جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,630 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز که لب هاش خشک شده بود گفت:
- چه‌جوری؟
مکس لوله تفنگ شکاریش رو بالا اورد و سمت جیمز نشونه گرفت و با لبخند کج موذیانه‌ای گفت:
- این‌جوری.
جیمز دست‌هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:
- اشتباه بزرگی داری مرتکب میشی.
- جدی؟ چه‌طور؟
- من و اون زن تنها راه نجات بشریم. تنها راه نجات شما.
مکس قدم به قدم به جیمز نزدیک‌تر میشد ولی جیمز از جاش تکون نمی‌خورد.
- چه‌طور؟ نکنه فرشته نجاتی؟
- اون زن دانشمنده. اگه سالم به مقصدمون نرسیم همتون از حمله و بیماری می‌میرید.
مکس حالا تنها دو قدم با جیمز فاصله داشت. مکس گفت:
- حتی اگه تمام دنیا هم از بین بره ما بازم زنده می‌مونیم. می‌دونی چرا؟
جیمز چیزی نگفت و به چشم‌های مکس زل زده بود. مکس ادامه داد:
- چون ما حیوونیم. قانون جنگل میگه بکش وگرنه می‌کشنت.
مکس انگشتش رو سمت ماشه برد تا به جیمز شلیک کنه. جیمز به سرعت برق به سمت شکم مرد رفت و اون رو بغل گرفت و محکم به روی زمین کوبید. از جاش بلند شد و چندین دفعه دست مکس رو لگد کرد. اسلحه رو برداشت. مکس مچ پای راست جیمز رو گاز گرفت. جیمز یک لگد به صورت مکس زد و با قنداق اسلحه یک ضربه به سرش ضربه زد. نفس نفس زنان به صورت خونی مکس که با خون پیونیش قرمز شده بود نگاه کرد. به اطراف نگاه کرد و گفت:
- لوسیل!
***
لوسیل دست‌هاش رو به نشانه تسلیم شدن بالا اورده بود. کلی گفت:
- واکسن؟
- آره واکسن. من می‌تونم بسازمش. فقط باید بذاری که برم.
کلی خنده ای کرد و گفت:
- چرا باید فکر کنی که اون‌قدر احمقم که حرف‌هات رو باور کنم؟
- در واقع خیلی باید احمق باشی که باور نکنی و من رو بکشی.
کلی چیزی نگفت و منتظر ادامه صحبت‌های لوسیل شد. لوسیل گفت:
- صدای انفجاری که شنیدید... صدای انفجار پایگاه نظامی ما بوده. ما از اون‌جا فرار کردیم. اگه به مقصدمون نرسیم سال‌ها طول میکشه تا درمان پیدا بشه. از کجا می‌دونی؟ شاید نفر بعدی خودت باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
کلی چیزی نگفت و به حرف‌های لوسیل فکر کرد. بعد از چند ثانیه مکث اسلحش رو پایین اورد. لوسیل متوجه اومدن جیمز از پشت سر کلی شد. کلی متوجه شد لوسیل داره به یک چیزی از پشت سرش نگاه میکنه. روش رو برگردوند و سریع اسلحش رو بالا اورد. جیمز هم سر لوله تفنگ رو به سمت کلی گرفت. لوسیل گفت:
- نه جیمز. اون حرف‌هام رو شنیده.
کلی گفت:
- مکس کجاست عوضی؟
جیمز نگاهی از روی پشیمونی به لوسیل انداخت و بدون هیچ حرفی به کلی نگاه کرد. کلی گفت:
- ای آشغال. تو... .
لوسیل یک ضربه با سنگ به پشت سر کلی زد و کلی بیهوش روی زمین افتاد. جیمز سریع به سمت لوسیل رفت و دستش رو روی بازوی لوسیل گذاشت و گفت:
- لوسیل! حالت خوبه؟
لوسیل با نگرانی و دهان خشک و بینی قرمز شده گفت:
- باید سریع بریم فلش رو بیاریم و فرار کنیم.
جیمز به چشم‌های لوسیل نگاه کرد.
***
جیمز بدون اسلحه و با یکی از برف رو ها به سمت دروازه رفت و داد میزد:
- باز کنید باز کنید!
برجک بان با تنها دیدن جیمز گفت:
- بقیه کجان؟
- گیر افتادن. پشتیبانی می‌خوان. زود باش لعنتی.
برجک بان که لباس جیمز رو خونی دیده بود بیسیمی زد و بعد از چند ثانیه در باز شد. با برف رو به داخل رفت و از برف رو پیاده شد. یکی از افراد به سمت جیمز اسلحه رو نشونه گرفت. جیمز دست‌هاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
- خواهش می‌کنم. لوسیل با اون‌ها ست.
رییس پناهگاه به سمت جیمز اومد و گفت:
- اگه دروغ گفته باشی همین جا تیکه تیکت می‌کنم.
همون لحظه برجک بان گفت:
- رییس منوره قرمز!
جکس که رییس پایگاه بود و یک چشمش آب مروارید داشت، همزمان که به جیمز نگاه میکرد گفت:
- بفرستید دنبالشون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
چندین نفر از پناهگاه خارج شدن. حالا پناهگاه خالی‌تر بنظر میرسید.
جیمز گفت:
- فلش پیش توعه.
جکس که در حال رفتن به چادرش بود با این حرف جیمز برگشت و گفت:
- چی گفتی؟
- می‌دونم پیش توعه. نمی‌خوای بدونی اون چیه؟
جکس بدون هیچ حرفی و با اخم به جیمز نگاه میکرد و منتظر بقیه حرف‌هاش بود.
جیمز گفت:
- واقعاً کنجکاو نیستی بدونی چرا ما در حال فرار بودیم؟
جکس به سمت جیمز رفت و صورتش رو نزدیک صورت جیمز کرد و گفت:
- فلش رو می‌خوای نه؟
- اگه بدونن این‌جاییم همتون رو میکشن. زن، بچه، پیر، جوون، همتون رو!
جکس با سکوت به جیمز نگاه میکرد.
- بعید نمی‌دونم که گروهتون رو هم همون‌ها گیر انداخته باشن.
- کیا؟
- سیگما.
اخم‌های جکس از هم باز شد. جیمز گفت:
- فلش رو به من بده. ما باید بریم. اون‌ها دارن میان دنبالمون.
- دروغ گفتی.
- اگه دروغ گفته بودم لوسیل هم همراهم بود. اون زن بین اون آلوده‌ها گیر افتاده.
- چرا خودش نیومد جای تو؟
- زخمیه.
جیمز بلوزش رو به دست گرفت و با اشاره بهش گفت:
- این خون اونه.
- واقعاً فکر می‌کنی چرندیاتت رو باور می‌کنم؟
- هر طور مایلی. اون دانشمند کشته میشه. و بعدش آدم‌هات. و بعدش خودت.
جکس بدون اینکه نگاهش رو از جیمز بگیره روش رو به سمت دیگه ای کرد و گفت:
- تینا. فلش رو از توی کشوم برام بیار.
بعد از چند دقیقه تینا فلش رو در کف دست جکس قرار داد و جکس اون رو به جیمز داد و گفت:
- به هافمن بگو... تقدیر وجود نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز که همزمان به چشم آبی جکس نگاه میکرد گفت:
- بله قربان.
صدای ماشین‌های برف رو از بیرون پناهگاه به گوش رسید. برجک بان به محض این‌که خواست دهانش رو باز کنه گلوله‌ای به سرش خورد. جیمز گفت:
- لعنتی به‌خاطره ساعت‌ها ست. پیدامون کردن. فرار کنید.
- نه تو فرار نمی‌کنی. اون‌ها دنبال توان.
جیمز به محض اینکه این رو شنید لگدی به وسط پای جکس زد. جکس از درد خم شد. جیمز محل رو ترک کرد. سربازهایی با لباس نظامی سفید وارد پایگاه شدن و به همه شلیک میکردن. جیمز پشت یکی از دیوارها قایم شد و وقتی سربازها از دروازه فاصله گرفتن به سمت یکی از موتورها دوید و سوار شد و از اون محل دور شد. سربازها متوجه جیمز شدن و سوار ماشین شدن تا دنبال جیمز بیوفتن. جیمز با تمام سرعتش به سمت لوسیل که با هم در یک مکان مشخص دور از جسدها قرار گذاشته بودن، رفت.
***
لوسیل که در حال یخ زدن بود به اطراف نگاه میکرد و منتظر جیمز بود. کم کم صدای داد و فریاد خس خس سی*ن*ه به گوش میرسید. انگار داشتن میومدن. صدای موتور جیمز اومد. به سرعت به لوسیل نزدیک شد و اون رو سوار کرد. لوسیل گفت:
- فلش رو گرفتی؟ دارن میان.
- پیدامون کردن. باید بریم.
- زامبی‌ها؟
- بدتر از اون. سیگما! به پناهگاهشون حمله کردن.
ماشین‌های برف رو هنوز دنبالشون بودن اما فاصلشون بیشتر شد. به جایی رسیدن که دره بود. دو پل صخره‌ای پوشیده رو به روی هم قرار داشتن و با فاصله نسبتاً کم قرار گرفته بودن. جیمز مستقیم به سمت دره میرفت. لوسیل با وحشت گفت:
- جیمز! جیمز داری چیکار میکنی؟
جیمز به سمت دره رفت. به دلیل شتاب و شیبی که صخره برفی داشت به بالا پرت شدن. سربازهای آویزون شده از شیشه ماشین، در حال تیراندازی بهشون بودن ولی چون در حال حرکت بودن چیزی بهشون برخورد نکرد.
لوسیل با چشم‌های از حدقه زده بیرون و با وحشت داد کشید:
- جیمز!
روی صخره بعدی فرود اومدن و به راهشون ادامه دادن. جیمز با خوشحالی داد میزد:
- زنده موندیم. زنده موندیم!
لوسیل به پشت سرش نگاه کرد که ماشین‌های برف رو ایستاده بودن و سربازهای با لباس نظامی، پوشش ضدگوله سفید رنگ با کلاه محافظی که مثل کلاه کاسکت بود، بهشون نگاه می‌کردن. نفس عمیقی کشید و محکم به پشت جیمز چسبید.
جیمز با خوشحالی و داد گفت:
- داریم می‌ریم. تموم شد... تموم شد.
برف به آرومی می‌بارید و هوا سرد بود. لوسیل و جیمز منطقه کوهستانی پایگاه B رو با امید به سمت ورستند ترک کردن.
پایان فصل اول.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین