جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,928 بازدید, 68 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان سمبل تاریکی (جلد اول)] اثر «آلباتروس» کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رها با بی‌تفاوتی جواب داد.
- آره.
لحظه‌ای حس کردم با یک مشت احمق طرفم.
- خب چرا دفنشون نمی‌کنین؟
- نمی‌شه.
عصبی گفتم:
- چرا؟
- تو که فکر نمی‌کنی با دفن کردنشون مشکل حل میشه؟ یادت رفته؟ ما از دو جزئیم.
مردد گفتم:
- یعنی باید خاکستر بشن تا از بین برن؟
- اوهوم، تازه خاکسترهاشون هم بی‌خطر نیست.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم:
- اوه! طبق کلیشه‌ها لابد باید پخش و پلا بشن، آره؟
رها با چهره‌ای خنثی لب زد.
- نه، ذخیره میشن.
با مجسم کردن شنیده‌ها مورمورم شد و صورتم درهم رفت.
- البته این‌که حتماً باید خاکستر بشن تا خطری برای جامعه انسانی نداشته باشن، قطعی نیست. ممکنه به محض کشتنشون نابود بشن؛ اما چیزی که مهمه باقی‌مونده‌شونه، یعنی جسمشون.
سرم رو ریز به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- متوجه نمیشم.
- احتمال داره که توسط ارواح فراری تسخیر بشن.
- وایسا ببینم.
بهش نگاه کردم و با حیرت و شک پرسیدم.
- چی ار... ارواح چی؟ ارواح فراری؟!
- آره.
کمی مکث کردم، حیرون و سرگشته بودم. حتی دیگه به رانندگیم هم اعتماد نداشتم. خوشبختانه جاده‌ی پیش رومون نسبتاً خلوت بود و اِلا با این حواس پرتم حتماً تصادف می‌کردیم.
- حالا که بحثش شده، می‌خوام یک چیزی بهت بگم.
تا جنگل فاصله زیادی مونده بود. رها تمام‌رخ به طرفم چرخید و پشتش رو به در تکیه داد. شالش روی شونه‌هاش افتاده بود. با هیجان مشغول حرف زدن شد.
- حتماً در مورد خون‌آشام‌ها شنیدی.
با تأسف گفتم:
- آره، یکیش خودمم.
- روح بلع چی؟
نیم‌نگاهی بهش انداختم، به مسیر چشم دوختم و دوباره با رها رخ در رخ شدم. مطمئن نبودم چی دارم میگم؛ ولی لب زدم.
- روح رو می‌بلعه؟!
رها لبخند ملیحی زد و کوتاه زمزمه کرد.
- درسته.
چند بار پلک زدم. خدایا!
رها درست نشست و به پشتی صندلی تکیه زد. خیره به مقابل گفت:
- اگه یکی از ما کشته بشه، با اون‌ها مواجه میشه، مثل عزرائیل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفس‌نفس می‌زدم. دیگه محال بود بتونم ادامه بدم، سریع ماشین رو به کناری کشوندم و متوقفش کردم. کلافه کمربند رو که حرکت رو برام سخت می‌کرد، باز کردم و تمام رخ به طرف رها چرخیدم. با قیافه‌ای درهم و نگاهی گیج، نامطمئن پرسیدم.
- روح بلع‌ها روح‌های ما رو می‌بلعن؟
- دقیقاً، محور زندگی ما به سمت اون‌هاست. به محض خلاصی یکی از ماها اون‌ها وارد میشن.
مات و مبهوت بهش خیره مونده بودم و رها بی‌توجه به من ادامه می‌داد.
- برای همینه که باید جسم یک گرگینه خاکستر بشه. ارواحی که از دست روح بلع‌ها نجات پیدا کردن، دنبال یک فرصتن تا بتونن وارد یک جسم بشن،البته نه هر جسمی، باید با ابعادشون تناسب داشته باشه.
ماتم‌زده زمزمه کردم.
- رها؟
نگاهش مجابم کرد، با غیظ گفتم:
- تو یک مخبر افتضاحی!
قیافه‌ی رها حیرت زده شد.
خودم رو باخته بودم، سرم رو روی فرمون گذاشتم. روح بلع! من بعد مرگم هم باید دست و پنجه نرم می‌کردم؟
دستی روی شونه‌ام نشست. رها با نگرانی گفت:
- آیسان میزونی؟
مطمئن بودم قیافه‌ام رو به موته، صاف نشستم و لب زدم.
- اون‌ها حضور خارجی هم دارن؟
دودل نگاهم کرد، گویا تازه فهمیده بود نباید شلیک‌وار اطلاعات رو بهم می‌رسوند. زمزمه کرد.
- فقط روح‌ها توانایی دیدنشون رو دارن.
به پیشونیم دست کشیدم که کلاهم کمی عقب رفت.
- خوبی دختر؟ رنگت پریده.
چپ‌چپ نگاهش کردم. گند میزد بعد جویای حال می‌شد؟ دستگیره‌ی در رو کشیدم. هم‌زمان با پیاده شدنم، زمزمه کردم.
- تو بشین، من نمی‌تونم.
رها سریع پیاده شد. تلو می‌خوردم و حتی مسیر صاف هم برام کج و شیب‌دار شده بود و من همیشه در شیب قرار داشتم، هر آن امکان سقوطم وجود داشت. جاهامون رو عوض کردیم و رها پشت فرمون نشست. آرنجم رو به شیشه تکیه داده بودم و بین دو ابروم رو ماساژ می‌دادم. رها همون‌طور که رانندگی می‌کرد، گه گاهی با نگرانی نگاهم می‌کرد.
***
با تمام توان می‌دویدم، صدای بال زدن‌هاشون لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شد. جرئت نگاه کردن به پشت سرم رو نداشتم. می‌دونستم اگه به عقب بچرخم، همون بچه آهویی میشم که در تعقیب و گریز با شیر می‌باخت.
غرششون صدایی مانند صدای خفه جاروبرقی بود و تمام فضا رو به رعب انداخته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اگه شخصی خارج از این گودال عمیق به این‌ور نگاه می‌کرد، حتم می‌داد قیامت شده. هوا تاریک بود و نفس زنان درخت‌ها رو پشت سر می‌گذاشتم. می‌خواستم هر چه سریع‌تر وارد شهر بشم؛ اما از این آگاه بودم که با خارج شدن از جنگل فلاکتم زنده میشه و احتمال شکار شدنم بالاتر میره، زیرا کسی در جاده اون هم این وقت شب در این محل عبور نمی‌کرد. ناچاراً باید اون‌ها رو اون‌قدر پیچ و تاب می‌دادم تا گمم کنن، ولی هر حرکتم گویا پوچ بود. می‌تونستم گرمای حضورشون رو پشت سرم حس کنم، با هر بار بال زدنشون گردهای روی زمین در هوا پراکنده می‌شد.
فرصت برای قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم، منتظر بودم تا چنگال یکیشون من رو بدره.
با تکون‌های محکمی از خواب پریدم. سی*ن*ه‌ام از فرط هیجان و وحشت بالا و پایین می‌شد. گلوم خشک شده بود و طولی نکشید سرفه‌ای کردم.
به پهلو چرخیدم و روی آرنجم بالا اومدم. این‌طوری بهتر می‌تونستم موقعیتم رو درک کنم و نفس بکشم.
نمی‌دونستم در چه محدوده زمانی هستم؛ اما اتاقم نیمه تاریک بود، سست و بی‌رمق به پشت دراز کشیدم و به موهام چنگ زدم. عجب کابوسی! تنها یک چیزی رو می‌خواستم. که بعد مرگم با اون جونورها روبه‌رو نشم. روح بلع‌ها هر چی باشن، غیر از اون جونورهای خوفناک. در اون تاریکی فقط می‌تونستم هیکل‌های گنده و برهنه‌شون رو ببینم، با بال‌هایی از جنس پوست انسانی، ولی شبیه به بال خفاش. بزرگ بودن، شاید حدود سه متر. قدهای بلندشون اون‌ها رو غول پیکر نشون می‌داد.
ده‌ها نفرشون در پیم بودن، داخل جنگل یکه و تنها به سر می‌بردم. از چنین خواب‌هایی که بدون هیچ مقدمه‌ای کسی به دنبالت می‌افتاد، بی‌زار بودم، بی‌زار!
روح بلع، اون‌ها چه شکلی بودن؟ آیا شباهتی به تصور من داشتن؟ چه‌طوری ارواح رو می‌بلعیدن؟ با دهانشون؟ اما چه‌جوری؟ لابد بی‌آرواره بودن و دهن‌های بزرگشون مانند بعضی مارها قابلیت بلعیدن همه چیز رو داشت.
موریانه‌های وحشت پوستم رو دون‌دون کرد. به خودم لرزیدم و پتو رو که با لگد پرونی‌هام زیر پاهام رفته بود، روی خودم انداختم. دیگه خوابم نمی‌اومد؛ ولی شهامت بیرون رفتن رو نداشتم. افسانه‌ها حقیقت این گیتی شده بودن. باورشون کرده بودم؛ اما هنوز آمادگی دیدن و یا حتی شنیدن غیر منتظره‌ها رو نداشتم.
قطعاً چشم انسانیم و یا حتی گرگیم توانایی دیدن روح بلع‌ها رو نداشت؛ اما مسلم بود که اون‌ها ما رو می‌بینن و چیزی که غیر قابل تحمل بود، این بود که اون‌ها هر لحظه منتظر مرگمونن. آیا یکی از اون‌ها الان در کنارم بود؟
با این فکر بیشتر زیر پتو خزیدم، من واقعاً یک مغز معیوب داشتم که هدفش چیزی جز آزار رسوندن بهم نبود. چرا در همچین موقعیتی این افکار در سرم می‌پرید؟
نزدیک‌های طلوع خوابم برد. یک خواب بی‌رویا!
زمانی که چشم‌هام رو باز کردم، رها رو در کنارم روی تخت دیدم. چشم‌هام رو ماساژ دادم و با صدایی خواب‌آلود لب زدم.
- این وقت صبح؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قیافه‌ی رها زیاد شاداب نبود، گویا چیزی آزارش می‌داد. سکوتش وادارم کرد با تکیه به دست‌هام بشینم. دوباره پرسیدم.
- چی شده؟
رها با گرفتگی لب زد.
- متاسفم!
- بابت؟
- آه حق با تو بود، من یک مخبر افتضاحم! نباید اون‌قدر صریح در موردشون حرف می‌زدم.
پاهام رو از تخت آویزون کردم و بلند شدم. همون‌طور که به سمت سرویس اتاق می‌رفتم، زمزمه کردم.
- مشکلی نیست.
- اما تو دیشب داشتی کابوس می‌دیدی، درست میگم؟
ایستادم، با درنگ به طرفش چرخیدم. اون از کجا می‌دونست؟ نکنه قابلیت خواب‌بینی داشت؟
ظاهراً حالت چهره‌ام زیادی تابلو بود که رها جواب سوالم رو داد.
- صدای ناله‌هات تا اتاق من هم می‌اومد، آه شرمنده‌ام!
لب بالاییم رو به دندون گرفتم. یعنی بقیه هم شنیدن؟ آهی کشیدم. پشت به اون به طرف سرویس رفتم و گفتم:
- فراموشش کن.
پس از شستن دست و صورتم مقابل آینه موهام رو شونه زدم، نرم و آروم. عجله‌ای توی کارم نبود. حقیقتش نمی‌دونستم کار بعدیم چیه و وقت‌کشی می‌کردم.
رها از روی تخت پایین شد و در کنارم ایستاد.
- در مورد دیروز، اون‌طور هم که گفتم نبود. زیادی ترسناک توضیح دادم.
نیم‌نگاهی حواله‌اش کردم و دوباره به خودم در آینه چشم دوختم. با سردی گفتم:
- گفتن این حرف‌ها چیزی رو هم عوض می‌کنه؟
شونه رو روی میز گذاشتم و تمام‌رخ به سمت رها چرخیدم. دستم رو روی میز گذاشتم و به یک طرفم تکیه زدم.
- تا وقتی زنده‌ایم، باید غریزه‌مون رو کنترل کنیم مبادا به حد تعیین شده دست درازی کنیم. وقتی هم می‌میریم، بی‌مقدمه وارد یک مهلکه می‌شیم.
زمزمه‌وار خطاب به خودم لب زدم.
- درست مثل یک کابوس!
رها با تلخ‌خندی سرش رو به معنای نفی تکون داد و گفت:
- گفتم که درست پیام رو نرسوندم، هر کسی با روح بلع‌ها مواجه نمیشه، مگر... .
مکث کرد. سوالی نگاهش کردم که لبخندش عمیق‌ شد و حرفش رو کامل کرد.
- مگر اون‌هایی که خلاف قوانین عمل کنن و کشته بشن.
مشکوک پرسیدم.
- منظورت چیه؟
رها با آسودگی جواب داد.
- اگه خلافی مرتکب نشی، روحت مقدس می‌مونه و به جهان دیگه منتقل میشه. هلاکت مطلق زمانیه که به خاطر جرمت اعدام بشی. اون موقع اگه توسط روح بلع‌ها هم شکار نشی، به مرور کم رنگ میشی و در آخر به فنا میری، هر کسی اجازه عبور از این جهان رو نداره.
- وایسا ببینم. منظورت از کم رنگ شدن، نابودی تدریجیه؟
- درسته.
کمی فکر کردم، از این‌که رها چنین مورد کلیدی رو جا انداخته بود، حرصی شدم و لگد محکمی به شکمش کوبیدم. رها چند قدمی به عقب تلو خورد و به سمت شکمش جمع شد. لعنتی! به خاطر اون مزخرفات روزم با وحشت سپری شد. شب رو هم بی‌نصیب نموندم.
با غیظ گفتم:
- حقته بکشمت.
رها با درد و صدایی گرفته لب زد.
- ببخشید.
- عوضی می‌دونی دیشب چه‌طوری به من گذشت؟ مردم و زنده شدم.
جوابم لبخند گستاخانه‌اش شد و گفت:
- دیگه باید عادت کنی.
- خفه شو!
پشت چشمی نازک کردم و هم زمان رفتن به سمت کمد لباس‌هام پرسیدم.
- هوا سرده؟
- مثل دیروز، می‌خوای بری بیرون؟
جوابی بهش ندادم. کلاه زمستونی زرد با پالتو زرشکیم رو تنم کردم و از اتاق خارج شدم. رها نیز به دنبالم از اتاق بیرون اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ساختمون ساکت و خاموش بود، گویا فقط من و رها این وقت صبح بیدار شده بودیم.
از پله‌ها پایین می‌اومدیم. فکری ذهنم رو مشغول داشت.
- رها؟
- ... .
- یک سوالی برام پیش اومده.
آخرین پله رو هم پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. رها گفت:
- خب؟
دست‌هام رو داخل جیب‌های پالتوم فرو کردم و گفتم:
- چرا غریزه‌هام قبلاً فعال نبودن؟ چنین نیروهایی رو حس نمی‌کردم؟ گفتی با غریزه‌ام می‌تونم طرفم رو پیدا کنم، چرا قبلاً این‌طوری نبودم؟
رها در سالن رو باز کرد و بیرون شدیم، بعد از بستن در جواب داد.
- یک گرگ اگه با یک مشت گربه بزرگ بشه، شاید هیچ‌وقت زوزه کشیدن رو یاد نگیره. تو در موقعیتش نبودی، پس طبیعیه که غریزه‌ات هم خاموش باشه.
ابروهام بالا پرید. که این‌طور!
نسیمی در جریان نبود؛ ولی هوا سردتر شده بود. توی خودم جمع شدم، چون عادت به بستن زیپ پالتوم نداشتم، سی*ن*ه‌ام سرما می‌خورد و با جمع شدنم سعی در گرم کردنم داشتم.
- خیلی سرده!
ظاهراً رها برعکس من از این هوا لذت می‌برد.
- اوهوم، زمستون‌های این‌جا واقعاً سرده! حتی بدتر از شهر.
متعجب پرسیدم.
- مگه زمستون‌هام این‌جا می‌مونین؟
- خب، آره.
جا خوردم. وا رفته گفتم:
- یعنی چی؟ من منتظرم لااقل تا بهار توی شهر باشیم.
رها خنده‌ی کوتاهی کرد و دست‌هاش رو به بالا کشید.
دوباره به راه افتادم و زیر لب غر زدم.
- شما واقعاً دیوونه‌این!
- باهوش، این‌جا برای ما از هر نظری بهتره. مکان خوبی واسه انتقال شکارهامون هست.
آهی کشیدم و زمزمه کردم.
- حالا خوبه جنوب نیستیم. سرما رو میشه یک کاری کرد، با گرما فقط جون میدی.
رها تنه‌ای بهم زد و گفت:
- ولی زمستون‌های دلچسبی داره‌ها!
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- باقی سال در حال آب‌پز شدنی.
بیشتر از چند دقیقه نتونستم دووم بیارم و راه رفته رو برگشتیم، هنوز کامل به ساختمون نرسیده بودیم که شاویس و زویا رو دیدم. داشتن به قسمت پشتی ساختمون می‌رفتن.
خیره به اون دو نفر که متوجه‌مون نشده بودن، خطاب به رها گفتم:
- کجا میرن؟
- به گمونم دارن به شهر میرن تا سوژه دیروز رو بررسی کنن.
به رها نگاه کردم و پرسیدم.
- بهشون گفتین؟
- باید بگیم.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- لازم نبود، من که می‌دونستم.
- اما باید جفتتون از امورات باخبر باشین.
- پس چرا من چیزی از کارهای جناب نمی‌دونم؟
رها کج‌خندی زد و با شیطنت گفت:
- اون رو از تنبلی خودت بپرس.
سی*ن*ه سپر کرد و رو به روبه‌رو ادامه داد.
- من اگه جای تو بودم، لحظه‌ای هم از اعضای تیمم غافل نمی‌شدم.
چشم در چشمم شد و با جدیت گفت:
- باید نظرشون رو جلب کنی آیسان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- جمعیتی قریب به ده نفر به طور نامعلوم در شهر نور به قتل رسیدن. نیروی پلیس علت مرگ رو حملات حیوانات وحشی می‌دونه؛ اما متاسفانه هیچ نوع درنده‌ای در شهر یافت نشده. ما با شکارچی قهاری طرفیم، از عزیزان ساکن نور درخواست داریم همچنان در منزلشون بمونن تا با یاری خدا این موضوع پیگیری بشه.
همگی دور تلوزیون جمع شده بودیم، با تموم شدن این بحث بهمن تلوزیون رو خاموش کرد. تحفه پا روی پا انداخت و خطاب به شاویس گفت:
- این چهارُمیه، بهتر نیست دست به کار شیم؟
شوکا: رفته‌رفته دارن زیاد میشن.
شاویس با قیافه‌ای متفکر سمت پاهاش خم شد و آرنج‌هاش رو به زانوهاش تکیه داد. خیره به افق لب زد.
- نوجوونن و اِلا این‌قدر تابلو رفتار نمی‌کردن.
نیکان نالید.
- یک مشت بچه!
چند روزی بود که نور به تشنج افتاده بود. افرادی به طور مرموزی مردم رو شکار می‌کردن؛ البته ما شک داشتیم این افراد هم نوع خودمون باشن، ولی وقتی اجساد در خارج از شهر یافت شدن، پی بردیم نوع حملات تا حدودی شبیه یک حیوونه، احتمال این‌که این اتفاقات توسط گروه گرگینه نوجوون باشه، زیاد بود. طبق گفته‌های بچه‌ها گرگینه‌های نوجوون غیر قابل کنترل بودن، زیرا غریزه‌شون حکم میده و نمی‌تونن عقلانی پیش برن. حتی ترس از نابودی توسط روح بلع‌ هم اون‌ها رو منصرف نمی‌کنه، خوشبختانه من این دوره نحس و خونی رو پشت سر گذاشته بودم.
صدای ظریف زویا افکارم رو پخش و پلا کرد.
- رئیس؟
بی‌اختیار من و شاویس گفتیم:
- چیه؟
سکوت تا چندی برقرار شد، همه با نگاهی معنادار به من و شاویس نگاه می‌کردن. شاویس نگاه تیره‌ای نثارم کرد و با اخمی غلیظ صاف نشست. زویا سعی کرد نادیده‌ام بگیره و رو به شاویس گفت:
- اون‌طور که من فهمیدم، تمام حملات حول و حوش طلوع یا قبلش رخ داده؛ ولی این‌که مقصد بعدیشون کجا می‌تونه باشه، نمی‌دونم.
بوسه سرش رو به بازوی بهمن تکیه داده بود. به تایید حرف زویا گفت:
- حق با زویاست، حتی پلیس هم این رو فهمیده.
تحفه: اما شکارچی‌ها رو باید قبل از اون‌ها پیدا کنیم.
سام: چه‌طوری؟
کسی جوابی نداد، در واقع هیچ نقشه‌ای در پی نداشتیم. در این مدت فقط محو اخبارها شده بودیم. باز هم تاریخ داشت تکرار می‌شد.
لحظه‌ای فکری به سرم زد، با قیافه‌ای جدی و خیره به افق لب زدم.
- کاغذ و خودکار.
کسی جُم نخورد و با نگاهی سوالی و گیج بهم چشم دوخته بودن، اون لحظه گویا رگ ریاستم بالا زده بود، به زویا دستور دادم.
- سریع یک کاغذ، خودکار بیار.
بدون این‌که پلک بزنه یا اعتراضی کنه، بلند شد و جمع رو ترک کرد. رها آروم پرسید.
- چه فکری تو سرته؟
- معلوم میشه.
به شاویس که بهم زل زده بود، چشم دوختم. جفتمون با چهره‌هایی خنثی؛ اما نگاه‌های معنادار همدیگه رو زیر نظر داشتیم.
از این‌که می‌دونستم حرف‌های من می‌تونه کمک شایانی در پیشرفت تیم داشته باشه، حس غرور می‌کردم. بالاخره مشخص می‌کردم کدوم یکی شایستگی رهبری این تیم رو داره.
زویا به طرفم اومد و با اِکراه قلم و کاغذ رو بهم داد. کج‌خندی زدم و کاغذ رو روی میز شیشه‌ای مقابلم گذاشتم، خم شدم. نقشه شهر، قسمتی که لازمش داشتم رو کشیدم و دور قسمت‌هایی که مد نظرم بود، دایره کشیدم. با اتمام کارم سر بلند کردم و کاغذ رو مقابل همه گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- نقشه شهره.
کسی چیزی نگفت. کاغذ رو روی میز گذاشتم و گفتم:
- طبق نتایجی که به دست آوردیم، قاتل یا یک نفره یا بیشتر از یک نفره که گروهی جلو میرن و شیوه کارشون شبیه همه، لحظه به لحظه داره به تعداد قربانی‌هامون اضافه میشه. چیزی که باید بدونیم تا از نیروی امنیتی جلو بیوفتیم، اینه که مقصد بعدیشون رو پیدا کنیم، قبل از این‌که حمله‌ای صورت بگیره.
شاویس به برگه نگاهی انداخت، اخم کم رنگی کرد که ظاهراً نشون می‌داد متوجه منظورم شده.
- من دور مکان‌هایی که قتل در اون‌جا رخ داده، دایره کشیدم. می‌بینین؟ حملات داره به حاشیه شهر کشیده میشه تا هم حمله راحت‌تر باشه و هم به خارج شهر نزدیک‌تر باشن.
باز هم کسی حرفی نزد، ادامه دادم.
- به احتمال زیاد... .
ته خودکار رو روی آخرین دایره که پررنگ‌تر و نزدیک خط‌های ترسیم شده نقشه‌ام بود، گذاشتم و حرفم رو کامل کردم.
- شکار در این محدوده صورت می‌گیره.
لحظاتی در سکوت گذشت، شاویس دوباره به سمت پاهاش خم شد و دقیق به نقشه کج و کوله‌ام نگاه کرد. دایره‌ها به سمت خطوط پیش می‌رفتن، خطوطی که حاشیه شهر رو نشون می‌داد.
رها تک‌خندی زد و با شوک لب زد.
- ایول!
شاویس با همون حالتش از پایین نگاهم کرد و گفت:
- درسته؛ اما این محدوده‌ای که گفتی چندصد متره، باید مکان دقیق حمله رو بدونیم. نمیشه احتمالی پیش رفت.
لعنتی! حتماً باید خردم می‌کرد. خودم می‌دونستم تقریبی پیش رفتم؛ ولی خب همین حرکتم هم کمک بزرگی بود.
رها به حمایتم گفت:
- می‌تونیم به چند دسته تقسیم شیم.
تحفه: و اگه تعدادشون بیشتر از ما بود چی؟
اردوان به آرومی لب زد.
- نمی‌شه ریسک کرد.
خطاب به شاویس گفتم:
- خب خودت چه نظری داری؟
شاویس با جدیت نگاهم کرد، با درنگ گفت:
- فعلاً چیزی مد نظرم نیست.
صدام رو کمی بالا بردم تا تاثیرپذیریش بیشتر بشه.
- پس تا فهمیدن نقطه اصلی، شهر رو زیر نظر می‌گیریم.
سام: اما نیروی امنیتی ورود و خروج به شهر رو ممنوع کرده آیسان.
لبخند ملیحی زدم و تکیه‌ام رو به پشتی کاناپه دادم.
- نگو که قراره پیروی قوانین شهر باشی، اون هم توی این شرایط!
رها رو به من پرسید.
- چی تو سرته؟
با بی‌خیالی گفتم:
- باید بریم به شهر.
تحفه یک ابروش رو بالا برد و گفت:
- پلیس‌ها همه جا هستن، چه‌طوری می‌خوای گشت‌زنی کنی؟
جواب دادم.
- همون‌طور که زویا گفت، حملات قبل طلوع صورت گرفته. مسلماً نیروی امنیتی متوجه این شده، پس نمی‌تونیم پا به پای اون‌ها پیش بریم، مجبوریم توی شهر ساکن بشیم و قبل از ورود پلیس ماجرا رو فیصله بدیم.
رها مردد لب زد.
- اما لو می‌ریم.
از این‌که حتی سام و رها هم حرف روی حرفم می‌آوردن، عصبی شدم. چرا منظورم رو نمی‌گرفتن؟
شاویس به حرف اومد.
- فقط یک راه وجود داره.
بهش چشم دوختیم، رو به اردوان و بقیه سگ‌هاش گفت:
- برای مطمئن شدن از مکان بعدی باید به شهر بریم؛ ولی با تعداد کمی تا اطلاعات رو دقیق‌تر به تیم برسونه و بعد وارد عمل شیم. مطمئناً اخبار همه چیز رو لو نمیده.
با کنایه گفتم:
- منظور من هم همین بود.
شاویس چشم در چشمم شد و گفت:
- ولی این‌که کی بره مهمه.
شونه تکون دادم و با بی‌تفاوتی گفتم:
- معلومه، من و رها و سام. خبرها رو بهتون می‌رسونیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
شاویس نیشخندی زد و گفت:
- د نه دیگه، باید دست به کارهاش وارد بشن.
اخم‌هام گره خورد و با تمسخر گفتم:
- لابد تو و ‌های دور و برت دست به کارشین.
- شکی نیست.
- ولی من بهتر می‌بینم خودم به شهر برم.
- اما من چنین تصوری ندارم.
دندون‌هام به روی هم فشرده شد. جو، جو خوبی نبود و من و شاویس تا لحظاتی فقط به‌ همدیگه خیره بودیم.
تحفه تماس چشمیمون رو قطع کرد.
- چه‌طوره جفتتون برین؟
با حیرت به تحفه نگاه کردم. جان؟! من و شاویس با هم توی یک خونه؟ تنها؟ اوه عمراً!
با بی‌زاری لب زدم.
- احمقانه‌ست!
هم زمان با من شاویس هم این رو به زبون آورد که دوباره چشم در چشم شدیم.
تحفه: چرا؟ اتفاقاً خیلی هم خوبه، کیا با من موافقن؟
در کمال تعجب همگی موافقتشون رو نشون دادن، حتی سام و رها! می‌کشمشون.
رو به رها غر زدم.
- تو چی میگی این وسط؟
رها با سیاست و کج‌خندی محو گفت:
- عزیزم یک خرده فکر کن.
این‌که نگاه رها چه چیزی داشت، خشمم رو فرو کشید. نمی‌دونم؛ اما با خطور فکری نگاهم سمت شاویس سر خورد. عجیب بود که مخالفت زیادی نمی‌کرد. اگه رفتن به شهر موجب می‌شد تیم به شایستگی ما پی ببره، پس قطعاً این فرصت خوبی برای جفتمون می‌شد تا در رقابت پیشی بگیریم.
به همگی نظر کردم و روی رها کمی مکث کردم، لبش به دنبال کج‌خندی مرموز کشیده شد. دوباره به شاویس چشم دوختم. از چشم‌هاش می‌تونستم انزجار این انتخاب رو ببینم؛ ولی اون هم قطعاً فکری رو در سر داشت که من داشتم.
رها داخل اتاق مشغول آماده کردن وسایلم بود؛ البته نه هر وسایلی. دو دست لباس داخل کوله‌ام چپونده بود تا حملش برام آسون‌تر باشه، قرار نبود با ماشین به شهر بریم، چرا که پلیس‌ها متوجه‌مون می‌شدن. پس ناچاراً باید پیاده و با سرعت حرکت می‌کردیم. به رها سفارش کرده بودم تا حد امکان کوله‌ام سبک باشه. قصد نداشتم از شاویس جا بمونم. این حس رقابت مضطربم کرده بود. در حدی که سام مقابلم سعی در قوت دادن بهم رو داشت و رها کارهای شخصیم رو انجام می‌داد، تنها تونسته بودم کلاه زمستونیم رو روی موهای بازم بپوشم و پالتوم رو تنم کنم.
نمی‌دونستم آیا در این نبرد برنده میشم یا نه.
رها کوله به دست نزدیکم شد. رو به سام با کنایه گفت:
- بچه مهدکودکیه این‌طوری داری آرومش می‌کنی؟
تیز توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- ببین یا الان یا هیچ وقت، یا باید برسی یا... باید برسی! گرفتی؟
نفس عمیقی کشیدم. مطمئن بودم نگرانی در نگاهم موج می‌زنه. رها کوله رو به سی*ن*ه‌ام کوبید و گفت:
- به خودت بیا.
از ضربه‌ نیمچه قدمی به عقب تلو خوردم. خطاب به خودم زمزمه کردم.
- می‌تونم.
رها: همینه.
سام تأکید کرد.
- یک لحظه هم از اخبار غافل نمیشی. حواست هم به هر حرکت شاویس باشه.
رها متفکر و خیره به افق لب زد.
- آره. مطمئناً اون هم زیر نظر دارتت، پس مراقب حرکاتت باش.
عصبی گفتم:
- خودم می‌دونم چی کار کنم، شما فقط دارین حالم رو بدتر می‌کنین.
سام: باشه باشه. اوکی باش فقط، بریم؟
چشم‌هام رو بستم و با نفس‌های منقطعم سرم رو به تأیید تکون دادم. رها من رو به سمت در هل داد و جلوتر از اون‌ها اتاق رو ترک کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
گویا دو فرقه شده بودیم، گروه من و گروه شاویس. همه منتظر من بودن. شاویس کوله‌ بزرگی از شونه‌هاش آویزون بود. کت زانویی خاکستریش رو روی لباس زمستونی مشکیش به تن داشت. کلاه آفتابی و زمستونی چشم‌هاش رو به سایه کشونده بود، چکمه‌های سیاهی نیز پوشیده بود.
نفس عمیقی کشیدم. ظاهراً با قرار گرفتن در جو اضطرابم ریز شده بود، چرا که دوباره اون حس عطش به ریاست در من ریشه دووند.
سی*ن*ه جلو خزیده باقی پله‌ها رو هم طی کردم. تحفه که انگار از پیشنهادش راضی بود، با لبخند گفت:
- موفق باشین.
نیکان نیشخندی زد و ادامه حرف تحفه رو گرفت.
- رئیسا!
نگاه من و شاویس به هم دوخته شده بود. نفس دوباره‌ای کشیدم و به سمت در خروجی گام برداشتم، هم‌ زمان با من شاویس هم حرکت کرد.
مانند بچه مهدکودکی‌ها بندهای کمکی کوله‌ام رو به شکمم بسته بودم تا مبادا حین دویدن‌هام از روی کولم پایین بیوفته، کلاهم رو پایین‌تر کشیدم و کلاه پالتوم رو هم محض احتیاط روی سرم انداختم. هر چند احتمال می‌دادم موقع حرکتمون نیروی باد به پشت سرم پرتش کنه.
وقتی از ساختمون خارج شدیم، سرمای شب صورتم رو سوزوند. برای برگشت و برداشتن شال گردن دیر بود چون شاویس بی‌معطلی خیز برداشت. سرعتش پنجاه و یا حتی هفتاد متر بر ثانیه بود، چیزی که چشم انسانی درکش نمی‌کرد.
شاید برای اولین بار بود که می‌خواستم سرعت نوع جدیدم رو امتحان کنم. حالا که می‌دونستم نه انسان مطلقم و نه گرگ مطلق.
یک ثانیه‌‌ به دو ثانیه نرسید، حالت دونده‌ای رو گرفتم. از زانوی چپم به جلو خم شدم و خیز برداشتم. فاصله شاویس باهام زیاد بود؛ ولی محال ممکن بود این‌بار ازش جا بمونم. این‌دفعه سگ دنبال‌چیش نمی‌شدم.
درخت‌ها به سرعت از کنارم رد می‌شدن. چپ و راستم کدر به نظر می‌رسید، بدنم به طور غریزه‌ای و خودکار مانع‌ها رو از سر راهش کنار میزد. برخلاف تصورم فشار باد نفس کشیدنم رو سخت نمی‌کرد.
از سرعتی که من رو به ده قدمی شاویس رسونده بود، به حیرت افتاده بودم. می‌تونستم تلاش شاویس رو مبنی بر پیشی گرفتن ببینم؛ ولی بالاخره تونستم با گذشت کمتر از نیم دقیقه شونه به شونه‌اش قرار بگیرم.
چیزی که برام عجیب بود، سرعتم بود. نه تنها لحظه به لحظه کاسته نمی‌شد؛ بلکه انرژی و قوتم بیشتر می‌شد. مثال موتوری که سوختش با سوختن بیشتر می‌شد.
از گوشه چشم حواسم پی حرکات چهره منقبض شده و جدی شاویس بود. می‌دونستم از این‌که حالا شونه به شونه‌اش هستم حسابی عصبیه.
سعی بر پیشی گرفتن داشتم؛ اما شاویس مانع از این می‌شد. طوری شده بودیم که هیچ کدوم حتی نیم سانت هم از هم فاصله نداشتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اگه عرض یک الی یک و نیم ساعت به نور می‌رسیدیم، این دفعه کمتر از نیم ساعت چراغ‌های شهر قابل دیدن شد.
سرعت‌هامون رو کمتر کردیم. می‌دونستم دوربین‌هایی در سرتاسر شهر کاشته شده و قطعاً امکان لو رفتنمون بود، باید احتیاط می‌کردیم.
نفهمیدم چی شد ناگهان کل وجودم انگار از بند جدا شده باشن، آویزون شدن و روی زانوهام افتادم، متوجه پوزخند شاویس شدم. طوری نگاهم می‌کرد گویا می‌دونست این‌طوری میشم.
قدرتم به یک‌باره ته کشیده بود و این علاوه بر حیرت، عصبیم هم می‌کرد. من چم شده بود؟
چکمه‌های شاویس مقابلم قرار گرفت. نفس‌نفس داشتم. لحظه‌ای حس کردم سگشم، شاویس روی پنجه‌هاش نشست و با پوزخند لعنتیش لب زد.
- وقتی سرعتت رو کنترل نکنی، اینه عاقبتش... !
خشم پره‌های بینیم رو گرد کرد. عزمم رو جزم کردم تا بایستم، شاویس ایستاد و دستش رو به سمتم دراز کرد. این حرکتش عصبی‌ترم کرد. اجازه نمی‌دادم ضعفم چیره شه.
به سختی ایستادم، نفس‌های تندم گلوم رو خشک کرده بود. سرفه‌ای کردم و آب دهنم رو قورت دادم. منظورش از کنترل سرعت چی بود؟ من که حین دویدن‌هام انرژیم بیشتر می‌شد. چرا ناگهان این‌طوری شدم؟ انگار هر چه‌قدر حین سرعت قدرت داشتی، موقع توقف تهی می‌شدی.
شاویس دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و بهم پشت کرد. لحظه‌ای زمان برد تا بتونم حرکت کنم، سعی کردم حس رو به پاهام برگردونم.
- فکری تو سرت هست؟
حواسم پی بدنم بود، به همین خاطر مثل یک احمق به تمام معنا پرسیدم.
- به چی؟
شاویس پوزخند با تمسخری نثارم کرد و گفت:
- خانوم‌رو!
ایستاد. با چشم و ابرو به شهر اشاره کرد و گفت:
- وقتی پیشنهادش رو میدی، چیزی هم تو سرت داری که چه‌طوری باید بری داخل؟
یک ابروم بالا پرید، سرم رو به سمت شونه‌ام خم کردم و گفتم:
- اوه حالا که به این‌جا رسیدیم شد نقشه من؟
- یعنی پیشنهادی نداری؟
صاف ایستادم. باید یک فکری می‌کردم.
- چرا، معلومه که دارم.
مشکوک لب زد.
- خب؟
خیره نگاهش کردم. توی چشم‌هاش می‌تونستم حقارت رو ببینم، منتظر بود تا بگم نقشه‌ای برای ورود ندارم. نباید بهونه دستش می‌دادم.
- یک راه هست.
- ... .
- همه باور دارن شهر توسط درنده‌ها محاصره شده، خب ما هم از همین استفاده می‌کنیم.
شاویس کمی فکر کرد تا پی به منظورم ببره. ادامه دادم.
- می‌گیم توی راه ماشینمون خراب شد.
- و پیاده تا شهر رفتیم؟ بعدش نمیگن چه‌جوری پاره نشدین وقتی داخل شهر با اون همه امکاناتش اَمن نیست؟
ساکت شدم، فکر این‌جاش رو نکرده بودم.
- خب تو فکر بهتری داری؟
کج‌خندی زد و گفت:
- ما ادعامون نمی‌شه.
اخم‌هام درهم رفت، مردیکه چندش!
تمام رخ به سمت شهر چرخید و گفت:
- باید مخفیانه وارد شیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ILLUSION
بالا پایین