جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,692 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
همون لحظه لوسیل مات و مبهوت با چشم‌های گرد گفت:
- آتش سوزی؟
- آره. منطقه کویینزلند که حدود نیم ساعت تا پایگاه A فاصله داره حدود سه سال پیش آلوده میشه. دولت برای جلوگیری از پیشروی بیماری دستور میده کل منطقه رو بسوزونن. چون تعداد آلوده‌ها خیلی زیاد میشه دیگه تست نمی‌گرفتن.
- پس تو... چه‌جوری زنده موندی؟ چه‌جوری فرار کردی؟
- من همون موقع هم جزوه نظامی‌های ارتش بودم. ولی کسی خبر نداشت که من قراره برم خونه تا به مادرم سر بزنم. مادرم بیمار بود و آنا هم تا قبل از ازدواجش با اون زندگی می‌کرد. شوهر مادرم یک سال قبلش فوت شده بود.
***
جیمیز روی تخت دراز کشیده بود و چشم‌هاش رو روی هم گذاشته بود. دیر وقت بود. در و پنجره‌ها رو کامل قفل کرده بودن و با حصار آهنی از بیرون، اون رو کامل پوشونده بودن. جیمیز تازه چشم‌هاش رو روی هم گذاشته بود که متوجه روشن و خاموش شدن یک نوری روی پلک‌هاش شد. به محض این‌که چشم‌هاش رو باز کرد صدای انفجار دینامیتی رو در نزدیکی خیابان کنار خونه‌شون شنید. جیمیز بلافاصله از جاش بلند شد. بوی سوختگی جوب به مشامش می‌رسید. بو مدام تندتر و تندتر میشد. از جاش بلند شد و سرپا ایستاد. یک تیشرت خونگی طوسی و یک شلوار مشکی پارچه‌ای خونگی تنش بود. متوجه دودی شد که داره از زیر در اتاقش بیرون میاد.
همون لحظه صدای فریادهای یک پیر زن به گوشش رسید.
- جیمز... جی... جیمز.
سریع خودش رو به پایین پله‌ها رسوند. آتیش کل خونه رو فرا گرفته بود. صدای داد و فریاد زن و مردها از بیرون به گوش می‌رسید. نور آتیش و دود تند نمی‌ذاشت به خوبی ببینه. با یقه تیشرتش جلو دهانش رو گرفت و روی زمین روی پنجه‌هاش نشست و داد زد:
- مامان... مامان کجایی؟
- جیمز... جی... جیمز ... .
اون زن با سرفه اسم جیمیز رو داد میزد و کمک می‌خواست:
- جیمیز... نمی‌تونم نفس بکشم!
- مامان!
جیمیز به اطراف نگاه کرد تا بتونه راهی به قسمت هال خونه پیدا کنه تا بتونه مادرش رو نجات بده. همون لحظه صدای انفجار بلندتری به گوش رسید که دقیقاً نزدیک به هال بود. صدای عجیب خرخر به گوش جیمز رسید که از سمت راستش شنیده میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
وقتی به سمت راستش نگاه کرد یک آلوده وحشی رو دید که سعی می‌کنه از در اصلی چوبی شکسته وارد خونه بشه. جیمز به سمت آشپرخونه رفت و یک چاقوی بزرگ برداشت و به سمت آلوده رفت تا اون رو در سرش فرو کنه. وقتی به اون نزدیک شد آلوده به طرز وحشیانه‌ای سعی در گرفتن و چنگ انداختن جیمز داشت. البته موفق هم شد. بازوی چپ جیمز رو زخمی کرد. جیمز با زور و تلاش چاقو رو در وسط پیشونی آلوده‌ای که از بین چوب‌های در حال سوختن و فنس آهنی تلاش به گاز گرفتن جیمز داشت، فرو کرد.
جیمز به سرعت دوباره به قسمت هال رفت ولی صدای مادرش رو نمی‌شنید.
- مامان! مامان صدام رو می‌شنوی؟
آتش بیشتر شعله‌ور شده بود و همه‌جا رو آتش گرفته بود. به محض این‌که خواست به سمت هال بره و از بین آتش عبور کنه یک تیکه از چوب سقف به پایین سقوط کرد و باعث شد جیمز به عقب پرتاب شه تا جون خودش رو نجات بده. وقتی به پشت سرش، به راست نگاه کرد متوجه شد راه‌های خروجی در حال بسته شدن هستن.
داد زد:
- مامان! الان میام سمتت.
حرارت در حال سوزوندن پوست و چشم‌های جیمیز بود. ولی نمی‌تونست مادرش رو رها کنه.
مادرش که حالا از کاناپه به روی زمین افتاده بود داد میزد:
- جیمز... جیمیز فرار کن! جیمیز... .
اشک در چشم‌های جیمیز حلقه زده بود. قادر نبودن به نجات مادرش مثل بندبند شدن وجودش بود. مثل چاقو زدن به هر بخش از بدنش درد داشت. با بغض و گریه گفت:
- مامان... الان... میام سمتت!
- جیمز فرار کن! برو دنبال آنا!
جیمیز که متوجه شد دیگه کاری از دستش برنمیاد سریع به سمت در خروجی رفت و چوب‌های سوخته شده رو کنار زد. قفل در فنس آهنی که حالا خیلی داغ شده بود رو با پارچه لباسش باز کرد. از در خارج شد. وقتی بیرون اومد نفس‌نفس میزد. ولی حداقل می‌تونست نفس بکشه. خم شد و دستش رو روی زانوهاش گذاشت تا نفسی چاق کنه. وقتی حالش جا اومد به سرعت به بیرون دوید. و از بین جمعیتی که در حال جیغ زدن و داد زدن بودن به سمت خارج از منطقه می‌دوید. پاهاش برهنه بود گه گداری سنگ ریزه‌ها به پاهاش فرو می‌رفتن. بازوی چپش خونی شده بود. دستش رو روی بازوی چپش گذاشته بود و تاجایی که می‌تونست می‌دوید. در همون حین یکی از آلوده‌ها از سمت چپش به اون حمله‌ور شد و باعث شد به روی زمین کوبیده بشه و ابروی چپش خونی بشه. به پشت دراز کشیده شده بود و تمام وزن آلوده رو که سعی در گاز گرفتنش داشت با کف دست‌هاش روی کتف آلوده تحمل می‌کرد. همون موقع یکی از سمت چپ به مغز آلوده شلیک کرد. جیمز نفس‌نفس زنان با صورتی که یک طرفش خونی شده بود بر روی آرنجش نیمه بلند شد و به سمت راستش نگاه کرد. مرد سیاه پوست مسنی رو دید که یک شاتگان مشکی در دست داشت. سریع به سمت جیمز اومد و اون رو بلند کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز با گیجی رو به اون مرد گفت:
- آقای هافمن!
هافمن با تیشرت خون آلود مشکی خونگی و شلوار خونگی طوسی رو به جیمز گفت:
- ماشین‌ها تو راه هستن. ده متر جلوتر بهشون می‌رسی. سریع سوار شو.
جیمیز نفس‌نفس زنان به سمت انتهای خیابان حرکت کرد تا به ماشین‌ها برسه. ماشین‌های ضدگلوله نظامی رسیده بودن و مردم سالمی که فرار کرده بودن رو سوار کردن. جیمیز در اون بین چهره آشنایی دید:
- کِوین؟
- جیمز؟ پسر این دیگه چه وضعیه؟ سوار شو!
کوین یک مرد آمریکایی با موهای بور بود که یک تیشرت نظامی با جلیقه ضد گلوله ای که چندین خشاب بهش وصل شده بود داشت. از بازو راست جیمیز رو گرفت و اون رو سوار ماشین کرد. جیمیز وقتی سوار ماشین شد نفسی چاق کرد و صورت خونیش رو با پایین تیشرتش پاک کرد ولی باز هم از زخم ابروش خون می‌اومد. بعد از سوار شدن یک زن دیگه، در ماشین بسته شده و بعد از دو ضربه‌ایی که به ماشین زده شد ماشین حرکت کرد. جیمز به اون زن نگاه کرد. موهای مشکی و چشم‌های تیره‌ای داشت. چه‌قدر شبیه لوسیل بود ولی لوسیل اون سال اون‌جا زندگی نمی‌کرد! شاید فقط تشابه چهره‌ست!
یکی از نظامی‌هایی که با اسلحه رو‌به‌روی جیمز نشسته بود گفت:
- تو باید گروهبان ملارک باشی؟
جیمیز با چشم‌های نیمه باز و بدن خسته جواب داد:
- داریم کجا می‌ریم؟
اون مرد با لبخند جواب داد:
- یک جای امن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
***
جیمز و لوسیل در سکوت بهم زل زده بودن. حالا دیگه شب شده بود.
لوسیل گفت:
- تو‌... صدای من رو نشنیدی؟
- صدا؟ کجا؟
لوسیل سرش رو پایین انداخت و بعد هم‌زمان که داشت سرش رو بالا می آورد گفت:
- چیزهایی که گفتی... من دیشب تو خوابم دیدم.
- چی؟!
- دیدم که داشتی از خونه فرار می‌کردی. حتی صدای مادرتم شنیدم.
- مگه تو هم اون‌جا زندگی می‌کردی؟
- نه. من... تاحالا پام رو توی کویینز لندم نذاشتم.
- چیزی که گفتی خیلی عجیبه.
- آره هست و حتماً یک دلیلی پشتش هست.
جیمز به شکل زمزمه‌وار همزمان که به چشم‌های لوسیل زل زده بود جواب داد:
- احتمالاً.
لوسیل از نگاه عمیق جیمز در چشم‌هاش خجالت کشید و به بیرون از پنجره نگاه کرد.
جیمز با تن صدای پایین و آروم گفت:
- تو فکر کردی من آدم کشم؟
لوسیل روش رو به سمت جیمیز برگردوند و گفت:
- من... فقط خواستم بدونم.
- من هم می‌خوام بدونم.
- چی رو؟
- این‌که... چیزی که بهم گفتی واقعیت داشت یا فقط می‌خواستی جواب سوالت رو بگیری.
لوسیل بعد از یک مکث کوتاهی، با اعتمادبنفس به چشم‌های جیمیز نگاه کرد و گفت:
- آره.
- آره چی؟
- من ازت خوشم اومده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز با یک لبخند شیطنت آمیز کجی گفت:
- خوشت اومده؟ فکر کردم گفتی بهم علاقه داری. این دو تا فرق می‌کنن.
لوسیل با لبخند سرش رو انداخت پایین و بعد از چند ثانیه دوباره با چهره جدی سرش رو بالا اورد و به جیمز گفت:
- اون موقع خواهرت کجا بود؟
- اون با شوهرش از منطقه خارج شده بود و وقتی برگشت با یک شهرک مسکونی سوخته مواجه شد. بعدش فهمید که مادرمون هم بین سوخته‌هاست و مرده. وقتی دنبال قضیه رو گرفت فهمید من زنده موندم و اون موقع اون‌جا بودم. در واقع همه رو خودم براش تعریف کردم. از اون موقع از من متنفره. فکر می‌کرد می‌تونستم نجاتش بدم ولی از قصد ندادم.
جیمیز سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
وقتی توی آزمایشگاه دیدمش خیلی متعجب شدم.
سرش رو بالا اورد و ادامه داد:
- نمی‌دونستم اون هم آلوده شده. ما چندین ساله که از هم بی خبریم.
- متوجهم.
لوسیل از جاش بلند و یک هوفی کشید و گفت:
- خب دیگه... من باید برم خونه.
جیمز با اخمی که از روی تعجب بود از جاش بلند شد و گفت:
- بری؟
- خب آره... گربه‌م منتظرمه.
- تو گربه داری؟!
لوسیل با لبخند جواب داد:
- آره... کلافه میشه اگه دیر برسم.
جیمز دستش رو در جیبش می‌کنه و با لبخند میگه:
- پس بحث خودمون چی میشه؟
- بعداً هم می‌تونیم صحبت کنیم. من باید اصرار کنم که بمونی و صحبت کنیم که اصراری ندارم چون وقت زیاده.
- چرا تو باید اصرار کنی؟
- چون اونی که این وسط به طرف مقابل علاقه داره منم نه تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل راهش رو می‌کشه که بره. وقتی از بغل جیمز عبور می‌کنه جیمز با لبخند از روی شیطنت میگه:
- خب با این استدلال... باید اصرار کنم که شام رو باهم بخوریم.
لوسیل که حالا پشتش به جیمز بود، توقف می‌کنه و سعی می‌کنه که لبخندش رو بپوشونه.
جیمز میگه:
- شام رو می‌مونی؟
لوسیل که همون لحظه در حال خندیدن از روی ذوق بود چهره‌ش رو جدی می‌کنه و رو به جیمز برمی‌گرده و میگه:
- چی بخوریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
قسمت 10
ساعت هفت بعد از ظهر – بیست و نه دسامبر سال دو هزارو پنجاه میلادی
صحنه‌های متقاطع با صدا از جلوی چشم‌های لوسیل عبور می‌کردن. صحنه‌هایی از خوابش . صحنه‌ای که به مادرش التماس می‌کرد که نذاره اون‌ها رو ترک کنه.
- گشنه‌ات نیست؟
لوسیل سرش رو بالا میاره و به جیمز نگاه می‌کنه. وقتی به خودش میاد متوجه میشه در حالی که چنگال غذا تو دستش مونده، خشکش زده. لوسیل گفت:
- امم... چرا!
جیمز که در حال خوردن و هم‌زمان نگاه کردن به لوسیل بود گفت:
- خب پس چرا... .
لوسیل سریع جواب میده:
- نه من... تو فکر بودم یک لحظه.
- فکر؟ فکر چی؟
لوسیل آهی می کشه و میگه:
- تو فکر... خوابی که دیدم.
لوسیل به چشم‌های جیمزی که در حال جویدن غذا بود و اون هم به لوسیل داشت نگاه می‌کرد، نگاه کرد.
جیمز گفت:
- خواب چیز عجیبیه. دقیقاً معلوم نیست مرده‌ای یا زنده. به‌نظر من یک جور در کما رفتنه.
- منظورت چیه؟
جیمز با خنده رو به جلو خم میشه و جواب میده:
- من فیلسوف یا دانشمند نیستم. ولی فکر می‌کنم تو با توجه به خوابی که دیدی سفر در زمان کردی.
هم‌زمان که سرش رو به طرفین می‌کرد با گیجی ادامه داد:
- وگرنه... چه‌جوری میشه ارتباط معناداری بین خواب تو و خاطره‌ی واقعی من پیدا کرد؟
- البته درست میگی. ما وقتی به خواب می‌ریم می‌تونیم سفر در زمان بکنیم. ولی این سفرخارج از کنترل من بود.
لوسیل به پشتی صندلیش تکیه میده و ادامه میده:
- اصلاً... من چرا باید خاطره تو رو پیدا کنم؟
جیمیز هم به پشتی صندلیش تکیه میده و جواب میده:
- نمی‌دونم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
سکوتی بین هر دو برقرار شد. بو غذا فضای سالن در طبقه نه رو گرفته بود. تعدادی کمی از کارکن‌ها هم در سمت چپشون در حال گپ و گفت و خوردن غذا بودن. صدای برخورد چنگال‌های با کف ظرف شنیده میشد.
لوسیل به بیرون از پنجره سمت راستش نگاه می‌کرد. الان دیگه هوا کاملاً تاریک شده بود. فقط میشد نور آفتابی لامپ‌های بیرون که به تیر آهن‌های نزدیک دیوار خارجی پایگاه وصل بود رو دید.
***
ساعت هفت و سی دقیقه بعد از ظهر
لوسیل و جیمیز هر دو روی همون طاقچه‌ای که عصر با هم حرف زده بودن، نشسته بودن و چیزی نمی‌گفتن.
لوسیل به جیمیز نگاه کرد و یک دفعه گفت:
- ازم خواستی بمونم تا فقط با هم شام بخوریم؟
جیمز با لبخند به لوسیل نگاه کرد و گفت:
- چه‌طور؟ مگه شام خوب نبود؟
لوسیل با لبخند به پایین نگاه کرد. همون لحظه جیمز با صدای گرمش گفت:
- من هم می‌خواستم بهت بگم. ولی فکر کردم زیاده‌رویه. گفتم... .
لوسیل با این حرف جیمز به چشم‌های جیمز خیره شد.
- گفتم شاید بگی من برای انجام مأموریتم این‌جام. نباید... از کسی خوشم بیاد.
- درست فکر کردی.
جیمز از این حرف لوسیل متعجب شد و سکوت کرد.
لوسیل با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
- ولی الان می‌تونی بگی.
جیمز خندید و سرش پایین رو انداخت. بعداز مکثی سرش رو بالا اورد و گفت:
- خب... من ازت خوشم اومده دکتر جنکینز. باید بیشتر هم رو ببینیم و وقت بگذرونیم.
- چرا از من خوشت اومده؟
جیمز با گیجی به اطراف برای پیدا کردن جواب نگاه می‌کرد. جیمز گفت:
- خب... تو... با هوشی. زیبایی. خوش برخوردی . با اعتمادبنفسی. و ... .
لوسیل همون‌طور که به جیمز زل زده بود با چهره‌ای که هیچ لبخندی نداشت گفت:
- و؟
به محض این‌که جیمز خواست دهن باز کنه تا دروغ دیگه‌ای به حرف‌هاش اضافه کنه ساعت هوشمند لوسیل روی ویبره رفت. لوسیل به ساعتش نگاه کرد و متوجه شد نیک داره بهش زنگ می‌زنه.
- چند لحظه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل از جاش بلند شد و به ابتدای راهرو رفت تا جواب نیک رو بده. گوشیه به شکل حلقه و مثل یک سمعکه سفید رنگش رو به پشت لاله گوشش روی استخوان متصل کرد و جواب داد:
- سلام نیک!
- فکر کنم تو قرار بود این ساعت یک جایی باشی!
لوسیل دستش رو روی صورتش کشید و به جیمز که در راهرو و پشتش بهش بود، نگاه کرد.
- ببخشید. درگیر بودم.
- درگیر؟
- آره. الان میرم خونه از اون‌ور سریع میام.
- باشه عجله کن تا غذا سرد نشه.
لوسیل با تعجب گفت:
- غذا!؟
- لوسیل! نگو که شام خوردی؟ الان کجایی؟
- امم... .
لوسیل به اطراف با گیجی و اضطراب نگاه کرد و گفت:
- اومده بودم آزمایشگاه تا فرمی که برام فرستاده بودی رو بررسی کنم.
- یعنی به‌خاطر اون فرم تا الان اون پایگاه موندی؟ من یکی باور نکردم. شاید ریتا باور کنه.
همون لحظه ریتا گوشی خودش رو به پشت گوشش وصل کرد و به نیک علامت داد که اون رو هم روی خط بیاره.
ریتا به شوخی و با عصبانیت گفت:
- به جیمز سلام برسون.
لوسیل با تعجب یک دفعه دستش رو روی دهانش گذاشت و به جیمز نگاه کرد و سریع پشتش رو به اون کرد.
لوسیل با صدای پایین گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
- من و تو سه ساله با هم دوستیم. واقعاً فکر کردی چرت و پرت‌هات رو باور میکنم؟
- ریتا ریتا ریتا! به نیک نگو. به هیچ‌کَس نگو.
- احمق همین الانش هم صدای من رو شنیدن.
- می‌کشمت.
لوسیل سریع تماس رو از روی صفحه ساعت مچیش قطع کرد و بعد از یک مکث چند ثانیه‌ای به داخل راهرو رفت. هم‌زمان که به جیمز نزدیک‌تر میشد، جیمز روش رو به سمت لوسیل برگردوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل با حالت شرمندگی رو به جیمز گفت:
- جیمز! من باید برم. اصلاً حواسم نبود که جایی دعوتم.
جیمز بعد از چند ثانیه مکث از جاش بلند شد و کت سرمه‌ای نظامیش رو صاف کرد و گفت:
- خب... بعداً هم می‌تونیم صحبت کنیم.
- آره می‌تونیم.
چند ثانیه سکوت بین هر دو برقرار شد و بعد از اون لوسیل یک نگاه به در آسانسور کرد و دوباره به جیمز نگاه کرد.
***
ساعت هشت و سی دقیقه ی بعد از ظهر
مریم مرغ رو از داخل فر مشکی رنگش خارج کرد. همون لحظه ریتا از پشت سرش در اومد و گفت:
- اوه... چه بویی داره!
مریم با لبخند مرغ رو روی میز گذاشت و گفت:
- نمی‌خوای به لوسیل یک زنگی بزنی؟
- نگران نباش وقتی میگه میام، میاد.
دینگ دونگ. صدای زنگ در اومد. سالی با خوشحالی سمت در دوید و گفت:
- لوسیه! بابا لوسی اومد!
نیک سمت در ورودی رفت و در از جنس چوب به رنگ قهوه‌ای که در وسط اون شیشه کاری شده بود رو باز کرد. ولی کسی دم در نبود. سالی هم کنار پای نیک ایستاده بود.
سالی با لب و لوچه آویزون گفت:
- پس کجاست؟
همون لحظه لوسیل لیلی رو جلوی صورت سالی گرفت و گفت:
- مهمون نمی‌خوای روباه کوچولو؟
سالی با دیدن لیلی ذوق زده شد و از روی ذوق جیغ زد و لیلی رو از زیر بغلش، بغل گرفت و گفت:
- لیلی! دلم برات تنگ شده بود.
لوسیل از کنار در بیرون اومد و جلوی سالی ظاهر شد و با لب آویزون و شونه‌های پایین اومده گفت:
- پس من چی؟
سالی با ذوق به بالا نگاه کرد و گفت:
- لوسی! چرا این‌قدر دیر اومدی؟
لوسیل روی پنجه‌هاش نشست تا هم قد سالی بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین