدام گرفته و بغضآلود بود، سام با شنیدن صدام نفسش رو آه مانند و پر فشار خارج کرد. طولی نکشید زیر آغوش محکمش درحال له شدن بودم. آغوشش رو دوست داشتم، در حقیقت بهش محتاج بودم. به کسی نیاز داشتم اونقدر فشارم بده تا بتونم خودم رو حس کنم. سرد و لمس شده بودم و گزگزهای پوستم شدت یافته بود.
دستهام رو بالا آوردم و به دور کمرش حلقه کردم، خودم رو بیشتر بهش فشردم و هقهقهام رو روی سی*ن*ه عضلهایش خفه کردم.
- سام... سام من میترسم.
سام دستش رو روی کمرم بالا و پایین برد تا دردم رو تسکین بده، ولی بیفایده بود. ازش فاصله گرفتم. نیاز داشتم حرف بزنم تا بهم بگه تو دیوونهای، حاضر بودم توی اتاقکهای تاریک و سرد تیمارستان بخوابم؛ اما باور نکنم که اطلاعات دریافتیم با صحنههایی که میدیدم یکی بودن.
- من اونها رو کشتم.
چشمهام نیمه باز و اشکین بود. تصویر سام رو پشت هاله اشکم تار میدیدم، سرم رو به چپ و راست تکون میدادم و حرفهام برای سام بیربط بودن، چون به خوبی نمیتونستم پیامم رو منتقل کنم.
- میدیدمشون، سام جیغ میکشیدن.
سرمایی درون سی*ن*هام جریان گرفت و باعث شد خودم رو جمع کنم، ملتمس به سام چشم دوختم و گفتم:
- من اونها رو کشتم؟ آره سام؟
در حالی که توی خودم فرو رفته بودم، با عجز به دستش چنگ زدم.
- بهم بگو اونها رو گرگ کشته. من... من چمه سام؟ من چمه؟
سرمای درونم داشت بیشتر میشد و پاسخ بدنم بیشتر جمع شدن بود. حالا زانوهام به سی*ن*هام چسبیده و بازوهام رو در آغوش گرفته بودم، خیره به افق لب زدم.
- من کشتمشون، میدیدم داشتم میکشتمشون. نرگس، اون بچه، هم... همه رو... م... من کشتم!
- آیسان چی داری میگی؟
- من کشتم.
بازوم رو کشید و دوباره در آغوشم گرفت. دستش رو زیر چونهام برد و من رو رخ به رخش کرد.
- آروم باش. بهم بگو چی شده؟
نگاه کوتاهی به روزنامهها انداخت و پرسید.
- اینها چی میگن؟
سرم رو چرخوندم، با دیدن روزنامهها گویی بهم نیشخند زده باشن. وحشتزده تکون محکمی خوردم و بیشتر در بغلش جای گرفتم.
به یقهاش چنگ زدم و لرزون زمزمه کردم.
- دو... د... دورم کن... دورم کن.
نتونستم جلوی خروج هیجانم رو بگیرم و تنها تونستم با چسبوندن لبهام به لباس سام جیغم رو خفه کنم، لرزش بدنم بیشتر و سرما سر انگشتهام رو منجمد کرده بود؛ اما رنگشون هنوز طبیعی بود. ظاهراً هنوز سرما به بیرون از بدنم رخنه نکرده بود.
سام بلندم کرد و من رو به اتاقم برد، روی تخت نشوندم و خودش هم کنارم جای گرفت. پتو رو به سمت خودم کشیدم که متوجه شد سردمه و کمکم کرد تا پتو رو تا زیر چونهام بالا بکشم.
گرمای پتو و حضور سام لرزشم رو کمتر کرد، ولی هنوز صدام استواری نداشت.
- چرا اومدی اینجا؟
- ... .
موهام رو نوازش کرد. تازه متوجه شدم شالم سرم نیست.
- من اینجام، پس نترس.
مدتی گذشت، دوباره لب باز کرد.
- نمیخوای حرف بزنی؟
سعی داشتم روی تنفسم تمرکز کنم، راهی که برای آروم کردن رایج بود. بدون اینکه چشم در چشمش بشم، پس از مکثی لب زدم.
- اونها مُردن.
با لطافت پرسید.
- کیا؟ از کیا داری حرف میزنی؟
بغضم گرفت، چهره درهم کشیدم و پس از اینکه تونستم خونسردیم رو حفظ کنم. جواب دادم.
- وقتی اونجا بودم، حال چند نفر بد شد. آمبولانس... اون افراد... بیچارهها من دیدم که چهجوری کشته شدن.
- چهجوری؟