جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,649 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز بعد از چند ثانیه مکث با تن صدای پایین جواب داد:
- گروه سیگما.
- سیگما؟!
- آره سیگما.
- سیگما دیگه کیه جیمز؟
جیمز بازوی راست لوسیل رو گرفت و اون رو به سمت آسانسور برد در حالی‌که لوسیل هم‌چنان که به جیمز نگاه می‌کرد ازش مدام سوال می‌پرسید:
- جیمز! اون‌ها آدم‌کشن؟ اون‌ها کین؟ بگو.
سوار آسانسور شدن. لوسیل بازوش رو از دست جیمز بیرون کشید و دیگه چیزی نگفت.
جیمز به لوسیل نگاه کرد و گفت:
- اخبار شب رو یادته؟
لوسیل به جیمز نگاه کرد. جیمز ادامه داد:
- همون بخشی که درباره ذرات کشف شده قطب شمال بود.
- منظورت چیه؟
جیمز به روبه روش نگاه کرد و جواب داد:
- فکر کنی می‌فهمی. خیلی سادست.
لوسیل هم به روبه روش نگاه کرد و غرق در فکر شد. به طبقه همکف رسیدن. از آسانسور پیاده شدن. جیمز در حال همراهی لوسیل به سمت در خروجی بود تا لوسیل بره و وارد ایستگاه زیرزمینی قطار بشه. در همون حالت که به سمت در خروجی حرکت می‌کردن لوسیل به یک‌باره ایستاد و رو به جیمز گفت:
- اون‌ها... مال این ور نیستن؟
جیمز با سر صاف و کمال خونسردی گفت:
- آفرین دختر باهوش!
لوسیل به شدت متعجب شده بود. سرش رو پایین انداخت. چراغ‌های طبقه همکف کم و بیش روشن بودن و به‌جز منشی لابی کسی در طبقه نبود. در ورودی ساختمان سر تا سر از درهای برقی شیشه‌ای تشکیل شده بود. ولی لوسیل برای خارج شدن از ساختمان، نیازی به عبور از اون درها نداشت چرا که اون درها به بیرون و محوطه باز پایگاه راه داشتن. برای رفتن به طبقه زیرین و ایستگاه قطار باید از در کشویی برقی سمت راست که مثل ورودی متروها هست وارد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمیز لوسیل رو به خودش کرد و دست‌هاش رو روی بازوهای لوسیل گذاشت و گفت:
- لوسیل! باید بهم قول بدی که دنبال پرونده رو نمی‌گیری.
لوسیل سرش رو بالا آورد و گفت:
- جیمز! نسخه‌ی دیگه‌ی من موقع آتش سوزی منطقه کوئینز، پیش تو بوده.
- آره میدونم.
- می‌دونی؟! پس چرا چیزی نگفتی؟
- مأموریتم لو می‌رفت.
- جیمز! باید یک دلیلی باشه که من نسخه‌ی دیگه ام رو توی خوابم دیدم.
بعد از چند ثانیه مکث دوباره از جاش پرید و گفت:
- جیمز! اون‌ها به ویلز دستور خودکشی‌ش رو دادن درسته؟
جیمز چیزی نگفت و به چشم‌های لوسیل نگاه کرد. بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- لوسیل! دیگه پیگیر پرونده نباش. باشه؟
لوسیل با چشم‌هاش به جیمز قول داد.
***
(ساعت ده صبح _ یک ژانویه سال دو هزار و پنجاه و یک)
نور خورشید روی چشم‌های سبز رنگ لیلی افتاده بود. زیر نور به پشت لم داده بود و از اوقات مفرح‌ش لذت می‌برد. دنیای گربه‌ها هم دنیای جالبیه. فقط کافیه صاحب خوبی پیدا کنی. تا آخر عمرت خوشبختی. هم غذا داری هم خونه و یکی رو هم داری که تا ابد عاشقته. جداً دنیای جالبیه. ولی چقدر شبیه دنیای انسان‌ها ست؟
لوسیل کنار لیلی زیر نور آفتاب دراز کشید و گفت:
- خوب بهت خوش میگذره‌ها! شکم!
لیلی که انگاری بهش برخورده بود یک میویی کرد و از جاش بلند و رفت. لوسیل که از این کار لیلی تعجب کرد با خنده رفتنش رو نگاه کرد.
لوسیل گفت:
- عه... بدت اومد بهت گفتم شیکم؟ باشه بابا مانکن!
لیلی یک میوی دیگه ای کرد انگار که از مانکن بیشتر خوشش اومده.
ساعت مچی لوسیل زنگ خورد. گوشی‌های سمعک مانند رو از داخل ساعت در آورد و اون‌ها رو پشت گوشش وصل کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- سلام لوسیل. کجایی؟
- سلام جیمز. خونم.
- خونه؟ می‌خوای باهم بریم بیرون؟
لوسیل با شنیدن این حرف جیمز از جاش بلند شد و سر جاش نشست و گفت:
- کجا بریم؟
***
- لوسیل!
لوسیل رو به صدا جیمز برگشت و همون لحظه گلوله برفی تو صورتش خورد. با خنده روی زمین افتاد و برف‌ها رو از روی صورتش پاک کرد. جیمز دوان دوان به سرعت خودش رو به لوسیل رسوند و با خنده گفت:
- لوسیل! معذرت میخوام. نمی‌خواستم اون‌قدر بالا بزنم. خوبی؟!
جیمز برف‌ها رو از روی صورت لوسیل پاک کرد در حالی‌که هر دو در حال خندیدن بودن. وقتی برف‌ها از روی صورتش پاک شد با دست راستش گلوله برفی رو برداشت و مستقیم به صورت جیمز زد و خودش با خنده، افتادن جیمز رو تماشا می‌کرد. جیمز روی زمین افتاد و برف‌ها رو از روی صورتش با خنده پاک میکرد.
جیمز گفت:
- قبول نبود. تو با نامردی زدی.
لوسیل با شیطنت و خنده گفت:
- تو فکر کردی من باور کردم که تو اتفاقی اون‌قدر بالا زدی؟ تو دقیقاً صورتم رو هدف گرفته بودی.
جیمز به سرعت برف‌ها رو از روی صورتش زد کنار و رو به لوسیل گفت:
- قسم می‌خورم که نمی‌خواستم به صورتت بزنم. می‌خواستم به سرت بزنم.
لوسیل از این حرف جیمز خندش گرفت و اون رو روی زمین پرت کرد و خودش روی اون قرار گرفت و برف‌ها رو وارد یقه جیمز می‌کرد. جیمز با خنده و التماس از لوسیل عذرخواهی میکرد:
- لوسیل... لوسیل خواهش میکنم. اشتباه کردم!
لوسیل گفت:
- باشه قبوله.
برف‌ها رو از یقه جیمز پاک کرد و خودش کنار جیمز روی برف‌ها دراز کشید.
لوسیل گفت:
- چقدر بستنی وانیلی روی زمینه!
جیمز با لبخند به لوسیل نگاه کرد و بازوش رو زیر سر لوسیل قرار داد و گفت:
- حیف که نمی‌تونیم ازشون بخوریم.
همون لحظه لیلی میومیو کنان روی قفسه سی*ن*ه جیمز پرید و همون‌جا نشست.
لوسیل با خنده گفت:
- فکر کنم دیگه تو رو عضوی از گله میدونه.
جیمز که در حال نوازش سر لیلی بود با لبخند و خوشحالی گفت:
- چه عالی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
(یازده ظهر_یک ژانویه سال دو هزار و پنجاه و یک میلادی)
لوسیل و جیمز روی نیمکت چوبی کنار محوطه باز پوشیده از برف، پشت برج مسکونی لوسیل، در حال خوردن قهوه از لیوان‌های کاغذیشون بودن. لیلی روی پای لوسیل به شکم لم داده بود و از نور خورشید لذت میبرد.
- برنامت برای جشن سال نو چیه؟
لوسیل سرش رو بالا اورد و با لبخند به سوال جیمز پاسخ داد:
- با این اوضاع فکر نکنم کسی بخواد فستیوال برگزار کنه.
جیمز با سر تأیید تکون دادن یک نفس عمیقی کشید و گفت:
- آره... پس شام مهمون منی.
لوسیل لیلی رو از روی پاش برداشت و اون رو بغل کرد و گفت:
- فکر کردم شام قراره بیای خونه من.
جیمز از این حرف لوسیل تعجب کرد و با خنده گفت:
- خب... احتمالاً دست پخت تو بهتره!
لوسیل خندید و دستی رو سر لیلی کشید و ادامه داد:
- پس ساعت هشت منتظرتم.
و بعدش سر لیلی رو بوسید.
***
لیلی دور پای لوسیل پیچید. لوسیل با جیمز سر شام بود. به پایین پاش نگاه کرد و گفت:
- تو همین دو دقیقه پیش غذا خوردی.
جیمز با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفیدی که به تن داشت رو به روی لوسیل کنار پنجره برج در حال خوردن استیک‌های گوشتی بود که لوسیل اون‌ها رو با برگ‌های رزماری گریل کرده بود.
جیمز خندید و گفت:
- بوی گوشت به دماغش خورده. بهش یک تیکه بده.
لوسیل برای لیلی یک توپ قرمز رنگی که همون نزدیکی ها بود پرت کرد و لیلی از میز دور شد.
لوسیل رو به جیمز گفت:
- بد عادت میشه. این‌ هم ادویه داره. براش مضره.
همون موقع از دور یک‌سری نور افشان قرمز و سبز و نارنجی به آسمون پرتاب شدن. لوسیل و جیمز با لبخند به بیرون نگاه کردن. لوسیل به جیمز گفت:
- بریم از تو تراس ببینیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز سر تأیید نشون داد و از پشت میز بلند شد تا به سمت لوسیل بره و دستش رو بگیره. یک نگاهی به لباس سفید رنگ لوسیل انداخت. حریری نازک روی ساتن سفید رنگ با گل‌های درشت قرمز وجود داشت. لباس سر هم بود و بخش تنه اون آستین دار که آستین اون هم تا مچ دستش بود و بخش دامن لباس کمی پف‌دار و قد اون تا کمی پایین‌تر از زانوهاش بود. موهاش رو بالا بسته بود و چند تار مو از بغل‌های موهاش کنار صورتش ریخته بود. گردنبندی از طلای سفید به گردن داشت که پلاکی از یک عدد مروارید سفید به اون متصل بود.
وارد تراس شدن تا نورافشانی رو ببینن. لوسیل بازوی راست جیمز رو گرفت و سرش رو به بازوی جیمز تکیه داد و جیمز هم دستش رو روی دست لوسیل که روی بازوش بود قرار داد.
جیمز گفت:
- سال نو مبارک لوسیل.
- سال نو مبارک!
***
صدای خنده بچه‌ها از بین گندمزار به گوش میرسه. یکی از اون دختر بچه‌ها با پیرهن سفید و موهای قهوه‌ای باز به سمت مردی که با پیرهن سفید و شلوار اسمارت کژوال فاق بلند مشکی پوشیده بود، دوید و به پاهاش چسبید. اون مرد رو به بچه برگشت و اون رو بلند کرد و در بغلش نگه داشت. دختر بچه دستش رو دور گردن مرد انداخت. اون با لبخند شیرین بچه گونه بهش نگاه میکرد. لوسیل از بین گندم‌زارهایی که توسط باد نوازش می‌شدن و زیر نور آفتاب در حال غروب می‌درخشیدن، حرکت کرد و به سمت اون مرد رفت. اون مرد بالأخره روش رو برگردوند. لوسیل با چهره آشنایی مواجه شد. چهره جیمز که با لبخند به لوسیل نگاه میکنه. لوسیل با تعجب به جیمز نگاه میکرد و جیمز که صورتش رو شیش تیغ کرده بود به اون می‌خنده و میگه :
- تا حالا من رو ندیده بودی؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
لوسیل نزدیک‌تر اومد. باد موهای لوسیل رو روی صورتش می‌انداخت. جیمز با یک دستش دختر بچه رو بغل گرفته بود و با دست دیگه‌ش موهای روی صورت لوسیل رو کنار زد. اول با لبخند به لوسیل نگاه کرد و بعد کم کم لبخندش محو شد. لوسیل با نگرانی به جیمز نگاه کرد و گفت:
- نگران اون وریایی؟
جیمز گفت:
- آره.
جیمز موهای روی صورت دختر بچه رو کنار زد و همزمان به لوسیل گفت:
- ولی چاره ای نیست. یا ما یا اونا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
دوباره به لوسیل نگاه کرد و گفت:
- هممون می‌میریم.
یک دفعه ضربان قلب لوسیل افزایش پیدا کرد. انگار که قلبش می‌خواست از سینش بیرون بزنه. روی زمین به حالت غش افتاد. دوباره تِرَک‌های پارازیتی تلویزیونی جلوی چشم‌هاش رو گرفت و صحنه لرزید. روی کف پیاده رو افتاده بود. شب بود. لباس‌های بیرونی تنش بود و موهاش رو گوجه ای رو به بالا بسته بود. مردم اطرافش جیغ می‌زدن و فرار می‌کردن. ساختمون‌ها در حال سوختن بودن. صدای جیغ و گریه دختر بچه‌ای به گوشش می رسید. روش رو برگردوند و همون دختر بچه داخل گندم‌زار رو دید. دختر بچه که تقریباً دو یا سه ساله بود با گریه به سمت لوسیل حرکت کرد و داد میزد مامان!
لوسیل به طور غیر ارادی به سمت دختر بچه حرکت کرد و اون رو از روی زمین برداشت تا آرومش کنه. سعی میکرد از هیاهو و ساختمون و برج‌های آتش گرفته اطرافش فرار بکنه که همون موقع صدای انفجار اومد. دوباره پارازیت‌هایی جلو چشمش رو گرفت.
- تصمیمتون چیه؟
وقتی به خودش اومد خودش رو در یک ردآی نظامی سرمه‌ای رنگی دید که پشت میز درازی در یک اتاق نسبتاً تاریک با افراد دیگه‌ای که به نظر مقامات می‌اومدن نشسته. نور لامپ‌های مهتابی بالای میز روی میز افتاده. موهاش رو از پشت مثل یک نظامی جمع کرده. همون لحظه به طور غیرارادی سرش رو بدون هیچ احساس ترس و اضطرابی بالا میاره و با خونسردی کامل میگه:
- تنها راه همینه جناب رئیس جمهور. دروازه‌ها رو باز کنید و اون ور برید. پایگاه رو هم منفجر کنید.
مرد سیاه‌پوستی که مسئولیت ریاست کشور رو به عهده داشت کت و شلوار مشکی به تن داشت و پشتش به حضار پشت میز بود. با پیشنهاد لوسیل روش رو برگردوند. لوسیل به چهره اون مرد نگاه کرد. با تعجب بهش خیره شد. همون لحظه یکی با آرنجش از سمت چپش به بازوش ضربه زد. لوسیل روش رو برگردوند و با چهره جیمز مواجه شد.
جیمز گفت:
- زل نزن!
لوسیل به سرتاپای جیمز نگاه کرد. مخصوصاً به صورتش. زخم عمیقی از بالا ابرو چپش تا بالای لبش وجود داشت.
یکی از وزرایی که پشت میز بود گفت:
- جناب آقای رئیس جمهور اگه داده‌های درمانی رو پیدا بکنن چی؟
رئیس جمهور که رو به جمعیت و در ابتدای میز قرار داشت دستانش رو روی میز گذاشت و رو به اون مرد گفت:
- بکشیدشون. از اول هم باید همین کار رو می‌کردید. وزارت دفاع کم کاری کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
رئیس جمهور روش رو سمت مردی دیگه که در سمت راست میز و به اندازه‌ی دو صندلی با لوسیل فاصله داشت، کرد. لوسیل سرش رو جلو اورد تا ببینه مخاطب رئیس جمهور چه شخصیه. دوباره تعجب کرد. اون مرد فیلدز بود. وزیر دفاع فیلدز بود.
فیلدز گفت:
- آقای رئیس جمهور ما نمی‌تونیم بی‌گدار به آب بزنیم.
- بی‌گدار نیست. نقشه خانم جنکینز کاملاً جواب میده. همون‌طور که برای کشتن اون دانشمند جواب داد. ما دستی در این ماجرا نداشتیم!
دوباره پارازیت‌هایی جلو چشم لوسیل رو گرفت. خودش رو در یک خونه ویلایی دید که روی زمین در هال با دخترش مشغول بازیِ. همون موقع در خونه باز میشه و شخصی وارد خونه میشه که دختر لوسیل از وجد دیدن اون بازی رو ول میکنِ و بدو بدو به سمت اون شخص میره. لوسیل که لباس‌های خونگی نخی و راحتی تنش بود و موهاش رو با کلیپس بالا بسته بود برمی‌گرده و با لبخند متوجه میشه که دخترش به سمت برادرش دویده.
برادرش با خوشحالی دختر لوسیل رو بلند می‌کنه و میگه:
- بیا بغل دایی.
- دلم برات تنگ شده بود دایی!
لوسیل از جاش بلند میشه و رو به برادرش میگه:
- دیر کردی یوسف.
***
- دیددیددید. بلند شو لوسیل.
لوسیل چشم‌هاش رو باز می‌کنه و دستش رو روی دکمه ی مکعب روی میز عسلیش میزنه. به نور بیرون از پنجره خیره میشه. لیلی که با شنیدن صدای منشی هوشمند ساعت روی میز عسلی لوسیل از خواب بیدار شده بود، وارد اتاق لوسیل میشه و روی تختش میپره. لوسیل از حالت خوابیده به شکم به پشت برمی‌گرده. لیلی خودش رو به لوسیل نزدیک می‌کنه و میومیو کنان خودش رو به سر لوسیل می‌چسبونه. لوسیل به سقف زل زده و چیزی نمی‌گه. تو فکره.
با خودش میگه:
- یوسف اونور زندست. نمرده. این یعنی مامان و بابامم ... .
لیلی افکار لوسیل رو از هم می‌دره و صورتش رو روی صورت لوسیل می‌ذاره تا هر طور شده توجه لوسیل رو به خودش جلب کنه. لوسیل میگه:
- اه. اگه یک دقیقه گذاشتی فکر کنم.
لوسیل یک میویی می‌کنه که یعنی برام مهم نیست. لوسیل از جاش بلند میشه. به آیینه روبه روش زل میزنه. با چشم‌هایی خسته به چهرش نگاه می‌کنه. سرش رو پایین می‌ندازه و می‌گه:
- چرا خیلی چیزهاش رو یادم رفته؟ مگه از نوع رویاهای لوسید نبود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
موهاش رو با کش قرمزش می‌بنده و با بولیز بافت سفیدش و شلوار طوسیش از جاش بلند میشه.
***
(ساعت هشت صبح _ دو ژانویه سال دو هزار و پنجاه میلادی)
به انعکاس افتادش روی شیشه روبه روش در مترو نگاه میکنه.
واگن خیلی خالی بنظر نمی‌رسه. آدمایی که سوار قطارن همه به سمت پایگاه میرن.
- سلام خوشگله!
لوسیل شوکه میشه و به خودش میاد. به سمت راستش نگاه می‌کنه. ریتا رو می‌بینه که با چهره همیشه بشاشش کنارش می‌شینه.
ریتا گفت:
- تو فکری؟
با شیطنت ادامه میده:
- تو فکر ملارکی؟
لوسیل با بی حالی به ریتا نگاه می‌کنه و میگه:
- تا حالا شده چیزهایی که تو خواب بهت گفته می‌شه به واقعیت تبدیل بشه؟
- مثلاً؟
- نمیدونم. مثلاً قراره ماه دیگه به سفر بری.
- امم... آره بعضی وقت‌ها. مگه چه خوابی دیدی؟
لوسیل با مکث به چشم های تیره ریتا زل زد و جواب داد:
- خواب دیدم قراره بریم جایی.
- عه! کجا؟
- نمیدونم.
ریتا با گیجی و تعجب به لوسیل نگاه کرد و بعد به شیشه رو به روش زل زد.
لوسیل گفت:
- خواب خوبی ندیدم ریتا.
ریتا روش رو سمت لوسیل کرد و منتظره شنیدن ادامه صحبت لوسیل شد.
لوسیل ادامه داد:
- نمی‌دونم چه‌جوری ولی... می‌تونم اون ور و ببینم.
- کدوم ور؟
- اون ور... دنیای موازی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
ریتا بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- مطمئنی موازیه؟
- آره.
- خب؟
لوسیل به رو به روش نگاه کرد و ادامه داد:
- احتمالاً قرار پایگاه منفجر شه.
ریتا خندید و با وقفه بین کلماتش گفت:
- نه بابا؟ پیشگو شدی؟
- می‌دونستم باور نمی‌کنی.
لوسیل روش رو سمت ریتا کرد و گفت:
- از نظر فیزیک کوانتوم و علم اعصاب شاید بشه توجیهش کرد. ولی الان وقت این‌کار رو ندارم. باید وقتی رسیدیم از فایل‌ها بک آپ بگیرم. باید تو و نیک هم از فایل‌ها بک آپ بگیرید.
ریتا که از شدت خنده‌هاش کم شده بود و الان کمی نگران و ترسیده به نظر میرسید با لبخند گفت:
- بی خیال.
لوسیل با صورت کاملاً جدی گفت:
- بی خیال سالاد درست نمیشه.
- چی!؟
***
جیمز پشت میز در اتاق فیلدز نشسته بود. فیلدز برگه‌ها رو روی میزش مرتب کرد و رو به جیمز که در حال کار با تبتلش بود گفت:
- قرار امروز یک سری ناظر از طرف دولت بیان.
جیمز با تعجب و اخم سرش رو از تبلتش بیرون اورد و رو به فیلدز گفت:
- ناظر؟ پس من این‌جا چه وظیفه ای دارم؟
فیلدز از جاش بلند شد. همزمان که داشت از منشیش تبلتش رو می‌گرفت به جیمز با جدیت نگاهی انداخت و گفت:
- تو از طرف ارتشی.
- تفاوتش در چیه قربان؟
- تو با من کار می‌کنی جیمز. اون‌ها یکی رو علیه من فرستادن.
جیمز از جاش بلند شد و گفت:
- متوجه نمیشم. چرا باید همچین کاری بکنن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
فیلدز میزش رو به سمت در اتاق شخصیش که در همون اتاق کنفرانس و رو به روی میز بود دور زد و گفت:
- به گروه سیگما مربوطه. از این‌که خانواده ویلز رو فراری دادیم دولت شاکیه.
- ولی ما نجاتشون دادیم. چرا دولت باید... .
- جیمز! اون‌ها فکر می‌کنن با گروه سیگما همکاری می‌کنیم. نتونستیم از دانشمندامون محافظت کنیم. فکر می‌کنن نمی‌خوایم درمان رو پیدا کنیم.
- این بی معنیه!
فیلدز که حالا به در اتاقش که دری چوبی، منبت کاری شده و قهوه‌ای رنگ بود نزدیک‌تر شده بود گفت:
- چاره‌ای جز همکاری نداریم وگرنه با برخورد وزارت دفاع روبه رو میشیم.
فیلدز در اتاقش رو باز کرد و وارد اتاقش شد. قبل از اون جیمز به اون خبردار داد و بعد به در بسته اتاق فیلدز زل زد و با خودش گفت:
- مطمئناً دنبال چیز دیگه این.
همون لحظه نوتیفیکیشنی از پیام لوسیل روی ساعت مچی جیمز ظاهر شد. جیمز به ساعت مچیش نگاه کرد و بعد به سقف.
***
(ساعت دوزاده ظهر)
لوسیل با اضطراب به منظره روبه روش در راهروی همیشگی نگاه میکرد. منتظر جیمز بود. جیمز وارد راهرو شد و کنار لوسیل ایستاد.
جیمز گفت:
- لوسیل. موضوع چی بود که می‌خواستی بهم بگی؟
لوسیل روش رو به آرومی به سمت جیمز کرد. جیمز گفت:
- چرا این‌جوریی؟ چرا خشکت زده؟
- جیمز. یک خوابی دیدم.
***
گروهی از طبقه هم کف وارد ساختمون شدن. تعدادشون حدود ده نفر بود. زن و مرد قاطی بودن. کت و شلواری به رنگ طوسی به تن داشتن و یکی از اون‌ها کوله‌ای به همراه داشت. یکی از اون‌ها به سمت مرکز طبقه که میز پیخشوان بزرگ نیم دایره‌ای قرار داشت رفت.
اون مرد با سری بی مو و با چهره ای سرد گفت:
- نقشه طبقات رو به ما بدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین