- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
رها با بیتفاوتی جواب داد.
- آره.
لحظهای حس کردم با یک مشت احمق طرفم.
- خب چرا دفنشون نمیکنین؟
- نمیشه.
عصبی گفتم:
- چرا؟
- تو که فکر نمیکنی با دفن کردنشون مشکل حل میشه؟ یادت رفته؟ ما از دو جزئیم.
مردد گفتم:
- یعنی باید خاکستر بشن تا از بین برن؟
- اوهوم، تازه خاکسترهاشون هم بیخطر نیست.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم:
- اوه! طبق کلیشهها لابد باید پخش و پلا بشن، آره؟
رها با چهرهای خنثی لب زد.
- نه، ذخیره میشن.
با مجسم کردن شنیدهها مورمورم شد و صورتم درهم رفت.
- البته اینکه حتماً باید خاکستر بشن تا خطری برای جامعه انسانی نداشته باشن، قطعی نیست. ممکنه به محض کشتنشون نابود بشن؛ اما چیزی که مهمه باقیموندهشونه، یعنی جسمشون.
سرم رو ریز به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- متوجه نمیشم.
- احتمال داره که توسط ارواح فراری تسخیر بشن.
- وایسا ببینم.
بهش نگاه کردم و با حیرت و شک پرسیدم.
- چی ار... ارواح چی؟ ارواح فراری؟!
- آره.
کمی مکث کردم، حیرون و سرگشته بودم. حتی دیگه به رانندگیم هم اعتماد نداشتم. خوشبختانه جادهی پیش رومون نسبتاً خلوت بود و اِلا با این حواس پرتم حتماً تصادف میکردیم.
- حالا که بحثش شده، میخوام یک چیزی بهت بگم.
تا جنگل فاصله زیادی مونده بود. رها تمامرخ به طرفم چرخید و پشتش رو به در تکیه داد. شالش روی شونههاش افتاده بود. با هیجان مشغول حرف زدن شد.
- حتماً در مورد خونآشامها شنیدی.
با تأسف گفتم:
- آره، یکیش خودمم.
- روح بلع چی؟
نیمنگاهی بهش انداختم، به مسیر چشم دوختم و دوباره با رها رخ در رخ شدم. مطمئن نبودم چی دارم میگم؛ ولی لب زدم.
- روح رو میبلعه؟!
رها لبخند ملیحی زد و کوتاه زمزمه کرد.
- درسته.
چند بار پلک زدم. خدایا!
رها درست نشست و به پشتی صندلی تکیه زد. خیره به مقابل گفت:
- اگه یکی از ما کشته بشه، با اونها مواجه میشه، مثل عزرائیل.
- آره.
لحظهای حس کردم با یک مشت احمق طرفم.
- خب چرا دفنشون نمیکنین؟
- نمیشه.
عصبی گفتم:
- چرا؟
- تو که فکر نمیکنی با دفن کردنشون مشکل حل میشه؟ یادت رفته؟ ما از دو جزئیم.
مردد گفتم:
- یعنی باید خاکستر بشن تا از بین برن؟
- اوهوم، تازه خاکسترهاشون هم بیخطر نیست.
با تمسخر پوزخندی زدم و گفتم:
- اوه! طبق کلیشهها لابد باید پخش و پلا بشن، آره؟
رها با چهرهای خنثی لب زد.
- نه، ذخیره میشن.
با مجسم کردن شنیدهها مورمورم شد و صورتم درهم رفت.
- البته اینکه حتماً باید خاکستر بشن تا خطری برای جامعه انسانی نداشته باشن، قطعی نیست. ممکنه به محض کشتنشون نابود بشن؛ اما چیزی که مهمه باقیموندهشونه، یعنی جسمشون.
سرم رو ریز به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- متوجه نمیشم.
- احتمال داره که توسط ارواح فراری تسخیر بشن.
- وایسا ببینم.
بهش نگاه کردم و با حیرت و شک پرسیدم.
- چی ار... ارواح چی؟ ارواح فراری؟!
- آره.
کمی مکث کردم، حیرون و سرگشته بودم. حتی دیگه به رانندگیم هم اعتماد نداشتم. خوشبختانه جادهی پیش رومون نسبتاً خلوت بود و اِلا با این حواس پرتم حتماً تصادف میکردیم.
- حالا که بحثش شده، میخوام یک چیزی بهت بگم.
تا جنگل فاصله زیادی مونده بود. رها تمامرخ به طرفم چرخید و پشتش رو به در تکیه داد. شالش روی شونههاش افتاده بود. با هیجان مشغول حرف زدن شد.
- حتماً در مورد خونآشامها شنیدی.
با تأسف گفتم:
- آره، یکیش خودمم.
- روح بلع چی؟
نیمنگاهی بهش انداختم، به مسیر چشم دوختم و دوباره با رها رخ در رخ شدم. مطمئن نبودم چی دارم میگم؛ ولی لب زدم.
- روح رو میبلعه؟!
رها لبخند ملیحی زد و کوتاه زمزمه کرد.
- درسته.
چند بار پلک زدم. خدایا!
رها درست نشست و به پشتی صندلی تکیه زد. خیره به مقابل گفت:
- اگه یکی از ما کشته بشه، با اونها مواجه میشه، مثل عزرائیل.
آخرین ویرایش توسط مدیر: