جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,036 بازدید, 68 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
راه رفته رو برگشتیم. اجازه نداشتیم فراتر بریم، بعد کمی سکوت پرسیدم:
- خانواده‌ات... .
ادامه ندادم، چون سوالم به اندازه‌ای واضح بود. رها پوزخندی زد و گفت:
- نه، اون‌ها نگرانم نمی‌شن. لااقل الان غصه‌ی این رو ندارم که مادرم ممکنه از نبودم دق کنه یا پدرم کمرش از مرگ من بشکنه.
نگاهش کردم که با لبخند تلخی لب زد.
- شاید اون‌ها مشتاقن که نفر سوم من باشم. این‌جوری به جمعشون اضافه میشم.
- متاسفم، نمی‌دونستم.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- ناراحت نشدم، راستش خاطره‌ی زیادی هم ازشون به یاد ندارم. اون‌ها توی دریا غرق شدن و نیروی غریق نجات تنها تونست من رو به موقع پیدا کنه. مدت‌هاست که با خاله‌ام زندگی می‌کنم.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- جفتمون تنهایی هم رو پر می‌کنیم، اون بچه‌ای نداره و شوهرش خیلی ساله که توی یکی از مأموریت‌هاش شهید شده.
حرفی نزدم و بیشتر خودم رو به آغوش کشیدم. نمی‌دونستم توی این هوای سرد چه لزومی بود قدم بزنیم.
- تو بگو، از خونواده‌ات. مدتی از دوستیمون می‌گذره، ولی عجیبه از خونواده‌هامون چیزی نمی‌دونیم.
کوتاه لب زدم.
- با پدرم زندگی می‌کنم.
- اوه، لابد خیلی نگرانت شده.
شاید، واکنشی نشون ندادم و اون هم سکوت کرد. چند دقیقه بعد به کلبه خودمون برگشتیم و من از سرمای زیادی که بدنم رو لیس میزد، زیر پتو خزیدم.
***
- آیسان، هی دختر، آیسان!
با اکراه صدا بیرون دادم.
- هوم؟
- چشم‌هات رو باز کن دیگه، اوه چه می‌خوابی.
- ول کن لطفاً، خیلی سردمه!
بیشتر پتو رو به خودم فشردم؛ اما فایده‌ی چندانی نداشت، چون سرما از درون قصد انجمادم رو داشت. انگار حالا اون خنک‌های لذت‌ بخش از سرم به سمت بقیه‌ی اندام داخلیم سر می‌خورد و سرتاسرم رو می‌پوشوند. دیگه لذتی از این سرما نمی‌بردم و بیش‌تر و بیش‌تر وسوسه‌ی خوابیدن من رو خمار می‌کرد.
- آیسان بیدار شو، باید یک چیزی بهت بگم.
خرخری از خشم کردم که این رفتار شوکه‌ام کرد و باعث شد تا حد ممکن چشم‌هام رو باز کنم. این دیگه چه عکس‌ العملی بود؟! اتاق تاریک بود و تنها نور چراغ‌های بیرون این اجازه رو می‌داد تا بتونم سفیدی چشم‌های رها رو ببینم. تغییری به حالتم ندادم و لب زدم.
- بگو.
رها نگاهی به در بسته انداخت و بعد از مطمئن شدنش که کسی توی چهارچوب نایستاده، زمزمه کرد.
- باید از این‌جا فرار کنیم.
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم، ولی می‌دونستم حالت نگاهم رو نمی‌بینه.
- چیزی نمی‌گی؟
- شب شده. نه؟
- آره، حتی از نیمه هم گذشته.
- هوم، بی‌خوابی زده به سرت! بهتره بخوابی و ‌... .
پتو رو در حالی که تا گردن زیرش بودم، در آغوش گرفتم و گفتم:
- مزاحمم نشی، باور کن خیلی خسته‌ام.
سقلمه‌ای به من زد و گفت:
- ناهار نخوردی. شام هم، هم چنان خواب بودی. ممکنه قندت افتاده باشه احمق!
سرم رو به بالا به معنای نفی تکون دادم و لب زدم.
- نچ، فقط بذار بخوابم. شده پنج دقیقه، فقط بذار بخوابم.
- نه، نمی‌ذارم، تو مریض شدی، اگه نریم ممکنه بدتر بشی. می‌فهمی چی میگم؟
با این‌که پچ‌پچ‌کنان حرف میزد؛ اما حرص و نگرانی رو میشد در صداش حس کرد. پوفی کشیدم و نشستم. عصبی گفتم:
- خیالت راحت شد؟ من خوبم.
- ممکنه در ادامه حالت بد بشه.
وحشت‌رو در نگاه و بیانش دیدم، زمزمه کردم.
- چی شده؟
- باید یک چیزی رو بهت بگم.
و بلافاصله دوباره به در چشم دوخت. احتمالاً سربازها خیال می‌کردن ما خوابیم. پس باید همین‌طور تن صدام رو کنترل می‌کردم، ولی خشمی که به خاطر بد خوابیم و مس‌مس کردن رها من رو گرفته بود. وادارم کرد وحشیانه شونه‌ی رها رو چنگ بزنم و رخ به رخم کنمش. زیر لب غریدم.
- چیه؟
رها لب‌های گوشتیش رو با زبون خیس کرد و با احتیاط گفت:
- باید از این‌جا فرار کنیم.
چشم‌هام رو چرخوندم. رها اما با بی‌قراری نظرم رو دوباره جلب کرد.
- من نمی‌تونم این‌جا بمونم و از طرفی نمی‌خوام تو رو تنها بذارم.
- آه! گوش کن رها، من درکت می‌کنم و می‌فهمم چی میگی ولی باور کن کاری از ما ساخته نیست. من هم می‌خوام زودتر از این جنگل نفرین شده خلاص شم؛ اما می‌بینی که، اسیر شدیم و تا ماجرا مشخص نشه، هم چنان همین‌جا هستیم.
- نه، ما باید از این‌جا بریم.
بازوش رو نوازش کردم و کمی عطوفت به لحنم تزریق کردم.
- رها چیزی واسه ترسیدن نیست. ما جامون امنه، این همه سرباز مسلح دورمونن! اتفاقی واسه ما نمی‌افته.
- تو نمی‌دونی. اگه واقعاً جامون امنه، پس چرا دو نفر ناپدید شدن؟ حتی جنازه‌هاشون هم پیدا نشده.
جوابی نداشتم که بدم و رها با تأسف ادامه داد.
- خاله‌ام از شنیدن این خبر حالش بد شده. گفتن اگه خودم رو نرسونم، ممکنه بلایی سرش بیاد.
با ناباوری پرسیدم:
- سروان اجازه داد تماس بگیری؟!
پوزخندی زد و گفت:
- اون سنگ دل؟ آه نه. من... من یکی یدکی داشتم.
چشم گرد کردم و گفتم:
- چی؟ واقعاً؟
- اوهوم.
- خب؟
رها دستم رو گرفت و ملتمس گفت:
- بیا از این‌جا بریم.
دستم رو از میون دست‌هاش بیرون کشیدم و نالیدم.
- نمی‌شه، چرا درک نمی‌کنی چی میگم؟ چه‌ طوری بریم؟ قدم به قدممون سرباز کاشته شده.
- اونش با من، تو بگو هستی؟
- نه نه نه! دیوونه شدی؟ اگه بریم تموم اتهام‌ها برای ما میشه، با رفتنمون فقط اوضاع رو سخت‌تر می‌کنیم. تو که نمی‌خوای تا آخر عمرت واسه کار نکرده فراری باشی؟
رها با درموندگی پوفی کشید و سرش رو بین دست‌هاش گرفت. به سمت زانوهاش خم شد و از آرنج به اون‌ها تکیه زد. با تأسف شونه‌اش رو فشردم که یک‌ دفعه بلند شد و با خشم کلبه رو ترک کرد. در لحظه باز شدن در و بسته شدنش تونستم بیرون رو ببینم که کدر به نظر می‌رسید و هم چنین سرمای زیادی به داخل هجوم آورد.
خودم رو به پشت پرت کردم و به سقف خیره شدم. می‌دونستم رها چه احساسی داره، این‌که تنها عضو خونواده‌ات رو از دست بدی. خیلی ناراحت کننده بود؛ اما ما نمی‌تونستیم از این‌جا بریم، نه حالا که مأمورها دنبال یک سوژه بودن تا کار خودشون رو راحت کنن. فرار ما به حتم دفتر این موضوع رو می‌بست و گناهکار اصلی در جای دیگه‌ای شروع به کشت و کشتار می‌کرد.
پاهام رو از روی تخت آویزون کردم تا به دنبال رها برم که صدای داد مردی وحشت زده‌ام کرد. سریع بدون توجه به موهای و بازم بیرون پریدم. صدا به قدری زیاد بود که حدس زدم در یک قدمیم باشه؛ اما از صدای شلیک گلوله‌ها در پشت کلبه متوجه شدم اتفاقِ‌ در حال وقوع اون پشته هنوز کاملاً کلبه رو دور نزده بودم که صدای زمختی توجه‌ام رو جلب کرد. به عقب چرخیدم، مأمور درشت اندامی با هیبتی که داشت دستور داد به داخل کلبه برگردم و در رو هم قفل کنم؛ ولی من بحث رها رو پیش کشیدم و گفتم بیرونه؛ اما اون پافشاری کرد من رو به داخل ببره، هر چه‌ قدر ممانعت کردم تا رها رو پیدا کنم، فایده‌ای نداشت و در آخر من رو به زور به داخل کلبه برد. بازوم از فشار دستش در حال له شدن بود.
لب‌هام رو می‌جوییدم و طول اتاق رو طی می‌کردم. لعنتی توی این مه نمی‌تونستم حتی یک قدم جلوتر از خودم رو ببینم. چه برسه به این‌که بخوام از پنجره متوجه اطراف باشم. دلواپسیم برای رها با هر بار شلیک گلوله‌ها بیشتر میشد، یعنی مظنون رو گرفته بودن؟ چه کسی بود؟ رها تو این گیر و ویری کجا بود؟ اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ به سرم زد دوباره بیرون برم، می‌دونستم تلاش‌هام بی‌نتیجه می‌مونه. چون چند سرباز اطراف کلبه‌ها در حال آماده باش بودن. بی‌خبری از این‌که چه کسی در تمام مدت پشت پرده ایستاده بود. داشت دیوونه‌ام می‌کرد. بیست دقیقه‌ای گذشت. هر چند لحظه یک‌ بار به ساعتم نگاه می‌کردم. زمان خیلی کند و هیجان‌بار طی میشد، رهای احمق کجا بودی؟
وقتی همهمه‌ها بیشتر شد. متوجه شدم مسافرها بیرون زدن، پس من چرا باید داخل می‌موندم؟ فوراً روسری بزرگم رو بدون توجه به پشت و روش روی سرم گذاشتم و خودم رو به جمعی که داشت بزرگ‌تر میشد رسوندم. نگاهم رو بین بقیه چرخوندم. نرگس با اون رنگ پریده و حال خرابش در آغوش انگاره بود و فاطمه‌زهرا و برفین هم جفت دست‌های هم رو قاپیده بودن. حتی خوجیران هم از آشپزخونه‌اش دل کنده بود و با صدای زمختش با سروان حرف میزد؛ اما رها... رها نبود. چیزی از حرف‌هاشون متوجه نمی‌شدم. آدم‌ها رو کنار می‌زدم و در بینشون به دنبال رها بودم. اون حتماً باید به این‌جا می‌اومد. همه حضور داشتیم، پس اون کجا بود؟
- نیست!
از صدای بلندم همه سکوت کردن. حالا توجه‌ها روی من بود. زیبا خودش رو به من رسوند و گفت:
- چی شده عزیزم؟
با نگاهی که یک‌جا تمرکز نمی‌کرد، لب زدم.
- رها!
- رها چی؟
جوابی به زیبا ندادم و کنارش زدم. در یک قدمی سروان ایستادم. با وحشت گفتم:
- رها نیست. اون... اون از کلبه بیرون شد.
سروان اخمی نشونم داد و رو به سربازهایی که در بینمون حضور داشتن، غرید.
- من گفتم کسی حق نداره بیرون بره.
قبل از این‌که کسی چیزی بگه. ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ی راست سروان کوبیدم تا به سمت من بچرخه و گفتم:
- اون خیلی وقت پیش بیرون رفت.
سروان برای بار دیگه سربازی رو مخاطبش قرار داد و گفت:
- اون حیوون کسی رو دنبال نمی‌کرد؟
- نه قربان، گمون نکنم.
سروان: مطمئن شو.
سرباز تندی گفت:
- اطاعت.
و بلافاصله جمع رو ترک کرد و به همراه چند نفر دیگه در پی رها گشت متوجه نمی‌شدم از چی حرف می‌زدن و افکارم فقط به دور یک نفر می‌چرخید. افراد کم‌ کم متفرق شدن و صداهاشون به زمزمه تبدیل شد. زیبا و فاطمه‌زهرا برای دلداری دادنم نزدیکم اومدن و قصد داشتن من رو به کلبه برسونن، ولی من طاقت نیاوردم و با ترک کردنشون به دنبال رها رفتم. اون دختر کم عقل کجا رفته بود؟ امیدوار بودم نقشه‌اش رو انفرادی پیش نبرده باشه و اِلا... . نسبت به صدا زدن‌های دخترها بی‌توجه‌ای کردم، هوا به شدتی سرد بود که نخوان بیشتر از این دنبالم بیان. نمی‌تونستم فقط به نیروی امنیتی اعتماد کنم و منتظر خبری ازشون باشم، باید خودم به دنبال رها می‌گشتم. صدای سربازها که به‌خاطر فاصله‌های زیادشون با فریاد به گوش می‌رسید، بهم می‌فهموند هنوز رها رو پیدا نکردن. نمی‌خواستم نفر سوم اون باشه. رها دوست من بود. تنها دوست من! نباید اتفاقی براش می‌افتاد.
ضربانم رو به راحتی حس می‌کردم. مدام سرم به این‌سو و اون‌سو حرکت می‌کرد. هیچ جا نمی‌دیدمش. نه کنار رودخونه، نه داخل کلبه خودمون و نه زیر شیروون‌ها. همه جا رو سرک می‌کشیدم‌. بلکه نشونه‌ای از اون پیدا کنم؛ اما نبود.
- آیسان؟
مکث کردم، صدای زمزمه‌ای گوش‌هام رو تیز کرد. تاریکی و مه دیدم رو کم کرده بود. ولی می‌تونستم تا حدودی اطرافم رو ببینم که البته جز چندین درخت و دیوار چوبی دستشویی، چیز دیگه‌ای به چشمم نخورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- من این‌جام.
زمزمه کمی بلندتر به گوش ‌رسید. متوجه شدم صدای رهاست و هیجان زده‌ام کرد.
- رها؟
- تو دستشویی‌ام.
پیش خودم لب زدم.
- دستشویی؟
بلافاصله دو-سه قدم رو برداشتم و پتو رو وحشیانه کنار زدم که رها به عقب تلو خورد. از دیدنش با آسودگی صداش زدم؛ اما قبل از هر واکنش دیگه‌ای محکم در آغوش گرفتمش، اون هم من رو محکم به خودش فشرد. پس از چندی ازش فاصله گرفتم و عصبی گفتم:
- کجا بودی؟
بغض داشت، نکنه اون شخص بهش آسیب زده؟ با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم:
- صدمه دیدی؟
تنها لب زد.
- مادرم!
- خاله‌ات؟
لب‌هاش رو محکم به هم فشرد. ولی این حرکت مانع از ریزش اشک‌هاش نشد، نگاهم ناخودآگاه پایین اومد و گوشی کوچیک و ساده‌ای رو در مشتش دیدم. حرف‌های چند دقیقه پیشش توی سرم به گردش در اومد. ماتم زده نگاهش کردم، نتونستم چیزی بگم و فقط به خیرگی نگاهم بسنده کردم.
- خیلی دیر شد.
آهی سی*ن*ه‌ام رو خالی کرد، پلکم پرید و زمزمه کردم.
- متأسفم، نمی‌دونم چی بگم.
با یک حالت خشک اشک‌هاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
- نگرفتنش، نه؟
- چی رو؟
- گرگ رو.
اخم‌هام توی هم رفت. گرگ؟ گرگ برای چی باید این‌جا می‌بود؟
- مگه گرگی این طرف‌ها بود؟
از گیجیم آهی کشید و من رو به کناری هل داد. با قدم‌های بزرگی از من فاصله گرفت و دستشویی رو ترک کرد.
- رها صبر کن.
پشت سرش پا تند کردم تا شونه به شونه‌اش بشم.
- می‌خوای چی کار کنی؟
جوابی نداد، به‌خاطر حساسیتش به نور زرد چشم‌هاش رو ریز کرده بود و سردی ازشون ساطع میشد، دست‌هاش مشت شده بود. عجیب بود اون گوشی کوچیک زیر فشار مشتش خرد نشده. هر چند دست‌های رها به قدری ظریف بود که قوت زیادی رو در خودش جای نده.
مستقیم و خشم آلود به سمت کلبه‌ی سروان می‌رفت، به‌قدری عصبی بود که اصرارهای من رو مبنی بر حفظ آرامشش نشنوه. آرامش حالا بعیدترین احساس قابل درک بود. نگاهی به اطراف انداختم، دو سرباز وقتی رها رو با من دیدن. شک کردن که رها باشه، من فقط سرم رو به تایید تکون دادم. نفهمیدم متوجه منظورم شدن یا نه. صدای زوزه‌ی باد ابرهای نشسته رو به این سمت و اون سمت هل می‌داد، ظاهراً قرار بود مه برطرف بشه، ولی احتمال بارش همچنان وجود داشت.
به کلبه‌ی مورد نظر رسیدیم‌. صدای زمزمه‌هایی که شنیده میشد. مشخص می‌کرد در حال بحث این اتفاق اخیرن. رها بدون توجه به مردهای داخل با ضربه‌ای در رو باز کرد و وارد شد. سرخی چشم‌هاش طنازی نگاهش رو کم کرده بود. حالا شبیه یک ماده ببر به نظر می‌رسید تا پری‌زاد چند روز قبل، سروان که در رأس میز نشسته بود. از حضور بی‌ موقعمون اخم درهم کشید؛ اما سوال در نگاهش هویدا بود. رها نفسش‌رو خارج کرد و با برداشتن چند قدم بزرگ مقابل سروان در رأس دیگه میز که صندلی‌ای قرار نداشت ایستاد. صداش به خاطر خشمش لرزون شده بود و پلک‌هاش می‌پرید. تنها من می‌دونستم این دختر الان تو چه برهوتی گرفتار شده.
- من باید برم.
رها این رو گفت و بلافاصله قطره اشکش گونه‌اش رو خیس کرد با تأسف به رها نگاه کردم که حرف سروان توجه‌ام رو جلب کرد.
- نمی‌تونم چنین اجازه‌ای بدم.
چنان با آرامش صحبت می‌کرد، انگار دیدن این صحنه‌ها براش تکراری شده بود. رها کنترلش رو از دست داد و با جفت دست‌هاش ضربه‌ی محکمی به میز کوبید و همون‌طور تکیه زده و خم شده به حرف اومد.
- مادرم به خاطر کوتاهی شما مُرد، من از این‌جا میرم.
لحظه‌ای حیرت رو در نگاه سروان دیدم. ولی خیلی سریع به حالت عادیش برگشت، چنان سریع که شک داشتم بهت رو در نگاهش دیده باشم. با جدیت لب زد.
- ما فقط داریم به وظیفه‌مون عمل می‌کنیم.
رها داد زد.
- وظیفه‌ی شما دق دادن مردمه؟ چه وظیفه‌ شناس!
بازوی رهارو گرفتم و زمزمه کردم.
- لطفاً آروم باش.
رها با غیظ دستش رو آزاد کرد و تو صورتم فریاد کشید.
- یتیمم کردن، میگی ساکت باش؟ تا کی خفه خون بگیرم و دم نزنم؟ شاهد پرپر شدن بقیه باشم؛ اما سکوت کنم. چون این‌ها پلیسن؟
پوزخند تمسخرآمیز و صداداری زد و چشم تو چشم سروان گفت:
- چه پلیس‌های بی‌عرضه‌ای!
از بین چهار مأمور دیگه یکیشون با خشم بلند شد و غرید.
- خانم مواظب حرف زدنت باش، وگرنه مجبور میشم... .
رها حرفش رو قطع کرد و به سمت اون مرد که دو صندلی ازش فاصله داشت. مایل شد و گفت:
- وگرنه چی میشه؟ می‌خوای چه غلطی بکنی مثلاً؟ فقط بلدین تهدید کنین.
سروان اجازه‌ی هر واکنشی رو گرفت و رو به من دستور داد.
- ظاهراً مشکل حل شده، پس بهتره به کلبه‌تون برگردین.
جفتمون می‌دونستیم رها حال مساعدی نداره که متوجه رفتارش باشه پس بی‌هیچ مخالفتی دست رها رو گرفتم و به دنبال خودم کشوندمش. ممانعت کردن‌هاش حرکت رو برام سخت می‌کرد، جیغ و گریه‌هاش باعث شد مردم بیرون بزنن و سوژه‌ی جدید رو ببین. در نگاه‌های همگیشون وحشت موج میزد، انگار نگران بودن اتفاق دیگه‌ای نیوفتاده باشه.
چند قدمی که برداشتیم. رها سست شد و هم زمان قدم‌های آرومش سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت‌، اشتباه کرده بودم. حتی من هم نمی‌تونستم اون رو درک کنم‌. در واقع یک غم فقط متعلق به صاحبشون بود و بس. رهارو روی تخت خوابوندم و پتو رو تا سی*ن*ه‌اش بالا کشیدم. به حدی لرز داشت که پتو رو چنگ بزنه و تا زیر گردنش بالا بکشه، دستی به پیشونیش کشیدم و لب زدم.
- میرم یک چیزی بیارم حالت رو بهتر کنه. لطفاً همین جا بمون.
عکس‌ العملی به حرفم نشون نداد و با چشم‌های بسته می‌لرزید. آهی کشیدم و دوباره بیرون رفتم. دما اُفت بیشتری کرده بود و وادارم می‌کرد، تا قدم‌هام رو سریع‌تر بردارم، با شتاب به داخل آشپزونه پریدم. برای اولین‌بار بود که از گرماش حس خوبی بهم دست می‌داد. زیبا با نگرانی نگاهم کرد و از پشت میز بلند شد و پرسید:
- پیدا شد؟
از در فاصله گرفتم و گفتم:
- آره، ولی حالش خوب نیست.
زیبا از وحشت هینی کشید و لب زد.
- اتفاقی براش افتاده؟
برفین که روی مبل نشسته بود، عوض من جواب داد.
- نترس، اون حیوون به کسی حمله نکرده.
نرگس در کنارش جای داشت و پتویی روی هر دوشون انداخته بود. با صدای ضعیفش پرسید:
- از کجا می‌دونی؟
انگاره که روی مبل دیگه‌ای نشسته بود، در بحثشون شریک شد.
- وقتی خواب بودی. حیدری گفت یک گرگ حمله کرده؛ اما نتونست طعمه‌ای شکار کنه.
نرگس دست‌هاش رو با حیرت روی دهنش گذاشت و بغض‌ آلود زمزمه کرد.
- یعنی گرگ اون زن و مرد رو ... .
نتونست حرفش رو ادامه بده و با اندوه سکوت کرد. اخم کم‌ رنگی کردم و گفتم:
- راستی قضیه‌ی این گرگ چیه؟ یک حیوون به این‌جا حمله کرده؟
زیبا روی صندلی نشست و نالید.
- کجایی دختر؟
انگاره در جوابم گفت:
- مثل این‌که موقع دیده‌بانی یکی از سربازها گرگی رو می‌بینه که می‌خواد وارد محوطه بشه.
مشکوک پرسیدم:
- چه‌طور حمله نکرد؟
انگاره شونه تکون داد و زیبا به حرف اومد.
- قراره فردا که هوا بهتر شد. برن این اطراف یک گشتی بزنن، ظاهراً مشکل مشخص شده؛ اما قبل ترک این‌جا باید مطئن بشن که خطری تهدید نمی‌کنه. چون گرگ‌ها اگه سوژه‌ای ببینن گله‌ای حمله می‌کنن و حالا ما هم سوژه‌شونیم انگاری!
نرگس تو خودش جمع شد و با عجز نالید.
- نگو خواهشاً!
در اتاقک گوشه کلبه باز شد و فاطمه‌زهرا به جمعمون پیوست، ظاهراً متوجه موضوع شده بود که بحث رو ادامه داد.
- البته بعید می‌دونم ما فردا، پس فردا از این‌جا خلاص شیم.
روی مبل خالی نشست و دوباره لب باز کرد.
- این هوا بارون سختی رو به همراه داره.
انگاره سر جاش جا به‌ جا شد و گفت:
- شنیدم معمولاً رئیس گله واسه پیدا کردن شکار میاد. از چیزهایی که من شنیدم، اون گرگ لاغر مردنی نمی‌تونه بلایی سرمون بیاره. مهم اینه بالاخره فهمیدیم چه اتفاقی داره برامون می‌افته.
برفین با چهره‌ای خنثی لب زد.
- طفلی‌هایی که طعمه شدن.
انگاره: اون زنِ که حقش بود، می‌خواست نصف شبی نره بیرون.
فاطمه‌زهرا به دفاع از اون زن گفت:
- این‌قدر بی‌ منطق نباش‌، شاید بیچاره دستشویی داشته که به سرش زده بره بیرون.
زیبا با کلافگی زمزمه کرد.
- دخترها بحث نکنین.
رو به من گفت:
- چی شد که اومدی این‌جا؟
اوه رها، تازه فهمیدم چرا این‌جام و گفتم:
- واسه رها کمی شربت خواستم ببرم، فکر کنم کمکش کنه.
فاطمه‌زهرا: خیلی ترسیده؟ کجا بود حالا؟
نمی‌خواستم موضوع رها رو براشون بگم پس به گفتن:
- اوهوم، خیلی ترسیده.
بسنده کردم.
***
بارون وحشی شده بود و هر قطره‌اش مثل سوزنی به صورتم بر‌خورد می‌کرد، اُفت هوا هم‌چنان برقرار بود و سرمای بیش از حدی رو تحمل می‌کردم. در عوض یک روپوش، دو لباس گرم به تن کرده بودم. هر چند هشتاد درصد این سرما از درونم نشأت می‌گرفت و چندان دوایی برای من نمی‌شد.
چتر من همون سینی چهارگوش بود و در حالی که اون رو بالای سرم گرفته بودم. با شتاب به سمت آمبولانس می‌رفتم، نرگس به قدری حالش بد شده بود که دو ساعت پیش به سختی تونستیم تشنجش رو بخوابونیم. در آخر نیروی امنیتی مجبور شد اون رو از این جهنم خارج کنه، همین‌طور یک خانم شیرده به خاطر تحمل فشارهای این اواخر بچه‌ی هفت ماهه‌اش که از شیرش تغذیه می‌کرد. بیمارستانی شد و اون دو نفر با مرد خونواده هم به همراه نرگس داشتن سوار آمبولانس می‌شدن. یکی از پسرهای گروه خارجی حالت تهوع بهش دست داده بود، ولی آمبولانس دیگه‌ جایی نداشت که بتونه اون رو هم با خودش همراه کنه. قراری که گذاشته بودن تا ما رو از این‌جا خارج کنن. به خاطر این بارون کنسل شده بود، در حدی بارون تند می‌بارید که بیشتر از بیست و چهار ساعت بارش مداوم باعث شد، رودخونه به طغیان بیوفته و سربازها به سختی و با جای‌گذاری چندین تخته سنگ بزرگ مسیر رودخونه رو کنترل کردن.
بالاخره به جمع رسیدم. دو مرد با فرم‌های مخصوصشون نرگس رو روی برانکار وارد اتاقک آمبولانس می‌کردن، قطرات بارون از کنار شقیقه‌هام سر می‌خورد و روسریم کاملاً به سرم چسبیده بود. با تأسف به انگاره‌ای نگاه کردم که از فرط گریه چشم‌هاش سرخ شده بود.
- ببخشید!
از صدای مرد جوونی به پشت سرم نگاه کردم. همون زنی که بچه‌اش مریض احوال بود، کنارش قرار داشت. می‌تونستم آسودگی رو در نگاهشون بخونم‌. بالاخره داشتن نجات پیدا می‌کردن، آهی کشیدم و راه رو براشون باز کردم تا وارد آمبولانس بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ماشین بدون هیچ آژیری از ما فاصله گرفت، نوری که از چراغ‌های جلوییش مقابلش رو روشن می‌کرد. سوزن‌های زیادی رو بین زمین و هوا نشونم داد و شدت بارش رو دیدم، با دستور دو مأمور متفرق شدیم. پشت سر زیبا و فاطمه زهرا وارد آشپزخونه شدم. سینی رو روی میز گذاشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم، ساعت نزدیک‌های یازده بود و این یعنی پایان وقت کاری من، سریع و با قدم‌های تندی خودم رو به کلبه رسوندم. در رو محکم بستم و به سمت کمد رفتم تا لباس دیگه‌ای بیرون بیارم، با باز کردن در آه از نهادم بلند شد. فقط یک لباس دیگه برام باقی مونده بود. به ناچار همون رو برداشتم. فکر کردن به این‌که به زودی ما هم از این‌جا خلاص می‌شیم، کمی آرومم می‌کرد.
موهای و صاف طلاییم رو با حوله خشک کردم و سپس حوله رو به صورت پیچ در پیچ روی سرم نگه داشتم. لباس‌های خیسم رو از در باز کمد آویزون کردم، بعد اتمام کارهام به سمت تخت رفتم، قبل از این‌که بخوام خودم رو به تاریکی بسپرم به رها چشم دوختم. غم مرگ مادرش اون رو زیادی ساکت و خاموش کرده بود‌. بیشتر زمان رو با خوابیدن صرف می‌کرد و راه هر گونه ارتباطی رو می‌بست، شاید با رفتنش به عالم بی‌خبری حس تهی کنه حداقل پوچ بودن بهتر از لیوان گل‌ آلود بود.
آه دیگه‌ای سی*ن*ه‌ام رو خالی کرد، حساب روزهایی که این‌جا می‌گذروندم از دستم در رفته بود. نمی‌دونستم الان اردوان چه احساسی داره، سعی می‌کرد خودش رو مثل هر پدری به این‌جا برسونه؟ البته که رفتار اون زیاد پدرانه نبود و بیشتر حکم یک محافظ رو برام داشت، ولی به هر حال من دخترش بودم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو با لرزی که من رو گرفته بود، تا زیر بینیم بالا کشیدم. به پهلو سمت رها چرخیدم تا حواسم بهش باشه؛ اما زیاد زمان نبرد که تاریکی من رو هم فرا خوند.
لبخند محوی صورتم رو نامحسوس تکون داد، خودم رو می‌دیدم که روی ماسه‌های داغ لب ساحل دراز کشیدم. لباس زیادی به تن نداشتم و شبیه یک گیاه بی‌برگ بودم. گرمایی که از ماسه‌ها به کمرم بوسه میزد. احساس لذت بخشی رو در وجودم به جریان می‌انداخت. نمی‌خواستم از اون‌جا فاصله بگیرم، ولی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
با تکون دادن تیله‌هام در پشت پلک‌های بسته‌ام به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم؛ اما نه در حدی که بتونم بیشتر از یک باریکه رو ببینم، از داخل اون باریکه نور سفیدی چشم‌هام رو شست‌. سپس تونستم تصاویر کدری رو ببینم، زمین خاکی و مرطوب بود. صدای خش‌خش درخت‌ها بهم می‌گفت نسیمی در جریانه، ولی خنک‌هایی رو حس نمی‌کردم. مثل این‌ بود که از پشت یک شیشه به تصاویر متحرک نگاه می‌کردم. صدای جیرجیرک‌ها و تاریکی هوا شب رو نشون می‌داد و همچنین ناله جغدهای نیمه شب فضا رو ترسناک جلوه می‌داد.
تصاویر کمی واضح‌تر شد، دورتادورم از درخت پوشیده بود و صدای شُرشُر آبی وادارم کرد تا به دنبال صدا چشم بچرخونم. بدون این‌که قدمی بردارم، تونستم رودخونه‌ای رو در چند متریم ببینم. دو طبقه بود و فاصله کم بین طبقات آبشار کوچیکی رو به وجود آورده بود. پهنای این رودخونه بزرگ‌تر از رودخونه‌ای بود که در نزدیکی کلبه‌ها قرار داشت و فهمیدم من مکان دیگه‌ای از جنگل رو می‌بینم، جایی که تا به حال به اون‌جا نرفته بودم.
یک‌ دفعه زمین حرکت کرد. کمی بعد متوجه شدم کسی در پشت باریکه داره حرکت می‌کنه که من جز صدای بلند نفس‌هاش چیز دیگه‌ای رو ازش درک نمی‌کردم. صحنه‌ها طوری برام رقم می‌خورد انگار داشتم برنامه اسلحه‌ داران رو بازی می‌کردم و صفحه روی زمین متمرکز شده بود و قدم به قدم به سمتی می‌رفت. یک‌ دفعه زمین نزدیک‌تر شد، داخل فرو رفتگی زیر تخته سنگی رو دیدم. چشمم که به جنازه پنهان شده خورد. حیرت کردم؛ اما باز هم نتونستم باریکه رو بیش‌تر کنم. در عالم بیداری کاملاً هشیار بودم؛ اما دیدن این صحنه‌ها... انگار من اون‌جا قرار داشتم. نمی‌تونستم به طور واضح اون زن رو ببینم، ولی وقتی تصاویر نزدیک‌تر شدن. تونستم سر اون جسد رو ببینم. شرح حالش واقعاً دشوار بود. اولین چیزی که نظرم رو به خودش جلب کرد، نیمه‌ی راست صورت گردش بود. به طور وحشتناکی کاملاً نابود شده بود. بالای گوش راستش پارگی داشت و زخم عمیقی از همون قسمت تا نزدیکی بینی گرد و گوشتیش که به نظر می‌رسید شکسته و به یک طرفی مایل شده ادامه داشت. حدس زدم کسی قصد داشته گوشش رو بکنه، ولی جز این زخم کاری نتونسته انجام بده یا شاید هم وقت کافی رو برای خودش نمی‌دید، چون از دیدن بخش‌های دیگه بدن متوجه قدرت خارق‌العاده شخص نامعلوم شدم. سمت راست صورتش در اثر برخورد چنگی پوستش از بین رفته بود. موهای شرابی رنگ شده‌اش به خاطر خون‌های خشک شده سیاه به صورتش چسبیده بودن. لباس جذبی که روزی برآمدگی‌هاش رو به رخ می‌کشید. حالا جز چند تکه پارچه به چشم نمی‌اومد، از چونه تا نزدیکی سی*ن*ه‌اش پاره شده بود و به راحتی می‌تونستم بگم ماهیچه‌های سفیدی از داخل به بیرون مایل شده بودن، انگار کسی به دنبال چیز بهتری زیر اون گوشت‌ها بود. سوراخ درازی روی نای تشکیل شده بود و پایین‌تر از اون جز تجمع خون‌های سیاه خشک شده. چیز دیگه‌ای به چشم نمی‌خورد.
جسد حرکت کرد و کشون‌ کشون به سمت پشت باریکه رفت‌. دیگه نتونستم صورت داغونش رو ببینم، ولی فهمیدم اون کی بود. با این‌که به راحتی قابل تشخیص نبود؛ اما نمی‌دونم چرا ندایی در سرم گفت اون همون زن مفقود شده‌ست!
جسد همچنان روی زمین کشیده می‌شد و این رو از صدای کشیده شدن کمرش به روی زمین و دور شدن تخته سنگ فهمیدم.
می‌تونستم از سی*ن*ه به پایین رو ببینمش. شکم گوشتیش حالا خالی به نظر می‌رسید. مثل این‌که جراحی کرده باشه و چربی‌های اضافیش رو خارج کردن، دست‌های زن با بی‌روحی روی سنگ ریزه‌ها سابیده میشد. مچ دست چپش دریده و انگشت کوچیکش ناپدید شده بود.
اون شخص هر کسی که بود. خیلی زرنگ عمل می‌کرد، چرا که می‌دونست طعمه‌اش رو کجا مخفی کنه تا با گذشت زمان کمی هیچ حشره موذی یا لاشخوری در اطرافش پرسه نزنه. مسلماً اگه این زن بیشتر از چند روز در این‌جا می‌بود، پوستش شروع به تاول زدن می‌کرد و مایعات بدنش از سوراخ‌های دماغ و گوش‌هاش تراوش می‌کردن. پس اون به تازگی شکار شده بود، ولی به راستی فرد نامعلوم چه کسی بود؟ با اون جسد چی کار داشت و چرا کشتش؟
دوباره اون نور سفید آلودگی‌هایی که دیده بودم رو شست، حالا کلبه به نظرم می‌اومد. نفس کشداری ازم خارج شد. گیج بودم و منگ! نمی‌دونستم هوشیارم یا خواب می‌بینم، ولی هوای اطراف ملموس‌تر از اونی بود که بخوای در کابوس شناور باشی، سرم رو چرخوندم تا رها رو ببینم. اون هنوز هم خواب بود. تنها مثل من حالت دراز کشیدنش تغییر کرده بود و پشت به من آروم نفس می‌کشید.
با کرختی نشستم. مطمئن بودم که مریض شدم و اتفاقات این‌جا به روانم ضربه زده بود و اِلا من چرا باید چنین تصاویری می‌دیدم؟ نفسم رو با ناله خارج کردم و از تخت پایین شدم. مدام فکرم رو مشغول می‌کردم تا موقع رسیدن به دستشویی به اون جنازه فکر نکنم. از یادآوریش پوستم دون‌ دون میشد، قطعاً با شستن دست و صورتم حالم بهتر میشد. اون فقط یک کابوس بود. من تو عالم خواب و بیداری هم رویا می‌دیدم. پس نباید به این یکی زیاد پر و بال می‌دادم.
کلاه سوییشرتم رو روی موهای باز و افشونم گذاشتم و به سمت در قدم برداشتم. به اردوان فکر کردم که اگه من رو ببینه چه واکنشی نشون میده؟ از آغوش و بوس و ماچ به دور بود. چون اون مردی نبود که احساسی پیش بره، به هر رشته‌ای چنگ می‌زدم تا حواسم پرت بشه؛ اما وقتی دستم رو بالا آوردم تا دستگیره در رو بگیرم. تلاشم به راحتی بی‌ ثمر شد. یکه خوردم و نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم.
زیر ناخن‌هایی که همین دیروز منظمشون کرده بودم، سیاه بود. جرئت نداشتم به کف دستم نگاه کنم. می‌دونستم با صحنه‌ی خوبی مواجه نمیشم. لب‌های به‌ هم چسبیده‌ام رو از هم فاصله دادم تا بتونم نفسی بگیرم. لرزشی به وضوح دست‌هام رو تکون می‌داد. الان نه دیگه سردم بود و نه خمار خواب بودم. حالا تنها وحشت بود که آرامشم رو سلب می‌کرد.
با ترس به دست دیگه‌ام نگاه کردم. اون هم فرق چندانی نداشت، به عقب چرخیدم. نمی‌خواستم رها بیدار بشه و تردید و حال خرابم رو ببینه. وقتی چشم‌های بسته‌اش رو دیدم، سریع بیرون پریدم. باز هم داشتم فرار می‌کردم. از روانی که مچاله شده بود و تصاویر و صحنه‌های غیر عادی‌ای رو به رخم می‌کشید. من دیوونه شده بودم و شکی درش وجود نداشت. باز هم وسواسیم گرفته بود و زیر ناخن‌هام از سابیده شدنشون صورتی شده بود. اشک‌هام دیدم رو تار کرده بودن و نمی‌تونستم درست آب خارج شده از لوله‌ی شیر رو ببینم، یک‌ دفعه با یادآوری گلوی دریده شده زن حالت تهوع بهم دست داد و همون‌جا داخل سینک بالا آوردم. نتونستم قدم از قدم بردارم و چند باری عق زدم. با پاک کردن دور دهنم و شستن اون کثافت‌ها سلانه‌ سلانه از دستشویی خارج شدم. نیاز به یک خلوت و هوای بیشتر داشتم. بارون به نم‌‌نم در حد رطوبت هوا رسیده بود و خورشید در پشت ابرهای کم پشت روشنایی رو ساطع می‌کرد. مه‌ها عقب‌نشینی کرده بودن و خودشون رو به دامنه‌ی کوه‌های اطراف رسونده بودن.
با سستی کنار درخت لب رودخونه نشستم و از کمر بهش تکیه زدم. پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و زانوهام رو در آغوش گرفتم، چه اتفاقی داشت برام می‌افتاد؟ به راستی واقعاً دیوونه شده بودم؟ اگه نه، پس این تصاویر از کجا می‌اومدن؟ چه بلایی داشت سرم می‌اومد؟ یادم بود که ساعت یازده به اتاق برگشتم تا بخوابم، حتی لباس‌هام رو عوض کردم و کنار رها دراز کشیدم. بعد هم... بعد هم خوابیدم، ولی ممکن بود در طول خواب شبانه زده باشم بیرون و جونوری رو تکه‌تکه کرده باشم؟ برای چی دستم دوباره خونی شده بود؟ نیمه‌های شب چی به من می‌گذشت؟!
پاهام رو بیشتر در شکمم جمع کردم و سرم رو به حصار دست‌هام گرفتم. متوجه گذر زمان نبودم و نمی‌دونستم تا کی مثل جنین در خودم جمع شده بودم. ابرها در آسمون پراکنده شده بودن و حالا خورشید با قدرت بیشتری خودنمایی می‌کرد. کمرم از تابش نور گرم شده بود، ولی به هیچ‌ عنوان حاضر نمی‌شدم سرم رو از بین زانوهام بیرون بکشم، فشاری که از دو طرف به شقیقه‌هام وارد میشد، باعث سر دردم شده بود.
صدای ماشینی بالاخره وادارم کرد تا دست از سوال‌های بی‌ جواب بردارم و سرم رو بالا بگیرم. اخم‌هام توی هم رفت و با تکیه به درخت بلند شدم. وانت پلیسی که در پشتش پنج مأمور لباس سیاه ایستاده بودن. متحیرم کرده بود. مأمورها با چالاکی پایین پریدن. اسلحه‌های بزرگی دستشون بود و سربازهای دیگه به اون‌ها سلام نظامی می‌کردن، از دور سروان رو دیدم که خودش رو به اون‌ها رسوند، سیاه‌پوش‌ها براش احترام گذاشتن و سروان با چهره‌ای عبوس لب باز کرد. فاصله‌مون به بیست قدم هم می‌رسید؛ اما در کمال تعجب تونستم بشنوم چی دارن میگن، البته به صورت زمزمه‌وار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سروان: همه‌ چیز رو به راهه؟
مأموری که قدش از سروان هم بزرگ‌تر بود و بیشتر اندامش عضله‌ای به نظر می‌رسید. جلوتر از بقیه‌ی سیاه‌پوش‌ها ایستاده بود و در جوابش گفت:
- همه‌جا رو چک کردیم، چیز مشکوکی به چشم نخورد.
سروان سری به تایید تکون داد و دوباره پرسید.
- هلیکوپتر کی می‌رسه؟
- بیست دقیقه‌ی دیگه می‌شینه.
ظاهراً تنها من از حضور یک دفعگی پلیس‌های جدید شوکه نشده بودم. زیبا و خوجیران هم از داخل آشپزخونه بیرون اومده بودن و حیرت و سرگشتگی در چهره‌هاشون هویدا بود. زیاد زمان نبرد در کلبه‌های دیگه هم باز بشه و مسافرها برای دیدن سوژه جدید بیرون بیان. اول خیال کردم ساعت حول و حوش هفت و هشت صبحه؛ اما وقتی به ساعتم نگاه کردم. فهمیدم نزدیک ظهره و حدسم مبنی بر این‌که اتفاق جدیدی افتاده، پر رنگ‌تر شد.
از تخته سنگ‌ها پایین شدم تا بهتر متوجه موضوع بشم. همون‌طور که به اون‌ها نزدیک می‌شدم، صداهاشون رو می‌شنیدم. خوجیران جای پدر زیبا و پدربزرگ من رو داشت؛ اما با ابروهای پرپشت گره خورده‌اش سکوت رو انتخاب کرده بود. در عوض زیبا سروان رو سوال پیچ می‌کرد. سروان با این‌که سعی داشت اوضاع رو طبیعی جلوه بده، ولی اضطرابی در نگاهش موج میزد که خواه و ناخواه نگرانم می‌کرد، دیگه چه بلایی مونده بود سرمون بیاد؟
زیبا: یعنی چی همه‌ چیز امنه؟ ما حقمونه بدونیم داره چه اتفاق می‌افته.
سروان: شما لطف کنید و فقط به وظیفه‌تون برسین، به بقیه بگین وسایل‌هاشون رو جمع کنن.
زیبا عصبی به حرف اومد.
- من دارم وظیفه‌ام رو انجام میدم و باید بدونم چی شده.
سروان عاصی شده صداش رو بالا برد و گفت:
- گفتم وسایلتون رو جمع کنین، هلیکوپتر تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌شینه.
بعد گفتن این حرف از میون مسافرها که زمزمه‌هاشون کمی بیشتر از حد معمول بود، گذشت. با نگاهم دنبالش کردم. سیاه‌پوش‌ها هم پشت سرش داخل کلبه‌ای که توی این چند روز اتاق بحثشون شده بود، رفتن. مردی از زیبا سوالی پرسید که زیبا کلافه لب زد.
- نمی‌دونم برادر من.
صداش رو کمی بالاتر برد و خطاب به همه گفت:
- شنیدین که؟ آماده شین بریم.
سپس دوباره، ولی به زبون دیگه‌ای لب باز کرد تا مسافرهای خارجی‌مون هم متوجه بشن.
- gather your things and lets go.
به موهام دست کشیدم. به خاطر چنگی که بهشون زدم از یک طرف صورتم آویزون شدن، خودم رو به کلبه رسوندم. رها تازه داشت به خودش کش و قوس می‌داد. این روزها حرف زیادی بینمون رد و بدل نمی‌شد و من تنهاش گذاشته بودم تا بتونه با خودش خلوت کنه.
- خوب شد که بیدار شدی، بلند شو. بالاخره داریم از این جهنم خلاص می‌شیم.
از شنیدن حرفم چشم‌هاش رو تنگ کرد و سوالی نگاهم کرد. هم زمان رفتن به سمت کوله‌پشتیم لب زدم.
- یک هلیکوپتر واسه‌مون فرستادن.
در عرض چند دقیقه تونستم لباس‌های کثیفم و بقیه وسایلم رو داخل کوله‌ام بچپونم. رها با گیجی حرکت می‌کرد و خیلی کُند لباس‌هاش رو از داخل کمد برمی‌داشت. بعد از اتمام کارهام بهش کمک کردم.
صدای رعد آسای پره‌های هلیکوپتر ضربانم رو بالا برد. واقعاً داشتیم می‌رفتیم؟ می‌تونستم یک بار دیگه شهر رو ببینم؟ اردوان؟ سام؟
در ورودی هلیکوپتر ازدحامی به پا شده بود. انگار مرگ یورتمه‌کنان پشت سرشون حرکت می‌کرد و ممکن بود جا کم بیارن و این‌جا موندگار بشن که بدون مجال دادن به نفر بغل دستی یا حتی جلوییشون خودشون رو به داخل پرت می‌کردن.
قبل از این‌که از زمین خاکی جدا بشم و داخل هلیکوپتر برم، به پشت سرم نگاه کردم. این خاک خون دو نفر رو خورده بود؟ آیا نفرین شده بود؟ یا کسی طلسمش کرده؟ می‌دونستم اگه به شهر برم. دیگه از بقیه خبری نخواهم داشت. خیلی می‌خواستم لااقل قبل از رفتنم می‌فهمیدم پرونده‌ی مفقودها به کجا رسیده. گوهر در چه حال بود؟
از زمزمه‌ی بی‌ رمق رها به خودم اومدم. آخرین نفرِ باقی‌مونده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. باید تمام این اتفاقات رو فراموش می‌کردم. این کابوس داشت تموم می‌شد. تموم کابوس‌ها و توهمات دنبالشون!
بدنه‌ی فلزی هلیکوپتر رو گرفتم و خودم‌رو بالا کشیدم. هلیکوپتر به قدری بزرگ بود که بتونه همه‌مون رو قورت بده. کنار رها جای گرفتم و سرم رو به تکیه‌گاه پشت سرم تکیه دادم، صدای رعد آسا دوباره شنیده شد. وقتی به اوج رسیدیم. رها دستم رو که روی پام قرار داشت، فشرد. نگاهم به سمتش لغزید، لبخند تلخی نثارم کرد. دست دیگه‌ام رو روی دستش گذاشتم و متقابلاً من هم کج‌خندی زدم.
داخل رو جو شلوغی گرفته بود. پسرهای جوون خارجی با صدای بلند ابراز شادی می‌کردن و اشک می‌ریختن. بین همهمه ایجاد شده کاغذی رو که از دفترچه‌ام کنده بودم. به سمت رها گرفتم و لب زدم.
- این شماره‌ی منه!
رها نگاهش رو پایین انداخت و روی تیکه کاغذ فرود اومد. دوباره چشم در چشمم شد و با گرفتن کاغذ به آرومی گفت:
- از این‌که باهات آشنا شدم، خیلی خوشحالم.
اندوه صدام رو نتونستم مخفی کنم تا باعث بغضش نشه، گفتم:
- امیدوارم بتونیم با این اتفاقات کنار بیایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فصل دوم: نسیم مرگ
دستم رو با نا‌توانی بالا آوردم و روی آینه گذاشتم، زیر چشم‌های خمارم صورتی شده بود. می‌دونستم به زودی کبود میشه؛ اما این چیزی نبود که من رو آزار می‌داد. موهای ریز نقره‌ای رنگی علاوه‌ بر گونه‌های استخونیم دماغ قلمیم رو هم پوشونده بود، البته این موها ریزتر از چیزی بودن که بشه به راحتی دیدشون. باید کمی دقیق‌تر می‌شدی تا این پُرزهای مزاحم رو می‌دیدی، ولی برای منی که روی پوستم زیادی حساس بودم. این موها عذابم می‌داد. نمی‌تونستم این چهره رو واسه خودم قبول کنم. نمی‌دونستم هورمون تستوسترون خونم به یک‌ باره بالا زده بود یا دلیل دیگه‌ای داشت که صورت اصلاح شده‌ام بعد دو روز دوباره پرزهای نقره‌ای رنگ به خودش گرفته بود. دیگه رمقی نداشتم که بخوام برای یک‌ بار دیگه صورتم رو سرخ کنم تا این پرزها بریزن. حس می‌کردم از درون دارم منجمد میشم و این حس مانع از حرکتم می‌شد. می‌دونستم جریانات پیش اومده در جنگل باعث شده بود به یک بیماری روانی دچار بشم، بیماری‌ای که با گذشت یک هفته روز به روز بدتر می‌شد. اوایل خیال می‌کردم این تغییرات دما به خاطر سرماخوردگیه، با این‌که بیشترین حدسم روی روان آسیب دیده‌ام بود، ولی وقتی جز اُفت دما تغییر دیگه‌ای نمی‌کردم، کمی شک کردم. حالم اردوان رو وادار کرد تا معاینه‌ام کنه. در یکی از رشته‌های پزشکی مشغول بود و بعد معاینه‌ام گفت مشکل خاصی ندارم. اون هم حدس میزد مشکل یک چیز دیگه‌ست و چند باری من رو با سام همراه کرد تا بلکه با کمی گردش تحولی در من به وجود بیاد؛ اما اوضاعم پیچیده‌تر از اونی بود که بشه با دو بار رفتن به شهرهای اطراف بهتر بشه، دیگه حتی حرکت دادن دست‌هام هم با کندی ادا می‌شد، انرژی‌ای نداشتم. زیادی خواب‌ آلود شده بودم و بیشتر وقتم رو با خوابیدن می‌گذروندم. نمی‌تونستم چیزی بخورم و این اواخر سام از دستم عصبانی شده بود، چون باور داشت من مدام در فکر اتفاقات جنگلم و خودم مانع بهبودیم می‌شم، در حالی که اصلاً این‌طور نبود. حالم به قدری من رو گرفتار خودش داشت که نخوام به موضوع دیگه‌ای فکر کنم.
از دستشویی با کرختی خارج شدم. لب‌هام کبود شده بودن و متوجه این بودم که بیش از قبل لاغر شدم، خودم رو به اتاق رسوندم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. باید امشب از داخل کمد یک پتو دیگه هم برمی‌داشتم. با این‌که هوا هنوز گرم بود، ولی اردوان رو مجبور می‌کردم تا شوفاژ اتاقم رو روشن کنه، زیاد در این سرما غلت نزدم و خوابی من رو به سیاهی کشوند.
- هیولا!
- ... .
- هیولا!
صدای سام پلک‌هام رو تکون داد. به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم. سام روی تخت کنارم نشسته بود. فقط می‌تونستم شلوار خونگی کرمی-سفیدش رو ببینم، به سختی آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو بالا آوردم. از شکم تختش بالاتر رفتم و سی*ن*ه‌ی عضله‌ایش رو که چون دکمه‌های اول لباسش باز بود. در دیدرسم قرار داشت گذروندم. تونستم لبخند کجش رو ببینم و سپس چشم در چشم زمردهای رخشان زردش شدم. گاهی اوقات گربه صداش می‌زدم، چون در کمال تعجب چشم‌هاش در تاریکی کمی می‌درخشید.
- می‌خوایم شام بخوریم.
با بی‌حوصلگی پشت چشمی نازک کردم. با این‌که صدایی از من خارج نمی‌شد، ولی گرفته لب زدم.
- می‌دونی که نمی‌تونم.
- می‌دونی که مجبوری، از دیروز صبح جز یک لیوان شیری که همون رو هم تقدیم چاه فاضلاب کردی، معده‌ات چیزی ذخیره نکرده.
- لابد نمی‌خواد که ذخیره کنه، خواهشاً برو و تنهام بذار.
از دستم من رو بلند کرد که تمام وزنم رو آزاد کردم و تلاشی برای نشستن نکردم. وقتی نشوندم، خواستم به عقب تلو بخورم که مانع شد و گفت:
- بلند شو آیسان! باور کن مثل میت سرد و بی‌ روح شدی، آدم ازت خوف می‌کنه. بلند شو، یاالله.
نالیدم.
- سام!
پا فشاری کرد.
- بلند شو، فقط یک لقمه بخور؛ اما جون بگیر.
با زور و اجبار از اتاق خارجم کرد. سالن ساکت و خاموش بود. به این خفه صدایی عادت داشتم، من رو به آشپزخونه برد. آشپزخونه فقط با سنگ طویلی که حکم اپن و میز ناهارخوری رو داشت؛ اما از دو طرفش راه بود تا واردش بشی، از سالن جدا می‌شد. به‌خاطر وسایل داخلش زیاد جا باز نبود و یک میز چوبی روی ستونی قرار داشت. چون هیچ صندلی در کنارش نبود. ازش برای آماده کردن غذاهای سرپایی استفاده می‌کردیم.
اردوان در سکوت مشغول خوردن شامش بود و ریش نسبتاً کوتاه جو گندمیش با هر بار جنبوندن لب‌هاش تکون می‌خورد. این‌جا قانونی مبنی بر صبر کردن برای جمع شدن اعضا سر میز وجود نداشت. هر کی به هر کی بود و زیاد برای با هم بودن بهانه تلاشی نمی‌کردیم، همین بی‌ توجه‌ای‌ها باعث شده بود رابطه‌ی من و اردوان سردتر از رابطه معمولی دختر-پدری باشه و بیشتر مواقع با بی‌خیالی از کنار هم می‌گذشتیم.
سام مقابل اردوان پشت میز که سمت سالن بود. نشست و با کشیدن دستم وادارم کرد کنارش روی صندلی جای بگیرم، می‌دونستم تلاش سام برای خوب شدنم فقط عذابم رو بیشتر می‌کرد، چرا که لقمه رو خورده نخورده بالا می‌آوردم. معده‌ام لج کرده بود و حتی آب رو هم پس میزد.
برنج به اندازه کافی سردی داشت. برای همین اردوان به سام دستور داد تا از خورشت‌ها فقط گوشتش رو برام بندازه تا بلکه بتونم ریز ریز هم که شده گوشت رو بخورم، با اکراه بدون توجه به قاشق و چنگال با انگشت‌هام تکه‌ی کوچیکی از گوشت‌رو جدا کردم. مزه‌ی دهنم تلخ شده بود و دهنم خشک‌تر از اونی بود که بتونم لقمه رو به راحتی قورت بدم.
- بخور، هیچی نمی‌شه.
از زمزمه‌ی سام آهی کشیدم و چشم بسته لقمه‌رو داخل دهنم فرستادم. سعی کردم تا می‌تونم بجوئمش تا معده‌ام بتونه قبولش کنه. شصت بار جویدمش و راهی گلوم کردم؛ ولی به محض قورت دادنش به چند ثانیه هم نرسید. دردی رو سر معده‌ام احساس کردم و با پیش‌روی لقمه به سمت دهنم فوراً از پشت میز بیرون پریدم که صندلیم محکم روی سرامیک‌ها افتاد و از برخوردشون صدای بدی سکوت رو جریحه‌دار کرد.
مشت آبی به صورتم زدم. نفس‌هام کش‌دار آزاد می‌شد. تلو خوران و با تکیه به دیوار از دستشویی فاصله گرفتم. از فشاری که بهم می‌اومد تا باقی‌مونده‌های اسید معده‌ام رو بالا بیارم، سر درد گرفته بودم. بالا آوردن با معده‌ای که هیچ چیزی داخلش نبود. سخت‌تر بود، چون اسیدش بد گلوت رو می‌سوزوند. قدمم رو آروم برداشتم. قدم بعدی رو هم جلو رفتم. داخل راهرو کسی نبود و من هم چنان با تکیه به دیوار پیش می‌رفتم، از جایی که حضور داشتم، شاید باید با برداشتن هشت قدم به سمت چپ، یک پیچ رو دور می‌زدی تا وارد بخش دیگه سالن بشی و پس از اون با برداشتن چندین قدم به آشپزخونه می‌رسیدی، با این میزان فاصله من باز هم می‌تونستم بحث‌های زمزمه‌وار سام و اردوان رو بشنوم؛ اما فقط صداهاشون رو می‌شنیدم. نمی‌خواستم گوش کنم که چه چیزی دارن راجع‌ به من میگن.
همین که خواستم از راهرو خارج بشم، ناگهان نور سفیدی به چشم‌هام حمله کرد. نور مثل سری گذشته آزاری بهم نرسوند تا مجبور بشم چشم‌هام رو باریک کنم یا حتی ببندم، هر چند که این کار خارج از کنترلم بود. نور مانند یک نسیم به داخل چشم‌هام هجوم آورد و من برای لحظه‌ای هیچ چیزی جز سفیدی ندیدم. با گذشت زمان کمی شاید کوتاه‌تر از گذر ثانیه تونستم محوطه‌ای رو ببینم. تاریک و هوای سردش بارونی بود. تنه درخت‌ها عریض و طویل بودن، حتی با وجود چتر سرسبزشون زمین از فرط شدت بارون بخش‌هایی از اون که خاک‌هاش به نسبت نرم‌تر بودن. حالا گل‌ آلود به نظر می‌رسیدن و اَمون از گذر یک شلوار سفید از اون‌جا.
اجازه‌ی حرکت دادن به تیله‌هام رو نداشتم. بلکه این تصاویر بودن که مقابل چشم‌هام حرکت می‌کردن و می‌تونستم اطراف رو ببینم. زیاد طول نکشید که فهمیدم مقابل جنگل ایستادم. چون در روزهای آخر، آسمون از رفتنمون دل‌آزرده شده و شروع به گریستن کرده بود. متوجه شدم تو چه ورطه‌ی زمانی‌ام. نوری از سمت راست نظرم رو جلب کرد و ماشینی خودش رو وارد صحنه کرد. ماشین، ماشین آمبولانس بود!
دوربین حرکت کرد و باز هم اون شخص نامعلوم پشت چشم‌هام قرار داشت. نمی‌تونستم ببینمش، ولی دوربینی که به دست داشت، داشت از پشت یک درختچه می‌گذشت‌ چون شاخ و برگ‌هایی مانع از دید واضحم برای دیدن آمبولانس شدن. صدای خرخر ریزی از پشت دوربین شنیدم‌. بالاخره تونستم چیز دیگه‌ای جدا از نفس‌های عمیقش رو بشنوم، ولی خرخرش شبیه یک غرش دهان بسته بود. نمی‌دونستم برای چی چنین صدایی از خودش بروز می‌داد. ناگهان شاخ و برگ‌های مقابلم به سمت پایین کج شدن، انگار اون شخص از روشون با جهشی پریده بود و شاخه‌های بزرگ‌تر زیر دست‌هاش خم شدن. آمبولانس نزدیک‌تر می‌شد. از شنیدن صدای نفس‌هایی که حالا بلندتر شده بود و با خرخر خفه‌ای همراه بود. دونستم این ماییم که با سرعت غیر قابل وصفی به اون ماشین نزدیک می‌شیم.
توان انجام هیچ کاری رو نداشتم. درست مثل تماشای یک فیلم هیجانی ترسناک دلم می‌خواست جیغ بکشم، با ورجه‌ وورجه واکنش نشون بدم و یا حتی تلوزیون رو خاموش کنم تا این صحنه‌ی دلخراش برخورد به شیشه راننده و شکستنش رو نبینم، اون چشم‌های وحشت زده راننده‌ای که از دیدن فرد نامعلوم دستپاچه شده بود و کنترل فرمون از دستش خارج شد.
از داخل بغل راننده که سرش با برخورد خرده شیشه‌ها و هم چنین کوبیدن سرش به فرمون خونی شده بود و جوی‌های ریزی از زیر موهای سیاهش به شقیقه‌ها و پیشونیش سر می‌خوردن بیرون شدیم. ماشین به درختی برخورد کرده بود و جلوی ماشین کمی به عقب جمع شده بود. با تکون خوردن وحشیانه‌ی در، بدنه به راحتی جدا شد و تا تونستم این اتفاق رو هضم کنم. داد و فریاد راننده و مرد کناریش جنگل رو عزادار کرد. چرا که راننده به سرعت به سمت پشت دوربین کشیده شد و تنها پایین تنه‌اش قابل دید بود. پاهاش وحشیانه به این طرف و اون طرف پرتاب میشد و از صدای خرخر بلند و فریاد راننده متوجه شدم داره یک بلایی سرش میاد. مرد دیگه قصد فرار کرد و با باز کردن در بیرون پرید؛ اما نفهمیدم اون پشت چیشد که صدای داد مرگ‌ آلودش گو‌ش‌هام رو سوزوند.
تکون‌های راننده کم‌تر و کم‌تر شد تا در آخر ثابت و بی‌حرکت موند، پس از چندی پایین تنه‌اش هم به سمت پشت دوربین رفت که حدس زدم از ماشین خارج شده. صدای جیغ چند نفر از داخل اتاقک آمبولانس شنیده می‌شد، صدای گریه‌ی بچه‌ای هم به گوش می‌رسید. به نظر می‌اومد از دیدن چیزی وحشت کردن، یک‌ دفعه تصویر آمبولانس به سمت چپ رفت و تونستم درهای بسته‌ی اتاقک رو ببینم. درها باز شدن و چشمم به افرادی خورد که از شدت حیرتم یکه‌ای خوردم و نور سفید تصاویر رو شست. از پسش سام و اردوان مقابلم قرار گرفتن،
گونه‌ی چپم می‌سوخت. حس کردم چند بار سیلی خوردم، پلکی زدم که سام عاصی شده به بازوم چنگ زد و عربده کشید.
- تو چه مرگت شده؟... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهم رو بی‌هیچ حرفی به سمت اردوان لغزوندم، نگران و پریشون به نظر می‌رسید. هنوز هم مات و مبهوت دیدن اون صحنه‌های وحشتناک بودم و نمی‌تونستم حرفی بزنم. یک‌دفعه تمام انرژی باقی‌مونده‌ام تبخیر شد، و سیاهی چشم‌هام بالا رفت.
دور تا دورم از یخ پوشیده شده بود. نمی‌تونستم حتی یک سانت تکون بخورم، مثل این بود که من رو داخل یک قالب یخی گذاشته بودن. نفسم سرد و بی‌بخار خارج می‌شد، می‌تونستم دست‌هام رو ببینم که سر انگشت‌هاش از فرط سرما منجمد و کبود شده بود. کسی رو در اطرافم نمی‌دیدم، این دیگه چه مجازاتی بود؟ چه‌کسی من رو در این‌جا اسیر کرده بود؟ لمس و فلج شده بودم. حتی نمی‌تونستم تیله‌هام رو تکون بدم. انگار تماماً منجمد شده بودم.
چیزی وارد پوستم شد. تونستم کم‌کم هوشیاریم رو به دست بیارم و خودم رو در اتاقی که سبز و سفید بود. ببینم، دیوارهای تماماً سفید پنجره‌ای که پرده‌ی سبز پسته‌ایش به طور کامل مانع از تابش نور به داخل می‌شد، در سمت چپم با چند متر فاصله قرار داشت، اتاق نیمه تاریک و مثل سردخونه سرد بود. شاید نتونسته بودم زیاد لای پلک‌هام رو باز کنم که پرستار کناریم متوجه بیداریم نشده بود و همین‌طور داشت سوزن رو داخل پوست دستم وارد می‌کرد. مدام سوزن رو داخل می‌کرد و در می‌آوردش. ظاهراً برای پیدا کردن رگم به مشکل خورده بود. با این وجود از فرط بی‌حسیم هیچ سوزشی رو در پشت دستم حس نمی‌کردم. پرستار با اتمام کارش سُرمم رو دستکاری کرد و از اتاق خارج شد.
آه! لااقل حالا می‌دونستم کجام و کسی من رو اسیر نکرده؛ ولی چرا بیمارستان بودم؟ ناگهان صدای جیغ و فریادهایی باعث شد چشم‌هام تا حد ممکن گرد بشن. نرگس! با یادآوری اون صحنه‌های دل‌خراش تو فکر این شدم که چرا من آمبولانسی رو دیدم که نرگس و اون خونواده کوچیک رو همراه کرده بود؟ این اتفاق به راستی ربطی به من نداشت که، داشت؟ اصلاً چرا باید توی بیداریم چنین رویاهای زنده‌ای می‌دیدم؟ وحشت با حس دون‌دون شدن پوستم، لمسیم رو کمی از بین برد و بهتر می‌تونستم به خودم حرکت بدم؛ البته در حد تکون دادن انگشت‌هام!
صدای کشیده شدن دستگیره باعث شد به خودم بیام. در داخل راه‌رویی که بغل دستم بود، قرار داشت. پس نمی‌تونستم بلافاصله با باز شدنش اون شخص رو ببینم. صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم، یک، دو ... . حالا دو جفت پا داخل راه‌رو قدم برمی‌داشتن، پشت سر هم بودن انگار! بالاخره هیکل چهارشونه و قد بلند اردوان در دیدرَسَم قرار گرفت. پشت سرش سام وارد شد.
به نگاه بسته‌ی اردوان چشم دوختم. در نگاهش هیچ چیزی مشخص نبود. نگرانمه و یا خسته‌ست از تحمل چنین دختر ضعیفی؟ صداش به آرومی گوشم رو نوازش کرد.
- بهتری؟
جوابی ندادم. خودش با دیدن اوضاعم به جواب پی می‌برد. سام به حرف اومد.
- رنگ و روت بهتر شده ولی!
اما من چنین چیزی در خودم نمی‌دیدم.
اردوان با همون لحن سردش گفت:
- چهار روزه بیهوشی، خوشبختانه بدنت با سرم مشکلی نداشت.
نگاه گرفتم و زمزمه کردم.
- فقط معده‌ام ناسازگاره.
سام: خوب میشی هیولا.
خیره به دیوار روبه‌روم لب زدم.
- کِی مرخصم؟
اردوان در عوض جوابم سوال روی سوال آورد:
- نمی‌خوای این‌جا بمونی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نه!
اردوان: بسیار خب، میرم کارهای ترخیصت رو انجام بدم. سام، تو پیشش بمون.
سام لب زد:
- باشه دکتر.
با رفتن اردوان، سام کنارم روی صندلی همراه نشست و دستم رو میون دست‌های گرمش گرفت. چشم‌هام رو بستم و لب زدم:
- بیشتر فشار بده.
سام بدون هیچ حرفی فشار دست‌هاش رو بیشتر کرد. گرمای دست سام زیاد نبود. شاید در حد یک دمای متعادل؛ اما برای منی که حتم می‌دادم هوای درونم به زیر صفر درجه رسیده، حکم جیب گرم تو روز برفی زمستونی رو داشت.
- آیسان؟
چشم‌هام بسته بود و خودم رو به این آرامش نسبی سپرده بودم. سام سوالش رو پرسید:
- می‌خوای از اتفاقاتی که توی جنگل برات افتاده بگی؟ شاید با گفتن حالت بهتر بشه.
به محض باز شدن چشم‌هام در باز و اردوان وارد شد. به کمک اون و سام از تخت پایین شدم. پاهام زیاد قوت نداشت که بتونه قدم از قدم برداره و اردوان با دست گذاشتن به زیر زانو و کتفم بلندم کرد. سرم رو به سی*ن*ه‌ی سنگش تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. سام هم زمان حرکتمون کتش رو بیرون آورد و روم انداخت. ممنونش شدم؛ ولی این قدردانی رو تنها با بغل گرفتن کت نشون دادم. در عقبی ماشین باز شد و اردوان من رو روی صندلی خوابوند. اون هم کت خاکستری مایل به آبیش رو روی کت سام انداخت. با این حال همچنان سردم بود و خواب‌آلود بودم. هوا گرم و شرجی بود؛ اما اردوان بخاری ماشین رو روشن کرد. نسیم گرم به سمت پاهام می‌اومد و کمی اوضاع قابل تحمل شده بود. سمند با تکون‌های ریزش حکم گهواره‌ام رو داشت و خیلی زود تسلیم میل درونیم برای خوابیدن شدم.
صدای پچ‌پچ‌هایی بیدارم کرد. سام به آرومی پرسید:
- پس چرا دکترها متوجه نشدن؟
اردوان با جدیت و فکری مشغول به برگه داخل دستش خیره بود، بی‌این‌که نگاهش رو بالا بیاره، جواب داد:
- شک کرده بودن؛ ولی... .
سام نگاه از اردوان گرفت و لب زد.
- گرفتم.
داشتن از چی حرف می‌زدن؟ به سام چشم دوختم. رنگ سفیدش حالا پریده بود؛ اما شک داشتم که به گچی پوستم شده باشه. تیله‌های زردش در نگرانی غوطه‌ور بود و موهای برنزیش رو می‌خاروند. اردوان؛ اما خشک و بی‌حرکت یک دستش رو به کمر زده بود و همچنان برگه‌ی داخل دستش رو رصد می‌کرد. هر دو سرپا در نزدیکی تختم ایستاده بودن. بدون حرکت دادن به سرم اطراف رو از نظر گذروندم. داخل اتاق خودم نبودم. از دیوارهای تماماً سفید و روشنایی اتاق که به خاطر نورهای بی‌پروا، وارد شده از دو پنجره بزرگ بود، همچنین لختی و فضای دل‌گرفته‌ی این‌جا همه‌چیز به اتاق کار اردوان اشاره می‌کرد، نه اتاق کوچیک خودم. همیشه از اتاق تنگ و شلوغم ناراضی بودم؛ ولی این‌جا...‌ ‌. آه! غیر قابل تحمل بود. حس زنده‌ای به آدم دست می‌داد که قراره وارد سردخونه‌ی مرده‌ها بشه. با وجود شغل خوب و درآمدزایی اردوان ما زندگی معمولی در یه گوشه‌ای از شهر داشتیم. اردوان بهتر می‌دید یک زندگی ساده به دور از دید داشته باشه تا با رونمایی از ثروت گمشده‌اش که هیچ‌وقت نفهمیدم کجا پنهانش می‌کنه؛ تو زبون خاص و عام بیوفته. بیشتر اوقاتش رو در این اتاق می‌گذروند و زیاد به خونه یه طبقه‌ای کوچیکمون اهمیت نمی‌داد، حتی خریدها هم به عهده سام بود.
پلکی زدم و باصدای ضعیفی که بعید می‌دونستم کسی بتونه بشنوه، زمزمه کردم:
- اردوان؟
سام با هیجان به سمتم یورش آورد و بالای سرم گفت:
- آیسان!
آب دهنم رو که البته دهنم رطوبت زیادی نداشت، قورت دادم و رو به اردوان پرسیدم:
- چه بلایی سرم اومده؟ دارم می‌میرم؟
سام با نگرانی به اردوان نگاه کرد. همین واکنشش کافی بود تا ذره‌ی امیدم رو از دست بدم. اردوان با چهره‌ی متفکرش به سمتم اومد و تیله‌های طوسیش روم دقیق شد.
- سام؟
- بله؟
اردوان خیره به من لب زد:
- تنهامون بذار.
سام نگاهی بینمون رد کرد و در سکوت از اتاق خارج شد. من همچنان با پرسش به اردوان خیره بودم. پس از چندی که گذشت، پوزخند تلخ و بی‌رمقی زدم و گفتم:
- پس دارم می‌میرم.
گفتن این حرف مزه‌ی زهرمار رو برام داشت. بغض کرده بودم و سرم رو به سمت دیگه چرخوندم تا اردوان درموندگیم رو نبینه.
- توضیح بده.
متعجب اخم محوی کردم و با چشم‌های اشکینم نگاهش کردم. اردوان دست‌هاش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد‌. هنوز هم تیپ بیرونیش رو داشت.
- بگو، متوجه تغییراتی توی خودت شدی؟
- گفتنش چه فایده‌ای داره؟
اردوان آهی کشید و لب زد:
- می‌تونه به این مرضت کمک کنه.
با وحشتی زمزمه کردم.
- چ... چه مرضی؟!
اردوان صندلی خشک کنار میز کارش رو با یک دست به سمت خودش کشید. از سابیده شدن پایه‌های صندلی به کف اتاق که هیچ موکت و فرشی نداشت، گوش‌هام اذیت شد. قبلاً این‌قدر شنواییم دقیق نبود؛ ولی حالا حتی می‌تونستم صدای گنجشک‌های پشت پنجره‌های بسته رو هم که چندین متر از خونه فاصله داشتن، بشنوم. با نشستن اردوان به روی صندلی و نگاه منتظرش این ‌بار من سی*ن*ه‌ام رو با آهی خالی کردم. اگه به یادآوردن اون حصار جهنمی و صحنه‌های رعب‌آلود من رو از شر این مرض ناشناخته نجات می‌داد، حاضر بودم تک‌به‌تک و بدون هیچ حذفیاتی ماجرا رو بهش بگم، فقط از این کوهستان نجات پیدا کنم.
به دیوار مقابلم که دو پنجره رو نزدیک به هم گرفته بود، زل زدم. هیچ نمی‌خواستم اون تصاویر رو که مثل یه الهام کبود آرامشم رو گرفته بود، در خاطرم مرور کنم؛ اما ظاهراً چاره‌ای جز زخم زدن روی بریدگی‌های روانم نداشتم.
- شاید احمقانه به نظر برسه؛ اما اتفاقاتی برام افتاده که به سالم بودن عقلم شک کردم.
اردوان با شکیبایی به حرف‌هام گوش می‌داد. نمی‌خواستم چشم تو چشمش موضوعم رو بگم. قصد نداشتم تمسخر و یا ترحم نگاهش مبنی بر روانی بودنم رو ببینم. هر چند احتمالش بود بعد از پایان این داستان غیر قابل باور، من رو روانه‌ی تیمارستان کنه. اوه! تصور خودم توی یک اتاق تاریک و سرد حس زنده به گور شدن رو بهم می‌داد.
- نمی‌خوام زیاد حرف بزنم. خودت در مورد مفقود شدن اون زن و مرد می‌دونی. چیزی که من می‌خوام بهت بگم، شاید باور نکنی؛ ولی حقیقت داره.
- می‌شنوم.
چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. همین میزان حرف زدن انرژی زیادی رو از من گرفت.
- قبل از این‌که این همهمه‌ها بشن تیتر روزنامه و اخبارها، من متوجه یه‌سری چیزها شدم.
اخم کردم و با گیجی ادامه دادم:
- اوایل وقتی بیدار می‌شدم یه صفحه سفید جلوی دیدم رو می‌گرفت. زیاد هم طول نمی‌کشید و می‌تونستم دور و برم رو ببینم. خیال کردم همون یه‌باره و جای نگرانی نیست؛ لابد به خاطر اثرات خوابم بوده.
ادامه دادم:
- سردم میشد و بعد مدتی دوباره به حالت اولم بر می‌گشتم. به این تغییر دما هم توجه‌ای نکردم. گفتم حل میشه میره، آه! وقتی دوباره اون صفحه‌ی سفید دیدم رو گرفت، نگران شدم، چون دیگه مطمئن نبودم این مشکل فقط برای خماری خوابم باشه. این صفحه یه چند روز بعد تبدیل به نور شد.
چشم‌هام رو بستم. از این‌جا به بعدش رو شک داشتم که پیش برم. اردوان باور می‌کرد یا باید آماده‌ی یک اتاق سرد و تاریک می‌بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- چه اتفاقی افتاد؟
لحن خشک و سردش به دور از هرگونه کنجکاوی‌ بود. آهی کشیدم و با اکراه لب زدم.
- اون صفحه‌ی سفید تبدیل به نوری شد که به داخل چشم‌هام می‌رفت. بعدش نمی‌تونستم جای دیگه‌ای رو ببینم و در عوض مثل تماشای یک سریال مکان دیگه‌ای مقابل چشم‌هام قرار می‌گرفت.
- چی می‌دیدی؟
قبل از جواب دادن ملتمس نگاهش کردم و گفتم:
- باور می‌کنی؟
- بگو.
لب‌هام رو به هم فشردم و پا فشاری کردم.
- باور می‌کنی؟
پس از مکثی زمزمه کرد.
- آره.
در چشم‌هاش به دنبال صداقتش بودم؛ ولی مثل همیشه چیزی در نگاهش مشهود نبود.
- بعد اون نور که مثل یک استقبال‌گر بود، خودم رو... خودم رو در جایی ‌دیدم که هرگز حتی گذرم هم به اون‌جا نیوفتاده بود. به گمونم وسط جنگل بود. یک جای ممنوعه! زنی که... زنی که گم شده بود. زیر تخته سنگی مخفی شده بود. تونستم ببینمش. اوه خدا چهره‌اش، بدنش، آه داغون شده بود.
سکوت کردم. حالم داشت با یادآوری اون صحنه‌ی دل‌خراش بد میشد و اسید معده‌ام نایم رو می‌سوزوند.
- دوباره هم این اتفاق برات افتاده؟
این‌ دفعه کمی کنجکاوی به لحنش اضافه شده بود.
آه نرگس بیچاره! با اندوه لب زدم.
- آره.
- خب؟
نفس‌های عمیق می‌کشیدم. خوابم می‌اومد. مثل یک باتری حالا قرمز به نظر می‌رسیدم و باید حتماً می‌خوابیدم. با خمیازه‌ی طولانی که کشیدم، اردوان متوجه شد بیش‌تر از حد مجاز بهم فشار آورده. ابروهای باریکش رو به بالا فرستاد و زمزمه کرد.
- اوه درسته.
از روی صندلی بلند شد و خطاب به من گفت:
- می‌برمت داخل اتاقت، اون‌جا گرم‌تر و بهتره.
حرفی نزدم و منتظر موندم تا من رو روی دست‌هاش بلند کنه.
وسط کویر و ماسه‌های داغ برف می‌بارید. این توصیف حال من بود. عجیب بود که توی این ماه از سال سردم بود. بی‌حسی خودم رو مثل یک آدم لمس می‌فهمیدم. از دردی که دور لب‌هام رو می‌لیسید، حدس زدم کبود شدن؛ اما نه کسی آینه بهم می‌داد و نه خودم جرئت دیدنم رو داشتم. آه! لابد اون موهای نقره‌ای بیش‌تر شده بودن و یک آدم کور هم متوجه‌شون میشد. کم‌کم داشت از خودم چندشم میشد. این دیگه چه مرگی بود؟
از روز ترخیصم بیست و چهار ساعت می‌گذشت. اردوان شوفاژ اتاقم رو روشن کرده بود. کنار شوفاژ به بدنه‌ی گرمش تکیه زده بودم. آروم‌آروم داشت ریزه یخ‌های پوستم آب میشد؛ اما سرمای نشأت گرفته از درونم این تغییر رو خنثی می‌کرد. همچنین نشستن روی سرامیک‌ها هم کمی اوضاع رو برام سخت کرده بود. حس می‌کردم روی یک دریاچه‌ی یخ‌زده نشستم. با این‌که مطمئناً به خاطر دمای متعادل اتاق چندان هم سرد نبودن. سه تا پتو به دور خودم پیچیده بودم و پرده‌ها کنار زده و حتی توی این وقت روز که هیچ نیازی به نور اضافه نبود، چراغ‌ اتاقم رو روشن کرده بودم تا گرما به وسیله نورها هم که شده بهم تزریق بشه. گاهی اوقات به سرم میزد شومینه رو روشن کنم و داخلش مچاله بشم. هر چند بعید می‌دونستم شعله‌ها بسوزوننم؛ بلکه من خاموششون می‌کردم.
صدای زنگ آیفون به گوشم خورد. چه کسی اومده بود؟ تا به یاد داشتم، حتی رفت و آمد ساده‌ای هم با همسایه‌هامون نداشتیم. قوم و خویشی هم من توی این بیست و چند سال زندگیم ندیده بودم، پس چه کسی قصد ملاقاتمون رو داشت؟
پاهام رو به صورت ضربدری از زانو خم کرده بودم و سرم رو روی زانوهام گذاشته بودم. فکم با شدتی می‌لرزید که کنترل کردن برخورد دندون‌هام رو نداشتم. کسی گوشی آیفون رو برداشت. از صداش متوجه شدم که سامه. به نظر می‌رسید از دیدن شخص پشت صفحه جا خورده بود، شاید هم عصبی بود.
- چرا این‌جایی؟
پس از چندی دکمه در باز کن زده شد. این رو از صدای ناهنجارش فهمیدم. آیفون دیگه عمرش رو کرده بود و کلیدهاش به ناله افتاده بودن. کنجکاویم برای فهمیدن هویت کسی که خودش رو مهمون ناخونده کرده بود، جون گرفت. چرا سام از دیدن اون شخص ناراضی بود؟ هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم سام با روحیه آرومی که داشت، با کسی خصومت داشته باشه.
مثل یک سگ که از خیسی بارون خودش رو تکون می‌داد. لرزی گرفتم و بیش‌تر توی خودم جمع شدم. مطمئن بودم امروز-فردا کارم تمومه. اردوان بعد اون مکالمه‌مون دیگه باهام رو در رو نشد. هه عجب خداحافظی گرمی! همه‌ چیز سرد شده بود. همه‌چیز!
صداهای داخل سالن داشت کم‌کم موجب عذابم میشد‌. هیچ نمی‌خواستم بشنوم سام با کی و چرا داره بحث می‌کنه. پلک‌هام داشت بسته میشد. یعنی ممکن بود بعد این خواب هیچ بیداری‌ای نباشه؟ آه امیدوارم! یک لحظه سکوت شد، سپس صدای دو جفت پا اومد که داشتن به سمت اتاقم نزدیک می‌شدن. اوه نه! من الآن اصلاً نمی‌خوام کسی رو ببینم. اجازه بدین بدون وداع بمیرم. روحم توان کشیدن این مجسمه یخی رو نداره.
دستگیره‌ی در کشیده شد. از سام درخواست کرده بودم تخت رو جلوتر از شوفاژ قرار بده تا بین دیوار و تخت باشم. این‌طوری مسلماً گرمای بیش‌تری ذخیره میشد. چون در، اون طرف تخت بود و من هم نشسته بودم، نتونستم بفهمم چه کسایی وارد اتاقم شدن.
- آیسان؟
صدای عصبی سام شنیده شد. ناتوان‌تر از اونی بودم که بتونم اعلام حضور کنم. اون باید می‌دونست که من غیر از این‌جا در جای دیگه‌ای یافت نمی‌شدم.
برخورد پاشنه‌ی کفش‌هایی سکوت اتاق رو دوباره جریحه‌دار کرد. یک‌ دفعه‌ موسیقی‌ای روانه‌ی گوش‌هام شد که با حیرت سر بلند کردم. صاحب این صدای خوش‌آواز تنها کسی می‌تونست باشه که بهترین چهره رو از آن خودش کرده بود. رها!
- خدای من! چی به سرش آوردین؟
مخاطبش من نبودم؛ ولی مسیر نگاهش سمت من بود. به سرعت خودش رو بهم رسوند و بازوهام رو گرفت.
- آیسان؟
مثل یک معتاد خمار پلک می‌زدم تا بتونم خودم رو بیدار نگه دارم. به سختی و بی‌صدا لب زدم.
- رها؟
جوابی بهم نداد و با خشم در حالی که روی پنجه‌هاش نشسته بود و بازوهام همچنان در چنگالش قرار داشت، سرش رو به سمت سام چرخوند و پرسید:
- اردوان کجاست؟
اون‌قدر گیج بودم که نخوام دقت کنم اون از کجا سام و اردوان رو می‌شناخت. آدرس خونه رو خودم بهش داده بودم؛ ولی گویا اون‌ها از قبل یک رابطه‌ای با هم داشتن. سام در جوابش پوزخندی زد و از چهارچوب فاصله گرفت. رها با رفتنش نفسش رو کلافه خارج کرد و با نگرانی چشم در چشمم شد.
- با تو چی کار کردن؟
خواستم لب باز کنم بپرسم چرا داری اون‌ها رو مقصر جلوه میدی؟ این من بودم که ضعف بدنم در قبال موج اتفاقات مقاومتی نشون نداد و با ضربه‌ی اول متلاشی شد؛ ولی فقط تونستم لب‌های به هم چسبیده‌ام رو کمی باز کنم. رها با این‌که اوضاعش از من هم بدتر بود؛ اما حالا خیلی سرحال‌تر از من به نظر می‌اومد. سرم به یک‌ باره طوری سنگین شد که تو آغوش رها افتادم. رها آهی کشید و به شوفاژ تکیه‌ام داد، سپس با غیظِ در حرکاتش از اتاق خارج شد.
مادری نبود تا شب‌ها برام لالایی بگه. اردوان هم که بیش‌تر از یک همخونه سن بالا برام حکمی نداشت. برای این خواب ابدیم خودم یک لالایی سرودم. آره بخواب، بخواب.
- لالالالایی لالالالایی، دختر کوچولو آروم خوابیده.
دیگه نتونستم این زمزمه‌ی خفه رو ادامه بدم و با از دست دادن تعادلم به جلو روی سرامیک‌ها افتادم. بالآخره داشتم می‌مردم؟ مرگ این‌طوری بود؟ چشم‌هام رو بستم تا فرد ناشناسی به اسم فرشته مرگ از پنجره نازل بشه و دست بذاره رو گلوم تا روح پژمرده‌ام رو از قالب این تن منجمد شده بیرون بکشه. منتظر بودم تا بیاد. چه‌جوری باید متوجه حضورش می‌شدم؟ بدون دیدنش می‌تونستم ببینمش؟ حتی کورها هم توان دیدنش رو داشتن، پس نیازی نبود ته مونده انرژیم رو برای باز گذاشتن چشم‌هام حروم کنم. من هنوز لازم بود نفس بکشم.
صدای جیغی که بیش‌تر زمزمه‌وار و مثل یک ترانه بود، به گوشم خورد. اوه چه فرشته‌ی مرگ خوش صدایی! کاش چهره‌اش رو هم نشونم بده. داشت نوازشم می‌کرد. مدام دستش رو به روی گونه‌ام می‌کشید. شاید می‌دونست به اندازه کافی شکننده هستم که اگه بخواد گلوم رو بفشره به بلورهای ریز تبدیل میشم، شاید می‌خواست با ملایمت خلاصم کنه.
لحظه‌ای نوازشش قطع شد؛ اما دو ثانیه بعد نوازشش به روی گونه‌ام کمی جون گرفت. صدای اون ترانه دوباره شنیده شد. عجیب بود که فرشته‌ام فارسی حرف میزد؛ ولی چرا من منظورش رو نفهمیدم؟
- بسه. این‌قدر سیلی نزن. برو اردوان رو بگو بیاد.
مدتی گذشت تا بتونم خودم باشم. صداها در واقع صدای سام و رها بود و به خاطر سردی پوستم سیلی‌هاشون برام حکم نوازش رو داشت. فقط می‌تونستم صداها رو بشنوم. به محض ورود یک جفت کفش دیگه که از نوع قدم‌های محکم و آرومش حدس زدم اردوان به ما پیوسته، رها و سام از کنارم بلند شدن و رها با خشم فریاد زد.
- معد‌ه‌اش بسته شده. عجیبه تا حالا این رو متوجه نشدی پیرمرد!
پیرمرد؟ هاه! اردوان با داشتن پنجاه و هفت سال سن در کمال حیرت و ناباوری هنوز پوست سفیدش صاف و بدون چروک بود. مگر زمانی که اخم می‌کرد، پیشونی بزرگش خط‌خطی میشد. برای فهمیدن سنش میشد به رنگ موهای صافش اشاره کرد که جو گندمی بود؛ ولی با این حال خیلی کم‌تر از سنش معلوم میشد. هشدار رها توجه‌ام رو دوباره بیدار کرد.
- به زودی راه ریه‌هاش هم بسته میشن. خودت خوب می‌دونی الآن وقتشه.
کسی حرفی نزد که رها دوباره داد کشید.
- داری به کشتنش میدی. خلقت اون این‌طوریه! قرار نیست قربانی ماهیت بقیه بشه. تو هم اجازه نداری اون رو از طبیعتش دور کنی.
- ... .
- اردوان، آیسان می‌میره.
بالآخره صدای دیگه‌ای با رها همراه شد. سام با گرفتگی لب زد.
- با این‌که متنفرم این رو بگم؛ ولی فکر کنم وقتشه پرفسور.
چند ثانیه‌ای گذشت. رها با بی‌قراری نالید.
- وقت زیادی نداریم.
صدای سرد و بی‌احساس اردوان شنیده شد.
- داخل زیرزمینن.
بلافاصله قدم‌هایی با سرعت از اتاق خارج شدن. سایه‌ی حضور کسی رو در کنارم حس کردم. از بوی عطر و شنیدن صداش فهمیدم رهاست که سعی داشت من رو بنشونه. سست و لمس بودم. تمامم رو به نیروی گرانش سپرده بودم و هیچ تلاشی برای مقابله باهاش نداشتم. رها به راحتی من رو نشوند و از پشت به سختی چیزی تکیه‌ام داد که دونستم شوفاژه. سرم از گردنم آویزون بود و هر آن احتمال می‌دادم دوباره مثل یک موکت پخش بشم؛ ولی این اتفاق نیوفتاد. عجیب بود که هیچ گرمایی رو حس نمی‌کردم، انگار واقعاً مجسمه شده بودم.
- آیسان، آیسان. خواهش می‌کنم چشم‌هات رو باز کن. آیسان!
با خشم خطاب به اردوان غرید.
- اگه بلایی سرش بیاد، نمی‌گذرم.
اردوان با خونسردی کلامش لب زد.
- چیزیش نمی‌شه.
حتی توان بغض کردن هم نداشتم. اردوان دیگه چه پدری بود؟ داشتم می‌مردم. اون وقت اون... .
- آوردمش.
صدای سام بود. چی رو آورده بود؟ اصلاً چه چیزی داخل زیرزمینی مخفی بود؟ جایی که من اصلاً اجازه‌ی ورود بهش رو هم نداشتم.
صداهای ریز؛ اما با شتابی اومد. ظاهراً کسی چیزی رو داشت از دست دیگری چنگ میزد. رها با التماس گفت:
- آیسان خواهش می‌کنم دهنت رو باز کن. فقط یک لحظه.
اون از من می‌خواست دهنم رو باز کنم؟ از منی که اگه نفس کشیدن یک عمل غیر ارادی نبود تا حالا مرده بودم؟
- آیسان؟
حالا ترس و اضطرابش بیش‌تر شده بود. اَه لعنتی‌ها ولم کنین.
حضور ک.س دیگه‌ای رو هم حس کردم. سام بود.
- چشم‌هات رو باز کن. من رو ببین. آیسان!
رها غر زد.
- سعی کن دهنش رو باز کنی.
دستی با قدرت فکم رو گرفت و با دوتا از انگشت‌هاش لپ‌هام رو به داخل دهنم فشرد. این کار باعث شد لب‌هام غنچه بشن و در نهایت از هم فاصله بگیرن. زمزمه‌ی شوقمند رها رو شنیدم.
- خودشه!
نی‌ای داخل دهنم رفت؛ ولی قدرت مک زدن نداشتم. توی این وضعیت باید چه چیزی می‌نوشیدم؟ دهنم همچنان باز و زبونم به سمت گوشه دهنم افتاده بود.
سام: این‌طوری نمی‌شه.
رها: پس چی کار کنیم؟
هنوز حرف رها کامل نشده بود که شخصی نی رو از دهنم بیرون کشید و من رو به سرعت خوابوند. قبل از این‌که بخوام هضم کنم اون شخص اردوانه، مایعی به داخل دهنم ریخته شد و گرمای منحصر به فرد و خارق‌العاده‌اش احساساتم رو برانگیخته کرد. می‌تونستم مسیر اون مایع داغ و لذت بخش رو در بدنم احساس کنم. مثل نوشیدن یک جرعه چایی داغ بعد از خوردن چند بستنی پشت سر هم! اون مایع از نایم گذشت و به سر معده‌ام رسید. منتظر بودم تا دردم بگیره و این طعم بی‌نظیر رو بالا بیارم؛ ولی کم‌کم احساساتم بدنم رو لمس کرد. ضربانم به یک باره بالا رفت و شاید به مدت یک دقیقه تند میزد. رفته رفته تونستم بفهمم در چه حالیم و موقعیتم رو درک کنم؛ ولی هنوز به قدری قدرت نداشتم که بتونم حرکتی به خودم بدم.
دیگه اون طعم رو حس نکردم. می‌خواستم التماس کنم که یک جرعه دیگه هم بدن؛ اما توانی در من نبود. موتور بدنم تازه داشت گرم میشد و واسه حرکت نیاز به انرژی بیش‌تری داشتم.
رها عجول دستور داد.
- برو یکی دیگه هم بیار.
صدای خشک اردوان از بالای سرم شنیده شد، کم‌ترین فاصله رو باهام داشت.
- بیش‌تر گرمش کن.
سام کوتاه زمزمه کرد.
- باشه.
و باز هم صدای دویدن کسی.
نمی‌تونستم مزه‌اش رو تشخیص بدم. فقط در همین حد هشیار بودم، بدونم که اون مایع برام یک مایع حیاتی بود.
با خوردن دوباره‌ی اون نوشیدنی خوش‌مزه، تونستم پلک‌هام رو تکون بدم. خدای من! درست مثل یک مرده‌ای بودم که اجازه‌ی دوباره زندگی کردن به اون داده شده بود. به آرومی لای چشم‌هام رو باز کردم. سرما به آرومی داشت از سر انگشت‌هام خارج میشد. اون لحظه ثانیه به ثانیه تشکیل حیات رو فهمیدم؛ ولی گویا هنوز زود بود تا بگم معنی حیات و مرگ حقیقی چی بود، چرا که... .
رها با لبخندی نگران از شونه من رو بلند کرد و دوباره به شوفاژ تکیه‌ام داد؛ ولی اردوان فرصتی نداد و با بغل کردنم من رو روی تخت گذاشت. آه پدر مهربون بی‌زبونم! همین اخلاق گند رو داشت که نگرانی‌هاش رو مخفی می‌کرد. این نقابش گاهی اوقات منی رو که تمام عمر پهلوش بودم، فریب می‌داد.
رها روی تخت نشست و به سرم دست کشید؛ اما من در عوض آروم شدن، با لمسش دیوونه شدم. وقتی دست‌ گرم رها روی پیشونیم به سمت موهای سرم کشیده شد، تونستم موهای دیگه‌ای رو هم حس کنم. خدای من! حاضر بودم بگم طول اون موها به یک سانت می‌رسید و چه چیزی وحشتناک‌تر از این می‌تونست باشه؟
همین حساسیتم موجب شد سریع‌تر به خودم بجنبم. دستم رو با ناباوری بالا آوردم و به روی گونه‌ام کشیدم. اوه نه، این غیر ممکنه! چرا پوست من این همه مو داره؟ جرئت نگاه کردن به خودم رو نداشتم. دستم نرم فشرده شد و از پسش صدای رها من رو به خودم آورد.
- بهتری؟
اردوان هم زمان ترک اتاق خطاب به رها لب زد.
- لازمه حرف بزنیم.
به قدری ماتم زده بودم که نخوام دلیل مکالمه‌ی خصوصیشون رو بدونم. رها رو به من آروم گفت:
- بخواب عزیزم، من این‌جام.
سپس در سکوت به دنبال اردوان اتاق رو ترک کرد. سام چشمکی بهم زد و با بستن در تنهام گذاشت. ظاهرا بسته شدن در این امکان رو داد تا دریچه‌ی افکارم باز بشه. دلیل این تغییرات چی بود؟ اردوان می‌دونست من چه مرضی دارم؟ دردی که لاعلاج نبود. رها خونواده‌ام رو از کجا می‌شناخت؟ همه این‌ها به کنار، اون مایع چی بود که من رو از مرز مرگ عقب کشوند؟ حتی عرض چند دقیقه به حالت طبیعیم برگردوندم.
با فکر کردن به اون طعم زبونم رو به دور لب‌هام کشیدم. آه اون طعم... اون طعم!
هوس دوباره نوشیدنش به جونم افتاده بود. یک هوسی که زیادی جون داشت و وادارم می‌کرد تا بلند شم و به دنبالش کل زیرزمین رو بگردم؛ ولی اون چی بود؟
- باید من رو در جریان می‌ذاشتی.
صدای اردوان بیدارم کرد. گوش‌هام ناخودآگاه تیز شد. ندایی می‌گفت بحث اصلیشون به من ختم میشه.
رها جواب داد.
- می‌دونستم مخالفت می‌کنی. تقصیر خودت بود.
باور نمی‌کردم اون صدای دلنشین الآن به انجماد لحظات چندی پیشم باشه؛ ولی با این حال همچنان لقب خوش صدا رو داشت.
طاقچه‌ی پنجره بالای سرم قرار داشت‌. لبه‌اش رو گرفتم و به کمکش نشستم. دوباره موهای روی صورتم یادم اومد و از چندش قیافه‌ام توی هم رفت. سعی کردم توجه‌ام رو به حرف‌های اردوان و رها بدم؛ ولی بی‌فایده بود. نمی‌تونستم خیال اون پرزهای لعنتی رو از سرم بندازم، در حالی که لمسشون کرده بودم. هر چند اگر هم می‌خواستم خودم رو گرم حرف‌هاشون نگه دارم، چیزی عایدم نمی‌شد. انگار به اشتباه حدس زده بودم و بحث اون‌ها به من مربوط نمی‌شد.
 
آخرین ویرایش:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پاهام رو از تخت آویزون کردم و ایستادم. عجیب بود که هیچ ضعف و سستی نداشتم. انگار اون مایع حیاتی که هنوز چجوریش برام مبهم بود. انرژی از دست رفته‌ام رو برگردونده بود. اتاق زیادی گرم شده بود، پس قبل از هر کاری درجه‌ی شوفاژ رو کم کردم.
- نباید سر خود کاری می‌کردی.
صدای اردوان کمی خشن به نظر می‌رسید، البته نه در حدی که تغییر زیادی به لحن خونسردش بده، رها در جوابش پوزخندی زد و گفت:
- نمی‌تونستم اجازه بدم بکشیش.
- داشتم دنبال یک راهکار دیگه می‌گشتم. چیزی که آیسان رو به اون محدود نکنه،
اخم‌هام توی هم رفت. آیسان؟ پس داشتن در مورد من حرف می‌زدن. وسط اتاق ایستاده بودم. صداهاشون از فاصله‌ی دوری می‌اومد. به گمونم اگه از اتاق خارج می‌شدم متوجه‌ام نمی‌شدن. به سمت در قدم برداشتم، دستگیره رو آروم کشیدم و بیرون رفتم. کسی داخل راهرو حضور نداشت. الان بهتر می‌تونستم صداهاشون رو بشنوم، در عجب بودم که چه‌طور این‌قدر شنواییم خوب شده. یعنی بقیه هم در این حد می‌شنیدن؟
- ماهیتش رو نمی‌تونی عوض کنی دکتر.
برخورد رها چندان دوستانه نبود و اون‌قدری با طرز برخوردش آشنا شده بودم که بفهمم اون با اردوان رابطه‌ی خوبی نداره، ولی به راستی از کجا هم رو می‌شناختن؟ رها از قبل من رو می‌شناخت. یک آشناییتی که به روزهای داخل جنگل بر نمی‌گشت، رها من رو از مدت‌ها پیش می‌شناخت. ولی چرا چیزی بهم نگفت؟ این‌جا داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟
به قدری گیج شده بودم که حواسم از پرزهای روی صورتم پرت شده بود. ناخودآگاه قدم به قدم به سمت صدا می‌رفتم.
- نمی‌تونیم تیم رو غافلگیر کنیم.
پوزخند رها و از پسش جواب زیرکانه‌اش رو شنیدم.
- نگران نباش، تیم خیلی وقته از این موضوع با خبره! الان همه منتظرشن.
به خروجی راهرو رسیدم. راهرو به قدری بزرگ بود که بتونه اتاق من، دستشویی و اتاق مهمانی که هیچ‌ وقت کسی به داخلش نرفت و سال‌ها بود درش باز نشده بود. جای بده سوالات با بی‌رحمی خودشون رو به سرم می‌کوبیدن تا روزنه‌ای پیدا کنن و بتونن با رسوخ کردن به درونم من رو به جنون برسونن.
اردوان با یک تیم همکاری داشت؟ تیمی که از وجود من آگاه بود و حالا منتظرم بود؟ اعضاش چه کسایی بودن؟ تا به حال دیده بودمشون؟ رها هم عضوشون بود؟ سام چی؟ اصلاً چرا باید من رو بشناسن؟ مگه من کی بودم؟
- نچ نچ نچ نچ.
از صدای نچ‌نچ کردن سام یکه‌ای خوردم و نگاهش کردم، به قدری منگ شده بودم که اصلاً متوجه حضورش در کنارم نشده بودم.
- فال‌گوش؟
توجه‌ای به حرفش نکردم و با قدم‌های بزرگی به اتاق برگشتم. بلافاصله در رو قفل کردم تا کسی مزاحمم نشه و همون‌طور تکیه به در موندم. پس از چندی به سمت زمین سر خوردم، پاهام رو به سمت شکمم جمع کردم و پیشونیم رو روی زانوهام گذاشتم که موجی رو حس کردم. آخ لعنتی! باز هم اون‌ها. با درموندگی دستم رو روی لپم گذاشتم، با این پرزها باید چی‌کار می‌کردم؟ انگشت اشاره‌ام رو روی دماغم کشیدم. آه دماغ قلمی و استخونیم زیر لایه‌ی کوچیکی از مو قرار گرفته بود. خدایا چطوری از شرشون خلاص شم؟ قطعاً اگه بخوام صورتم رو بند بندازم. اشکم در می‌اومد، با نخ نمی‌شد این انبوه رو از بین برد. با تیغ از شرشون خلاص شم؟ اوه نه! چنین چیزی هم امکان نداشت. نمی‌خواستم صورتم مردونه بشه و دو روز بعد تیغ‌ تیغی بشم. برم آرایشگاه؟ اون وقت از دیدنم وحشت نمی‌کردن؟ قطعاً بهم لقب زن پشمالو رو می‌دادن. نه، من این رو نمی‌خواستم.
با ناله سرم رو روی پاهام گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. خدایا دلیل این دگرگونی‌ها چی بود؟ نمی‌خواستم بیرون برم و با این ظاهر زشت مقابل بقیه قرار بگیرم. هنوز هم جرئت نگاه کردن به خودم در آینه رو نداشتم، ولی می‌خواستم از حرف‌های اردوان و رها سر دربیارم.
تقه‌ای که به در خورد، اخم‌هام رو توی هم کشوند. نه من قرار نبود با کسی رو به‌ رو بشم. نه تا وقتی که این موهای زائد رو از بین نبردم.
- آیسان، عزیزم در رو باز کن.
جوابی به رها ندادم و به سمت میز کشودار لوازم آرایشیم رفتم. آینه‌‌ی بیضی شکل و بزرگی روش قرار داشت. تا حد امکان سعی داشتم چشمم به آینه نیوفته. وسایل مورد نیازم رو برداشتم و به طرف تخت رفتم.
- می‌خوام باهات حرف بزنم، لطفاً در رو باز کن.
- می‌دونیم گیج شدی و الان برات سوال پیش اومده، پس لطفاً بذار بیایم داخل!
صدای سام بود. انگار دو نفری قصد داشتن باهام ملاقات کنن؛ ولی من تا خودم رو، رو به‌ راه نمی‌کردم، اجازه‌ی هیچ دیداری رو نمی‌دادم.
- آخ!
از درد ناله‌ی بلندی کردم و چشم‌هام رو محکم بستم. می‌دونستم با بند انداختن پدرم در می‌اومد؛ ولی چی کار باید می‌کردم؟ سوزش از روی سبیل‌های تازه در اومدم به سمت دماغم رفت و سپس اشک رو مهمون چشم‌هام کرد. با وجود این درد حتی یه تار هم کنده نشده بود و این من رو می‌ترسوند.
- آیسان داری چیکار می‌کنی؟
برای یه‌‌بار دیگه هم رها رو بی‌جواب گذاشتم. من تسلیم نمی‌شدم. هر طور شده این پوست رو صاف می‌کردم. دوباره نخ رو بالا آوردم و با کشیدن نفس عمیقی چشم‌هام رو بستم و سعی کردم سبیل‌هام رو بزنم؛ اما دوباره همون سوزش. حس می‌کردم دارم آتیش می‌گیرم؛ ولی باز هم تاری روی نخ نمی‌دیدم:
- سوختم!
ضربه‌ها به روی در محکم‌تر شد. رها با صدای بلندی من رو مخاطبش قرار داد:
- خواهش می‌کنم در رو باز کن. اون تو داری چیکار می‌کنی؟ آیسان!
با خشم داد زدم:
- تنهام بذارین.
- اول باید باهات حرف بزنم. لطفاً بلایی سر خودت نیار. می‌دونم چه احساسی داری؛ ولی همه چی که با مرگت تموم نمی‌شه.
اون فکر می‌کرد من دارم بلایی سر خودم میارم؟ اوه! من ترسوتر از این حرف‌ها بودم:
- چی داری میگی؟ نمی‌خوام کسی من رو با این قیافه ببینه.
اندکی سکوت شد و این‌بار صدای اخطارآمیز رها سکوت رو شکست:
- آیسان بهتره به صورتت دست نزنی.
تقه‌ای به در کوبید و گفت:
- بدتر میشه! لطفاً در رو باز کن.
با حرص نخ رو به کناری پرت کردم. حس می‌کردم این موهای چند سانتی در واقع چندین متر به درونم رسوخ کردن. نمی‌شد با این روش آسوده بشم. ایستادم و به سمت در رفتم‌. به گمونم رها جواب تمام سوال‌هام رو می‌دونست.
در رو نیمه‌ باز کردم و پشت در گفتم:
- فقط خودت بیا رها.
رها در رو به عقب هل داد و وارد شد.
- نگران نباش. سام رفته.
برای مطمئن شدن از حرفش بیرون رو از نظر گذروندم. آهی کشیدم و از در فاصله گرفتم. روی تخت نشستم و با قوز کمرم سرم رو به پایین آویزون کردم. رها کنارم جای گرفت و لب زد.
- خوبی؟
- از خودم متنفرم!
- می‌دونم چه احساسی داری.
پوزخندی زدم و خیره به افق گفتم:
- حتی یه درصدش رو هم نمی‌تونی درک کنی.
- چرا! اگه خودم به حال خودت دچار شده باشم. چرا، می‌تونم درکت کنم.
با حیرت کمرم رو صاف کردم و نگاهش کردم. جزء‌جزء صورتش رو با دقت رصد کردم. هنوز هم شادابیش رو حفظ کرده بود و صورت سفیدش همچنان بی‌نقص به‌نظر می‌رسید.
رها خندید و گفت:
- البته اون دوران رو گذروندم.
- چه دورانی؟ اصلاً... اصلاً صبر کن ببینم‌.
پس از درنگی پرسیدم.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ تو از کجا پدرم رو می‌شناختی؟ چه‌جوری با هم آش... .
انگشت اشاره‌اش رو روی لب‌هام گذاشت و با آرامش صدا بیرون داد.
- هیس.
انگار می‌دونست که می‌خوام منفجر شم. ساکت شدم؛ ولی دریچه‌ی سوالاتم تازه باز شده بود. رها آهی کشید و گفت:
- باید صبر کنی. به زودی خودت متوجه میشی.
- چه چیزی رو؟
- به موقعش می‌فهمی، صبر داشته باش.
اخم‌هام توی هم رفت و خواستم طغیان کنم؛ ولی نگاه آرامش‌ بخش رها این اجازه رو بهم نداد.
- لااقل یک چیز رو جواب بده.
- بگو.
- اون دارو چی بود که بهم دادین؟
لبخند عریضی زد و گفت:
- به این هم می‌رسیم.
صورتم مچاله شد که رها ابروهاش رو به معنای سکوت بالا برد و بی‌اختیار صدام پشت لب‌هام خفه شد.
ازش روی گرفتم و با سردی گفتم:
- پس تنهام بذار.
کمرم رو نوازش کرد و با مهربونی لب زد.
- از من دلگیر نباش.
تکرار کردم.
- تنهام بذار.
- آیسان دنیا اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست. هیچ شباهتی به تصویر توی ذهنت نداره. خیلی تاریک‌تر و شاید هم ترسناک‌تر باشه.
- می‌خوای بترسونیم و از جواب دادن طفره بری؛ اما این رو بدون این اواخر اتفاقاتی برام افتاده که حتی نمی‌تونی تصورشون کنی.
- یادت رفته چی بهت گفتم؟ گفتم من هم این دوران رو گذروندم.
انگار هر چه‌قدر اون با خونسردی حرف می‌زد، من بیش‌تر عصبی می‌شدم. با خشم صدام رو بالا بردم.
- چه دورانی؟ دوران مرگ؟
مقابلش ایستادم و داد زدم:
- نمی‌دونم چی داره دور و برم اتفاق می‌افته. اون وقت داری من رو به صبر کردن دعوت می‌کنی؟ تا چند لحظه پیش داشتم می‌مردم و تو این رو می‌دونستی. واسه همین اومدی این‌جا! اصلاً تو من رو از خیلی وقت پیش می‌شناختی و اومدنت به اون جنگل لعنتی هم از عمد بود.
سرم رو با ناباوری حرف‌هایی که زده بودم و گویا خودم هم تازه بهشون پی‌برده بودم به بالا و پایین تکون دادم و ادامه دادم.
- تمام حرکاتت با نقشه بود. دوستیت با من، رفت و آمدت. همه‌چیز!
با گفتن این حرف بغض کردم. من رو به بازی گرفته بودن؟ رها با اخم سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ام ایستاد و گفت:
- بی‌جهت نبر و ندوز. ببین اندازه‌ام هست یا نه؟ آره، از عمد اومدم جنگل تا ببینمت. تا باهام آشنا بشی، چون می‌دونستم اون پیرمرد چیزی از من بهت نمی‌گه. در واقع هیچی بهت نمی‌گه.
- چه چیزی رو باید بگه؟
اون هم متقابلاً صداش رو بالا برد و جواب داد:
- حقیقت زندگیت رو!
نفس‌نفس می‌زدم. ماجرا داشت مرموز می‌شد. اردوان چه چیزی رو از من مخفی کرده بود؟
رها ادامه داد:
- اجازه‌ی نزدیک شدن بهت رو نداشتم. مجبور شدم که این راه رو انتخاب کنم. دورادور حواسم بهت بود. می‌دونستم کجا می‌تونم تنها و به دور از اون پیرمرد گیرت بیارم.
با درنگ لب زدم.
- تو کی هستی؟
- دوستت! کسی می‌خواد ازت محافظت کنه.
قدمی به عقب تلو خوردم. چرا همه می‌خواستن از من مراقبت کنن؟ و برای دومین‌ بار از خودم پرسیدم. من کی‌ام؟!
***
به پهلو دیگه‌ام چرخیدم و دوباره به فکر فرو رفتم. دیشب حتی نتونستم یک‌ بار هم پلک روی هم بذارم. زندگیم داشت دگرگون میشد. چه‌طور بی‌تفاوت ازش می‌گذشتم؟ متوجه پچ‌پچ‌هایی شدم. از زمزمه هم کم‌تر. زمانی که متوجه شدم اردوان و بقیه دارن چیزی رو از من مخفی می‌کنن، خواه و ناخواه گوش تیز می‌کردم تا بتونم صداهاشون رو بشنوم.
- امروز صبح باید راه بیوفتیم.
سام در جواب رها تاکید کرد:
- اردوان باید تصمیم بگیره.
رها: اوه؛ ولی من خیال کردم رئیس ک.س دیگه‌ست. هه! خوب سگ اهلی شدی براش.
سام غرید.
- حرف دهنت رو بفهم رها!
صدای سرد و بی‌روح اردوان شنیده شد:
- ساعت ده راه می‌افتیم.
هه! حالا دیگه مطمئن شدم هیچکس من رو نمی‌بینه. داشتن بدون اطلاع دادن به من برنامه می‌ریختن. قرار بود به کدوم جهنم دره‌ای بریم؟
عادت داشتم بعد از بیدار شدنم موهام رو به پشت سرم سر بدم؛ ولی با وضعیت حاد پوستم بهتر دیدم این عادت رو کنار بذارم. هیچ‌جوره نمی‌خواستم لمسش کنم. موهای درهم گره خورده و پریشونم روی لباس خوابم افتاده بود و چند تاری هم روی صورتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وارد دستشویی شدم. نمی‌دونستم آخرین‌ بار کی به خودم نگاه کردم، ولی همچنان از خودم گریز داشتم. چشم‌هام رو بسته نگه داشته بودم تا نگاهم به آینه نیوفته. شیر آب رو باز کردم و سرم رو زیرش گرفتم، آب سرد سرحالم کرد. با همون صورت خیسم از دستشویی خارج شدم. خوشحال بودم که مو لااقل جایی بیرون زده بود که برای دیدنش به آینه نیاز داشتم قطعاً اگه دست‌هام پشمالو میشد، دق می‌کردم.
سلانه‌سلانه به سمت آشپزخونه رفتم، صداها داشت بلندتر می‌شد. دیگه برام مهم نبود اگه بقیه من رو ببینن چه حالی بهشون دست میده. از قرار معلوم اون‌ها چنین چیزی‌رو پیش‌بینی کرده بودن و تنها کسی که ازش بی‌خبر بود، خود صاحب درد بود.من!
رها مقابل آقایون پشت میز ناهارخوری نشسته بود و داشت حرف میزد، ولی اردوان با بی‌تفاوتی صبحانه‌اش رو می‌خورد. حتی وقتی متوجه‌ام شدن و رها با یک حالت تابلو حرفش رو خوابوند. اردوان نگاهش رو بالا نیاورد. لابد می‌دونست اگه چشمش بهم بیوفته حالش بهم می‌خوره. بدون هیچ حرفی صندلی خالی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم. خواستم برای خودم کمی شکلات بردارم که رها مانعم شد و گفت:
- بهتره فعلاً چیزی نخوری.
دستم رو از حصار چنگالش بیرون کشیدم و کار خودم رو کردم. لقمه‌ای برای خودم گرفتم و توی دهنم گذاشتم. زیادی گرسنه‌ام شده بود و حتم می‌دادم معده‌ام از خالی بودنش مدام آروغ میزد، وقتی نون شکلاتی رو قورت دادم. لقمه دیگه‌ای برای خودم گرفتم، دهنم رو باز کردم تا اون رو هم ببلعم؛ اما اتفاقی افتاد که اصلاً توقعش رو نداشتم. معده‌ام درد فجیحی گرفت. حس کردم به داخل خودش فرو رفت و دو بار به دور خودش پیچید. سریع از روی صندلی پریدم و به سمت سینک خیز برداشتم. می‌دونستم به دستشویی نمی‌رسم، عق می‌زدم و هر چی خورده بودم رو بالا می‌آوردم. مگه من درمان نشده بودم؟ دیگه احساس سرما نمی‌کردم. پس چرا نمی‌تونستم چیزی بخورم؟ یک لحظه حرف رها در خاطرم مرور شد. معده‌ام داشت بسته میشد؟ منظور رها از این حرف چی بود؟
دور دهنم رو پاک کردم و به عقب چرخیدم. اون‌ها هنوز سرجاشون بودن؛ ولی از حالت چهره‌شون میشد فهمید لحظات سختی رو گذروندن. مخصوصاً اردوانی که صبحانه‌اش کوفتش شده بود.
رو به رها ولی همه رو مخاطبم قرار دادم و پرسیدم:
- منظورت از بسته شدن معده‌ام چی بود؟
رها با دهان نیمه‌ بازش به اردوان نگاه کرد. اردوان ایستاد و همون‌طور که داشت جمع رو ترک می‌کرد، دستور داد.
- آماده شید.
اخم‌هام توی هم رفت‌. چرا داشتن جوری رفتار می‌کردن که انگار منی وجود نداشتم؟ نتونستم چیزی بگم و نگاهم بی‌اختیار به سمت ساعت دیواری که در معرض دیدم قرار داشت رفت. ساعت نه و نیم بود.
به هیچ چیزی دست نمی‌زدم و با قیافه‌ی عبوسی روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بودم. رها خودش داشت وسایلم رو جمع می‌کرد. کسی جوابم رو نمی‌داد و از وقتی اردوان وارد اتاق کارش شده بود. نتونسته بودم ببینمش و نمی‌دونستم قراره کجا بریم. طبق حرف اردوان ساعت ده آماده رفتن شدیم، خوشبختانه حیاط به اندازه‌ی یک ماشین جا داشت و از این‌که کسی من رو موقع بیرون رفتن با این قیافه نمی‌دید آسوده‌ خاطر بودم.
ما خانوم‌ها عقب ماشین نشستیم و آقایون جلو، بعد بستن کمربندم دست‌هام رو در سی*ن*ه‌ام جمع کردم و چشم‌هام رو بستم. یک بال شالم رو مثل یک روبند به دور صورتم پیچ داده بودم و تا حد امکان شالم رو به جلو کشیده بودم تا نور خورشید آزارم نده و از طرفی صورتم رو از دید عموم مخفی نگه‌داره،
این دفعه اردوان راننده شده بود و با سرعت مجازی ماشین رو می‌روند. با گذشت تقریباً دو ساعت از دیدن منظره‌ای که داشتیم بهش نزدیک می‌شدیم خوفم گرفت. ما چرا داشتیم داخل جنگل می‌رفتیم؟ تنها چیزی که باعث نمی‌شد بزنه به سرم و خودم رو گم کنم این بود که راه ورودیمون جایی نبود که زمینش آدم‌خوار باشه و من با اون کلبه‌های وحشت‌انگیز مواجه نمی‌شدم، ولی با این حال احساس تأسف و اندوه به همراه وحشتی زیر پوستی باهام بود.
دستم از طریق رها فشرده شد. با عجز نگاهش کردم که چشم‌هاش رو برای آرامشم بسته و باز کرد، انگار می‌دونست دارم به چی فکر می‌کنم. آهی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. دیگه وارد جنگل شده بودیم و چتر درخت‌ها داخل ماشین رو به سایه کشونده بود. یادآوری اتفاقاتی که قسمتی از حافظه‌ام رو سیاه کرده بود. روحم رو می‌آزرد؛ اما نمی‌خواستم بیشتر از این بهشون پر و بال بدم، تازه بهبودیم داشت برمی‌گشت و قصد نداشتم دوباره بیمار بشم، پس خودم رو به نسیم خنکی که از شیشه‌های پایین به داخل می‌وزید سپردم. خوشحال بودم که پاییز داشت نزدیک می‌شد و الان باید یک هوای شرجی و نفرت‌انگیز رو تحمل می‌کردم.
ماشین تکون‌های ریز و درشتی می‌خورد، ولی همچنان پلک‌های من خوابیده بود و رها برای آروم کردنم پشت دستم رو با انگشت شستش نوازش می‌کرد. از صدای کشیده شدن ترمز دستی فهمیدم به مقصد رسیدیم. برای باز کردن چشم‌هام مردد بودم. زمزمه‌ی رها کارم رو راحت‌تر کرد.
- آیسان؟
نفسم رو آه مانند خارج کردم و به رو به‌ روم چشم دوختم. سام و اردوان پیاده شده بودن، با حیرت به اطراف نگاه کردم. توی جنگل قرار بود با چی یا چه کسی مواجه بشم؟ سرم رو چرخوندم و به رها نگاه کردم. از سوال نگاهم باز هم سرسرکی گذشت.
- اگه پیاده شی می‌فهمی.
خیلی خونسرد به نظر می‌رسید. اخم درهم کشیدم و با کشیدن دستگیره از ماشین خارج شدم. درخت‌های بزرگ و چند صدساله‌ای در اطرافمون قرار داشتن، به کوه‌ها نزدیک‌تر بودیم و هوا سردتر از حد معمول شهر بود. چون این قسمت جنگل پرپشت‌تر بود. زمین رو سایه‌های فراوانی پوشونده بود و بیشتر حالت عصر به نظر می‌رسید تا ظهر.
- کجایی دختر؟
فقط رها حواسش پی من بود و اردوان و سام دیگه در دیدرسم قرار نداشتن، چون خودشون رو به پشت بوته‌های بزرگی که قدشون از من هم بلندتر بود رسونده بودن. به سمت رها که چند قدمی از من جلوتر بود، رفتم و با دلخوری گفتم:
- هنوز هم نمی‌خوای بگی این‌جا چه خبره؟
فقط یک لبخند شیطنت‌بار زد. با حرص از کنارش گذشتم. وقتی از بین بوته‌ها عبور کردم چشمم به ساختمونی خورد. ارتفاع زیادی داشت و تنها می‌تونستم نیم‌رخش رو ببینم؛ اما از همین زاویه هم می‌شد به شکوهش پی برد، نماش رو با سیمان سفید پوشونده بودن. در ورودی داخل تراسی قرار داشت که بالاش بالکن بود. هیچ حصاری به دور این ساختمون که به نظر می‌رسید سه طبقه باشه وجود نداشت. فکر نمی‌کردم بشه در جنگل بنای مسکونی ساخت.
رها رو در کنارم حس کردم. با گیجی نگاهش کردم که با اشاره چشم و ابرو به ساختمون اشاره کرد، چندباری پلک زدم تا خودم رو پیدا کنم. سعی داشتم با نفس‌های مرتبم آرامشم رو حفظ کنم. شونه به شونه‌ی رها به ساختمون نزدیک می‌شدم، از این‌که اردوان من رو بدون هیچ حمایتی تنها گذاشته بود. دلخور بودم؛ اما به گمونم اون و سام عجله‌ی زیادی داشتن که داخل ساختمون بشن، چون بدون این‌که حتی یک نیم نگاهی نثارمون کنن واردش شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
بالا پایین