- Sep
- 181
- 298
- مدالها
- 2
لوسیل میگه:
- ما که نمیتو ... .
- نگران نباش. آشنا دارم.
***
ساعت یک بعد از ظهر
لوسیل و ریتا در محوطه خارجی اداره ی پلیس ورستند، کنار هم ایستادن و کلاه های کاپشن هاشون رو روی سر گذاشتن و دست هاشون رو در جیب. برف نم نم در حال پایین اومدن بود و هوا به شدت سرد. لوسیل رو به ریتا میکنه و میگه:
- بنظرت خیلی کارش طول نکشید؟ قبل از اتمام تایم ناهار باید به پایگاه برگردیم .
ریتا که از دست بی صبری های لوسیل خسته شده بود با کلافگی گفت:
- وای لوسیل! یکم صبرکن. عه! اومد!
نیک با سر رو به پایین و با تأسف به سمت لوسیل و ریتا اومد. لوسیل با ناامیدی گفت:
- وای نه! قبول نکردن.
نیک به اون ها رسید و همزمان که کلاه کاپشن قهوه ای رنگش رو روی سرش میذاشت، گفت:
- گفت نمیتونه کار غیر قانونی بکنه. تو دردسر میوفته.
لوسیل آهی کشید و بعد به اطراف نگاه کرد و رو به نیک و ریتا گفت:
- باید یک راهی باشه.
ریتا گفت:
- امم ... بنظرتون کانکی فایلی چیزی نداره؟
لوسیل جواب داد:
- اگرم داشته باشه همه رو به پلیس تحویل داده.
بعد از چند ثانیه مکث، یک دفعه لوسیل از جاش پرید و رو به ریتا و نیک گفت:
- آها! من یکی رو میشناسم که اصلاً سر و کارش با پرونده ویلز بوده.
ریتا با تعجب گفت:
- کی؟!
***
ساعت یک و سی دقیقه ظهر
لوسیل همراه با ریتا و نیک در یکی از راهروهای بتنی پایگاه در بخش نظامی، منتظر بودن تا بتونن با اون فرد صحبت کنن. راهرو با اینکه از هر دو طرف بسته بود ولی باز هم احساس سرما میکردی. در همون حین که در حال رژه رفتن در راهرو بودن، ریتا با آرنج به بازوی لوسیل میزنه. با نگاه به سمت دیگه راهرو میگه:
- بالاخره اومد.
- ما که نمیتو ... .
- نگران نباش. آشنا دارم.
***
ساعت یک بعد از ظهر
لوسیل و ریتا در محوطه خارجی اداره ی پلیس ورستند، کنار هم ایستادن و کلاه های کاپشن هاشون رو روی سر گذاشتن و دست هاشون رو در جیب. برف نم نم در حال پایین اومدن بود و هوا به شدت سرد. لوسیل رو به ریتا میکنه و میگه:
- بنظرت خیلی کارش طول نکشید؟ قبل از اتمام تایم ناهار باید به پایگاه برگردیم .
ریتا که از دست بی صبری های لوسیل خسته شده بود با کلافگی گفت:
- وای لوسیل! یکم صبرکن. عه! اومد!
نیک با سر رو به پایین و با تأسف به سمت لوسیل و ریتا اومد. لوسیل با ناامیدی گفت:
- وای نه! قبول نکردن.
نیک به اون ها رسید و همزمان که کلاه کاپشن قهوه ای رنگش رو روی سرش میذاشت، گفت:
- گفت نمیتونه کار غیر قانونی بکنه. تو دردسر میوفته.
لوسیل آهی کشید و بعد به اطراف نگاه کرد و رو به نیک و ریتا گفت:
- باید یک راهی باشه.
ریتا گفت:
- امم ... بنظرتون کانکی فایلی چیزی نداره؟
لوسیل جواب داد:
- اگرم داشته باشه همه رو به پلیس تحویل داده.
بعد از چند ثانیه مکث، یک دفعه لوسیل از جاش پرید و رو به ریتا و نیک گفت:
- آها! من یکی رو میشناسم که اصلاً سر و کارش با پرونده ویلز بوده.
ریتا با تعجب گفت:
- کی؟!
***
ساعت یک و سی دقیقه ظهر
لوسیل همراه با ریتا و نیک در یکی از راهروهای بتنی پایگاه در بخش نظامی، منتظر بودن تا بتونن با اون فرد صحبت کنن. راهرو با اینکه از هر دو طرف بسته بود ولی باز هم احساس سرما میکردی. در همون حین که در حال رژه رفتن در راهرو بودن، ریتا با آرنج به بازوی لوسیل میزنه. با نگاه به سمت دیگه راهرو میگه:
- بالاخره اومد.
آخرین ویرایش: