جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,630 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
لوسیل که چوب‌ها رو تازه جمع آوری کرده بود، از خستگی به تنه درختی که به آتیش خیلی نزدیک بود تکیه داد. متوجه صدای پای جیمز از پشت سرش و از راست شد. روش رو برگردوند. جیمز با خوشحالی خرگوشی که شکار کرده بود و از گوش گرفته بود رو به لوسیل نشون داد و گفت:
- شام حاضره!
یک دفعه اخم‌هاش تو هم رفت و گفت:
- چه بو بدی میاد!
با تعجب بیشتری رو به لوسیل ادامه داد:
- زخمی شدی؟!
جیمز خرگوش رو نزدیک آتیش روی زمین قرار داد و رو به روی لوسیل روی دو زانو نشست و با نگرانی گفت:
- گونت!
لوسیل با تعجب گفت:
- گونم؟!
جیمز شستش رو روی گونه چپ لوسیل کشید و گفت:
- ازش خون اومده. داستان چیه؟ چی شده؟!
- از آلوده‌ها بهم حمله کرد.
- چی؟!
جیمز به رد خون کنار آتیش نگاه کرد که رد تا یک جایی پشت بوته کشیده شده. جیمز گفت:
- جسدش کجاست؟
- اون پشت پشت‌ها. از این‌جا دورش کردم. نگران نباش.
جیمز موی کنار صورت لوسیل رو پشت گوشش انداخت و دستش رو روی صورت لوسیل گذاشت. لوسیل با لبخند به جیمز نگاه کرد و از جاش بلند شد و خرگوش رو برداشت و روی سینی از جنس سنگی که مجبور شد دوباره پاکش کنه قرار داد. خنجر رو از جیمز گرفت و از زیر گلو خرگوش برشی تا پایین شکمش زد. رو به جیمز کرد و گفت:
- جیمز بیا سر و پاهاش رو ببر. من نمی‌تونم.
جیمز سمت لوسیل رفت و خنجر رو از دستش گرفت و با یک برش محکم سر خرگوش و بعد پاهاش رو از بدنش جدا کرد. لوسیل پوست خرگوش رو مثل یک لباس از تنش در آورد. یک سنگ تخت تمیز در سمت چپش بود. محتویاتی از بدن خرگوش مثل قلب اون که قابل خوردن بود رو از بدنش خارج کرد و اون رو روی سنگ قرار داد. جیمز بلند شد و مابقی اعضای بدن خرگوش که نباید پیششون باشه رو برداشت و از محل کمپشون دور کرد و پشت یک بوته انداخت.
***
(ساعت شش بعد از ظهر)
گوشت خرگوشی که از یک شاخه تیز و تمیز رد شده بود، روی آتیش در حال کباب شدن بود. لوسیل و جیمز کنار هم و چسبیده به هم به تنه درخت تکیه داده بودن. هوا خیلی سرد بود. لوسیل سرش رو روی شونه چپ جیمز قرار داده بود و چشم‌هاش رو بسته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز گفت:
- تو می‌دونستی که قرار منفجر بشه. ولی کی بهت گفت؟
لوسیل سرش رو از روی شونه جیمز برداشت و رو به بالا و جیمز گفت:
- من اون‌جا بودم.
با مکث بین جملاتش ادامه داد:
- وقتی داشتن تصمیم می‌گرفتن که پایگاه رو منفجر کنن من اون‌جا بودم.
- تو دنیای موازی؟
- آره. اون ور بودم.
جمیز بعداز مکثی گفت:
- آناهم از بین رفت.
- متأسفم.
- فکر کنم راحت شد.
لوسیل بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- جیمز؟
- بله؟
- چرا می‌خوان ما از بین بریم؟
جیمز بعد از تأمل گفت:
- نمی‌دونم. واقعاً این یکی رو نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم چه‌جوری به داخل سیستم دفاعیمون نفوذ کردن. چه‌طور تونستن انقد راحت بمب گذاری کنن.
لوسیل از جاش بلند شد و به سمت آتیش رفت تا گوشت رو بگردونه تا طرف دیگه اون کباب بشه. لوسیل گفت:
- حتماً یک نفعی براشون داره.
همون لحظه یک دفعه جیمز گفت:
- صبرکن! تو چرا باید جایی باشی که اون‌ها دارن برای انفجار پایگاه تصمیم می‌گیرن؟
لوسیل روش رو سمت جیمز کرد و گفت:
- چون اون ور من جزوی از سران دولتی‌م.
جیمز بعد از این حرف لوسیل سکوت کرد. بعد از مکثی گفت:
- پس باید بدونی کی پیشنهاد داده که پایگاه منفجر بشه.
- نه چیزی یادم نمیاد. من همش رو یادم نمی‌مونه.
لوسیل گوشت رو از روی آتیش برداشت و رو به جیمز گفت:
- بیا آماده شد.
***
سیخ چوبی خالی از گوشت شد. سیخ‌ها رو در آتیش انداختن. دوباره هر دو به درخت تکیه دادن. جیمز گفت:
- من کیشیک میدم. تو بخواب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:
- چهار ساعت تو کیشیک بده چهار ساعت من.
- من می‌تونم بیشتر کیشیک بدم.
- به انرژی هر دومون نیازه جیمز.
جیمز با لبخند به چشم‌های لوسیل که نور آتیش روی اون افتاده بود نگاه کرد و گفت:
- خوشحالم حالت خوبه.
لوسیل نگاهی به جیمز انداخت و بعد به سمت اون رفت تا خودش رو در بغل جیمز جا بده. جیمز لوسیل رو بغل گرفت و سرش رو روی سینش قرار داد. لوسیل چشم‌هاش رو روی هم گذاشت.
***
صدای خس خس به گوش میرسید. لوسیل با ترس چشم‌هاش رو باز کرد. با نفس نفس زدن به اطراف نگاه کرد. جیمز سرپا ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. سپیده دم شده بود و نور خورشید از لابه لای کوه‌های رو به رو می‌تابید.
جیمز رو به لوسیل، انگشت اشارش رو روی لبش به نشانه این‌که باید ساکت بمونه قرار داد. لوسیل با نگرانی به اطراف نگاه کرد و با دقت گوش میداد. صدای خس خس از چند طرف بود. چند تا بودن. یکی از آلوده‌ها از بین بوته‌ها با صدایی به حالت جیغ و خس خس به سمت جیمز رفت. لوسیل به سرعت از جاش بلند شد. یکی دیگه از آلوده‌ها از بین بوته های پشتی بیرون اومد و به سمت لوسیل حمله ور شد. جیمز که در حال درگیری با یکی از آلوده‌ها بود چشمش به لوسیل افتاد. خنجرش رو وارد سر آلوده کرد و سریع به سمت لوسیل رفت. لوسیل یکی از سنگ‌های دیشب رو که با اون میز رو درست کرده بود رو برداشت و به شقیقه آلوده‌ای که اون رو به تنه درخت چسبونده بود چندین دفعه زد و ساعد دست دیگش رو روی گلوی آلوده قرار داد تا مانع گاز گرفتن بشه. وقتی اون دو تا رو کشتن دو سه تای دیگه هم باز اومدن. لوسیل نزدیک به جیمز ایستاد و گفت:
- باید فرار کنیم!
- فکر خوبیه. از سمت دریاچه میریم.
لوسیل و جیمز دست هم رو گرفتن و به سمت دریاچه دوییدن. آلوده‌ها با سرعت زیاد به سمتشون می دویدن ولی به محض این‌که وارد زمین یخی شدن سر خوردن و روی زمین افتادن با این حال باز هم از جاشون بلند شدن و به سمت اون‌ها می‌دویدن. لوسیل و جیمز نفس نفس زنان گه گداری به پشت نگاه میکردن و دوباره می‌دویدن. از دریاچه عبور کردن و وارد جنگل شدن. به وسط‌های جنگل رسیدن. سر جاشون ایستادن و نفس نفس میزدن. لوسیل روی زمین نشست و به اطراف نگاه کرد و گفت:
- یکم... یکم استراحت کنیم. من نمی‌تونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز به قطب نمای داخل ساعت مچیش نگاه کرد و بعد به اطراف نگاه کرد و گفت:
- مسیر رو اشتباه اومدیم. باید به سمت غرب می‌رفتیم. ولی الان شرقیم.
- خب باید... باید چیکار کنیم؟
جیمز نفس نفس زنان بعد از اینکه آب دهانش رو قورت داد گفت:
- باید به سمت چپ حرکت کنیم. باید دریاچه رو دور بزنیم.
به سمت لوسیل رفت و دستش رو به سمت لوسیل دراز کرد و گفت:
- بلند شو. باید بریم.
لوسیلی که دندان‌هاش رو از سرما روی هم می‌سایید گفت:
- جیمز! خیلی سرده!
- می‌دونم.
جیمز دست لوسیل رو گرفت و ادامه داد:
- باید حرکت کنیم. وگرنه یخ می‌زنیم!
***
به سمت غرب حرکت کردن. لوسیل کم کم داشت از پا در می‌اومد. انگشت‌های پاش یخ زده بودن. جیمز متوجه بی حالی لوسیل شد و گفت:
- لوسیل! بیا کولت کنم.
لوسیل روی زمین نشست. سر انگشتان دستشون در حال کبود شدن بود. رنگ لب‌ها پریده. جیمز با نگرانی و نفس نفس زنان رو به روش روی زانو نشست و گفت:
- لوسیل... دووم بیار.
لوسیل با دهان خشک رو به جیمز گفت:
- جیمز! من دووم نمیارم. باید بری. وگرنه تو هم می‌میری.
- نه.
جیمز به دلیل بدن ورزیده‌تر و آموزش در شرایط سخت‌تر، بیشتر از لوسیل توان داشت. لوسیل رو روی دوشش قرار داد و به سمت غرب راه افتاد. صدای خش خش برف‌ها از زیر بوت‌های نظامی جیمز به گوش میرسید. بعد از چند دقیقه جیمز یک دفعه سر جاش ایستاد. لوسیل که تقریباً داشت از حال می‌رفت چونش رو از روی شونه راست جیمز برداشت تا متوجه علت توقف جیمز بشه.
جیمز گفت:
- لوسی! نگاه کن! دود!
لوسیل به دور دست نگاه کرد و متوجه بلند شدن دود شد که نشون میده آدما اون‌جان. جیمز از بین برف‌ها که حالا عمقش کمتر شده بود به سمت آبادی حرکت کرد. وقتی نزدیک دیواره حصیری آبادی شد یکی داد زد:
- هی! شما ها کی هستین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز سرش رو بالا آورد و دید یکی با اسلحه بالای یکی از برجک ها ایستاده. جیمز با لب های پوست پوست شده و با بی حالی جواب داد:
- ما... ما تو برف گیر افتادیم. ما... از گروهمون جا موندیم. خواهش می‌کنم. این زن داره می‌میره.
مرد با بیسیمش شروع به صحبت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
- نظامی؟
- آره. تو ارتش بودم. آلوده‌ها بهمون حمله کردن. خواهش می‌کنم بذارید... بیایم تو.
مردی که داخل برجک بود به دروازه‌بان علامت داد تا دروازه رو که از جنس چوب و ارتفاعی حدود شش متر داشت رو باز کنه.
***
چشم‌هاش رو باز کرد. روی یک تخت حصیری دراز کشیده بود که کف اون با پوست حیوانات پوشیده شده بود. از جاش بلند شد و نشست. به اطراف نگاهی انداخت. داخل یک خیمه بزرگ گرم بود که دیواره‌های اون با چوب حصیر پوشیده شده بود. بدنش گرم شده بود. به انگشت‌هاش نگاه کرد. دیگه به رنگ آبی و بنفش نبود. روش یک پتو از جنس پوست انداخته شده بود. یکی پرده‌های ورودی رو کنار زد و داخل شد.
اون فرد یک زن جوان بود که موهاش رو از دو طرف و پایین دو گوشی بافته بود و کتی از پوست تنش بود. لوسیل به اون زن یک نگاهی انداخت. زن با بوت‌های پوستیش وارد شد و کاسه سوپ داغی که در دستش بود رو به سمت لوسیل برد. بند زیر گلوی کلاه از جنس پوست خرگوشش رو باز کرد و رو به روی لوسیل روی یک صندلی چوبی نشست.
- بیا.
کاسه رو سمت لوسیل گرفت. لوسیل جلو اومد و کاسه سفالی رو از زن گرفت. بوی خوبی می‌داد. فکر کنم سوپ مرغ بود. قاشق چوبی رو از زن گرفت و سوپ داخل کاسه سفالی رو یک همی زد. قبل از اینکه قاشق رو وارد دهانش کنه گفت:
- اون... اون مردی که همراهم بود... .
زن حرف لوسیل رو قطع کرد و گفت:
- اون بیرونه. زنده‌ست.
همون موقع جیمز وارد چادر شد و با خوشحالی گفت:
- بیدار شدی؟
لوسیل هم با خوشحالی به جیمز نگاه کرد. زن نگاهی به هر دو انداخت و بعد از چادر بیرون رفت. جیمز روی صندلی چوبی نشست و به لوسیل نگاه میکرد. لوسیل یک قاشق از سوپی که بخار ازش بلند میشد رو برداشت و خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز چند تار موی روی صورت لوسیل رو کنار زد و گفت:
- چیزی از انفجار پایگاه نمی‌دونن. فقط صداش رو شنیدن.
لوسیل چیزی نمی‌گفت و به خوردن ادامه میداد. جیمز گفت:
- باید از اینجا بریم. ولی اینا نگهمون میدارن.
همون موقع یک مردی با کلاشنیکفی که از بند به پشتش انداخته شده بود وارد اتاق شد و گفت:
- خوبه هردوتون این‌جایید.
جیمز رو به اون مرد برگشت. اون مرد گفت:
- اومدم بهتون بگم که ما جمعیتمون به حد نصاب رسیده و نمی‌تونیم عضو جدید قبول کنیم.
بعد از مکثی دستی به ریش‌های جو گندمی نسبتاً بلندش کشید و کلاه بافت مشکیش رو مرتب کرد و ادامه داد:
- اگه می‌خواید از گرسنگی نمی‌رید باید شکار کنید.
جیمز گفت:
- چی شکار کنیم؟
- زامبی‌ها رو.
جیمز نگاهی به لوسیل انداخت که حالا کاسش رو تموم کرده بود. لوسیل کاسش رو کنار دستش و روی تخت گذاشت و گفت:
- چه‌جوری شکار کنیم؟
- با کمان و اسلحه. ولی شما... با نیزه و چاقو.
جیمز رو به اون مرد گفت:
- این‌جوری که دووم نمی‌اریم.
- مشکل خودتونه. اگر انجام نمی‌دید پناهگاه رو ترک کنید.
مرد بدون هیچ حرف اضافی به سمت در خروجی رفت. لوسیل گفت:
- قبوله. کی باید بریم؟
مرد که همزمان در حال ترک چادر بود یک نیم نگاهی به زمین و به سمت لوسیل انداخت و جواب داد:
- فردا صبح وقت شکاره.
- فردا؟
مرد چادر رو ترک کرد. لوسیل نگاهی به مچش انداخت.
- عه! کجاست؟ نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز گفت:
- ازمون گرفتن.
لوسیل با چشم‌های گرد به جیمز نگاه کرد و گفت:
- حتی فلش رو؟
جیمز گفت:
- آره. باید باهاشون همکاری کنیم.
- می‌دونم. وقتی داریم می.ریم شکار فرار می کنیم.
- قبلش باید وسیله با خودمون ببریم.
- فلش رو چه‌جوری پس بگیریم؟
***
بعد از چند دقیقه از چادر بیرون اومدن و به فضای داخلی پناهگاه نگاهی انداختن. غروب شده بود و نور سرخ خورشید از بالای دیوارهای چوبی دور پناهگاه قابل دیدن بود. داخل پناهگاه چادرها و خیمه های متعددی بود. زن‌ها و مردهایی با لباس پوستی حیوانات مختلف رفت وآمد می‌کردن. یکی سبد می‌بافت. یکی خیاطی می‌کرد. یکی راسته حیوانات شکار شده رو پاک میکرد. شبیه به یک دهکده بود.
جیمز با آرنج به لوسیل زد و گفت:
- نگاه کن.
لوسیل روش رو سمت چپ کرد. متوجه شد چند نفر از افراد پناهگاه که سوار موتورهای برف رو میشن تا از پناهگاه خارج بشن. جیمز گفت:
- با اینا باید فرار کنیم.
***
نور آفتاب از پشت پرده حریر پنجره اتاق عبور میکرد. لوسیل چشم‌هاش رو باز کرد. نسیم خنکی از لابه لای حریر می‌وزید. به پهلوی چپش شد. متوجه شد دخترش با یک لباس شخصی بامزه سفید توی بغل جیمز خوابیده و جیمز اون رو در آغوش گرفته. دستش رو روی موهای قهوه‌ای دخترش کشید. از جاش بلند شد تا به آشپزخونه بره. از پنجره‌های سراسری جلوی کابینت‌ها به بیرون نگاه کرد. ساختمون‌هایی در فضای غبارآلود و خشک. آفتاب سوزان. به گلدون‌های روی کابینتش نگاه کرد. کاکتوس‌ها سرپان. پارازیت‌های تلویزیونی جلو چشمش رو گرفت. به منظره تهی و خالی بیرون نگاه میکنه. انعکاسش روی پنجره برج افتاده. با اینکه به رو به رو و نورخورشید زل زده، نور چشم‌هاش رو اذیت نمیکنه. کت و شلوار سرمه‌ای با پیرهنی سفید رنگ در زیرش به تن داره. موهاش رو فرق و از پشت مثل یک نظامی بسته.
- اون زندست!
لوسیل بدون اینکه روش رو برگردونه با مردی که تصویرش روی شیشه افتاده صحبت میکنه:
- چه‌طوری؟
- با جیمز فرار کرده.
- بکشیدش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- ولی خانم... .
- گفتم... .
لوسیل روش رو سمت بارت کرد و ادامه داد:
- بکشیدش.
***
- لوسیل؟
لوسیل که روی تخت و داخل خیمه خوابیده بود با صدای جیمز چشم‌هاش رو باز کرد.
جیمز گفت:
- بلند شو یک چیزی بخور. باید بریم شکار.
لوسیل که با موی باز خوابیده بود از جاش بلند شد و موهاش رو با کش مشکیش دم اسبی بست. چتری‌هاش روی صورتش ریخته بود و چند تار موی بلند هم از بغل.
جیمز گفت:
- بیرون آب هست.
لوسیل از جاش بلند شد و کت چرمی‌ش رو پوشید و به سمت خروجی خیمه رفت. پارچه ضخیم کتان رو کنار زد. نور آفتاب روی صورتش افتاد. خیلی سرد بنظر نمیرسید. به اطراف نگاهی انداخت. تعدادی از مردان در حال آماده کردن وسایل و بستن کولشون برای خارج شدن از پناهگاه بودن و برخی زنان هم در سمت چپ در حال هم زدن دیگ و برخی دیگه در حال تکون دادن مشک و دوشیدن شیر از گاو بودن. لوسیل به سمت شیر الاکلنگی که در سمت راستش بود رفت و صورتش رو با آب شست.
لوسیل گفت:
- چقد سرده!
صورتش رو با پایین لباس بافت مشکیش خشک کرد. سرش رو بالا اورد. اون زنی که دیروز بهش کاسه سوپ رو داده بود رو دید که در حال تمیز کردن لوله اسلحشه. به سمت اون زن رفت و گفت:
- دیروز نتونستم ازت بابته سوپ تشکر کنم.
زن سرش رو بالا اورد و گفت:
- نیازی نیست. جبران می‌کنی.
- حداقل بگو اسمت چیه؟
زن سرش رو بالا اورد و با چشم های آسیاییش گفت:
- تینا.
- تینا!
تینا از جاش بلند شد. لوسیل گفت:
- باید امروز برم شکار؟ با چی؟
- با خنجر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- ولی این منصفانه نیست.
تینا که در حال رفتن بود با عصبانیت برگشت و گفت:
- منصفانه‌تر اینه که از این‌جا پرتتون کنیم بیرون. نظرت چیه؟
لوسیل چیزی نگفت. تینا محل رو ترک کرد. لوسیل به سمت چادر برگشت. وارد چادر شد. جیمز که روی تخت نشسته بود و داشت نون و شیر میخورد گفت:
- چرا انقدر طول کشید؟
لوسیل کنار جیمز نشست و کاسه شیر گرم رو برداشت و با قرص نان شروع به خوردن صبحانه کرد.
جیمز گفت:
- چرا انقدر عصبانی؟
لوسیل که در حال جویدن نان بود کمی شیر خورد و جواب داد:
- کشته می‌شیم. اگه بهمون تفنگ ندن کشته می‌شیم.
جیمز کاسه شیرش رو سر کشید و گفت:
- نگران نباش. یک راهی پیدا می‌کنیم.
لوسیل با عصبانیت روش رو سمت جیمز کرد. جیمز گفت:
- وقتی داریم می‌ریم باید تفنگ‌هاشون رو کش بریم.
لوسیل به رو به روش نگاه کرد و در افکارش غرق شد. لوسیل گفت:
- دوباره اون ور رو دیدم.
- چی دیدی؟
- اونا دنبال منن.
لوسیل روش رو سمت جیمز کرد و ادامه داد:
- چون من فایل‌ها رو دارم و اون‌ها رو مطالعه کردم. می‌خوان من رو بکشن.
جیمز بدون هیچ حرفی به حرف‌های لوسیل گوش میداد و به حرف‌هاش فکر می‌کرد.
لوسیل گفت:
- باید هرجور شده فلش رو گیر بیاریم.
- میاریم.
***
(ساعت نه صبح_سه دسامبر سال دو هزار و پنجاه و یک میلادی)
- بگیرید.
مردی که کلاه بافت مشکی به سر و ریش بلند مشکی داشت دو تا خنجر در غلاف به سمت لوسیل و جیمز پرتاب کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
مرد گفت:
- زنده موندن یا نموندنتون بستگی به دو چیز داره.
لوسیل و جیمز با دقت به حرف‌های مرد گوش می‌دادن. مرد با پوزخند گفت:
- یک شانس. دو عرضه. هه!
لوسیل به جیمز نگاه کرد. چند نفر دیگه هم همراهشون و به خط ایستاده بودن. مرد گفت:
- خیله خب. یالا سوار شید.
راننده‌ها سوار سه عدد برف رو که هر دو نفر روی یک موتور بودن، شدن. مرد رو به لوسیل گفت:
- تو با کِلی میری.
روش رو به سمت جیمز کرد و گفت:
- تو هم با من میای.
لوسیل نگاهی به جیمز انداخت و بعد سوار موتوری که یک مرد نسبتاً هیکلی با سری بی مو و بدن پر از تتو بود، شد. برف رو ها وارد جنگل شدن. بعد از چند دقیقه رانندگی به جایی رسیدن که بوی خیلی گندی میومد. بویی مثل زباله. موتورها اون‌جا توقف کردن. از موتورها پیاده شدن. کلی رو به لوسیل گفت:
- پیاده شو دختر.
لوسیل از موتور برف رو مشکی پیاده شد و به اطراف نگاه کرد. مکس که مردی نسبتاً مسن با ته ریش جوگندمی بود گفت:
- برین سمت تله‌ها.
گروه‌های دو نفره از هم جدا شدن. لوسیل هم از جیمز که با مکس هم گروهی بود جدا شد. به سمت سرازیری رفتن. کلی یک شاتگان به همراه داشت. کلی گفت:
- تو کی هستی؟ داستان شماها چیه؟
- از دست زامبی‌ها فرار کردیم.
- خب؟
- با ارتش بودیم. تو بوران همدیگه رو گم کردیم.
- تا جایی که من می‌دونم بورانی در کار نبوده.
کلی سرجاش ایستاد و اسلحه رو سمت لوسیل گرفت و گفت:
- شماها کی هستین؟
***
جیمز همراه با مکس وارد جنگل شد. جیمز گفت:
- چه‌جور تله‌ای گذاشتید؟
مکس جوابی نداد. جیمز گفت:
- این اطراف زیادن؟
مکس بعد از چند ثانیه مکس رو به جیمز برگشت و گفت:
- می‌خوای بدونی چه‌جوری تله درست می‌کنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین