جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,630 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
منشی که زن جوان مو مشکی بود گفت:
- از قبل هماهنگ کردید؟
اون مرد از جیب داخلی کتش کارت شناساییش رو در اورد و به منشی نشون داد.
منشی کمی ترسید و با اتاق فیلدز تماس گرفت.
منشی گفت:
- فرمانده از وزارت دفاع اینجا تشریف آوردن و نقشه طبقات رو می‌خوان. اجازه دسترسی می‌فرمایید؟
بعد از چند ثانیه مکث منشی تماس رو قطع کرد و گفت:
- لطفا سیستم گیرندتون رو فعال کنید تا نقشه رو باهاتون به اشتراک بذارم.
مرد از روی ساعت مچیش گیرندش رو روشن کرد و نقشه رو گرفت.
***
- نیازی نیست نگران باشی. حواسمون هست لوسیل.
جیمز در حال حرف زدن با لوسیل بود. لوسیل گفت:
- جیمز. فک کردم تو حرفم رو باور می‌کنی.
جیمز دست‌هاش رو روی بازوهای لوسیل قرار داد و گفت:
- نمی‌ذارم برات اتفاق بدی بیوفته.
- مسئله من نیستم. مسئله... .
- واسه هیچ‌کسی... اتفاقی نمی افته.
لوسیل به چشم‌های جیمز زل زد و گفت:
- اگه افتاد چی؟
جیمز بدون هیچ حرفی به چشم‌های لوسیل نگاه کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- فرار کن. اگه واقعاً فکر می‌کنی قرار اتفاقی بیوفته همین الان ساختمون رو ترک کن.
- پس تو چی؟
- حتی اگه واقعاً چیزی تهدیدمون کنه من باید این‌جا باشم.
لوسیل با نگرانی به چشم‌های آبی رنگ و جدی جیمز نگاه کرد.
***
فیلدز در اتاقش و پشت میز قهوه‌ای رنگش در حال صحبت با شخصی بود.
فیلدز گفت:
- اون‌ها این‌جان. فکر نمی‌کنم این برنامه واقعاً برنامه وزارت بوده باشه.
هافمن که در اتاقش با ردآی سرمه‌ایش و مدال‌های متصل بهش در پایگاه A در حال تماشای منظره بیرون بود، پشت تلفن جواب داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- با وزارت تماس برقرار کردم. جواب درستی نمی‌دادن. حواست رو خیلی جمع کن فیلدز.
همون موقع در اتاق زده شد و منشی در رو باز کرد و گفت:
- قربان. مهمون دارید.
فیلدز گفت:
- قربان من بعداً با شما تماس برقرار می‌کنم.
فیلدز همچنان که به در اتاقش نگاه میکرد تماس رو قطع کرد و با چهره مردی روبه رو شد که وارد اتاقش میشه. چهره اون مرد بسیار سرد به نظر میرسید. انگار که هیچ احساسی در اون وجود نداره.
اون مرد با تظاهر به خوشحال شدن از ملاقات فیلدز گفت:
- جناب فرمانده!
با لبخندی عجیب، سرد و مصنوعی وارد اتاق شد و روبه روی میز فیلدز ایستاد. فیلدز از جاش بلند شد و گفت:
- آقای بارت! چه به موقع.
بارت دستش رو جلو اورد تا با فیلدز دست بده. فیلدز با بارت دست داد ولی وقتی خواست دستش رو جدا کنه بارت بهش این اجازه رو نداد و دستش رو محکم نگه داشت.
***
لوسیل سوار آسانسور شد تا به طبقه آزمایشگاه بره. به تصویرش در آیینه نگاه میکرد.
با خودش گفت:
- اگه کسی حرفم رو باور نکنه مشکل خودشه. من خودم رو نجات میدم.
به سرعت از آسانسور پیاده شد و به سمت اتاقک آزمایشگاهش حرکت کرد. ریتا که در اتاقک در حال اندازه‌گیری یک محلول در بشر بود با دیدن لوسیل متعجب شد و گفت:
- چته؟ چه‌ خبرته؟
لوسیل در حال در آوردن فلش از داخل لپ تاپش بود و اون رو داخل جیبش قرار داد. لوسیل گفت:
- دارم میرم.
نیک از اون ور اتاقک با صندلی چرخیش به سمت لوسیل اومد و بعد از نگاه کردن به ریتا که متشوش بود، رو به لوسیل گفت:
- میری؟ کجا میری؟
- دارم میرم خونه. شما هم اگه خواستید برید.
ریتا خندید و بعد رو به نیک گفت:
- آها. صبح داشت درباره یک خوابی می‌گفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- خواب؟ چه خوابی؟
- خواب... .
لوسیل حرف ریتا رو قطع کرد و رو به نیک با چهره ای مضطرب و آماده فرار گفت:
- قرار یک اتفاقی بیوفته.
- چه اتفاقی؟!
- نمی‌دونم.
ریتا با عصبانیت گفت:
- تو که نمی‌دونی داری دقیقاً از چی فرار می‌کنی؟
لوسیل با بی توجهی به حرف‌های ریتا وسایل و برگه‌هاش رو جمع می‌کرد. ریتا از این بی توجهی لوسیل عصبانی شد و بازوش رو گرفت و اون رو رو به خودش کرد و گفت:
- با توام.
لوسیل با چشم‌های گرد شده رو به ریتا گفت:
- این‌جا رو می‌خوان منفجر کنن.
- چی؟!
نیک از جاش بلند و رو به لوسیل گفت:
- از کجا می‌دونی؟
- می‌دونم.
لوسیل رو به نیک با حالت خواهش ادامه داد:
- نیک باید بریم. چی میشه مگه یک روز سرکار نباشیم؟
نیک بعد از یک مکث نسبتاً طولانی رو به لوسیل گفت:
- راست میگی. شاید... حق باتوعه.
ریتا با تعجب از حرف نیک گفت:
- چی؟! نیک تو هم دیوونه شدی؟
نیک رو به ریتا برگشت و گفت:
- نه فقط... .
به کف زمین نگاه کرد و ادامه داد:
- به لوسیل اعتماد دارم.
نیک شروع به جمع کردن برگه‌هاش کرد و در همون حین ادامه داد:
- شاید... اشتباه بکنه. ولی شایدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
روش رو سمت ریتا کرد و ادامه داد:
- درست بگه!
***
لوسیل از آزمایشگاه خارج شد و وارد لابی طبقه شد تا به سمت اتاق پرو بره و وسایلش رو برداره که همون لحظه متوجه شد کلر پشت میز پیخوانش نیست. با تعجب به میزش نگاه کرد چون اون همیشه پشت میزه. حتی ناهارش رو هم پشت همون میز می‌خوره. با تعجب به اطراف نگاه کرد. همون لحظه دو نفر با لباس های یکسره طوسی و یک کوله مشکی از در آهنی طوسی رنگ سمت چپ آزمایشگاه که در ورودی اون به زیر زمین و اتاق موتور برق راه داشت، خارج شدن. لوسیل به اون‌ها با اخم نگاه کرد ولی اون دو مرد بدون هیچ توجهی از کنار لوسیل گذشتن و رو به روی در آسانسور ایستادن. لوسیل متوجه تتویی روی گردن یکی از اون مردها شد که نمادی غیر آشنا بود. چیزی شبیه شش ضلعی با خطوط عجیب که از اضلاع اون عبور کردن. اون دو نفر سوار آسانسور شدن. لوسیل بلافاصله با جیمز تماس گرفت.
- جیمز.
- لوسیل.
- جیمز همین الان دو نفر رفتن تو اتاق موتور برق.
- چی؟
- لباس‌های یکسره طوسی تنشون بود. یکیشون هم یک تتو روی گردنش بود.
- تتو؟ چجوری بود؟
- یک شش ضلعی.
- همین الان نیرو می‌فرستم. تو از اون طبقه خارج شو.
جیمز تماس رو قطع کرد. نیک و ریتا از سالن بیرون اومده بودن تا اون‌ها هم مثل لوسیل وسایلشون رو بردارن که ریتا متوجه شد لوسیل سرجاش خشکش زده.
ریتا به سمت لوسیل رفت و گفت:
- لوسی؟ چرا نمیری وسایلت رو برداری؟
لوسیل به سمت ریتا با چشم های از حدقه بیرون زده برگشت و گفت:
- باید... باید برم اتاق موتور برق.
- چی میگی؟ موتور برق چرا؟
نیک بعد از بیرون اومدن از اتاق پرو به گفت و گو اون ها ملحق شد و گفت:
- شما ها چرا هنوز این‌جایید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
ریتا رو به نیک گفت:
- دیوونه شده. میگه باید بره اتاق موتور برق.
نیک رو به لوسیل گفت:
- لوسیل چی داری میگی؟
لوسیل گفت:
- شما ها برید.
بدون کلمه‌ای اضافه‌تر از گروه جدا شد و به سمت اتاق برق رفت. سریع از پله‌های بتنی با دیوار‌های بتنی پایین اومد. تاریک بود و نور لامپ‌های آفتابی ضد آب متصل به سقف بریا روشن کردن محیط کافی نبودن. هر چه‌قدر به اتاق موتور برق نزدیک‌تر میشد با این‌که به‌خاطره سروصدا نمی‌تونست واضح بشنوه ولی صدای بیب بیبی به گوشش میرسید.
یک دفعه سرجاش خشکش زد. باورش نمیشد. جلوتر رفت تا بتونه تایمر روی بمب‌های متصل شده به ستون‌های اصلی رو واضح‌تر بخونه.
***
دو تا مردی که بمب‌ها رو وصل کرده بودن سوار آسانسور و هر دو رو به در ایستاده بودن. داشتن به طبقه نه میرفتن که از اون طرف به پشت بام برسن. یکی از اون‌ها متوجه شد جیب راست شلوارش خالیه. تند تند دستش رو روی جیب کشید و یک دفعه دکمه طبقه منفی یک رو زد.
اون یکی همراهش به اون گفت:
- داری چیکار میکنی؟
- افتاده... . ازم افتاده.
- چی ازت افتاده؟
***
لوسیل روی زمین چشمش به یک تیکه کارت نقره ای رنگ که اندازش مشابه کارت ویزیت بود، افتاد. اون رو با تعجب بلند کرد و گفت:
- این... همون آرمی روشه که اون مرد روی گردنش تتو کرده بود.
کارت رو سریعاً در جیبش قرار داد. صدای پایی به گوشش خورد. سریع پشت یکی از دستگاه‌ها قایم شد.
- احمق اگه عملیات لو رفته باشه مقصر تویی .
- دهنت رو ببند و دنبال کارت بگرد. باید بریم.
وقتی اون دو مرد در حال گشتن به دنبال کارت بودن در حالتی قرار گرفتن که پشت به دستگاهی شدن که لوسیل پشت اون قایم شده بود. لوسیل از فرصت استفاده کرد و از جاش بیرون اومد و یک لگد محکم به پشت زانو نفر اولی زد. اون شخص روی زمین افتاد. به محض اینکه روی زمین افتاد لوسیل لگد دوم رو به سر اون شخص زد تا سرش به سمت چپ و به یکی از دیواره‌های آهنی موتور آب بخوره. نفر دوم خنجری از داخل کفشش بیرون اورد و حالت تدافعی گرفت
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل رو به اون مرد گفت:
- دستور رئیس جمهورتونه؟ من میدونم از طرف وزارت نیستید.
اون مرد با حالت تمسخر گفت:
- وای چه دختر باهوشی!
لوسیل به سمت مرد حرکت کرد تا به اون حمله کنه. مرد سعی کرد با خنجر به شکم لوسیل ضربه بزنه ولی لوسیل جا خالی داد. مرد چند دفعه دیگه سعی کرد تا لوسیل رو زخمی کنه. لوسیل در اولین فرصت مشتی به فک اون مرد زد و باعث شد مرد از حال بره و روی زمین بی‌اوفته. بعد از چند لحظه لوسیل به سمت مرد رفت و قسمت داخلی آرنج دست راستش رو روی گلوی مرد گذاشت و دست راست رو با دست چپش قفل کرد تا فشار بیشتری به مرد بیاد.
مرد در حال خفه شدن بود و دست و پا میزد و سعی داشت تا دست‌های لوسیل رو باز کنه.
لوسیل گفت:
- چه‌جوری خنثی میشه؟
با عصبانیت داد زد:
- بگو وگرنه میکشمت.
خنجر در سمت چپ مرد روی زمین افتاده بود و با اون چندان فاصله ای نداشت. تلاش میکرد تا در همون حالت خفگی دستش به به خنجر برسه. به محض این‌که دستش به خنجر رسید و خواست اون رو بلند کنه یکی از سربازها وارد شد و چند گلوله به دست اون مرد شلیک کرد. یکی از سربازها به سمت بمب و یکی دیگه به سمت لوسیل رفت تا اون رو بلند کنه. سرباز دیگه متوجه شد مردی که بمب رو کار گذاشته روی زمین بی حال افتاده. اون سرباز مرد رو که به شکم روی زمین افتاده بود برگردوند و گفت :
- لعنتی!
سربازی که رو به روی بمب نشسته بود برگشت و گفت :
- چی شده؟!
- سیانور خورده. خودکشی کرده.
- لعنت!
سربازی که رو به روی بمب متصل به ستون ایستاده بود دوباره رو به بمب برگشت و با تعجب و سردرگمی گفت:
- این دیگه چه مدلشه؟
سرباز دیگه در واکنش به اون سرباز گفت:
- منظورت چیه؟
- تا حالا این مدلیش رو ندیده بودم. فقط هم دو دقیقه باقی مونده.
لوسیل با تعجب رو به بمب کرد و گفت:
- دو دقیقه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
سرباز لوسیل رو بلند کرد و گفت:
- از این‌جا خارج شید دکتر.
لوسیل از زیرزمین بیرون اومد. ریتا و نیک در لابی منتظر لوسیل بودن. همون موقع متوجه خروج دودهایی از کانال‌های هواکش شدن.
ریتا با تعجب گفت:
- این دیگه چه کوفتیه؟
دود به سرعت پخش شد. ریتا چشمش به لوسیل افتاد و گفت:
- تو خوبی؟!
ریتا به سمت لوسیل رفت و به لوسیل نگاه کرد.
لوسیل رو به ریتا و نیک گفت:
- شما ها چرا این‌جایید؟ برید بیرون! برید بیرون!
همه باهم از سمت پله های اضطراری به طبقه بالا رفتن و دهنشون رو با یقعه پیرهنشون پوشونده بودن. متوجه غلظت شدید گاز در طبقه همکف شدن. سریع نفسشون رو حبس کردن و به سمت در خروجی حرکت کردن. متوجه شدن خیلی‌ها روی زمین افتادن و درها هم قفله. یک دفعه شخصی از پشت، روی سر لوسیل ماسک شیمیایی قرار داد. لوسیل روش رو برگردوند و با چهره جیمز مواجه شد که جلیقه ضدگلوله به تن داره و با لباس نظامی چیریگی سبز رنگ که با اشاره به سمتی، روبه روی اون ایستاده.
جیمز داد میزد:
- برید سمت خروجی اضطراری. برید.
لوسیل و بقیه که حالا ماسک داشتن به سمت در خروجی رفتن که تعدادی دیگه هم در حال خارج شدن بود. در خروجی اضطراری با انبر باز شده بود چرا که از قبل قفل شده بود. لوسیل از در خارج شد و ماسک رو در اورد و نفس نفس زنان روی زانوهاش خم شد. متوجه شد جیمز از ساختمون خارج نشده. قامتش رو راست کرد و به اطراف نگاه کرد و گفت:
- پس جیمز... .
با نگرانی و اضطراب به در اضطراری نگاه کرد و ادامه داد:
- هنوز داخلِ!
به سمت در رفت و داد زد:
- جیمز! جیمز کجایی؟
بعد از چند ثانیه جیمز چند نفر دیگه از پژوهشگران رو با خودش از در خارج کرد و به محض این‌که خواست دوباره وارد بشه لوسیل بازوش رو گرفت و گفت:
- جیمز صبر کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- لوسیل باید برم. از این جا دور شو.
- نه جیمز!
لوسیل بازوی جیمز رو نگه داشته بود و داد میزد:
- الان منفجر میشه! باید بریم.
جیمز به لوسیل نگاه کرد. نگاهی به داخل ساختمون انداخت و با تردید سعی داشت تا به داخل بره. لوسیل بازوی جیمز رو کشید و از در ورودی اون رو دور کرد. جیمز ماسکش رو در اورد دست لوسیل رو گرفت و تا می‌تونستن از اون برج دور شدن.
انفجار بزرگی رخ داد. اون‌قدر بزرگ که وقتی جیمز و لوسیل خودشون رو روی زمین انداخته بودن گوش‌هاشون سوت میکشید. حرارتش رو میشد از روی پوست حس کرد. لوسیل برگشت و به پایگاهی که در حال سوختن بود نگاه کرد. آتش پایگاه رو در آغوش گرفته بود. لوسیل هنوز چیزی نمی‌تونست بشنوه. جیمز لوسیل رو بلند کرد. لوسیل صدای جیمز رو که ناواضح بود می شنید که داد میزد:
- بلند شو بلند شو باید بریم.
لوسیل با گیجی همراه با جیمز در حال دویدن به سمت بیرون از پایگاه بود. نفس نفس میزد. بخاطره استنشاق حتی مقدار کمی از اون گاز، چشم هاش در حال سیاهی رفتن بود. صدای ضربان قلبش رو می‌تونست بشنوه. پوست صورتش می‌سوخت. متوجه صدای ماشین‌های برف رو سفید رنگ که در حال تعقیب اون‌ها و افرادی که در حال فرار کردن بودن شد. به اون‌ها شلیک می‌کردن. خیلی ها کشته شدن و روی زمین افتادن و برف‌ها رو قرمز رنگ کردن.
جیمز و لوسیل وارد جنگل شدن تا بتونن از دست آدمکش‌ها فرار کنن. جنگل از درخت‌های بلند قامتی تشکیل شده بود که شاخه‌های درختان در هم رفته بودن. برف روی زمین نشسته بود. رد پاهاشون روی زمین می‌موند ولی برفی که می‌اومد اون رو می‌پوشوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
سنگ بزرگی روی یخ دریاچه انداخته شد.
- نه. این‌جوری نمیشه.
- شاید باید با سر یک تنه چوب بزنی بهش. شاید این‌جوری بشکنه.
جیمز که تشنه و خسته بود و روی دریاچه یخ زده ایستاده بود نفس نفس زنان روش رو به سمت لوسیلی که در خشکی و به یک درخت تکیه داده بود، کرد. لوسیل در خشکی که اطراف دریاچه رو پوشونده بود نشسته بود و به درخت کاجی تکیه داده بود و همزمان که چوب‌های بغل دستش رو در آتشی که جلوی پاش درست کرده بودن می‌انداخت، به جیمز با نگرانی نگاه میکرد. هر دو به‌خاطره فرار خیلی تشنه بودن.
جیمز سنگی بزرگ و سنگین برداشت و به وسط دریاچه رفت. دو زانو نشست و چندین بار سنگ را محکم به کف یخی دریاچه کوبید. لوسیل از جاش بلند شد و وارد زمین یخ زده شد. جیمز که دیگه کلافه شده بود، روش رو نفس نفس زنان به سمت لوسیلی که در حال نزدیک شدن بهش بود کرد و گفت:
- لوسیل! نیا. لیزه!
- نگران نباش. یک فکری دارم.
لوسیل کنار جیمز روی دو زانو نشست و خنجری که در دستش بود رو از غلاف چرمی قهوه ای در آورد.
جیمز گفت:
- خنجر من؟ ایدت چیه؟
لوسیل اول یک دایره روی یخ کشید. نوک تیز خنجر رو روی همون خطی که کشید قرار داد و با سنگی که کنار پای جیمز بود به پشت دسته خنجر ضربات متمادی زد و روی همون خط دایره حرکت کرد. چندین دفعه این کار رو تکرار کرد. بعد از یک دقیقه انجام اون کار خنجر رو کنار گذاشت و سنگ رو به جیمز داد و گفت :
- حالا با تمام قدرتت روی یخ در محدوده داخلی دایره ضربه بزن.
جیمز بعد از یک نگاه به لوسیل، سنگ رو برداشت و با دو دستش نگه داشت و اون رو چندین دفعه محکم به یخ کوبید. بعد از چند دفعه یخ رو به داخل فرو رفت و دوباره بالا اومد. جیمز با لبخند به لوسیل نگاه کرد و یخ رو رو به داخل و کنار زد تا آب در دسترس قرار بگیره.
لوسیل با خوشحالی و لبخند گفت :
- این هم از آب شیرین.
هر دو با دست از آب داخل دریاچه که به سدت سرد بود خوردن و بعد به کنار آتیش رفتن. لوسیل به آسمون نگاه کرد و گفت:
- هوا داره کم کم تاریک میشه. باید گوشت گیر بیاریم.
- نگران نباش. اینجا پر از لونه خرگوشه. یکم که گرم شدم میرم تا شکار کنم.
لوسیل به آتیش زل زد و گفت:
- جیمز! بنظرت دوستام زندن؟
جیمز که در دست راست لوسیل نشسته بود گفت:
- شاید. ولی الان فقط باید به این فکر کنیم که چه‌جوری خودمون رو به ورستند برسونیم که از اون ور به پایگاه A بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز از جاش بلند شد و گفت:
- وقت وقته شکاره!
لوسیل با نگرانی رو به جیمز گفت:
- جیمز! زود برگرد.
جیمز با لبخند گفت:
- تا قبل از غروب برمیگردم. اگه برنگشتم هم تو خودت می‌دونی چه‌جوری ادامه بدی.
جیمز لوسیل رو به سمت داخل جنگل ترک کرد. بعد از رفتن جیمز، لوسیل طبق عادت جیب راست کت چرمش رو چک میکرد تا مطمئن بشه فلش از جیبش نیوفتاده باشه. لوسیل از جاش بلند شد تا چند سنگ بزرگ تخت پیدا کنه تا اون‌ها رو مثل میز بچینه. بعد از پیدا کردن سنگ‌هایی که روی اون رو برف پوشونده بود، اون‌ها رو با برف تمیز در اطراف پاک کرد. به سمت آتیش برگشت تا میز رو بچینه و بعد چند تیکه شاخه محکم پیدا کرد تا بعداً بتونه گوشت‌ها رو روی آتیش کباب کنه. در همون حین که در حال پرداختن به تمهیدات لازم برای غذا بود صدایی به گوشش رسید. صدایی مثل خرخر کردن یا خس خس سی*ن*ه. خون در رگ‌هاش یخ زد. دهنش خشک شد و ضربان قلبش بالا رفت. صدا از پشت سرش میومد. از بین درخت‌های پشتی. در همون حالتی که روی زمین و نزدیک آتش نشسته بود رو به پشت برگشت و متوجه شد صدا مدام بهش نزدیک‌تر میشه. تا به خودش اومد یکی از آلوده‌ها که قدی بلند و صورت زخمی داشت با صدای خرخر حیوان مانند، به سمتش پرید خودش رو روی لوسیل انداخت. لوسیل دو ساعد دستش رو روی گلوی آلوده گذاشته بود تا آلوده نتونه اون رو گاز بگیره. بوی گند لاشه مرده‌ها رو میداد. لباساش پاره و خون آلود بود. لوسیل با پاهاش به بدن آلوده نیرو وارد کرد و باعث شد تا به سمت آتیش غلطیده بشه و آلوده در زیر و لوسیل در بالای اون قرار بگیره. آلوده که از حرارت و نور بیزار بود تلاش بیشتری برای فرار کردن می‌کرد و داد و بیداد راه انداخته بود. لوسیل یکی از سنگ‌های میزی که درست کرده بود رو برداشت و از لبه تیزش چندین دفعه به دهان آلوده کوبید تا دهانش از بین بره. این‌کار رو با انزجار و داد انجام میداد:
- بمیر کثافت! بمیر!
بعد از تقریباً از بین بردن کامل دهان آلوده، آلوده با دست‌هاش سعی در چنگ انداختن لوسیل داشت. لوسیل دوباره با سنگ به پیشونی آلوده ضربه زد. تا حدی که انگار کاسه سرش تو رفت. متوجه شد که آلوده مرده. نفس نفس زنان با دست‌های خونی کنار رفت و به درخت تکیه داد و به اطراف نگاه کرد و گفت:
- جیمز! کجایی؟!
***
(ساعت چهار بعد از ظهر_دو دسامبر سال دو هزار و پنجاه و یک میلادی)
جیمز با لباس نظامی چیریکی‌ش و بوت‌های مشکیش پشت یکی از بوته‌های با برف پوشیده شده قایم شده بود. چشمش به خرگوشی افتاد که تا چند ثانیه پیش رد پاش رو روی برف‌ها پیدا کرده بود. خرگوش خاکستری بالغ به اطراف نگاه میکرد تا متوجه هر گونه شکارچی بشه. جیمز خنجرش رو در آورد و با نشونه گیری، خنجر رو به سمت خرگوش پرت کرد. بعد از پرتاب، به هدفش نگاه کرد و با لبخند از جاش بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین