هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
سرم رو چرخوندم. دوباره چشمهام پر شده بود. پلکی زدم و گفتم:
- چون من اون بلا رو سرشون آوردم.
از اعتراف این موضوع پتو رو بالاتر کشیدم و خودم رو به سام فشردم که سام حلقهی دستش رو به دور کمرم تنگتر کرد.
- خب؟
- ... .
- میگی تو اونها رو کشتی؟
- ... .
- اما از کجا اینقدر مطمئنی؟
- ... .
- آه آیسان؟
من رو از خودش فاصله داد و چشم در چشمم با جدیت لب زد.
- دلیل بیار، چیزی یادت میاد؟ از کجا میگی تو اون کار رو کردی؟
قطرات اشک یکی پس از دیگری صورتم رو خیس میکرد. هقهقی کردم و زمزمهوار صداش زدم.
- بگو.
- من یک چیزهایی میدیدم. اونها توهمم نبودن، بلکه قسمتی از خاطراتم بودن که داشتن... داشتن به مرور زنده میشدن. سام، ولی من هیچ چیزی یادم نمیاد، یادم نمیاد چهجوری به اونجا رفتم. من... من... .
گریهام مانع ادامه حرفم شد. سام گفت:
- باشهباشه، متوجه شدم. آروم باش.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- من اونها رو کشتم سام؟
- فعلاً آروم بگیر.
- جوابم رو بده.
از طرفی ندایی بهم میگفت قاتل منم و از طرف دیگه نمیخواستم باور کنم و به دنبال تأیید بودم.
- آیسان تو کار اشتباهی نکردی.
جوابم این نبود، پس خیره نگاهش کردم که آهی کشید و موهام رو به پشت سرم هدایت کرد.
- متوجه تغییراتت شدی و نیازی نیست بگم. باید بدونی که تو... تو یک انسان معمولی نیستی.
با دستهاش سرم رو قاب گرفت. عمق نگاهش خشکم میکرد. به گونهای که هیچ چیزی رو جز اون نمیدیدم.
- تو خاصی، یک انسان منحصر به فرد! هیچ کَس شبیه تو نیست. نه جرمی مرتکب شدی و نه قتلی انجام دادی. اونها سرنوشتشون این بوده. لازم نیست خودت رو سرزنش کنی، چون تو فقط کاری رو کردی که باید انجامش میدادی. طبیعت تو خلق و خوی یک آدم عادی نیست، تفاوتی در تو وجود داره که تو رو از همهی ما متمایز میکنه. میفهمی چی میگم؟
حرفها و کلماتش به آرومی؛ اما محکم روانه گوشهام میشد. احساساتم غیر فعال شده بود. تهی و خالی شده بودم. گویا تنظیم افکارم واژگون شده بود و به هیچ چیزی نمیتونستم فکر کنم و تنها حواسم روی حرفهای سام بود.
- باهام برگرد، اینجا خبرهای خوبی انتظارت رو نمیکشن.
لبخند کج و ملیحی زد که گوشهی لبش کمی کشیده شد. پیشونیم رو بوسید و همونطور که داشتم عطر خوش مشام گردنش رو بو میکشیدم، گفت:
- ما همیشه کنارتیم. من، اردوان، رها، همه. هیچ وقت دیگه این کار رو نکن، جای ما دیگه اینجا نیست.
لحظهای با خودم فکر کردم واقعاً چرا ترسیده بودم؟ وقتی سام و بقیه رو در کنار خودم داشتم، برای چی خودم رو باختم؟ اصلاً چرا اینجا اومدم؟
یک دفعه همه چیز مسخره و مضحک به نظر رسید و طوری همه چیز برام عادی شد که دیگه مضطرب نبودم. نه ترسی، نه وحشتی، هیچ حسی نداشتم.
سام بلندم کرد. نمیتونستم تکونی به خودم بدم، حتی توان بستن چشمهام رو هم نداشتم. حرفهای کوبندهی سام حکم یک کلید خاموش-روشن رو داشت که اینکه خاموشم کرده بود.
وارد حیاط و سپس کوچه شدیم. سام من رو داخل سمندش نشوند و سپس با دور زدن ماشین پشت فرمون نشست.
از کوچه و در نهایت از شهر خارج شدیم. در تمام مدت به افق خیره بودم و حرفی نمیزدم، سام سرش رو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد. دستم رو گرفت، گرمای دستش دلنشین بود. دلم میخواست همیشه کنارم باشه و دستم رو بگیره. این اولین باری بود که چنین حسی نسبت بهش داشتم. حس داشتن یک حامی!
وارد فضای سبزی شدیم. متوجه شدم به جنگل رسیدیم. حدود چند دقیقه بعد به ساختمون رسیدیم. سام ماشین رو پشت ساختمون در کنار باقی ماشینهای دیگه پارک کرد. سپس پیاده شد و در طرف من رو باز کرد. دوباره حاملَم شد و در آغوشم گرفت. خیلی آروم و راحت گام بر میداشت، گویا براش سنگینی نداشتم. سرم به سی*ن*هاش تکیه داده و مسیر نگاهم یک نقطه دور بود.
وارد ساختمون شدیم. از گوشه چشم تونستم اهالی رو ببینم، از بینشون رها با هیجان خواست به سمتم خیز برداره که صدای جدی سام مانعش شد.
- الان نه.
از پلهها بالا و مستقیم به سمت اتاقم رفتیم. سام من رو روی تختم خوابوند. چشمهام خشک شده بود و پلکهام گویا در همون حالتشون ثبت شده بودن که نیم میلی هم تکون نمیخوردن.
- خوب بخواب عزیزم، به چیزی هم فکر نکن.
خود به خود بدنم جواب داد چشم، چرا که به هیچ چیزی نتونستم فکر کنم. سام با دستش چشمهام رو بست و پس از بوسهای که روی موهام کاشت، تنهام گذاشت.
فکر کردن به مشکلات سختیهای خودش رو داشت؛ اما به هیچ چیزی فکر نکردن، مثال خوابی رو داشت که بیدار بودی. هیچجوره معنی نداشت و قابل درک نبود و این میتونست خیلی سختتر باشه.
نتونستم بخوابم؛ اما به چیزی هم فکر نکردم. به یک حفره خیره بودم، ولی با گذشت چند ساعت کمکم اون حس تهی از بین رفت. رفتهرفته رشتههای افکارم از زیر دستگاه واژگون سرم بیرون خزیدن. آرامشی که روم خیمه زده بود، به مرور کم رنگتر شد. صدای جیغهای افراد داخل آمبولانس، فرار مرد و مرگ راننده، تصویر خودم و خونهای دستم تمامشون دوباره روی پردهی ذهنم چسبیدن. حفره دوباره پر شد.
اولین واکنشهام تکون دادن سرم بود، مثل کسی که در حال تماشای کابوس شبانهاش هست. سرم به چپ و راست تکون میخورد. زیاد زمان نبرد دست و پاهام هم شریک شدن. گویا دارم روحم رو از دست میدم. مدام پاهام رو روی تخت میکشیدم و با دستهام به ملافه چنگ میزدم. درد باور کردن اخباری که خونده بودم خارج از گنجایش تحملم بود و در نهایت با فریادهایی که حنجرهام رو میدرید، هیجانم رو تخلیه کردم.
همراه با جیغهایی که میکشیدم، سعی داشتم کمرم رو از تخت جدا کنم. باید چشمهام رو باز میکردم، دیگه بس بود هر چی اون تصاویر لعنتی رو دیده بودم.
شاید به مدت یک دقیقهی تمام در حال زجر کشیدن بودم و جیغ میکشیدم که بالاخره تونستم پلکهای خشک شدهام رو تکون بدم، نفسزنان به اطراف نگاه کردم. کسی داخل اتاق نبود و نور کمی که از پنجره عبور میکرد، خبر میداد تازه زمان طلوعه.
نشستم و تکیهام رو به تاج تخت دادم. بیتوجه به وضعیت پوستم به پیشونیم دست کشیدم که متوجه اون پرزها شدم، فوراً دستم رو کنار زدم.
آب دهنم رو قورت دادم و دوباره به دور و برم نگاه کردم. اینبار حرفهای سام خورهی آرامشم شده بود. دیگه اون آسایشی که در کنارش داشتم رو حس نمیکردم، ولی جدیت نگاه و کلامش همچنان در سرم بود؛ اما حالا درک کردنشون برام سخت بود. بیشتر اخبار داخل روزنامه و حوادث رخ داده مورد توجهام قرار میگرفت.
واقعاً من اون قاتل بودم؟ چهطور چنین کاری کردم؟ اگه اون صحنهها بخشی از خاطراتم بود، برای چی خاطره خارج شدن از کلبه رو به یاد نداشتم؟ نکنه حافظهام مختل شده؟
از تخت پایین اومدم، اتاق نیمه تاریک بود. آروم و بیصدا به سمت آینه قدم برداشتم. باید از خودم شروع میکردم تا میفهمیدم تا چه اندازه اخبار روزنامه و صحنههای گاه و بیگاه ذهنم با هم تطابق دارن، میخواستم بدونم تا چه حد اوضاعم وخیمه که تحفه چنین هشداری داد. لابد موهای صورتم به چند سانت میرسید. اوه چه چندشآور!
وقتی مقابل آینه ایستادم، از حیرت اخمهام محو درهم پیچید. با ناباوری به سمت میز خم شدم و دقیقتر به خودم نگاه کردم. پرزهای روی صورتم خیلی ریز بودن، مطمئناً با نگاه عادی کسی متوجهشون نمیشد. فقط پرپشتتر شده بودن، به گونهای که از فاصله معمولی شاید سه قدم، صورتم نقرهای رنگ به نظر میرسید.
انگشتهام رو به پوستم کشیدم. چرا خیال کردم این موها به چند سانت رسیدن؟ آه پس تمام نگرانیهام بیمورد بود؟ هر چند دیدن یک پوست نقرهای چندان طبیعی نبود. پس همچین بد هم نشد از روبند استفاده کردم.
خوشحال بودم که حداقل از دیدن خودم حالم بد نمیشه؛ اما مشکلی که این وسط بود، فراتر از ریخت چهرهام بود.
از میز فاصله گرفتم، دیوانهوار به دور خودم میچرخیدم و مدام طول اتاق رو طی میکردم. چهطوری باید با این موضوع کنار میاومدم؟ با قاتل بودنم! واقعاً قاتل بودم؟ باید باورش میکردم؟ ولی چهطوری؟ چهطور چنین اتفاقی افتاد؟ من تمام اون افراد رو کشته بودم؟! در عجب بودم چهجوری دل و رودهی اون بچه رو پاره کردم؟ به نرگس رحم نکردم؟ اون خیلی بچه بود. تنها یک حیوون میتونست اینقدر بیرحم باشه. هه آره، یک حیوون، من حیوون بودم. یک موجود خونخوار و درنده! کسی که خون مینوشید. نه هر خونی رو، خون انسانها رو، آدمهای بی گناه. من... یک حیوون بودم!
به خودم لرزیدم، نیمهی دیگه وجودم شاید باید بگم نیمهی انسانیم تنها چیزی که از زندگی انسانیم باقیمونده بود. نمیتونست این واقعیت رو بپذیره، ولی سام حرفهایی که زده بودم رو رد نکرد. فقط گفت من کار اشتباهی نکردم و اونها سرنوشتشون این بوده. پس یعنی واقعاً من چنین جرم بزرگی رو مرتکب شدم؟
بغضم گرفت، چشمهی اشکم جوشید و زمان نبرد که گونههام زیر سیل اشکهام خیس شد. من قاتل بودم، یک حیوون قاتل، یک درنده، یک بیرحم. من آدم نبودم! این رو هم بقیه میدونستن. واسه همین اردوان مدام حواسش پی من بود. رها قصد داشت از من محافظت کنه، چون من آدم نبودم.
میتونستم الان از قوهی عقلانیم استفاده کنم و تمام حرفهای سام رو رد کنم. من نه خاص بودم، نه بینظیر! قاتل بودم، بایستی حس گناه میداشتم.
به موهام چنگ زدم. باید چی کار میکردم؟ دوباره اون جیغ و فریادهای وحشتبار به گوشهام سیلی زد. دستهام رو روی گوشهام گذاشتم و چشمهام رو محکم بستم.
من خون مینوشیدم، خون انسانها رو. باید چی کار میکردم؟ این زندگی من بود. بیمار نبودم، بلکه این روش زندگیم بود.
در جواب افکارم سرم رو به چپ و راست تکون دادم. من این روش زندگی رو قبول نداشتم، نمیتونستم چنین بیرحمانه و حیوونوار زندگی کنم. باید برای نیمهی انسانیم میجنگیدم.
هیچ راه حلی مد نظرم نبود، چهطوری به حالت قبلم بر میگشتم؟
نگاهم به سمت در سر خورد. کار درست چی بود؟
با تمام قدرت میدویدم. برام مهم نبود از کجا سر درمیارم، فقط باید دور میشدم. از همه چیزی که من رو به نیمهی جدیدم وصل میکرد.
مه پایین اومده و تمام جنگل رو بلعیده بود. از بین تکه ابرهای سنگین با شتاب عبور میکردم، درختهای بلند قامت مثل مانعی سد راهم میشدن. حتی نزدیک بود پام به ریشه یکی از اونها گیر کنه و زمین بخورم به سختی تعادلم رو حفظ کرده بودم.
صدای نفسهای بلندم با خشخش برگهای زیر پام درهم آمیخته بود. مدام فکر میکردم کسی دنبالمه و سرعتم رو گاه و بی گاه زیاد میکردم تا که در آخر از نفس افتادم، روی زانوهام نشستم و بلافاصله به پشت دراز کشیدم. چیزی از آبی آسمون رو نمیدیدم. بالای سرم مه مانند لشکری شناور بود، همه جا سفید و کدر!
سی*ن*هام از فرط نفسهای تند و سریعم بالا و پایین میشد. اخمهام درهم و چشمهام بسته بود. باید بلند میشدم، باید اونقدر از بقیه فاصله میگرفتم که دیگه نشه اونها رو دید، هدف من این بود. نمیخواستم کسی کنارم باشه، هیچکس! حتی سامی که ادعا داشتم کنارش آرومم الان اون هم برام بیاهمیت بود.
با اکراه از روی زمین بلند شدم، زمین قهوهای و نیمه مرطوب بود. بوی خزهها مشامم رو نوازش میکرد. روی پاهام ایستادم و دوباره راه افتادم، سرعتم رفتهرفته بیشتر شد. دیگه قدم نمیزدم، بلکه با همون ته مونده انرژیم میدویدم.
زمان برام بیمعنی شده بود. تنها پاهام بود که به زمین کوبیده میشد و مسیر رو نشونم میداد، مسیری که نمیدونستم راهه یا بیراهه ناگهان با تموم شدن زمین خشکم زد. به یک پرتگاه رسیده بودم. صدای زمزمهی آب رو در زیرش میشنیدم. دو قدمی که به جلو برداشتم. تونستم رودخونهی بزرگی رو زیر پام ببینم، از عمقش مطمئن نبودم و بیاختیار به عقب تلو خوردم.
من چرا اینجام؟ سرمای درونم حالا تمام بالا تنهام رو در برگرفته بود. با خنکهای ناگهانیش خم شدم و خودم رو در آغوش گرفتم، بدنم سعی داشت فروبپاشه. به سختی سرپا ایستاده بودم.
با تصمیمی که یکباره در ذهنم نقش بست، کمرم رو صاف کردم. نفسم رو رها و به جلو قدم برداشتم. به پایین نگاه نکردم، چون میدونستم پشیمون میشم. باید این کار رو انجام میدادم، وجود من یک تهدید بود. یک خطر! باید این خطر رفع میشد. من نه میتونستم قاتل باشم و نه بدون خون دووم میآوردم. قطعاً اگه حالم بد میشد، اردوان و بقیه به راحتی خون رو به خوردم میدادن؛ اما دیگه نمیخواستم اون مایع رو بچشم. اون مایع باید برام انزجارآفرین باشه نه وسوسه کننده، این (من) رو باور نداشتم و هرگز قبولش نمیکردم. پس تنها راهی که وجود داشت. این بود که قبل از اینکه بخواد رشد کنه و غیر قابل کنترل بشه، سرنگون بشه.
لب پرتگاه ایستادم. نفس عمیقی کشیدم. خداحافظ زندگی.
دستهام رو به دو طرفم باز و خودم رو واگذار کردم. به جلو مایل شدم و تمام وزنم رو به نیروی گرانش سپردم، ولی به محض اینکه پاهام از زمین جدا شد. شخصی وحشیانه بهم چنگ زد و من رو به عقب پرت کرد.
از اصابت شدیدم با زمین دردی پهلوم رو نیش زد. با چهرهای درهم سرم رو بالا آوردم که چشمم به رها خورد. عصبی و شاکی به نظر میاومد، ولی خشم من بیشتر بود.
با غیظ ایستادم. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم، سوزش روی گونهام سرم رو به سمت چپ پرت کرد.
- این رو زدم تا بیدار بشی احمق!
صداش میلرزید. میدونستم از دستم عصبانیه،من هم از خودم متنفر و خشمگین بودم. پس چرا نذاشت جفتمون رو از این موجود شر خلاص کنم؟
- حواست هست داشتی چه غلطی میکردی؟
- ... .
یقهام رو در چنگالش فشرد و با جدیت گفت:
- تو حق نداری با خودت این کار رو بکنی. من اجازه نمیدم.
همچنان سرد و ساکت بهش زل زده بودم. بالاخره از موضعش پایین اومد و قیافهاش آویزون شد.
- دیوونه پیش خودت چی فکر کردی؟ که خودت رو بکشی، همه چیز خلاص میشه؟
- ... .
- یعنی اینقدر ترسو و ضعیفی که خودت رو باختی؟ حتی مایل نیستی بدونی حقیقت زندگیت چیه؟
مگه حقیقت زندگیم روشن نشده بود؟ زندگی من خود مرگ بود. الان میتونستم بفهمم مرگ واقعی چیه؟ اینکه زنده باشی، ولی در واقع نباشی که حضورت حس بشه؛ اما خودت رو نتونی لمس کنی. مرگ حقیقی یعنی از خودت بیزار باشی، به این میگن حقیقت مرگ!
- آیسان تو هیچ چیزی نمیدونی، اینکه کی هستی؟ چی هستی؟
جمله دومش در دیواره سرم کوبیده شد. من چی بودم؟
- از مادرت چیزی میدونی؟ مادرت کیه؟ اصلاً اردوان رو چهقدر میشناسی؟
سرش رو با تأسف تکون داد و گفت:
- خیلی احمقانه میخواستی خودت رو بکشی، بی اینکه بفهمی پشت این ماجرا چه واقعیتها دفن شده.
- برام مهم نیست.
این حرف رو زمزمه کردم و با پشت چشم نازک کردن از کنارش گذشتم، باید از شر این (من)خلاص میشدم.
رها دوباره مانعم شد و به بازوم چنگ زد.
- فکرش رو از سرت بنداز بیرون، چون چنین اجازهای بهت نمیدم.
دندونهام رو به روی هم فشردم و با غرشی اون رو به سمتی هل دادم. در کمال تعجب رها چندین متر به عقب پرت شد، گره اخمهام باز شد و جا خوردم.
رها پوزخندی زد و از روی زمین بلند شد.
- قدرتت قابل تحسینه.
گیج بودم. هر دفعه اتفاقی برام میافتاد که گیجم میکرد.
- بیا برگردیم، لطفاً!
به سمت پرتگاه چرخیدم و خطاب به اون با سردی لب زدم.
- پس برو.
- باهم بر میگردیم.
- نه.
به جلو رفتم، امروز همه چیز تمام میشد. قبل از اینکه خورشید مههای پراکنده شده رو ریشریش کنه.
رها خودش رو به جلوم انداخت و مصر حرفش رو تکرار کرد.
- نمیذارم.
با خشم زیر لب غریدم.
- برو کنار رها، این به تو مربوط نمیشه.
- چرا مربوط میشه، همه چیِ تو به من مربوط میشه احمق!
به یقهاش چنگ زدم و من هم متقابلاً صدام رو بالا بردم.
- من یک قاتلم، میفهمی؟ یک قاتل!
داشتیم به سمت پرتگاه نزدیک میشدیم، در حالی که من رو به پرتگاه و رها پشت به اون بود. با فریاد ادامه دادم.
- باید خودم رو خلاص کنم و الا این کشت و کشتار ادامه داره.
اون رو به جلو هل دادم. البته نه به شدت قبل، بلکه در حدی که یقهاش از چنگم آزاد بشه. آرومتر لب زدم.
- نمیخوام خون بنوشم. (فریاد) من خونآشام نیستم!
رها داد زد.
- نیستی، تو خونآشام نیستی. قاتل هم نیستی. داری زندگیت رو میکنی. مثل تموم افراد روی زمین.
فاصله رو از بین برد.
- پس آدمهایی که شکار میکنن قاتلن؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- من حیوون شکار نمیکنم.
- تو داری زندگیت رو میکنی، همین.
دوباره دندونهام به روی هم قفل شدن.
- چرند نگو.
- نمیتونی از خودت فرار کنی. طبیعت تو اینه، بفهم.
- از خودم فرار نمیکنم. میخوام خلاص شم. زندگی من هم به تو مربوط نیست.
- اول هم بهت گفتم، تو دوست منی، پس همه چیزت بهم ربط داره.
مچم رو گرفت و با جدیت گفت:
- بر میگردیم.
قدمی برداشت؛ اما من تکون نخوردم. حتی یک قدم، با خشم دستم رو آزاد کردم.
- ولم کن، دست از سرم بردار. من این زندگی رو قبول ندارم.
- هنوز واسه تصمیم گرفتن زوده. باید از خیلی چیزها مطلع شی، از گذشتهات، پدر و مادرت!
- همهشون برن به جهنم! برام مهم نیستن. مادرم مرده، سالها پیش. حتی یکبار هم ندیدمش.
رها صداش رو بالاتر از من برد. طوری که هر آن ممکن بود گلوش پاره بشه.
- دلیل مرگ مادرت چی بود؟ چرا اردوان چیزی درموردش بهت نگفت؟ درموردشون فکر کردی؟ هه گمون نکنم، فقط مثل یک بزدل میخوای خودت رو بکشی.
حرفهاش برام قابل فهم نبود، چرا داشت پرت و پلا میگفت؟ در این موقع دونستن مرگ مادرم چه سودی به حالم داشت؟ من که در هر صورت باید میمردم، دونستن این ماجراها چه فایدهای میتونست داشته باشه؟
- بیخیال شو.
- بر میگردیم.
- دیگه داری میری رو اعصابم.
دستم رو گرفت و نرم فشرد. ملتمس لب زد.
- لطفاً!
چشمهام رو بستم. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم؛ اما گرمم شده بود. حرارت بدنم به یکباره جوری بالا رفت که نتونستم جلوی غرش ناگهانیم رو بگیرم و رها رو طوری پرت کردم که کمرش محکم به درختی برخورد کرد.
به سختی بلند شد، میتونستم درد رو تو چهرهی درهم رفتهاش ببینم.
- بیخیال نمیشم آیسان.
نفسهام کشدار و اخطارآمیز شده بود. میدونستم اوضاع داره بد میشه، قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم لب زدم.
- برو.
بلافاصله پشت به اون ایستادم. نباید بهش صدمه میزدم؛ اما حرفی که زد... آه خدا دست بردار نبود و نتونستم دیگه خودم رو کنترل کنم.
با شتاب به سمتش یورش بردم، ولی... .
به هوا پرت شدم. تودهای از انرژیم رو به حالت گرما از دست دادم. این رو با سرد شدن ناگهانی بدنم فهمیدم. وقتی روی زمین فرود اومدم، نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و پاهام درهم گره خورد؛ اما سعی کردم جلوی زمین خوردنم رو بگیرم و عوضش تلو خوردم.
چیزی که عجیب بود، فاصلهی زمین بود. فاصلهی خیلی کمی باهاش داشتم، طوری که گویا خم شدم؛ اما قامت من صاف بود!
- اوه خدایا!
زمزمهی حیرتزده رها توجهام رو جلب کرد. بهش نگاه کردم. شوکه شده بود؛ اما در چشمهاش نوعی تحسین برق میزد. داشت با چشمهاش جزءجزئم رو رصد میکرد.
صدای نفسهام به خرخر تبدیل شده بود و این برام خوشایند نبود، هیجان زده و مردد به پایین نگاه کردم. کمی سرم رو خم کردم تا بتونم پاهام رو ببینم. چون شیء کشیده و بزرگی مانع از دیدم شده بود. حس میکردم دماغم مثل پینوکیو دراز شده، ولی اون جسم کشیده تنها دماغ نبود. بیشتر حالت یک پوزه رو داشت.
از دیدن یک جفت پای گرگ مانند که با خزهای نقرهای رنگی پوشیده شده بود، جیغ کشیدم؛ اما صدام زوزه مانند خارج شد. با شنیدن صدام وحشت کردم و هیجانم دو چندان شد.
- آروم باش، چیزی نیست. خواهش میکنم. آیسان!
رها سعی داشت آرومم کنه. خم شده به سمتم مایل شده بود و دستش رو به طرفم دراز کرده بود. انگار میخواست حیوونی رو اهلی کنه.
این دیگه چه شوخی مسخرهای بود؟ شاید هم طلسم شدم یا قهر و عذاب خدا بود. نمیتونستم آروم بگیرم و مدام به این سمت و اون سمت تلو میخوردم. نیروی کمی در بدنم بود و خوابآلود شده بودم.
فاصلهی رها باهام کمتر شد، احساس خطر کردم. باید فرار میکردم. غریزهای بهش پشت کردم و دویدم. سرعتم کم بود و نمیتونستم درست قدمهام رو بردارم. فکر اینکه الان چهارپا شدم، من رو به جنون میرسوند.
رها به دنبالم بود. خیلی فرز و تند؛ اما قبل از اینکه اون بتونه من رو بگیره، پاهام سست شد و روی زمین افتادم.
پهلوم بالا و پایین میرفت. دهنم نیمه باز و نفسنفس میزدم. رها با تأسف کنارم روی پنجههاش نشست. مردد دستش رو روی گردنم گذاشت، تونستم انبوهی از مو رو روی پوستم حس کنم.
- متأسفم، نباید تحریکت میکردم.
متوجه حرفش نشدم. رها دوباره گفت:
- لطفاً همین جا بمون، الان میام. جایی نریها!
حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم. فقط تنها کاری که انجام میدادم، نفس کشیدن بود. همچون برهای که در آغوش گرگ بود. خوف کرده بودم و جرئت تکون خوردن نداشتم.
دقایقی گذشت. شاید یک ساعت، دو ساعت، اصلاً یک روز، هیچ متوجه نمیشدم چهقدر گذشت؛ اما مه هنوز هم پابرجا بود. گویا لشکر شناور به تماشام ایستاده بود.
صدای خشخشی گوش راستم رو ریز تکون داد. متوجه حرکت گوشم شد و مورمورم شد. من میتونستم گوشم رو تکون بدم. درست مثل یک درندهی چهارپا!
پشت مهها دو سایه دیدم. یکی لاغر و کشیده، دیگری کمی کوتاهتر و هیکلی. وقتی چشم در چشمشون شدم، یکه خوردم. رها بود و یک گرگ، در چشمهای اون گرگ شخصی رو دیدم که به خودم لرزیدم؛ اما حرکات ریز و نامحسوسم از درون بود.
هرگز تصور نمیکردم اردوان یک گرگ باشه. پدر من گرگ بود؟!
با اینکه بین این جونور و اردوان شباهت زیادی وجود نداشت؛ اما تماس چشمیمون حکم یک الهام رو داشت. یک پیام نامرئی رو تونستم متوجه بشم که حیوون مقابلم روزی انسان بوده درست مثل من.
همچنان به اردوان خیره بودم. هیکل بزرگی داشت، خاکستری و بخشهایی از اون تیرهتر بود. چشمهای طوسیش به درونم رسوخ میکرد.
نگاهش عمیقتر شد،طوری که حس کردم نیرویی نامرئی واردم شده. ناگهان تکون محکمی خوردم. شخصی داشت سرم رو به پشتم مایل میکرد. در حالی که هیچ ک.س در کنارم نبود! ظاهراً اون نیرو قصد داشت سر از تنم جدا کنه.
نمیدونستم باید بگم دست و پام یا پاهام رو تکون میدادم؟ فقط وحشیانه در پی فرار بودم و پاهام روی زمین یورتمهکنان تکون میخورد و خاکها رو میسابید. سرم همچنان به عقب مایل میشد، راه نفسم بسته و سیاهی چشمهام به پشت پلکهام رفت.
جیغ رها که اردوان رو مورد خطاب قرار داده بود. وحشتم رو بیشتر کرد و باعث شد بیشتر تقلا کنم.
- آرومتر!
اما از دردم کم نشد، حتی شدت پیدا کرد. دردم مثل زمانی بود که ریشهی موهای سرت رو میکشیدن، منتهی این درد مختص سرم نبود و تمامم میسوخت. ظاهراً قرار بود پوست گرگیم رو بکنن.
به یکباره طوری به عقب مایل شدم که نیمهی پایینم به بالا سر خورد و رها شدم. دستم جلوم روی زمین افتاده بود. از بین باریکهی چشمهام تونستم ببینم که اردوان فوراً بهم پشت کرد و رها به سمتم خیز برداشت.
دوباره چشمهام به پایین خزید و تونستم دستم رو ببینم، پنج انگشتم خمیده بود. ساعد دست و بازوی سفیدم رو میتونستم ببینم. تازه متوجه شدم چرا اون همه درد رو متحمل شدم، به شکل انسانیم برگشته بودم و الآن هیچ لباسی تنم نبود. موقع پرشم اصلاً متوجه پاره شدن لباسهام نشده بودم.
رها روپوشش رو که به نوعی لباس خوابش بود، روم انداخت. فقط یک تاب مشکی به تن داشت، حس بدی داشتم. خنکهای رطوبت خاک و سنگریزهها رو زیر پوستم حس میکردم، ولی قدرتم دیگه ته کشیده بود. نتونستم بیشتر از این پافشاری کنم و پلکهام به روی هم افتاد.
فصل چهارم: آغوش مرگ
سیزده... چهارده... پونزده... شونزده... هفده! هفده ساعت از حبسم میگذشت. هفده ساعت بود که خودم رو داخل اتاق زندونی کرده بودم، اجازهی ورود به کسی رو نمیدادم و هر کسی هم که قصد دیدنم رو داشت، با پرخاشم مواجه میشد. رها چند باری سعی کرد باهام حرف بزنه، ولی مانند دیوونهها بالشها رو به سمت در پرت میکردم و جیغهای مکررم بقیه رو از نزدیکی به من منع میکرد. نمیخواستم چشمم به کسی بیوفته. نشیمنگاهم از بیحرکتیم خشک شده بود. با اینکه قدرت انجام کاری رو نداشتم؛ اما هنوز به قدری نیرو داشتم که در برابر خوردن خون ممانعت نشون بدم، خوشبختانه هنوز قدرت اختیار داشتم.
سردم بود. انگار در قالب یخی فروم کرده بودن. همهی اینها باز هم من رو تسلیم نمیکرد، هرگز تن به اون مایع نجس نمیدادم.
مثل مجسمهها ساعتها به جایی خیره میشدم، طوری که خشکی چشمهام، چشمهام رو میسوزوند و در نهایت گونههام خیس اشک میشد.
زمانی که دواندوان از کنارم میگذشت، من رو بیشتر به سمت سیاهی پرت میکرد. میدونستم دیر یا زود میبازم. این جنگی نبود که بشه با موفقیت ازش خارج شد. تهش تسلیم شدن بدنم بود و باز هم من اون خون رو میچشیدم، ولی احمقانه قصد زجر کشیدنم رو داشتم. با نیمهی جدیدم هیچ وجه اشتراکی نداشتم و ازش بیزار بودم، این نیمهی تاریک من بود. پذیرفتنش مساوی میشد با فرو رفتن در جهانی دیگر، جهانی که هیچ شبیه باورهای بچگونهام نبود. من نمیخواستم وارد دنیای جدیدی بشم که شیطانها در اون پرورش مییافتن، من آدم بودم. آره، آدم بودم. هیچکَس نمیتونست این انتخاب رو از من بگیره، هرگز یک حیوون نمیشدم.
دستگیره به آرومی چرخید و در باز شد. دیگه حوصلهی بحث نداشتم، میخواستم انرژیم رو ذخیره نگه دارم تا بتونم عمل بلعم رو کنترل کنم.
- آیسان؟
صدای رها خیلی مظلوم شنیده شد، حرکتی به چشمهام ندادم و همینطور به افق خیره بودم. روی تخت نشسته و پاهام از زانو خم شده بود. سرم به سمت شونهی چپم کج و دستهام بدون هیچ حسی روی تخت افتاده بود.
صدای قدمهاش رو شنیدم، خیلی خوشحال بودم که گوشهام دیگه تکون نمیخورد.
- عزیزم؟
همچنان سکوت. دودلیش رو متوجه شدم. کنارم روی تخت نشست و با درنگ دستش رو روی بازوم گذاشت، انگار به خودش اومده باشه سریع پتو رو برداشت و روم انداخت.
- حتماً سردته.
آباژور رو روشن کرد تا کمی روشنایی پخش بشه. دوباره به حرف اومد.
- آه! چرا با خودت اینطوری میکنی؟
- ... .
- پتو دیگه هم بیارم؟
باز هم بیجوابش گذاشتم. رها آه دوبارهای کشید و به عقب خزید تا به تاج تخت تکیه بزنه، مسیر نگاهش روبهرو بود.
- یک بار دوستم رو از دست دادم، نمیخوام تو رو هم از دست بدم آیسان.
- ... .
- میشنوی صدام رو؟
- ... .
دستم رو از روی پتو نرم فشرد. میل شدیدی داشتم که کسی تمام وقت ماساژم بده.
- معذرت میخوام، نباید تحریکت میکردم. گناه من بود. ببخشید.
- ... .
- نمیتونستم اجازه بدم اون کار رو با خودت بکنی. تو بهترین دوست من بودی، مثل یک... .
پوزخند صداداری زد و حرفش رو کامل کرد.
- خواهر!
تنها اون گوینده بود و من علیرغم میلم به حرفهاش گوش میدادم.
- باید میفهمیدی چی به سر خونوادهات اومده. آیسان تو هیچی نمیدونی، هیچی. دونستن این واقعیت فقط بخشی از زندگیته. باید وجههای تاریکترش رو هم ببینی.
- ... .
- شاید عجیب باشه؛ اما مادرت اون دوستی بود که از دستش دادم.
حرفش حقیقتاً برام عجیب بود، از گوشه چشم نگاهش کردم. خیلی جوونتر از دوستی با مادرم بود. یعنی مادرم با یک نوزاد رفیق شده؟ رها از اینکه توجهام رو روی خودش میدید، خوشحال بود.
- نمیتونم بیخیال مرگش بشم، این همه منتظرت موندم تا این رو بهت بگم. نباید خون آرام پایمال بشه.
یادم نمیاومد آخرین بار کی اسم مادرم رو شنیده بودم. آرام! گاهی اوقات اسمش از خاطرم میرفت، حتی خودش هم نقش پررنگی در ذهنم نداشت.
- مطمئنم اردوان فقط بخشی از دلیل مرگش رو بهت گفته. اینکه سر زایمان تو مرد؛ اما دلیل محکمتری پشتشه که اردوان هرگز قصد برملا کردنش رو نداره.
اخمهام درهم رفت. داشت چی میگفت؟ رها از حیرت چهرهام پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- وقتی میگم تو هیچی نمیدونی، واقعاً از همه چیز بیخبری. تو هیچ چیزی نمیدونی. نه از اردوان، نه از این گروه و نه حتی از من.
میخواستم لب باز کنم بگم خب تو بگو؛ اما توانش رو نداشتم، سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چی میخوام.
- اردوان کسیه که مادرت رو عمل کرد تا تو رو به دنیا بیاره، به دستور شاویس و درخواست آرام تو رو بزرگ کرد؛ اما اون... پدر واقعیت نیست.
شوک بعدی محکمتر بهم وارد شد. حس میکردم چشمهام داره کج میشه، ولی دست از نگاه کردنش بر نداشتم. حرفهاش اصلاً قابل فهم نبود و نمیتونستم هضمشون کنم. اردوان، کسی که بزرگم کرد، در تمام مراحل زندگیم کنارم بود، پدرم نبود؟!
- خبر رسان افتضاحیم، قبول دارم؛ اما وقتی نیست. تو داری خودت رو سر یک هیچ نابود میکنی. نمیتونم آرام رو دوباره از دست بدم.
اینکه گرگ بودم، هیچ بود؟ کاش میتونستم تو دهنش بزنم.
- آیسان نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. اول باید حالت خوب بشه تا بتونی ادامهی حرفهام رو بشنوی، مطمئن باش خبرهای غافلگیر کنندهتری هم در راهه، چیزهایی که حتی نمیتونی تصورشون کنی. ازت میخوام قبل هر چیزی به مادرت فکر کنی که چرا مرد؟ پدرت؟ اردوان؟ خودت؟ لطفاً به زندگیت فکر کن، بهت حق میدم عصبی باشی و دیگه نخوای عضوی از ما باشی. قبول دارم که پذیرش این وجه جدیدت سخته، ولی آیسان تو به اون نیاز داری. بحث عطش نیست که بخوای حس گناه کنی. عطش یک هوس قدرتمنده، ولی بحث ما نیازمونه. نه هوس. عطش رو میشه نادیده گرفت؛ اما احتیاجات رو... ما به خون محتاجیم، تو هم به خون محتاجی. اگه همینطور پیش بره، ضربانت به چند ثانیه یک بار میرسه و تعدادش به مرور کمتر میشه، لطفاً این یکبار رو خوب فکر کن. قبل از اینکه دیر بشه.
با یک دستش صورتم رو قاب گرفت و ملتمس لب زد.
- آرام رو از من نگیر.
پس از مکثی تماس چشمیمون رو قطع کرد و علیرغم میلش از اتاق خارج شد. میخواستم دستم رو بالا ببرم و به لباسش چنگ بزنم، ولی فقط تونستم انگشتهای خمیدهام رو تکون بدم. رها نمیتونست تنهام بذاره، اون حق نداشت خمارم کنه و بعد بره. چه حرفهایی بود که زد؟ یعنی چی پدر من ک.س دیگهای بود؟ تنها یکبار از اردوان دلیل مرگ مادرم رو پرسیدم، جوابم رو سرسرکی داد. از اون موقع حس بدی همراهم بود. اینکه قاتل مادرم بودم، ولی حالا رها ادعا داشت من دلیل اصلی مرگش نیستم؟ مادرم سر مسئله دیگهای جونش رو از دست داد؟
اردوان در این باره که عمل مادرم رو به عهده گرفته بود، هرگز حرفی بهم نزد. حالا که دارم فکر میکنم، میفهمم تا حدودی حق با رهاست. من هیچ چیزی نمیدونستم، جز اینکه یک انسان عجیبالخلقهام؛ اما به راستی چه کسایی در به وجود اومدنم نقش داشتن؟ پدر من، پدر واقعیم چه کسی بود؟ اگه اردوان اونی نبود که حکم پدر رو داشت، پدر واقعیم کی بود؟
سوالات پشت سرهم روی محو افکارم عبور میکردن، مثل قطاری که مقصدش رو گم کرده بود و روی ریلهای پیچ در پیچ بیهدف حرکت میکرد. نمیدونست سرانجامش چی میشه. فقط میدونست باید حرکت کنه. سوالهایی که در سرم شورش کرده بودن، مقصدی براشون نبود. جوابی نداشتم که بدم؛ اما لحظه به لحظه به تعداد و سرعتشون افزوده میشد.
باید حرکت میکردم، داشتم دیوونه میشدم. رها رو زیر رگبار فحشهام قرار داده بودم. لعنتی حرفهاش رو نیمه تموم گذاشت و رفت، میدونستم قصدش چی بود. میخواست بیدارم کنه و کنجکاوی رو درونم بکاره تا به مرز جنون نزدیکم کنه، باید بگم کارش رو هم به نحو احسنت انجام داده بود.
تموم انرژیم رو به کار بردم، ولی پاسخ بدنم شل شدن و روی تخت افتادن شد. نفسهام بریده شده بود، باید بلند میشدم. یاالله آیسان، بلند شو.
حس میکردم طنابی رو به دورم بستن. نمیتونستم خودم رو تکون بدم. فکری در سرم خطور کرد. امیدوار بودم بتونم عملیش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم. سعی کردم انرژیم رو روی یک نقطه متمرکز کنم. باید صدایی رو از خودم بروز میدادم.
نتیجهی تلاشم یک نالهی دردناک شد، صدام خیلی آروم بود. بعید میدونستم کسی شنیده باشه، ولی دیگه فرصت دوبارهای نداشتم خوابم میاومد. سوالات همچنان ورجه وورجهکنان در سرم میپریدن. نه، اللن نه، نباید میخوابیدم، نباید.
خلاء از بالای سرم به مانند چادری روم خیمه زد و حس سرما و نیستی تمامم رو در خود بلعید.
داخل چشمهی آب گرم بودم. با لذت آبها رو روی شونه برهنهام میریختم، پوستم صاف و لطیف و دیگه خبری از اون پرزها نبود. لبخند لبهام رو کج کرده بود. نسیم بهاری بین تپههایی که چشمه رو به حصار گرفته بودن، جریان داشت.
شیرجهوار شنا کردم. در بینابینی که داشتم خودم رو در آب غوطه میدادم و بالا میاومدم. چشمم به سایهای خورد. شبیه آدمیزاد نبود و روی تپه مقابلم قد کشیده بود.
نگاهم رو بالا آوردم. خورشید در حال غروب بود و چهرهی اون شخص رو در سایه میدیدم. شاید چیزی از اون قابل دیدن نبود؛ اما چشمهاش... بلافاصله متوجه شدم اون کیه. ساکت و خیره نگاهم میکرد. غرق در سیاهی چشمهاش شده بودم. سیاهی چشمهای خودم!
سرم رو روی بالش جابهجا کردم. وقتی متوجه موقعیتم شدم، لای پلکهام رو باز کردم. مدتی زمان برد تا کاملاً هوشیاریم رو به دست بیارم، خاطرم تصویر آب تنیم داخل چشمه رو نشونم داد. پوست صاف و لطیفم!
ناخودآگاه دستم رو بالا آوردم و روی گونهام کشیدم. در کمال تعجب لطیف بود و صافتر از حد معمول حس میشد، اخمهام درهم رفت. پتو رو کنار زدم و از تخت پایین شدم. به طرف میز قدم برداشتم. وقتی مقابل آینه ایستادم، جا خوردم. تیلههای مشکیم در خمیر سفید صورتم خشک شده بود، انگار گویهای سیاهی رو به خمیر چسبیده بودن. موهای طلایی ژولیدهام آشفته نشونم میداد.
همونطور که به خودم چشم دوخته بودم، دوباره به گونهام دست کشیدم. چونهام، گردنم و گونه دیگهام رو هم لمس کردم. باید خوشحال باشم موهای مزاحمم بیخبر اومدن و بیخبر هم رفتن؟
با یادآوری حرفهای رها تیلههام به گوشه رفت و حواسم جذب نقطه دیگهای شد.
«- آیسان تو هیچی نمیدونی، هیچی. دونستن این واقعیت فقط بخشی از زندگیته. باید وجههای تاریکترش رو هم ببینی.»
«- اردوان کسیه که مادرت رو عمل کرد تا تو رو به دنیا بیاره. به دستور شاویس و درخواست آرام تو رو بزرگ کرد؛ اما اون... پدر واقعیت نیست.»
«- مطمئنم اردوان فقط بخشی از دلیل مرگش رو بهت گفته، اینکه سر زایمان تو مُرد؛ اما دلیل محکمتری پشتشه که اردوان هرگز قصد برملا کردنش رو نداره.»
«- آیسان نمیخوام بیشتر از این اذیتت کنم. اول باید حالت خوب بشه تا بتونی ادامهی حرفهام رو بشنوی، مطمئن باش خبرهای غافلگیر کنندهتری هم در راهه چیزهایی که حتی نمیتونی تصورشون کنی. ازت میخوام قبل هر چیزی به مادرت فکر کنی که چرا مرد؟ پدرت؟ اردوان؟ خودت؟ لطفاً به زندگیت فکر کن، بهت حق میدم عصبی باشی و دیگه نخوای عضوی از ما باشی. قبول دارم پذیرفتن این وجه جدیدت سخته، ولی آیسان تو به اون نیاز داری. بحث عطش نیست که بخوای حس گناه کنی. عطش یک هوس قدرتمنده، ولی بحث ما نیازمونه. نه هوس عطش رو میشه نادیده گرفت؛ اما احتیاجات رو... ما به خون محتاجیم، تو هم به خون محتاجی. اگه همینطور پیش بره، ضربانت به چند ثانیه یکبار میرسه و تعدادش به مرور کمتر میشه. لطفاً این یکبار رو خوب فکر کن، قبل از اینکه دیر بشه.»
اینکه دوباره به حالت اولم برگشته بودم، نشون میداد دوباره خون نوشیدم؛ اما حس کنجکاوی و سردرگمیم بیشتر از عذاب وجدانم بود. باید به دنبال جوابهام میرفتم.
از میز فاصله گرفتم و اتاق رو ترک کردم. پلههای عریض رو پشت سر گذاشتم و ایستادم. باید متوجه میشدم کجا جمع شدن، منشأ صدا رو باید پیدا میکردم.
صدای ملچ و ملوچی همراه با زمزمههایی بهم فهموند بقیه در سالن مشغول خوردن ناهارشونن،دوباره گام برداشتم. محکم و استوار، برای رسیدن به هدفم نباید تردید در رفتارم میبود.
وقتی به سالن رسیدم، خشکم زد. با صحنهی خوبی مواجه نشدم، شوکا و نیکان بهم نگاه کردن و نیکان با زدن لبخندی موهای باز و افشونش رو از روی صورتش با چنگی به عقب مایل کرد و به آرومی از شوکا فاصله گرفت. شوکا هم روی مبل درست نشست و مشغول مرتب کردن یقهاش شد.
در جواب نگاه تیز نیکان سرد و بیحالت چشم در چشمش موندم و پرسیدم.
- بقیه کجان؟
نیکان نیشخندی زد و پرسید.
- جلسه؟
با نگاهم جوابش رو دادم که نیشخندش رو تکرار کرد. یک دفعه دو انگشتش رو برد داخل دهنش و جوری سوت کشید که پردهی گوشم تا مدتی بندری زد. اخمهام از صدای بلندش درهم رفت و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
نیکان: الان دیگه پیداشون میشه.
نگاه کوتاهی به شوکا انداختم و نفسم رو آزاد کردم،نیکان در کنار شوکا جای گرفت. مبلشون دو نفره بود؛ اما هیکل گندهی نیکان مطمئناً جا رو واسه دو نفر هم تنگ میکرد. شوکا با بیخیالی پاش رو روی پای گندهی نیکان گذاشت و از داخل جیب شلوار جینش آبنبات چوبی بیرون آورد. وقتی بهش میک زد، نظرم جلبش شد. طوری آبنبات چوبی رو داخل دهنش میبرد که انگار قصدش فقط بازی کردن با لبهاش بود، یک عشوهگر به تمام معنا!
نیکان پاهاش رو از هم فاصله داده و به سمت زانوهاش خم شده بود. خیرگی نگاهش آزارم میداد، ولی بهش توجهای نکردم. اون واقعاً رو مخ بود.
کسی یورتمه کنان وارد سالن شد. زویا رو دیدم که سوییشرت کوتاه کلاهدارش اون رو شبیه بچه دبیرستانیها نشون میداد، نه یک خانم بیست و چند ساله. وقتی چشمش بهم افتاد. هیجان از صورت گردش پر کشید و با سردی از من روی گرفت. متوجه دلیل نفرتش نمیشدم. هر چند احتمال میدادم چون اربابش از من بیزار بود، اون هم به پیروی ازش چنین حسی داشت.
- بیدار شدی؟
صدای سام سرم رو به سمتش چرخوند. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. از وقتی که به اینجا اومده بودیم، رفتارش سنگین و مردونهتر شده بود و رابطهمون کمرنگتر.
در حالی که بهم نزدیک میشد، دوباره پرسید.
- چی شده؟
کوتاه لب زدم.
- بشین، میفهمی.
صدای جیغ هیجانزده رها نظرم رو جلب کرد. با شتاب به سمتم اومد و سام رو به کناری پرت کرد، دستهام رو در دستهاش فشرد و عمیق و معنادار نگاهم کرد. میتونستم پیام نگاهش رو بخونم.
در سکوت دستهام رو آزاد کردم و به سمت مبل رفتم. رها بدون مکث در کنارم نشست. نگاه کوتاهی بهش انداختم و جوابم عمق نگاهش شد.
- آه باز هم جلسه؟
کسی خوابآلود این حرف رو به زبون آورد. ظاهراً حالت صداش اینگونه بود. نیم رخ پسری رو دیدم که بلافاصله تصویر کوهستان در سرم نقش بست.
موهای استخونی و کوتاهش، پوست سفید و رنگ پریدهاش، چشمهای بیاحساس طوسیش، قد بلند و لاغر اندامیش. از بیست به بالا میخورد.
پشت سرش قل دیگهاش هم از پلهها بالا اومد و به جمع پیوست. تفاوت زیادی با هم نداشتن، منتهی اون دختر ظریفتر و موهاش بلندتر بود. حتی ابروهای جفتشون هم یک شکل و نازک بود.
سوالی به رها چشم دوختم که لب زد.
- بهمن و بوسه.
جفتشون سوالی و متفکر بهم خیره بودن. بوسه پس از مکثی با طنازی نزدیک برادرش شد و دستهاش رو به دور بازوش حلقه کرد و همراهش روی مبلهایی جای گرفت.
مدتی بعد شاویس از سمت پلهها و اردوان و تحفه که روپوشهای مخصوصشون رو به تن داشتن از سمت دیگه سالن به ما ملحق شدن.
خواه و ناخواه نگاهم نسبت به اردوان طور دیگهای شده بود. شاید تیره، ولی هنوز به خوبی نمیتونستم لمسش کنم، چون هنوز به اخبار جدید شک داشتم.
شاویس با دیدنم ابروهاش بالا پرید، ظاهراً متوجه دلیل این گردهمایی شده بود.
تحفه برگههای A4 دستش رو روی چهارپایه تزیینی گذاشت و جایی بین سام و نیکان رو انتخاب کرد. اردوان و شاویس در کنار هم نشستن، حالا توجه همگی روی من بود. باید بحث رو شروع میکردم.
نفسی کشیدم و کمرم رو صاف کردم. رو به اردوان بدون مقدمهای پرسیدم.
- چرا من رو از خودم مخفی کردی؟
اردوان حرفی نزد، چشمهام رو باری بسته و باز کردم. این دفعه خطاب به همگی، ولی خیره به زمین لب باز کردم.
- شما همهتون میدونستین من چیم.
از پایین به اردوان نگاه کردم و حرفم رو به آخر رسوندم.
- یک حیوون! چرا بهم نگفتی؟
صدای بهت زده شوکا شنیده شد. دستش رو روی سی*ن*هاش گذاشته و چهرهاش وا رفته بود.
- حیوون؟!
زمزمهوار ادامه داد.
- منصفانه نیست.
میدونستم حرفم رو به خودش گرفته، در واقع همگی حرفم رو به خودشون نسبت داده بودن؛ اما این چندان به دور از حقیقت نبود. همهمون حیوون بودیم، گرگهایی آدمنما یا آدمهایی گرگنما؟! این رو دیگه نمیدونستم.
نیکان به تاج مبل تکیه زد و دستش رو به پشت شونههای شوکا رسوند تا در آغوشش بگیره، با تمسخر و نیشخند لب زد.
- مهم نیست، تو ی خودمی!
شوکا با نهایت طنازی لبهاش رو آویزون کرد و سرش رو به سی*ن*هی بزرگ و عضلانی نیکان تکیه داد.
اردوان: خب حالا که فهمیدی.
پوزخندی زدم. عجب جواب کوبندهای! دیگه جای ابهامی باقی نمیموند، بیخیالی این سوالم شدم و بحث اصلی رو پیش کشیدم.
- مادرم کی بود اردوان؟
سکوت تا چندی با چشمهای خالیش نگاهمون میکرد. شوکا پاش رو از روی پای نیکان برداشت و بلند شد. خطاب به اون آروم گفت:
- بهتره ما جیم شیم.
از اونجایی که گوشهام تیز بود، متوجه زمزمهاش شدم و محکم و صریح گفتم:
- کسی جایی نمیره! نه تا وقتی که به جوابم نرسیدم.
شوکا مات و مبهوت نگاهم کرد؛ اما نیکان دوباره نیشش باز شده بود. شوکا در سکوت نشست و هیچی نگفت، حس کردم مجذوب نگاهم شده بودن.
- خب؟
اردوان همچنان با بیتفاوتی رفتار میکرد.
- یک آدم معمولی.
تکخند گیجی زدم و پرسیدم.
- آدم؟!
من گرگ بودم. چهطور مادرم آدم بود؟ ادامهی فکرم رو به زبون آوردم.
- دیگه همه چی واسه من رو شده، بهتر نیست بیخیالی پنهانکاری بشی؟
اردوان: چیزی واسه مخفی شدن نمونده.
اخم درهم کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
- پس بگو مادرم چهطور مرد؟!
نمیخواستم طوری رفتار کنم که بقیه به مکالمهی خصوصی من و رها پی ببرن؛ اما از نیمنگاهی که اردوان به رها انداخت، فهمیدم همچین در نقشم موفق نبودم.
- فکر کنم قبلاً راجعبهش گفتم.
- گمون نکنم.
رها این رو خطاب به اردوان گفت. سام رو به رها هشدار داد.
- بهتره تو دخالت نکنی.
رها: فقط میخوام کمکش کنم.
شاویس: بدون اطلاع ما فقط همه چیز رو خراب کردی.
رها: من از تو حرف شنوی ندارم.
زویا پرخاش کرد.
- درست صحبت کن.
رها در عوض پوزخندش رو نثارش کرد و تیز و جدی به شاویس زل زد، شاویس پوزخندی زد و در حالی که به افق چشم دوخته بود. اردوان رو مورد خطاب قرار داد.
- حق با اونه، باید جزءجزء صحنهها رو بهش میگفتی.
چشم تو چشمم شد و مرموز نگاهم کرد. نگاهی سرتاسر رمز و ابهام!
ضربهی نسبتاً آرومی به رانهاش کوبید و ایستاد. هم زمان اینکه داشت پشت ردیف مبلهای مقابلم قدم بر میداشت، گفت:
- فکر نمیکردم کنجکاو باشی بدونی که چهطور مادرت رو با زجر کشتی.
دوباره نگاهم کرد، از حقارت درون چشمهاش خشمگین شدم. رها معترض گفت:
- میدونی که منظورم این نبود.
شاویس لبخند کم رنگی زد و چهرهاش رو آسوده نشون داد. زمزمه کرد.
- چرا، نمیشه یک صحنهاش رو هم از دست داد. بذار از همه چیز با خبر بشه، حقشه.
سرش رو زیر انداخت و دستهاش رو داخل جیبهای شلوارش فرو کرد. برام سوال بود که چرا داخل خونه لباس بیرونی تنشه؟ بیرون بوده؟
شروع به زدن حرفهایی کرد که کلمه به کلمهاش برام تحقیرآمیز و زجرآور بود؛ اما کلامی به زبون نیاوردم. نمیخواستم پیش چنین مرد چندشی بشکنم.
- آرام وقتی تو رو حامله شد، اردوان و بقیه خیلی بهش اصرار کردن سقطت کنه؛ اما... .
تمام رخ به طرفم چرخید و آرنجهاش رو به تاج مبل مقابلش تکیه داد.
- عین خودت چموش و لجباز، هه! مادر و دخترین دیگه. نمیدونم چی داخل خودش میدید که مرگ رو به زندگیش ترجیح میداد. راستش واسه من مهم نبود چه بلایی ممکنه سرش بیاد، اون یک آدم بود. یک مشت استخون سست و بیارزش. اشتباه کرد که خواست با یکی بالاتر از خودش... .
چشمکی زد و حرفش رو کامل کرد.
- جفت بشه.
نفسهام کشدار شده بود؛ اما نه، باید آروم میبودم. آروم.
- احتمالش بود که یک آدم باشی، ولی خیلی کم. وقتی از نه ماهت گذشت و هنوز کامل نشدی. فهمیدیم یک جونور قراره متولد بشه.
تکیهاش رو از مبل گرفت و صاف ایستاد.
- مرگش حتمی شد، یک جونور آدمنما با موهای نقرهای ازش باقی موند.
پوزخند بیصدایی زد و با نگاهی که لذت و تحقیر درش موج میزد، بهم چشم دوخت.
- چندش آور و غیر قابل تحمل!
دماغم سوخت، قبل از اینکه این سوزش به چشمهام برسه و اشکهام مانع دیدم بشن. نگاهم رو با غیظ ازش گرفتم و به زمین دوختم.
آروم باش آیسان، اون فقط قصد داره عصبیت کنه.
حرف مرموز رها من رو به شک انداخت.
- فقط همین؟ اما من یادم نمیاد آیسان دلیل مرگ آرام باشه.
شاویس اخم درهم کشید و با جدیت گفت:
- بهتره بیشتر از این پیش نریم.
رها: اما من بهتر میدونم همه چیز رو بگیم. شروع رو بیپایان نذاریم، چهطوره؟
شاویس: مطمئنی؟
رها حرفی نزد و به نگاه خیرهاش بسنده کرد. عصبی لب زدم.
- موضوع دیگهای هم هست؟
سکوت بهم نیشخند زد. رها رو به شاویس پرسید.
- شروع میکنی یا شروع کنم؟
- آه خسته کنندهست!
صدای خوابآلود بهمن توجهها رو جلب کرد، البته شاویس و رها همچنان با جدیت به هم زل زده بودن. بهمن همونطور که سرش رو میخاروند. مانند پیام بازرگانی از بینمون گذشت و به طرف پلههای طبقه پایین رفت.
شاویس: بسیار خب، خودت شروع کن.
رها با اعتماد به نفس خواست لب باز کنه که شاویس تأکید کرد.
- همه چیز، چیستیت خودت و تمایز ما رو!
رها: اما من هیچ برتری در وجود شما سگها نمیبینم که تا یک وجب بزرگتر از خودتون رو ببینین به ناله میافتین.
زویا نیز متقابلاً جواب داد.
- سگی که واقواق کنه شرف داره به شماها.
رها زیر لب غرید.
- خفه شو!
شاویس دو بار کف دستهاش رو به هم کوبید تا جو رو آروم کنه، سپس به طرف مبلش رفت و نشست. خطاب به رها گفت:
- چرا عصبی میشی؟ یاسر همه چی رو خراب کرد، یک ویرونی بیتلافی!
یاسر؟! اون دیگه کی بود؟
رها: اون فقط داشت زندگیش رو میکرد.
شاویس عصبی صداش رو بالا برد.
- زندگیش رو؟ اما با یک آدمیزاد جفت شد که نتیجهاش شد این!
و با دستش وحشیانه به من اشاره کرد، انگار داشت در مورد یک مجسمهی خاک خورده حرف میزد.
رها: اما اون الان عضوی از شماست، چه بسا هم ردیف خودت شاویس خان.
شاویس با این حرفش، قهقههی عصبی زد که سرش به عقب پرت شد.
تحفه با آرامش گفت:
- داری زیادهروی میکنی رها.
رها پوزخند صدادار و حرصی زد و گفت:
- من زیادهروی میکنم یا اون مثل ترسوها هویت آیسان رو مخفی کرد، مبادا ببازه؟
خشن رخ به رخ شاویس شد و دوباره گفت:
- جایگاهت رو اشتباهی انتخاب کردی رئیس!
کلمهی آخر جملهاش رو با قصد و غیظ گفت. گویا هرگز این سمت رو برای اون قبول نداشت.
دیگه داشتم عصبی میشدم، همهشون جوری داشتن رفتار میکردن انگار منی وجود ندارم. با خشم فریاد زدم.
- دهناتون رو ببندین، یاسر کیه؟
صدای نفسهای من سکوت رو میشکست. زمزمهی نیکان بیشتر عصبیم کرد.
- واو! ماده گرگ وحشی.
با شتاب بهش نگاه کردم و تهدیدوار غریدم.
- خفه شو نیکان!
نیکان تا چندی چشم تو چشمم موند و در نهایت بیهیچ حرفی اخم محوی کرد و به زمین خیره شد، یک لحظه از گوشه چشم متوجه رها شدم که ابروهاش رو برای شاویس بالا برد. پیام نگاهشون رو نفهمیدم و این بیشتر اعصابم رو میفشرد.
شاویس نگاه کینهطورش رو حوالهام کرد. سوالم رو دوباره تکرار کردم.
- یاسر کیه؟ اون چه ربطی به زندگی من داره؟
شاویس با نفرت جواب داد.
- هر چیزی غیر از جونور! ساخت دست آدمها.
رها: در مورد یاسر اشتباه نمیکنی؟
شاویس: هه! به هر حال اون رو ساختن.
رها فریاد زد.
- اما اون ربات نیست، نفس میکشید. حتی تولید مثل کرد.
شاویس با سردی و آرامشی ظاهری لب زد.
- اما کسی براش عنوانی انتخاب نکرده. آدم؟ گرگ؟ یا گرگینه؟ چی؟ شما چی هستین؟
رها از شدت خشم به خودش میلرزید، هیچ یک از حرفهاشون رو نمیفهمیدم. ناگهان رها از روی مبل بلند شد و قبل از انفجارش سریع جمع رو ترک کرد.
با نگاهم دنبالش کردم. چی شد؟ فقط به انبوه سوالهام افزوده شده بود. حتی به یک جوابم هم نرسیده بودم.
- من هنوز منتظرم.
شاویس با حالتی رئیسانه دستور داد.
- دیگه بحث رو تموم میکنیم، تا همینجاش بسِته.
اون واقعاً خیال میکرد رئیسه؟ اگر هم بود حق سروری کردن برای من رو نداشت.
- ولی من باید به جوابم برسم.
شاویس بهم بیتوجهای کرد و رو به اردوان پرسید.
- نتیجهی آزمایشات چی شد؟
در عوض تحفه جواب داد.
- هنوز به نتیجهی دلخواهمون نرسیدیم.
شاویس سرش رو به تأیید تکون داد و ایستاد. کاملاً مشخص بود که عمداً نادیدهام میگیره، در حالی که زیرپوستی حواسش پی من بود.
- تحقیقتون رو ادامه بدین، من دیگه میرم.
هاج و واج بهشون نگاه کردم. این یک نوع بیاحترامی محسوب نمیشد؟ شاویس از گوشه چشم نگاهم کرد و به همون سرعت هم از من چشم گرفت، بوسه به همراه زویا سالن رو ترک کرد. اردوان و تحفه که ظاهراً قرار بود دوباره به آزمایشگاهشون برن، به طرف دیگه سالن رفتن. قبل از اینکه فاصله زیادی بگیرن، از روی مبل با شتاب بلند شدم و رو به اردوان گفتم:
- ولی تو حق نداری من رو بیجواب بذاری.
بهش نزدیک شدم. پشتش بهم بود و همچنان بیتفاوت به نظر میرسید.
- یک عمر تو رو پدرم میدونستم. با اینکه با یک مجسمه برام فرقی نداشتی، ولی پدرم بودی. حالا نمیتونی من رو بیجواب بذاری.
کنترل بغضم از دستم در رفته بود و اشکهام دیدهام رو خیس میکرد.
تحفه نیم نگاهی حواله اردوان کرد و سپس بدون اون حرکت کرد. شوکا و نیکان نیز با خصوصی شدن جو ما رو تنها گذاشتن. سام آهی کشید و بدون هیچ حرفی ما رو ترک کرد، توی سالن کسی جز من و اردوان نبود. پس از مکثی اردوان به طرفم چرخید. سرد و بیاحساس! هیچ مهری در نگاهش نبود، با اینکه طرز نگاهش نسبت به من و همه اینطوری بود؛ اما الان بیشتر به این نگاه حساس شده بودم.
- چی رو میخوای بدونی؟ درسته، من پدرت نیستم، ولی آرام قبل مرگش تو رو به من سپرد.
- رها میگه من مسبب مرگش نیستم.
- ... .
- اما یک عمره که تو این فکرم من قاتل مادرمم و تو این رو بهم گفتی.
- چون بودی.
اخم درهم کشیدم و غریدم.
- دروغ میگی!
متنفر بودم از اشکهایی که صورتم رو خیس میکرد.
این دفعه اردوان نزدیکم شد.
- سیزده ماه زمان برد تا کامل بشی، ماههای آخر از آرام چیزی نمونده بود. قرار شد سزارینش کنیم تا احتمال مرگش بیاد پایین، چون اون اولین شخصی بود که با غیر هم نوع خودش جفت شده بود، مشخص نبود جنین چه جونوری میشه.
از اینکه مدام من رو جونور صدا میزدن، حس حقارت و انزجار نسبت به خودم داشتم.
اردوان با سنگدلی تمام ادامه داد.
- موقع عمل همه چیز به خوبی پیش رفت، ولی چند دقیقه بعد متوجه شدیم نوزاد قصد مرگ مادرش رو داره. دندههای پایینش شکست، معدهاش پاره شده بود. چیزی از کبدش باقی نمونده بود.
با مرموزی چشم تو چشمم لب زد.
- اولین شکارت مادرت بود!
نفس لرزونی کشیدم و قدمی به عقب تلو خوردم، این ممکن نبود. من واقعاً قاتل مادرم بودم؟ با چشمهایی گرد شده به هیچ و نیستی خیره بودم. من قاتل بودم؟ قاتل؟ قاتل؟
- میدونی وصیتش چی بود؟
با درنگ نگاهم رو بالا آوردم و بهش چشم دوختم. نفس تنگی گرفته بودم و اکسیژن رو با فشار و از طریق دهان وارد ریهام میکردم.
- میدونست قراره بمیره، قبل از عملش گفت اگه... بچه شر شد، نابودش کنیم.
حرفش بارها و بارها در سرم چرخید. باور نمیکردم که مادرم چنین چیزی گفته باشه.
- اون تا لحظهی آخر هم امید داشت بچهای که قراره به دنیاش بیاره شر نمیشه، میتونه بیدردسر زندگیش رو بکنه.
- ... .
- مخفیت کردم. چون مجبور بودم وصیت آرام رو اجرا کنم، ولی این اَواخر تو دیگه از کنترل خارج شدی، این رو خوب میدونی. حملات پی در پی به مسافرها!
چشمهام رو بستم نمیخواستم به اون صحنهها فکر کنم. به اندازهی کافی کشیده بودم.
- ما موقع شکار حیوانی رفتار نمیکنیم، ولی تو عیناً مثل یک گرگ حمله کردی. بچه کشی جزء قانون ما نیست و تو اون رو زیر پا گذاشتی.
نفسم تنگیم بیشتر شده بود. به عقب تلو خوردم و هم زمان دستم رو برای یافتن دسته مبلی به پشت سرم دراز کرده بودم. باید مینشستم و اِلا فرو میریختم.
- من به وصیت آرام عمل کردم. تو رو به من سپرد تا از غریزهات دور نگهات دارم؛ اما این رو بدون اگه بخوای خلاف قوانین عمل کنی، مجبور میشیم به وصیت دیگهاش هم عمل کنیم.
این رو گفت و پس از اینکه با خیرگی نگاهش بیشتر آشفتهام کرد، تنهام گذاشت.
میلرزیدم و خوف سلول به سلولم رو لیس میز،. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و خودم رو در آغوش گرفتم.
به وصیت بعدی مادرم فکر کردم. اگه شر میشدم مرگم حتمی بود؟ چرا الان از مرگ میترسیدم؟ من که روزی براش تلاش داشتم، حالا چی شده بود؟ شاید چون تهدید شده بودم ضعف بر من غالب شده بود. اوه اون گفت میکشنم؟ پس یعنی همه افراد حق این کار رو داشتن؟ مطمئناً شاویس این فرصت رو از دست نمیداد.
به زمان نیاز داشتم تا بتونم خودم رو لا به لای این حجم از سرگشتگی و حیرونی پیدا کنم، نزدیکهای طلوع بود. داخل بالکن به جنگل خیره بودم. هنوز بوسه دیشب صفحه امروز رو به سایه انداخته بود. بازوهام رو در آغوش گرفته و موهام در اثر نسیم سرد صبحگاهی به مانند موج شناور بود.
از درون مغلوب شده بودم و حس ناچیزی و تهی بودن غالبم شده بود. یک لحظه حضور کسی رو در زیر بالکن حس کردم. تیلههای صامتم رو تکون دادم و به اون جسم که با سرعت حرکت میکرد، چشم دوختم. رها بود. داشت با شتاب به طرف عمق جنگل میرفت. توی این مدت تنها آغوش اتاق رو لمس کرده بودم و زمان نسبتاً زیادی میگذشت که رها رو ندیده بودم.
فکری از سرم خطور کرد، باید باهاش حرف میزدم. هنوز هم سایه یاسر نامی در سرم میچرخید که صاحبی نداشت. میدونستم رها برای جواب دادنم مشتاقتره تا بقیه،
با این فکر سریع از اتاق خارج شدم. نباید گمش میکردم. به سرعت ساختمون رو ترک و مسیر رفته رها رو دنبال کردم.
سرم به چپ و راست میچرخید تا بلکه اثری از رها پیدا کنه، ولی قدرت شنواییم بیشتر کمکم میکرد و همچو ردیابی راهنماییم میکرد.
صدای قدمهایی رو که سریع برداشته میشد، دنبال کردم. رفتهرفته سرعتش کمتر شد. صدای دیگهای هم به گوشم میخورد. صدای آب بود. حدسش رو میزدم رها برای خلوتش به چنین مکانی بیاد، شاید حدود دو کیلومتری از ساختمون فاصله داشتیم.
بالاخره تونستم ببینمش، لب رودخونه ایستاده بود. ساکت و بیحرکت، نفس عمیقی کشیدم و آروم جلو رفتم.
- رها؟
با صدام به طرفم چرخید. از ظاهر متعجبش مشخص میشد حضورم براش تعجبآور بوده و توقع رو در رویی باهام رو نداشته.
در یک قدمیش ایستادم، مدتی نگاهم بین چشمهاش در گردش بود. ازش فاصله گرفتم و روی زمین نشستم. رها نیز با درنگ کنارم جای گرفت.
صدای شرشر آب رودخونه و آواز پرندهها حس خوبی رو باید تزریق میکرد، ولی به قدری گیج و پریشون بودم که هیچ یک از این زیباییها رو نمیتونستم به خوبی لمس کنم.
- پرتم کردی و رفتی.
رها حرفی نزد. از گوشه چشم دیدم که با اخم سرش رو لحظهای زیر انداخت و دوباره به مقابلش خیره شد.
سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم:
- فکر نمیکنی که قراره بیخیال بشم؟ چون اگه اینطوره متأسفانه باید بگم سخت در اشتباهی.
رها آهی کشید و لب زد.
- الان که فکرش رو میکنم، میبینم حق با بقیهست.
رخ به رخم شد.
- کارهام در عوض اینکه کمکت کنه، بیشتر داره آشفتهات میکنه. فکر میکنم حق با شاویس باشه. من همه چیز رو خراب کردم.
دوباره چشم در چشم افق شد.
- بیخبری خودش یک نوع رهاییه، من فقط اسیرت کردم.
بلافاصله پوزخند تلخی زد و سرش رو با تأسف تکون داد، اخم درهم کشید و گفتم:
- ترجیح میدم درد بکشم تا اینکه مثل یک اَبله باهام برخورد بشه، تمام عمرم فکر میکردم قاتل مادرمم، ولی تو داری من رو از تاریکی بیرون میکشی. نمیخوام مثل یک آدم نابینا زندگی کنم، میخوام ببینم. حتی اگه باز هم دور و برم تاریک باشه.
رها با اندوه نگاهم کرد. بیچارگی از صورتش آویزون بود.
- آیسان؟
- بهم بگو.
- نمیخوام زجر بکشی.
- اما ندونستن توی این شرایط بدتره.
هنوز هم تردید در نگاهش میپرید، دوباره مصمم گفتم:
- یاسر کیه؟
رها عصبی چشمهاش رو بست و سی*ن*هاش رو با آهی خالی کرد، دستهاش رو تکیهگاه کرد و به عقب مایل شد. پاهاش رو روی هم گذاشت، اینطوری قطرات آب با برخورد به لبه رودخونه کم و بیش کتونیهاش رو خیس میکرد.
- بیش از یک قرن منتظر این لحظه بودم تا بتونم حقمون رو بگیرم، حالا این دوراهی... هه! چیزی نیست که میخواستم.
اول حرفش رو نفهمیدم. سعی کردم در ذهنم مرورش کنم، شاید چیزی عایدم شد. بیشتر از یک قرن؟ یک قرن چند سال بود؟ از گیجی چند باری پلک زدم، مانند احمقهایی شده بودم که مسئلهی سادهی ریاضی رو هم نمیفهمید.
- گفتی بیشتر از یک قرن؟
آروم و مشکوک این سوال رو پرسیدم، چون به چیزی که شنیده بودم، شک داشتم. رها با بیتفاوتی نگاهم کرد. انگار متوجه سوال اصلیم نشده بود.
سر جام جابهجا شدم و با اخمهایی درهم دوباره لب باز کردم.
- مگه چند سال زنده میمونین؟
تازه براش جا افتاد، به دنبال جوابی بود تا بتونه من رو از این سردرگمی و وحشت بیرون بکشه.
- ببخشید، من اصلاً متوجه نبودم چی میگم.
- چند سالته؟
خیره نگاهم کرد. با درنگ زمزمه کرد.
- متولد هزار و دویست و هشتاد و پنجم.
چشمهام به نهایت گردیش رسید. چی؟! تعداد پلک زدنهام بیشتر شد. ازش روی گرفتم و در هیاهوی ذهنم حرفش رو هجی کردم. هزار و دویست و هشتاد و پنج! دوباره به رها نظر کردم، خیلی جوونتر از جد جدم بود. یعنی در این سن تازه به دوران جوونیش میرسه؟ این گونه بیش از صد سال عمر میکرد؟ من خیال میکردم محدوده زندگیشون تا حدودی شبیه آدمها باشه. اینطوری پس من هم... آه خدایا نه! من نمیخوام این همه زندگی کنم، نفس کشیدن در این جهان جدید برابر با مرگ بود. حتی بدتر از اون. تنها دلخوشیم این بود شصت یا هفتاد سال دیگه میمیرم؛ اما الان. وای! من طاقتش رو ندارم.
- آیسان؟
- ... .
- هی؟!
و از بازو تکونم داد که به خودم اومدم، ولی سوالات هنوز در سرم جریان داشت. من الان با یک خانمی که حتی بزرگتر از مادربزرگ نداشتهام بود، دوست شده بودم؟ کسی که روزی رفیق مادرم هم بود؟ اگه رها با این جوونیش صد و خردهای سالش هست. پس اردوان چند سال داشت؟ اون که ظاهراً پیرتر از همه به نظر میرسید. لابد چهار-پنج قرنش میشد.
- ا... اردوان... اون چند سالشه؟
رها تکخند تلخی زد و گفت:
- لازم نیست وحشت کنی، هی تو چت شده؟
و دوباره ریز تکونم داد. عصبی پرسیدم.
- اردوان چند سالشه؟
- من چه میدونم، تا جایی که خاطرمه متولد دویست و شصت اینها هست.
- چی؟! میگی فقط بیست سال ازت بزرگتره؟
- خب آره، آه نگو که متعجب شدی؟ چون واقعیتهای پیچیدهتری رو هم شنیدی.
در سرم نمیگنجید. این دیگه چهطورش بود؟ سوالم رو به زبون آوردم.
- چهطوری توی بیست سال اونقدر ازت پیرتره؟
- اوه! حالا فهمیدم چی میخوای بگی.
به روبهروش زل زد و گفت:
- بستگی داره کی به بلوغ برسی، من بیست و چند سالم که بود. دیگه مرحلهی رشدم کامل شد.
صورتم درهم رفت. چی شد؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم تا حشرات موذی سرم رو به اطراف پرت کنم. هر چی بیشتر فکر میکردم، بیشتر گیج میشدم.
- من... من چی؟ کامل شدم؟
رها لبخندی زد و جواب داد.
- وقتی بتونی تغییر حالت بدی، یعنی بالغ شدی.
ابروهام بالا پرید. چه واقعیت تلخی! من تا سالیان سال همچنان زنده خواهم بود و با این زجر زندگی میکنم؟
متأسف زمزمه کردم.
- اما من نمیخوام قاتل باشم.
رها پاهاش رو جمع کرد و دستم رو گرفت.
- ما قبلاً در موردش حرف زدیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- نیاز؟ به هر حال قاتلیم.
- ببین آیسان اگه تو بخوای از این چرخه دوری کنی، بالاخره تسلیم میشی. کسی نمیتونه جلوی طغیان نیمهی دیگهات رو بگیره، بهتر نیست با نیمهی دیگهات هم دوست باشی؟
- بس کن لطفاً.
- چرا؟ تو اینی آیسان، همه یک گونه نیستن. تو طبیعتت اینه. قرار نیست کسی یا چیزی رو قربانی دیگری بکنی. تو یک گرگی و یک آدم، باید این (مَنِت) رو قبول کنی.
با نفرت گفتم:
- اوهوم که آدم کش باشم؟ یک زالوی خونخوار؟!
- چرا مثبت فکر نمیکنی؟
- مثبت؟ میشه بگی دقیقاً این کجاش وجه خوبی داره که من مثبتش رو تصور کنم؟
- تو اگه بخوای غریزهات رو مهار کنی، بالاخره مثل یک رودخونه طغیان میکنی. در عوض اینکه جون یک آدم رو بگیری، جان چندین نفر رو میگیری، چون هیچ تفاوتی با یک حیوون نخواهی داشت.
به فکر فرو رفتم. یعنی... .
- درست فهمیدی.
حرف رها توجهام رو جلب کرد، بهش چشم دوختم تا فکرم رو به زبون بیاره.
- اشتباه اردوان همین بود. قصد داشت غریزهات رو سرکوب کنه، واسه همین اون اتفاقات افتاد.
- ... .
- اونها باور داشتن اگه تو رو از نیمهی دیگهات دور کنن، میتونن غریزهات رو هم کنترل کنن و خطری برای جامعه نداشته باشی.
با تلخی زمزمه کردم.
- پس خطرناکم!
- بس کن دختر. آدمها هم خطرناکن، واسه حیوونهای جنگل، طبیعت، همه جا. تو همینی، میفهمی؟ هیچکس سفید مطلق یا سیاه مطلق نیست.
عصبی شده بود.
دندونهام رو به روی هم فشردم و سرم رو زیر انداختم، باید خونسردیم رو حفظ میکردم.
- پرسیدی یاسر کیه؟
تا حدودی تونست نظرم رو جلب کنه.
- اون... .
سکوت کرد. گویا ادامه دادن سختش بود. سرم رو به سمتش چرخوندم.
- تو چیای؟
از سوالم اخم کم رنگی کرد. بهتر منظورم رو رسوندم.
- شاویس چی میگفت؟ گونهی تو و یاسر فرق میکنه؟
پرههای بینیش گرد شد. با خشم؛ اما آروم لب زد.
- اون که گفت.
- ولی نفهمیدم.
با خودش در جنگ بود. بالآخره لب زد.
- ما رو... ما رو عام، یک سری آدم به وجود آوردن.
- ... .
- آه که یکیش پدر خودم بود.
جا خوردم، از حیرت نگاهم پوزخند تلخی زد و گفت:
- زیادی روی پروژههاش حساس بود، حتماً باید به جواب میرسید. یکی از اونها تولید گرگینه بود. احمقانهست، خیال داشت با جفت شدن با یک گرگ میتونه چنین موجوداتی رو خلق کنه، ولی... .
ادامه نداد. اندوه و خشم در چهرهاش هویدا بود.
- نتیجهاش شد منی که هرگز نتونستم چیزی باشم.
- منظورت چیه؟
لبخند تلخی زد و جواب داد.
- نه یک آدمم و نه یک گرگ! تو هیچ حالتی نیستم.
ناخودآگاه دقیق نگاهش کردم، ظاهرش که شبیه آدمها بود. رها خنده کوتاهی کرد و گفت:
- منظورم پایین تَنَمه، در ضمن من موقع تبدیل فقط بخشی از پایین تنهام تغییر شکل میده و آه پوستم.
- تو که گفتی پدر و مادرت... .
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- توقع نداشتی که در برخورد اول بهت بگم من چیم؟
- پس قضیهی خالهات هم... .
این دفعه خودم ادامه ندادم. زمزمه کرد.
- آره، اون هم دروغ بود.
- اما تو حالت بد بود. همهاش بازی؟
- باید دورت میکردم، ولی فایدهای نداشت. مصمم بودی که تا پیدا شدن اون قاتل بین بقیه باشی.
- در حالی که خودم اون قاتل بودم.
دیگه حرفی نزدم خنگتر از اونی بودم که بتونم حرفهای رها رو درک کنم.
- یاسر هم یکی از ما بود.
- ... .
- میدونی؟ ما توانایی تولید مثل رو نداریم؛ اما یاسر این قانون رو نقض کرد.
- یاسر پدرمه؟
تأسف و تأیید نگاهش مجابم کرد. پرسیدم.
- ولی چهطور ممکنه؟ اون که... اون که یک گرگینه نبود. من چرا... .
کلمهای پیدا نکردم تا بتونم باهاش جملهام رو به پایان برسونم، حتی واژهها هم از حیرت رنگ پریده بودن.
- همینش عجیبه، یادته بهم گفتی ما چرا اینقدر رنگهای چشمهامون شبیه همه؟
- ... .
- چون ترکیب چشم هویتمون رو نشون میده.
صداش رو بالاتر برد تا کوبنده باشه.
- ضعیفترین گروه D، چشمهای زرد. پایینترین طبقهست، گروه C با چشمهای طوسیش قابل تشخیص میشه. بعد از A رده B هست که در اولویته، متأسفانه شوکا تنها گروه B تیمه؛ اما گروه A که خیلی کم یافت میشه.
مرموز نگاهم کرد. لازم نبود ادامه بده، چون متوجه شدم چی میخواد بگه.
- میخوای بگی... .
رها لبخند کجی زد و گفت:
- هر کسی که دارای گروه A باشه، رئیس محسوب میشه. این یک قانونه، چون قدرت اولویت اونه.
حالا تونستم نگاه کینهطور شاویس رو درک کنم، من و اون در یک رده قرار داشتیم؟!
- سیاهی مطلق نشانه سَره، اصلیترین بخش بدن.
- من... من نمیفهمم چی داری میگی.
- چرا میفهمی، فقط باید قبولش کنی. شاویس و بقیه با اینکه تو جزئی از خودشون بودی، ولی نخواستن در جمعشون باشی، چون شاویس نمیتونست حضور یک رقیب رو که هه به قول خودش از یک موجود رده پایین ساخته شده، تحمل کنه. درسته، یک دلیلش هم دوری از غریزهات بود تا کنترلت کنن؛ اما دلیل اصلی و پشت پردهاش این بود. هیچ جای تاریخ چنین اتفاقی نیوفتاده. هیچ گروه Aای در یک مکان بیش از یکی وجود نداشته، مثل این میمونه که یک گله دو رئیس داشته باشه.
- برای همین میگم تو خاصی، یک منحصر به فرد!
صدای سام توجهمون رو جلب کرد. به پشت سرمون چرخیدیم. سام با لبخندی پیروزمندانه آروم بهمون نزدیک میشد.
خود و بیخود جذب نگاهش شدم. زرد، به رها چشم دوختم، چشمهاش طوسی بود. پس یعنی اولویت با رها بود؟ در قدرت کدوم یکی پیشی میگرفت؟ هر چند رها بهم گفت که اون یک گرگینهی مطلق نیست، ولی رنگ چشمهاش نمیتونست از این قاعده خارج باشه.
از روی زمین بلند شدم و رها نیز به دنبالم ایستاد. سام همراه با لبخند ملیح و کجش مقابلمون قرار گرفت دلیل حضورش رو درک نمیکردم. لب زدم.
- تو؟
رها با لبخند پهلوی سام ایستاد و با گرفتن دستش پنجههاش رو بین پنجههای اون قفل کرد. حرکتش متعجبم کرد. بوهایی میاومد!
سام خطاب به رها زمزمه کرد.
- نگفتی؟
رها خیره به دستهاشون سرش رو به معنای منفی تکون داد و با درنگ خطاب به من گفت:
- سه نفر بودیم؛ اما الان... .
چشم در چشمم ادامه داد.
- فقط من و سام موندیم.
اخم درهم کشیدم. هاج و واج به سام چشم دوختم، اون یک دورگه بود؟! برای مطمئن شدن از حدسم زمزمه کردم.
- تو دورگهای سام؟
سام: آره.
عصبی سرم رو به چپ و راست تکون دادم. دوباره نگاهم قفل دستهاشون شد.
- چرا بهم چیزی نگفتی؟
سام: خب چی میگفتم؟ تو هنوز آمادگی لازم رو نداشتی.
هنوز هم نداشتم، ولی باید با واقعیتها روبهرو میشدم. نفسم رو مثل تودهای سنگین آه مانند و صدادار خارج کردم. موهای جلوی سرم رو با چنگی به عقب مایل کردم و پنجهام همچنان لای موهام بود. پلکزنان پرسیدم.
- خب چی به سر یاسر اومد؟
نگاه کوتاه و معناداری بین رها و سام چرخید، رها جواب داد.
- اعدام شد.
دستم سست کنار بدنم آویزون شد. ماتم چهرهام رها رو وادار کرد تا نزدیکم بشه و دستهام رو بگیره. کمی فشردشون تا خودم رو حس کنم.
- اون به جرم ازدواج با یک آدم اعدام شد. همه خیال میکردن یاسر توانایی بارور کردن رو نداره؛ اما با بارداری آرام همه چیز نقض شد.
- فقط به خاطر این کشتنش؟
- دستور بود شاویس این رو یک خطر میدونست.
با خشم ازش فاصله گرفتم و غریدم.
- حکمش شد مرگ پدرم؟!
برای اولینبار بود که یاسر رو پدرم حس میکردم شخصی که هرگز ندیده بودمش. سایهی بیصاحب ذهنم حالا عطر داشت. بهتر قابل درک بود.
- یاسر سعی داشت آرام رو متقاعد کنه تا جنین شکل گرفته رو سقط کنه؛ اما آرام ممانعت میکرد. این موضوع رو مخفی کرده بودن، فقط من و سام میدونستیم؛ اما تیم فهمید و وقتی شاویس مطلع شد، دستور قتلش رو داد. آرام میتونست زنده بمونه. احتمالش بود. درسته کم، ولی احتمالش بود که زنده بمونه. خبر مرگ یاسر و آشوبی که به پا شده بود. حالش رو به قدری خراب کرد که نتونه در برابر دردش مقاومت کنه.
نفسنفس میزدم، خشم درونم لحظه به لحظه داشت اوج میگرفت. حرارتم بالا رفته بود. میدونستم نتیجهاش چی میشه. ترس از تغییر شکل مجبورم کرد برخلاف میلم آرامشم رو حفظ کنم.
به عقب گام برداشتم، باید با خودم خلوت میکردم. بهشون پشت کردم. صدای رها در گوشم پخش شد؛ اما سام مانعش شد، چه خوب که میدونست چهقدر به خودم نیازمندم.
چند ثانیه بعد قدمهای سریعم تندتر شد و در نهایت میدویدم. مهم نبود از کجا سر درمیارم، درختها رو یکییکی پشت سر میگذاشتم. بوتههای پرپشت و بلند رو وحشیانه چنگ میزدم، میدویدم. میدویدم تا شاید آزاد شم.
با گذشت ربع ساعتی سرعتم رو کم کردم. قطرات عرق با تابش نور خورشید پیشونیم رو رخشان نشون میداد.
دستم رو روی تنهی درختی گذاشتم و نفس تازه کردم.
صدام در سرم میچرخید. صدای نیمه دیگهام، آیسان دیگهام لب باز کرده بود. زوزه میکشید. زوزههای دردناک، میتونستم بفهمم که چهقدر درد داره. حسش میکردم. خودم رو حس میکردم، گویا بین نیمههام پیوند ایجاد شده بود. پیوندی عاطفی!
پدرم به جرم ازدواج با مادرم مُرد. مادرم به جرم عشقی ممنوعه، این وسط چه چیزی شکل گرفت؟ من. یک گرگینه، یک گرگ از رده A. حالا چه اتفاقی باید میافتاد؟ کدوم انتخاب درست بود؟
زانوهام سست شد و روی زمین افتادم. دستم هنوز روی تنه درخت بود. شقیقهام رو به دستم تکیه دادم و به اُفق خیره شدم.
ذهنم حرف سام رو برام مرور کرد، من خاص بودم. بیهمتا! دورگهای که گرگ بود. بین گرگ و انسان! در حالی که نه پدرم و نه مادرم گرگینه بودن. آیا ویژگیای در من وجود داشت که رنگ چشمهام سیاه مطلق شده بود؟ چه چیزی باعث شده بود درجهی اول رو داشته باشم؟ در اولویت اول قرار بگیرم؟
گلوم خشک شده بود. شوک وارد شده بهم نفس تنگم کرده بود. سرم گیج میرفت و جاذبهی زمین بیشتر از هر زمان دیگهای قابل لمس بود.
به پشت مایل شدم و آروم سرم رو روی زمین گذاشتم، آسمون ابری بالای سرم میچرخید. درختها سر خم کرده بودن تا بتونن حال زارم رو ببینن، زیر شاخ و برگها نفس تنگیم بیشتر شده بود.
دقایقی گذشت، شاید هم چند ساعت. آفتاب ضعیفی سعی در گرم کردنم داشت. در پشت پلکهام سرخی میدیدم، رنگ روشنش برام یادآور خون میشد.
صدای خرخری توجهام رو جلب کرد، با اکراه چشمهام رو باز کردم. سرم رو به سمت راست چرخوندم تا صاحب صدا رو ببینم. از دیدن خرسی پشمالو که قهوهای سوخته و مایل به سیاه بود و در چند قدمیم قرار داشت، وحشت کردم و سریع نشستم، ولی نتونستم روی پاهام وایستم و در عوض کمرم رو به تنه درخت کناریم فشردم.
خرس قدمی به طرفم برداشت. چشمهاش تیره و خشمگین بود، هیکلش زیاد بزرگ نبود. ولی برای من خوفناک بود.
خرس همچنان ژست شکارچیانهاش رو حفظ کرده بود؛ اما قبل از اینکه فاصله هفت متریمون رو به شش قدم برسونه، مکث کرد. گویی کسی براش نعره کشیده باشه، خشکش زده بود.
ناگهان به سمت پاهای جلوش خم شد و گوشهاش خوابید، متوجه حرکاتش نمیشدم. بیشتر حالت یک مطیع رو داشت تا شکارچی.
از من فاصله گرفت، هنگامی که فاصلهاش بیشتر شد. قامت صاف کرد و سریع پشت بهم دور شد.
مات و مبهوت رفتنش رو نظاره کردم، دستم رو روی زمین کشیدم. خاکهای نیمه مرطوبی رو حس کردم. زمین که همون زمین چند سال پیش بود. حیوونها تغییر کرده بودن؟ چه اتفاقی افتاد؟
از روی زمین بلند شدم. با احتیاط به پشت سرم نگاه کردم، حیوون عظیمالجثهای ندیدم که خرس بابتش پا به فرار گذاشته باشه. پس چه عاملی باعث شد چنین کنه؟
ترس وسوسهام میکرد تا به ساختمون برگردم؛ اما صدای نامفهومی از درون قصد داشت چیزی رو بهم بگه. چشمهام با دقت اطراف رو رصد میکرد، گرد و غبار نزدیک شاخ و برگها قابل دیدن بود. پرندهی کوچکی سریع از پس چشمهام از شاخهای میون شاخ و برگهای درخت دیگه پرید.
در دل جنگل قرار داشتم. قسمتی که داخلش هر درندهای یافت میشد، بیهدف جلو رفتم. جلوتر. پنج دقیقهای مسیری رو طی کردم. به دنبال یک حیوون بودم، ندای درونم من رو به این کار تشویق میکرد. نمیدونستم چرا دارم این کار رو انجام میدم و تنها ندای درونم راهنماییم میکرد. بیاینکه دلیلش رو بدونم.
صدای قدمهایی رو شنیدم. میتونستم از صدای کپکپ کوبیدن پاهاش روی زمین حدس بزنم چه نوع حیوونیه، قامتی شبیه اسب داشت. بزرگ و سنگین! چرا که وقتی پاهاش رو به زمین میکوبید، صدای قدمهاش سنگین بود.
به طرف صدا رفتم. آروم و با احتیاط، مدتی بعد چشمم به گوزنی افتاد. شاهزادهوار از تپهی مقابلم که چندین متر فاصله داشت، پایین میاومد. قدرت شنواییم واقعاً قابل تحسین بود.
خیره و عمیق نگاهش کردم. صدا بهم گفت برو، مطیعانه از پشت درخت بیرون اومدم. گوزن با تکون خوردن نامحسوس گوشهای کوچیکش سرش رو بالا آورد. به محض چشم در چشم شدنم ژست دفاعی گرفت، ولی بلافاصله دستپاچه شد و پشت بهم از تپه بالا رفت. سریع و با عجله حرکت میکرد. گویی لشکر شیری بهش حمله کردن.
سرم رو خاروندم، این وسط یک چیزی درست نبود. چرا حیوونها از من فرار میکردن؟ اگه به طبیعت باشه که مسلماً باید بهم حمله کنن، ولی... .
حالا بهتر میتونستم صدای درونم رو بشنوم. دنبال حیوون دیگهای گشتم. سرعتم به نسبت بیشتر شده بود. سرم مانند شخصی سرگردان به این طرف و اون طرف میچرخید، از شیب زمین سر خوردم. بوتهها رو کنار زدم. از تخته سنگها و تپههای کوچیک بالا رفتم. به درختها هم رحم نکردم، بالا و پایینشون رو دقیق از نظر گذروندم. بالاخره کنار درختی بزرگ و پیر خرسی رو دیدم، نسبت به خرس قبلی بزرگتر و سیاه بود. حدس میزدم نر باشه. بهترین سوژهام میتونست باشه.
آهسته به سمتش رفتم، داشت گردنش رو به تنه درخت میکشید. ظاهراً بدنش میخارید. هیجانم دو برابر شده بود و ضربانم تند میزد.
وقتی در نزدیکیش قرار گرفتم، خشخش قدمهام رو بیشتر کردم تا توجهاش رو جلب کنم، خرس گردنش رو صاف کرد و تندی به سمتم چرخید. چشم در چشمش شدم. منتظر بودم تا فرار کنه؛ اما هیچ حرکتی نکرد. خشک و صامت بهم زل زده بود.
ایستادم. برای پیش رفتن مردد بودم، ولی چهرهی خنثی خرس تهدیدم نمیکرد؛ بنابراین دوباره گامهام رو به طرفش برداشتم.
لحظه به لحظه که فاصلهام باهاش کمتر میشد، خرس بدون اینکه تماس چشمیمون رو قطع کنه، سرش رو خم میکرد. ناگهان صحنهای به خاطرم اومد، شوکا و نیکان! زمانی که نگاهشون میکردم، مانند برههایی مظلوم میشدن.
اخمهام درهم رفت. رابطهای بین این دو صحنه وجود داشت؟
حالا در کمترین فاصلهی خرس ایستاده بودم. خرس پشتش رو محکم به درخت چسبونده بود. خزهای سیاهش به آرومی میلرزید. اصلاً نمیتونستم باور کنم که یک حیوون میلرزه.
مردد دستم رو بالا بردم، نالهی ریزی به گوشم خورد. حسی بهم میگفت از من میترسه؛ اما چرا؟ من چه خطری براش داشتم؟ کافی بود یک نعره بکشه استخونهام خرد بشن.
انگشتهام رو لای خزهاش بردم، پوست گرمی داشت. نالههاش بیشتر شده بود. چشمهام رو بستم تا تمرکز کنم؛ اما به محض بسته شدن چشمهام جسم گنده و سفتی به سی*ن*هام کوبیده شد و محکم روی زمین افتادم. هاج و واج به روی شکم برگشتم و خرسی رو نظاره کردم که در حال پرواز بود. به قدری سریع میدوید که لرزش زمین احساس میشد.
خاک لباسهام رو تکوندم، تصاویر دوباره جلوی چشمهام قرار گرفت. مطیع شدن نیکان، حیرت شوکا، بیحرکت شدن خرس، تماس چشمی، بستن چشمهام، فرار خرس، گریختن حیوونها چه خطرناک و چه بیخطرشون!
از شدت کلافگی موهام رو آشفته کردم، چه دنیای مزخرفی! هیچ چیزش سر جاش نبود.
دقایقی بعد به ساختمون رسیدم. با دیدن نمای ساختمون حرفهای رها در گوشم پیچید. دوباره اون حس نفرت در وجودم شعلهور شد، شاویس!
نفس عمیقی کشیدم و قدمم رو برداشتم. دستگیره در رو کشیدم و وارد سالن شدم. صدای تلوزیون میاومد. همونطور که به طرف پلهها میرفتم، بهمن رو دیدم که همراه شاویس روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای سریال بود. شاویس؛ اما داخل لپتاپ روی پاش چیزی رو مینوشت.
به شاویس خیره شدم. دندونهام چفت شده بود و باز نمیشد، فکر اینکه اون مسبب مرگ پدر و مادرم بود، خشمگینم میکرد. میل زیادی داشتم تا سر از تنش جدا کنم.
ظاهراً سنگینی نگاهم جفتشون رو متوجهام کرده بود. بهمن دستش رو روی تاج مبل گذاشت و سرش رو به سمتم چرخوند، ولی همین که نگاهش بهم افتاد، کوپ کرد.
توی گیر و ویر خشمم از این نکته ریز غافل نشدم. عکسالعمل بهمن که پسر بیخیالی معلوم میشد، چندان طبیعی نبود. روی شاویس تمرکز کردم. هر وقت چشم تو چشمش میشدم، از اینکه حقارت نگاهش رو میدیدم، عصبی میشدم. میخواستم بدونم آیا نگاهم روی اون هم تاثیری داره؟ هر چند جوابش رو میدونستم.
شاویس رفتار خاصی نشون نداد، کمی بهم زل زد و سپس با بیتفاوتی مشغول لپ تاپش شد. بهمن؛ اما همچنان خیرهام بود. نگاهم رو ازش گرفتم و پس از درنگی پلهها رو بالا رفتم.
در دوراهی خشم و تفکر قرار گرفته بودم. کم و بیش جواب سوالم رو میدونستم، بودن در رده A میتونست به تنهایی شامل این همه برتری باشه؟ که حتی در مورد حیوونها هم صدق میکرد؟ من نسبت به هر نوع حیوونی برتر بودم؟ آیا راجعبه انسانها هم همینطور بود؟ جذب نگاهم میشدن؟ این برتری قابل درک بود؟
به شخصی برخوردم، نیکان بود. پشت چشمی نازک کردم و از کنارش گذشتم.
- ماده گرگ؟
ابروهام خم شد. به عقب برگشتم تا حرفش رو بزنه. نیشخندش رو نثارم کرد و گفت:
- میتونم بپرسم صبحی چرا زدی بیرون؟
با اینکه واکنشهاش رو در قبال نگاهم دیده بودم، ولی دلم میخواست خفهاش کنم تا دیگه پر حرفی نکنه. قدمی نزدیکش شدم و با جدیت بهش چشم دوختم. تمام توجهام تیلههای زردش بود، ضعیفترین عضو گروه! خواه و ناخواه حس برتری در وجودم ریشه دووند و سرمای لذت بخش قدرت رو بهتر احساس کردم.
- نگهبانی؟
جوابم رو نداد، بلکه اون هم بهم زل زده بود. شاید باید بگم هیپنوتیزم شده بود و توان تکون دادن خودش رو نداشت. کاملاً روش مسلط شده بودم، مطمئن بودم اگه بهش دستوری میدادم. بیقید و شرط عملش میکرد. حس غالب بودن لحظه به لحظه درونم بالا میرفت. پوزخندی به قیافهی تسلیمش زدم و در فاصلهای که گرمای نفسهامون رو حس میکردیم، لب زدم.
- کارت به کار خودت باشه سگ.
پوزخند دیگهای زدم و به سمت اتاقها رفتم.
وارد اتاقم شدم، سرم به طرف میز آرایشی چرخید. مقابل آینه ایستادم و به خودم خیره شدم. چشمهای سیاهی بهم زل زده بود. سیاهی مطلق، سیاهی از جنس قدرت، از جنس برتری! یک لحظه تصویر گرگی نقرهای روی آینه نمایان شد. دستم رو بالا بردم و روی آینه گذاشتم. صورت گرگ رو نوازش کردم. مدتی رو در همون حالت موندم، سپس با آهی که کشیدم. دستهام رو به میز تکیه دادم و چشمهام رو بستم. چندی بعد چرخیدم و کمرم رو به میز چسبوندم. من رئیس بودم؟ به همین خاطر شاویس از من متنفر بود، چون رقیبش بودم، نه شریکش.
من رقیب شخصی بودم که قاتل پدر و مادرم بود. جفتمون در یک رده قرار داشتیم، هیچ کدوممون نسبت به دیگری برتر نبود. حکم، حکم جفتمون میشد؛ مگر اینکه یکی از ما بر دیگری غلبه میکرد.
شاویس زندگیم رو تباه کرده بود. آیا فرصت برنده شدن به اون رو میدادم؟ از سهم خودم میگذشتم؟ من یک گرگ بودم. نه زادهی یک گرگینه، بلکه گرگینهای بودم که همنوعش اون رو به وجود نیاورده بود، حق با سام بود. من خاص بودم، فوق العاده! قدرت، سهم من بود. در رأس این گروه من باید مینشستم، نه شاویس.
از خشم لبهی میز به کف دستهام فشرده شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو باز کردم. شاویس، شاویس! ازت نمیگذرم. نه از خون ریخته شدهی مادرم و نه از بیعدالتی که نسبت به پدرم انجام شده بود. همهشون گناهکار بودن، من رو از اصلیتم دور کرده بودن تا به اینجا نرسم. این حقایق رو نشه. همه پیروی شاویس بودن، چون قبولش داشتن. حکم حرف اون بود.
دوباره رو به آینه ایستادم. اخمهام درهم و نگاهم جدی بود. کدوم کار درست بود؟ کدوم انتخاب صلاح بود؟ بشینم و بیخیال گذشتهام بشم یا حقم رو بگیرم؟
با درنگ لب باز کردم تا جوابم رو بدم. شمردهشمرده گفتم:
- وایمیستی و سهمت رو میگیری، حق پدر و مادرت رو، گذشتهی تاریکت رو!
***
عاقل اندرسفیهانه به سام نگاه کردم و پرسیدم.
- میشه بگی چرا نیشت بازه؟
سام مشتش رو به لبهاش فشرد تا خندهاش رو خنثی کنه، جواب داد.
- تصور اینکه رها قراره بهت آموزش بده، ناراحتم میکنه.